- Feb
- 195
- 1,174
- مدالها
- 1
داخل خانه انگار اوضاع همانطور است که توقع میرفت. رنگ مادرم مثل همیشه که میزبان این مهمان گرامی است، پریده و رنگ من به عادت همیشه میپرد و دلم برای مادرم میلرزد. میسوزد و عجیب است که عزمم را جزم میکنم که خودم را و خودش را از این بی دست و پایی که با واژه احترام نافش را بریدیم رها کنم. روبهروی مادربزرگ و کنار مادرم مینشینم و گوش میکنم به حرفهایش تا ببینم این دفعه رشتهاش به کدام پنبه برمیگردد.
- نرگس دختر خانومی بود. سربه زیر بود تو کوچه که راه میرفت نامحرمی خندههاش رو ندیده بود. نرگس رو اون روزها با حاجی نشون کردیم برای یحیی ولی از تهران که برگشت بچم دستامون رو از پا دراز تر کرد و گفت عاشق شده!
والا من به جای خودش خجالت کشیدم جلوی باباش.
با بغض ساختگیای که با او غریبگی ندارد میگوید و مکث میکند که نفس بگیرد. عشق مگر خجالت داشت؟ پس مشکل ریشهای این خانواده برمیگردد به عقاید حل نشدهشان با عشق، که من لکه ننگ نامیده میشوم. نفسی تازه میکند و جملاتش را از سر میگیرد :
- گفتیم بیایم حالا دختر خوبی باشه چه نرگس چه یه بنده دیگهی خدا. وقتی برگشتیم حاجی سرش پایین بود. گفت راست میگن این جوونا عاشق که میشن نابینا میشن.
دارد به مادر من توهین میکند و نفسهای عمیق مادرم گوش خراش شده و حال خرابم را حتی فکر کردن به انار و لبو کیک و نوشابه هم نمیتواند بهتر کند.
- هنوز حجب و حیای نرگس خانوم رو که میبینم دلم میسوزه والا! خوب شد حاجی رفت، خوب شد.
خوب شدهایش را کشیده و با لحن مادرشوهرهای رنج کشیده میگوید و تنها کسی که دادر رنج میکشد، مادرم است و زبان به دندان گرفته من، که همانجا هم باقی نمیماند. اعتراض گونه و زیرلب میگویم:
- مادرجون!
- بگو مادر، بگو یحیی نیست که راحت باش بگو!
کلافه دستی توی فر موهایم میکشم و کاش میشد دست مادرم را بگیرم و پناه ببریم به آغوش خاله از شر این مادرشوهر اغراقوار توی این فیلمهای قدیمی که وسط واقعیت ما سبز شده.
- بابا مامان رو دوست داشت. آدم نمیتونه با کسی که دوست نداره خوشبخت بشه!
- پس بهونه سخت پسندی نیار مأوا جان. بگو دلیلت چیه که موندی رو دست.
امروز ضربههایش را بدجا میزند و چقدر این نقطه قرمز رنگ امروز ناخواسته همهجا هست .
- مأوا روی دست نمونده خاتون. خانوم خونه خودشه. اینجا هم که بیاد جاش رو چشم من.
غیرمنتظره بود شاید. ولی مادر با صدایی که میلرزید از من دفاع کرده بود و چقدر میخواهم که در آغوش بگیرمش این جسم تپلوی قدکوتاه را، که تا میتوانسته ویژگیهایش را درون من هم خلاصه کرده.
- حرفها میزنی ها! خونهای که آقا نداره که خونه نیست.
ناخنهایم را تا میتوانم توی دستهایم فرو میکنم و قبل از هرگونه پیشگیری زبانم، تند و تیز ولی با همان صدای آرام همیشگی در دهانم میچرخد:
- پس باید برای مامانم منتظر خواستگار باشیم که بیاد اینجا رو خونه کنه.
این حرفم را با اطلاع تمام میزنم از اینکه برای او گران تمام خواهد شد. برای او و تفکرات مردسالارانهاش که کسی بخواهد جای شوهر مرده عروسش را بگیرد. مامان هم میداند که گوشه لباسم را چنگ میزند و من از جسارت دست نخورده وجودم که گه گاهی ناخنکی به آن میزنم برای ادامه جملهام استفاده میکنم:
- می... میدونید خاتون، جالبه که افتخار دادید توی اینجا که خونه نیست بشینید چای بخورید و تیکه بندازید.
رسماً به او گفته بودم مزاحم و دستم را از خجالت و پشیمانی جلوی دهانم میگیرم. رنگ از روی هرسهمان رفته و خاتون قیامت میکند.
یکدفعه قامتش را که در اوج سن و سال هم بلند بالاست جمع میکند و چادرش را میکشد روی سرش و با آشفتگی میگوید:
- یحیی اگه بود نمیذاشت اینطور مادرش رو بیرون کنید! یحیی مادر کجایی؟!
با اشک و آه میگوید و کیفش را چنگ میزند.
مادر ضربه ای به صورتش میزند و به سمت خاتونی که مسیر خروج را در پیش گرفته میرود:
- خاتون بیاید بشینید. مأوا منظورش این نبود! خاتون بیا بچگی کرد کجا میرید آخه خاتون جان!
خشک شدهام سرجایم و خاتون همانطور با اشک و آه بیرون میرود و میگوید:
- من جایی که احترامم نباشه نمیشینم.
میگوید و مادر را که بهخاطر پوشش نمیتواند دنبالش برود را پشت در حیاط جا میگذارد و از پنجره مامان معلوم است که زیر لب و توی صورت زنان دارد میآید و من باید فرار را بر قرار ترجیه بدهم اما مثل درخت میایستم.
- نرگس دختر خانومی بود. سربه زیر بود تو کوچه که راه میرفت نامحرمی خندههاش رو ندیده بود. نرگس رو اون روزها با حاجی نشون کردیم برای یحیی ولی از تهران که برگشت بچم دستامون رو از پا دراز تر کرد و گفت عاشق شده!
والا من به جای خودش خجالت کشیدم جلوی باباش.
با بغض ساختگیای که با او غریبگی ندارد میگوید و مکث میکند که نفس بگیرد. عشق مگر خجالت داشت؟ پس مشکل ریشهای این خانواده برمیگردد به عقاید حل نشدهشان با عشق، که من لکه ننگ نامیده میشوم. نفسی تازه میکند و جملاتش را از سر میگیرد :
- گفتیم بیایم حالا دختر خوبی باشه چه نرگس چه یه بنده دیگهی خدا. وقتی برگشتیم حاجی سرش پایین بود. گفت راست میگن این جوونا عاشق که میشن نابینا میشن.
دارد به مادر من توهین میکند و نفسهای عمیق مادرم گوش خراش شده و حال خرابم را حتی فکر کردن به انار و لبو کیک و نوشابه هم نمیتواند بهتر کند.
- هنوز حجب و حیای نرگس خانوم رو که میبینم دلم میسوزه والا! خوب شد حاجی رفت، خوب شد.
خوب شدهایش را کشیده و با لحن مادرشوهرهای رنج کشیده میگوید و تنها کسی که دادر رنج میکشد، مادرم است و زبان به دندان گرفته من، که همانجا هم باقی نمیماند. اعتراض گونه و زیرلب میگویم:
- مادرجون!
- بگو مادر، بگو یحیی نیست که راحت باش بگو!
کلافه دستی توی فر موهایم میکشم و کاش میشد دست مادرم را بگیرم و پناه ببریم به آغوش خاله از شر این مادرشوهر اغراقوار توی این فیلمهای قدیمی که وسط واقعیت ما سبز شده.
- بابا مامان رو دوست داشت. آدم نمیتونه با کسی که دوست نداره خوشبخت بشه!
- پس بهونه سخت پسندی نیار مأوا جان. بگو دلیلت چیه که موندی رو دست.
امروز ضربههایش را بدجا میزند و چقدر این نقطه قرمز رنگ امروز ناخواسته همهجا هست .
- مأوا روی دست نمونده خاتون. خانوم خونه خودشه. اینجا هم که بیاد جاش رو چشم من.
غیرمنتظره بود شاید. ولی مادر با صدایی که میلرزید از من دفاع کرده بود و چقدر میخواهم که در آغوش بگیرمش این جسم تپلوی قدکوتاه را، که تا میتوانسته ویژگیهایش را درون من هم خلاصه کرده.
- حرفها میزنی ها! خونهای که آقا نداره که خونه نیست.
ناخنهایم را تا میتوانم توی دستهایم فرو میکنم و قبل از هرگونه پیشگیری زبانم، تند و تیز ولی با همان صدای آرام همیشگی در دهانم میچرخد:
- پس باید برای مامانم منتظر خواستگار باشیم که بیاد اینجا رو خونه کنه.
این حرفم را با اطلاع تمام میزنم از اینکه برای او گران تمام خواهد شد. برای او و تفکرات مردسالارانهاش که کسی بخواهد جای شوهر مرده عروسش را بگیرد. مامان هم میداند که گوشه لباسم را چنگ میزند و من از جسارت دست نخورده وجودم که گه گاهی ناخنکی به آن میزنم برای ادامه جملهام استفاده میکنم:
- می... میدونید خاتون، جالبه که افتخار دادید توی اینجا که خونه نیست بشینید چای بخورید و تیکه بندازید.
رسماً به او گفته بودم مزاحم و دستم را از خجالت و پشیمانی جلوی دهانم میگیرم. رنگ از روی هرسهمان رفته و خاتون قیامت میکند.
یکدفعه قامتش را که در اوج سن و سال هم بلند بالاست جمع میکند و چادرش را میکشد روی سرش و با آشفتگی میگوید:
- یحیی اگه بود نمیذاشت اینطور مادرش رو بیرون کنید! یحیی مادر کجایی؟!
با اشک و آه میگوید و کیفش را چنگ میزند.
مادر ضربه ای به صورتش میزند و به سمت خاتونی که مسیر خروج را در پیش گرفته میرود:
- خاتون بیاید بشینید. مأوا منظورش این نبود! خاتون بیا بچگی کرد کجا میرید آخه خاتون جان!
خشک شدهام سرجایم و خاتون همانطور با اشک و آه بیرون میرود و میگوید:
- من جایی که احترامم نباشه نمیشینم.
میگوید و مادر را که بهخاطر پوشش نمیتواند دنبالش برود را پشت در حیاط جا میگذارد و از پنجره مامان معلوم است که زیر لب و توی صورت زنان دارد میآید و من باید فرار را بر قرار ترجیه بدهم اما مثل درخت میایستم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: