- May
- 2,234
- 21,429
- مدالها
- 5
***
کلافه نگاهی به ساعت مچید
ام انداختم و غر زدم:
- تو رو خدا ببین چی به سرم آوردی؟ هفت صبحی برم در خونهش زسته!
با جیغ حرفم را قطع کرد:
- نفس فقط زود باش.
رو به راننده گفتم:
- آقا یه چند دقیقه صبر کن الان میام.
پوفی کشید و قبل از آنکه بخواهم دور شوم صدایش را شنیدم:
- در بستی حساب میشه خانم.
گوشی را کم از گوشم فاصله دادم و همانطور که سمت در میدویدم گفتم:
- حالا کجا گذاشتیش؟
صدایش را از پشت خط شنیدم:
- فکر کنم رو میز مطالعه... نهنه تو کتابخونه... .
زنگ در را زدم و به سپیده گفتم:
- خیله خب فقط دعا کن خونه باشه.
چند بار دیگر هم زنگ در را فشار دادم و کلافه به پشت سرم و تاکسی زرد رنگ نگاه کردم.
یعنی خانه نبود؟
دستم را اینبار روی زنگ در گذاشتم و با حرص بیشتری فشارش دادم، اگر آزاد حساب شود که بدبخت شدهام، آن هم چنین مسیر طولانی!
- بله؟!
متعجب قدمی به عقب برداشتم، انتظار او را نداشتم، انگار مغزم تازه داشت تحلیل میکرد، صدای یونا بود و یونا پسر او، آب دهانم را قورت دادم و لب زدم:
- با... با خانم حاتمی کار داشتم، هستند؟
یونا: هفت صبح خانم حاتمی رو چیکار داری؟
لب گزیدم و کلافه به تاکسی که چند متر آن طرفتر پارک کرده بود نگاه کردم، بدون توجه به تمسخر کلامش لب گشودم:
- دوستم سپیده یه سری کاغذ و جزوه و نمیدونم تحقیق اینجا جا گذاشته... .
قبل از تمام شدن حرفم در باز شد و صدایی نیامد. عصبی به ساعت دور مچم نگاه کردم، شش دقیقه گذشته بود، یک نفر هم نیست به سپیده بگوید جای اینکه بخواهی با نامزدت چت کنی حواست به وسایل و برگههایت باشد تا جایشان نگذاری و یک بدبخت مثل من مجبور نشود این همه پول را به تاکسی بدهد.
از آسانسور بیرون رفتم و با دیدن در بسته لبهایم بیشتر چفت هم شد، خب چه میشد اگر در را باز میگذاشت؟
آرام زنگ را زدم... مگر میآمد؟
برای دومین بار زدمش و دستم را دور بند کولهام مشت کردم.
انگار قصد آمدن نداشت!
چشمهایم را بستم و به دیوار تکیه دادم.
باز به ساعتم نگاه کردم، ۱۳ دقیقه!
عصبی دستم را روی زنگ گذاشتم و با پا لگدی به در زدم... و دستم را هم چند بار محکم به در چوبی قهوهای کوبیدم که قبل از اینکه باری دیگر پایم به در بخورد باز شد، با قیافهای عصبی و حق به جانب غرید:
- چهخبرته؟
ابروهایم به هم نزدیک شد، بدون توجه به حرفش با لحنی کلافه و حرصی پرسیدم:
- خانم حاتمی رو صدا میزنی؟!
از جلوی در کنار رفت و با لحنی عصبی جواب داد:
- نیست، شیفته.
- میشه یه نگاه به اتاقش بندازی؟ فکر کنم رو می... .
حرفم را قطع کرد:
- نمیشه.
چشمهایم گرد شد، دیگر جلوی دیدم نبود و نمیتوانستم ببینمش... صدای عصبیام کمی بالا رفت:
- دو ساعته من رو معطل کردی این رو بگی؟ اون دختر گیر همین چهارتا برگه و پوشهست... فکر نکنم اگه یه نگاه به اتاقش بندازی ناراحت بشه!
خبری نشد و صدایی نیامد، دندانهایم را روی هم سابیدم که باز صدای زنگ گوشیام بلند شد که با دیدن نام سپیده ریجکت کردم.
با دیدنش ماگ به دست که باز دم در آمد فشار دستم دور بندکولهی بیچاره بیشتر شد.
یونا: به من مربوط نیست.
نگاهی به ساعتم انداختم، لعنتی، چهقدر زود پانزده دقیقه شده بود!
باید میرفتم، آب دهانم را قورت دادم، طی این مدت فهمیده بودم یونا با لج و لجباز کنار نمیآید... لعنتلعنت!
- خب... خب میشه بهکتابخونه یه نگاهی بندازی؟ میگفت شاید اونجاست.
ماگ را سمت لبهایش برد و سمت در آمد.
دستش که روی در نشست نگاهم متعجب شد.
یونا: یا بیا تو یا برو بیرون.
کمکم داشتم عصبی میشدم، چرا انقدر خوشش میآمد روی اعصاب آدم اسکی سواری کند؟
- چرا مثل عقدهایا برخوردمیکنی؟ یه نگاه بندازی هیچی ازت کم نمیشه!
حرصی انگشتش را سمتم تکان داد و غرید:
- با من اینجوری حرف نزن هان!
باز صدای زنگ موبایلم بلند شد که روی سایلنتش کردم و در جیبم انداختم.
در را هول دادم که چون انتظارش را نداشت چند قدم به عقب برداشت. همانطور که کفشهایم را در میاوردم با لحن بدی گفتم:
- اون بدبخت کل کارش گیر همین چندتا برگهست... .
کلافه نگاهی به ساعت مچید
ام انداختم و غر زدم:
- تو رو خدا ببین چی به سرم آوردی؟ هفت صبحی برم در خونهش زسته!
با جیغ حرفم را قطع کرد:
- نفس فقط زود باش.
رو به راننده گفتم:
- آقا یه چند دقیقه صبر کن الان میام.
پوفی کشید و قبل از آنکه بخواهم دور شوم صدایش را شنیدم:
- در بستی حساب میشه خانم.
گوشی را کم از گوشم فاصله دادم و همانطور که سمت در میدویدم گفتم:
- حالا کجا گذاشتیش؟
صدایش را از پشت خط شنیدم:
- فکر کنم رو میز مطالعه... نهنه تو کتابخونه... .
زنگ در را زدم و به سپیده گفتم:
- خیله خب فقط دعا کن خونه باشه.
چند بار دیگر هم زنگ در را فشار دادم و کلافه به پشت سرم و تاکسی زرد رنگ نگاه کردم.
یعنی خانه نبود؟
دستم را اینبار روی زنگ در گذاشتم و با حرص بیشتری فشارش دادم، اگر آزاد حساب شود که بدبخت شدهام، آن هم چنین مسیر طولانی!
- بله؟!
متعجب قدمی به عقب برداشتم، انتظار او را نداشتم، انگار مغزم تازه داشت تحلیل میکرد، صدای یونا بود و یونا پسر او، آب دهانم را قورت دادم و لب زدم:
- با... با خانم حاتمی کار داشتم، هستند؟
یونا: هفت صبح خانم حاتمی رو چیکار داری؟
لب گزیدم و کلافه به تاکسی که چند متر آن طرفتر پارک کرده بود نگاه کردم، بدون توجه به تمسخر کلامش لب گشودم:
- دوستم سپیده یه سری کاغذ و جزوه و نمیدونم تحقیق اینجا جا گذاشته... .
قبل از تمام شدن حرفم در باز شد و صدایی نیامد. عصبی به ساعت دور مچم نگاه کردم، شش دقیقه گذشته بود، یک نفر هم نیست به سپیده بگوید جای اینکه بخواهی با نامزدت چت کنی حواست به وسایل و برگههایت باشد تا جایشان نگذاری و یک بدبخت مثل من مجبور نشود این همه پول را به تاکسی بدهد.
از آسانسور بیرون رفتم و با دیدن در بسته لبهایم بیشتر چفت هم شد، خب چه میشد اگر در را باز میگذاشت؟
آرام زنگ را زدم... مگر میآمد؟
برای دومین بار زدمش و دستم را دور بند کولهام مشت کردم.
انگار قصد آمدن نداشت!
چشمهایم را بستم و به دیوار تکیه دادم.
باز به ساعتم نگاه کردم، ۱۳ دقیقه!
عصبی دستم را روی زنگ گذاشتم و با پا لگدی به در زدم... و دستم را هم چند بار محکم به در چوبی قهوهای کوبیدم که قبل از اینکه باری دیگر پایم به در بخورد باز شد، با قیافهای عصبی و حق به جانب غرید:
- چهخبرته؟
ابروهایم به هم نزدیک شد، بدون توجه به حرفش با لحنی کلافه و حرصی پرسیدم:
- خانم حاتمی رو صدا میزنی؟!
از جلوی در کنار رفت و با لحنی عصبی جواب داد:
- نیست، شیفته.
- میشه یه نگاه به اتاقش بندازی؟ فکر کنم رو می... .
حرفم را قطع کرد:
- نمیشه.
چشمهایم گرد شد، دیگر جلوی دیدم نبود و نمیتوانستم ببینمش... صدای عصبیام کمی بالا رفت:
- دو ساعته من رو معطل کردی این رو بگی؟ اون دختر گیر همین چهارتا برگه و پوشهست... فکر نکنم اگه یه نگاه به اتاقش بندازی ناراحت بشه!
خبری نشد و صدایی نیامد، دندانهایم را روی هم سابیدم که باز صدای زنگ گوشیام بلند شد که با دیدن نام سپیده ریجکت کردم.
با دیدنش ماگ به دست که باز دم در آمد فشار دستم دور بندکولهی بیچاره بیشتر شد.
یونا: به من مربوط نیست.
نگاهی به ساعتم انداختم، لعنتی، چهقدر زود پانزده دقیقه شده بود!
باید میرفتم، آب دهانم را قورت دادم، طی این مدت فهمیده بودم یونا با لج و لجباز کنار نمیآید... لعنتلعنت!
- خب... خب میشه بهکتابخونه یه نگاهی بندازی؟ میگفت شاید اونجاست.
ماگ را سمت لبهایش برد و سمت در آمد.
دستش که روی در نشست نگاهم متعجب شد.
یونا: یا بیا تو یا برو بیرون.
کمکم داشتم عصبی میشدم، چرا انقدر خوشش میآمد روی اعصاب آدم اسکی سواری کند؟
- چرا مثل عقدهایا برخوردمیکنی؟ یه نگاه بندازی هیچی ازت کم نمیشه!
حرصی انگشتش را سمتم تکان داد و غرید:
- با من اینجوری حرف نزن هان!
باز صدای زنگ موبایلم بلند شد که روی سایلنتش کردم و در جیبم انداختم.
در را هول دادم که چون انتظارش را نداشت چند قدم به عقب برداشت. همانطور که کفشهایم را در میاوردم با لحن بدی گفتم:
- اون بدبخت کل کارش گیر همین چندتا برگهست... .
آخرین ویرایش: