- May
- 2,240
- 21,331
- مدالها
- 5
موبایلم را از داخل جیبم در آوردم و شمارهی مسیح را گرفتم چند لحظه بعد صدای زنگ موبایلش را از جلوتر شنیدم. برگشت و سوالی نگاهم کرد که موبایل را قطع کردم، به قدمهایم سرعت بخشیدم و نزدیکش شدم. جالب اینجا بود که نگین هم منتظر یونا ماند تا با او همقدم شود اما به این بشر خوبی نیامده، انگار نه انگار مسیر خودش را رفت، گویا او را اصلاً نمیبیند.
مسیح: چیشده؟
- کی برمیگردیم؟
مسیح: انقدر زود خسته شدی؟
- آره فردا دانشگاه دارم، از بعد از ظهر تا الان دنبال سپیده اینور اونور رفتم.
مسیح: تازه سر شبه که... .
حرفش را کلافه قطع کردم:
- ببین تاکسی میگیرم برمیگردم خب؟
پوفی کشید.
مسیح: نخیر، یکم صبر کنی چیزی نمیشه.
- حوصله ندارم، از اول گفتم که از این جمع خوشم نمیاد... یهجوریه.
مسیح: از وقتی اومدیم تو با اونها بودی که الان اینو میگی؟ بابا تو که این گوشهای... یکم صب... .
حرفش را قطع کردم.
- از پل پایین رفتیم من برمیگردم.
مسیح: اگه یکی از اینها پرسید نفس کو چی بگم؟
ابرویم را بالا انداختم، اینها چهکار من داشتند؟
- نمیگن، به اونها چه که من کجا میرم؟
مشخص بود خندهاش گرفته است که دستی به صورتش کشید، کلافه گفت:
- الان مثلاً دوست دخترمی دیگه... باز میپرسن... .
عصبی حرفش را قطع کردم:
- نگفتی به عنوان دوست دخترت میام، خیلی بیشعوری مسیح خیلی!
- پس چی فکر کردی؟ گفتی همینجوری الکی خواستم بیام دنبالت؟
- گفتم دوستتم، دوست با دوست دختر زمین تا آسمون فرق میکنه ابلَه... .
مسیح: خیلخب، خیل خب، یکم صبر کن حالا.
حالم که خوب بود، با مسیح که حرفم شد کمکم داشتم عصبی میشدم. دلیلش را نمیدانستم اما دلم میخواست بروم و جلوی اینها ضایعش کنم.
معلوم بود او هم با صحبتمان کلافه شده است؛ مطمئن بودم از این که من را همراهش آورد پشیمان است و درست هم همین بود.
از اول باید یکی از دوست دخترهای رنگارنگش را میآورد، اصلاً منی با مانتوی کرم رنگ و شالی سفید را چه به این تیپها و موهای رنگ شده؟
حتی قدمهایم را هم با حرص برمیداشتم. مشخص بود گردش زهرش شده است.
مسیح: چیشده؟
- کی برمیگردیم؟
مسیح: انقدر زود خسته شدی؟
- آره فردا دانشگاه دارم، از بعد از ظهر تا الان دنبال سپیده اینور اونور رفتم.
مسیح: تازه سر شبه که... .
حرفش را کلافه قطع کردم:
- ببین تاکسی میگیرم برمیگردم خب؟
پوفی کشید.
مسیح: نخیر، یکم صبر کنی چیزی نمیشه.
- حوصله ندارم، از اول گفتم که از این جمع خوشم نمیاد... یهجوریه.
مسیح: از وقتی اومدیم تو با اونها بودی که الان اینو میگی؟ بابا تو که این گوشهای... یکم صب... .
حرفش را قطع کردم.
- از پل پایین رفتیم من برمیگردم.
مسیح: اگه یکی از اینها پرسید نفس کو چی بگم؟
ابرویم را بالا انداختم، اینها چهکار من داشتند؟
- نمیگن، به اونها چه که من کجا میرم؟
مشخص بود خندهاش گرفته است که دستی به صورتش کشید، کلافه گفت:
- الان مثلاً دوست دخترمی دیگه... باز میپرسن... .
عصبی حرفش را قطع کردم:
- نگفتی به عنوان دوست دخترت میام، خیلی بیشعوری مسیح خیلی!
- پس چی فکر کردی؟ گفتی همینجوری الکی خواستم بیام دنبالت؟
- گفتم دوستتم، دوست با دوست دختر زمین تا آسمون فرق میکنه ابلَه... .
مسیح: خیلخب، خیل خب، یکم صبر کن حالا.
حالم که خوب بود، با مسیح که حرفم شد کمکم داشتم عصبی میشدم. دلیلش را نمیدانستم اما دلم میخواست بروم و جلوی اینها ضایعش کنم.
معلوم بود او هم با صحبتمان کلافه شده است؛ مطمئن بودم از این که من را همراهش آورد پشیمان است و درست هم همین بود.
از اول باید یکی از دوست دخترهای رنگارنگش را میآورد، اصلاً منی با مانتوی کرم رنگ و شالی سفید را چه به این تیپها و موهای رنگ شده؟
حتی قدمهایم را هم با حرص برمیداشتم. مشخص بود گردش زهرش شده است.