جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,537 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
موبایلم را از داخل جیبم در آوردم و شماره‌ی مسیح را گرفتم چند لحظه بعد صدای زنگ موبایلش را از جلوتر شنیدم. برگشت و سوالی نگاهم کرد که موبایل را قطع کردم، به قدم‌هایم سرعت بخشیدم و نزدیکش شدم. جالب این‌جا بود که نگین هم منتظر یونا ماند تا با او هم‌قدم شود‌ اما به این بشر خوبی نیامده، انگار نه‌ انگار مسیر خودش را رفت، گویا او را اصلاً نمی‌بیند.
مسیح: چی‌شده‌؟
- کی برمی‌گردیم؟
مسیح: ان‌قدر زود خسته شدی؟
- آره فردا دانشگاه دارم، از بعد از ظهر تا الان دنبال سپیده این‌ور اون‌ور رفتم.
مسیح: تازه سر شبه که... .
حرفش را کلافه قطع کردم:
- ببین تاکسی میگیرم‌ برمی‌گردم خب؟
پوفی کشید.
مسیح: نخیر، یکم صبر کنی چیزی‌ نمیشه‌.
- حوصله ندارم، از اول گفتم که از این جمع خوشم نمیاد... یه‌جوریه.
مسیح: از وقتی اومدیم تو با اون‌ها بودی که الان اینو می‌گی؟ بابا تو که این گوشه‌ای... یکم صب... .
حرفش را قطع کردم.
- از پل پایین رفتیم من برمی‌گردم.
مسیح: اگه یکی از این‌ها پرسید نفس کو چی بگم؟
ابرویم را بالا انداختم، این‌ها چه‌کار من داشتند؟
- نمیگن، به اون‌ها چه که من کجا میرم؟
مشخص بود خنده‌اش گرفته‌ است که دستی به صورتش کشید، کلافه گفت:
- الان مثلاً دوست دخترمی دیگه... باز می‌پرسن... .
عصبی حرفش را قطع کردم:
- نگفتی به عنوان دوست دخترت میام، خیلی بی‌شعوری مسیح خیلی!
- پس چی فکر کردی؟ گفتی همین‌جوری الکی خواستم بیام دنبالت؟
- گفتم دوستتم، دوست با دوست دختر زمین تا آسمون فرق می‌کنه ابلَه... .
مسیح: خیل‌خب، خیل ‌خب، یکم صبر کن حالا.
حالم که خوب بود، با مسیح که حرفم شد کم‌کم داشتم عصبی می‌شدم. دلیلش را نمی‌دانستم اما دلم می‌خواست بروم و جلوی این‌ها ضایعش کنم.
معلوم بود او هم با صحبتمان کلافه شده است؛ مطمئن بودم از این که من را همراهش آورد پشیمان است و درست هم همین بود.
از اول باید یکی از دوست دخترهای رنگارنگش را می‌آورد، اصلاً منی با مانتوی کرم رنگ و شالی سفید را چه به این تیپ‌ها و موهای رنگ شده؟
حتی قدم‌هایم را هم با حرص برمی‌داشتم. مشخص بود گردش زهرش شده است.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
دلم می‌خواست با موچین تک‌تک موهای مشکی خوشگلش را بکنم... حس یک اضافی را داشتم، نمی‌دانم... حس مزخرفی که در جمعی غریبه به آدم دست می‌دهد.
مسیح: جا‌ی حرص خوردن دنبالم بیا.
با همان اخم‌های درهم نگاهی سمتش پرتاب کردم که پوفی کرد و با دندان قروچه غرید:
- نفس سر جدت یه امشب رو جلو این‌ها آبرو داری کن... غلط کردم اصلاً اه.
لبم را گزیدم و با قدم‌های آرام سمتش همراه شدم.
به‌جز من و نگین و آن یکی که نامش ترلان بود و در ماشین با او‌ اشنا شدم دو دختر دیگر هم در جمع بود، از بین صحبت‌های بقیه گرفتم که نام یکی مهین و دیگری را نازی صدا می‌زدند، حالا نفهمیدم نامش نازی است، نامش نازنین است، نامش نازیلا است یا دیگر... .
شهرام که با ترلان جیک تو جیک بود و صدایش در جمع نمی‌آمد.
- چند سالته؟
گیج به مهینی که سوال پرسیده بود نگاه کردم که خندید و رو به مسیح گفت:
- این کلاً پرته‌ها... .
از "این"ی که گفت بدم آمد، لب فشردم و گفتم:
- حواسم نبود، در ضمن اسمم نفسه.
مسیح: بچم عاشقه.
مهین: اوه‌اوه... بچت چند سالشه اون‌وقت؟
مسیح: نفس چند سالته؟
نفسم را عمیق بیرون فرستادم و حرصی جواب دادم:
- از شما پرسیدند، من جواب بدم؟
مسیح: گرفتی چی‌شد؟ بچم میگه از خودم باید بپرسی‌.
پسر قد بلندی که کنار مهین بود خنده‌ی ریزی کرد‌ اما آن دختر توپر و قد کوتاه نیم‌نگاهی خرجم کرد و گفت:
- خب؟
- به جمالت.
مسیح: بچم گفت سوالت رو بپرس‌.
مهین: مهم نیست اصلاً... رشته‌ت چیه؟
این‌بار جواب دادم:
- زبان انگلیسی.
زبانش را روی لب های قلواه‌ایش که به لطف رژ قهوه‌ای تیره‌شان کرده بود کشید و "هومی" کرد‌.
مهین: چه‌جوری با مسیح آشنا شدی؟
- تو بیمارستان.
ابرویش را سوالی بالا فرستاد. با این که می‌دانستم می‌خواهد توضیح دهم حرفی نزدم تا باز خودش سوال بپرسد، او هم اصلاً به روی خودش نیاورد و سمت مسیح و بقیه راه افتاد.
- آخیش... خسته شدم.
نگاهم به بستنی فروشی افتاد و نیم‌نگاهی خرج مسیح کردم که داشت با بقیه می‌خندید. خیر سرش مثلاً من را برای خوش‌گذراندن آورده بود.
شانه‌ای بالا انداختم، تنهایی هم می‌چسبید.
بستنی قیفی بزرگی خریدم و به نرده‌های پشت سرم تکیه دادم‌.
نمی‌خواستم رویم را برگردانم، قطعاً با دیدن ارتفاع و ماشین‌های ریزی که درحال حرکت بودند حالم بد می‌شد، ثانیاً با گذشت این همه ماه باز هم خاطره‌ی آن شب نحس از جلوی چشم‌هایم عبور می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
لیسی به بستنی بزرگی که روی قیف نشسته بود زدم و با لذت چشم‌هایم را بستم، سردی‌اش را در این‌ گرما دوست داشتم.
لیس دوم را هم زدم، گور بابای بقیه‌، چه‌قدر می‌چسبید... با هر باری که مزه‌اش می‌کردم بوی گلاب و گل سرخ روحم را تازه‌تر می‌کرد... .
- انگار تک‌خوری خیلی حال میده.
کش‌دار جواب دادم:
- خیلی بیشتر از خیلی.
او هم دست‌هایش را در جیب‌ کت مشکی‌اش کرده و به نرده‌ها تکیه داده بود.
تکه‌‌ی بزرگ‌تری را به دهان کشیدم که پایین لبم هم پر بستنی شد که بی معطلی زبانم را رویش کشیدم، اصلاً چه دلیلی داشت نگران نگاه بقیه باشم؟
یونا: عوض شدی... .
سرم را برگرداندم و سوالی به نیم‌رخش نگاه کردم، او خیره به جلو و من خیره به آبی چشم‌هایش که با آن مژه‌های بلند یاد طاووس افتادم. بدون این‌که منتظر چیزی باشد ادامه داد:
- باحال شدی!
این‌بار قبل از این‌که باز بخواهد ادامه دهد پشت حرفم پریدم:
- منظورت چیه؟
شانه‌ای بالا انداخت و همان‌طور که سرش را بلند کرد جواب داد:
- نمی‌دونم.
لیس دیگری از بستنی زدم، اصلاً بستنی خوردن کیفش به همین لیس زدن‌هایش بود!
- یعنی چی؟
دیدن بالا پایین شدن سیبک گلویش را دیدم، یونا ته ریش نداشت و بچه سال‌تر از مسیح نشان می‌داد اما جدیت بیشتری در کلام و رفتارش داشت.
یونا: نمی‌دونم نفس فقط حس می‌کنم از این‌ ورژن جدیدت خوشم میاد... .
دستم در نیمه راه متوقف شد و قطره‌ای از بستنی آب شده روی زمین افتاد، نگاهم را از او که بی‌خیال به آسمان پر ستاره‌ی بالای سرمان زل زده بود گرفتم و بستنی آب شده را روی زمین انداختم، با قیفی که بی‌شباهت به نان لواش نشده بود.
آب دهانم را قورت دادم و ارام گفتم:
- من دیگه میرم.
نمی‌دانستم چرا فقط حس می‌کردم زیادی دستپاچه و هول شده‌ام.
دست‌هایم را که پر بستنی بود بدون حواس و فکر به مانتویم مالیدم، چرا؟
یونا: چی گفتم مگه!؟
نگاه لرزانم را به اویی که با لب‌های آویزان نگاهم می‌کرد دوختم، خطاب به رفتنم بود یا دستپاچگی‌ام را فهمیده بود؟
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
یونا عجیب بود، زیادی عجیب.
از آن دسته آدم‌هایی که از اخلاق و رفتارشان چیزی دستگیرت نمی‌شود.
- می‌رسونمت.
خیره به آخرهای بستنی که بدجور حرام شده بود گفتم:
- مگه گفتم می‌خوام برم خونه؟
جوابی نشنیدم، اگر هم شنیده بود انگار باز نادیده‌ام گرفته بود.
اگر بستنی خوردنم را فاکتور بگیریم شب‌ گندی بود، همان بهتر که در خانه می‌ماندم که نماندم.
موقع خدا حافظی از بقیه مسیح‌ چنان با اخم نگاهم می‌کرد انگار ارث پدرش را بالا کشیده‌ام، آخر هم با ترشی رویش را از من گرفت.
بماند که نگین هم چنان از بودنم در ماشین شاکی بود که اگر یونا حضور نداشت قطعاً چشم‌هایم را در می‌آورد.
تمام حس‌های بدم را با چفت کردن و فشار دادن لب‌هایم روی هم خالی کردم.
صدای غر زدن‌های نگین را از جلو می‌شنیدم، هندزفری هم همراهم نبود که خودم را به نشنیدن بزنم... .
نگین: اصلاً من پیاده نمیشم.
یونا: چه‌قدر تو زر می‌زنی آخه... اَه.
نگین: یونا!
آب دهانم را قورت دادم و‌ دست‌هایم را روی مانتویم مشت‌ کردم.
- من همین‌جا پیاده میشم.
نگین با شنیدن صدایم سمتم برگشت و با کج کردن دهان گفت:
- مطمئنی؟
سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم که به یونا گفت:
- نفس می‌خواد پیاده بشه، وایسا.
انگار از خدایش بود، تازه نگاهم روی پیرسینگ روی بینی‌اش افتاد، به آن بینی کوچک می‌آمد.
دخترک طاقت نیاورد و دستش را جلوی صورت یونا تکان داد که با روی ترشی‌اش مواجه شد.
یونا: چته بابا..
نگین: کجایی؟ میگم نگه‌دار، نفس می‌خواد پیاده بشه.
یونا: این‌جا؟
این‌بار خودم لب گشودم:
- آره همین‌جا.
یونا: تا اون سر دنیا می‌خوای پیاده بری؟
می‌دیدم نگاه نگین را که مشکوک‌ بینمان رد و بدل می‌کند. نمی‌خواستم فکر بدی بکند که گفتم:
- تاکسی می‌گیرم، یه چند جایی کار دارم خودم.
نگین: خب یکم از خودت بگو بیشتر بشناسمت.
نگاهش به من بود.
مشت دست‌هایم را باز کردم و خیره به یونایی که از آینه نگاهم می‌کرد گفتم:
- دانشجو‌ام، ۲۱ سالمه و با دوستم زندگی می‌کنم.
ابروی نازکش بالا پرید و پرسید:
- خانواده‌ات تهران هستند؟
تا من بخواهم جواب بدهم یونا‌ رو به او پرسید:
- میری خونه؟
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
نگین هم کلافه و‌ حرصی از این‌که نمی‌توانست حرفش را به کرسی بنشاند گفت:
- نه میرم خونه‌ی درناز!
"باشه"ای گفت.
باز با صدای دخترک نگاهم را از ماشین و مغازه‌های رنگارنگی که چراغ و لوازم لوکس و رنگارنگشان با سیاهی شب در تضاد بود گرفتم و باز به جلویم دوختم.
نگین: خانواده‌ات تهران نیستن که با دوستت زندگی می‌کنی؟
در چشم‌های کشیده و تیره‌اش که در آن سیاهی برق می‌زدند خیره شدم و پرسیدم:
- نه چه‌طور مگه؟
شانه‌ای بالا انداخت و‌چیزی نگفت.
یونا: کدوم‌ وری برم؟
سوالش را ا‌ز نگین پرسیده بود که او با لحنی تند و‌تیز‌ گفت:
- اول نفس رو برسونیم.
یونا: پرسیدم کدوم سمتی برم؟
نگین: یونا؟!
قبل از این‌که یونا بخواهد چیزی بگوید لب از لب گشودم:
- مرسی؛ من همین‌جا پیاده میشم.
و گوشه‌ای پارک کرد و رو به نگین من را مخاطب قرار داد:
- نگین یه ماشین‌ می‌گیره‌، بشین می‌رسونمت.
با دلخوری نگاهش کرد، من این را نمی‌خواستم:
- ولی... .
دخترک نگاه خصمانه‌ای نثارم کرد و با حرص خداحافظی کرده پیاده شد. نمی‌دانم چرا ولی احساس می‌کردم درکش می‌کنم، این‌که در حضور من این‌گونه غرورش را شکسته بود من را هم ناراحت کرده بود.
- صبر کن، منم پیاده میشم.
انگار حرفم را نشنیده باشد دنده را عوض کرد و ماشین حرکت‌ کرد. از این اخلاقش به شدت بدم می‌آمد، حرص آدم را در می‌آورد!
چند لحظه گذشت که نتوانستم سکوت را تحمل کنم و از داخل آینه به چشم‌هایش که به روبه‌رو دوخته شده بود زل زده و گفتم:
- با خورد کردن بقیه خیلی حال می‌کنی؟!
بدون این که نگاهش را از روبه‌رویش بگیرد کش‌دار پاسخ داد:
- خیلی!
- دوستت داره؟
این‌بار نگاهم کرد و با لحن بی‌خیالی گفت:
- به تو ربطی نداره.
نگاهم را کج کردم، اصلاً هم‌صحبتی با این بشر نیامده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
لب‌هایم را روی هم فشار داد، با گذشت این همه مدت هنور هم نمی‌توانستم با او راحت باشم و ان‌طور که دلم می خواهد حرف بزنم. مثلاً همین الان هم نمی‌توانستم آن‌طور که دلم می خواهد جوابش را بدهم. نیاز به پرویی آن روزهایم داشتم که این روزها جایش را با خجالت عوض کرده بود.‌‌.. .
لب گشودم، می‌توانستم راجب حس‌های مزخرف و احساسم بگویم؟
- کاش می‌شد جوابت رو اون‌جور که می‌خوام بدم.
گوشه‌ای نگه‌ داشت و قبل این‌که بخواهم سوالی بپرسم گفت:
- بیا جلو.
قطعاً اگر کنارش می‌نشستم تمام حرف‌هایم را فراموش می‌کردم.
- همین‌جا راحتم.
یونا: من نیستم.
پوفی کشیدم.
- چه فرقی می‌کنه؟!
یونا: خوشم نمیاد عقب بشینی.
- من که کل مسیر رو عقب نشسته بودم... .
حرفم را کلافه قطع کرد:
- قبلش یه نفر بغلم نشسته بود الان کسی نیست... .
لب‌هایم را محکم‌تر روی هم فشار دادم و گفتم:
- پیاده‌ش نمی‌کردی خب.
یونا: بحث نکن.
بلافاصله میان حرفش پریدم:
- بحث نکردم، عقب می‌شینم.
- نفس حوصله ندارم.
- من پیاده میشم!
با نگاهی متاسف از داخل آینه گفت:
- اصلاً لیاقت نداری، کسیژن بیشتر.
اصلاً من که از اول هم می‌خواستم خودم بروم خودش گفت که، بدون حرف در را باز کردم و حرص را با محکم بستنش خالی کردم و با لحن پر از حرصی گفتم:
- اصلاً تاکسی‌های درب و داغون شرف دارن... .
با فشار دادن لب و قدم‌هایم روی زمین سعی می‌کردم حس بدم را از بین ببرم مگر می‌شد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
با عبور سریع آن‌ پرادوی مشکی از‌ کنارم لگدی به تابلوی کنار خیابان زدم.
اعصابم آن‌قدر به هم ریخته بود که وقتی با تاکسی به خانه رسیدم و سپیده را شاد و شنگول دیدم با او هم یک بحث حسابی سر هیچ کردم... .
می‌ترسم آخر سر دیوانه شوم!
***
-‌نمی‌خوام... بهم قول دادی!
کلافه سرم را تکان‌ دادم و با دندان قروچه و لحنی که سعی داشتم حرصم را پشتش پنهان‌ کنم:
- سارا جان به قولم عمل می‌‌کنم ولی امروز کار دارم، باشه واسه‌ی یه وقت دیگه... .
حرفم را قطع کرد و با چسباندن کف دست‌هایش به هم و چشم‌هایی که سعی داشت مظلوم جلوه‌شان بدهد باز تکرار کرد:
- خاله تو رو‌خدا... اون سرری قرار بود بیای.
برادرش که فهمیده بودم نامش سامیار است این‌بار مداخله کرد و با بی‌حوصلگی دستش را کشید و گفت:
- سارا جان لابد وقت ندارن، دفعه‌ی دیگه... .
لب‌هایش را به حالت قهر برچید که اهمیتی ندادم.
به نظرم دختره را زیادی لوس بار آورده بودند یا شاید من این‌طور فکر می‌کنم.
با دیدن‌ پیمان از داخل قاب شیشه تا آن سر خیابان دویدم و خودم را داخل‌ ماشین پرتاب کردم.
- باور کن در نمی‌رفتم‌ هان!
برگشتم و وقتی خیالم از رفتن آن خواهر برادر کنه که راحت شد سمتش برگشتم و با نیشی شل به‌ حرف امدم:
- چه‌طوری؟
شروع به حرکت‌ کرد.
پیمان: خدا رو شکر نفسی می‌کشیم، تو چی؟
- خوبم؛ خانوم بچه‌ها خوب هستند؟
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
نگاه چپکی‌ حواله‌ام کرد که نیشخندی به رویش پاشیدم و افزودم:
- چیه؟ ناراحت شدی؟
حرفی نزد و از فشردن لب‌هایش فهمیدم دارد خودخور می‌کند که حرفی نزند.
مدتی بود سر بچه‌دار شدن باز هم با سهیلا بحث داشت، از آن‌جایی که هر حرفی را در هر مکانی می‌زد فهمیده بودم.
پیمان: کجا بریم؟
شانه‌ای بالا انداختم و بی‌خیال گفتم:
- هرکجا عشقت کشید.
پیمان: عشق من که خیلی جاها می‌کشه‌... .
زیر چشمی نگاهش کردم که نیشخندی حواله‌ام کرد.
حرفی نزدم و با گوشی مشغول اس‌ام‌اس بازی با سلما شدم.
پیمان: مسکوتی.
سرم را برگرداندم و نگاهش کردم که او هم نگاهش را از جاده گرفت و‌ با خنده سوالی نگاهم کرد.
در آن تاریکی هم درخشش چشم‌های مشکی رنگش را می‌دیدم و برق نگاهش را دوست داشتم، خنده‌هایش را هم و حتی شوخی‌هایش را... .
سه سال از رفاقتمان می‌گذشت و مرام و معرفت را برایم تمام کرده بود.
پیمان: خوردی من رو.
خندیدم و گفتم:
- حتی پشه هم می‌ترسه بهت نزدیک شه مبادا اسهال بگیره.
این‌بار او هم خنده‌ی بلندی سر داد که موهای بلند جلویی‌اش در صورتش ریخت و دندان‌های ردیف و سفیدش درخشیدند.
پیمان: ولی این جای قرمزها یه چیز دیگه میگن هان!
و به بازویش که از تیشرت آستین حلقه‌ای مشکی رنگش بیرون بود اشاره کرد که دو جای نیش پشه رویش دندان کجی می‌کرد.
- این‌ها هم تا الان تموم کردند، مطمئن باش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
پیمان: میگن اگه خونت شیرین باشه نیش می‌خوری... این‌جور که معلومه خیلی خون تلخی هان!
لبم را کج کردم و جوابش را ندادم، برخلاف چند وقت پیش جدیداً کمتر می‌دیدمش، مثلاً ماهی یک‌بار یا حتی در حد یک سلام و خدا حافظی فقط و می‌دانستم دارد خود را زیادی درگیر اعتیاد می‌کند... .
گاهی وقت‌ها با یاد اوری خاطره‌ی تلخ نیما و دیدن جامعه‌ای که اعتیاد روز به‌ روز درحال افزایش است خودم و‌ امثال خودم را لعنت می‌کنم، این جوان‌ها هم می‌توانستند آینده‌ای خوب و روشن داشته باشند... .
***
- واسه‌ی چی؟
سپیده با چشم‌های ریز شده و دهان و دستی که مدام تکانش می‌داد و اشاره می‌کرد که موبایل را روی بلندگو بگذارم، رویم را برگرداندم که صدای بی‌حوصله‌اش را شنیدم:
- ان‌قدر سوال نکن.
در قهوه‌ای رنگ را باز کردم و تا خواستم ببندمش سپیده با اخم و‌ حرص وارد شد و زیر لبی چیزی نثارم کرد.
بی‌خیال در شدم و به یونایی که پشت‌ خط انگار کمر به کتک زدنم بسته بود گفتم:
- از کجا معلوم باز تو بزرگ‌راه ولم نمی‌کنی؟
یونا: بزرگ‌ راه نه و چهار راه بود.
- خیابون خیابونه، در ضمن پول تاکسی هم همراهم نبود.
باز‌ سپیده جلویم مثل جن ظاهر شد و نیشگونی از بازویم گرفت و اشاره کرد روی بلندگو بگذارمش که با اخم پایش را لگد کردم و روی صندلی چوبی کنار میز مطالعه نشستم.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
یونا: تا ده دقیقه دیگه بیرون باش.
گفته بودم از این عادت زشت یهویی قطع کردن تلفن بدم می‌اید متنفرم؟!
با حرص به سپیده که با اخم و دست به کمر نگاهم می‌کرد زل زدم.
سپیده: خیلی بی‌شعوری نفس‌، خیلی!
به چشم‌های عسلی رنگ درشتش که ریزشان کرده بود نگاه کردم، رنگ موهایش را با چشم‌هایش ست‌ کرده بود!
- می‌دونم.
با حرص ابروهای باریکش را بالا انداخت و نچی کرد.
سپیده: باید بهم بگی با پسر نازنین حاتمی چه سر و سرایی داری!
ولی من هنوز در فکر یونایی بودم که این روزها عجیب دلم هوس کشف شخصیتش را کرده بود.
سپیده: هوی گاو با توام!
حرصی سمتش‌ برگشتم، لب‌های پفی کوچک قرمز و صورتی گرد که آن عینک‌ قاب طلایی گردی رنگ روی دماغ کوچکش ترکیب جالبی را ایجاد کرده بود و با ابروهای هشتی شکلی که بخاطر اخمش انتهایشان کمی بالا رفته بود، با مزه بود!
سپیده: ای مرده‌ش‌ورت رو ببرن نفس، چیزی رو بینیم هست؟
و سمت اینه قدی که کنار تخت یک نفر‌ه‌ی‌ چوبی‌اش بود رفت و به صورتش نگاه کرد.
خنده‌ام گرفته بود و بیشتر ماندن را در اتاقش جایز ندانستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین