- May
- 2,234
- 21,429
- مدالها
- 5
موبایلم را از داخل جیبم در آوردم و شمارهی مسیح را گرفتم چند لحظه بعد صدای زنگ موبایلش را از جلوتر شنیدم. برگشت و سوالی نگاهم کرد که موبایل را قطع کردم، به قدمهایم سرعت بخشیدم و نزدیکش شدم. جالب اینجا بود که نگین هم منتظر یونا ماند تا با او همقدم شود اما به این بشر خوبی نیامده، انگار نه انگار مسیر خودش را رفت، گویا او را اصلاً نمیبیند.
مسیح: چیشده؟
- کی برمیگردیم؟
مسیح: انقدر زود خسته شدی؟
- آره فردا دانشگاه دارم، از بعد از ظهر تا الان دنبال سپیده اینور اونور رفتم.
مسیح: تازه سر شبه که... .
حرفش را کلافه قطع کردم:
- ببین تاکسی میگیرم برمیگردم خب؟
پوفی کشید.
مسیح: میخوایم شام بریم سفره خونه.
- ممنون، من حوصله ندارم، از اول گفتم که از این جمع خوشم نمیاد... یهجوریه.
مسیح: از وقتی اومدیم تو با اونها بودی که الان اینو میگی؟ بابا تو که این گوشهای... یکم صب... .
حرفش را قطع کردم.
- از پل پایین رفتیم من برمیگردم.
مسیح: بابا مگه تو تو جمعشون اومدی مه خوشت نمیاد؟ اصلاً اگه پرسیدن کجا رفتی چی بگم بهشون؟
ابرویم را بالا انداختم، اینها چهکار من داشتند؟
- نمیگن، به اونها چه که من کجا میرم؟
مشخص بود خندهاش گرفته است که دستی به صورتش کشید، کلافه گفت:
- نفس تو با من اومدی، چرا این.جوری رفتار میکنی؟ لجبازی نکن.
عصبی حرفش را قطع کردم:
- میگم از اینا خوشم نمیاد، اصلاً من به اینا میخورم؟ یه نگاه به شکل و قیافه من بنداز... .
- ببین میتونی یه امشب رو زهرمارمون نکنی! خیر سرم پارتنر آور... .
حرصی صدایش را قطع کردم:
- من فقط به عنوان یه دوست اومدم مسیح!
مسیح: خیلخب، خیل خب، یه سفره خونه میریم توپتوپ، قول میدم خوشت بیاد.
- من با این جمع حال نمیکنم مسیح، ممنون که خواستی تنها نباشم و آوردیم تو جمع دوستات و این کارت برام ارزشمند بود، یه پیادهروی خوب کردم ولی دیگه باید برگردم خونه.
حالم که خوب بود، با مسیح که حرفم شد کمکم داشتم عصبی میشدم. دلیلش را نمیدانستم، شاید زیادی روی اعصاب بود، شاید حرف.هایش... .
معلوم بود او هم با صحبتمان کلافه شده است؛ مطمئن بودم از این که من را همراهش آورد پشیمان است و درست هم همین بود.
از اول باید یکی از دوست دخترهای رنگارنگش را میآورد، اصلاً من با تریپ سادگیام را چه به این تیپها و موهای رنگ شده؟
حتی قدمهایم را هم با حرص برمیداشتم. مشخص بود گردش زهرش شده است که با دلخوری و اخم نگاهم میکرد.
مسیح: چیشده؟
- کی برمیگردیم؟
مسیح: انقدر زود خسته شدی؟
- آره فردا دانشگاه دارم، از بعد از ظهر تا الان دنبال سپیده اینور اونور رفتم.
مسیح: تازه سر شبه که... .
حرفش را کلافه قطع کردم:
- ببین تاکسی میگیرم برمیگردم خب؟
پوفی کشید.
مسیح: میخوایم شام بریم سفره خونه.
- ممنون، من حوصله ندارم، از اول گفتم که از این جمع خوشم نمیاد... یهجوریه.
مسیح: از وقتی اومدیم تو با اونها بودی که الان اینو میگی؟ بابا تو که این گوشهای... یکم صب... .
حرفش را قطع کردم.
- از پل پایین رفتیم من برمیگردم.
مسیح: بابا مگه تو تو جمعشون اومدی مه خوشت نمیاد؟ اصلاً اگه پرسیدن کجا رفتی چی بگم بهشون؟
ابرویم را بالا انداختم، اینها چهکار من داشتند؟
- نمیگن، به اونها چه که من کجا میرم؟
مشخص بود خندهاش گرفته است که دستی به صورتش کشید، کلافه گفت:
- نفس تو با من اومدی، چرا این.جوری رفتار میکنی؟ لجبازی نکن.
عصبی حرفش را قطع کردم:
- میگم از اینا خوشم نمیاد، اصلاً من به اینا میخورم؟ یه نگاه به شکل و قیافه من بنداز... .
- ببین میتونی یه امشب رو زهرمارمون نکنی! خیر سرم پارتنر آور... .
حرصی صدایش را قطع کردم:
- من فقط به عنوان یه دوست اومدم مسیح!
مسیح: خیلخب، خیل خب، یه سفره خونه میریم توپتوپ، قول میدم خوشت بیاد.
- من با این جمع حال نمیکنم مسیح، ممنون که خواستی تنها نباشم و آوردیم تو جمع دوستات و این کارت برام ارزشمند بود، یه پیادهروی خوب کردم ولی دیگه باید برگردم خونه.
حالم که خوب بود، با مسیح که حرفم شد کمکم داشتم عصبی میشدم. دلیلش را نمیدانستم، شاید زیادی روی اعصاب بود، شاید حرف.هایش... .
معلوم بود او هم با صحبتمان کلافه شده است؛ مطمئن بودم از این که من را همراهش آورد پشیمان است و درست هم همین بود.
از اول باید یکی از دوست دخترهای رنگارنگش را میآورد، اصلاً من با تریپ سادگیام را چه به این تیپها و موهای رنگ شده؟
حتی قدمهایم را هم با حرص برمیداشتم. مشخص بود گردش زهرش شده است که با دلخوری و اخم نگاهم میکرد.
آخرین ویرایش: