جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [یغماگر] اثر «مبینا حسینی فر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط ~Mar~ با نام [یغماگر] اثر «مبینا حسینی فر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 736 بازدید, 15 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [یغماگر] اثر «مبینا حسینی فر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
به نام ایزد توانا

نام رمان: یغماگر

نویسنده: ~MoBiNa~ (مبینا حسینی فر)

ژانر: ترسناک، تراژدی

عضو گپ نظارت: (7)S.O.W

خلاصه:

صدای داد و وحشت، آینده‌ی تیره و تاریک، چون برزخی گرفتارم کرد؛ تهدید صلاحش، خنجر به دل نازکم!

ادعای عطش دلیرت می‌کردم و حال جزء هراس از اسمش سرم بر باد و آینده‌ام سیاه!

حق را دانشور بودند؛ اما احمق بودند، احمق بودند و انسانیت را از یاد بردند و جان جانانم بر باد و روح و روانم آغشته از هراس و غم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,745
55,933
مدال‌ها
11
1669633782079.png

-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
مقدمه:
رقص‌کنآن آوآزه‌ی قلبم شد؛ هل‌هله‌ی درآزنای و یآل‌هآی سیآهش فوآدم رآ به لرزش می‌تآخت!
چنگی به احساسآتم، رنگی سیآه چون آینده‌ای تآر و کدر!
وحشت زده‌ام! دآدن کنآن بآری دآد زدم؛ وحشت زده‌ام!
الهیت اعظم، سنگ بر آینده‌ام نزن؛ اسمش بر زبآنم آغشته شد، تآ که خواستم به سمتی فرآر کنم، به آینده‌ای وحشی و نحس گرفتآر شدم!
رقبت سآل، دیآر آینده، حکم سکوت الهیت، رقص یآل‌های سیاه و خنده‌ی چشمآنش، برگ برنده رآ برآی او اعلام کرد!
حآل گرفتآرِ اشتباهی سنگین؛ گِروی جآنِ جآنان تک ستآره‌م شد! زیبا بود! زیبا و وحشت‌برانگیز!
امآ زیبا بودن هم عالمی دارد، آری! زیبا و تار! زیبا و وحشی! زیبا و ترس!
حکم سنگ حقارت، بر سرم کوبانده شد؛ ضربه‌ زد! ضربه‌ای که دیار افکارم، هرگز فراموشش نخواهد کرد!
مآلک کلبه‌ی چوبی جز درد برآیم چیزی نداشت... .
دردی ابدی، روایتی بر روی قلبم هک کرد... یادگاری!
حال فوادم، سنگ و روحم زخمی و مریض!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
اوایل پاییز بود، پاییز سرد و بی‌رحم! پاییزی با نسیم خنک و طبیعتی زیبا اما وحشی!
نگاه به جنگل‌های شمالش، ترس رو تو قلبم کمین می‌کرد؛ ماه با اقتدار همیشگی به زمین خشک تابنده بود. سیل اعظمی از بوته‌های مختلف میون جنگل کاشته شده بود؛ سایه‌ درخت‌های کاج تابنده‌ی زمین بود و منظره... ترس بود و ترس!
اما صدای جیرجیرک‌ها و رایحه‌ی برنج محلی کمی حس و هوای آدم رو عوض می‌کرد.
با نسیم خنکی، لرزش نحیفی به بدنم روانه شد و خودم رو بغل کردم. با صدای در کلبه‌ی چوبی و نگاه گرم یاشار نگاهم به پشت سرم پرتاب شد، گام‌هاش رو به طرف میزی که روش نشسته بودم کج کرد و سینی چای رو روی میز چوبی گذاشت و با لبخند مردونه‌اش کنارم جای گرفت، بخار چای بین باد خنکی که می‌وزید به رقص در هوا رومده بود. طاقت نیاوردم و دست‌های ظریفم که سلول به سلول پر بود از حس سرما رو روی دست‌های یاشار قرار دادم؛ هنوز نمی‌دونم چطور تونستم تااین حد ازش دور باشم!
با فشار دستش و عمق تبسمش، حس خوبی بهم منتقل شد.
هر دو بدون حرف فقط به منظره رو به رو نگاه کردیم، یک‌لحظه با خودم فکر کردم اگر یه آدم بین اون جنگل تو یه شب بارونی، سرد و زمستونی، تنها و بی‌ک.س گیر بیافته تهش چی می‌شه؟
فکرش مو رو به تنم سیخ کرد! افکارم رو به طرف اتفاقات مثبت طلاقی می‌کردم اما ریشه‌ی افکارم تماماً این حس رو برام پاک نکرده بود.
از پشت درخت‌های بلند کاج نور قوی و عجیبی تابانِ جنگل شده بود!
نور تابان و رقبت سال، سکوت اعظم و آرامش حال، انگاری زیاد هم دوامی نداشت... .
خمیازه‌ی طولانی‌ام خستگی بدنم رو آشکار کرد و با لبخندی که فقط به خودش تقدیم می‌کردم برگشتم و گفتم:
- عزیزم من میرم بخوابم میلم به چای نمی‌کشه، شبت خوش.
دست‌های درشت و مردونه‌ش بین موهای حالت دارش به لغزش درومد و در نهایت جواب داد:
- باشه خانوم، شبت قشنگ.
نفسی بیرون دادم که در انتها، بخاری از دهانم خارج شد.
***
تلفن به دست تکه‌ای نون تو دهانم گذاشتم و چشم‌های میشی رنگم رو روی هم قرار دادم.
- والا می‌دونی که تو آدرس دادن افتضاحم، بذار به یاشار می‌گم آدرس رو براتون اس‌ام‌اس کنه.
صدای خنده‌ی ریز ترلان، لبخندی رو به لب‌هام هدیه داد.
- اوکیه، فقط سریع‌تر؛ تو جاده‌ایم!
صندلی چوبی که از اثر هوای شرژی کمی نمناک بود رو عقب کشیدم و روش جای گرفتم و هم‌زمان لب زدم:
- منتظرتونم.
و قطع کردم. خمیازه‌ای کشیدم، چشم‌هام از اثر کم‌خوابی ریز شده بود! قفلی زدم روی گل رز اُپن، گل رز؛ نماد عیان عشق!
محو و غرق در نگاه بودم که با صدای محکمی از جا پریدم؛ چشم‌ غره‌ای به طرز در زدن یاشار رفتم. درب چوبیه کلبه رو با صدای خش داری باز کردم، تعجب مهمون رخسارم شد؛ عجب! کمی جلو تر رفتم، پرنده هم جلوم پر نمی‌زد!
نفسی عمیق کشیدم، لابد باز یاشار بازیش گرفته!
سری تکون دادم و درب چوبی رو بستم، روی دیواره‌های چوبی جنس کلبه، رختاورزی آویزون بود؛ پر بود از لباس‌هامون!
رو دوشیم رو برداشتم و تن کردم و کلاه زرشکی رنگم، روی مقصد مشخصش جای گرفت.
از کلبه بیرون زدم، پرسه میون باغ و جنگل‌ها، تنها و تنها عجیب آرامشی داشت!
مردی بلند قد رو به روی چشم‌هام نمایان شد، با سبدی طلایی در جان چیدن میوه بود، حتی از دور هم تشخیصش می‌دادم!
پا تند کردم و به سمتش دویدم، انگاری حضورم رو احساس کرد و به طرفم برگشت.
- بَه! آقا یاشار، دیگه تنها تنها؟
خنده‌ای مردونه کرد.
- داشتم برای خانومم میوه میچیدما!
سیلی از خنده و شادی مهمون دلم شد. گوشیم رو از جیبم درآوردم و کمی عقب رفتم، یه عکس بااین منظره‌ی سرسبز و درخت‌های تنومند و سرحال قطعاً زیبا و به یاد ماندنی می‌شد!
دوربین رو روی صورت بیضی مانندش تنظیم کردم، نور به چشم‌های قهوه‌اهای رنگش تابان بود و این باعث می‌شد رنگ‌ چشم‌هاش به زردی بره. فهمید آماده‌ی عکسم، ژستی با خنده‌ی پهنی گرفت و کارم رو ساخت!
انگاری چیزی یادم اومده باشه، با شتاب برگشتم و گفتم:
- وای یاشار، ترلان‌اینا منتظر آدرسن!
پوکر فیس سبد رو دستم داد و چندین قدم ازم دور شد و در کثری از زمان آدرس رو براشون فرستاد. گوشی رو تو جیبم انداختم و دست یاشار و گرفتم، جثه‌ی من در برابر یاشار هیچ نبود!
محکم، با خنده کشیدمش و دست در دست میون علف‌های سبز باغ دویدیم، هیچ ک.س نبود مزاحم حال خوشمون بشه!
داد زدم، داد! با خنده‌ی بلند داد زدم:
- حاجی، دُوُسِت دآرَم!
یاشار هم دست کمی از من نداشت، می‌خندید و تکرار می‌کرد و من غرق در لذت می‌شدم، اما حیف... حیف لذت وجودم نزدیکِ به اتمام بود!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
***
چای داغ همراه با عطر زعفران، چشم‌ بسته زیرکی راحیه‌ی خوشش رو به زیر دماغم کشیدم و سینی رو بلند کردم و به طرف بچه‌ها رفتم. بعد از تاروف چای کنارشون نشستم و به جمعشون پیوستم.
موهای حالت دارم رو روی شونه‌هام انداختم و با دقت به حرف‌های یاشار و وهاب گوش دادم.
وهاب که موهای بلندش رو بالای سرش بسته بود، هراز گاهی دستی به دمشون می‌کشید و در همون حالت گفت:
- زمانی که پدرم و پدرت این‌جا رو خریدن، می‌گفتن زمینش شومه! اما جای خوبیه و سرمایه داره برای ساخت و ساز!
ترلان به مبل قدیمی‌ای که تقریبا حالت پوسیده‌ای داشت آروم تکیه داد و با اخمی که حاصل از فکرش بود گفت:
- خب اگر زمینش شومه... چرا خریدنش؟
این‌بار یاشار لیوان چای رو از لب‌های برجسته‌اش فاصله داد و لحظه‌ای چشم‌های قهوه‌ای رنگش رو فشرد و گفت:
- خب خودت که می‌دونی، هر کسی یه اعتقادی داره. پدرهای ما حرفاشون رو از سر خرافات و مزخرف معنا می‌کردن! درواقع اعتقادی به شوم بودن زمین و ملک و املاک ندارن. این شد که مالک این باغ شدن!
ابروهام از روی تعجب بالا پرید و با صندل‌هام که طرح خرگوش پشمی صورتی رنگی داشتن زمین رو ضرب گرفتم و گفتم:
- خب پس شماها چی؟ شماها هیچ اعتقادی ندارید؟
وهاب کمی خودش رو از روی مبل جلو کشید و زل زد به چشم‌هام، انگشتش رو به میز چوبی جنس کوبید و با صدای آروم گفت:
- بذار روشنت کنم راحیل، زمینی که مشکلی نداشته باشه، الکی نمی‌گن شومه! لابد یه چیزی دیدن که می‌گن؛ اما ما که سالی یه بار میایم این‌جا اونم‌ واسه‌ی تفریح! پس چه شوم باشه، چه نباشه خطری نداره برامون
شونه‌هام رو بالا دادم و با تعجب خندیدم، درسته عاشق ترس و وحشت و هیجان بودم و دوست داشتم تو همچین موقعیتی قراز بگیرم، اما خب هرچقدر هم نترس و دلیر باشی، باز هم ته دلت بی‌قراری!
چندی بعد، بحثی جدید رو شروع کردن. با خیال راحت مشغول صحبت با هم بودیم، خیالم از بابت غذا راحت بود. ساندویچ سرد، دور هم مزه می‌داد!
چیپسی از تو کاسه‌ی سفالی مانند آبی رنگ برداشتم و در همون حالت به چشم‌های کشیده‌ی ترلان نگاه کردم و گفتم:
- ترلان، فیلم جدید چی آوردی ببینیم؟
لب‌هاش لبخند گشادی رو به خودش اختصاص داد و جلدی به طرف اتاق رفت و با کیف لب‌تاب برگشت. نگاهی به مردا کردم و با خباثت تخته چوب شترنج رو کشیدم و با شیطنت گفتم:
- آقایون، بسه بسه! می‌خوایم دور هم فیلم ببینیم‌.
وهاب دهن کجی کرد و زیر لب آروم چیزی رو زمرمه کرد، خندیدم و روی مبل جای گرفتم. ترلان به سمت تلویزیون رفت و فیلم و گذاشت، دست‌هاش رو محکم و با ذوق به هم کوبید و لب‌های گوشتیش به حرکت دراومد:
- یه فیلمی براتون بذارم، شب از ترس کلیه درد بگیرید!
من هم با ژست خاصی سرم رو روی شونه‌ی پهن یاشار گذاشتم و گفتم:
- می‌بینیم حالا ترلان خانوم!
فیلم شروع شد، چراغ‌ها خاموش و کلبه در سکوت مطلق!
تنها صدای بلند و رسای تلویزیون گوش‌هامون رو نوازش می‌کرد، صدا های ترس برانگیز و تصویری سیاه! شروع به نشون دادن خلاصه‌ای کلی از فیلم کرد. شروع فیلم با فشار دست یاشار روی دستم مصادف شد! ریز خندی زدم و هر چهار نفر مشغول نگاه کردن فیلم‌ شدیم. هر کدوممون هیجان خاص و نابی داشتیم! شاخ و برگ درخت‌ها برخورد شدیدی با پنجره‌ها داشتن، انگار شرایط در فهم وضعیت فیلم ترسناک بود!
زنی با قد بلند و پوشیشی سیاه و کلاه بر سر! چهره‌ای از صورتش مشخص نبود، آروم آروم سرش رو بالا آورد و نمایان شدن رخسارش با جیغ ترلان همزمان شد!
نمی‌دونستم بخندم یا بترسم!
یاشار خندید و خیره به تلویزیون گفت:
- خودت فیلم و می‌ذاری خودتم می‌ترسی؟
وهاب پوزخندی زد و ترلان زیر لب "مرضی" نثارش کرد!
پوستی بندرنگ، چشم‌هایی به سیاهی جنگل‌های شب، لب‌هایی به قرمزی خون و دندون هایی زرد و کثیف!
راهبه! با دیدن یهویی قیافه‌ش انگاری روح از تنم جدا شد؛ نفسم حبس در سی*ن*ه ادامه‌ی فیلم رو نگاه کردم و خودم رو بیشتر به یاشار فشردم.
زنی که گویا راهبه بود، آرام قدم برداشت، صدای عجیبی پیچید و دست‌های لاغر و پیرش روی دست‌گیره درب نشست، ناخن‌های بلند و سیاهش زشتیه عجیبی بهش هدیه کرده بود!
درب باز شد و با باز شدن در... این‌بار جیغ بلندی کشیدم و سرم رو تو بغل یاشار غایم کردم. نفس نفس می‌زدم، ترلان هم دست کمی از من نداشت؛ هردو رنگ بر رخسار نداشتیم!
یاشار اخمی روی ابروهای پر پشت و تمیزش نشوند و گفت:
- جمع کنید بابا اَه! وقتی جنبه ندارید مریضید از این فیلما می‌بینید؟
در نهایت، فیلم با انگشت وهاب به روی کنترل استپ و خاموش شد. چهره‌ی زن هنوز جلوی چشم‌هام پرسه می‌زد، زشت بود، زشت بود ترس برانگیز!
همه از جا برخاستن، من هم هنوز گیج و منگ از تصویر فیلم بلند شدم و راهم رو به سمت آشپزخونه‌ی نقلی کج کردم، سرم رو تکون دادم و چشم‌هام رو بستم. با ورود ترلان به آشپزخونه و حرفی که زد، دستم به شوخی روی سرش فرود اومد، خنده بر لب گفتم:
- من‌که ترسیدم اعلام می‌کنم، ولی ترلان خانوم امشب مسابقه‌ی کلیه درد کنار مصترا داریم!
ترلان موهای و کراتین شده‌ش رو افشان کرد و لب‌های قلوه‌ای و تیره رنگش رو ورچید و گفت:
- اه حالا یادآودی نکن دیگه! اون غذا رو بیار مردیم از گشنگیا، مردم رفیق دارن، ماهم رفیق داریم.
خنده‌ی خبیث مانندم، جوابی شد برای به اصطلاح کنایه و لپ کلامش!
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
***
شهر در آرامش مطلق به سر می‌برد، خواب درخت‌ها و ریزش شاخ و برگ‌ها، صدای قدم زدن روی برگ‌ها حس خوبی رو به وجودم القا می‌کرد. میون اون همه آرامش و زیبایی، عجیب بود جلوی راهم تار و کدر بود. انگاری مه سراسر آینده رو در بر گرفته بود! صدای گام های فرد رو پشت سرم احساس کردم، با برگشتنم به سمت عقب؛ لب‌هام به طرح خنده باز شد. یار همیشگی من!
اما این‌بار با لبخندی عجیب، لباسی سفید و نگاهی خیره به روی روخسارم. همه چیز عجیب بود، همین اعجاب ترس بود که به قلبم، غَلبه می‌‌کرد. قدم برداشتم و نزدیکش شدم، یک‌جا ایستاده بود اما هر چقدر سعی داشتم نزدیکش بشم انگاری سرآب بود و دست‌نیافتنی! هرچقدر قدم برداشتم نرسیدم، باز هم ترس، باز هم حس اعجاب! صدای گوم گوم قلبم، تلنگری بود برای آژیر خطر!
شاید خنده دار بود، نزدیکت باشه، کنارت باشه اماهر چقدر تلاش کنی، هر چقدر زور بزنی نتونی بهش برسی!
افکارم رو لحاظ کردم، به خودم که اومدم دیدم اون یار همیشگی... لبخندش به بزرگی دریا وسعت گرفته و به زیبایی خورشید، زیبا شده.
انگاری روح از بدنم خارج شد و... با نفس نفس به جلوم نگاه کردم، عرق سرد روی بدنم نشسته بود! قلبم با صدای وحشتناکی آه می‌کشید! سر چرخوندم و وقتی چشم‌های بسته‌ش رو کنارم دیدم آروم گرفتم! آروم از همه چیز؛ از این‌که انگار زندگیت رو بهت دادن. با زبونم لب‌های خشک و سفیدم رو تر کردم، پتوی ابرشیمی رو به کناری زدم و لبه‌ی تخت نشستم، شاید یکم آرامش بعد از اون خواب نحس دور از حق نبود. با برخود شاخ و برگ‌های درخت به پنجره‌ی اتاق، چشم‌هام باز شد و همزمان از اتاق خارج شدم، همه خواب بودن، دهن‌کجی کردم و مقصدم آشپزخونه شد. در ظاهر آرام و آرام بودم اما از داخل، تمام افکارم به سمت اون خواب لعنتی تداعی می‌شد!
کم‌کم وسایل صبحانه رو چیدم و لبخندی شیطانی مهمون لب‌هام شد؛ حالا وقت بیدار کردنشون بود.
یکم سر صدا و مردم آزاری، اون هم بعد مدت‌ها کیف عجیبی می‌داد، بنابراین روی صندلی کنار اپن جای گرفتم و شروع کردم بالا پایین کردن کانال‌ها، ولوم آهنگ کانال رو بالا بردم و با خنده شروع کردم به کار!
فلاکس پر از چای بود، اومدم تا لیوانی چای برای خودم بریزم که با صدای بلند در و قیافه‌ی وهاب قه‌قه‌ام به هوا رفت، اخم‌های در هم و موهای شلخته‌اش و نگاه خشمگینش به تلویزیون ندا از وضعیت قرمز می‌داد! خنده‌ام رو قورت دادم و همزمان قلپی از چای تلخ چشیدم و گفتم:
- صبح‌بخیر! سحرخیز شدی، خوب خوابیدی؟
نگاهش رو از تلویزیون گرفت و به طرف من قدم برداشت، با همون اخمش دست‌های مردونه‌اش رو روی اپن چوبیه قهوه‌ای رنگ قرار داد و آروم گفت:
- این‌جوریه راحیل خانوم؟ با یه فصل کتک به دست آقاتون آدم می‌شی!
بلند خندیدم و همون‌جور که چشم‌های شکلاتی رنگش قفل چشم‌هام بود گفتم:
- هیچکی‌ام نه یاشار! بفرمایید آقا، بفرمایید.
پشت سر وهاب، ناله و غر های ترلان و یاشار به دنباله‌ی حرف‌های وهاب پیوست.
سر جمع بعد از بیست دقیقه صبحانه‌ی سرسری‌ای نوش‌جان کردیم، تصمیم بر این شد پیاده به طرف جنگل بریم. جنگی که ازش تعریف می‌کردن آدم رو کنجکاو برای دیده شدنش می‌کرد؛ می‌گفتن یه جورایی عجیبه و هر کسی اون‌جور جاها نمی‌ره، یا شاید هم هنوز ناشناخته‌اس!
به خودم که اومدم جلوی آینه‌ی قدی اتاق وایساده بودم، کیف چرمم رو روی شال ابریشمیم گذاشتم. ست مشکی و زرد! درست سلیقه‌ی یاشار، یا شایدم ست با یاشار! سری تکون دادم و خنده‌ای کردم. نگاهی به چهره‌ام کردم، چشم‌های کشیده و بادمیم حالا با خط چشم کشیده زیباتر به‌نظر میومد و همین زمین تا آسمون چهره‌ام رو تغییر می‌داد.
با صدای یاشار، دست از نگاه کردن به خودم برداشتم و از کلبه خارج شدیم.
***
با هر قدمی که برمی‌داشتیم، محو و خیره‌ی طبیعت و جنگل رو به رومون می‌شدیم!
انگاری وسط یه نقاشی پرسه می‌زدی...
درخت‌های کاج بلند و سرسبز و گل‌های مختلف! چمن‌های کوتاه و
نور خورشید تابان که زیر ابرهای آبی رنگ پنهون بود و تنها اثر نور در طبیعت نمایان بود.
صدای گنجشک‌ها، صدای وزش باد موسیقی قشنگی بود.
دستم رو به بازوی یاشار زدم و گفتم:
- وای یاشار، کاش نهار و میاوردیم این‌جا بخوریم!
ترلان هم از خدا خواسته، لبخندی به پنهای صورت بیضی مانندش زد و گفت:
- آره آره راست می‌گه.
جمله‌ای خواست از دهان یاشار خارج بشه که وهاب سریع تر جواب داد:
- نمی‌شه! قطعاً این فکر به مغز خودمونم خطور کرده بود؛ منتهی این‌جا جایی برای ایستادن تا ظهر و نهار خوردن نیست. امنیت جانی نداره؛ برای همین‌که پرنده هم پر نمی‌زنه!
یاشار با دست‌های مردونه‌ش موهای حالت‌دارش رو به کناری زد و در ادامه‌ی صحبت‌های وهاب گفت:
- این‌جا بیشتر برای شکار حیوانات و پرنده‌ها هست، البته اینم بگم گشت این شکارچی‌ها رو می‌گیره.
ترلان با خوشه‌ای از افکار و شال نارنجی رنگش رو بالای سرش بست و متفکر گفت:
- خب منظورتون از این‌که امنیت جانی نداره چیه؟
وهاب در حالی که دوربین موبایلش رو آماده برای سلفی می‌کرد گفت:
- ببین چیزی نیست، فقط..‌.
یاشار اخمی کرد و بعد از گرفتن عکس دستش رو به نشونه‌ی سکوت برای وهاب بالا برد.
- فقط نه! چرا حقیقت گفته نشه؟
رو کرد به طرف من و ترلان و تره‌ای از موهام رو به داخل شال کناره زد.
- فکر کردید چرا این‌جا رو، اون ویلای به اون درندشتی با این طبیعت خوش آب و هوا رو نمی‌گیرن؟
قدمی روی شاخ و برگ‌های روی زمین برداشت و ادامه داد:
- چون معتقد هستن این زمین شومه؛ نحسه! البته خب داستان داره.
با ابروهای بالا پریده نگاهش کردم، چه قصه‌ای؟ حس کنجکاوی مثل خره به جونم افتاده بود:
- مگه می‌شه، خب چه داشتانی؟ اصلاً چرا شومه؟ خیلی برام سواله!
ترلان هم سری به نشونه‌ی تایید حرف‌هام تکون داد. وهاب که جلوتر از هم قدم بر می‌داشت گفت:
- بیاید یکم جلوتر، اون‌جا یه چشمه‌ی کوچیک هست که سنگ‌های بزرگی دورشه، رو اونا بشینیم.
وقتی به چشمه رسیدیم، واقعاً حس آرامش داشتم. بوی گل و درخت، صدای آب جاری شده واقعاً لذت داشت اما لذتی که...
یاشار روی سنگ بلندی نشست و دستی به تیشرت مشکی رنگش کشید. ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- اگر می‌خواید داستانش رو بشنوید، نباید بی‌جنبه بازی دربیارید!
من و ترلان نگاهی به هم کردیم و تند سر تکون دادیم.
یاشار با چشم‌های بسته شروع کرد به گفتن داستان:
- این ویلای خیلی بزرگ، مال یه زن و شوهری بود که طی مسائلی به طور خیلی عجیبی مرده رو تو خونش به قتل می‌رسونن، درست نمی‌دونم... چرا و به چه علت! اما اون ویلای بزرگ از ارث شوهره به زنش می‌رسه. اما بچه‌هاشون ادعا و درخواست ارث می‌کن... دعوا و شر سر خونه! از اون روز قتل تا موقعی که اون‌جا بودن اتفاقات وحشتاکی براشون میافته، وحشتناک که می‌گم به منظره‌ی نحسی هست! می‌گذره و می‌گذره، یه شب برادر کوچیک خانواده دعای جون برادر بزرگش و می‌کنه و با چاقو خونین مالینش می‌کنه.
مادره از شر خونه می‌گذره و می‌ذارتش برای فروش... در حالی که همگی اعضا درحال رفت و امد به دادگاهن؛ اما...
وهاب به سمت ما برگشت و به چشمه خیره شد و زمین رو ضرب گرفت و ادامه داد:
- اما هنوز که هنوزه، بعد از چندین سال علت مرگ اون مرد پیدا نشده! گرچه پلیس و آگاهی هم طی تحقیقاتی هستن. اما خب این‌جور که شنیدم و بوش میاد می‌گن مالک ملک از اول یکی دیگه بوده... یکی که نه آدمه و نه حیوون! البته ما باور نمی‌کنیم. چون چندین ماه تو اون ویلا زندگی کردیم و اتفاقی هم نیافتاده، اما شواهد چیز دیگه‌ای رو نشون می‌ده. اما این‌جا یه جای خیلی خوبه از نظر ثروت، ولی بااین اوصاف و این قصه‌ای که پخش شده خریداری براش پیدا نمی‌شه. اینم بگم چون پدرای ما اعتقادی به این چیزا نداشتن می‌شه گفت شراکتاً این ویلا رو خریدن.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
بزاق دهانم رو قورت دادم و چشم‌های رنگ شبم رو بستم و گفتم:
- به زبون چیز ترسناکی نیست، اما تصورش، تصویر این‌که ما الان داریم تو همون خونه چند روز رو گرچه برای سفره می‌گذرونیم هم...
ترلان با بهت نگاهم کرد و آروم گفت:
- وحشت برانگیزه!
همیشه از حس ترس، نمه خیسی روی چشم‌هام می‌نشست و حس سرما به سراغم میومد. دقیق همون حس رو داشتم... نمی‌دونم چرا! اما حضور و حس فردی که نمی‌بینمش رو احساس می‌کردم که قطعاً خیال بود چون مضیقه‌ی بحثمون این بود. نمی‌دونم چجور و چطور، اما بلند شدیم و شروع کردیم به پیاده روی.
اما من همش تو فکر اون ویلا بودم، ویلای که معتقد بودن شوم و نحس!
اتفاقات اخیر تو ذهنم مرور شد، زنگ در و نبودن کسی پشتش، اون خواب‌های وحشتناک و... چشم هام رو ثانیه‌ای بستم و به جمع بچه‌ها پوستم. گرچه افکارم همش به سمت اون ماجرا تلاقی می‌شد!
گرم بحث و صحبت بودیم که نگاهی به ساعت مچی روی دستم انداختم و با سریع رو به مردا گفتم:
- بچه‌ها ساعت سه ظهره، هیچی نخوردیم. گشنتون نیست؟
یاشار با شیطنت ابرویی بالا انداخت:
- می‌ترسی یا گشنته؟
اخم مصنوعی کردم:
- خیلی بدی خب، گشنمه!
ترلان که برگی از درخت‌ها درون دست‌هاش بود و به نگاه بازی پرپرش می‌کرد گفت:
- منم گشنمه خب، حداقل اون کیک و بسکوییتا رو بدید!
***
عصر بود که درِ ویلا رسیدیم، آن‌چنان که تصور می‌کردم خوش نگذشت! با افکار درگیر.‌‌.. قطعاً خوش گذشتن محال ممکنه!
اما خلقتی که از خدا دیدم، برام جالب بود؛ جالب و جذاب!
حداقل این خلقت کمی فکرم رو آزاد می‌کرد.
هیچ‌ک.س نای حتی راه رفتن هم نداشت، کیلومترهای زیادی از جنگل رو طی کرده بودیم! ترلان با جثه‌ی شل و ول، به روی مبل افتاد، قافله از هیچ‌گونه فکری چشم‌های قهوه‌ای رنگش بسته شد و لب‌هاش به کار افتاد:
- من گشنمه، این دور و ور فست‌فودی‌ای، رستورانی چیزی پیدا نمی‌شه؟
یاشار با فیسی پوکر شده، لب‌های گوشتی‌ مانندش رو تر کرد و گفت:
- به نظرت، کی حال داره دو قدم راه بره؟ چه برسه به این‌که بره بیرون!
وهاب که دراز کشیده، روی مبل سه نفره‌ی شکلاتی رنگ بود طبق معمول عادات همیشگی‌ش گفت:
- راحیل، ورق آوردی؟ یه دست بزنیم؟
بی‌حوصله سری تکون دادم و بلند شدم، واقعاً طبیعت آدم رو خسته می‌کنه!
تو اتاق، مشغول پیدا کردن پاسورها بودم که لحظه‌ای ناخودآگاه بدنم متوقف شد. بدون این‌که اختیاری داشته باشم یک‌هو برگشتم و برگشتنم با کشیدن جیغی مصادف شد!
افتاده بودم روی زمین، قلبم از ترس عین گنجشک گوم گوم می‌کرد!
با صدای جیغم همه ریختن تو اتاق، اما من محو اون پنجره بودم. تنم سرد شده بود! انگار صدایی نمی‌شنیدم، انگار... انگار هجوم بزرگی از ترس رو یک‌جا بهت منتقل کردن!
عرق سردی مهمون جسمم شده بود و چشم‌هام رو نمه اشکی پوشونده بود!
نفهمیدم چی‌شد که با حس ضربه ای به صورتم، مسیر نگاهم رو تغییر دادم و نتیجه‌‌ش شد دیدن چهره‌ی آشفته‌ی یاشار.
- چته راحیل؟ می‌شنوی؟ چت شد؟ چی دیدی؟
آب دهنم رو قورت دادم، سردم بود! از ترس! انگار مایع داغ مانندی رو تو اعماق وجودم حس می‌کردم.
ترس و استرس تو چهره‌ی ترلان فوران می‌کرد! لب باز کرد:
- راحیل؟ چیزی دیدی؟ می‌تونی حرف بزنی؟
کمی خودم رو جمع کردم، اصلا از حس این‌که یکی بهم دست بزنه هم می‌ترسیدم برام وحشت‌آور بود! آروم زمزمه کردم:
- یاشار، ازینجا بریم.
یاشار عصبی دست‌هاش رو میون موهاش لغزوند و نگاهی به وهاب کرد. وهاب هم با سگرمه‌های در هم نگاهی به جمع کرد و با لحنی نه چندان آروم در صورتی که مخاطبش یاشار بود، گفت:
- وقتی یه چنین چیزایی رو می‌دونی، نباید با خانواده پاشی بیای یه همچنین جایی! بیا، اینم شد نتیجه‌اش.
یاشار بی‌توجه به وهاب تنها خیره به چهره‌ام بود، چهره‌ای که شرط می‌بندم از ترس گچ شده بود و لب‌هام خشک و زرد!
ترلان‌ رو تختی روی تخت رو چنگید، بی‌تحمل گفت:
- راست می‌گه بچه‌ها، جمع کنیم بریم!
یاشار این دفعه عصبی بلند شد و دستی به صورتش کشید:
- دِ آخه یکم فکر کنید، الان می‌شه راه افتاد تو جاده‌ای که همه‌ش دره‌ست؟ خسته! تشنه! یه نگاه به چهره‌هاتون بندازید، خمارید، از خواب خمارید! بعد ادعای رانندگی کردنتونم میاد؟
وهاب تکیه‌ای به دیوار داد و چشم بسته اروم لب زد:
- آره، الان نمی‌شه؛ امشب می‌مونیم؛ نهایتاً فردا صبح، یا ظهر راه میافتیم‌.
ترلان بزاق دهانش رو قورت داد و چینی به بینیش داد و از اتاق خارج شد.
اتاق، حق سکوت و در اتاق حاکم بود! همین شرایط، باز هم ترس رو بهم غلبه می‌کرد. اصلاً صحنه‌ی اون لحظه از چشم‌هام دور نمی‌شد! اون لحظه انگار تو برزخ بودم؛ ترس بود ترس!
چشم‌هام رو بستم و مجدد تصورش رو دیدم.
قد بلند و شونه‌های پهن، پوشش تماماً سیاه بود. اما آدم نبود! می‌دونستم که نبود. سرش که بالا اومد نفسم رفت و با جیغم محو شد!
حس برخورد چیزی به بدنم، باعث پریدنم شد؛ با ترس من ترلان هم ترسیده عقب رفت ولی سری تکون داد و دوباره به جلو اومد:
- نترس چیزی نیست. ما دیگه پیشتیم، بیا، بیا این آب قند و بخور یکم رنگ و روت باز شه.
و بعد لیوان رو روی لب‌های خشکم قرار داد، مزش حالم رو بهم میزد، البته اون لحظه مزه‌ی هرچیزی برام بد بود.
دقایقی بعد همگی از اتاق خارج شدیم. و باز هم سکوت!
جنین‌وار روی مبل جمع شدم و ملحفه‌ی کنار رو روی خودم کشیدم. خوابم می‌اومد، اما ترس جای خواب رو گرفته بود. نمی‌دونم منی که کلی ادعا داشتم دو سو‌ته چجور به هوا رفت؟ عجیب بود! اصطلاحاً همه‌چیز عجیب بود!
لحظه‌ای حس فردی رو کنارم احساس کردم و نتیجه‌اش شد یک‌آن ملحفه رو کنار زدن و عین دیوونه‌ها به این‌ور و اونور نگاه کردن!
یاشار با اعصابی خراب نگاهم می‌کرد، آشفتگی، خستگی‌، نگرانی و هزار حس دیگه تو چشم‌هاش فوران کرده بود و این کاملاً آشکار بود.
وهاب برای عوض کردن جو به حرف اومد:
- یعنی هیچی تو این ویلای به این بزرگی پیدا نمی‌شه امشب و باهاش سر کنیم؟
یاشار هم به تبعیت، خسته نگاهش کرد و خندید. در نهایت نگاهی به آشپز خونه کرد:
- برو هرچی دلت می‌خواد بردار بخور.
اما من تنها به یک گوشه خیره بودم، جهت نگاهم تغییر نمی‌کرد! انگار نم چشم‌هام خشک شده بود. حس یه انسان بی‌جون رو داشتم‌. نمی‌دونم چطور شد، اما چشم‌هام روی هم قرار گرفتن و گویا به خواب فرو رفتم... .
***
حالم نسبت به اون شب نحس و کذایی خیلی بهتر بود اما باز هم کسل بودم! دست خودم نبود. حس نهفته‌ای داشتم که مدام مثل خره به جونم میوفتاد!
تو ماشین‌ها نشسته و آماده‌ی حرکت بودیم که هرچقدر منتظر بودیم تا وهاب حرکت کنه... اما انگار نه انگار!
بی‌حوصله پوفی کشیدم و از نیم‌رخ به یاشار نگاه کردم:
- خب عزیزمن، منتظر چی هستی؟ پاشو برو ببین چی‌شده دیگه اه!
یاشار که حسابی از لحنم خنده‌اش گرفته بود سری تکون داد و پیاده شد و به طرف L90 وهاب رفت و دقایقی مشغول حرف زدن شدن. وهاب پیاده شد و کاپوت ماشین رو باز کرد؛ ابروهام پرید بالا! چشم‌های میشی رنگم رو ثانیه‌ای بستم‌ و باز کردم.
بعد از پیاده شدن به طرف ترلان رفتم که به رسم ادب؛ شیشه رو پایین داد. چشم هام رو قفل چهره‌ی ملیحش کردم و گفتم:
- چی‌شده چرا حرکت نمی‌کنید؟
ترلان لب‌ترکنان از ماشین پیاده شد و نگاهی به ویلای رو به رو کرد و با لحنی آه مانند گفت:
- ماشین خراب شده!
اومدم تا حرفی بزنم که با صدای یاشار حرفم تو دهنم ثابت موند:
- این کلید و بگیرید برید ویلا تا ماشین و درست کنیم.
بی‌حرف برگشتم و کلید رو گرفتم، اصلاً حس خوبی نسبت به این‌که مجدد پا تو اون ویلا بذارم نداشتم؛ اما خب سعی کردم افکار فانتزیم رو از اظهار ذهنم به‌دور کنم و با ترلان روی سنگ‌های باغِ ویلا قدم زنان به طرف در ورودی رفتیم.
هر کدوم روی یک مبل جا گرفتیم و خیره‌ی در و دیوار شدیم. اوصولاً هر موقع برام اتفاقی می‌اوفتاد خداروشکر بعد از چندین ساعث اثری از اون رویداد درون احساساتم حس نمی‌کردم و این ویژگیم گویا خوب کمکم می‌کرد تا اتفاق‌ها رو چه خوب، چه بد فراموش کنم!
چشم‌هام رو روی هم قرار دادم، حوصله‌م سررفته بود. کلافه نفسی کشیدم و افکارم رو روی زبونم پیاده کردم:
- وای ترلان، چقدر حوصلم سررفته! چیکار کنیم؟
ترلان که شال حریر سفید رنگش رو به طرفی پرتاپ می‌کرد در حینی که خمیازه می‌کشید گفت:
- این‌جور که اینا دست گرفتن، نه می‌تونن کاری کنن نه چیزی! نظرت چیه بریم یه غذای توپ درست کنیم؟
گرچه که اصلاً علاقه‌ای به آشپزی نداشتم، اما به یاد قدیما دوست داشتم که قبول کنم. از بچگی خاطراتم با ترلان می‌گذشت و زیاد از حد صمیمی بودیم! بنابراین چشمکی زدم و از روی مبل خردلی رنگ برخاستم و گفتم:
- بزن بریم!
ترلان هم لبخندی به پنهای صورت بیضی مانندش روی لب‌هاش نشوند و هر دو به طرف آشپز خونه رفتیم.
تکیه‌ای به گاز صفحه‌ای دادم و با چهره‌ای که مشغول فکر بود گفتم:
- چی درست کنیم حالا؟
ترلان خنده‌کنان در حالی که مشغول جویدن آدامس درون دهانش بود گفت:
- چی داری که چی درست کنیم؟ اصلِ اصلش اینه جیگر!
با خنده لب گزیدم:
- اگه می‌دونستم از تو می‌پرسیدم؟ بابا سال به سال کسی این‌جا نمیاد. توقع مواد قضایی داری؟ خودنیا تو ماشینن.
و بعد نگاهم رو تو آشپز خونه چرخوندم. کابینت‌های MDF با رنگ قهوه‌ای! براقی و جنس هایگلسشون کاملاً مشخص بود. همین‌جور اتفاقی در یکی از کابیت‌های کنارم رو باز کردم، اما خراشی که روی کابینت بود... توجهم رو به خودش جلب کرد!
خراش چی می‌تونست باشه؟ یه جورایی عمق داشت! مثلا یکی با چاقو محکم روی چوب خط بندازه! عجیب بود. اما سعی کردم افکار منفی رو به سمت دیگری تلاقی کنم؛ این قطعاً بهترین راه بود.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
در ویلا باز شد وهاب با دست‌های کثیف وارد شد، ترلان قهقه‌زنان گفت:
- آخه تو که تخصصت نیست چرا دست به این کارا می‌زنی؟
وهاب دهن کجی کرد و به طرف سینک اومد و بعد از شست‌و شوی دست‌هاش گفت:
- باید بریم طرفای شمال ببینیم می‌تونیم یه مکانیکار بیاریم ماشین و درست کنه یا نه. آخه این‌که سالم بود یه دفعه چش شد خدا می‌دونه!
بی‌توجه به حرف‌های وهاب گفتم:
- گشنمونه چیزی برای نهارم نداریم، این‌جور که معلومه نهار هم این‌جاییم چیزی هست تو ماشین یا می‌خرید میارید؟
وهاب درحالی که دست‌های مردونه و درشتش رو می‌تکوند گفت:
- آره غذا می‌گیریم میاریم؛ یه چند بسته ناگت تو ماشینه میارم سرخ کنید بخورید.
ترلان با چهره‌ی برافروخته‌ای روی میز نهار خوری جای گرفت.
وقتی وهاب از ویلا خارج شد کنارش نشستم و گفتم:
- چی‌شده دختر؟
دست‌های ظریفم رو تو دست‌هاش گرفت و با انگشت‌هاش نوازشش کرد. انگار ناراحت بود؛ ولی حرف نمی‌زد. انگار افکارش درگیر بود؛ اما چیزی برای گفتن نداشت. شاید هم منتظر بود تا من پی‌گیر حالش بشم!
بالاخره لب‌هاش رو تکون داد:
- راحیل، دیشب که خوابیدی...
ابروهام بالا پرید و گفتم:
- دیشب که خوابیدم چی؟
بزاق دهانش رو قورت داد، مشخص بود حرف زدن براش کاملاً سخته! شاید از چیزی می‌ترسید یا آزار می‌دید؛ خوب می‌شناختمش.
- ترلان دیشب چی‌شد؟ هوم؟ نمی‌خوای بگی؟
دست‌هاش رو عقب کشیدم و میز دایره‌ای مانند چوبی رو ضرب گرفت و با چشم‌هایی که خیره‌ی گل رزِ نماد عشق، درون گلدون بود گفت:
- دیشب که همه خواب بودن... صدا های عجیبی می‌شنیدم! انگار... انگار یکی داشت گریه می‌کرد، زجه می‌زد! اولش فکر کردم تویی ولی وقتی چهره‌ی غرق در خوابت رو دیدم ترس تموم بدنم رو فرا گرفت. حس ترس اون‌قدر تو قلبم بیشه زده بود که انگاری جون بهم دست داده بود، اولش فکر کردم توهمه اما رفته رفته چیز‌های مبهمی می‌شنیدم! بارها تو خواب تکون می‌خوردی، حرکاتی درمیاوردی که مشخص بود از خوابت لذت نمی‌بری. واقعاً حس خوبی به این خونه و این منطقه ندارم!
نفس عمیقی کشیدم و به صندلی چوبی تکیه دادم‌. نمی‌دونستم چی بگم! دیشب تو خواب عمیقی بودم، تو سیاهی مطلق! انگاری دنیا از رو برات شمشیر بسه بود. هیچ احساسی جز وحش و تاریکی نداشتم؛ حتی صدایی هم نبود که آزارم بده.
دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و خیره به چهره‌اش شدم و گفتم:
- نمی‌دونم چی بگم. اما باید تحمل کنیم تا بتونیم از ویلا خارج بشیم!
آروم‌تر زمزمه کردم:
- البته اگر بذارن بریم!
ترلان با تعجب به تکیه‌اش رو از صندلی گرفت و گفت:
- چی گفتی؟ کیا؟
چشم بسته سرم رو به طرفین تکون دادم.
- هیچی عشقم. بهش فکر نکن!
و بعد از روی صندلی بلند شدم و در حالی که به طرف در چوبی می‌رفتم گفتم:
- می‌رم ناگت‌ها رو بیارم‌.
در رو جفت کردم، ماشین وهاب نبود انگار رفته بودن. به طرف دنای مشکی رنگمون رفتم از داخل صندق ناگت‌هایی که تو کلمن مسافرتی بود رو درآوردم و روغن کنار کلمن رو هم برداشتم.
آروم روی سنگ‌های ریز و درشت قدم برداشتم، درست صدای تق‌تق سنگ‌ها تو گوشم بود! صداش رو دوست داشتم.
به ویلا که رسیدم، چفتش بسته شده بود. به خیال این‌که با وزش باد بسته شده به داخل رفتم که با جیغی که از طرف دست‌شویی اومد نگران قلبم شروع به گوم گوم کرد! وسایل دستم رو انداختم و به دنبال صدا رفتم. می‌شناختم این صدا رو! صدای ترلان بود.‌.. اونم از تو دستشویی!
بدو کردم و محکم به در چوبیه سرویس کوبیدم و بلند گفتم:
-‌ چی‌شد؟ چی‌شد ترلان حالت خوبه؟
صدایی نیومد! ترسیده در رو با شتاب باز کردم و جسم بی‌جون و افتاده‌ی ترلان رو رو زمین دیدم‌. کف از دهانش بیرون می‌ریخت و می‌لرزید! دست و پام رو گم کرده بودم‌؛ تشنج چیز کمی نبود! چشم‌هام کمی اشکی شده بود. بدون این‌که تصور کنم چه اتفاقی براش افتاده دستش رو گرفتم و کشون کشون از دستشویی خارجش کردم. اما تنها به قیافه‌م زل زده بود! لب‌های گوشتی و خوش‌رنگش حالا زرد و خشک شده بود. چشم‌های درشتش پر از رگِ های خونی رنگش صورتش...‌ گچ شده بود! زل زده بود بهم و حتی تکون نمی‌خورد حرف نمی‌زد. دست و پاهام می‌لرزید، تکیه داده به مبل گذاشتمش و سریع یه لیوان آب از شیر لوله آوردم و رو لب‌هاش گذاشتم، اما عین یه مرده حتی مقاوت نمی‌کرده که لب‌هاش رو باز کنه یا حتی پسش بزنه! دیگه داشتم خودم رو می‌باختم. با عجله و هراسی که داشتم موبایل رو از تو جیب حودیم درآوردم و شماره‌ی یاشار رو گرفتم، یک بوق... دو بوق.‌‌.. سه بوق...لعنتی بردار! بردار!
آنتن نداشتن و این فاجعه بود.
انگار تو یه باتلاق عمیقی دست و پا می‌زدم با یکی که هیچ کاری نمی‌تونست بکنه و حتی کسی نبودم به دادمون برسه! واقعاً دیگه امیدم رو از دست داده بودم!
چندین دقیقه بعد یاد ساغر افتادم، یه رفیق واقعی! خونش شمال بود و نزدیک به این‌جا‌..‌ نمی‌خواستم درگیرش کنم اما خب چاره‌ای نداشتم! باید یکی کنارم باشه. بنابراین بدون معطلی شماره‌ش رو گرفتم؛ بعد از چند بوق صدای مهربونش گوشم رو نوازش کرد:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- الو الو ساغی، فقط خودتو برسون به آدرسی که برات اس می‌زنم، باشه؟
صدای به شدت نگرانش به روحم خراش می‌زد:
- چی؟ چی‌شده راحیل؟ کجایی؟
نفسی عمیق کشیدم تا آروم باشم، در حالی که نگاهم روی ترلتنی که بی‌حرکت بود چفت شده بود گفتم:
- ببین نمی‌دونم؛ ترلان حالش بده! ما دو نفر تو ویلا تنهاییم، سعی کن خیلی زود خودت رو برسونی.
با نگرانی حرف‌هام رو تایید کرد، قطع کردم و مظطرب به ترلان نگاه کردم‌. آروم و خیره در افق‌‌‌... مقصدی نامشخص! تند تند روی پارکت‌های سالن قدم برمی‌داشتم. بغض داشتم! می‌دونستم همه چی دست به دست هم داده بود تا این اتفاقات بیوفته، اون جنگل... اون شب کذایی و اون موجود عجیب، خرابیه ماشین و وضع الان ترلان نشونه از حقیقت افکارم می‌داد!
پنج دقیقه، ده دقیقه، یک ربع گذشت اما خبری نشد... کم‌کم داشتم نگران می‌شدم. به آدرسی که مسیج کرده بودم خیره شدم!
آدرس درستِ درست بود. همون‌جور غرق در اظطراب بودم که گوشیم به صدا دراومد و با دیدن اسم ساغر انگار امید و واهی دوباره‌ای بهم تزیق کردن و جواب دادم:
- چی‌شد؟ کجایی؟
- نزدیکم، زنگ زدم در و باز بذار میام داخل. ترلان و تنها نذاری‌ها!
با ترس و واهمه لبخند هولی زدم و قبول کردم. بعد از قطع کردن موبایل در رو با استفاده از آیفن باز کردم، دقایقی بعد صدای ماشین و در نهایت برخورد در رو شنیدم. بعد از ورود ساغر به خونه با رنگ پریده نگاهم کرد و به طرف ترلان دوید و کنارش زانو زد و درحالی که فکش از شک می‌لرزید گفت:
- چی... چی‌شده راحیل؟ این‌جا چه خبره؟
با دست‌هام چهره‌ی وحشت‌زدم رو پوشوندم و گفتم:
- برات می‌گم، قبلش باید ترلان و ببریم بذاریم روی تخت تو اتاق.
تا کلمه‌ی اتاق رو گفتم، سرش ترلان تکون خورد و باعث شد حس بدی بهم تزریق بشه! حس مرگ و وحشت داشتم؛ قیافه‌ش واقعاً عادی نبود!
ساغر تند تند سر تکون داد و هردو دست‌هاش رو گرفتیم و به طرف اتاق کشیدیم و روی تخت گذاشتیمش... درست همون اتاقی که اون موجود وحشتناک رو دیدم!
هردو از اتاق خارج شدیم و ساغر با هول لب های آغشته به رژش رو تکون داد و زمزمه‌وار گفت:
- حرف بزن لعنتی، این‌جا چه خبره؟ چرا به این ریخت افتادین؟ وهاب و یاشار کجاان؟
لب گزیدم و دستش رو به به طرف آشپز خونه کشیدم. شروع کردم به تعریف کردن ماجرا... از اولش تا آخرش! از تمام ریزه اتفاقات تا الان. انگار باور این مسائل براش سخت بود اما با دیدن وضعمون گویا باور کردنش آن‌چنان هم غیرممکن نبود.
دست‌های دخترونه‌ش رو روی لب‌هاش کشید؛ چشم‌های خاکستری رنگش رو به ساعت دوخت، سکوت اعظمی پا برجا شده بود و صدای تیک‌تاک ساعت قدیه چسبیده به دیوار حس ترس بهم می‌داد! درست شده بود مثلِ فیلم‌ها.
- باید هرطور شده از این ویلا بزنید بیرون، ممکنه حالا حالاها آنتن نداشته باشن که بخوان جواب بدن. بیاید با ماشین من می‌ریم شهر خونه‌ی ما!
چاره‌ای جز قبول کردن این مسئله نداشتم! بنابراین بعد از دقایقی به طرف اتاق ترلان حرکت کردم. آروم پایین تخت کنارش نشستم، دستم رو روی بازوش گذاشتم، زمزمه کردم:
- ترلان جانم؟ بهتری؟ بلند شو می‌خوایم بریم! بلند شو دختر خوب.
اما انگار نه انگار! هر چیزی که روی زبون می‌آوردم ری‌اکشنی نشون نمی‌داد و این به طرز فجیحی عجیب بود!
حس ترس دوباره تو بدنم رخنه زده بود، قلبم آکنده از هراس و افکارم پر از امواج منفی!
بدون این‌که فکری بکنم از اتاق خارج شدم. ساغر روی مبل جای گرفته بود و چهره‌ی زیباش آکنده از هراس، اعجاب و هزار حس غیره‌ای بود. کنارش نشستم و گفتم:
- هرچه‌قدر صداش زدم اصلاً... اصلاً جوابم رو نداد! حتی برنگشت تا نگاهم کنه!
ساغر خواست حرفی بزنه که با دیدن قامت ترلان، با حیرت بهش خیره شدیم. کلاه بزرگ و پشمیه کاپشن سبز رنگش روی چهره‌ش بود و از دید قیافه‌ش محروم بودیم! مقصدش جایی جز آشپز خونه نبود! لحظه‌ای بعد از آشپز خونه بیرون اومد و بادیدن کادر تو دستش هردو با وحشت برخاستیم! هر لحظه حس ترس بیشتر به احساساتم غلبه می‌کرد! زیرلب تند تند اسم خدا رو صدا می‌زدم.
ساغر سرش رو برگردوند و با چشم‌های اشکی و لکنتی که از اثر دید این اتفاق بود گفت:
- چ... چرا کادر دستش بود؟ چیکار می‌خواد بکنه؟
نفس‌هام به شمار افتاده بود! صدای تیک‌تاک ساعت رو مخم بود، لعنتی از این حس بیش از حد می‌ترسیدم!
روی زبونم چرخید:
- نمی‌دونم؛ ولی...‌ ولی حس خوبی ندارم!
گوشم رو دوباره از داخل جیب حودیم دراوردم و شماره‌ی یاشار رو گرفتم، لعنتی! لعنتی جواب بده. جواب بده!
و باز هم جمله‌ی تکراری:
- مشترک مورد نظر در دستررس نمی‌باشد...
زیر لب "اَهی" گفتم و سریع شماره‌ی وهاب رو گرفتم و باز هم اون جمله‌ی تکراری... انگار هیچ ک.س حاضر نبود کمکمون کنه!
ساغر با اعصابی خراب درحالی که ناخون‌هاش رو می‌جوید گفت:
- بابا تو جاده‌ان آنتن نمی‌ده دیگه؛ اَه!
و ساغر همه‌ش در رفت و برگشت در سالن قدم می‌زد. به دنباله‌ی مانتوی سفیدش که از اثر هوا این‌ور و اون‌ور می‌شد خیره شدم. صدا های عجیبی تو گوشم می‌پیچید!
صدای داد...
صدای جیغ...
صدای وهم و وحشت...
صدای یکی که انگاری کمک می‌خواست!
صدای یاشار، وهاب... عین خوره به جونم افتاده بود!
تمامیه حرف‌هاشون تو مغزم اکو شد:
- این زمین شومِ! اتفاقات وحشتاکی براشون میافته، وحشتناک که می‌گم به منظره‌ی نحسی هست! می‌گذره و می‌گذره، یه شب برادر کوچیک خانواده دعای جون برادر بزرگش و می‌کنه و با چاقو خونین مالینش می‌کنه.
داشتم دیوونه می‌شدم! دیگه نمی‌کشیدم... از طرفی حرف‌های یاشار و وهاب تو ذهنم و جیغ دادها و حرف‌های مبهی که انگار از دور زده می‌شد! چشم‌هام بسته بود، سیاهی مطلق! باتلاقی به عمق یه چاه عمیق و سیاه درست عین وضعیت من!
نمی‌تونستم تحمل کنم... کم‌کم دست‌هام رو روی گوش‌هام گذاشتم و روی زمین زانو زدم.
جیغ می‌زدم... نمی‌دونم چه مرگم شده بود!
جیغ می‌زدم و خودم و تکون می‌دادم، انگاری یکی تو قفس زندانیم کرده بود!
با جیغ داد زدم:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- ولم کنید! ولم کنید! بسه بسه...
دست‌هایی روی شونه‌هام نشست و جری ترم کرد، اما سعی داشت تا آرومم کنه. با ضربه‌ای که به صورتم وارد کرد چشم‌های اشکیم رو باز کردم.
به ساغر که نگران بهم خیره بود نگاه کردم:
-‌ چت شده دختر؟ چیزی نیست! آروم باش! الان خودتی و خودت. هیچ ک.س نیست آزارت بده.
فکم می‌لرزید و دست خودم هم نبود!
کم‌کم تو آغوشش آروم گرفتم، آرامش ملیحی داشت‌ دریغ از دقایقی پیش...
همه‌چیز دوباره عین قبل شد، نمی‌دونم اون صداهای مبهم چرا اون لحظه تو افکارم صدا کردن! عجیب بود... ترسناک بود...
به چشم‌های خاکستری ساغر خیره شدم. بدون هیچ‌گونه حسی! رگه‌های خاکستری رنگش پررنگ‌تر و زیباتر از هرلحظه بود‌. محو چشم‌هاش بودم که با احساس فردی فوراً سرم رو تکون دادم و با دیدن صحنه‌ی رو به روم، به معنای واقعی کلمه قلبم به درد اومد! عین سگ می‌ترسیدم، عین بید می‌لرزیدم و کسی نبود آرومم ساغر هم دست کمی از من نداشت. چشم‌هاش... این چشم‌های ترلان نبود! اون چشم‌هایی که غرق در خون بودن، چشم‌های ترلان مهربونم نبود. خون از گوشه‌ی چشمش فوران کرده بود و چهره‌اش رو وحشناک کرده بود! چاقوی تو دستش... من و هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌ترسوند! در حالی که می‌ترسیدم و عقب عقب می‌رفتم با صدایی لرزون گفتم:
- ترلان... ترلان... چت شده؟
ساغر به طرف اتاق دوید و رسماً تنهان گذاشت، هر قدمی که برمی‌داشتم متقابلاً یک قدم به سمتم بر می‌داشت تا جایی که دیوار رسیدم و این از نظرم بن بست بود! وردی آینده‌ی خوش به احوالم بن بست شده بود. قطره اشکی لجوج از چشم‌هام فرود اومد. نمی‌دونستم از چشم‌های خونین مالینش بترسم یا از چاقویی که دستشه... درست حرف‌های یاشار تو ذهنم اکو شد:
- می‌گذره و می‌گذره، یه شب برادر کوچیک خانواده دعای جون برادر بزرگش و می‌کنه و با چاقو خونین مالینش می‌کنه.
یعنی... یعنی قراره آینده‌ی من هم به این نگاه تموم و خطم بشه؟
حتی از ترس نمی‌تونستم چشم‌هام رو هم ببندم! ترس این‌که بهترین رفیقم دیوونه بشه و اون کادر لعنتی رو تکون بده... .
تند تند خدا رو صدا زدم، خدایا... خدایا می‌دونم که چقدر بی‌چشم و روام، خدایا، خدا جونم می‌دونم که هروقت احتیاجت دارم به یادت میافتم. خدایا التماست می‌‌کنم کمکم کن! خدایا الان جز تو و تکیه گاه تو کمکی ندارم... همون لحظه با داد بلندی ترلان روی زمین افتاد و قامت ساغر که چوب بر دست بود نمایان شد. گریه می‌کرد! درک می‌کردم؛ از ترس بود و این‌که اون دوستش بود... رفیقش بود! ترلان با قیز وحشتناکی نگاهم کرد و بعد قهقه زد! اون‌قدر محکم، اون‌قدر بلند که به جرئت می‌کنم بگم صداش ویلا رو در بر گرفته بود! عجیب بود این صدا... عجیب و آشنا!
دست به مبل ال مانند گرفت و با داد وحشتناکی بلند شد و با همون لبخندی انگار هشدار رو روی قلبم هک می‌کرد عقب عقب رفت، نمی‌دونستم چی تو سر ساغره... اما به طرف اتاق می‌کرد و ترلان هم دنبالش، به اتاق که رسیدن ساغر با هل محکمی ترلان رو به داخل اتاق پرتاپ کرد و در و با سرعت قفل کرد. از اعماق وجودم ترس رو احساس می‌کردم اما "خدایا کمکم‌ کن" از زبونم نمی‌افتاد. ساغر درحالی که اشک می‌ریخت روی زمین افتاد، لحظه‌ای بعد صدای وحشتناکی اومد. صدای عربده‌های وحشتناک ترلان بود! با چاقو محکم به در چوبی می‌کوبید، یاد اون خراش روی کابینت افتادم... تکرار تاریخ! نه خدای من؛ این غیر ممکنه!
مدام چاقو رو به در می‌کوبید و صدای وحشتناکی ایجاد می‌کرد و هم‌زمان از دل دلش عربده می‌زد! فریاد می‌زد! انگار حرف زدن رو یادش رفته بود...
یک‌هو در ویلا باز شد و وهاب و یاشار با چهره‌های برافروخته وارد سالن شدن. یاشار گیج از وضعیت رو به روش شکه گفت:
- این‌جا چه خبره؟
هر دو از زمین بلند شدیم، حداقل خوش‌حال بودم "تک‌ستارم" سالم بود.‌ تلخ خندیدم و به طرفش رفتم و درحالی که از روی چهرم هم خنده مخشص بود هم گریه دیوانه وار گفتم:
- ترلان... ترلان!
و به اتاق اشاره کردم، و چقدر چهره‌ی وحشت‌زده‌ی وهاب برام دردآور بود!
تمام وسایلی که تو دستش بود افتاد و به طرف اتاق راه افتاد..‌‌. کمی جلو تر رفتم و گفتم:
- نه وهاب!
هنوز هم صدای جیغ و داد‌ها و ضربه‌های ترلان به در قطع نشده بود که وهاب عصبی برگشت و با داد گفت:
- چی نه؟ مگه نمی‌بینی تو چه وضعیتیه؟ انتظار داری ولش کنم؟
ساغر چند قدم جلو تر رفت و با اضطراب گفت:
- به نفعته نری وهاب!
وهاب نگاه وحشتناکی به ساغر کرد و بی‌اطناع به حرفش کلید رو از دست‌های ساغر کشید و در و باز کرد. سر و صدا رفته رفته آروم‌تر می‌شد و چهره‌ی وهاب لحظه به لحظه حیرت زده تر و وحشت زده تر... وحشت زده از این‌که چرا عشقش به این روز افتاده؟ یاشار هم انگار زبونش از اعجاب قفل کرده بود! انگار ساغر می‌دونست قراره چه اتفاقی بیوفته بنابراین به طرف آشپز‌خونه رفت و آروم و البته مضطرب کادر رو پشت دست‌هاش قایم کرد و پشت ترلان جای گرفت. ترلان لحظه به لحظه چاقو رو بیشتر و با قدرت بیشتری به دست‌هاش می‌فشرد و دوباره انگار که حس جون بهش دست داده عربده زد و چاقو رو بالا گرفت... وهاب بدون حرکت ایستاده بود! شاید سیل این همه اتفاقات رو یک‌جا حظم نکرده بود. ساغر نامحسوس به طرف ترلان رفت و آروم نزدیکش شد‌‌‌... ترلان انگار دیوونه شده بود، باور نمی‌کردم می‌خواست با کارد تو دستش تنها عشق دیرینه‌ش رو به قتل برسونه! اما با حرکتی که ساغر کرد از اون همه خون وحشت‌زده دست هام رو روی صورتم گذاشتم! اون صحنه... نه نه امکان نداشت! اون ترلان بود که با کمر چاقو خورده و چشم‌هایی که خون درش سرازیر بود روی اتاق افتاده بود! وهاب حرف نمی‌زد؛ زبونش... زبونش نمی‌تونست تکون بخوره! انگار می‌خواست داد بزنه، گریه کنه، فحش بده، اما توانش رو نداشت. خاری و ذلیلش حس می‌شد! هنوز دادِ ترلان لحظه‌ای که چاقو خورد تو گوشم بود. ساغر هم با چشم‌های گریون به صحنه‌ی مقابل زل زده بود، نمی‌دونم چند دقیقه همون‌جور به اون صحنه زل زده بودیم که با دو به طرف در چوبیه ویلا حرکت کردم.
دست‌گیره رو پایین کشیدم، اما باز نمی‌شد! لعنتی! لعنت به این شانص. باز نمی‌شد... داد زدم، پر از رعشه داد زدم:
- باز نمی‌شه! باز نمی‌شه.
رفته رفته صدام آروم تر می‌شد و حسم تبدیلِ به آه و ناله زیر لب فقط تکرار می‌کردم:
- باز نمی‌شه..‌.
یاشار بذاق دهانش رو قورت داد و نگاهی به راه پله‌ی طولانی طبقه‌ی بالا انداخت و آروم گفت:
- بالا یه در خروجی داره. تکون نخورید ببینم از اون در راهی هست فرار کنیم یا نه.
و بعد به طرف پله‌ها رفت و ای کاش که نمی‌رفت...
"دانای‌کل"
کلافه‌گی میان احوالش دیار بود. نمی‌دانست چه کند! واقعاً چی می‌کرد؟ مقصر بود! او حقیقت را می‌دانست اما باور نکرد؛ لحظه‌ای باور نکرد که شاید آن حرف‌ها حقیقت داشته باشد و عاقبتش شد؛ این!
هرچه زور می‌زد و تلاش می‌کرد در باز نمی‌شد. اتاق‌های زیادی میان آن راه‌رو قرار داشتند، یکی یکی در همه باز و از وضعیتشان دیدار کرد؛ دنبال یک‌پنجره... یک‌در برای نجات بود و انگار امیدش تیره و تاره شد بود که با در اتاق آخری بدون آن‌نکه بخواد در را باز کند، در با صدای خش خش باز شد. خودش بود! گویا در افکارش نجات یافته بود، اما نمی‌دانست این اتاق، اتاق "مرگ" است، نه رهایابی! به داخل اتاق ورود کرد، تختی آهنی با پوشش ملحفه‌ای سفید! اما انگار فردی ناگهان از پشت با شتاب هلش داد که بر روی زمین افتاد، اختیاری از جسم خودش نداشت. کشان کشان روی زمین کشیده می‌شد، از شدت تعجب و هراس حتی یادش رفته بود داد و فریاد کند!
اما گویا ناخودآگاهش فعال شد و عربده زد؛ و چقدر سوزناک! دادهای مردانه‌اش تمامی نداشتند. هر گوشه‌ای از جثه‌اش بر جایی ضربه می‌خورد و آسیب می‌دید! حتی فردی که این بلا را سرش می‌‌آورد هم... نمی‌دید!
جای چنگال‌های عمیقی برروی دستش افتاده بود و سوز وحشتناکی داشت و از آن‌بدتر... ضربه‌ای که به سرش خورده بود!
راحیل:
خیره به نقطه‌ی نامعلومی بودم؛ وهاب افتاده بر زمین، تنها جسم ترلان رو نگاه می‌کرد. صدای داد وحشتناکی باعث شد من و ساغر از جا بپریم! این صدا... این صدای یاشار بود. وای نه خدای من!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین