با دو از پلههای چوبی گذر کردم، درست اتاقها ردیف به ردیف هم ساخته شده بودن. من و یاد تیمارستانهای متروکه دوبی مینداخت! آب دهانم رو قورت دادم، اتاق تهی درش باز بود، قدمهام آروم تر شد. شاید میترسیدم از اینکه دوباره شک دیگهای بخورم! کمکم که جلوی اتاق رسیدم ضربان قلبم شدت گرفت! قطرههای خون... قطرههای خون که روی سرامیک سفید اتاق کشیده شده بود از ترس لرز رو به تنم طنین مینداخت!
کمی جلو تر رفتم؛ مردی به جثهی بزرگی روی زمین افتاده بود، توان تحمل پاهام رو نداشتم. اون... اون یاشار من بود! یاشار بود که با سر و دست خونی روی زمین افتاده بود. نمیدونستم چیکار کنم. گریه کنم، جیغ بزنم، کمک بخوام! جون سه نفر دیگمون در خطر بود! با اشک جاری از چشمهام جیغ وحشتناکی کشیدم، دوست داشتم اون لحظه مرگ رو ببینم! آخه خدا، خدا جونم این چه کاریه؟ خدایا چرا باید این جور گرفتارمون کنی؟
صدای گریه و هقهقهام بلند شد. از صدام ساغر و وهاب با شدت به طرف اومدن، با دیدن صحنهی رو به رو خشکشون زد! ساغر خواست قدمی برداره که... که اتاق چوبیه اتاق با صدای وحشتناکی بسته شد. انگار مایه داغی رو تو دلم هم میزدن. دستم رو به تخت گرفتم و بلند شدم، پنجرهی رو به رو!
به طرفش رفتم؛ هر چقدر تلاش کردم تا باز بشه اما انگار نه انگار. حالم دست خودم نبود، با مشت و فریاد روی شیشه پنجره میکوبیدم! کمکم نایی برای ضربه زدن دوباره تو بدنم نموند. سر خوردم و روی زمین افتادم، هقهقهام بیصدا بود. نگاهم به پاتختی کرم رنگ کنار تخت که به کمی خون اغشته بود افتاد، نمیدونم چیشد... اما انگار بهم الهام کردن ببین که اون تو چیه! زد به سرم و اشکهام رو پس زدم، در کشو رو بار کردم. پر از کتابهای خارجی بود! یه پاکت سفیدی زیر کتابها افتاده بود.
بزاق دهانم رو قورت دادم، صدای ساغر که میگفت:
- راحیل؟ راحیل خوبی؟ راحیل زنگ زدم پلیس، تحمل کن عزیزم!
تاثیری روی حالم نداشت. با تردید پاکت سفید رنگ رو باز کردم، برگهای با نوشتههای انگلیسی... با یک خودکاری معمولی هک نشده بود و این مشخص بود! چیزهای مبهمی از نوشتهها متوجه شدم، پایینتر از متن به انگلیسی نوشته بود:
" آشکار کن حقیقت را، تا زنده بمانی"
نفس سنگینی کشیدم، منظورش چیه؟ چه حقیقتی؟
و ریز تر از هر نوشته، نوشته بود:
"فقط دو نفر از این ویلا سالم بیرون میره"
انگار روح از تنم جدا شد! اینا... اینا چه معنیای داشتن؟
مشخص بود؛ برزخ! نمیدونم برزخ بود، یا نجات پیدا میکنیم! آنچنان امیدی نداشتم، یعنی هیچ حسی نداشتم! دریغ از ذرهای امید و احساس! فقط ترس بود و تاریکی... خودم، باید یغماگر خودم میشدم! خودِمون، یغماگر خودِمون. تصمیم گرفتم نامه رو برای ساغر و وهاب هم بخونم بلکه حقیقتها آشکار بشه و شاید بتونیم از این ویلای نحس بیرون بریم.
آروم بلند شدم، بلندم سنگین بود! چراش رو نمیدونم اما حس سنگین وزنی داشتم. انگار بدنم کامل سر شده بود، با لحن نه چندان آرومی گفتم:
- خوب گوش کنید ببینید چی بهتون میگم، اینجا یه نامه به لاتین نوشته شده. براتون میخونمش، باید طبق نقشه و دستوری که گفته عمل کنیم تا زنده از این ویلا بیرون بریم! فهمیدین؟
ساغر با صدای نگرانی گفت از پشت در گفت:
- نکنه تَله باشه؟
وهاب با صدای آرومی گفت:
- تو خفه شو، همه رو به کشتن دادی!
صدای معترض ساغر پیچید:
- چه داری میگی وهاب؟ ترلان روانی شده بود! این ترلان، اون ترلان نبود، بفهم. نمیتونستیم دست رو دست بذاریم بااون کارد مبارک سر هممون و به باد بده! یکم اون عقلت و به کار بنداز قبل شما رو راحیل چاقو کشیده بود؛ زنگ که زدیم به پلیس، میاد میفهمی قضیه از چه قراره!
متقابلاً صدای وحشیه وهاب بلند شد:
- چه بلایی سرش آوردید که به این روز افتاد؟ سالم بود که!
نفس عمیقی کشیدم، خیلی سعی میکردم فوران نکنم اما نمیشد! بنابراین گفتم:
- هر دو فعلاً خفه شید، این اتفاقها خودتون میدونید گردن تو یاشاره بااینکه میدونستید اینجا چه گورستونیه و چقدر ریستک درشه باز هم برای تفریح آوردینمون اینجا، یکم اون مغز نداشتتون رو اگر به کار مینداختید الان این وضع و اوضاع اتفاق نیافتاده بود. میخوام نامه رو بخونم، با دقت گوش کنید.
و نامه رو باز کردم، ترس اینکه چیزی بهم برخورد کنه باعث شد به عقب برم و به دیوار تکیه بدم و تو خودم جمع بشم و بعد شروع به خوندن کنم:
- "به نام خدا"
این و برای مینویسم پسر عزیزم. میدونم که تو هم به دام این تله گرفتار میشی! اما دوست ندارم عین من... آیندهت سیاه بشه. تو آرزو داری، جوونی، عاشق میشی، آرزوهات میشن خاطرههات و این برام کافیه... میدونم که اگر احساس ترس کنی به این نامه رجوع میکنی! یادته چهارده سالت بود؟ بهت گفتم:
- هروقت ترسیدی... به این اتاق بیا و این نامه رو بخون! اما تا مجبور نشدی، هیچ وقت بازش نکن.
ازت میخوام، اگر به این دام افتادی تمام حقیقتهای پنهون رو روی یه برگه آشکار کنی! دیارِ واقعیت مصادف میشه با باز شدن تمام درهای قفل شده. "آشکار کن حقیقت را، تا زنده بمانی"
فقط دو نفر از این ویلا سالم بیرون میره!
دوستتدارت، آرکا لایت!
بعد سرم رو بالا گرفتم و آروم لب زدم:
- اینا چرا انگلیسیه؟ چرا اسم و فامیلشون ایرانی نیست؟ خدای من!
ساغر با صدای وحشتزدهای گفت:
- یعنی... یعنی اگر حقیقتها و دروغ های گفته شدمون رو روی برگه بنویسیم و حقیقت آشکار شه؛ درها باز میشه؟
خیره به تابلوی عجیب روی دیوار که نمایی از سحر و جادو داشت گفتم:
- البته، فقط دو نفر سالم بیرون میرن از ویلا.
و بعد سرم چرخید و روی یاشار کلیک کرد، خندیدم! وهم آور؛ انگار جنون بود که به روانم آغشته شده بود... .
صدای شاخ و برگ درختهای تنومند، با وزش با محکم به پنجره برخورد میکردن، حس میکردم تو یه فیلم ترسناکم که بعدش واقعیتی درکار نیست اما... زهی خیال باطل!
لحظهای بعد یه دفترچهی سفیدی که داخل همون پاتختی بود رو برداشتم، یه خودکار سیاه برداشتم. چشمهام رو بستم و به چندین سال پیش سفر کردم... درست پنج سال پیش!
درست یک هفته قبل از عقدمون بود که مشغول لیست نویسی مهمونها بودم. شور و شوق زیادی داشتم؛ بالاخره عشقم بود و داشتم بهش میرسیدم! همین جور مشغول بودم که تلفن به صدا درومد. مادر یاشار بود! لبخندی روی لبهام شکل گرفت و جواب دادم:
- سلام گلچهره جون، خوبید؟
صدای مهربونش گوشم رو نوازش کرد:
- سلام دخترم، مرسی من خوبم. تو چطوری؟
- منم خوبم.
صدای جدیش باعث شد توجهم رو بیشتر به حرفهاش جلب کنم:
- راحیل جان، یاشار الان خونه نیست و ماموریته خودت میدونی! ازت میخوام یه ساعت بیای پیشم یه سری حرفها باهات دارم... فقط یادت باشه از این قرار نباید چیزی بفهمه یاشار!
حسابی ترسیده بودم، همهش فکر میکردم نکنه خطایی ازم سر زده؟ بزاق دهانم رو قورت دادم و درحالی که خیره به ساعت دیواری طلایی رو به روم بودم با لبخند مصنوعیم گفتم:
- چشم، من الان حرکت میکنم.
***
کمی جلو تر رفتم؛ مردی به جثهی بزرگی روی زمین افتاده بود، توان تحمل پاهام رو نداشتم. اون... اون یاشار من بود! یاشار بود که با سر و دست خونی روی زمین افتاده بود. نمیدونستم چیکار کنم. گریه کنم، جیغ بزنم، کمک بخوام! جون سه نفر دیگمون در خطر بود! با اشک جاری از چشمهام جیغ وحشتناکی کشیدم، دوست داشتم اون لحظه مرگ رو ببینم! آخه خدا، خدا جونم این چه کاریه؟ خدایا چرا باید این جور گرفتارمون کنی؟
صدای گریه و هقهقهام بلند شد. از صدام ساغر و وهاب با شدت به طرف اومدن، با دیدن صحنهی رو به رو خشکشون زد! ساغر خواست قدمی برداره که... که اتاق چوبیه اتاق با صدای وحشتناکی بسته شد. انگار مایه داغی رو تو دلم هم میزدن. دستم رو به تخت گرفتم و بلند شدم، پنجرهی رو به رو!
به طرفش رفتم؛ هر چقدر تلاش کردم تا باز بشه اما انگار نه انگار. حالم دست خودم نبود، با مشت و فریاد روی شیشه پنجره میکوبیدم! کمکم نایی برای ضربه زدن دوباره تو بدنم نموند. سر خوردم و روی زمین افتادم، هقهقهام بیصدا بود. نگاهم به پاتختی کرم رنگ کنار تخت که به کمی خون اغشته بود افتاد، نمیدونم چیشد... اما انگار بهم الهام کردن ببین که اون تو چیه! زد به سرم و اشکهام رو پس زدم، در کشو رو بار کردم. پر از کتابهای خارجی بود! یه پاکت سفیدی زیر کتابها افتاده بود.
بزاق دهانم رو قورت دادم، صدای ساغر که میگفت:
- راحیل؟ راحیل خوبی؟ راحیل زنگ زدم پلیس، تحمل کن عزیزم!
تاثیری روی حالم نداشت. با تردید پاکت سفید رنگ رو باز کردم، برگهای با نوشتههای انگلیسی... با یک خودکاری معمولی هک نشده بود و این مشخص بود! چیزهای مبهمی از نوشتهها متوجه شدم، پایینتر از متن به انگلیسی نوشته بود:
" آشکار کن حقیقت را، تا زنده بمانی"
نفس سنگینی کشیدم، منظورش چیه؟ چه حقیقتی؟
و ریز تر از هر نوشته، نوشته بود:
"فقط دو نفر از این ویلا سالم بیرون میره"
انگار روح از تنم جدا شد! اینا... اینا چه معنیای داشتن؟
مشخص بود؛ برزخ! نمیدونم برزخ بود، یا نجات پیدا میکنیم! آنچنان امیدی نداشتم، یعنی هیچ حسی نداشتم! دریغ از ذرهای امید و احساس! فقط ترس بود و تاریکی... خودم، باید یغماگر خودم میشدم! خودِمون، یغماگر خودِمون. تصمیم گرفتم نامه رو برای ساغر و وهاب هم بخونم بلکه حقیقتها آشکار بشه و شاید بتونیم از این ویلای نحس بیرون بریم.
آروم بلند شدم، بلندم سنگین بود! چراش رو نمیدونم اما حس سنگین وزنی داشتم. انگار بدنم کامل سر شده بود، با لحن نه چندان آرومی گفتم:
- خوب گوش کنید ببینید چی بهتون میگم، اینجا یه نامه به لاتین نوشته شده. براتون میخونمش، باید طبق نقشه و دستوری که گفته عمل کنیم تا زنده از این ویلا بیرون بریم! فهمیدین؟
ساغر با صدای نگرانی گفت از پشت در گفت:
- نکنه تَله باشه؟
وهاب با صدای آرومی گفت:
- تو خفه شو، همه رو به کشتن دادی!
صدای معترض ساغر پیچید:
- چه داری میگی وهاب؟ ترلان روانی شده بود! این ترلان، اون ترلان نبود، بفهم. نمیتونستیم دست رو دست بذاریم بااون کارد مبارک سر هممون و به باد بده! یکم اون عقلت و به کار بنداز قبل شما رو راحیل چاقو کشیده بود؛ زنگ که زدیم به پلیس، میاد میفهمی قضیه از چه قراره!
متقابلاً صدای وحشیه وهاب بلند شد:
- چه بلایی سرش آوردید که به این روز افتاد؟ سالم بود که!
نفس عمیقی کشیدم، خیلی سعی میکردم فوران نکنم اما نمیشد! بنابراین گفتم:
- هر دو فعلاً خفه شید، این اتفاقها خودتون میدونید گردن تو یاشاره بااینکه میدونستید اینجا چه گورستونیه و چقدر ریستک درشه باز هم برای تفریح آوردینمون اینجا، یکم اون مغز نداشتتون رو اگر به کار مینداختید الان این وضع و اوضاع اتفاق نیافتاده بود. میخوام نامه رو بخونم، با دقت گوش کنید.
و نامه رو باز کردم، ترس اینکه چیزی بهم برخورد کنه باعث شد به عقب برم و به دیوار تکیه بدم و تو خودم جمع بشم و بعد شروع به خوندن کنم:
- "به نام خدا"
این و برای مینویسم پسر عزیزم. میدونم که تو هم به دام این تله گرفتار میشی! اما دوست ندارم عین من... آیندهت سیاه بشه. تو آرزو داری، جوونی، عاشق میشی، آرزوهات میشن خاطرههات و این برام کافیه... میدونم که اگر احساس ترس کنی به این نامه رجوع میکنی! یادته چهارده سالت بود؟ بهت گفتم:
- هروقت ترسیدی... به این اتاق بیا و این نامه رو بخون! اما تا مجبور نشدی، هیچ وقت بازش نکن.
ازت میخوام، اگر به این دام افتادی تمام حقیقتهای پنهون رو روی یه برگه آشکار کنی! دیارِ واقعیت مصادف میشه با باز شدن تمام درهای قفل شده. "آشکار کن حقیقت را، تا زنده بمانی"
فقط دو نفر از این ویلا سالم بیرون میره!
دوستتدارت، آرکا لایت!
بعد سرم رو بالا گرفتم و آروم لب زدم:
- اینا چرا انگلیسیه؟ چرا اسم و فامیلشون ایرانی نیست؟ خدای من!
ساغر با صدای وحشتزدهای گفت:
- یعنی... یعنی اگر حقیقتها و دروغ های گفته شدمون رو روی برگه بنویسیم و حقیقت آشکار شه؛ درها باز میشه؟
خیره به تابلوی عجیب روی دیوار که نمایی از سحر و جادو داشت گفتم:
- البته، فقط دو نفر سالم بیرون میرن از ویلا.
و بعد سرم چرخید و روی یاشار کلیک کرد، خندیدم! وهم آور؛ انگار جنون بود که به روانم آغشته شده بود... .
صدای شاخ و برگ درختهای تنومند، با وزش با محکم به پنجره برخورد میکردن، حس میکردم تو یه فیلم ترسناکم که بعدش واقعیتی درکار نیست اما... زهی خیال باطل!
لحظهای بعد یه دفترچهی سفیدی که داخل همون پاتختی بود رو برداشتم، یه خودکار سیاه برداشتم. چشمهام رو بستم و به چندین سال پیش سفر کردم... درست پنج سال پیش!
درست یک هفته قبل از عقدمون بود که مشغول لیست نویسی مهمونها بودم. شور و شوق زیادی داشتم؛ بالاخره عشقم بود و داشتم بهش میرسیدم! همین جور مشغول بودم که تلفن به صدا درومد. مادر یاشار بود! لبخندی روی لبهام شکل گرفت و جواب دادم:
- سلام گلچهره جون، خوبید؟
صدای مهربونش گوشم رو نوازش کرد:
- سلام دخترم، مرسی من خوبم. تو چطوری؟
- منم خوبم.
صدای جدیش باعث شد توجهم رو بیشتر به حرفهاش جلب کنم:
- راحیل جان، یاشار الان خونه نیست و ماموریته خودت میدونی! ازت میخوام یه ساعت بیای پیشم یه سری حرفها باهات دارم... فقط یادت باشه از این قرار نباید چیزی بفهمه یاشار!
حسابی ترسیده بودم، همهش فکر میکردم نکنه خطایی ازم سر زده؟ بزاق دهانم رو قورت دادم و درحالی که خیره به ساعت دیواری طلایی رو به روم بودم با لبخند مصنوعیم گفتم:
- چشم، من الان حرکت میکنم.
***