جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [یغماگر] اثر «مبینا حسینی فر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط ~Mar~ با نام [یغماگر] اثر «مبینا حسینی فر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 690 بازدید, 15 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [یغماگر] اثر «مبینا حسینی فر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Mar~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
با دو از پله‌های چوبی گذر کردم، درست اتاق‌ها ردیف به ردیف هم ساخته شده بودن. من و یاد تیمارستان‌های متروکه دوبی می‌نداخت! آب دهانم رو قورت دادم، اتاق تهی درش باز بود، قدم‌هام آروم تر شد. شاید می‌ترسیدم از این‌که دوباره شک دیگه‌ای بخورم! کم‌کم که جلوی اتاق رسیدم ضربان قلبم شدت گرفت! قطره‌های خون... قطره‌های خون که روی سرامیک سفید اتاق کشیده شده بود از ترس لرز رو به تنم طنین می‌نداخت!
کمی جلو تر رفتم؛ مردی به جثه‌ی بزرگی روی زمین افتاده بود، توان تحمل پاهام رو نداشتم. اون... اون یاشار من بود! یاشار بود که با سر و دست خونی روی زمین افتاده بود. نمی‌دونستم چیکار کنم‌. گریه کنم، جیغ بزنم، کمک بخوام! جون سه نفر دیگمون در خطر بود! با اشک جاری از چشم‌هام جیغ وحشتناکی کشیدم، دوست داشتم اون لحظه مرگ رو ببینم! آخه خدا، خدا جونم این چه کاریه؟ خدایا چرا باید این جور گرفتارمون کنی؟
صدای گریه و هق‌هق‌هام بلند شد. از صدام ساغر و وهاب با شدت به طرف اومدن، با دیدن صحنه‌ی رو به رو خشکشون زد! ساغر خواست قدمی برداره که... که اتاق چوبیه اتاق با صدای وحشتناکی بسته شد. انگار مایه داغی رو تو دلم هم می‌زدن. دستم رو به تخت گرفتم و بلند شدم، پنجره‌ی رو به رو!
به طرفش رفتم؛ هر چقدر تلاش کردم تا باز بشه اما انگار نه انگار. حالم دست خودم نبود، با مشت و فریاد روی شیشه پنجره می‌کوبیدم! کم‌کم نایی برای ضربه زدن دوباره تو بدنم نموند. سر خوردم و روی زمین افتادم، هق‌هق‌هام بی‌صدا بود. نگاهم به پاتختی کرم رنگ کنار تخت که به کمی خون اغشته بود افتاد، نمی‌دونم چی‌شد... اما انگار بهم الهام کردن ببین که اون تو چیه! زد به سرم و اشک‌هام رو پس زدم، در کشو رو بار کردم. پر از کتاب‌های خارجی بود! یه پاکت سفیدی زیر کتاب‌ها افتاده بود.
بزاق دهانم رو قورت دادم، صدای ساغر که می‌گفت:
- راحیل؟ راحیل خوبی؟ راحیل زنگ زدم پلیس، تحمل کن عزیزم!
تاثیری روی حالم نداشت. با تردید پاکت سفید رنگ رو باز کردم، برگه‌ای با نوشته‌های انگلیسی..‌. با یک خودکاری معمولی هک نشده بود و این مشخص بود! چیزهای مبهمی از نوشته‌ها متوجه شدم، پایین‌تر از متن به انگلیسی نوشته بود:
" آشکار‌ کن‌ حقیقت را، تا زنده بمانی"
نفس سنگینی کشیدم، منظورش چیه؟ چه حقیقتی؟
و ریز تر از هر نوشته، نوشته بود:
"فقط دو نفر از این ویلا سالم بیرون می‌ره"
انگار روح از تنم جدا شد! اینا... اینا چه معنی‌ای داشتن؟
مشخص بود؛ برزخ! نمی‌دونم برزخ بود، یا نجات پیدا می‌کنیم! آن‌چنان امیدی نداشتم، یعنی هیچ حسی نداشتم! دریغ از ذره‌ای امید و احساس! فقط ترس بود و تاریکی... خودم، باید یغماگر خودم می‌شدم! خودِمون، یغماگر خودِمون. تصمیم گرفتم نامه رو برای ساغر و وهاب هم بخونم بلکه حقیقت‌ها آشکار بشه و شاید بتونیم از این ویلای نحس بیرون بریم.
آروم بلند شدم، بلندم سنگین بود! چراش رو نمی‌دونم اما حس سنگین وزنی داشتم. انگار بدنم کامل سر شده بود، با لحن نه چندان آرومی گفتم:
- خوب گوش کنید ببینید چی بهتون می‌گم، این‌جا یه نامه به لاتین نوشته شده. براتون می‌خونمش، باید طبق نقشه و دستوری که گفته عمل کنیم تا زنده از این ویلا بیرون بریم! فهمیدین؟
ساغر با صدای نگرانی گفت از پشت در گفت:
- نکنه تَله باشه؟
وهاب با صدای آرومی گفت:
- تو خفه شو، همه رو به کشتن دادی!
صدای معترض ساغر پی‌چید:
- چه داری می‌گی وهاب؟ ترلان روانی شده بود! این ترلان، اون ترلان نبود، بفهم. نمی‌تونستیم دست رو دست بذاریم بااون کارد مبارک سر هممون و به باد بده! یکم اون عقلت و به کار بنداز قبل شما رو راحیل چاقو کشیده بود؛ زنگ که زدیم به پلیس، میاد می‌فهمی قضیه از چه قراره!
متقابلاً صدای وحشیه وهاب بلند شد:
- چه بلایی سرش آوردید که به این روز افتاد؟ سالم بود که!
نفس عمیقی کشیدم، خیلی سعی می‌کردم فوران نکنم‌ اما نمی‌شد! بنابراین گفتم:
- هر دو فعلاً خفه شید، این اتفاق‌ها خودتون می‌دونید گردن تو یاشاره بااین‌که می‌دونستید این‌جا چه گورستونیه و چقدر ریستک درشه باز هم برای تفریح آوردینمون این‌جا، یکم اون مغز نداشتتون رو اگر به کار می‌نداختید الان این وضع و اوضاع اتفاق نیافتاده بود. می‌خوام نامه رو بخونم، با دقت گوش کنید.
و نامه‌ رو باز کردم، ترس این‌که چیزی بهم برخورد کنه باعث شد به عقب برم و به دیوار تکیه بدم و تو خودم جمع بشم و بعد شروع به خوندن کنم:
- "به نام خدا"
این و برای می‌نویسم پسر عزیزم. می‌دونم که تو هم به دام این تله گرفتار می‌شی! اما دوست ندارم عین من... آینده‌ت سیاه بشه. تو آرزو داری، جوونی، عاشق میشی، آرزوهات می‌شن خاطره‌هات و این برام کافیه... می‌دونم که اگر احساس ترس کنی به این نامه رجوع می‌کنی! یادته چهارده سالت بود؟ بهت گفتم:
- هروقت ترسیدی... به این اتاق بیا و این نامه رو بخون! اما تا مجبور نشدی، هیچ وقت بازش نکن.
ازت می‌خوام، اگر به این دام افتادی تمام حقیقت‌های پنهون رو روی یه برگه آشکار کنی! دیارِ واقعیت مصادف می‌شه با باز شدن تمام درهای قفل شده. "آشکار‌ کن‌ حقیقت را، تا زنده بمانی"
فقط دو نفر از این ویلا سالم بیرون می‌ره!
دوستت‌دارت، آرکا لایت!
بعد سرم رو بالا گرفتم و آروم‌ لب زدم:
- اینا چرا انگلیسیه؟ چرا اسم و فامیلشون ایرانی نیست؟ خدای من!
ساغر با صدای وحشت‌زده‌ای گفت:
- یعنی... یعنی اگر حقیقت‌ها و دروغ های گفته شدمون رو روی برگه بنویسیم و حقیقت آشکار شه؛ درها باز می‌شه؟
خیره به تابلوی عجیب روی دیوار که نمایی از سحر و جادو داشت گفتم:
- البته، فقط دو نفر سالم بیرون می‌رن از ویلا.
و بعد سرم چرخید و روی یاشار کلیک کرد، خندیدم! وهم آور؛ انگار جنون بود که به روانم آغشته شده بود... .
صدای شاخ و برگ درخت‌های تنومند، با وزش با محکم به پنجره برخورد می‌کردن، حس می‌کردم تو یه فیلم ترسناکم که بعدش واقعیتی درکار نیست اما... زهی خیال باطل!
لحظه‌ای بعد یه دفترچه‌ی سفیدی که داخل همون پاتختی بود رو برداشتم، یه خودکار سیاه برداشتم. چشم‌هام رو بستم و به چندین سال پیش سفر کردم... درست پنج سال پیش!
درست یک هفته قبل از عقدمون بود که مشغول لیست نویسی مهمون‌ها بودم‌. شور و شوق زیادی داشتم؛ بالاخره عشقم بود و داشتم بهش می‌رسیدم! همین جور مشغول بودم که تلفن به صدا درومد. مادر یاشار بود! لبخندی روی لب‌هام شکل گرفت و جواب دادم:
- سلام‌ گلچهره جون، خوبید؟
صدای مهربونش گوشم رو نوازش کرد:
- سلام دخترم، مرسی من خوبم. تو چطوری؟
- منم خوبم‌.
صدای جدیش باعث شد توجهم رو بیشتر به حرف‌هاش جلب کنم:
- راحیل جان، یاشار الان خونه نیست و ماموریته خودت می‌دونی! ازت می‌خوام یه ساعت بیای پیشم یه سری حرف‌ها باهات دارم... فقط یادت باشه از این قرار نباید چیزی بفهمه یاشار!
حسابی ترسیده بودم، همه‌ش فکر می‌کردم نکنه خطایی ازم سر زده؟ بزاق دهانم رو قورت دادم و درحالی که خیره به ساعت دیواری طلایی رو به روم بودم با لبخند مصنوعیم گفتم:
- چشم، من الان حرکت می‌کنم.
***
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
منتظر به چشم‌های وحشیش زل زدم، آبی و سبز و عسلی نبود! مشکی بود. اما خاص! یه جورایی تو چشم‌هاش رده براقی رو می‌شد حس کرد. شروع کردم به حرف زدن:
- خودت می‌دونی یاشار باارزش ترین فردیه که تو زندگیم دارم. حتی از باباش هم بیشتر عاشقشم... شاید باور و حضم بعضی از مسائل از قضا سخت و دشوار باشه؛ اما باید تو وجودت پنهونشون کنی و بروزشون ندی! درست عین من که ۲۸ سال بزرگترین واقعیت‌ها رو تو قلبم پنهون کردم.
حرف‌هاش می‌ترسوندم، چی می‌خواست بگه که این‌قدر مقدمه چینی می‌کرد؟
لبخند مصنوعی زدم و جرعه‌ای از چای تلخ چشیدم و در حالی که تکیه‌ام رو به مبل سلتنطی می‌دادم گفتم:
- می‌شه برید سر اصل مطلب؟ راحت‌تر نیست؟
گل‌چهره دست‌پاچه شد و متقابلاً مصنوعی لبخند زد، اما چشم‌هاش رو بست و شروع کرد به حرف زدن... حرف‌هایی که برام دردناک بود و نمی‌تونستم باور کنم تک‌ستاره‌ی من...
اما چاره‌ی جز باورِ حقیقت تلخ نداشتم؛ مهم این بود پنهون نگه دارم حقیقتی رو که اگر یاشار ازش مطلع می‌شد شاید کاملاً ناامید از زندگی می‌شد!
- من و حسین مدتی بود که دنبال دوا درمون بودیم برای بچه‌دار شدن، به هر دری زدیم، بن بست جلوی پامون طاق گذاشت! دوبار، باردار شدم اما هر دوبار جنین به نه ماه می‌رسید و آخر هم میمرد چون اعضایی از بدنش تشکیل نمی‌شد... هربار ضربه‌های خیلی بدی خوریم تا این‌که یکی از دکترها آب پاکی رو ریخت روی دستمون. خیلی رک گفت بچه‌دار نمی‌شیم! پیشنهاد داد سر پرستیه یه نوزاد رو دست بگیریم...
***
با بغضی که مهمون احوالم بود تمامیه اتفاقات رو سریع روی کاغذ پیاده کردم. اما باز هم بود! نادونیه من! جاهلی من!
صدای ساغر حواسم رو پرت کرد:
- خب... خب راحیل چیکار داری می‌کنی؟
خیره به چهره‌ی بی‌روح یاشار، بی‌حس گفتم:
- فعلاً ساکت، بهتون می‌گم.
اگر بگم صداهای عجیبی، مثل گریه‌ی یه نوزاد حس می‌کردم دروغ نمی‌گفتم! با دلهره‌ی عجیبی از روی زمین بلند شدم، سعی کردم نگاهم به یاشار نیوفته... صدا درست از پشت دری میومد که انگار به سرویس بهداشتی و حمام راه داشت. با ترید قدم برداشتم، لحظه به لحظه صدا بیشتر می‌شد، بزاق دهانم رو قورت دادم و با ترسی که داشتم دستگیره رو پایین کشیدم... حس می‌کردم بوی خون به مشامم میاد! حس بدی داشتم. تپش قلب امون رو ول نمی‌کرد، آروم آروم جلو‌تر رفتم. پرده‌ی سفیدی روی وان کشیده شده بود‌. با بغض حاصل از ترس دست روی پرده گذاشتم و کنارش زدم! با دیدن اون صحنه دستم رو روی قلبم گذاشتم و از ته دل جیغ زدم. خدای من... وای! حالا منظور حقیقت آشکار رو می‌فهمیدم‌. بغضم شکست و اشک‌هام فوران کرد، صدای گریه‌ی نوزاد... خودش بود! فقط صدای گریه‌ی نوزاد تو گوش‌هام جرقه می‌زد، به داد و هوار ساغر توجهی نمی‌کردم یا حتی توان جواب دادن نداشتم‌. تصویر رو به روم، یک بچه نبود! تیکه ریزه گوشت‌هایی بود که تو وان افتاده بود، میون اون‌همه خون! آخرین باری که این همه خون دیده بودم، درست سه سال پیش بود! یه حماقتی که سزاش چیزی جر پشیمونی نبود! چشم‌هام لبریز اشک و افکارم به چندین سال پیش رفت... درست روزی که خبر ورشکستگی شرکت یاشار اینا اومد.
ذوق داشتم برای این‌که من و یاشار صاحب یه فرشته کوچولو شدیم! فرشته‌ای که حاصل علاقه‌ی من و یاشار بود؛ اما با اون خبر وحشتناک نمی‌دونستم حتی چجوری باید خودمون رو جمع و جور کنیم و دستمون به دهنمون برسه؛ یاشار اطلاعی از این جریان نداشت... تصمیم گرفتم یه جوری نور امیدم و که قرار بود تو بدبختی بزرگ بشه رو نابود کنم تا نخوام بعد‌ها خونِ دلش و بخورم... اما اشتباه فکر می‌کردم!
دست به دامان دکترهای تهران شده بودم، با التماس قسمشون می‌دادم یه جوری از بین ببرنش اما هیچ‌ک.س بدون علت و امضای همسر پای رضایت نامه این مسئولیت رو قبول نمی‌کرد؛ تا این‌که یکی از هم‌ دانشگاهی‌هام یه دکتری رو بهم معرفی کرد که به طور هر چند خلاف یه دارویی بهم داد... گفت بریزش تو غذات! بعدم بخورش. انگار نه انگار اتفاقی افتاده و تمام!
وقتی اون کار و کردم، وقتی حمام خونه رو خون زیر و رو کرد عین سگ پشیمون شدم! چطور... چطور می‌تونستم یه موجودی که داره تو وجودم رشد می‌کنه رو از بین ببرم؟
واقعاً ته سنگ دلی بود و انقدر تنها شده بودم که انتخاب‌هام هم اشتباه بود... انگار خدا هم کمکم کرد تا یاشار چیزی نفهمه!
وقتی به خودم اومدم دیدم زل زدم به اون وان لعنتی، قدم برداشتم و عقب گرد از حمام خارج شدم. قلبم یاری نمی‌کرد... حس می‌کردم هر لحظه ممکنه ایست کنه!
آی دهانم و قورت دادم و چشم‌هایی که احتمال می‌دادم خیس و قرمز باشن رو روی برگه قفل کردم. شروع کردم به نوشتن، نوشتن از حماقتی که تنها برام مایه ننگ بود، کسی خبر نداشت اما این من بودم که از درون افسرده بودم!
وقتی متن تموم شد، با استرس نگاه کلی‌ای به در و دیوار کردم، دیوارهاش قهوه‌ای بود! زشت و بدون زیبایی. نفسی کشیدم و بلند شدم، با ترس دستم رو روی دست‌گیره گذاشتم؛ پایین که اومد باز شد. ساغر تو خودش جمع شده بود و خیره به اتاق‌های راهرو، وهاب هم که... کاغذ و خودکار رو دستش دادم و جدی شروع کردم به حرف زدن:
- بچه بازی رو کنار می‌ذارید، هر چی از گذشتتون پنهون بوده رو این‌جا پیاده می‌کنید! هر دروغی که گفتید، هرچی، هرچی فقط بنویسید.
ازشون کمی دور شدم، حس کردم قلبم تیر می‌کشید! با صدای زنگ ناگهانی در سریع از پله‌ها پایین رفتم، احتمال می‌دادم پلیس‌ها باشن. جرئت نداشتم دور و اطرافم رو نگاه کنم از ترس دیدن یه چیز جدید‌! در رو باز کردم، یک‌مرد با فرمی که مشخص بود پلیسیه رو به روم ایستاده بود. قیافه‌ی عجیبی داشت. چشم‌هاش جورایی عجیب بود... استرسم بیشتر شد، حس خوبی نداشتم ولی گفتم:
- سلام‌. بفرمایید!
متقابلا جواب داد و وارد شد، نگاهی به اطراف انداخت و دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- خب! تعریف کنید.
کمی عقب تر رفتم، احتمال می‌دادم باور نکنه اما چاره‌ای نداشتم. با یادآوردی اتفاقات بغض مهمون احوالم شد. همون لحظه ساغر از پله‌ها پایین اومد. متعجب به در خیره شد؛ و بعد احساس کردم لبخند زد. آره! در بود که باز شده بود! خودم هم توجه نکرده بودم...
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
نگاهم رو ازش گرفتم و به پلیس دوختم‌، لرزون گفتم:
- من... من و شوهرم و دوستای خانوادگیمون به شمال اومدیم.‌ یه سری اتفاقات عجیب افتاد، یه چیزای عجیب دیدیم اما گفتیم شاید وهم و توهمه اما رفته رفته شدت اتفاقات بیشتر شد.
بغض درون گلوم، چشم‌های لبریزم، ترس رخنه زده تو وجودم بهم اجازه‌ی حرف زدن نداد! ساغر که دید نمی‌تونم حرف بزنم سرم رو تو بغلش غایم کرد و خیره شد به زمین و شروع کرد به حرف زدن:
- من اول پیششون نبودم، وقتی که اومدم همه چیز در هم بود...
یک‌هو نگاهش رو از زمین گرفت و به مرد دوخت.
- رفیقم! با چشم‌های خونی درحالی که تشنج کرده بود پهن زمین بود.‌‌.. کمی بعد روانی شد! می‌خواست با کارد هممون رو بکشه.
هق‌هقم میون بغلش شدت گرفت، خودش هم بغض داشت اما مهارش می‌کرد...
- مردا خونه نبودن وقتی اومدن با این صحنه مواجه شدَ...
مرد وسط حرف‌هاش پرید و با تمسخر عجیب و لحن مرموزی گفت:
- چیزی که مصرف نمی‌کنید؟
سرم رو از بغلش بیرون کشیدم، متوجه‌ی تمسخرش شدم! حتی حال جواب دادن بهش رو نداشتم!
ساغر با تحکم گفت:
- خیر! می‌تونید صحنه‌ها رو تو سالن بعدی ببینید.
مرد با لبخندی کج در حالی که بیسیم مشکی رنگی بین دست‌هاش بود گفت:
- اجازه دارم؟
اجازه صادر شد و به سالن رفت، عجیب بود صدایی ازش در نمی‌اومد. کم‌کم داشتم مشکوک می‌شدم!
خودم رو رها کردم و به طرف سالن رفتم، لحظه‌ای دهانم باز موند!
نه اثری از نعش ترلان بود نه کارد و قطرات خون روی پارکت!
مرد برگشت و خندید.
- مطمئنید چیزی استفاده نمی‌کنید؟
عصبی شدم! دوست داشتم خفه‌ش کنم! مطمئناً وهاب می‌تونسن بهتر بفهمونتش. بنابراین داد زدم:
- ساغر برو وهاب و صدا کن و بیارش.
مرد کمی قدم زد و این ور و اون‌ور مبل‌ها رو نگاه کرد، کفش‌های ورنیش رو روی پارکت کشید و با همون لحن مرموز که اعصابم رو خدشه دار می‌کرد گفت:
- چرا زنگ زدید به پلیس؟
یک‌آن برگشت و گفت:
- باید زنگ می‌زدید به شکارچی ارواح!
و بعد هم خندید! لب‌های تیره و قلوه‌ایش به منظور تمسخر تکون می‌خوردن. نمی‌دونستم چی بگم که ساغر با حالت رعبآوری تند پله‌ها رو یکی دو تا کرد و پایین اومد:
- نی... نیستش! وهاب نیستش!
با اخم‌های در هم برگشتم:
- چی میگی؟ پس کجاس؟
سبک گلوش از استرس بالا پایین می‌شد، نفس‌نفس کنان گفت:
- همه اتاق‌های راهرو گشتم... نبود!
کنارش زدم. خودم باید می‌گشتم؛ مگه می‌شد نباشه؟
سرعتم باعث می‌شد صدایی روی پله‌های چوبی ایجاد بشه... تک‌تک اتاق‌ها رو گشتم، اما اثری ازش نبود! قلب درد عمونم رو بریده بود. نمی‌دونستم چیکار کنم! با حال زاری روی چوب‌ها سر خوردم، داد زدم! دادی که کل ویلا رو برداشت!
خدایا! چرا؟ چرا این کارا رو با من می‌‌کنی؟
جیغ زدم:
- خدایا بسه غلط کردم! بسه غلط کردم دروغ گفتم! خدایا غلط کردم اومدم این‌جا.
رفته رفته صدام آرومتر می‌شد:
- غلط کردم به‌خدا غلط کردم...
ساغر با چهره‌ی درهم سعی داشت آرومم کنه، مقاومت نکردم چون جونی برای مقاومت نداشتم!
کمی که اروم شدم گفتم:
- برو پایین پیش اون مرده من هم میام.
سر تکون داد و آروم گفت:
- باشه‌. فقط آروم باش!
و بعد بلند شد. حس عجیبی تو دلم ریشه زد، از جنس ترس بود. میشناختمش! پشیمون و سریع گفتم:
- نه نه منم میام.
و پا تند کردم و هر دو از پله‌ها پایین رفتیم، کمی این‌ور و اون‌‌ور رو گشتم. رنگم شبیه گچ شد! این لامصب کجا رفت؟ وای خدای من! نجاتم بده!
ساغر آب دهنش و قورت داد با لرز و گفت:
- ای...اینم نا پدید شد! راحیل راحیل در بازه بیا فرار کنیم!
عصبی برگشتم و گفتم:
- کجا بریم؟ وهاب چی؟ یاشار چی؟ نعشه‌ی ترلان چی؟
خواست جوابی بده که در زده شد. احتمال دادم خودش باشه، بنابراین پا تند کردم و در رو باز کردم؛ با دیدن چهره‌ش آسوده گفتم:
- وای ترسیدم! کجا رفته بودید؟
مرد، چهره‌ی متعجبی به خودش گرفت! ابروهای پر پشت و مشکی رنگش بالا پرید و گفت:
- چی می‌گید خانوم؟ من الان و هم‌کار هام الان اومدیم.
و به ماشین اشاره کرد...
خنده دار بود! جنون‌وار خندیدم و گفتم:
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
- مگه خودتون نبودید که می‌گفتید ما متوهم شدیم؟ سر کار گذاشتی داداش؟
مرد مستحکم با جدیت عجیبی گفت:
- من و همکار هم الان اومدیم! چی میگی خانوم؟ حالت خوبه؟
حس کردم خون به مغزم نمی‌رسه... تموم حرف‌هاش، چشم‌های مرزموز و لحن نچسبش تو ذهنم گذرا رد شد. دیگه توان پاهام رو نداشتم، توان این ترس لعنتی رو نداشتم! نمی‌دونم چیشد که کنار در، روی زمین سر خوردم... لعنتی! سیاهی مطلق برام آرامش محض بود.
"دانای‌کل"
ساغر، با تمام قدرتی که در بدن داشت دوید و زیر پهلوهای ظریف راحیل را گرفت و سریع گفت:
- آقا؟ چی بهش گفتید که این‌جور شد؟
مرد نگران به چهره‌ی رنگ پریده‌ی راحیل نگریست. نگران بود؛ بدطور! حس عجیبی در سراسر وجودش رخنه زده بود، دست‌هایش لای موهای جو گندمی‌اش لغزید و گفت:
- من چیزی نگفتم. ایشون می‌گه مگه چند دقیقه پیش این‌جا نبودید و...
ساغر سگرمه‌ در هم، لب‌هایش را تر کرد و گفت:
- خب این‌جا بودید دیگه!
مرد، لبخندی آرام روی لب‌هایش نشاند.
- اجازه هست بیام داخل و ببینم چه خبره؟
ساغر که کمی گیج شده بود و احساس سردرگمی می‌کرد با تردید اجازه شد.
مرد و چند تن از هم‌کارانش با سلام اعلام ورود کردند.
پلیس نگاهی به ساغر کرد و گفت:
- زنگ بزنید اورژانس تا خونه رو بررسی کنیم.
ساغر اطاعت کرد. راحیل را به حالت درازنا بر روی زمین دراز کرد و در حالی که به چهره‌‌اش می‌نگریست به اورژانس تلفن زد.
پلیس‌ها سخت مشغول بررسی بودند، ساغر کمی برای قضیه‌ی ترلان ترس داشت! شاید فکر می‌کرد احمقانه باشد باور این همه اتفاقات. نمی‌دانست در انتظارش چه خواهد بود...
پلیس‌ها جز از جز ویلا را می‌گشتند، هر لحظه سوالی متضادف سوال قبل برایشان پیش می‌آمد!
یکی از پلیس‌ها نگاهی گذرا بر ویلا و سالن انداخت و رو به ساغر گفت:
- خب. منتظرم توضیحات اعلام بشه!
ساغر کمی دست‌پاچه شد، اتفاقات در سرش چرخید و هرآنچه که باید بر زبانش آورد...
و در آخر گفت:
- من تو تموم ماجراها نبودم، راحیل خبر داره.
و به راحیل اشاره کرد. پلیس متفکر لبخند زد و گفت:
- جالبه! این ویلا درست مال شش سال پیشه، پرونده داره. عجیب جرئتی دارید که تونستید در برابر اتفاقات دووم بیارید؛ این خونه مدت‌ها پیش باید کوبیده می‌شد!
چندی بعد اورژانس با تشریفات ویژه‌اش در ویلا رسید.
شاید حال در آرامش مطلق بود؛ بدون ترس! بدون استرس! بدون هیچ‌ حسی در اعماق تنش!
شاید اگر به هوش می‌آمد، زندگی‌ای معمولی نداشته باشد. دیار بود؛ نداشت!
تک‌ستاره‌اش... رفته بود!
سیل اعظم آن اتفاقات، حضمش سخت و دردناک بود. قطعاً باید در زیر نظر روان پزشک روحش آرامش می‌یافت!
راحیل
۱ هفته بعد
چشم‌هام از در باز نمی‌شد... لب‌هام خشک و ترکیده بود!
نمی‌دونستم این زندگی تهش چیه، اتمام؟ همین حالا؟
اما نه... بدبختی من تازه شروع شده بود!
بغض سنگینی تو گلوم نشسته بود، اشک از چشم‌هام لبریز بود.
نگاهم به سنگ قبرش افتاد؛ "یاشار جاوید" فرزند "محمد جاوید"
خیلی راحت تمومش کردی خدای من!
بی‌حال خودم رو تکون دادم، دیگه حجم تحمل اون بغض سنگین رو نداشتم!
اشک‌ روانه‌ی صورتم شد، میون گریه خندیدم... خندیدم و خیره به چهره‌ش تو عکس گفتم:
- بی‌وفایی کردی! گفتی تا تَه تَهش کنارمی، اما بد قولی کردی!
صدام رفته رفته بلند تر می‌شد، اطنایی به دور و اطرافم نداشتم و فقط حرف دلم رو روی زبونم می‌آوردم، با گریه داد زدم، جیغ زدم، نا نداشتم...
- یاشار، مگه تو قول ندادی؟ چرا رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ دیگه شبا کی موهای من و نوازش کنه؟ کی وقتی ترس تو دلم به آوازه در میاد آرومم کنه، کنارم باشه! همدمم باشه!
داد زدم و گریه کردم؛ تا جون داشتم گریه کردم! خاک روی زمین رو بین دست‌هام گرفتم، چنگی محکم به روشون آوردم.
- یاشار، تو نباشی من چیکار کنم؟ تو نباشی منم نمی‌خوام باشم!
یاشار برگرد، یاشار توروخدا برگرد قول می‌دم دیگه پنهون کاری نکنم، یاشار...
رفته رفته صدام آروم‌تر می‌شد اما ریزش اشک‌های روونم ادامه داشت! سردم بود. چون دیگه همیشه حس ترس و تنهایی، به احساساتم قالب می‌شد! خودم و بغل کردم و به حال خودم گریه کردم.
 
موضوع نویسنده

~Mar~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
228
111
مدال‌ها
2
یاشار، من بدون تو، بدون وجود تو، هیچم، هیچ.
خیره به سنگ قبر، تبسم زدم. تلخ! تبسمی به تلخی زهرمار!
می‌گن خاک گور سرده، یخه! اما گرمیه وجودت خاک گور رو هم گرم نگه داشته! یاشار قول می‌دم همیشه وفادارت بمونم...‌ یاشار قول می‌دم زودی بیام کنارت، بیام پیشت، دوباره کنار هم باشیم!
امیدوارم به خاطر پنهون کاریم بخشیده باشیم...
تک‌ستاره‌ی من، تا همیشه وفادارتم!
دوره‌ی حال:
قطره اشکی رو از روی گونه‌هام پس زدم و سعی در مهار بغضم داشتم! هنوز هم صدای‌های عجیبی می‌شنیدم، اما دکترم می‌گفت یه جورایی وهم و توهمه! اما خب همین هم خیلی ترس برانگیز بود!
با صدای دکتر، سرم رو بالا گرفتم. آروم لبخند بر لب، جرئه‌ای از قهوه‌ی تلخش کام گرفت و دست بر زیر چونه زل زد به چهره‌م:
- این هم از جلسه‌ی آخر!
یادت باشه دختر قوی هستی که تا الان، دووم آوردی!
اخم روی ابروهای قهوه ای رنگش نشست و برخاست، رو به روی ویو پنجره‌ی اتاق ایستاد و شروع به حرف زدن کرد:
- خیلیا هستن بدون این‌که دکتر برن، مشاوره برن، راحت خودشون رو بدبخت می‌کنن و آخر هم تهش می‌شه؛ خودکشی!
اما به این حجم شجاعتت تبریک می‌گم.
برگشت و روی مبل چرم مانند رو به روم نشست. لبخند زد، چشم‌های قهوه ای رنگش قفل شد تو چشم‌هام و گفت:
- یادت باشه الان باید یه تکونی به خودت بدی.
تو باور کردی که یاشار رو نداری، زندگی رو باید بدون یاشار بپذیری! باید یه زندگی جدید رو شروع کنی.
مستقل بشی، از منظله‌ی جدایی از خانواده و ریزش ترست!
که خداروشکر کم‌تر هم شده.
خودت دوست نداری یه زندگی جدید رو شروع کنی؟
بزاق دهانم رو قورت دادم. لب‌های سرخم رو تر کردم و کمی جا به جا شدم. تردید برای گفتن حرفم داشتم اما...

- نمی‌دونم. دوست دارم اون گناهی که کردم به خدا رو جبران کنم، من بچه ی خودم و به کشتن دادم! اما الان می‌خوام لااقل، از یکی از بنده‌های خدا نگهداری کنم، بزرگش کنم.
و بعد، لبخند محکمی روی لب‌هام نشوندم، طره‌ای از موهام رو به کناری زدم و گفتم:
- اما یاد یاشار رو، یاد تک‌ستاره‌ام رو، هیچ وقت، هیچ وقت از یادم نه فراموش می‌کنم، نه بیرون!
یاشار تا ابد، تو دلِ من جا داره؛ تا اَبَد!
***
آروم تو باغ قدم بر می‌داشتم، اثر اتفاقات چند سال پیش باز تو بدنم بود. اما نه این‌که نتونم از ترس جایی برم... نه! اما بودش حس ترس...
نفس عمیقی کشیدم، به باغ سرسبز نگاه کردم، درخت‌های بزرگ و تنومد سایه‌بونی برای باغ درست کرده بودن‌.
دلم برای یاشار، ترلان، وهاب یه‌ذره شده بود!
یاشاری که اون‌جور داغون شده بود...
ترلانی که جنون وارانه کشته شد...
و وهابی که هنوز که هنوزه، نه اثری از خودش هست، نه چیزی!
تنها یادش هست و اسمش!
برای بار دوم، نفسی عمیق کشیدم و بازمم رو رها کردم و رایحه‌ و عطر گل‌ها رو به ریه‌هام تزیق کردم.
یاشار عاشق این فضا بود، این منظره... این خونه‌ با نمای آجری ک باغ درندشتی که پر بود از گل‌های کاغذی!
از خدا هدیه گرفتم، تا لااقل بتونم گناهم رو، حماقت چندین سال پیشم رو جبران کنم؛ امیدوار بودم بتونم از هدیه‌ای که از خدا گرفتم تا ازش مراقبت کنم، درست مراقبت کنم!
و حالا من بودم و آسنات، آسنات جاوید.
و شروع زندگی دوباره و آغاز هزاران هزار خوشی و بدبختی...
پایان!
سه شنبه ۱۴۰۱/۰۲/۰۶ در ساعت: ۱۸:۰۷ دقیقه ظهر
سخنی از نویسنده:
اول از همه ممنون از جیگرایی که من و همراهی کردن، دوم مرسی از اونایی که اشکالاتم و گفتن و سوم تشکر از اونایی که انرژی‌های زیادی بهم دادن.
لازم به ذکر بعضی مسائل هست...
با این‌که فهم زیادی از نویسندگی دارم شاید نتونم خیلی خوب رمان رو جلوه بدم که علتش رو نمی‌دونم! بذارید پای تجربه‌ی اولم.
رمان یغماگر به معنای "توانستن و..." هست.
روایتی هست که واقعه‌ی ایران خودمون در استان "شماله" که اتفاق افتاده اما خب من یه سری رویداد ها رو به نوبه‌ی خودم تغییر دادم از جمله آخر رمان که خوب جلد دومی براش در نظر گرفتم و امیدوارم مثل قبل من و همراهی کنید.
نکته‌ی بعدی این‌که تموم اتفافات مبهم تو جلد بعدی آشکار می‌شه.
به هرحال، دوست‌های قشنگم اگر خوب نبود و خوشتون نیومد به بزرگی خودتون بنده‌ی حقیر رو ببخشید ♡
خیلی مرسی که وقت گذاشتید و خوندید.
جلد بعد هم به زودی تایپ می‌شه... (تابع مرگ)
دوستتون دارم یه عالمه، شرافتاً با تمام وجودم عاشقتونم!
تا جلد بعدی، فعلاً!
 

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,569
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین