جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [باران خاک‌خورده] اثر «فاطمه یوسفی نویسنده‌ حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Telma با نام [باران خاک‌خورده] اثر «فاطمه یوسفی نویسنده‌ حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,421 بازدید, 26 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [باران خاک‌خورده] اثر «فاطمه یوسفی نویسنده‌ حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Telma
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
نام داستان: باران خاک خورده.
نویسنده: فاطمه یوسفی
سبک: #تراژدی #اجتمایی
عضو گپ‌نظارتS.O.W(5)
قسمتی از داستان: چطور می‌توانست کسی را قانع کند تا خوب باشد و وقایع این جهان لعنتی را برایش شرح دهد در صورتی که خودش می‌دانست همه می‌روند؟ می‌دانست همه بلاخره تنها می‌مانند. می‌دانست همه می‌میرند. می‌دانست خیلی‌ها هنوز بخاطر بچه طلاق می‌گیرند، می‌دانست قیافه همیشه حرف اول را می‌زند ولی مگر می‌توانست آرام و بیخیال باشد؟ مگر دانستن دلیل بر توانستن و درک کردن بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Aramesh.

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,239
3,487
مدال‌ها
5

Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png



-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
دستش را در موهای پریشانش فرو برد و نفس عمیقی مهمان ریه‌های رنجیده‌اش کرد. پشت چراغ قرمز ایستاد و شیشه ماشینش را پایین کشید، دستی برای پسرکی تکان داد که با شیشه پاک کن و چفیه مشغول پاک کردن شیشه‌ها بود. در کسری از ثانیه پسرک را کنار ماشینش دید؛ به آرامی روی صندلی جابه‌جا شد و پرسید:
- احوال آبجی خانمت؟
پسرک خودش را روی شیشه انداخت و با ترسی که به خاطر ثانیه شمار چراغ به جانش افتاده بود، شیشه پاک کن روی شیشه ریخت و بدون این‌که سعی در صاف کردن گلویش داشته باشد، با صدای تازه به بلوغ رسیده‌اش داد کشید:
- چاکر شوما هم هست. اسپند می‌خوای؟
بدون این‌که منتظر جوابی از سوی نبات باشد، چند دانه اسپند را با احتیاط از جیبش بیرون آورد و کف دست نبات ریخت.
زیر چشمی نگاهی به چراغ انداخت و ادامه داد:
- از پس داروهاش برمیام، بابام قول داده بود دیشب داروهاش رو بگیره ولی؛ می‌دونی که کاراش پروپایی نداره.
طرح لبخند کوتاه و گذرایی، روی ل*ب‌های نبات شکل گرفت ولی با سبز شدن چراغ، تشری به پسرک زد و ماشین را حرکت داد؛ بلافاصله دانه‌های اسپند را مهمان آسفالت کرد و کمی جابه‌جا شد.
روبه‌روی در کلینیک ایستاد و کیف دستی‌اش را بی‌ملاحضه روی دوشش انداخت. ابروهایی که با زور صابون مرتب نگه‌شان داشته بود را به یک‌دیگر نزدیک کرد و خیره به کاشی‌های لوزی شکل وارد ساختمان شد.
درحالی که سعی داشت خط کاشی‌ها را گم نکند و منظم قدم بردارد، ل*ب برچید و صدایش را بلند کرد:
- عبداللهی بیا اتاقم.
با حس کردن بوی عود، در اتاقش را محکم بهم کوبید و نزدیک میز ایستاد.
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
دستی به بینی عقابی‌اش کشید و عود را در سطل انداخت؛ به محض باز شدن در صدای ناراضی‌اش را پشت سرش انداخت:
- باز آقا صادق بیکار شد و افتخار داد اتاق من رو معطر کنه؟
عبداللهی لبخندی روی ل*ب‌های سرخش نشاند.
- همچین میگه اتاق منو معطر کنه، هرکی ندونه فکر می‌کنه پیرمرد بهت نظر داره. یه عود که این حرف‌ها رو نداره. بیچاره بعد از مدت‌ها دخترش رو دیده ها! حق بده بهش.
نبات صورتش را نامحسوس جمع کرد و به سمت چوب لباسی رفت.
کیفش را آویز کرد و روپوش سفیدش هم به دست گرفت.
- من چندبار به این پدر گفتم که با عود را*بطه جالبی ندارم؟
عبداللهی نزدیکش شد و دوباره صدایش را بلند کرد:
- ماهم فراموش کرده بودیم خب، خوشحال بودیم از این‌که برگشتی و تازه همین روز اول هم یه پرونده گیرت اومده.
فاصله ابروهای نبات با موهایش به صفر رسید و بهت‌زده دست‌هایش کنار بدنش قرار گرفتند، زبان در دهان چرخاند:
- چی گفتی؟
زهرا ناراحت از واکنش او، انگشتان بلندش را درهم گره زد و ادامه داد:
- می‌دونیم روزهای خوبی نداشتی؛ ولی باید برگردی سرکارت نبات! مرخصی با حقوق که نمی‌تونن چندسال بهت بدن. تا کی می‌خوای عزادار کسی باشی که رفته؟! چرا نمی‌خوای زندگی کنی با کسایی که هستن؟ بیا بشین...
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
هنوز به خودش نیامده بود؛ اما رام این حرف شد و روی صندلی چرمی قرار گرفت. دستی به شالش کشید و نگاه سردرگمش را به زهرا دوخت، می‌دانست دیر یا زود باید با مراجع کننده‌ها روبه‌رو شود؛ ولی فکرش را نمی‌کرد از همان روز اول او را به کار بگیرند.
پرونده‌ای که حدس می‌زد پرونده جدیدش باشد را جلوی چشمانش گرفت و سری به نشانه تفهیم تکان داد. اهمیتی به ادامه حرف‌ها و نصیحت‌های زهرا نشان نداد؛ به محض بیرون رفتنش پرونده را روی میز انداخت و تن رنجورش را ب* غل کرد. زمانی این شغل جز آرزوهای محالش بود و حالا، حالا برای ندیدن مراجع کننده یا بیرون رفتن از کلینیک لحظه شماری می‌کرد. حالا اوضاعش فرق داشت! حالا دلیلی نداشت دنبال خوب کردن حال بقیه باشد وقتی حال خودش به بدترین شکل ممکن گرفته بود. چطور می‌توانست کسی را قانع کند تا خوب باشد و وقایع این جهان لعنتی را برایش شرح دهد در صورتی که خودش می‌دانست همه می‌روند. می‌دانست همه بلاخره تنها می‌مانند. می‌دانست همه می‌میرند. می‌دانست خیلی‌ها هنوز بخاطر بچه طلاق می‌گیرند، می‌دانست قیافه همیشه حرف اول را می‌زند؛ ولی مگر می‌توانست آرام و بیخیال باشد؟ مگر دانستن دلیل بر توانستن و درک کردن بود؟
غم و فکر شوهر رفته‌اش ماهی یک‌بار هم گریبان‌گیرش نمی‌شد، چه شده بود که امروز همراه تمام غصه‌های یک سال و چهار ماه گذشته‌اش روی شانه‌ها و گلویش سنگینی می‌کرد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
کمی تعلل کرد و بلاخره از جا برخاست، به طرف گلدان‌های کاکتوس رفت و درحالی که نگاهش روی خاک ترک خورده می‌چرخید با خود فکر کرد که اگرحالش را خوب نشان ندهد باز باید سروکارش به روان‌درمانگر برود، روان‌درمانگری که این مدت به سخت‌ترین روش‌ها سعی در پیچاندنش داشت. مسلماً اگر ذره‌ای خودش را کنترل نمی‌کرد؛ مشکلش از چشم تیز روانپزشک دور نمی‌ماند! هیچ‌وقت حوصله و اعصاب نصیحت و شعار نداشت، تنها چیزی که خیلی در این جهان بهش پایبند بود، فاصله گرفتن از کسانی بود که عاشق نصیحت کردن بودند.
روپوشش را تن زد و سرش را بالا گرفت، موهای چتری‌اش که نوک آن‌ها استخوانی رنگ بود از یکدیگر فاصله داد و گوشه‌ی چشمش را تمیز کرد؛ با تردید دستش گوشه میز گیر کرد و چشمانش که به آیینه کوچک افتاد، سری به نشانه‌ی رضایت تکان داد. لب‌های پوسته پوسته شده‌اش را به هم نزدیک و چندین بار آن‌ها را مجبور کرد همدیگر را سخت در آغوش بکشند تا ر*ژ کم‌رنگش به اندازه مساوی روی آن‌ها پخش شود.
قبل از این‌که دستش بلرزد و آیینه کمی بالاتر را هدف بگیرد، ذره‌ای اعتماد به‌ نفس به وجود رنجورش راه داده بود؛ اما به محض دیدن آن چشمان عسلی که سن سی‌وهفت ساله‌اش را پنجاه سال فریاد می‌زد، تمام روضه‌هایی که در گوش خود خوانده بود به باد رفت، به صورتش که انگار در آن رگ خونی‌ای زندگی نمی‌کرد خیره شد اما بازهم چشمانش نگاه را به سمت خود جلب کرد... جلوی خودش را می‌گرفت اما باید چه بلایی سر اون دوگوی تلخ می‌آورد که این‌گونه او را رسوا نکنند؟ می‌خواست با این چشم‌ها سرِّ درونش را از آقای دهقان مخفی سازد؟ زهی خیال باطل! راه و چاه نمی‌دانست، سردرگم‌ترین بود میان این اتاق نم‌دیده.
همانی بود که بارها و بارها ترک برداشت؛ اما نشکست، زخم خورد اما نمرد، خم شد اما له نشد. نبات به قول مادرشوهر سابقش اجاق کوری بود در حسرت تکه‌ای هیزم، ذره‌ای محبت و خرده‌ای اعتماد!
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
***
احساس مریضی را داشت که از تبی سرسام‌آور رنج می‌کشید، تبی که قدرت خیلی چیزها را در مشت خود گرفته و نبات بینوا را گوشه‌ای گیر انداخته بود. این موضوع فاجعه را وقتی متوجه شد که قدرت تکلم در مقابل بیمارش را از دست داده بود. به چشم‌های معصوم دختری که از بین حرف‌هایش دست و پا شکسته فهمید قربانی تج*اوز است خیره شد. حداقل حس بهتری به این دختر نوزده ساله داشت تا آن پسر بچه‌ای که پیرمرد خرفت و حرامزاده‌ای گوشه‌ی خشکباری گیرش انداخته بود؛ در نگاه آن پسر هیچ چیز نمی‌دید و درآخر حتی متوجه نشد چه حرف‌هایی برای دلگرم و آرام کردن او به خوردش داد. دقیقاً همان لحظه به خدا با آن عظمتش شک کرد، می‌گفتند دنیا محل امتحان است؟ خدا چه کسی را امتحان کرده بود؟ آن پیرِ خرفت؟ پسر بچه‌ی نگون‌بخت؟
حالت اضطراب‌گونه‌ی دختر روبه‌رویش، شیارهای مغزش را هدف گرفته بود. وقتی متوجه شد دختر از گریه کردن خسته نمی‌شود ناچار نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن وقتی که رو به اتمام بود، نیمچه لبخندی مهمان صورتش کرد. می‌دانست تج*اوز نام دیگر مرگ است ولی ترجیح داد دوکلمه به زبان بیاورد تا حداقل نانی که می‌خورد حرام نشود!
جملاتی که می‌دانست ممکن است کمی حال کسی که مورد تج*اوز قرار گرفته را آرام کند، به زبان آورد و به والله که حتی یک کلمه‌اش هم برای او نبود! حرف‌هایی که در دفترچه آن روان‌درمانگر منفور دیده بود را همیشه برای این نوع مراجع کننده‌ها بازگو می‌کرد.
بعد از تموم شدن وقت مربوطه تا جلوی در همراهی‌اش کرد و کاغذ دست نخورده‌ای که برای پر کردن اسم و شرایط بیمار بود، پشت سر نگاه داشته و به دست عبداللهی رساند. زیر ل*ب سلامی کرد و تا خواست برگردد، چشمش به خنده‌های بلند فرد کنار دست عبداللهی خشک شد. آن مرد را تا به الان در کلینیک ندیده بود و حدس می‌زد عضوی جدید باشد؛ با مقطع شدن خنده‌هایش و حرکت چشم‌های بادامی‌اش به سوی او، سری از تاسف تکان داده و فاصله گرفت. این خنده‌ها، آن خنده‌ها، همه‌ی خنده‌ها را یک‌ نوع بی‌حرمتی می‌دانست نه فقط برای خودش، برای همه! برای این‌ اوضاع و برای آن رنج‌ها!
با گام‌هایی نه چندان استوار به طرف اتاق و بعد میز حرکت کرد. می‌دانست بیمار جدیدی که آقای دهقان پرونده‌اش را به او سپرده بود تا لحظاتی دیگر وقت ملاقاتش سر می‌رسید؛ ولی این موضوع ابداً تغییری در حالش ایجاد نمی‌کرد؛ با خود فکر کرد چرا تا به‌حال، چرا هیچ‌ک.س در این سه روز نفهمیده بود سر قبر اشتباهی روضه می‌خواند؟ این‌قدر قوی به نظر می‌رسید یا بیشتر از حد تصورش احمق‌ بودند؟
تق تق نامنظمی که در را هدف گرفت، قلنج انگشت شستش را به آرامی شکاند و به زحمت خط صافی روی ل*ب‌هایش نشاند.
- بفرمایید.
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
سرش را بالا گرفت و اولین چیزی که در صورت مرد به چشمش خورد، ل*ب‌های پوسته پوسته‌ شده‌ی سیاهی بود که زخم‌های کوچکی کنار خود داشت. پلکی زد و با ناخن‌های کوتاه و مرتبش کمی گردنش را از روی مقنعه خاراند. بدون این‌که تعارفی بزند، مرد به سمت صندلی شروع به پیشروی کرد و پاهای کشیده و بلندش را روی یکدیگر انداخت. اضافه‌های گوشه چشمش را گرفت و سلامی به نبات کرد.
نبات صندلی خود را جلو کشید و پرونده را باز کرد، مداد که نوک تیزی نداشت به دست گرفت و خط‌های فرضی روی صفحه اول پرونده کشید؛ در همان حال که خود را مشغول نشان می‌داد، نگاهی به مرد انداخت و گفت:
- سلام امیدوارم حالتون بد نباشه، خب خوشحال می‌شم درباره مشکلتون با هم‌دیگه حرف بزنیم.
نگاه مرد بالا آمد و ل*ب‌های نه چندان باریکش را روی هم فشرده شد. راه سختی پیش‌روی خود حس نمی‌کرد؛ ولی مثل همیشه خلائی عمیق در وجودش بود.
- قابل تحمل‌تر از اون چیزی هستی که فکر می‌کردم.
نبات تشری به ابروانش زد و به سختی تلاش کرد تا نگذارد به جان یک‌دیگر بیوفتند. توقع شنیدن چنین حرفی نداشت‌‌.
- چی گفتید؟
دست‌های مرد پشت سرش قرار گرفتند و در همان حال که مشغول کشیدن موهای خود بود، ل*ب باز کرد:
- اسمم علی هست. مولایی.
سر نبات به سختی از بستر شانه‌هایش فاصله گرفت‌ و خود را بالا کشید.
- بله می‌دونم.
نمی‌دانست، هیچ‌وقت اسم و فامیل بیمارانش را به ذهن نمی‌سپرد و حالا که اوضاع فرق هم می‌کرد!
- خشونت خانگی.
سری به نشانه فهمیدن تکان و خود را درحال نوشتن نشان داد.
- خب؟
صدای خنده کوتاه علی گوشش را خراشید‌.
- خودت رو می‌گم، خشونت خانگی؟
رگه‌هایی از خس‌خس از حنجره‌اش شنیده می‌شد. خودش را از روی کاغذ عقب کشید، با چشم‌هایی گرد شده نگاهش را روی آن چهره مرموز گرداند و گیر آن لبخند بی‌معنی شد.
- چی می‌گید؟!
علی شانه بالا انداخت و ادامه حرفش را فرو فرستاد، کارهای مهم‌تری با این روانشناسِ به ظاهر موفق داشت!
- بیخیال اشتباه شد‌.
نبات کمی آسوده‌خاطر طره‌ی مویش که در دهانش بود را بیرون فرستاد و ل*ب زد:
- خب می‌شنوم. از خودتون بگید.
- من واقعى رو وقتى می‌بينى كه ديگه وجودت برام هيچ منفعتى نداشته باشه خانم استخری.
- منم نیازی ندارم شخصیت واقعی شما رو ببینم درسته؟ ابدا نیازی ندارم.‌ این‌جاییم که به هم‌دیگه کمک کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
به ندرت حرص را در وجود خود احساس می‌کرد و حالا، حالا بعد از تمام شدن جمله کوتاهش، نفس کم آورده بود!
با جمع کردن گوشه کاغذ سعی کرد ذهن بهم ریخته‌اش را هم جمع و جور و کمی صحبت کند تا سرنخی به دست آورد؛ ولی قبل از این‌که ل*ب‌هایش از یک‌دیگر دل بکنند، پسر به حرف آمد!
- بابام وقتی جوون بود با مامانم فرار کرد، چند روز خانواده‌ها دنبال‌شون بودن تا توی تبریز پیداشون کردن، به زور مجبور شدن رضایت بدن برای ازدواجشون. مادرم دختری بود که تازه درسش رو تموم کرده بود و بابام دکه سیگار فروشی داشت روبه‌روی خون‌شون. می‌دونی اوضاع‌شون چطوره الان؟
مردمک‌های نبات در حدقه آرام شده‌اند و با خونسردی روی دست‌های پسر چرخیدند، می‌دانست کشیدن آن دست‌ها کمی وقت می‌برد! پس برای خریدن وقت از صندلی به جلو رانده شد و گفت:
- نمی‌تونم حدس بزنم، ادامه بدین.
علی بدون ذره‌ای تغییر پی حرفش را گرفت، چهره‌اش هیچ چیزی منعکس نمی‌کرد جز بیخیالی‌اش!
- الان بابام یه طلا فروشی داره توی طالقانی که دقیقاً اندازه همون دکه سیگار فروشیش هست و مامانم یه آرایشگاه داره و این دوتا ماهی یک‌بار هم هم‌دیگه رو نمی‌بینن!
ناخودآگاه نچی کرد و نگاهش را از گوشه میز به سمت نبات هل داد؛ با شنیدن آن صدای آرام نبات دست از نقاشی کشید و به مهره‌های گردنش زحمت داد.
- قراره درباره چیزی که اذیتتون می‌کنه صحبت کنیم.
آرنج‌های پوسته پوسته شده‌ی علی روی زانوانش قرار گرفتند.
- اینم اذیتم می‌کنه و تو نمی‌فهمی چرا.
نبات با صدایی گرفته که برخلاف همیشه قصد صاف شدن نداشت، ل*ب باز کرد. هوای سنگین اتاق را به وضوح حس می‌کرد و دست و پا می‌زد برای فرار از آن حال ولی نمی‌توانست گلویی که به وسیله دو دست نسبتاً قوی فشرده می‌شود را آزاد کند.
- دوست دارم بازم صحبت کنین.
این‌بار علی نفس عمیقی کشید و همچنین نبات، به نفس‌ افتادن ریه‌هایش را به جان خرید!
- کلمه‌ها هیچ‌وقت کافی نیستن، مثل عشق بابا و مامانم، شاید اگر می‌تونستم ساز بزنم یا نقاش خوبی بودم یا حتی بازیگر، الان همه چی برام گذرا و قابل تحمل‌تر بود.
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
زمان نمی‌گذشت و نبات با چشمانش به جان ساعت افتاده بود، بی‌درنگ بلند شد و درحالی که لباس پسر را وجب به وجب از نظر می‌گذراند، چشمانش به موی رنگ شده‌ی روی آن شانه‌ی لاغر نیشخند زد! هیچ حس کنجکاوی نسبت به آن پسر نداشت، حتی نگاه‌های مرموز و لبخند یک‌طرفه‌اش هم او را تحریک نمی‌کرد!
لبخند را از چوب لباسی جدا و تن ل*ب‌هایش کرد، در کمد باقی تظاهرهایش را بست و روی صندلی مقابل پسر قرار گرفت.
دست به لیوان برد و کمی برای خود آب ریخت.
- من که نمی‌تونم با نگاه مشکلتون رو بفهمم، باید صحبت کنین.
علی که منتظر بود نبات سکوتش را بشکند، سریع حرفش را به زبان آورد‌.
- آره همینه! روانشناسا فقط هستن تا ما روشون بالا بیاریم؛ مگه نه؟
کلمات نصف و نیمه به مغز نبات رسیدند و قبل از این‌که به زبانشان بیاورد فلج شدند! تازه درک کرد جمله کمی قبل‌تر پسر را! کلمات کافی نیستند!
قد راست کرد و چشمان تیزش را به در دوخت.
- بفرمایید بیرون!
خنده کوتاه علی که بلند شد، تازه به عمق فاجعه پی برد! ناخن‌های مرتبش را مهمان گوشت دستش کرد و به واگویه‌های پوست ظریفش توجهی نشان نداد. هدفش چه بود؟! نمی‌دانست.
او تمام مدت نبات را زیر نظر داشت و ذره ذره، حرکاتش را به خاطر می‌سپرد‌.
- بشین خانم روانشناس، خوب عکس العمل نشون دادی و فکر می‌کردم باید یه رب منتظر باشم پلک بزنی. یه شوخی بود، مگه نمیگن مریض می‌تونه همه چی رو به روانشناسش بگه؟ خب اینم یه نظر بود دیگه!
نبات به جملاتش توجهی نکرد! فقط می‌دانست که باید خودش را ثابت کند که مشکلی ندارد که می‌تواند از پس این کار بر بیاید! او خیال می‌کرد دیگر نیازی به مرخصی و روان‌درمانگر ندارد.
- توهین نکنید لطفاً.
-داریم صحبت می‌کنیم فقط! می‌دونی کلا تحمل کردن خیلی سخته، یکی میره یکی میاد بازم میره، این‌که همش خودم رو قوی نشون بدم خیلی سخت‌تره، چون هیچی رو متوجه نمیشم، خدا رو یه آفریننده نمی‌دونم. با کسی‌ام که رفته، با کسی‌ام که قراره بیاد ولی با کسی نیستم که هست، متعلق نیستم به هیچ زمانی و این دست خودم نیست. پوچی شاخ و دم نداره.
این را می‌دانست، نبات این را به خوبی حس می‌کرد! می‌توانست دستان پوچی را بگیرد، محکم به دیوار بکوبند و کمی تنهایی، بغض، ناراحتی را به خوردش دهد و زیر گوشش ل*ب بزند:« پوچی عزیز، این حجم از حس‌های بیگانه هم در کنار تو مرا در آغو*ش گرفتند، کمی از آن‌ها را به تو می‌دهم تا شاید ذره‌ای درک کنی و از من فاصله بگیری!»
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین