جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [باران خاک‌خورده] اثر «فاطمه یوسفی نویسنده‌ حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Telma با نام [باران خاک‌خورده] اثر «فاطمه یوسفی نویسنده‌ حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,420 بازدید, 26 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [باران خاک‌خورده] اثر «فاطمه یوسفی نویسنده‌ حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Telma
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
- دوست عزیز، دوست دارم دلیل اصلی ناراحتیت رو بدونم تا بتونم کمکت کنم!
پسر ل*ب‌های نه چندان درشتش را این‌بار محکم بهم فشرد، چشمانش را در حدقه چرخاند و لحنی که حرص به وضوح ازش جاری بود را مهمان نبات کرد.
- روحم یه گوشه نشسته، به دیوار تکیه داده بدنم یه گوشه دیگه، داره فکر می‌کنه بیاد بغلش‌کنه؟ بهش دست بده یا نه؟ میگه هنوز برای آشتی زوده یا نه؟ شاید هم دیگه کار آشتی کردن گذشته باشه؟ نمی‌تونم به هم‌دیگه نزدیکشون کنم و مطمئنم الان منظورم رو می‌فهمی. هیچ‌وقت حال بد یه دلیل مشخص نداره؛ حداقل برای من! همه چی تلنبار شد و اینجوری شدم.
نبات فکرهای درهمش را پس زد، از جا بلند شد و درحالی که نفسش را با کمی آسودگی بخاطر راحت شدن از دست این جلسه‌ی مضحک بیرون می‌فرستاد با اشاره به در پسر را بدرقه کرد.
- امیدوارم توی جلسه بعد، موضوع‌های واضح‌تری برای صحبت داشته باشیم.
پسر چشمان سرگردم نبات را هدف گرفت و کمی سرش را خم کرد. حس قدرت نداشت؛ اما مطمئن بود به دست می‌آورد! آن روز را خیلی دور و دست نیافتنی نمی‌دید و بلاعکس! به وضوح پیش چشمش شکل گرفته بود.
روپوش سفیدش را روی صندلی انداخت و بلاتکلیف وسط اتاق ایستاد. لعنتی فرستاد به چشمانی که بخاطر سردرد نیمه باز شده بودند. وسایلش را به دست گرفت و بدون توجه به ک.س دیگری، سریع کلینیک را ترک کرد
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
نفهمید چطور خیابان‌ها را طی کرد و به خانه‌اش رسید. وقتی به خودش آمد که دست راستش روی ویلچر مادرش بود. مقابل ویلچر زانو زده و نقطه‌ای مبهم را از نظر می‌گذراند.
خانه بود و حالا تلاش می‌کرد برای هزارمین‌بار از پس این غم بر بیاید! رفتن یک‌باره‌ی مادر فلجش، درست بعد از زمانی که با غم باور نبودنش کنار آمده بود، او را به آدمی کاملاً شکننده و دور از انتظار تبدیل کرده بود‌.
ویلچر را گوشه سالن هدایت کرد و مُشتی ارزن به سوی قفس مرغ عشقش پرتاب کرد. ناخنش را در پوست سرش فرو برد و بدون این‌که آب چای‌ساز را عوض کند، آن را به برق زد و درست کنارش سر خورد، روی زمین نشست. به محض بستن چشمانش، قیافه‌ی آخرین مریضش را مشاهده کرد، همان پسری که در یک ساعت چندین‌بار اعصابش را مورد دست درازی قرار داده بود. اصل مطلب را می‌پیچاند و نبات این را درک نمی‌کرد.
نسکافه را درون ماگ ریخت و پلاستیکش را همان گوشه‌ی کابینت رها کرد، با خود گفت نمی‌توانند همان بدو بازگشت پرونده‌ای سخت بهم محول کرده باشند و به همین طریق خودش را دلداری داد، حتی ذره‌ای پشیمانی حس نمی‌کرد نسبت به پرونده‌ای که مورد مطالعه قرار نداده بود.
ذره‌ای از نسکافه بدون شکر را نوشید و شانه‌هایش را ماساژ داد، به‌خاطر دوجداره نبودن پنجره‌های آشپزخانه‌اش صداها را کاملاً می‌شنید. آن خانه کوچک اما لوکس حالا به‌خاطر حساس شدنش برایش به جهنمی تمام نشدنی تبدیل شده بود. خنده‌های دو کودک بازیگوش نه تنها باعث تسلی اعصابش نمی‌شد، بلکه آن چنگال کج‌ شده بیشتر روح و روانش را خراش می‌داد. نمی‌توانست بیرون برود و نیشگونی مهمان بازوان تپل‌شان کند! یادآوری دفعه قبل که بعد از انجام این کار مجبور شد چندین‌بار از آن دو مادر خشمگین عذرخواهی کند به اندازه کافی باعث می‌شد حداقل تا مدتی واکنش کمتری نشان دهد و محتاط‌تر عمل کند.
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
لباسش را با یک پیرهن بلند عوض کرد و چند دکمه ابتدا را با بی‌حوصلگی بست. بوی عرق آزارش می‌داد ولی؛ تنها به زدن کمی اسپری روی مچ‌های دستش اکتفا کرد. در اتاق نسبتاً بزرگ و خالی‌اش را محکم بست و دوباره به طرف سالن حرکت کرد.
خودش را رو کاناپه خاکستری پرتاب و شروع به جویدن گوشه ناخنش کرد. تمام مدتی که در خانه استتار کرده بود، تنها سرگرمی‌اش زل زدن به ساعت و شمردن ثانیه‌ها بود. می‌پسندید از این‌که این‌طور عمرش را تلف می‌کرد!
تمام مدت حس این را داشت که از قطاری که مقصد مهمی دارد جا مانده! کبوتری مریض و زخمی از دستانش افتاده؛ یا حس سنگینی و درماندگی یک نهنگ جدامانده!
با خود فکر می‌کرد که دقیقاً مثل آرزوهایش شده است، آرزوهایی که وقتی از آن پدر سخت‌گیر، معتاد و ولخرج و مادر فلج و حتی شوهر دم‌دمی مزاجش خسته می‌شد، مدام برای خود و مادرش تکرار می‌کرد. دلش می‌خواست کسی کاری به کارش نداشته باشد، هیچ مسئولیتی به دوش نکشد. دلش می‌خواست سگ‌دو زدن و نرسیدن‌ها تمام شود! او می‌خواست حتی به قیمت تاریک شدن خود و زندگی‌اش آرزویش برآورده شود و حالا، حالا همان‌طور بود که دلش می‌خواست؟ لذ*ت می‌برد؟ همین چیزها را خواسته بود دیگر؟ تنهایی! تاریکی!
با خودش فکر کرد که چطور مغزش با وجود این‌همه افکار هنوز فعال است؟ هنوز مرضی نگرفته است؟ دقایقی بینی‌اش را گرفت و سعی کرد تمرکز کند؛ اما فایده‌ نداشت!
بالاخره اکسیژن را نزدیک دسته کاناپه پیدا کرد و نفس عمیقی کشید. می‌دانست دیگر نمی‌تواند افکار درهمش را کنترل کند، پس کوسن را روی صورتش قرار داد و همان‌طور که صدای عقربه‌های ساعت گوشش را پر کرده بود، سعی کرد برای چند ساعت بخوابد.
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
اوضاع و احوالش؟
او، غم، تنهایی سه هم‌خانه‌ی خوب شده‌اند. بعد تقلاهای فراوان هرکدام گوشه‌ای از دلش سکنا گزیده‌اند. جسمش بیمار است اما هنوز نفسی می‌آید، می‌رود. منتظر باران پاییزی است تا حالش را از این‌که هست خر*اب‌تر کند. گوشه اتاقش جا گرفته و در انتظار جلسه سوم ملاقات با آن پسر خرافه‌گوی است. اخبار تمام شد؛ گزیده و کوتاه!
این انتظار زیاد طولی نمی‌کشد، پسر دقیقاً سر وقت رجوع می‌کند و نبات این‌بار نفس بلندی می‌کشد، امیدوار است مثل دفعه‌ی قبل تمام وقتش را سکوت نکند. آن زل زدن‌ها برای نبات از فرو رفتن میخ به هرجای بدنش بدتر بود.
- می‌دونی خانم استخری، دیشب داشتم به چی فکر می‌کردم؟
نبات با زبانش ضربه‌ای به نگین کوچک روی دندانش می‌زند و همان‌طور که علی را دعوت به نشستن می‌کند، می‌گوید:
- چه فکری بوده که حتی سلام کردن هم ازتون گرفته؟
علی تک‌خنده‌ای می‌زند و روی صندلی جا می‌گیرد، کمی شلوار لی تنگش را بالا می‌کشد تا بتواند راحت‌تر بشیند.
- وقتی خواهر کوچیکم می‌خواست بره ترکیه من بستری بودم. تقریباً پنج سال پیش بود که اومد منو دید. گفت نمی‌تونه بچه‌دار بشه و میره اونجا دنبال دوا و درمون... .
نچی کرد و با خنده ادامه داد:
- حالا وارد جزئیات نشیم که اصلاً شوهر نداشت. وقتی خواهرم رفت من خیلی از قبل تنهاتر شدم چون فقط اون بهم سر می‌زد، مادرم وقت نمی‌کرد و پدرم پا نداشت که این‌همه راه بکوبه و بیاد برای ده دقیقه پسر دیوونش رو ببینه. همه چی رو کنار گذاشتم و فقط یه چیزی توی ذهنم بود، درست یادم نیست کی گفته، یادمه شنیدم چون تعداد کسایی که بیرونن بیشتره یعنی اونا سالم هستن و ما دیوونه؟ چند وقت طول کشید تا از اون بیمارستان راحت بشم و مطمعناً دیگه پرونده رو خوندی و بهتر می‌دونی.
نگاهش را به سمت نباتی کشید که بعد از کلمه بچه در دنیای خودش غرق شده بود، چه مدت بود که گوشش با این کلمه برخوردی نداشت؟ آن لرزش یک‌باره تنش بعد شنیدن این کلمه را باید پای چه می‌گذاشت؟
بعد از تکرار دوباره حرفش دستش را بلند و اشاره‌ای به کاغذهای روی میز نبات کرد، آن موقع بود که به خودش آمد و کلافه سری تکان داد.
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
- آره مطالعه کردم، به مرور حالتون بهتر شد و گوشه‌گیری کمتری داشتین، بهتر راه اومدین و باعث شد مرخصتون کنن به شرط این‌که مراجعه به روانپزشک و روانشناس رو ادامه بدین.
برای خودش هم تعجب‌آور بود که دیشب موقع ارزن دادن به مرغ عشقش کمی کنجکاوی‌اش گل کرده و گوشه نگاهی به پرونده علی انداخته بود؛ اما فقط چند صفحه اول!
علی مشتاق روی صندلی جابه‌جا شد، انتظار نداشت این‌قدر زود این روانشناس معروف را کنجکاو خود کند، فقط خودش معنی آن کلمه معروف که به نبات چسبانده بود را می‌دانست. موقع دیدن نبات تقریباً تمام صداها از گوشش حذف و تاری دیدش کمتر می‌شد، انگار کل بدنش مشتاق همکاری بود!
- کلا بعد مرخص شدن بیشتر روزهام جوری می‌گذشت که انگار یه فیلم رو با نت ضعیف زدم دانلود شه و دقیقه نود دستم خورده و لغو شده یا عجله دارم و کلیدم رو روی در جا گذاشتم. خود روانشناس‌ها بیشتر از من مشکل داشتن، من فقط حرف می‌زدم... حتی این روزها حساسیتم به صداها کمتر شده، دیگه اهمیتی نمیدم به صدای نخودکوب که از سقف اتاقم میاد ولی هنوز یه چیزی مبهمه، نمی‌دونم چی فقط می‌دونم باید فکر کنم تا پیداش کنم و همین فکر کردنم ممکنه باعث بشه سه روز یک گوشه بشینم و تکون نخورم، یا یکهو وسط خنده گریم بگیره که چرا؟ چرا خوشحالی؟ درد کم داری؟
نبات وسط حرفش پرید و بی‌اختیار گفت:
- رفتن اونم برای من همین بود، انگار شب قبل اردوی مدرسه مریض شدم یا گوشیم رو به شارژری زدم که به پریز وصل نبوده یا تمام اسکرین‌شات‌هام پاک شدن، رفتنش از تموم اتفاق‌های قابل باور و غیرقابل باور زندگیم سخت‌تر بود... .
علی می‌دانست او درباره کی حرف می‌زند، حتی در سالگرد فوت مادر نبات هم شرکت کرده و تمام مدت هم چشمش قفل دختری بود که ساعت‌ها گوشه قبر نشسته بود و حرکتی نمی‌کرد، فقط با خود حرف می‌زد و خدا می‌داند علی چقدر خود را کنترل کرده بود تا نزدیک نرود و محتاطانه پشت درخت جا بگیرد، همان موقع بود که نبات استخری در ذهنش به چیزی پررنگ‌تر از یک روانشناس تبدیل شد. حریف؟ او را حریف قَدری می‌دید؟
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
اوایل با خود فکر می‌کرد دلش را باخته است، به دختری که هیچی نداشت؛ اما جلوتر که رفت اصل ماجرا را متوجه شد! این هم با بقیه برایش فرقی نداشت، منتها سرگرم کننده‌تر بود. داستان اطرافش زیاد داشت و همین قضیه را برای علی مهیج کرده بود. خیلی دلش می‌خواست تمام چیزهایی که این‌طرف و آن‌طرف به گوشش خورده بود را از زبان خودش بشنود و این حسی که ته دلش را قلقلک می داد، کند؛ اما انگار دختر برای حرف زدن محکم‌تر از این حرف‌ها بود؛ یا شاید به تلنگر قوی‌تری نیاز داشت. اگر به خوبی با نبات راضی می‌شد احتمال این‌که دیگر این کار را کنار بگذارد، زیاد بود!
حرف‌هایش را ادامه داد. یک کلمه راست را با یک صفحه چرند و دروغ قاطی می‌کرد و به خورد نبات مات شده می‌داد.
دختر بی‌نوا بدون این‌که متوجه باشد، کم کم به حرف‌های علی واکنش نشان می‌داد. حتی علی این موضوع را از خم شدن روی صندلی‌اش و چشم‌های کمی کنجکاوش فهمید.
_ پدرم، مادرم رو موقع را*بطه با یه خواننده اونم یازده شب داخل آرایشگاه دید؛ اما هیچی نتونست بگه، فقط رفت بیرون و گربه‌ش رو کرد. هرازگاهی که می‌دیدمش داغون‌تر از قبل شده بود. مطمئن بودم خودش رو مقصر می‌دونست؛ حتی من یک‌بار پیشنهاد دادم بهش که کسی رو براش ببرم خونه تا از تنهایی در بیاد؛ اما جز توی گوشم زدن کاری ازش بر نمیومد.
پشت حرفش بلند خندید و نفس در سی*نه نبات حبس شد. او چه؟ او باید بلایی سر پدرش می‌آورد؟ پدری که خود و مادرش را آن‌طور زجرکش کرده بود؟
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
_ همیشه می‌خواستم بشنوم زندگی بقیه رو. همیشه فکر می‌کردم کسی اندازه من مشکل نداره. من کلی وقت پیش دو خودکشی ناموفق داشتم و متاسفانه چون خیلی گذشته جاشون مشخص نیست، که نشونت بدم.
و بازهم نبات آن دروغ همیشگی که در جریان است را بر زبان آورد و نگاهی به ساعت انداخت. علی هم نگاهش به آن سمت کشیده شد و با دیدن وقتی که گذشته بود، ابرویی بالا انداخت. از جا برخاست. می‌دانست جلسه بعد، همه چی قرار است برایش هیجان انگیزتر باشد. سری به نشانه احترام تکان داد و بدون حرف اضافه‌ای بیرون رفت.
نبات؛ اما دقایقی از جا تکان نخورد. می‌دانست اگر از جا برخیزد به هیچ وجه نمی‌تواند تعادل آن تن سنگینش را حفظ کند. حس می‌کرد ذهنش قصد جان روحش را دارد و روحش، بعد فهمیدن این موضوع بیش از پیش افسرده شده و با یکدیگر حرف نمی‌زدند و نبات، نگران تماشایشان می‌کرد. کاری جز تماشا از دستش بر نمی‌آمد.
با داخل شدن زهرا از جا بلند شد. دستش را پشتش قرار داد و کمی لباسش را پایین کشید.
_ بعدی رو داخل نفرست. با دوستام قرار دارم.
صدای خنده همراه با پوزخند که بلند شد. نبات با تعجب دست از پوشیدن لباسش کشید. آستین چروک مانتویش را در مشتش گرفت و نچی کرد:
_ چیه؟!
_ اولین‌بار بود که مریضی بیشتر ساعت مراجعه‌اش تو اتاقت موند.
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
دستی به لباسش کشید تا مرتب به نظر برسد. لعنتی به خودش فرستاد! این روزها حتی عادت هر روز شستن و اتو کردن را هم از یاد برده بود.
_ حواسم نبود. متوجه نشدم، نه خیلی پسره پر حرفه! برای همین...
زهرا دستی دور لبش کشید و آیینه کوچکی را از جیبش بیرون آورد. بدون این‌که ذره‌ای حس بد به کلمه‌هایش راه دهد، گفت:
_ گفتی دوستات. منظورت دوستای قبل مادرت یا بعد مادرت هست؟!
این‌بار دست نبات کنار چوب لباسی خشک شد! هیچ‌ک.س تا به حال تغییراتش را این‌طور واضح به چشمش نکوبیده بود. نمی‌توانست خرده‌ای از این دختر بگیرد. بلاخره حق داشت. اعتقادات الانش؟ در حد غسل جنابت بعد از دست درازی بود.
این‌بار بدون گرفتن جواب از اتاق خارج شد و پشت سرش نبات راه گرفت؛ اما وسط راهرو به همان فرد جدید کلینیک برخورد. قبل از چشم در چشم شدن، نبات دستش را بند چتری‌های به‌هم ریخته کرد و زیر ل*ب خسته نباشیدی گفت! بلافاصله راهش را کج کرد و در جواب صدای آرام پسر که می‌گفت «فازش چیه» شانه بالا انداخت.
در ماشینش جا گرفت و خودش را کرد. آب‌ریزش بینی‌اش کم‌کم اجازه خودی نشان دادن می‌خواست و این، رسیدن پاییز را خبر می‌داد!
_ نبات مامان! اون چند تا نخ رو گوشه پنجره بیار.
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
زن تکانی به خودش داد و از چرخ فاصله گرفت. بدون نگاه کردن به آیینه موهای کوتاه و بهم ریخته‌اش، که از قضا دست‌های شوهرش آن‌ها را بوسیده بود، روسری‌اش را دور سرش محکم کرد و به طرف آشپزخانه که سمت چپش بود قدم برنداشت؛ به محض برداشتن در قابلمه صدای شوهرش را شنید.
_ مرجان! مرجان کجایی؟!
قبل از هر چیزی، سریع نبات را در خود حل کرد و صدای لرزانش در خانه پیچید.
_ این‌جام، بیا.
مرد گیج قدم برداشت و در چهارچوب در قرار گرفت. چشم مرجان که به سر باندپیچی‌اش خورد، نبات را پشت سرش فرستاد و سریع کلمات را کنار یک‌دیگر ردیف کرد.
_ سرت چی شده؟ چرا مواظب نبودی؟! از دیوار افتادی؟
مرد بدون هیچ حرفی جلو آمد و موهای مرجان را دور دستش پیچید. صدای نحسش از گلوی پر از خلط و دندان‌های زردش بیرون پرید.
_ همه چی تقصیر اون پدر حروم... هست. اگه همون موقع گردن گرفته بود من این‌همه سال سختی نمی‌کشیدم. من مجبور نمی‌شدم این همه وقت ریخت تو...
مکثی کرد و نگاهی به نبات انداخت. شلوار خیسش را از نظر گذراند و پوزخندی زد. لگدی که به سمتش انداخت، مستقیم روی پهلویی کوچکش جا گرفت و نخ‌ها مهمان زمین شدند.
صورت دختر از درد جمع شد؛ اما دست کوچکش را جلوی دهانش گرفت تا مبادا صدایی به گوش پدرش برسد.
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
_ ریخت خودت و این دخترت رو تحمل کنم. این اصلا دختر منه؟ کجاش شبیه منه؟
مرجان جیغی کشید و سریع نبات را کرد؛ اهمیتی به خیس شدن لباس‌هایش نداد و غرید:
_ کثا*فت! کثا*فت حداقل طلاقم بده... دلت به حال من نمی‌سوزه به حال دخترت بسوزه!
_ طلاق؟
خنده بلندی سر داد و شلوار کردی چرکش را بالا کشید.
_ طلاقت بدم و بری زندگی کنی؟ نه. چندسال نگهت داشتم و هرماه یه سکه ندادمت که حالا بیخیالت بشم! تا موقع سفید شدن دندونات نگهت می‌دارم و این‌قدر می‌زنمت. هم خودت هم دختر بی‌نام و نشونت تا بابای لاشخورت بیاد و به گه خو*ردن بیوفته.
تقه‌ای به پنجره ماشین خورد و نبات به خودش آمد. دستش را روی صورتش کشید و قطره اشکی که راه خودش را به سختی پیدا کرده بود، پاک کرد. چشمش که به امید افتاد! هول شده شیشه را پایین کشید و گفت:
_ سلام احوال شما؟ دیگه داشتم می‌رفتم شما رو دیدم، گفتم وایسم احوال پرسی کنم که خودتون اومدید...
انگشتانش را دور فرمان محکم کرد و اخم‌های امید را از نظر گذراند.
_ نیم ساعته داخل ماشین خاموش نشستید. مشکلی پیش اومده؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین