جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Meliss با نام [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,353 بازدید, 166 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظرتونو درباره داستان فعلی رمان بگید.

  • خوبه

  • نیاز به تغییر داره


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
IMG_20230328_150522_486.jpg
نام رمان: زخم قمر
نویسنده: ملیسا کوه کبیری
ژانر: معمایی، جنایی، پلیسی، درام
عضو گپ نظارت: s.o.w (7)
خلاصه:
این روزگار جز درد برایش چیزی نداشت؛
اما او از کودکی تنهایی جنگیدن را یاد گرفته بود! قفل رازی چندین و چند ساله که فقط به دست دخترکی سرد و بی احساس باز می‌شد!
در تنگنای غم از دست دادن پدر و مادرش، به دنبال سر نخی از قاتل آنها، به دام نامردی و سیاهی این روزگار می‌افتد... .
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,445
مدال‌ها
12
1673999316181.png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
به نام خداوند شعر و غزل

خداوند روزی ده بی‌مثل





«زخم قمر»


در کتاب چهار فصل زندگی
صفحه‌ها پشت سرِ هم می روند
هر یک از این صفحه‌ها، یک لحظه‌اند
لحظه‌ها با شادی و غم می روند…
گریه، دل را آبیاری می کند
خنده، یعنی این که دل‌ها زنده است…
زندگی، ترکیب شادی با غم است
دوست می دارم من این پیوند را
گر چه می گویند: شادی بهتر است
دوست دارم گریه با لبخند را!

“قیصر امین پور”

***

جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید و با شک پرسید:
- حالا یارو مطمئنه؟
- اره بابا ،سابقه وکالتش‌ رو درآوردم از اون کله گنده هاست!
پرونده‌ای که دستش بود را سمت او گرفت و گفت:
- پس به همین زنگ بزن بگو بیاد برای قرار‌داد.
ارغوان سری تکان داد و خواست بیرون برود که صدای دلارام متوقفش کرد.
- ارغوان؟
درحالی که پرونده‌های زیادی از وکلای خبره و کار بلد شهر را در دستش داشت سمت او برگشت و با لبخند گفت:
- جانم؟
- زنگ زدی بهش بگو هر چی زودتر بیاد بهتر، وقت برای از دست دادن نداریم!
ارغوان زیر لب باشه‌ای گفت و رفت.
سکوتی مطلق فضای اتاق را حکم فرما شد.
باید بیشتر در موردش فکر می‌کرد
اسمش را بار دیگر با خودش زمزمه کرد...اهورا رادمنش!


***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
***
دستش را به روسری ساتن قواره بزرگش کشید و آن را مرتب کرد، با جدیت و نگاهی سرد که همیشه نهان چشم‌هایش بود؛ چشم‌های تیره پسرک را از نظر گذراند و گفت:
- خب آقای... .
پسرک پیش قدم شد و سریع گفت:
- رادمنش، اهورا رادمنش!
- بله...همین‌طور که خودتون هم اطلاع دارید، شرکتی به بزرگی شرکت ما به یه وکیل خبره و کار بلد برای تنظیم قرارداد هامون نیاز داره. ‌
اهورا مو به موی حرف هایش را گوش می‌کرد و به خاطر می‌سپارد، او به شدت به این شغل احتیاج داشت!
- حقوق شما با بقیه کارمند‌های این شرکت فرق می‌کنه، شما از خود من بر مبنای کارهایی که انجام می‌دید حقوق می‌گیرید.
دل دل می‌کرد سوالش را بپرسد یا نه!
ممکن بود همین اول کاری اخراجش کند.
دلش را به دریا زد و پرسید:
- می‌تونم یه سوال بپرسم؟
- البته!
- علت اخراج وکیل قبلی چی بوده؟
دلارام نیش خندی زد و گفت:
- خ*یانت در امانت! من از آدم‌های دو رو دروغ‌گو خیلی بدم میاد، کسی که این جرعت‌ رو به خودش میده که من و شرکتم‌‌ رو دور بزنه ، کمترین مجازاتش اخراجه!
حرف‌هایش را طوری با تحکم گفته بود که هرکسی را قانع می‌کرد و جرعت اینکه سوال دیگری بپرسد را به او نمی‌داد.
اهورا خواست چیزی بگوید که با صدای در حرفش نصفه ماند.
دلارام سی*ن*ه‌ای صاف کرد و با تک سرفه‌ای گفت:
- بفرمایید.
لحظه‌ای بعد قامت شایان در حالی که اخم بدی به چهره داشت در چهار چوب در نمایان شد.
نگاه تندی سمت اهورا که روی مبلمان اداری نشسته بود و در حال نوشیدن قهوه بود؛ انداخت و با اخم سمت میز مدیریت حرکت کرد.
دلارام که از اخم‌هایش جا خورده بود با اشاره به سمت اهورا گفت:
- شایان جان! آقای رادمنش، وکیل جدید شرکت.
با اشاره به شایان ادامه داد:
- آقای افتخاری...جز سهامداران شرکت و البته مباشر بنده.
شایان با همان اخم‌های درهم رو کرد به اهورا و گفت:
- بله...! معرف حضور هستن.
اهورا با لبخند سمت شایان گفت :
- امیدوارم همکاری خوبی باهم داشته باشیم، جناب افتخاری.
اهورا لبخند زد و شایان به لبخندش پوزخند!
فقط خدا می‌دانست پشت این لبخند اهورا چه کینه‌ای خفته بود!

***
درحال امضا کردن قرارداد‌ها بود که در به شدت باز شد و قامت ارغوان و پشت بندش الهه در حالی که چند کاغذ به دست داشتند در چهار چوب در نمایان شد .
دلارام بی‌توجه به وضع آشفته‌ی آنها گفت:
- مگه سر آوردین؟! چه‌خبره؟
ارغوان کاغذ‌ها را جلوی دلارام گذاشت.
خم شد و کاغذ را برداشت، نام «سندمالکیت» روی برگه خود نمایی می‌کرد.
الهه: ببین این رو! از پرونده‌های بایگانی شده پیدا کردم... مال ۲۸ سال پیشه!
آن دو باهم حرف می‌زدند و بحث می‌کردند اما دلارام مات اسمی شدن بود که روی برگه بود.
«آرشیا آراد!»
این اسم را بار‌ها در میان حرف‌های مادرش شنیده بود؛ اما زمانی که سوال می‌کرد، مادرش بحث را عوض می‌کرد یا به عبارتی می‌پیچاندش!
در افکارش غرق بود که با تکان‌های ارغوان به خودش آمد.
_ با توام! کجایی دو ساعته؟
ارغوان با انگشتش متنی را نشان داد و گفت:
_ این سند ۲۸ سال پیش به اسم این آقا
بوده، نمی‌دونم چیجوری شده که طرف مرده و این شرکت و شرکت دبی زده شده به اسم عمه نگاه! بعد جالبیش اینه که تو متن قرار داد ذکر شده تا من زنده‌ام این ملک و املاک مال منه و اگه مردم این شرکت به نام نگاه عارفی زده میشه!
صندلی را عقب کشید و کلافه کیفش را برداشت و بی توجه به صدا زدن‌های آنها از اتاق خارج شد.
برای منشی‌هایی که مقابل دفتر مدیریت نشسته بودند و به احترامش بلند شده بودند، کوتاه سری تکان داد و بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
***

ماشینش را پارک کرد و وارد لابی ساختمان شد، پیرمرد نگهبان با دیدن دلارام از جایش بلند شد و مودبانه گفت:
- سلام خانم دکتر! خسته نباشید.
کوتاه سری تکان داد و سمت آسانسور رفت.
تقریباً همه به این تندی اخلاقش عادت کرده بودند. با صدای زنی که طبقه «هفتم» را اعلام می‌کرد به خودش آمد، از کابین آسانسور خارج شد و سمت واحدشان رفت.
کلید انداخت و وارد شد.
طبق معمول همیشه نگاه آشپزخانه بود و مهرزاد ماموریت.
همیشه نگاه را در دلش تحسین می‌کرد!
در سخت‌ترین شرایط هم‌پای مهرزاد قدم بر می‌داشت... .
الحق که دخترِ او بود!
زیر لب آهنگی را زمزمه می‌کرد و اصلاً متوجه حضور دردانه دخترش نشده بود!دلارام با لبخند محو، نظاره‌گر کار‌های مادرش بود.
کیسه‌های خرید را روی کانتر گذاشت که نگاه متعجب سمتش برگشت.
- چته دختر؟ سکته کردم! یه اهمی اوهومی!
وقتی دید دلارام بی حرف کارهایش را نگاه می‌کند با خنده گفت:
- خوردی من رو! که چی دختر مردم رو یواشکی دید می‌زنی خانم؟ برم بگم آقامون بیاد؟
دلارام ریز خندید و گونه مادرش را بوسید.
همین لبخند های سالی یک‌بارش هم جز نگاه و ایلیا سهم کسی نمی‌شد!
صدای زنگ موبایلش سکوت فضا را شکست.
از مادرش جدا شد.
با دیدن اسم«شایان» که روی گوشی افتاده بود ناخودآگاه لبخندی زد و آیکون سبز را کشید.
- بله؟
- به به خانم دکتر عارفی، افتخار نمی‌دین صدای بهشتی‌تون رو بشنویم بانو!
- مزه نریز شایان، جلسه فردا رو چه‌کار کردی؟
از جواب تند و تیزش خودش را جمع و جور کرد. بحث کار که پیش می‌آمد از زهر مار هم بدتر بود!
- فردا ساعت نه صبح.
- دست‌خوش داری شایان! بالاخره راضی کردی؟
- اختیار دارین بانو، مگه میشه شایان نتونه یه قرارداد ساده رو ببنده؟ یکم بد عنق بودن، ولی خب... .
- چرب زبونی بسه! فردا می‌بینمت.
گوشی را قطع کرد. درحالی که سمت اتاقش می‌رفت و لباس هایش را عوض می‌کرد گفت:
- بابا کجاست؟
- یعنی تو نمی‌دونی بابات کجاست؟
یا کلانتری یا وسط عملیات یا دادگاه!
لباس هایش را عوض کرد، نگاهش را در اطراف اتاق چرخاند.
برعکس چیزی که همه فکر می‌کردند؛ اتاقش ساده بود، از یک دختری که تا چند سال پیش همه‌ی فکر و ذکرش درس بود، چه انتظاری می‌رفت؟
چند سالی بود که دیگر آن دلارام سابق نبود، زمان دانشگاه، مدام تفریح بود و عشق و حال... یک روز دربند، یک روز فرحزاد!
اما حالا چه؟!
مقابل آینه دستی به صورتش کشید، بخیه‌ای که سمت چپ پیشانی‌اش خورده بود حاصل تصادفی بود که هنوز بعد از سه ماه،
رد زخم‌هایش روی صورتش مانده بود.
لبخند تلخی زد و از اتاق بیرون رفت.
روی مبل نشست و خواست بعد چند روز بی‌خوابی و آشفتگی استراحتی کند که صدای زنگ آیفون بلند شد.
خواست بلند شود که مادرش سریع‌تر پیش قدم شد و سمت آیفون رفت.
- بشین مادر، من باز می‌کنم.
آیفون را با خنده سرجایش گذاشت و گفت:
- دایی ایلیاته، این بشر کی می‌خواد آدم بشه نمی‌دونم!
با شنیدن صدای ایلیا انگار کل خستگی‌هایش در رفت.
صدای زنگ در آمد،سمت در ورودی رفت و آن را باز کرد، با خنده به صورت شیرین دایی‌اش خیره شد.
- سلام عرض شد!
و طوری که طرف صحبتش یکتا و ارغوان بود گفت:
- خاندان عارفی... از این لحظه به بعد خوردن خوک‌ هم تو این خونه حلاله!
برید ببینم چیکار می کنید.
نگاه با اخم ساختگی مشتی نثار بازوی برادرش کرد و گفت:
- تو خفه شو! خونه و زندگی نداری از هفت روز هفته، هشت روزش رو خونه‌ی من تلپی؟
ایلیا خندید و داخل شد.
نفر بعدی یکتا بود، با مهربانی لبخندی زد.
- چطوری آرام جون؟
دلارام چشمکی زد و «خوبم» آرامی گفت.
نفر بعد ارغوان بود که کلافگی در صورتش موج میزد.
او هم مثل دلارام بی خواب بود!
دلارام، ارغوان را به آغوش کشید و گفت:
- شنیدم بالاخره آشتی کردین!
ارغوان لبخند خسته‌ای زد و زیر لب «اره»‌ای گفت.
دلارام کنار ارغوان نشسته بود و مشغول دیدن شیطنت‌های مادر و دایی اش؛
این خواهر و برادر را اگر ول می‌کردی، از شیطنت خانه را روی سرت خراب می‌کردند!
ایلیا: خوب دایی جون، بهتری؟ شرکت که زیاد خستت نمی‌کنه؟
دلارام لبخند تلخی زد.
- بهترم دایی، بعضی وقتا یه چیزایی یادم میاد... گنگ و نامفهوم... اون شرکت سرشار از خاطره‌‌ است!
ارغوان بی‌توجه به او انگار تازه حرفی یادش بیاید تند گفت:
- راستی بابا، شما کسی به اسم...چی بود دلارام؟ آریا...آها آرشیا! آرشیا آراد، می‌شناسین؟
نگاه با شنیدن اسم آرشیا شربتی که می‌خورد گلویش پرید!
یکتا با نگرانی لیوان آب را سمت نگاه گرفت،
نگاه بی توجه لیوان را پس زد و گفت:
- تو... آرشیا رو از کجا می‌شناسی عمه؟
- الهه سند قبلی شرکت‌ رو از پرونده‌های بایگانی شده پیدا کرده بود، اسم این آقا به عنوان اسم صاحب ملک روی برگه بود بخاطر همین پرسیدم!
نگاه سری تکان داد و با قیافه‌ای پکر شده، سمت اتاقش رفت و در را به هم کوبید.
یکتا و ایلیا نگران به هم خیره شدند.
ایلیا کلافه سری تکان داد و رو به ارغوان و یکتا گفت:
- پاشید لباس هاتون رو بپوشید بریم.
- کجا دایی؟ هنوز نیم ساعت نشده اومدین!
ایلیا با لبخند تلخ چشم‌های آبی دخترک را از نظر گذراند و سمت در رفت.

***

با اخم سمت وکیلش گفت :
- قیمت ما همینه جناب! اگه مایل نیستید؛ شرکت‌های دیگه‌ای هم هستن که بتونید باهاشون قرار داد ببندید!
شایان با این حرف دلارام دستپاچه شد و خواست حرفش را ماست مالی کند.
- نهایتاً ۱۰ درصد بتونیم بیایم پایین!
دلارام عصبانی با نگاهی که خشم درونش موج میزد به شایان نگاه کرد.
انگار امروز کلاً قصد خراب کردن قرار‌داد را داشت!
- حرف خانم عارفی صحیحه، شما با این شرکت‌های کوچه و خیابونی و تازه به دوران رسیده قرارداد نمی بندید! این شرکت کمِ‌کم ۴۰سال سابقه کار داره!
انگار که با این حرف اهورا، کمی آرام‌تر شده بود، اما ظاهرش را حفظ کرد و با اخم صندلی را عقب کشید.
خواست بلند شود که مباشر شرکت تاگو شاکی گفت:
- کجا خانم عارفی؟ داریم صحبت می‌کنیم!
دلارام پوزخندی زد و بلند شد.
- من حرف آخرم رو، اول گفتم! حرفم همونیه که بود، نه یه قرون کمتر نه یه قرون بیشتر!
سمت پنجره‌های بزرگ هلدینگ رفت، اهورا با ببخشیدی از جمع فاصله گرفت و سمت دلارام قدم برداشت.
چهارده طبقه ارتفاع، برای او که فوبیای بلندی داشت؛ عذاب آور بود!
نفسی گرفت و نگاهش را به دلارام دوخت که با اخم، شهر زیر پایش را نظاره می‌کند.
دلارام جوری که کسی صدایشان را نشنود پچ زد:
- من میرم بیرون، زمانی که راضی شدن صدام کن‌.
و همان‌طور که پاشنه های کفشش را محکم به زمین می‌کوبید، از اتاق بیرون زد‌.
اهورا مات اخلاق این دختر شده بود. دقیقاً زمانی که دلارام از اتاق بیرون رفت راضی به قرار داد شدند!
انگار از ترفندهای بستن قراردادهای چندین و چند میلیاردی بود!
خداوند هوش و ذکاوت چند مرد کامل را در این دخترک بیست و هشت ساله قرار داده بود!
از همان روز اول که استخدام شده بود، همه‌ی کارکنان شرکت از باهوشی این دختر حرف می‌زدند.
باهوش بود و هیچ‌ک.س حریفش نمی‌شد!
هوفی کشید و سمت میز کنفرانس قدم برداشت.
قرار داد تنظیم شده بود و فقط امضای دلارام مانده بود.

با غرور و پوزخندی که همیشه به چهره داشت پایین برگه را امضا زد؛ در حال امضا زدن نگاه تندی سمت شایان انداخت، باید امروز به حسابش می‌رسید!
اگه همین‌طور امانش می‌داد قرارداد را به کل خراب می‌کرد.
شایان که متوجه نگاه آتشین دلارام شد لبخندش را خورد و سریعاً جمع را ترک کرد.
دلارام همچون آتش فشانی بود، فوران که می‌کرد، هیچ‌چیز و هیچ‌ک.س جلو دارش نبود!
بعد رفتن مهمان‌ها جمع خودمانی تر شده بود و فقط الهه و ارغوان یا به عبارتی دست راست و چپ دلارام در اتاق بودند.
شایان که تا آن لحظه درحال صحبت با گوشی بود، خداحافظی کوتاهی کرد و گوشی را در جیبش گذاشت.
دلارام صندلی را عقب کشید و بلند شد.
ارغوان که می‌دانست امروز دلارام مثل همیشه از دنده چپ بلند شده و قصد دارد کل ضرر و زیان این معامله را سر شایان بیاندازد، سعی کرد با چشم ابرو به شایان اشاره ای کند اما دریغ!

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
***

هر دو سرشان درد می‌کرد برای بحث!
- بار اول و آخرت باشه تو معامله‌هایی که ضررشون ده برابر سودشونه دخالت می‌کنی و نظر میدی شایان!
شایان حق به جانب ادامه داد:
- بده دارم شرکتت رو رونق میدم؟
دلارام با حرص و صدایی که بالا رفته بود گفت :
- رونق؟ تو به این میگی رونق؟ می‌دونی پس فردا اگه نتونستیم این قدر تولید داشته باشیم چند برابر باید ضرر بدیم؟ می‌فهمی؟
با صدای داد آخرش نگاه شاکی و عصبانی در اتاق را باز کرد.
- چتونه شماها؟ صداتون کل شرکت‌ رو برداشته!
شایان پر حرص هوفی کشید و به نشان احترام سری تکان داد و از اتاق خارج شد .
- باز این پسره چش شده بود؟
ارغوان که کنار دلارام نشسته بود گفت:
- داشت گند می‌زد به قرارداد!
نگاه هوفی کشید و در را بست.
- دلارام! عزیزم، این‌قدر به این شایان گیر نده.
دلارام شاکی گفت :
- مامان! معلومه طرف کی هستی؟ دلیل نمیشه چون فکر می‌کنی پسر خوبیه، دخترت رو زیر سوال ببری!
نگاه دلجویانه لبخندی زد و کنار دلارام نشست.
- من دخترم رو زیر سوال می‌برم؟ من دخترم رو روی سرم می‌ذارم.
هر کی از گل نازک تر بهش بگه طرفش نگاه عارفیه!
گونه دلارام را بوسید و لبخندی زد.
- عمه راست میگه! تو یادت نمیاد ... شب‌ها با شایان تو شرکت می‌خوابیدی این‌قدر که غرق کار می شدین!
پوزخندِ روی لب هایش، ناخودآگاه بود.
چرا از این پسر به ظاهر خوب و نجیب هیچ چیزی جز یک صحنه تصادف به یادش نمی‌آمد؟!
در افکارش غرق بود که صدای داد و بی‌داد و بعد دری که با شتاب باز شد، او را از خلسه‌ی افکارش بیرون کشید.
نگاه با دیدن زنی که لبخند‌ زنان جلوی در ایستاده بود؛ متحیر از جایش بلند شد.
دلارام نگاه دوزخی‌‌اش را سمت منشی‌ها دوخت.
- چند دفعه باید تکرار کنم زمانی که مهمان دارم، هر کسی نباید سرش رو مثل چی بندازه بیاد تو! پس شما این‌جا چه غلطی می‌کنید؟
بعد با تشر سمت زن برگشت و گفت :
- مثل این که این‌جا رو با طویله اشتباه گرفتین خانم!
منشی مِن‌من کنان گفت :
- خانم به خدا...من گفتم نمیشه برید تو! ولی ایشون... .
قه‌‌قهه زن حرفش را قطع کرد. نگاه با سر اشاره‌ای به منشی‌ها کرد که بروند.
با دست‌هایی که از شدت خشم مشت شده بود سمت زن قدم برداشت.
- توقع داشتم بعد این همه سال ببینمت، ولی نه این‌جا... نه تو‌ شرکت من!
زن بی توجه سمت دلارام حرکت کرد.
لباس های مرتب و خاصی پوشیده بود و رسماً می‌شد به او لقب یک زن شیک‌پوش را داد!
صورت اخمو و برزخی دلارام را قاب کرد و درحالی که طرف صحبتش نگاه بود گفت:
- هه! شرکت تو؟ برای هر کی بد شده باشه برای تو که بد نشده ... خدابیامرزه آرشیا رو که این همه به پای این شرکت زحمت کشید و دست آخر رسید به تو که وانمود به عاشقی می‌کردی!

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
***

دستش را نوازش گونه روی صورت دلارام حرکت داد و ادامه داد:
- آخی... عزیزم، وای نگاه چشماش رو ببین! با آرشیا مو نمی‌زنه، الهی خالت فدات شه که کپ باباتی!
دلارام از لفظ «خاله »و «بابات» به وضوح جا خورد.
نگاه با صدایی که سعی می‌کرد بیش از حد بلند نشود، سمت زن رفت و از دلارام جدایش کرد.
- خفه شو افسون! خفه شو لعنتی. یه عمر از دستت آوارگی کشیدم بسه دیگه!
در را طاق باز کرد و با داد گفت:
- خوش گذشت! بیرون‌.
زنی که فهمیده بود اسمش افسون است، با لبخند مرموزی سمت در حرکت کرد.
خواست برود که لحظه‌ی آخر سمت دلارام برگشت و گفت:
- بزرگ شدی خاله جان، متاسفم واقعا؛ شنیدم تصادف کردی! چقدر خوب که از کما بیرون اومدی، چون هنوز... .
با داد نگاه حرفش نصفه ماند.
- مگه با تو نیستم؟!‌ میری یا حراست خبر کنم؟
افسون پوزخندی زد و از قیافه مات دلارام گذشت.
درحالی که از چهارچوب بیرون می‌رفت تحدید آمیز به نگاه گفت:
- میرم؛ ولی منتظرم باش دختر حاجی!
و بعد در میان کارمند های فضولی که دنبال کلمه‌ای برای شروع حرف‌های خاله زنکی‌شان بودند، غیب شد.
دلارام نفسی گرفت و سمت کارمندانی که دست از کار کشیده بودند گفت:
- نمایش تموم شد! برید سر کارتون تا حکم اخراجتون رو، رو میز تک‌تکتون نزاشتم!
هنوز از شوک حرف های دلارام در نیامده بودند که با داد آخرش همه هراسان پشت میز های خود جای گرفتند.
کلافه، با قدم‌های تند خواست سمت اتاقش برود که همان لحظه، نگاه از اتاق مدیریت بیرون آمد.
نگاهش به روبه‌رو بود، اما می‌توانست چشمان پر سوال دخترش را تصور کند!
- نمی‌خوای چیزی بگی؟!
کوتاه و جدی گفت:
- این‌جا جای بحث نیست! پایین منتظرتم.

***
کیفش را برداشت و کشو را بست.
مطمئن از قفل بودن کمدش، سمت در رفت.
فاکتور و رسید‌ها را روی میز منشی‌اش گذاشت.
- تا بر می‌گردم، این‌ها رو بده به اهورا تایید کنه.
منشی سرش را به نشان چشم تکان داد.
نگاهش در کل سالن انداخت، این‌جا واحد مدیریت بود، قسمت‌هایی پارتیشن بندی شده بود و فضا‌ی وسط سالن هم صرف دکور شیک و درخور هلدینگ عارفی گستر شده بود!
سوار آسانسور شد و گوشی‌اش را از حالت سایلنت خارج کرد.
کل هلدینگ، چهارده طبقه بود، واحد‌های اول مخصوص کار‌های اداری بود.
طبقه‌ی آخر هم ک مخصوص مهمان‌های ویژه و طبق خواسته دلارام، واحدِ مدیریت!
از مجتمع خارج شد، با دیدن بی‌ام‌و مشکی رنگ مادرش، سمت ماشین رفت و سوار شد.
به محض نشستن، سوال‌هایش را بی‌درنگ شروع کرد.
- مامان یعنی چی؟ معلوم هست این‌جا چه‌خبره؟
یکی بلند میشه میاد جلو اون همه آدم میگه من خالتم و اسم یکی دیگه رو به عنوان پدر من جلوی اون همه آدم میگه! اون‌وقت شما یک کلمه از اون حرف‌ها رو هم تکذیب نکردی و این یعنی واقعیت داره!
من منتظر توضیحم!
نگاه، محکم و جدی روبه دخترک بی‌قرارش گفت:
- وقتی گفتم بیا پایین، یعنی می‌خوام همه‌چیز رو توضیح بدم!‌‌ پس بی‌خود شلوغش نکن!
دندون سر جیگر بزار تا برسیم.
دلارام پوف کلافه ای کشید و بی‌حرف نظاره‌گر خیابان‌های شهر شد.
بی‌خوابی این چند روز حسابی خسته‌اش کرده بود؛ سرش را به پنجره تکیه داد و چشمانش داشت گرم میشد که...
با ترمز ماشین و صدای مادرش، سرش را بلند کرد و نگاهی به اطراف انداخت.
- پیاده شو!
شیشه را بالا کشید و پیاده شد،
چشمان نگاه امروز طور دیگری بود... غم نهفته در چشمان هفت رنگش امروز آشکار‌تر از هر روز بود!
لبخند همیشگی را به لب داشت و در بلند ترین نقطه ایستاده بود.

بام تهران بود؛همان‌جایی که هروقت از پدر و مادرش دلگیر میشد شبانه از خانه بیرون می‌زد و تا صبح خیره به چراغ.های شهر گریه می‌کرد.
بدون این‌که حتی یک نفر به جز خدای بالا سرش، گریه کردنش را ببیند!
به نرده‌ای که به عنوان حصار گذاشته شده بود، تکیه داد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
- چرا اومدیم این‌جا؟!
نگاه آهی کشید .
- نمی‌دونم... شاید بعد بیست و هشت سال وقتشه همه چیز رو بدونی.
دلارام منتظر مادرش را نگاه می‌کرد، نفسی گرفت و ادامه داد:
- یه دختر ناز پرورده و دردونه، تو یه خانواده‌ی اصیل!
یه عمارت بزرگ که صاحبش حاج علی خان بود!
خانِ یه ده کوچیک تو شمرون که همه اون رو به اسم ثروتمندترین و مورد اعتماد ترین فرد ده می‌دونستند.
حاج علی سه تا بچه داشت، دوتا پسر و یه دختر؛ جفت پسر‌هاش بعد از سر و سامون گرفتن تو یکی از خونه های عمارت زندگی می‌کردن.
دومین نوه حاج علی من بودم، بین هشت تا نوه من و مهرزاد نوه‌های ارشدش بودیم و طبیعی بود مارو بیشتر از بقیه دوست داشته باشه.
وقتی بچه بودم، از خاله بازی و عروسک بازی خوشم نمی‌اومد! درست مثل بچگی خودت!
تک خنده‌ای کرد و ادامه داد:
- پای ثابت فوتبال تو کوچه‌مون بودم،
هر چند همه‌ی پسر‌ها مسخره‌ام می‌کردن که دخترو و چه به فوتبال بازی کردن تو کوچه.
من هم اون‌موقع یه دختر تخس و لجباز بودم و با سر‌تقی تمام جوابشون رو می‌دادم!
یادمه همیشه مهرزاد سعی داشت یه‌جوری دعوا رو جمع و جور کنه و نذاره من دهن به دهن پسرای دیگه بذارم.
وقتی ۱۶_۱۷ سالم بود، نگاهمون به هم نگاه یه دختر عمو پسر عمو به هم‌‌دیگه نبود و این رو خودمون هم می‌دونستیم!
یادش بخیر... هروقت جمع می‌شدیم عمارت اصلی برای شام، وقتی حاج علی می‌گفت « عقد دختر عمو پسر عمو رو تو آسمونا بستن!»
ما چقدر ذوق می‌کردیم و لپامون گل می‌نداخت.
بغضش با قطره اشکی که از چشمش جاری شد، شکست.
- تقریباً یک سال از روزی که مهرزاد گفته بود دوستم داره می‌گذشت.
از اون روز به بعد...هر وقت بیدار می‌شدم، روی طاقچه یواشکی برام نرگس می‌ذاشت!خیلی دوست داشت بره نیروی انتظامی،
اون‌قدری ازش حمایت کردم که رفت و تمام دوره‌‌هاش رو دید.
همه چیز خوب بود.‌.. حاج علی ما رو نشون هم کرده بود. مهرزاد هم دیگه به طور رسمی استخدام شده بود.
هروقت می‌رفت ماموریت؛ دل تو دلم نبود که زودتر برگرده.‌
زندگیمون روال عادی داشت تا روزی که بابا رسید خونه و گفت بالاخره بعد سه ماه ویزامون درست شده و باید بریم پاریس کار‌های شرکت اون‌جا رو ردیف کنیم.
گفت برای پس فردا بلیط گرفته... .
نفسش را بیرون فرستاد، این بغض لعنتی چند سال بود که به بیخ گلویش چسبیده و امان نفس کشیدنش نداده بود!
- مهرزاد دو هفته بود که رفته بود مأموریت، همیشه وقتی می‌رفت، مجبور بود گوشیش رو از دسترس خارج کنه؛ بهم می‌گفت زنگ نزن تا خودم بهت زنگ بزنم.
نمی‌دونستم این خبر رو چه‌جوری باید بهش می‌دادم.
اون شب بحثم با بابا بالا گرفت، برای اولین بار تو روی پدرم وایستادم و گفتم منی که شیرین خورده مهرزادم‌ کجا پاشم بیام؟
اون شب با حال داغون از خونه زدم بیرون، هر چی به گوشی مهرزاد زنگ می‌زدم بر نمی‌داشت .
دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم تا یه راه چاره نشونم بده.
از یه طرف نگران حالش بودم که نکنه طوریش شده باشه، از یه ور نمی‌دونستم چه‌جوری بهش بگم که قراره چند سال هم دیگه رو نبینیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
***

- با یه دل خون رفتم پای گیت پرواز، تا آخرین لحظه به مهرزاد زنگ می‌زدم و برنمی‌داشت.
چمدونم رو تحویل دادم... پله‌های هواپیما رو رفتم بالا؛ همین که یکم جاگیر شدم، گوشیم زنگ خورد، خوش‌حال از این که مهرزاده گوشی رو از جیبم در آوردم.
اما با دیدن شماره همکار مهرزاد، استرس تموم وجودم رو گرفت.
بهم گفت مهرزاد تو عملیات تیر خورده و هوشیاریش پایینه...می‌گفت همش اسم تو رو صدا می‌زنه... ازم خواست تا برم کردستان، منم گفتم دارم از ایران میرم و گوشی رو قطع کردم.
اون لحظه هواپیما بلند شد؛ نه راه پس داشتم نه راه پیش.
تیکه‌ای از وجودم روی تخت بیمارستان با مرگ می‌جنگید و منی که می‌گفتم عاشقشم تو بدترین شرایط ترکش کردم!
تا یه مدت کلاً با بابا اینا حرف نمی‌زدم...
اون‌جا رفتم دانشگاه، هر روز از طریق ایمیل با مهرزاد در ارتباط بودم اما اون، هیچ وقت مهرزاد سابق نشد!
وقتی قضیه رو فهمید اون‌قدر داد و قال راه انداخت و دست آخر مثل بچه دوساله ها قهر کرد.
تک خنده‌ای که بی‌شباهت به تلخند نبود کرد و ادامه داد:
همه‌چیز تقریباً عادی شده بود؛ یه‌جورایی عادت کرده بودم.
لحظه شماری می‌کردم زودتر بابا بگه کار‌های شرکت تموم شده و می‌تونیم برگردیم.
به بهونه یک سال رفتیم اما ... هشت سال پاریس بودیم!
هرکاری می‌کردم تا بابا رو راضی کنم تا برگردیم ایران، نمی‌شد.
دلیل مخالفتش رو بعداً فهمیدم!
هرچند دیر... .
پنج ماه بود که از مهرزاد هیچ خبری نداشتم‌.
وقتی از بقیه می‌پرسیدم همه جواب سربالا می‌دادن؛ داشتم از دلشوره می‌مردم.
تا این که وقتی بابا دید حالم خوب نیست و روز به روز حمله‌هایی که بهم دست میده بیشتر میشه، برخلاف میل باطنیش قبول کرد که برگردیم‌.
تو پرواز که بودیم، مامان مدام دلداریم می‌داد و من دلیلش رو نمی‌فهمیدم!
آهی کشید و دست‌های دلارام را بیشتر فشرد:
- بعد هشت سال رسیدم ایران، بی‌‌صبرانه منتظر بودم ببینمش و این فراق چند ساله رو تمومش کنم.
از دور دیدمشون... همه عوض شده بودن، خواستم سمت مهرزاد بدو‌ام که نگاهم سمت دختری که بازوی مهرزاد رو گرفته بود، مات شد.
نگاه نگران مامان و بابا حالم رو بدتر می‌کرد! به زور لبخند زدم و پرسیدم «مهرزاد معرفی نمی‌کنی؟»
مهرزاد با لبخند گفت «شیدا جان، نامزدم!»
من اون لحظه خورد شدم‌‌! نابود شدم!
دیگر نمی‌توانست با اشک‌هایی که چند سال پشت چشم هایش خیمه زده بود، مقابله کند.
اشک‌هایش پی‌در‌پی روی گونه‌اش می‌چکید.
- یه مدت که گذشت... از مهرزاد متنفر شدم!
هر جور که بود می‌خواستم انتقام این همه سال درد و ازش بگیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
***
تو بیمارستانی که کار می‌کردم یه دکتر مغروری بود به اسم آرشیا خان.
میان گریه، تک خنده‌ای کرد و گفت:
- ببین کل بیمارستان ازش حساب می‌بردن. البته همه به جز من!
تو بیمارستان لقب موش و گربه بهمون داده بودن.
اون حرفش یک کلام بود ولی من یه دنده و لجباز!
چند روز که گذشت، به این فکر افتادم که کی بهتر از این آقای بد اخلاق برای انتقام گرفتن از مهرزاد؟!
نفسی آه مانند کشید.
- باهم عقد کردیم ،همه‌چیز خوب پیش رفت؛ فقط... .
وقتی به خودم اومدم دیدم دل و دین باختم به حمایت‌هاش! به قلب مهربونش‌!
به‌خاطر یه انتقام کوفتی افتاده بودم وسط به عشق ممنوعه!
دیگر توان سرپا ایستادن نداشت بس بود هر چه این دنیا سرش نامردی کرده بود.
سرش را پایین انداخت.
دلارام نگران دستش را روی شانه مادرش گذاشت و زمزمه کرد:
- مامان... خوبی؟!
نگاه دست های دخترکش را بوسید و با لبخند محزونی گفت:
- حرف نزن مادر، بذار بگم ... بذار این همه خاطره‌ای که چند ساله رو قلبم سنگینی می‌کنه رو بهت بگم.
سرش را با حسرت تکان داد، انگار به تلخ ترین شیرینی زندگی‌اش نزدیک می‌شد!
- خونه مون رو با کلی ذوق خودمون رنگ زدیم ... همه‌چیز رو آماده کردیم تا رسید روز عروسی!
مدام دلشوره داشتم و حتی خودم هم دلیلش رو نمی‌دونستم.
تو دلم آشوب به پ بود و همه‌ی این‌ها همش گواه یه اتفاق بد بود.
نرده را محکم چسبید تا زانو هایش میان این همه غم، شانه خالی نکنند!
- آرشیا اومد آرایشگاه دنبالم، داشتیم می‌رفتیم سمت باغ لواسون که... .
دلارام احساس کرد لحظه ای نفس مادرش بند آمد.
- یه پیام اومد به گوشیش؛ بعد از خوندن اون پیام که هیچ‌وقت نفهمیدم چی بود، کنترل ماشین از دستش خارج شد و بعدش... .

با بغض، اشک هایش را پاک کرد و میان چشم های متحیر دلارام،سمت ماشین رفت
دلارام هنوز در شوک حرف‌هایی که شنیده؛ بود به تبعیت از مادرش روی صندلی کمک راننده جای گرفت.
نگاهش روی ثانیه شمار چراغ قرمز بود، به راستی که مادرش چه گذشته‌ی تلخی داشته و با آن دست و پنجه نرم کرده... .
به خودش که آمد، مقابل گل فروشی ایستاده بودند؛ نگاه بی حرف از ماشین پیاده شد و بعد از چند دقیقه با تعداد زیادی از شاخه رز قرمز برگشت و مسیر بهشت زهرا را در پیش گرفت.
ماشین را پارک کرد و نگاه پیاده شد.
دلارام هم کلافه از این وضع، ناچار پیاده شد.
به اطراف نگاهی انداخت، پس دلیل این‌که هر پنجشنبه مادرش از خانه بیرون میزد و نیمه شب با چشم اشکی به خانه بر‌می‌گشت، تکه از قلب او بود که زیر خروار‌ها خاک دفن شده بود!
بی هدف سنگ قبر‌ها را از نظر می‌گذراند... تا رسید به قسمتی که به طور عجیبی زیبا بود!
مادرش با بغض کنار قبر نشست.
درحالی که گرد و غبار سنگ را با دستش کنار میزد،بوسه ای روی سنگ قبر زد و با بغض گفت:
- سلام زندگی من... حالت خوبه؟!
نگاهی به دلارام که به درخت بید مجنون تکیه داده بود و نگاهش مات سنگ قبر و ذهنش درگیر اتفاقات اخیر بود، انداخت و با بغض گفت:
- ببین کی رو آوردم پیشت! پاشو ببین چشمای دلارامت رو... .
پاشو ببین همون دختری که آرزوش رو داشتی؛ همون دختری که تو رویا موهاش رو می‌بافتیم!
بالاخره گفتم بهش آرشیا بعد از بیست و هشت سال بهش گفتم!
دلارام وقتی بی‌قراری های مادرش را دید، کنار او زانو زد و با دست‌هایش، شانه‌های او را نوازش کرد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین