جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Meliss با نام [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,964 بازدید, 165 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss

نظرتونو درباره داستان فعلی رمان بگید.

  • خوبه

  • نیاز به تغییر داره


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

چشمش به غزلی که روی سنگ قبر نوشته شده بود افتاد
نگاه وقتی دید دردانه‌اش خیره به غزل همیشگی مولاناست... پر بغض لبخندی زد و با صدای گرفته زمزمه کرد:

- دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت ی‌کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

این غزل پای ثابت شعر خوانی‌های آرشیا بود، نگاه هم آن‌قدری آن‌را خوانده بود که دلارام خواه ناخواه آن‌را از بر بود.
نگاه روی سنگ قبر را با گلاب شست...گویی این‌جا آرامش وصف نشدنی داشت!
با لبخند تلخی، گل‌ها را پر پر می‌کرد و روی اسمش می‌گذاشت.
بوسه‌ای روی اسمش زد و باز هم غرق خاطرات شد... .
نگاه وقتی سکوت دلارام را دید گفت:
- یادته افسون می‌گفت چشم‌‌هات کپ آرشیاست؟!
یادته گفت مثل بابات مغروری... راست می‌گفت ...! تو کل این بیست و هشت سال هر وقت چشم‌های تو رو نگاه کردم انگار آرشیا رو جلوی چشم‌هام می‌دیدم.
خندید و ادامه داد :
- اخلاقت هم که هیچی! باز حالا تو بهتر از آرشیایی!
آرشیا ... به وقت کار جذبه‌ای داشت که نگو و نپرس؛
به وقت عاشقی هم دلی داشت کوچیک‌تر از گنجشک!
گل رزی که در دستش بود را با شدت زیاد کند و با خشونت همه را پر‌پر کرد و با حرص گفت:
- اون عوضی! اون عفریته‌ی عوضی!
زندگیم رو نابود کرد... تصادف و مرگ آرشیا عمدی بود! همش زیر سر اون افسون هفت خط بود.
لحظه‌ای رنگ نگاهش عوض شد و خیره در چشم‌های دلارام گفت:
- بعد از چند سال برگشته ایران! می‌دونم هنوز کینه‌ی این انتقام کوفتی تو دلشه و تا بلایی سرت نیاره دست بر نمی داره دلارام!
- کدوم انتقام؟!
نگاه لبخند تلخی زد.
- این رو باید خودت بفهمی!
تو...انتقام آرشیا رو باید بگیری!

***
«شش ماه بعد »

ماشینش را پارک کرد و سمت آسانسور رفت، با صدای زنی که طبقه «دوازده» را اعلام می‌کرد چشم از کت شلوار مشکی رنگی که تضاد خاصی با پوست سفیدش داشت، برداشت و با ظاهر موقعر و اتو کشیده وارد واحد مدیریت شد.
همه‌ی کارمندان با دیدن دلارام صاف سرجایشان نشستند تا دلارام همین کله سحری داد و قال به راه نیندازد.
با بررسی کلی سالن، وارد اتاق شد.
ارغوان، الهه و شایان و اهورایی که تقریباً شش ماهی از استخدامش می‌گذشت، دور میز نشسته بودند، با دیدن دلارام همه از جایشان بلند شدند.
کوتاه و جدی گفت:
- بفرمایید بشینید.
صندلی را عقب کشید و نشست.
خواست حرفی بزند که تلفنش زنگ خورد.
با اشاره‌ای به ارغوان گفت:
- شروع کن تا برگردم.
ارغوان سری تکان داد و او به سمت پنجره های بزرگ و سرتاسری هلدینگ قدم برداشت. نگاهش به شماره ناشناسی بود که دوبار پی دی پی تماس گرفته بود.
خواست بی‌تفاوت به ادامه جلسه برسد که همان لحظه پیامکی که به دستش رسید متوقفش کرد.
« خاله جان چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ »
ناخودآگاه ذهنش به سمت افسون کشیده شد، در این شش ماه؛ فقط عذاب کشیده بود و بس!
تک تک لحظاتی که خاطرات با شایان بودنش به یادش می‌آمد و مانند موریانه‌ای قلب شکسته‌اش را می‌تنید!
بارها همه چیز را از اول مرور کرده بود، نمی‌دانست کجا راه را اشتباه رفته. همان‌جایی که شایان اورا فروخت؟
دلیل فروختنش چه بود؟
نمی‌دانست بی پروا و بی حد و مرض دوستش دارد؟
بعد از تصادف، همه‌چیز کم و بیش یادش می‌آمد.
بعد از این‌که مادرش گذشته را نصفه و نیمه تعریف کرد، چیز‌های گنگی به یادش آمد.
غرق در افکارش بود که با صدای زنگ دوباره‌ی گوشی کلافه آیکون سبز را کشید و با صدایی که جدیتش هر کسی را به استرس می‌انداخت گفت:
- مثل این‌که قصد نداری دست از سر ما برداری نه؟! د آخه چی می‌خوای عوضی؟
افسون پشت خط خنده‌ای مستانه سر داد و گفت:
- تند نرو دختر جون! یواش‌تر... من و تو باهم حالا‌حالا‌ها کار داریم.
بی‌توجه به نگاه کنجکاو ارغوان و اهورا پر حرص گفت:
- اره.‌.. من یکی که با تو کار زیاد دارم افسون! ولی خوب گوشات‌ رو باز کن چون حرفم رو دوبار تکرار نمی‌کنم! ‌
فکر نزدیک شدن به نگاه رو به گور می‌بری! از این به بعد طرفت منم! دلارام عارفی!
افسون باز هم خندید و با لحن آمیخته به طعنه گفت:
- آخی عزیزم، چه فداکار! با تو که حساب کتاب زیاد دارم، ولی یه سری خورده شیشه هم هست با نگاه جون باید صاف کنم!
دلارام خشمگین داد زد:
_ هیچ‌وقت! نمی‌ذارم حتی نزدیک نگاه بشی‌.
بلند تر داد زد:
_ هیچ‌وقت!
و بعد عصبی گوشی را قطع کرد و سمت بچه‌ها که همه نگران و متعجب نگاهش می‌کردند برگشت.
نگاه همه متعجب بود الّا شایان که با پوزخندی او را نگاه می‌کرد. ای شایان بی‌همه‌چیز!
کلافه، نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط شود. تلفن را برداشت و با گرفتن کدی، درخواست قهوه کرد.
بعد از آوردن قهوه، سی*ن*ه‌ای صاف کرد و گفت:
_ بسیار خب؛ بحثمون رو ادامه می‌دیم.
ارغوان و الهه در حال بحث بالا پایینی ارز و دلار بودند.
اهورا هم حسن نیت خودش را در این شش ماه ثابت کرده بود.
هر چند، او به زور قرص‌هایش سر پا می‌ایستاد و هر طور شده به شرکت می‌آمد تا تلاش‌های مادرش را سرکوب نکند‌.
چیزی که این وسط آزارش می‌داد سکوت شایان بود؛ که مهر تایید می‌کوبید بر تمام فرضیه‌هایش!
چطور هشت سال متوجه خ*یانت آشکار او نشده بود؟!
حقا که بازیگر خوبی بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

- خانم عارفی... .
نگاهش را از لپتاپ گرفت و به چهره اهورا که صدایش کرده بود، داد.
- در مورد مراسم شیراز، افتتاحیه قراره کجا برگذار بشه؟ مکانی رزرو نشده.
مهمان‌هایی که قراره دعوت بشن.... . هیچ‌کدوم از کار‌ها انجام نشده و ما کمتر از دو هفته وقت داریم!
سری به نشان تایید تکان داد و شروع کرد به صحبت.
صدایش به قدری دلنشین و در عین حال رسا بود که هر فردی را مجبور به سکوت می‌کرد.
- بله... کاملاً درسته! همه‌ی کار‌ها رو به شایان سپردم.
صدای بی‌خیال شایان حرفش را قطع کرد.
- من هیچ کاری برای افتتاحیه نکردم، حتی بیلبوردهای شرکت هم طراحی نشده!
حدس می‌زد.
پس می‌خواست این‌گونه به بازی بگیردش.
چه اشکالی داشت؟! او عاشق کم کردن روی بچه پرو هایی مثل شایان بود! حیف که مجبور بود فعلا نقش بازی کند و گرنه... .
با عصبانیت ظاهری گفت:
- می‌فهمی چی میگی شایان؟! من همش چند روز کارای این شرکت وامونده رو به تو سپردم.
یعنی چی که هیچ کاری نکردم؟ می‌دونی که چوب خط‌هات بیش از حد پر شده؟!
حرف‌هایش را تقریباً با داد گفته بود، الهه و ارغوان سعی داشتند دلارام را که مقابل شایان ایستاده بود و خشم از چشمانش می‌بارید را آرام کنند... اما دریغ!
او یک ببر زخمی بود که تمام بدی‌‌های جهان را چشیده بود؛ به نقطه جوش که می‌رسید، هیچ‌چیزی حریفش نمی‌شد!
- می‌دونی این چند وقت چقدر با کج خلقی‌هات ساختم؟! دیگه خیلی... .
حرفش با کلام بی تفاوت شایان قطع شد.
- می‌خوام سهامم رو بفروشم!
جمع ساکت شد. دلارام ابتدا نگاهش متحیر و بعد تحقیر آمیز شد.
- الان که همه‌ی کار‌ها دست توعه داری شونه خالی می‌کنی؟! باشه اشکالی نداره. فقط نهایت بی‌کفایتیت ثابت میشه بهم!
اهورا ناگهان سکوت جمع را شکست و با لبخندی که همیشه روی لب هایش بود، گفت:
- من سهام ایشون رو می‌خرم!
شایان لحظه‌ای جا خورد، انتظار همچین برخوردی از جانب اهورا را نداشت.
فکر می‌کرد دلارام دست تنها می‌ماند و به دست و پایش می‌افتاد.
درست طبق چیزی که از اولش وارد این بازی شده بود.
دلارام هم که کمی متعجب و البته خوشحال شده بود لبخندی زد و گفت:
- چه عالی!
رو کرد سمت ارغوان و گفت:
- زنگ بزن دفتر خونه بگو خانم عارفی گفته بی‌خیال ناز و عشوه یه وقت فوری تا دوساعت دیگه می‌خوایم.

***
دلارام با لبخند محبت آمیزی گفت:
- به جمع عارفی گستر‌ها خوش آمدید جناب رادمنش!
اهورا لبخند متواضعی زد و به قیافه پر حرص شایان خیره شد.
دلارام تحقیر آمیز نگاهش کرد و با پوزخند گفت:
- بسیار خب جناب افتخاری! خوش‌بختانه بیست و پنج درصد سهام هم انتقال پیدا کرد.
امیدوارم دیگه دور و بر شرکتم نباشید تا مجبور به رفتار دیگه‌ای نشم!
شایان پوزخندی زد و با پرت کردن برگه در صورت اهورا، از دفتر خانه خارج شد.
دلارام نگران به اهورا چشم دوخت.
- من واقعا معذرت می‌خوام.
بابت رفتار بدش متاسفم، ذره‌ای ادب نداره!
اهورا خندید و گفت:
- مشکلی نداره. ولی نگرانشم؛ حس می‌کنم الان کاپوت ماشین چند ملیاردیش به فنا میره!
دلارام هم خندید و زیر لب گفت «بهتر!»
با اهورا رسمی‌طور دست داد و از او خواست فردا راس ساعت برای بستن قرار داد جدید، در شرکت حاضر باشد.
***

باز هم تنگی نفس امانش را بریده بود ... . سیگار‌هایی که پشت سر هم می‌کشید شده بود نمک روی زخمش.
در این سرمای استخوان سوز آذر ماه، پشت پنجره های اتاقش، خیره به قطره های باران، سیگار می‌کشید و اشک می‌ریخت.
با هر اشکش یک خاطره می‌چکید.
چند ماه بود که شب‌ها بدون کابوس و بدون هزیان نمی‌خوابید؟ شمارش از دستش در رفته بود.
اگر سمیرا می‌فهمید دوباره قرص نخوردن هایش را شروع کرده، همین‌جا دارش می‌زد!
خسته از افکار پیچیده‌اش پوفی کشید و پنجره را بست.
سیگارش را خاموش کرد و سمت سالن رفت.
مادرش روی کاناپه نشسته بود و کتاب حافظ مثل همیشه در دستش، حالا که فهمیده بود مادرش از چه روز های سختی گذشته، دلش به حال او می‌سوخت... .
سمت او قدم برداشت و کنارش نشست، نگاه با دیدن دردانه‌اش، عینک را از روی چشم‌هایش برداشت و با لبخند گفت:
- خستگی از چشم‌هات می‌باره... چند بار گفتم این‌قدر خودت رو خسته نکن ؟! بشین برم یه گل گاوزبون بیارم برات؛ همه‌ی خستگیت در بره.
نگاه نیم خیز شد، دستش را روی دست های مادرش گذاشت و گفت:
- بشین مامان... می‌خوام برام فال بگیری!
نگاه لبخندی زد و نشست.
- چشم‌هات رو ببند و اول نیت کن.
دلارام چشم هایش را بست. دنیایش سیاه بود و سیاه... .
چه نیت می‌کرد؟!
- ای حافظ شیرازی، تو محرم هر رازی‌
تو را به خداوند و شاخه نباتت قسم ...
هر چی خیره و مصلحت این دختر قشنگمه براش بگو... .

کتاب پر رمز و راز حافظ را باز کرد و عینکش را به چشم زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

- لسان الغیب می‌فرمایند که:
روزِ هجران و شبِ فُرقَتِ یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تَنَعُّم که خزان می‌فرمود
عاقبت در قدمِ بادِ بهار آخر شد
شُکرِ ایزد که به اقبالِ کُلَه گوشهٔ گُل
نخوتِ بادِ دی و شوکتِ خار آخر شد
صبحِ امّید که بُد معتکفِ پردهٔ غیب
گو برون آی که کارِ شبِ تار آخر شد
آن پریشانیِ شب‌هایِ دراز و غمِ دل
همه در سایهٔ گیسویِ نگار آخر شد
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصهٔ غصه که در دولتِ یار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پُر مِی باد
که به تدبیرِ تو تشویشِ خُمار آخر شد
در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شُکرْ کان محنتِ بی‌حدّ و شمار آخر شد

دلارام پوزخندی زد و سرش را روی پای مادرش گذاشت:
- دل حافظ خوشه‌ها... تو این بلبشو، وصال یار کیلو چند؟! سایه نگار کیلو چند؟!
نگاه خندید و با دستش، موهای تازه کوتاه کرده‌ی دخترکش را نوازش کرد.
دلارام بی مقدمه پرسید :
- میشه برام از بابام... یعنی آرشیا، بگی؟!
نگاه لبخند تلخی زد و گفت:
- آرشیا... تنها جمله‌ای که می‌تونم توصیفش کنم خوش قلبه مغروره!
اوایل جفتمون محکوم به نقش بازی کردن بودیم ولی بعدش... .
با صدای زنگ در، حرفش نصفه ماند.
- پاشو مادر... سمیراست!
دلارام قیافه‌ی زاری به خود گرفت.
- ای خدا، اگه می‌دونستم خودم رو می‌زدم به خواب!
نگاه خندید و با اشاره به در و زنگی که پشت سر هم زده می‌شد گفت:
- پاشو برو الان زنگ رو می‌سوزونه!
دلارام سرش را تکان داد و سمت در رفت و آن را گشود.
لحظه‌ای بعد قامت سمیرا که شاکی نگاهش می‌کرد، باعث خنده‌ی او شد.
- هر‌هر می‌خندی؟ شیش ساعت پاهام‌ خشک شد دم در!
دلارام را کنار زد و داخل شد.
- ای دایه جان این دختره تربیت کردی؟! فقط بلده حرص بده...!
دلارام با خنده سرش را تکان داد و در را بست.
- اول برس بعد چوغولی کن!
سمیرا با نگاهی به صورت سفید دلارام نگران سرش را تکان داد.
این دلارام... هیچ‌وقت دلارام سابق نمی‌شد!

***

سرسری قهوه‌اش را خورد و رو به سمیرا گفت:
- بدو... زود باش دیر شد!
- مادر بذار بچه غذاش رو بخوره، هنوز هفت صبحه دختر! چرا این‌قدر عجولی ؟
زیر لب زمزمه کرد «آرشیا هم همین‌قدر عجول بود!»
- حالا که شایان نیست، همه کار‌ها گردن خودمه! باید برم دیر شده.
کیفش را برداشت و سمت در رفت، سمیرا هم به دنبالش.
کفش هایش را پوشید و گونه مادرش را بوسید، خواست سمت آسانسور برود که... .
- دلارام؟
سمت مادرش برگشت، چقدر چشم‌های مادرش امروز نگران بود!
تمام این‌ها، گواه یک اتفاق بد بود!
- خیلی مراقب خودت باش! سوار ماشین شدی حواست باشه کسی تعقیبت نکنه، خیلی نگرانتم دلارام!
می‌دونم اون عوضی زهرش رو می‌ریزه...
دلارام سفت مادرش را در آغوش کشید و زمزمه کرد:
- من از پس خودم بر میام! مثل این که دردونت رو نشناختی‌ها هنوز! مار گزیده رو از چی می‌ترسونی؟
شما بیشتر مراقب خودت باش!
حرفش را گفت و منتظر شکستن بغض مادرش نشد و سوار آسانسور شد.
داخل آسانسور، سمیرا مدام با شالش ور می‌رفت.
جوان بود و شوق جوانی!
با ذوق گفت:
- ببین آرام! فرق کج بریزم یا وسط؟
دلارام کلافه گفت:
- حوصله داری‌ها سمیرا!
سمیرا با لب های آویزان گفت:
- همه که مثل تو یه جفت چشم آبی و پر رمز و راز ندارن که! قربون خدا بشم، ماشالا واسه آفریدن تو چیزی کم و کسر نزاشته!
دلارام خندید.
- تو اگه این زبون نیم متری رو نداشتی چه‌کار می‌کردی وروجک؟
سمیرا با شیطنت ابروهایش را بالا انداخت و از آسانسور خارج شد.
با دیدن ماشین های گران قیمت پارکینگ، سمت بی ام و دلارام رفت.
سوار ماشین که شدند،دلارام رو کرد به سمیرا و گفت:
- باز هم جزوه‌هات رو جا نذاشتی که؟!
سمیرا خندید و کیفش را روی پایش گذاشت.
- نه بابا، این سری اختصاصی برای یه نفر آوردم، دیشب تا صبح داشتم با سه رنگ قرمز و آبی و مشکی می‌نوشتم!
- دلت خوش نباشه... دیگه اون دورانی که یکی جزوه می‌داد و طرف عاشق می‌شد تموم شده!
سمیرا با پوزخندی ناخودآگاه گفت:
- چون تجربه کردی میگی؟
نگاه تیزی سمت او انداخت ،تا کی قرار بود خاطرات تلخش را یاد آوری کنند؟

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

دلارام سکوت کرد و او فهمید باز هم زیاده روی کرده.
می‌دانست الان اگر حرف هم بزند، دلارام پاسخی نمی‌دهد...!
مقابل دانشگاه توقف کرد.
- بپر پایین.
سمیرا خندید و پیاده شد، از شیشه ماشین خم شد و پرسید.
- میای دنبالم؟
دلارام هوفی کشید.
- اره میام، چند جلسه مونده کلاً؟
- تو که خوب پیچوندی، منم دوتا امتحانم بیشتر نمونده.
سرش را تکان داد و با خداحافظی کوتاهی، گازش را گرفت و به سمت شرکت رفت.
***
با دیدن دلارام، همه سرجایشان قرار گرفتند و خود را مشغول کاری نشان دادند
در جواب سلامشان کوتاه سری تکان داد و وارد اتاق مدیریت شد.
امروز قرار داد مهمی بسته می‌شد و روز مهمی بود!
چند دقیقه بعد اهورا سریع‌ داخل اتاق شد، با لبخندی که همیشه روی لب هایش بود گفت:
- سلام... ببخشید دیر کردم.
بعد زیر لب زمزمه وار گفت:
- شما که می‌بخشی... انشالله خدا هم ببخشه!
از لحن شوخش، لبخند محوی روی لب هایش نقش بست که آن را با گرفتن ماگ جلوی دهانش، پوشاند و با لحن جدی و سردی گفت:
- اوقور بخیر! وایمیستادی فردا می‌اومدی دیگه!
اهورا بی توجه به تیکه‌ی کلامش، کتش را صاف کرد و روی مبلمان شیک اداری نشست و گفت:
- استرس گرفتم!
ساعتش را نگاهی انداخت و پاسخ داد:
- تنها چیزی که همیشه گند می‌زنه استرسه! پس سعی کن نداشته باشی.
چند دقیقه بعد، رییس بزرگترین شرکت تولید داروی دبی، مقابلشان نشسته بود.
پیر‌‌‌مرد سن و سال دار، همراه وکیلش درحال نوشیدن قهوه بود.
اهورا مات و مبهوت به دلارامی که به راحتی آب خوردن عربی صحبت می‌کرد نگاه کرد.
با خودش گفت:
« اون از سری پیش که مثل بلبل فرانسوی حرف میزد اینم از الان!»
بحث به قسمت شیرین قرار‌‌‌داد رسیده بود. مترجمی که همراه آنها آمده بود، مردی کت شلوار پوش و اتو کشیده‌‌ای بود.
بیشتر حکم هویج را داشت تا مترجم!
با خنده اسپرسو‌اش را مزه مزه کرد و گفت:
- ماشالا داریدها خانم عارفی! بزنم به تخته چه‌قدر روان عربی حرف می‌زنید.
دلارام در جوابش لبخندی زد و رو به اهورا گفت:
_ اهورا جان...
متن قرار داد رو لطفاً بنویس که درصد سودش رو... .
حرفش با باز شدن ناگهانی در نصفه ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

دلارام با اشاره به مرد هایی که نگاهش می‌کردند، چشم غره‌ای برایش رفت و با حرص گفت:
- ارغوان جان، عزیزم! مشکلی پیش اومده که این‌قدر یهویی وارد جلسه به این مهمی میشی؟!
ارغوان زیر گریه زد و زمزمه کرد:
- دلارام... .
دلارام بدون توجه به او گفت:
- عزیزم، بیرون باش، جلسه که تموم شد میام مشکلت رو باهم حل می‌کنیم!
این حرفش یعنی شرت را کم کن تا گند نزدی به قرارداد!
لحظه‌ای ارغوان انگار سرش گیج رفت. دستش را سمت در دراز کرد تا زمین نیوفتد!
دلارام وقتی حال خراب ارغوان را دید زود از صندلی بلند شد و سمت ارغوان دوید.
دستان سردش را در دست گرفت و او را روی مبلمان کنار در نشاند.
نگران از حال و روزش سمت اهورا که پشت در ایستاده بود گفت:
- اهورا...برو یکم آب بیار.
ارغوان را در آغوش گرفت.
- ارغوان ؟ چی شده عزیزم...؟ گریه نکن یه دقیقه.. .
ثانیه‌ای بعد اهورا لیوان آب را به دلارام داد، لیوان آب را به دهانش نزدیک کرد و گفت:
- بخور یکم، حالت جا بیاد‌.
- دلارام... .
- خب چی شده؟ د جون به لبم کردی!
- عمه نگاه... .
با شنیدن اسم مادرش نگرانی‌اش صد برابر شد.
دستپاچه گفت:
- مامانم چی؟
- عمه تصادف کرده، حالش خوب نیست!
بابا و عمو مهرزاد هم رفتن بیمارستان.
دلارام سریع کیفش را برداشت و سمت مهمان‌ها گفت:
- خیلی عذر می‌خوام، یه مشکلی پیش اومده که باید زودتر برم.
به گیجی خودش لعنت فرستاد!
این بنده‌های خدا مگر فارسی می‌فهمیدند؟
از مترجم خواست تا توضیح بدهد و جلسه را به بعد موکول کند.
سمت اهورا برگشت و گفت:
- اهورا جان، از آقایون پذیرایی کن
تاریخ جلسه بعدی رو مشخص کن‌، بر می‌گردم!
و از اتاق بیرون زد.
با ارغوان سوار ماشین شدند، آدرس بیمارستان را داد و دلارام با نهایت سرعت به راه افتادند.
- نگفتن چی شده؟!
- نه فقط گفتن یجوری به دلارام بگو که هول نکنه!
پوزخندی زد.
- چقدر هم که مثلا رعایت حالم رو کردی! یکی باید حال خراب خودت رو جمع می‌کرد!
دلارام با اخم شدید رانندگی می‌کرد.هر چند دقیقه یک‌بار نفسش را کلافه فوت می‌کرد... .
بعد چند مین جلوی بیمارستان ترمز زد و سریع پیاده شدند.
وارد بخش اورژانس شد.
از همان اول هم از فضای بیمارستان خوشش نمی‌آمد.
به همین دلیل برخلاف اسرار پدر و مادرش، رشته مورد علاقه خودش را در پیش گرفت‌. این فضا جز غم و اندو هیچ‌ چیز نداشت!
سمت پذیرش رفت.
- ببخشید... یه مورد تصادفی آوردن این‌جا.
پرستار با نگاهی به سر و وضع دلارام، پشت چشمی نازک کرد.
- اسمشون؟
- نگاه عارفی!
- به ccu انتقالشون دادن، الان وقت ملاقات نیست متاسفانه.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشد، اگر چند ثانیه دیگر به این بحث ادامه می‌داد، تمام عصبانیتش را سر پرستار خالی می‌کرد.
با حرص گفت:
- خانم من باید همین الان ببینمشون!
پرستار پشت چشمی نازک کرد و پر عشوه گفت:
- طبقه بالا، اتاق ۹۶. طولش ندین لطفاً!
خودش را به پله‌ها رساند و به طبقه دوم رفت، با چشم دنبال اتاق ۹۶ گشت.
چند نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط شود. خواست دستگیره را بکشد که مکالمه‌ای که شنید، اورا به فضولی وادار کرد.
- گفته بودم زهرش رو می‌ریزه...بعد بیست سال فکر می‌کنی چرا از ایتالیا برگشته؟! نگران دلارامم مهرزاد!
اون‌قدری از ما کینه داره که هر بلایی سر دلارام می‌تونه بیاره!
با صدای ناگهانی که از پشت سرش شنید، با ترس دستش را روی قلبش گذاشت.
- چرا نمی‌ری تو؟!
هوفی کشید.
- خدا خفت نکنه ارغوان! سکته کردم.
در را باز کرد و داخل شد، دیدن مادرش در لباس های بیمارستان حالش را بد کرد! مهرزاد و ایلیا کنار تخت او ایستاده بودند.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

با وجود ماسک اکسیژنی که زیر چانه‌اش بود، مثل همیشه لبخند به لب داشت.
نگاه با دیدن اوضاع پریشان دلارام رو به ارغوان با لحن شوخ گفت:
- ارغوان؟! عمه خبر بد رو این‌جوری میدن؟ این که حالش بدتر از منه!
دلارام بی توجه به حرف مادرش با قدم های تند سمت تخت مادرش دوید و به آغوش همیشه پر مهرش پناه برد.
- آخه چی شدی یهویی؟!
مهرزاد: مادرت... .
حرفش با تذکر نگاه نصفه ماند.
- هیچی مادر.یه تصادف جزیی!
اما دلارام که می‌دانست موضوع به این سادگی نیست و سعی در پنهان کردن موضوعی دارند.
- تصادف جزیی و ccu؟
نگاه با اخم تصنعی و لحن شوخ سمت ایلیا گفت:
- با این دختر تربیت کردنت...‌ بچمو نگاه چقدر هول کرده!
ایلیا تلخ خندید و نگاه ادامه داد:
- اگه زحمتی نباشه دور مریض رو خلوت کنید می‌خوام با دخترم حرف خصوصی بزنم!
وقتی دید هیچ‌کسی از جایش تکان نمی‌خورد، با مگس کش کنار دستش به بازوی ایلیا کوبید
- مگه با تو نیستم؟ پرو پرو نگاه می‌کنه.
د برو تا... .
ایلیا و مهرزاد و ارغوان با خنده از اتاق خارج شدند.
با رفتن آن‌ها، دلارام سرش را به سمت مادرش چرخاند و گفت:
- هنوزم نمی‌خوای بگی چی ‌شده؟!
- چه فرقی به حال تو می‌کنه؟ یادته بهت گفتم زهرش رو می‌ریزه بالاخره؟ با این کار می‌خواست من رو از میدون به در کنه تا تو ضعیف بشی! گوش کن ببین چی میگم
دلارام... .
تو کلید یه راز بیست و هشت ساله‌ای! چیزایی که من بهت گفتم یک صدم موضوع هم نیست!
بقیه راه رو خودت باید بری دلارام... خودتی و خودت!
دنبال اینه که تورو ضعیف کنه!
می‌خواد کاری کنه خار و خفیف بشی! وقتی سر من این بلا رو آوردن یه مدت که بگذره مهرزاد هم از میدونی به در می‌کنن!
دست گذاشته روی عزیزات و نقطه ضعف هات تا زمینت بزنه... .
درحالی که به سرفه افتاده بود و نفسش تنگ شده بود، ماسک اکسیژن را به صورتش زد، بعد چند دقیقه که حالش بهتر شد ادامه داد:
- نه سر خاک من میای نه مراسم سه و هفت و این کوفت زهرمار‌ها!
شاکی گفت:
- مامان!
- حرف نباشه! همین که گفتم، اونا منتظرن اشکات رو ببینن؛ شکستنت رو ببینن! بابا خسرو رو اون کشت.
مامانم رو اون کشت... آرشیارو... همه‌ی زندگیم رو ازم گرفت!
تو باید انتقام همه مارو بگیری دلارام.. این همه سختی کشیدم، تو غربت با چنگ و دندون بزرگت کردم.
تو دختر منی دلارام!
گلویش از شدت بغض گرفته بود و دستانش می‌لرزید... .
- من با این دست‌ هام سر غرقِ به خون آرشیا رو بغلم گرفتم...! من با همین دستام و یه لباس عروس خونی، به آرشیا شوک می‌دادم و خدا رو التماس می‌کردم...
بغضش شکست و اشک هایش روی گونه‌اش جاری شد.
مادرش را سفت در آغوش گرفت، فکر این که حتی لحظه‌ای مادرش نباشد؛ دیوانه میشد!
سرش را روی پای مادرش گذاشت.
باران شدید شده بود و خودش را به پنجره می‌کوبید، مادرش همان‌طور که موهای دخترکش را نوازش می‌کرد همان لالایی همیشگی را زیر لب زمزمه کرد:
- لالا لالا ، گل صد پر بخواب ای نازنین دلبر...
لالا لالا ، گل نرگس بلا بر تو نیاید هرگز...
لالا لالا، شکر بارد خدا باشد نگهدارت...
لالا لالا ، گل زردم نبینم داغ فرزندم...
خداوندا تو ستاری .. همه خوابند تو بیداری...
به حق خواب و بیداری .. عزیزم را نگه داری...!

به قدری روح و روانش خسته بود که به ثانیه‌ای نکشیده، فارغ از غوغای آینده، به خواب رفت.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

چشمانش را که باز کرد، حالش بهتر شده بود، دیگر از آن سردرد همیشگی خبری نبود. کمی تکان خورد و متوجه شد روی صندلی انتظار بیمارستان است، تکیه‌اش را از شانه سمیرا گرفت و بلند شد، سمیرا که تا آن لحظه با چشمان خیس یاسین می‌خواند، با تکان های دلارام فهمید که بیدار شده.
سریع قرآن را بست و اشک هایش را پاک کرد... .
- خیلی خوابیدم سمیرا.. اصلاً نفهمیدم کی خوابم گرفت!
- الهی بمیرم برات که از خستگی بی هوش شده بودی!
دلارام نگاهش مات مانتو و شال مشکی بود که پوشیده بود، با شک بلند شد و کل راهرو را از نظر گذراند.
سمیرا دستش را روی شانه اش گذاشت.
- دلارام جانم... .
بی توجه به لحن دلداری دهنده‌اش، خیره به انتهای راهرو، اهورا و ارغوان و الهه را دید که مشغول صحبت بودند.
همگی مشکی پوشیده بودند! مگر سیاهی لشگر بودند که این‌گونه رخت عزا به تن کرده بودند؟
کمی جلو تر رفت، پشت ستون متوجه مهرزادی شد که به دیوار تکیه داده بود و ایلیا هم مقابلش ایستاده بود.
باورش نمی‌شد! مهرزاد... سرهنگی که در کل عمرش حتی یک بار هم اشکش را ندیده بود‌.
حالا چشمانش خیس اشک بود!
وضع ایلیا هم بهتر از آن نبود! گویا سعی در دلداری دادنش داشت.
ناباور سمت مهرزاد رفت، مهرزاد با دیدن دلارام دستانش را مقابل صورتش گرفت و سمت دیوار برگشت.
ایلیا هم کلافه نگاهش را به زمین دوخت.
انگار طاقت روبرو شدن با او را نداشتند...
- چی شده؟!
سمیرا بازو هایش را گرفت و با گریه گفت:
- دلارام... توروخدا آروم باش!
- پرسیدم چی شده؟! ماتم گرفتین که چی؟
باز هم سکوت...
کلافه از این سکوت مسخره دستش را به ستون کوبید و با صدای بلند تری گفت:
- هیچ‌ک.س تو این خراب شده نیست جواب من رو بده؟
کسی توانایی گفتن ماجرا را نداشت، آن هم به دلارامی که تازه به زور دارو هایش، کمی بهتر شده بود.
اگر حالش بد میشد. این سری امید به برگشتش نبود!
همین که تا اینجای ماجرا پیش آمده و زیر غم هایش شانه خالی نکرده بود، شق القمر کرده بود...!
دلارام پوفی کشید و خواست سمت اتاق دکتر برود که.
- مادرت... .
با صدای گرفته‌ی مهرزاد، سمت او برگشت.
مهرزاد آهی کشید.
چشمانش نشان دهنده همه‌چیز بود اما برای دختری که جانش به جان مادرش وصل بود، این واقعیت، غیر قابل باور بود.
- وقتی خواب بودی...فشارش اومد پایین، ایست قلبی کرد و بعدش... .
صدایش از بغض می‌لرزید.
نه...باور نمی‌کرد! امکان نداشت! مگر کلاً چند ساعت خوابیده بود؟
ناباور خودش را به اتاق مادرش رساند، با شتاب در را باز کرد و با دیدن تخت خالی، گویی سطلی آب سردی بر سرش ریختند!
سرش گیج رفت، دستش را به در گرفت تا زمین نیوفتد.
نباید این‌جا می‌ماند.
درحالی که نفس هایش تنگ شده بود و به سرفه افتاده بود، بی‌قرار سمت پله‌ها رفت، مقصدش مشخص نبود.
فقط می‌خواست از آن فضای خفقان آور فرار کند!
صدای سمیرا را پشت سرش شنید که با گریه می‌گفت:
- اهورا برو دنبالش...توروخدا برو نزار تنها بمونه.
اون الان حالش خوش نیست...!
بی توجه به اهورا که پشت سرش به راه افتاده بود و مدام صدایش می‌زد از محوطه بیمارستان خارج شد.
ریموت ماشین را زد و سوار ماشین شد، خواست استارت بزند که اهورا نفس نفس زنان به شیشه سمت شاگرد ضربه زد.
کلافه شیشه را پایین داد.
- بابا امون بده یه دقیقه! کجا گازش رو گرفتی می‌خوای بری؟ با این حال می‌خوای‌ بشینی پشت فرمون؟ می‌خوای‌ مردم رو بدبخت کنی؟ دلت به حال خودت نمی‌سوزه به حال مردم بسوزه حداقل!
بی حوصله از پرچانگی های اهورا هوفی کشید و مثل همیشه کوتاه گفت:
- می‌خوام تنها باشم!
پدال گاز را فشرد و صدای چرخ های ماشینش در فضا پیچید و بعد ماشینی که در عرض چند ثانیه از جلو چشمانش دور شد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

حالش خوب نبود... .
انتهای مسیرش مثل همیشه که با حال ناخوش بیرون میزد بام تهران بود!
ماشینش را پارک کرد و پیاده شد، دلش پر بود و می‌خواست کل دق و دلی‌اش را سر یک نفر خالی کند.
به راستی که مقصر این داستان چه کَسی بود؟!
ذهنش درگیر بود و داغ نبود مادرش هم شده بود مزید بر علت.
تحمل این همه سختی مخصوصاً مرگ ناگهانی مادرش که صمیمی‌تر از هر کَسی بود برایش، خارج از حد تحملش بود!
یاد حرف های مادرش افتاد« لباس های تیره رو خاک کن.
سعی کن با رنگ روشن بزنی بیرون...فقط زمانی مشکی بپوش که می‌خوای‌ قدرتت رو به بقیه ثابت کنی!
اختیار شرکت رو بگیر دست خودت.
حواست به خیریه باشه.در ضمن اون عوضی به هر طریقی سعی می‌کنه بهت نزدیک بشه. به چشمت هم اعتماد نکن!»
صورتش را با دستانش پوشاند و از ته دل هق زد.
مادرش همیشه سعی می‌کرد دردانه دخترش خودکفا باشد! او هم همیشه با احساسات مزخرف دخترانه‌اش مبارزه می‌کرد.
اما نا غافل از اینکه پشت این دختر قوی و مغرور .‌.. یک دختر با احساسات شکننده خفته است!
اگر مادرش این را خواسته بود، پس باید عمل می‌کرد!
انتقام درد هایش را می‌گرفت.
اشک هایش را با کف دست پاک کرد و دوباره نقاب دختر قوی را به چهره زد و سمت ماشین رفت.

***

- گفتم که...! من جایی نمیام!
ایلیا کلافه از بحث با خواهر زاده‌ی لجبازش گفت:
- یعنی که چی نمیام دایی جان... پاشو برو حال مهرزاد رو ببین! بزار حداقل دلش خوش باشه که امانت آرشیا مراقبشه!
بی توجه به حرف های شماتت‌گر ایلیا، یکتا با سینی غذا سمت کاناپه‌ای که دلارام با حال نزارش روی آن دراز کشیده بود و پتو را روی سرش کشیده بود، رفت.
- بسه ایلیا! نمی‌بینی حالش رو؟ همون بهتر که نیاد! بیاد که آه و ناله و خدا بیامرزه بشنوه؟ همونایی که وقتی نگاه بود تشنه به خونش بودن الان می‌خوان بگن عجب زن خوبی بود!
چشم های سرخ دلارام را از نظر گذراند و گفت:
- دورت بگردم زندایی... پاشو یکم غذا بخور آرام جان. این‌جوری از پا می‌افتدی! تبت هم که هنوز پایین نیومده ... .
- وقتی دید دلارام کلا در دنیای دیگری سیر می‌کند زیر لب با حرص گفت:
- وقتی تا پنج صبح پیاده خیابون‌ها رو می‌چرخی نتیجه‌اش میشه این!
خسته تر از چیزی بود که حوصله کل کل داشته باشد.
دلش یک خواب راحت می‌خواست... که مدت‌ها بود از او دریغ شده بود!
چرا هیچ‌کَس راحتش نمی‌گذاشت؟
می‌خواست از خانه بیرون بزند. حال و هوای خانه مثل شکنجه بود برایش...!
در حال و هوای خودش بود که صدای زنگ موبایلش او را به خودش آورد.
پتو را از رویش کنار زد و گوشی را جواب داد:
- بله؟!
- ..
- حرفت رو نپیچون ملکی!
- ..
عصبانی داد زد:
- پس شما اونجا چه غلطی می‌کنین؟
تماس را قطع کرد و و زیر لب غرید:
- فقط بلدن مفت مفت بشینن و حقوق بگیرن!
میان چشمان متعجب یکتا و ایلیا پله‌ها را به تندی بالا رفت و وارد اتاقش شد.
برخلاف همیشه که لباس های تنش تیره و مشکی بود، دامن سفید بلندی به تن کرد و شومیز کرمی رنگی پوشیده و پانچ سفید رنگش تکمیل کننده‌ی تیپ ساده‌اش بود.
کفش های پاشنه پنج سانتی اش را پوشید و از اتاق بیرون زد.
وقتی مادرش از او این‌چنین خواسته بود، حتماً چیزی می‌دانست!
پایین پله‌ها، پشت میز نهارخوری الهه، ارغوان درحال چیدن خرما‌ها بودند‌.
با دیدن دلارام که بعد عمری سفید پوشیده بود متعجب بلند شدند.
- جایی میری آرام؟
- دو روز شرکت نرفتم گند زدن به همه‌چیز! ملکی زنگ زده بود، تمام بار‌ها رو پس فرستادن!
برم ببینم چیکار می‌تونم بکنم.
همان لحظه ملودی و پدرام داخل شدند
ملودی با دستمال کاغذی دستش، سمت دلارام رفت و او را به آغوش کشید.
- الهی بمیرم برات آرامم... خوبی خاله جان؟!
ملودی و یکتا و نگاه، رفقایی که طول عمر رفاقتشان باید در گینس ثبت میشد!
لبخند تلخی زد
- اره خاله... خوبم.
یکتا با شنیدن صدای ملودی، ملاقه به دست از آشپزخانه بیرون زد و در آغوش رفیق گرمابه گلستانش رفت.
در آغوش هم اشک‌ می‌ریختند، خاطره های سه نفر‌ه‌شان را برای هم تعریف می‌کردند.
با لبخند غمگینی از هم جدا شدند.
ملودی همان‌طور که به دنبال یکتا به آشپزخانه می‌رفت، رو به دخترش گفت :
- الهه زنگ بزن ببین این شوهر عزیزت کجاست! کلی کار رو سرمون ریخته.
الهه زیر لب غرید:
- با عرفان چیکار داری آخه.
خواست زنگ بزند که دلارام مانعش شد
- دارم میرم شرکت، افتتاحیه شیراز و کنسل نمی‌کنم! به عرفان بگو بعد مراسم برگرده شیراز...کار‌ها رو تا آخر هفته راست و ریست کنه.
بدون حرف دیگری از خانه بیرون زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

پرونده را روی میز منشی کوبید و گفت:
- گند زدی ملکی! خراب کردی.
کلافه به صورت رنگ پریده‌ی منشی‌اش نگاه کرد.
- زنگ بزن بگو اهورا بیاد.
و سمت اتاقش رفت و در را بهم کوبید.
مقابل میز مدیریت، میز کنفرانس قرار داشت؛ یکی از صندلی‌ها را بیرون کشید و نشست
ساعتش را نگاه کرد.
تا الان حتماً خاکسپاری تمام شده بود. اشکی ناخواسته روی گونه‌اش چکید‌.
با شنیدن صدای در، به تندی اشکش را پاک کرد.
صدایش را صاف کرد و گفت:
- بیا تو.
الهه و ارغوان، مشکی پوش و با چشمان سرخ وارد اتاق شدند.
زیر لب سلام دادند و بی حال روی صندلی‌های میز کنفرانس نشستند.
- جای من هم زجه می‌زدین و گریه می‌کردین! سر و وضعشون رو ببین.
پاشو برو صورتت رو آب بزن این‌جا شرکته نه مراسم عزا.
الهه کلافه از تلخی های دلارام، با حرص « سنگ‌دل»ی نثارش کرد و سمت سرویس اتاق رفت.
تقریباً دو ساعت از زمانی که به اهورا گفته بود می‌گذشت و هنوز هم نیامده بود!
آخرش او را به خاطر وقت نشناس بودنش اخراج می‌کرد!
قهوه‌اش را مز‌مزه کرد و در حال چک کردن سرفصل موضوع های جلسه بود که در با شتاب باز شد و اهورا داخل شد.
- سلام.. خب..ام .. چیزه.. یکم دیر شد ببخشید.
ارغوان و الهه سعی داشتند با چشم و ابرو به او حالی کنند که الان اصلاً وقت مناسبی برای پرچانگی نیست و دلارام طبق معمول سگ شده.
هر‌چند که تلاش‌هایشان بی اثر بود.
- امان از ترافیک تهران! راستی خانم عارفی، مشاوران حقوقی رایا و آذر درخشان زنگ زده بودند و آدرس منزل رو برای عرض تسلیت می‌خواستند.
من هم گفتم که مراسم تو مسجد برگذار میشه.
از روی صندلی چرخ دار بلند شد، پرونده را مقابلش گرفت و سرد گفت:
- داروهایی که می‌خواستن با داروهایی که از انبار فرستادی مطابقت نداره! چند بار گفتم موقع تحویل همه‌چیز رو چک کن؟
اهورا متعجب گفت:
- ولی من دقیق چک کردم!
هوفی کشید.
- ببین اهورا، خودت هم می‌دونی این بار، چقدر برای شرکت مهمه.
الان تمامشون برگشت خورده و تو انباره.
گندی که زدی رو برو جمع و جورش کن!
اهورا سرش را تکان داد.
- برای بار هزارم میگم! تمام لیست درخواست رو با دارو‌هایی که می‌فرستی مطابقت بده. حتی یک ورق هم نباید جابه‌جا بشه، خب؟
باز هم سرش را تکان داد و خواست از اتاق خارج بشود که دلارام مانعش شد.
- وایستا!
سمت شیشه‌های سرتاسری هلدینگ رفت.
- درباره‌ی مراسم ختم، همه‌چیز رو اوکی کردم.
شام، حلوا، خرما، پیش غذا پس غذا!
از هر‌چی بهترینش هست. تا مبادا فک و فامیل مفت‌خور حرف در نیارن.
هر سه نفرتون، در نبود من هوای شرکا، مخصوصا رایا و آذر درخشان رو داشته باشید.
- مگه خودت... .
اجازه کامل شدن حرف الهه را نداد.
- نه نمیام!
حرفش را گفت و به سرفه افتاد.
ارغوان نگران قدمی سمتش برداشت که دلارام دستش را بلند کرد، یعنی خوبم!
- باز تو قرصات رو نخوردی دلارام؟
- قرص؟
کلافه سرش را تکان داد و طوری که خودش نشنود زیر گوش اهورا گفت:
- حالش خوب نیست، اگه فقط چند روز قرصاش‌ رو نخوره... .
اما دلارام شنید! صدای بم و گرفته‌اش را با سرفه ای باز کرد و گفت:
- الهه برو چهار تا قهوه بریز بیار‌‌.
سرش را متاسف تکان داد و سمت در می‌رفت که زمزمه کرد: «نخود سیاه کیلویی چند؟»
بدون توجه به او گفت:
- مال من رو که می‌دونی، مثل همیشه!
با حرص غرید:
- آره! می‌دونم، تُرکِ تلخ! اون‌قدر تلخ که مزه‌ی زهر مار بده!
و بعد از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

اهورا در حال چک کردن لیست بود، مطمئن بود که ذره‌ای خطا ندارد و این پاپوشی برای عقب انداختن پروژه بود!
چند دقیقه بعد، الهه با سینی ماگ‌های قهوه و بیسکوئیت وارد اتاق شد.
سینی را روی میز گذاشت، وقتی دلارام قهوه‌اش را بر‌می‌داشت توانست زیر چشمی چهره‌اش را ببیند.
به راستی که با لباس های سفید، هم‌چون ماه شب چهارده زیبا بود.
به راستی چه چیزی قلب این فرشته را سیاه کرده بود؟!
دلیل هر روز سیاه پوشیدنش و قهوه‌های به قول الهه ترک تلخش چه بود؟!
دلارام، با برداشتن قهوه‌اش سمت پنجره‌ها رفت.
ارغوان هم مضطرب با گوشی‌اش ور می‌رفت و این اضطرابش از تکان داد مدام پاهایش مشخص بود.
صدای گوشی را کم کرد و بلند گوی گوشی را به گوشش چسباند.
درحالی که پشتش به بچه‌ها بود گفت:
- سعی نکن این‌قدر پنهان کاری کنی ارغوان! برای چیزی هم که دست تو نیست، استرس نداشته باش!
نفسش را بیرون فرستاد و بدون نگاه کردن به او گفت:
- صداش رو زیاد کن ببینم این پیر کفتار باز چی میگه!
ارغوان برخلاف اهورا اصلا تعجب نکرد، انگار به تیز‌هوشی و ذکاوتش عادت کرده بودند!
ارغوان صدای گوشی را زیاد کرد و صدای شاد و سرخوش مردی، در فضای اتاق پیچید.
انگار پیام صوتی را از وسطش گذاشته بود. دلارام با لحن آرامی گفت:
- ده دفعه گفتم سعی نکن چیزی رو از من پنهان کنی! ویس رو از اول پلی کن.
ارغوان هوفی کشید، هیچ جوره نمی‌شد سرش را شیره بمالی.
ناچار ویس را از اول گذاشت.
- سلام ارغوان جان من، حالت چطوره؟ اوممم... فوت خانم عارفی بزرگ رو تسلیت میگم. واقعاً تو این دور و زمونه مثل ایشون پیدا نمیشه! انشاالله، برای عرض تسلیت خدمت می‌رسیم.
هوم... چطور بگم، واقعیتش فردا عصر قراره شرکای ارشد از دبی بیان.
گفتم زشته جواهر بانو نباشند!
یک میهمانی کوچیک ترتیب دادیم که در شأن شرکت عارفی گستر باشه.‌
پوزخندی زد و زیر لب گفت:
- هه! در شأن عارفی گستر یا درخور گند و کثافت بازی‌های خودت؟
ارغوان با ناله اسمش را صدا زد:
- دلارام... .
قهوه‌اش را نصفه روی میز گذاشت و گفت :
- پاشید برید، خیر سرتون صاحب عزایین!
خواستند از اتاق خارج بشود که تاکید وار اضافه کرد.
- یادتون نره چی گفتم، هوای شرکا رو داشته باشید دردسر نشه!
پشتش را به سمت بچه‌ها کرد و همین‌طور که سمت تراس می‌رفت گفت:
- به سلامت!

***
نمی‌دانست چند ساعت است که خیره به شهر زیر پایش سیگار می‌کشید.
به مردمی که در رفت و آمد بودند، زنی که دست دختر کوچکش را گرفته بود و فکر ناهار و شامش بود.
مردی که پشت تلفن داد و بی داد راه انداخته که پول پرداخت قسط هایش را ندارد.
آهی کشید. هر‌ کسی درگیر گرفتاری و زندگی خودش بود‌.
هوا رو به تاریک شدن بود، کامی عمیق از سیگارش گرفت و به سرفه افتاد.
- سیگار می‌کشی با این وضع خراب ریه‌هات؟!
بدون اینکه تغییری در حالت صورتش بدهد، دو دستش را به نرده تراس گرفت.
نزدیک‌تر آمد و کنارش ایستاد، بدون این‌که نگاهش را از آسمان بگیرد پاکت سیگارش را سمت او گرفت.
- نمی‌کشم!
پوزخندی زد و فندک را مقابل چشمانش نگه داشت. خیره به شعله‌اش گفت:
- آروم می‌کنه!
وقتی سکوت اهورا را دید با صدای بم و گرفته‌ای پرسید:
- مراسم چطور بود؟!
مثل همیشه. کوتاه، تلخ... سرد!
- خوب.
دلارام سرفه‌ای کرد و نگاهش را به چشمان سیاه اهورا دوخت.
- وقتی میگم چطور بود یعنی انتظار دارم یه جواب کامل بشنوم!
- وقتی سوالت کوتاهه، جوابت هم کوتاه داده میشه!
پوزخندی زد. این هم برای او آدم شده بود؟
- چرا نرفتی خونه؟ فکر کنم سه ساعت پیش تایم اداری شرکت تموم شده!
وقتی سکوت دلارام را دید شاکی گفت:
- تو اصلا آدمی؟ زنداییت می‌گفت دو روزه لب به هیچی نزدی! با سیگار و قهوه خودت رو سیر می‌کنی؟
پک آخر سیگارش را گرفت و در زیر سیگاری‌اش انداخت.
سمت در تراس رفت و داخل اتاق شد، به دنبالش اهورا هم داخل شد.
- جایی میری؟
- فضول ملتی؟
- لابد باز هم پیاده روی تا پنج صبح!
با این‌که متعجب شده بود اما حالت چشمانش را تغییر نداد و بی تفاوت شانه‌اش را بالا انداخت.
قدمی به او نزدیک شد.
بوی ادکلن دیورش را به ریه‌هایش فرستاد. درحالی که یقه کتش را صاف می‌کرد با لحن آرام اما هشدار دهنده‌ای گفت:
- گیریم اره! مشکلیه؟!
_ نه، فقط خواستم افتخار هم قدم شدن باهات رو نصیبم کنی.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین