- Jan
- 956
- 3,345
- مدالها
- 2
***
چشمش به غزلی که روی سنگ قبر نوشته شده بود افتاد
نگاه وقتی دید دردانهاش خیره به غزل همیشگی مولاناست... پر بغض لبخندی زد و با صدای گرفته زمزمه کرد:
- دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت یکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
این غزل پای ثابت شعر خوانیهای آرشیا بود، نگاه هم آنقدری آنرا خوانده بود که دلارام خواه ناخواه آنرا از بر بود.
نگاه روی سنگ قبر را با گلاب شست...گویی اینجا آرامش وصف نشدنی داشت!
با لبخند تلخی، گلها را پر پر میکرد و روی اسمش میگذاشت.
بوسهای روی اسمش زد و باز هم غرق خاطرات شد... .
نگاه وقتی سکوت دلارام را دید گفت:
- یادته افسون میگفت چشمهات کپ آرشیاست؟!
یادته گفت مثل بابات مغروری... راست میگفت ...! تو کل این بیست و هشت سال هر وقت چشمهای تو رو نگاه کردم انگار آرشیا رو جلوی چشمهام میدیدم.
خندید و ادامه داد :
- اخلاقت هم که هیچی! باز حالا تو بهتر از آرشیایی!
آرشیا ... به وقت کار جذبهای داشت که نگو و نپرس؛
به وقت عاشقی هم دلی داشت کوچیکتر از گنجشک!
گل رزی که در دستش بود را با شدت زیاد کند و با خشونت همه را پرپر کرد و با حرص گفت:
- اون عوضی! اون عفریتهی عوضی!
زندگیم رو نابود کرد... تصادف و مرگ آرشیا عمدی بود! همش زیر سر اون افسون هفت خط بود.
لحظهای رنگ نگاهش عوض شد و خیره در چشمهای دلارام گفت:
- بعد از چند سال برگشته ایران! میدونم هنوز کینهی این انتقام کوفتی تو دلشه و تا بلایی سرت نیاره دست بر نمی داره دلارام!
- کدوم انتقام؟!
نگاه لبخند تلخی زد.
- این رو باید خودت بفهمی!
تو...انتقام آرشیا رو باید بگیری!
***
«شش ماه بعد »
ماشینش را پارک کرد و سمت آسانسور رفت، با صدای زنی که طبقه «دوازده» را اعلام میکرد چشم از کت شلوار مشکی رنگی که تضاد خاصی با پوست سفیدش داشت، برداشت و با ظاهر موقعر و اتو کشیده وارد واحد مدیریت شد.
همهی کارمندان با دیدن دلارام صاف سرجایشان نشستند تا دلارام همین کله سحری داد و قال به راه نیندازد.
با بررسی کلی سالن، وارد اتاق شد.
ارغوان، الهه و شایان و اهورایی که تقریباً شش ماهی از استخدامش میگذشت، دور میز نشسته بودند، با دیدن دلارام همه از جایشان بلند شدند.
کوتاه و جدی گفت:
- بفرمایید بشینید.
صندلی را عقب کشید و نشست.
خواست حرفی بزند که تلفنش زنگ خورد.
با اشارهای به ارغوان گفت:
- شروع کن تا برگردم.
ارغوان سری تکان داد و او به سمت پنجره های بزرگ و سرتاسری هلدینگ قدم برداشت. نگاهش به شماره ناشناسی بود که دوبار پی دی پی تماس گرفته بود.
خواست بیتفاوت به ادامه جلسه برسد که همان لحظه پیامکی که به دستش رسید متوقفش کرد.
« خاله جان چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ »
ناخودآگاه ذهنش به سمت افسون کشیده شد، در این شش ماه؛ فقط عذاب کشیده بود و بس!
تک تک لحظاتی که خاطرات با شایان بودنش به یادش میآمد و مانند موریانهای قلب شکستهاش را میتنید!
بارها همه چیز را از اول مرور کرده بود، نمیدانست کجا راه را اشتباه رفته. همانجایی که شایان اورا فروخت؟
دلیل فروختنش چه بود؟
نمیدانست بی پروا و بی حد و مرض دوستش دارد؟
بعد از تصادف، همهچیز کم و بیش یادش میآمد.
بعد از اینکه مادرش گذشته را نصفه و نیمه تعریف کرد، چیزهای گنگی به یادش آمد.
غرق در افکارش بود که با صدای زنگ دوبارهی گوشی کلافه آیکون سبز را کشید و با صدایی که جدیتش هر کسی را به استرس میانداخت گفت:
- مثل اینکه قصد نداری دست از سر ما برداری نه؟! د آخه چی میخوای عوضی؟
افسون پشت خط خندهای مستانه سر داد و گفت:
- تند نرو دختر جون! یواشتر... من و تو باهم حالاحالاها کار داریم.
بیتوجه به نگاه کنجکاو ارغوان و اهورا پر حرص گفت:
- اره... من یکی که با تو کار زیاد دارم افسون! ولی خوب گوشات رو باز کن چون حرفم رو دوبار تکرار نمیکنم!
فکر نزدیک شدن به نگاه رو به گور میبری! از این به بعد طرفت منم! دلارام عارفی!
افسون باز هم خندید و با لحن آمیخته به طعنه گفت:
- آخی عزیزم، چه فداکار! با تو که حساب کتاب زیاد دارم، ولی یه سری خورده شیشه هم هست با نگاه جون باید صاف کنم!
دلارام خشمگین داد زد:
_ هیچوقت! نمیذارم حتی نزدیک نگاه بشی.
بلند تر داد زد:
_ هیچوقت!
و بعد عصبی گوشی را قطع کرد و سمت بچهها که همه نگران و متعجب نگاهش میکردند برگشت.
نگاه همه متعجب بود الّا شایان که با پوزخندی او را نگاه میکرد. ای شایان بیهمهچیز!
کلافه، نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط شود. تلفن را برداشت و با گرفتن کدی، درخواست قهوه کرد.
بعد از آوردن قهوه، سی*ن*های صاف کرد و گفت:
_ بسیار خب؛ بحثمون رو ادامه میدیم.
ارغوان و الهه در حال بحث بالا پایینی ارز و دلار بودند.
اهورا هم حسن نیت خودش را در این شش ماه ثابت کرده بود.
هر چند، او به زور قرصهایش سر پا میایستاد و هر طور شده به شرکت میآمد تا تلاشهای مادرش را سرکوب نکند.
چیزی که این وسط آزارش میداد سکوت شایان بود؛ که مهر تایید میکوبید بر تمام فرضیههایش!
چطور هشت سال متوجه خ*یانت آشکار او نشده بود؟!
حقا که بازیگر خوبی بود!
چشمش به غزلی که روی سنگ قبر نوشته شده بود افتاد
نگاه وقتی دید دردانهاش خیره به غزل همیشگی مولاناست... پر بغض لبخندی زد و با صدای گرفته زمزمه کرد:
- دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت یکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
این غزل پای ثابت شعر خوانیهای آرشیا بود، نگاه هم آنقدری آنرا خوانده بود که دلارام خواه ناخواه آنرا از بر بود.
نگاه روی سنگ قبر را با گلاب شست...گویی اینجا آرامش وصف نشدنی داشت!
با لبخند تلخی، گلها را پر پر میکرد و روی اسمش میگذاشت.
بوسهای روی اسمش زد و باز هم غرق خاطرات شد... .
نگاه وقتی سکوت دلارام را دید گفت:
- یادته افسون میگفت چشمهات کپ آرشیاست؟!
یادته گفت مثل بابات مغروری... راست میگفت ...! تو کل این بیست و هشت سال هر وقت چشمهای تو رو نگاه کردم انگار آرشیا رو جلوی چشمهام میدیدم.
خندید و ادامه داد :
- اخلاقت هم که هیچی! باز حالا تو بهتر از آرشیایی!
آرشیا ... به وقت کار جذبهای داشت که نگو و نپرس؛
به وقت عاشقی هم دلی داشت کوچیکتر از گنجشک!
گل رزی که در دستش بود را با شدت زیاد کند و با خشونت همه را پرپر کرد و با حرص گفت:
- اون عوضی! اون عفریتهی عوضی!
زندگیم رو نابود کرد... تصادف و مرگ آرشیا عمدی بود! همش زیر سر اون افسون هفت خط بود.
لحظهای رنگ نگاهش عوض شد و خیره در چشمهای دلارام گفت:
- بعد از چند سال برگشته ایران! میدونم هنوز کینهی این انتقام کوفتی تو دلشه و تا بلایی سرت نیاره دست بر نمی داره دلارام!
- کدوم انتقام؟!
نگاه لبخند تلخی زد.
- این رو باید خودت بفهمی!
تو...انتقام آرشیا رو باید بگیری!
***
«شش ماه بعد »
ماشینش را پارک کرد و سمت آسانسور رفت، با صدای زنی که طبقه «دوازده» را اعلام میکرد چشم از کت شلوار مشکی رنگی که تضاد خاصی با پوست سفیدش داشت، برداشت و با ظاهر موقعر و اتو کشیده وارد واحد مدیریت شد.
همهی کارمندان با دیدن دلارام صاف سرجایشان نشستند تا دلارام همین کله سحری داد و قال به راه نیندازد.
با بررسی کلی سالن، وارد اتاق شد.
ارغوان، الهه و شایان و اهورایی که تقریباً شش ماهی از استخدامش میگذشت، دور میز نشسته بودند، با دیدن دلارام همه از جایشان بلند شدند.
کوتاه و جدی گفت:
- بفرمایید بشینید.
صندلی را عقب کشید و نشست.
خواست حرفی بزند که تلفنش زنگ خورد.
با اشارهای به ارغوان گفت:
- شروع کن تا برگردم.
ارغوان سری تکان داد و او به سمت پنجره های بزرگ و سرتاسری هلدینگ قدم برداشت. نگاهش به شماره ناشناسی بود که دوبار پی دی پی تماس گرفته بود.
خواست بیتفاوت به ادامه جلسه برسد که همان لحظه پیامکی که به دستش رسید متوقفش کرد.
« خاله جان چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ »
ناخودآگاه ذهنش به سمت افسون کشیده شد، در این شش ماه؛ فقط عذاب کشیده بود و بس!
تک تک لحظاتی که خاطرات با شایان بودنش به یادش میآمد و مانند موریانهای قلب شکستهاش را میتنید!
بارها همه چیز را از اول مرور کرده بود، نمیدانست کجا راه را اشتباه رفته. همانجایی که شایان اورا فروخت؟
دلیل فروختنش چه بود؟
نمیدانست بی پروا و بی حد و مرض دوستش دارد؟
بعد از تصادف، همهچیز کم و بیش یادش میآمد.
بعد از اینکه مادرش گذشته را نصفه و نیمه تعریف کرد، چیزهای گنگی به یادش آمد.
غرق در افکارش بود که با صدای زنگ دوبارهی گوشی کلافه آیکون سبز را کشید و با صدایی که جدیتش هر کسی را به استرس میانداخت گفت:
- مثل اینکه قصد نداری دست از سر ما برداری نه؟! د آخه چی میخوای عوضی؟
افسون پشت خط خندهای مستانه سر داد و گفت:
- تند نرو دختر جون! یواشتر... من و تو باهم حالاحالاها کار داریم.
بیتوجه به نگاه کنجکاو ارغوان و اهورا پر حرص گفت:
- اره... من یکی که با تو کار زیاد دارم افسون! ولی خوب گوشات رو باز کن چون حرفم رو دوبار تکرار نمیکنم!
فکر نزدیک شدن به نگاه رو به گور میبری! از این به بعد طرفت منم! دلارام عارفی!
افسون باز هم خندید و با لحن آمیخته به طعنه گفت:
- آخی عزیزم، چه فداکار! با تو که حساب کتاب زیاد دارم، ولی یه سری خورده شیشه هم هست با نگاه جون باید صاف کنم!
دلارام خشمگین داد زد:
_ هیچوقت! نمیذارم حتی نزدیک نگاه بشی.
بلند تر داد زد:
_ هیچوقت!
و بعد عصبی گوشی را قطع کرد و سمت بچهها که همه نگران و متعجب نگاهش میکردند برگشت.
نگاه همه متعجب بود الّا شایان که با پوزخندی او را نگاه میکرد. ای شایان بیهمهچیز!
کلافه، نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط شود. تلفن را برداشت و با گرفتن کدی، درخواست قهوه کرد.
بعد از آوردن قهوه، سی*ن*های صاف کرد و گفت:
_ بسیار خب؛ بحثمون رو ادامه میدیم.
ارغوان و الهه در حال بحث بالا پایینی ارز و دلار بودند.
اهورا هم حسن نیت خودش را در این شش ماه ثابت کرده بود.
هر چند، او به زور قرصهایش سر پا میایستاد و هر طور شده به شرکت میآمد تا تلاشهای مادرش را سرکوب نکند.
چیزی که این وسط آزارش میداد سکوت شایان بود؛ که مهر تایید میکوبید بر تمام فرضیههایش!
چطور هشت سال متوجه خ*یانت آشکار او نشده بود؟!
حقا که بازیگر خوبی بود!
آخرین ویرایش: