جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [از یاد نمی‌برم] اثر «مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط MARYM.F با نام [از یاد نمی‌برم] اثر «مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,769 بازدید, 31 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [از یاد نمی‌برم] اثر «مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MARYM.F
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
فریاد زد:
-ازش بگذر مامان.
غیبش زد و به سورنا نگاه کردم،خشمگین بهم‌خیره بود، به چاقوی که در دستش بود نگاه کردم دستش را مشت کرد و بهم حمله کرد
تعادلم را از دست دادم و روی زمین‌افتادم
چاقو را روی گولم گذاشت،تیزی چاقو هر لحظه ممکن بود گلویم را بشکافه.
گفت:
-شاهین تو دریای غرق شد،هُشام سرش بریده شد،رفیقت عثمان قلبش شکافته شد ولی تو،از تو نفرین شده گذشت.
فریاد زدم:
-من لمسش نکردم،من کمک کردم فرار کنه.
دستش را شل می کند و نگاهش به من ثابت شد وادامه دادم:
-اون شب،بهش دست درازی نکردم من،اره خودم کمک کردم فرار کنه.
از من فاصله گرفت روی زمین نشست وگفت:
-دخترم،عروسکم کشتید این بچه باهاتون چکار کرد؟ پرپرش کردید؟ ها؟
***
-سورنا خانم؟
به دست های پیر و افتاده اش نگاه کردم و گفتم:
-امروز دوست داری بری دیدن سایه؟
سورنا:
-با بچه ها بریم؟
باشه ایی گفتم، و برگشتم به سایه و ارش نگاه کردم درحال بازی بودند به سمتشون رفتم وگفتم:
-بابایی،برید به مامان بگید لباس گرم تنتون کنه تا بریم دیدن سایه منتظرمون هست.
سایه کوچولو با خوشحالی بالا پایین می پرید وگفت:
-اخ جون جنگل عروسک ها.


هر شروعی، پایانی دارد...
 
آخرین ویرایش:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,493
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین