جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [از یاد نمی‌برم] اثر «مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط MARYM.F با نام [از یاد نمی‌برم] اثر «مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,744 بازدید, 31 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [از یاد نمی‌برم] اثر «مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MARYM.F
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
چشم هام بستم و سرم رای روی زانو هام گذاشتم،صداش تو گوشم می پیچید که می گفت:
-نکن،و...ولم کنید.
یه آهی کشیدم؛دلم نمی خواد این صدای با ناز را به یاد بیاورم.
بلند شدم،و به سمت جنگل رفتم.
درخت ها شدید تکون می خوردند،فصل تابستان بود اما هوای اینجا بویی از تابستان نداشت.
خش خش برگ های زیرپایم،اضافه بودند
کمرم ناگهان یخ زد،حس می کنم کسی پشت سرم بود و بدون وقفه راه می رفت.
برگشتم که.
گربه یی را دیدم به سمت تاریکی جنگل می رفت نفس عمیقی کشیدم: (اوه خدا ترسیدم.)
عقب رفتم و برگشتم سمت کلبه.
وارد کلبه شدم،که پسرا در حال خوردن املت بودند
شاهین:
-کجا رفتی؟بیا بخور.
و کنار عثمان نشستم.
من:
-بعدش بریم،دریا،صدای ساحل بالاس که آدم هوس می کنه بره ساحل.
بچه ها باشه ایی گفتند.
نمی دانم اما دل بی قرار بود،ولی بی قرار چی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
سمت حمام رفتم،دوش پنج‌دقیقه ایی را گرفتم.هنگامی که از حمام‌اومدم بیرون صدای گوشی ام‌بلند شد به سمت گوشی رفتم؛شاهین بود:
-الو.
من:
-کجایی؟
شاهین:
-زودتر از تو رفتیم‌ساحل تموم کردی بیا.
باشه ایی گفتم و به سمت شسوار رفتم موهام شسوار کردم، وبا واکسن حالت دارشون کرد.
به صورتم‌در آینه نگاه کردم،ریشم بلند شده بود،نیاز به اصلاح داشت.
بیخیال وعینک‌آفتابی ام را پوشیدم از کلبه خارج شدم،به سمت ساحل رفتم.
پسرا را از دور دیدم،درحال آب بازی بودند.
پیراهنم را در آوردم و پریدم تو آب
***
از دریا اومدیم بیرون.بی حال رو شن ها دراز کشیدیم.
صورت شاهین قرمز شده بود،و به پوست سفیدش خیلی می اومد.
عثمان:
-خیلی وقته،اینطوری لذت نبرده بودم.
هُشام:
-دلیروان قشنگه.مثل اسمش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
بعد از چند ثانیه بلند شدیم،روی شن ها قدم میزدیم به سمت رستوران. هر قدمی را روی شن ها میذاشتم، پاهایم فرو می رفت داخل شن ها که حسابی لذت می بردم.
وارد رستوران شدیم،بچه ها روی میزها نشستند،رستوران شلوغ نبود.
تنها یک‌پیرمرد به بیرون زل زده بود.
به سمت دستشویی رفتم و به آینه خاک خورده قدی نگاه کردم.
آنقدر خاک بر گرفته بود،که نمی توانستم به واضح صورتم را ببینم.
به آینه نزدیک شدم؛ و خم‌شدم‌تا صورتم را به وضوح ببینم که ناگهان.
به عقب پرت شدم،نفس هام را محکم پشت سرهم میزدم.
با ترس به آینه نگاه می کردم.
پشت دَر بسته دستشویی تکیه کرده بودم
دستی از زیر دَر بیرون‌اومد، باچشم به دست های خاکستری نگاه کردم
کمرم سیخ شده بود،آب دهانم با صدا بلعیدم.
ناخن های بلندش مانند چنگال بود،دست ها بالا آورد.
چشم هام بستم که ناگهان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
دَر باز شد و این دست های خاکستر سریع به سمت عقب رفتند.
بچه ها بودند،با ترس به سمتم آمدند وکنارم زانو زدند عثمان با نگرانی که درچشم هایش می شد دید گفت:
-چرا حالت اینطوریه؟
هُشام:
-چرا جیغ کشیدی؟
بلندشدم‌و با ترس به دَر بسته‌نگاه کردم و‌گفتم:
-پشت این‌دَر یه موجود وحشتناکی وجود داره.‌
پسرها با تعجب نگاهم‌کردند و شاهین با مسخره گفت:
-شدیم‌مثل فیلم سینمایی،رفیقشون گیر میکنه تو دستشویی با ارواح ماباید نجاتش بدهیم.
و به دنبال صحبتش خندید و بچه ها همراهش کردند.
با اخم گفتم:
-بس کنید،میگم یه چیزی تو این دستشویی هست.
عثمان به سمت دَر رفت و بازش کرد.
با لرزه وارد دستشویی شدم اما چیزی نبود برگشتم و به آینه نگاه کردم و یاد صورتی که از آینه معکوس شد افتادم.
به پسرها‌نگاه کردم اگه بهشون موضوع می گفتم حتما باورم‌نمی کردند،
مانند الان.
همراهشون اومدم بیرون،که خبری از پیرمرد نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
نشستیم
پیرزن قد کوتاه و با موهای‌ژولیده سفارش هایمان را روی میز گذاشت وشاهین‌گفت:
-آترین،چه اتفاقی تو دستشویی افتاد؟
من:
-هیچی مهم نیست.
شروع کردم غذا خوردن.
***
وارد روستا شدیم،در کنار خانه های گِلی عکس می انداختیم.
عثمان رفت،تا وسایل و ماشین را به روستا بیاره.
هُشام،دنبال خانه خالی می گشت برای اقامت خودمون
و باشاهین،روی زمین نشسته بودیم که‌گفت:
-ده سال پیش اومدیم اینجا یادته؟
بهش نگاه کردم برای چی این موضوع به یاد آورد؟
اصلا برای چی باید درباره این موضوع صحبت‌کنیم؟
نگاه معناداری بهش انداختم، که خندید وگفت:
-باشه بابا سکوت کردم،راستی اون اطراف بریم؟
چیزی نگفتم‌و بلند شدم.
به سمت کوچه حرکت می کردم که‌ناگهان جیغ شاهین بلند شد.
برگشتم‌و به سمتش دویدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
روی خاک دراز کشیده بود،کنارش خم شدم و کمکش کردم بشینه
سی*ن*ه اش بالا و پایین می آمد،پیراهن‌آبی اش
خاکی شده بود.
من:
- چرا جیغ کشیدی چی شده؟
شاهین:
- این...خ...خفه می...شدم.
من:
-واضح تر بگو شاهین چی شده؟
شاهین نفس عمیقی کشید وگفت:
- یه چیزی،انگار یه دستی داشت‌منو خفه می کرد، منو پرت کرد زمین.
باتعجب به حرف های شاهین‌گوش می دادم،باورم نمیشد.چنین اتفاقی افتاده
شاهین با ترس به اطراف نگاه می کرد وگفت:
-حس می کنم به غیر از ما یه نفر دیگه هست.‌
به کوچه باریک نگاه کردم،درب های بسته و سکوتی که در کوچه فرا گرفته بود،برگشتم و به شاهین‌نگاه کردم:
-تخیلی شدی بیا بریم.
بلندش کردم‌و به عثمان‌زنگ زدم.
وبه سمت آدرسی که‌گفت رفتیم.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
به یک‌خانه گِلی رسیدیم،ماشین کنار خانه بود.
به شاهین‌نگاه کردم،علامت های ترس و نگرانی توی صورتش به خوبی می دیدم.
در چوبی باز کردم،وارد خانه شدیم.
به حیاط کوچک نگاه کردم،عه پس کجا ماشین بزاریم.
عثمان با صدای جیرک جیرک‌در از خونه به حیاط اومد و بادیدن لباس های خاکی شاهین با عجله و با صدای بلندی به سمت ما آمد:
-عه،شاهین چیشده؟چرا اینطوری شدی؟
شاهین:
-نگران‌نباش داداش حالم‌خوبه.
هُشام باصدای بلند وبم عثمان‌اومد بیرون و واکنش هُشام مانند عثمان بود.
آرام یه گوشه ایستاده بودم،وبهشون نگاه می کردم.
شاهین درحال آروم کردن پسرا بود. که با صدای نسبتاً بلندم گفتم:
-ماشین کجا بزاریم؟
عثمان:
-اینجا امنه،تو کوچه.
یه اهومی گفتم‌و وارد خانه شدم.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
خانه،کم‌نوری بود.چقدر دلم می خواست دراز بکشم، بخوابم.
به دنبالم پسرا اومدند داخل.
نگاهی بهشون انداختم:
-امشب چکار کنیم؟
عثمان:
-عشق وحال.
شاهین دراز کشید و پیراهنش در آورد و با خستگی گفت:
-بهتره در خونه بمونیم.
معلوم بود خیلی ترسیده.
بچه ها چیزی نگفتند،بی حال و حوصله به سمت حموم‌سنتی رفتم.
نورگیرش عالی بود،یه آرامش خاصی با آب سرد.
حدود نیم ساعت در وان سنتی دراز کشیده بودم،و دلم نمی آمد از این آرامش دل بکنم که صدای مزاحم هُشام بلند شد وگفت:
-هوی بسه بیا بیرون.
من:
-ول کن بابا خیلی حال داره.
هُشام:
-بیا دیونه الان سهمت خورده میشه.
به وان نگاه کردم و از طرفی گرسنه از طرفی این آرامش؛
موندم کدوم انتخاف کنم! دودل بودم مجبور شدم‌بلند شدم‌و به آینه قدی نگاه کردم.
بالا تنه بودم،آنگاه چراغ روشن و خاموش می شد.به بالا نگاه کردم
که... .
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
صدای جیغ از بیرون بلند شد،حوله ام را محکم دور خودم پیچیدم‌و با عجله خودم را به صدا رسوندم،شاهین وهُشام.هنگ زده ایستاده بودند.
باتعجب بهشون نگاه می کردم،به جایی که خیره بودند نگاه کردم،عثمان پشتش به ما بود.
که جیغ کشید،اما صدایش نبود،جیغ دخترانه ایی
جیغی که گوشم را کر کرده بود.تکون می خورد.
هُشام جلوتر رفت و دست روی شانه عثمان گذاشت
شاهین دست روی بازوم گذاشته بود،هشام،عثمان را برگردوند
با برگشت عثمان،به دبنالش جیغ کشید و گردن هشام محکم گرفت.
اما عثمانی که می شناختیم نبود،شاهین به سمت عثمان‌دوید برای نجات دادن هشام.
دویدم،دستم را روی دست عثمان گذاشتم با چشم هایی که ازشون خون می بارید و لب های سیاه نگاهم می کرد،صورتش به رنگ خاکستری تبدیل شده بود، هشام را ول کرد و به سمتم برگشت
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
سرش را کج‌کرد،زبونش را در آورد
زبانی‌که از‌رنگ قرمزی به سیاهی مطلق عوض شده.
زبانش مثل مار بود،دور صورتش می چرخید
باترس برگشتم عقب:
-عثمان( به دنبال صدا زدن اسمش،هیچ واکنشی نشان نداد جیغ زدم)عوضی چرا اینطوری شدی؟
شاهین وهُشام به دیوار تکیه زده بودند،حواسم پیش اونها بود که ناگهان
عثمان مثل یک عنکوبت پرید رویم.
جثه اش سنگین تر از قبل شده بود
روی زمین افتادم و با افتادنم شاهین‌وهشام جیغ زدند.
این مرد لاغری نبود که می شناختم
چشم هایی نداشت که نگاهشون کنم
دست هایش روی گردنم فشار داد با هرفشاری حس می کنم دارم با روحم وداع میکنم
گفت:
-هیِ... .تَ...ما.
ابروهایم بالا آوردم نمی توانم حرف های گنگش را بفهمم،از طرفی داشتم‌خفه می شدم
که... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین