جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Meliss با نام [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,611 بازدید, 165 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss

نظرتونو درباره داستان فعلی رمان بگید.

  • خوبه

  • نیاز به تغییر داره


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***
متعجب گفت :
_ واقعا رفت؟!
دلارام پوزخندی زد
_ هنوز خیلی مونده تا دلارام رو بشناسی جناب سرگرد!
مگس هم در جاده پر نمی‌زد .. ملت مغز خر نخورده بودند اتوبان آسفالت را بی‌خیال شوند و از خاکی بروند!
دور زد و همان مسیری که آمده بودند را برگشت ..وارد جاده اصلی شد .
اهورا نفسش را بیرون داد و راحت سر جایش نشست
_ آخییش!
دلارام زیر چشمی آینه بغل را نگاه می‌کرد .. احتیاط شرط عقل بود!
_ ولی رانندگیت خیلی خوبه ها! این همه سال آموزش دیدم ولی حتی متوجه تعقیب کردنشون هم نشدم ..
دلارام خواست بگوید « خنگی از خودته!» اما جلوی زبانش را گرفت و گفت :
_ تنها دختری که بین بیست تا راننده‌‌ی حرفه‌ای مسابقه می‌داد و برنده میشد من بودم!
بعدش هم.. پدر من سرهنگ بود.. همیشه سعی می‌کرد از دخترش یه دختر همه فن حریف و مبارز بسازه ..!
اهورا با نگاهی به چشمان سرخش گفت :
_ چند شبه درست نخوابیدی .. می‌خوای نگه دار من بشینم پشت فرمون .
_ بگیر بخواب .. رسیدیم بیدارت می‌کنم ..
_ اما..
_ من به این کم خوابی‌ها عادت دارم ..نگران خودت باش که نزدیکه از شدت خواب بیهوش بشی!
اهورا سرش را با خنده تکان داد .. واقعیت بود! خوابش می‌آمد .. این چند روز به اندازه‌ی تمام عمرش داستان های عجیب و غریب دیده و شنیده بود ..
سرش را به صندلی تکیه داد و به یک دقیقه طول نکشید .. خواب او را در خود بلعید ..
دلارام سرش را تکان داد و گفت :
_ از تو شاگر شوفر هم در نمیاد ! چه برسه به سرگرد دایره جنایی!
...‌‌‌‌‌....
وارد پارکینگ شد ، ساعت سه بامداد بود . بعد از پارک کردن درحالی که کمربندش با باز می‌کرد آرام صدایش زد
_ اهورا...
لبش را گزید و کلافه گفت :
_ حامی..!
تکان از تکان نخورد ...
_ پاشو حامی.. رسیدیم ..
خوابش خواب خرس بود انگار!
با دستش روی شانه‌ی او ضربه‌ای زد
_ پاشو پسر .. من رانندگی کردم تو خسته شدی؟
اهورا چشم هایش را باز کرد و با دیدن پارکینگ تاریک درحالی که خمیازه می‌کشید گفت :
_ بالاخره رسیدیم؟
_ همچین میگی بالاخره .. از نُه شب گرفتی خوابیدی الان سه صبحه!
اهورا کش و قوسی به بدنش داد و پیاده شد.
هر ک.س چمدان خودش را برداشت و سمت لابی هتل رفتند‌ . خدمه‌ی هتل بعد از فهمیدن هویت دلارام دستپاچه کلید کارت را سمتش گرفتند .
دلارام کوتاه سری تکان داد و چمدان خودش را برداشت و سمت آسانسور رفت .
در طبقه ششم هتلی پنج ستاره بودند ..
مقابل یکی از در‌ها ایستاد و با نگاه کردن به راهرو شیک هتل ، تقه‌ای به در زد .
لحظه‌ای بعد پسری با شلوارک و زیر پیراهن در را باز کرد.
دلارام چشم هایش را بست و هوف کلافه‌ای کشید .
_ صد دفعه گفتم اینجا جزایر آنتالیا نیست! با این وضع یکی ببینتت آبروی عارفی گستر رو می‌بری زیر سوال!
پسر خندید و دست در دور گردن دلارام انداخت و او را در آغوش گرفت .
_ چطوری مادر فولاد زره؟
دلارام شانه‌اش را فشرد و او را از خود جدا کرد ..
_ تا این وقت شب بیداری؟ ببینم الهه داخل نیست که؟!
پسر لبش را به دندان گرفت و درحالی که خنده‌اش را کنترل می‌کرد گفت :
_ استغفار کن خواهر! الهه بانو به همراه ارغوان خانم و سمیرا جانِ شما، همین اتاق بغل دارن دیوونه بازی در میارن.. شصت دفعه گفتم فیلم ترسناک نبینید ! گوش نمی‌کنن که!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***
دلارام سرش را تکان داد و دستش را روی شانه‌ی اهورا گذاشت.
_ امشب مهمون داری ..
پسر نگاهی به اهورا انداخت و با خنده گفت:
_ بله بله .. جناب رادمنش!
دلارام چشم غره‌ای به رو رفت و رو به اهورا گفت :
_ عرفان از هم دانشگاهی های منه.. یکم زیادی جلفه! ولی با معرفته .. هتل اتاق خالی نداشت، اتاق خالی‌ها همش طبقات بالا بود .‌.. یه شب رو پیش عرفان بگذرون ..
سعی کن این دوساعت باقی مونده رو بخوابی چون صبح ازت گیج بازی ببینم خودت می‌دونی چیکار می‌کنم!
چقدر خوب بود که حواسش به همه‌چیز .. حتی ترس از ارتفاع اهورا هم بود ..!
عرفان با اینکه همه‌چیز را می‌دانست ، صمیمانه با او احوال پرسی کرد .
دلارام فاصله‌اش را با عرفان کم کرد و زیر لب گفت :
_ اگه بفهمم زر اضافی زدی ..
عرفان با خنده گفت :
_ به خدا دیگه نه! اون سری تا یه هفته منت کشی الهه رو می‌کردم !
دلارام درحالی که کلید کارت را میزد گفت :
_ امیدوارم بازم هوس منت کشی به سرت نزنه ...
و بعد خودش زودتر داخل شد .
ارغوان همین که صدای دلارام را شنید گوشی را روی میز کنارش پرت کرد و پتو را روی سرش کشید .
در را بست و داخل شد، روی تخت دو نفره ، دراز کشیده بودند و مثلا خودشان را به خواب زده بودند!
صفحه گوشی ارغوان در تاریکی مدام روشن و خاموش می‌شد و خبر از پیام های پشت سر هم را می‌داد .
دلارام متاسف سرش را تکان داد، آدم نمی‌شدند که نمی‌شدند!
چراغ یکی از اتاق‌ها را روشن کرد و با صدای گرفته‌اش گفت:
_ محض رضای خدا اگه می‌خوای من رو بپیچونی.. حداقل نت گوشیتو خاموش کن طرف با پیاماش دهن گوشی رو سرویس نکنه!
لرزیدنشان زیر پتو ، حاکی از خنده‌ای بود که دیگر نمی‌توانستند کنترلش کنند .
همین که وارد اتاق شد ، صدای ریز ریز خندیدن آنها را شنید .. آهی کشید ، شور و ذوق جوانی بود دیگر..!
او هم سن و سال آنها بود اما گویی سال‌ها پیر شده بود..
مقابل آینه چهره خسته‌اش را از نظر گذراند .. پوفی کشید ، روسری را از سرش در آورد و با لباس روی تخت دراز کشید .
کلافه بود و خواب به چشمانش نمی‌آمد...کمی در جایش کلنجار رفت، ناچار بلند شد ..
استرس امروز را داشت ، هشدار های مهرزاد و نگاه مدام در ذهنش زنگ می‌خوردند ..
از روی میز گوشی‌اش را برداشت ، دکمه پاورش را فشرد ، چهار و نیم بود ..
یک دوش ده دقیقه‌ای ذهن ملتهب‌اش ‌‌‌‌ را آرام می‌کرد ..
...
زیپ چمدانش را باز کرد ، امروز باید به نحو احسنت واقع می‌شد ! شلوار راسته مشکی رنگی را به همراه کت همرنگش پوشید .
برای تکمیل تیپ رسمی‌اش ، مقنعه‌اش را سر کرد .
جلوی آینه ایستاد، حوصله‌ی آرایش نداشت .. فقط به پوست سفیدش که رنگ پریدگی‌اش مشخص بود، رژ گونه‌ای زد و رژ قهوه‌ای رنگی را هم به لب هایش مالید .
بعد از اینکه همان ادکلن سرد همیشگی‌اش را زد ، از اتاق خارج شد و تمام چراغ های سالن را روشن کرد .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***
الهه چشم هایش را جمع کرد و دستش را تند مقابل صورتش گرفت تا نور نیوفتد .
_ اه دلارام ..خاموش کن اون بی‌ صاحاب رو کور شدم!
دلارام با اخم پتو را از رویشان کشید .
_ چی چیو خاموش کن؟! بلند شید دیر شده!
سمیرا بالشت را بغل کرد و با چشم بسته گفت :
_ پنج دقیقه! توروخدا... فقط پنج دقیقه ..
دلارام سمت در ورودی رفت
_ می‌خواستی تا بوق سگ هر هر نکنی برای من! تا میرم اونا رو بیدار کنم برگردم ، حاضر و لباس پوشیده جلو در هستید!
کلافه از لحن جدی و محکمش « اههههه» گویان از روی تخت بلند شدند .
مطمئن از اینکه بیدار شدند از اتاق بیرون زد.
تازه سپیده زده بود .. از پنجره های راهرو به آسمان و خورشیدی که درحال طلوع بود، خیره شد ..
به خودش که آمد ، نیم ساعت گذشته بود .. آهی کشید و سمت اتاق عرفان رفت. تقه‌ای به در زد ‌
عرفان خواب آلود در را باز کرد ... دلارام لحظه‌ای با دیدن قیافه‌اش به خنده افتاد ..!
پتو را روی سرش کشیده بود و بالشت را هم زیر بغلش گذاشته بود .
_ ای توروحت دلارام! تو و این یارو چتونه از کله سحر هی تق تق ! خواب برای آدم نمی‌زارید که!
متعجب او را کنار زد و داخل شد ، اهورا با شنیدن سر و صدا ، از اتاق بیرون آمد ..
دلارام لحظه ای با دیدن اهورا ، ابرو هایش بالا رفت .
کت و شلوار سرمه‌ای خوش دوختی پوشیده بود و موهایش را به سمت بالا ژل زده بود ..
نگاهشان مات هم بود..
با سرفه‌ی مصلحتی عرفان ، اخم کرد و نگاه از او گرفت.
_ خیلی دوست دارم فازتون رو بدونم! کله سحری مگه شما خواب ندارید ؟!
دلارام جدی گفت :
_ مزه نریز برو‌ حاضر شو!
عرفان با پرویی تمام روبروی اهورا ایستاد
_ این دلارام هر جا بخواد بره ، دوساعت قبل بالا سر هممون برپا می‌زنه! تو چرا نخوابیدی؟
دلارام به زور اورا به سمت اتاق هول داد .
_ خیلی حرف می‌زنی عرفان!
_ بابا خب زنگ می‌زدی فرزاد می‌اومد .. تازه خیلی مشتاق تر از من هم بود!
چشم غره‌ای به او رفت و سمت در رفت .
پشت سر هم به در می‌کوبیدند.. کلافه در را باز کرد
_ این همه شور و اشتیاق طبیعی نیست ها!
الهه با خنده داخل شد و ارغوان زیر لب گفت « چه اشتیاقی! مگه کَسی می‌تونه رو حرفت حرف بزنه؟!»
حرفش را شنید اما توجهی نکرد !
عرفان که تا آن لحظه آماده شده بود از اتاق بیرون آمد
_ سرکار الیه .. اگه صلاح بدونید بریم یه کوفتی بخوریم! هر چند .. بعید می‌دونم صاحب رستوران هنوز بیدار شده باشه!
دلارام از موضع خودش پایین نیامد
_ فدای سرت عرفان جان! اگه بسته بود می‌تونیم به یک شیر و کیک ساده بسنده بکنیم!
اهورا خندید و همراه با دلارام ، جلو تر از همه از واحد خارج شدند .
اهورا هم نخوابیده بود ، فکر و خیال آن دو چشم آبی از سرش بیرون نمی‌رفت!
وارد آسانسور شدند، دلارام با گوشی درحال چت کردن بود ...سمیرا موهای مشکی مزاحمی که روی صورت دلارام افتاده بود را کنار زد و به زیر مقنعه هدایتشان کرد .
لبخند مهربانی زد
_ این‌همه آرایش کردیم تازه قیافمون شده این! تو چیجوری بدون آرایش این‌قدر خوشگلی لامصب؟
دلارام خندید و با چشمک ریزی گفت :
_ هر چی بدبختی دارم از سر همین خوشگل بودنمه دیگه!
عرفان با خنده از آسانسور خارج شد

از صبحانه سلف سرویسی که مقابلشان چیده شده بود هر کَس چیزی در بشقابش می‌کشید ، اما دلارام در محوطه فضای باز رستوران .. در آن سرمای استخوان سوز آذرماه .. با آن لباس های نازک.. سیگار می‌کشید .
همگی پشت میز نشسته بودند و با بگو بخند صبحانه می‌خوردند .
اهورا از در شیشه‌ای ، چشمش به دلارام افتاد
_ دلارام صبحانه نمی‌خوره؟
سمیرا آهی کشید
_ نه قرص خورده نه صبحونه می‌خوره .. دستی دستی داره خودش رو نابود می‌کنه!
رو به اهورا پرسید
_ این دو روز که مراسم پدرش بود .. حالش بد نشد؟
اهورا جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید
_ چرا .. تو بیمارستان حالش بد شد .. اصلا یه‌طوری بود .. نمی‌تونست حرف بزنه!
سمیرا سرش را ناراحت تکان داد ، عرفان برای عوض کردن بحث گفت :
_ انصافاً الان اگه برم صداش کنم پاچم رو
می‌گیره!
الهه خندید.. عرفان با گفتن « خدا خودش بخیر کنه »
از جایش بلند شد و سمت در شیشه ای رستوران رفت .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***
دلارام در خاطراتش غرق بود .. ناگهان با کشیدن شدن سیگار از دستش ، متعجب نگاهش را بالا آورد
_ د نکش این لامصب رو!
شوکه نگاهش کرد ... جایی ایستاده بودند که بچه‌ها به آن‌ها دید نداشته باشند .
_ چته ؟ چرا رم کردی باز؟!
عرفان شاکی و عصبانی گفت :
_ این پسره رو چرا دنبال خودت قطار کردی آوردیش؟ مگه قرار نبود همون روز کارش رو تموم کنی؟ نگو که دلت نیومد!
عجب سوال سختی پرسیده بود .. حتی خودش هم دلیلش را نمی‌دانست ..
_ با توام دلارام .. این آخرش برای هممون دردسر درست می‌کنه‌ها! از من گفتن!
دلارام سیگار دیگری میان لب هایش گذاشت و با فندک روشنش کرد.
_ هدف من و اون یکیه عرفان! چرا وقتی می‌تونم کمکش کنم.. این کارو ازش دریغ کنم؟!
_ کمک؟! دلارام عارفی از کی اهل کمک کردن شده؟
پر حرص کامی گرفت
_ از همون موقعی که دارم لَه لَه می‌زنم برای انتقام!
اون یه میانبره برای من .. بفهم اینو!
عرفان پوفی کشید .. خواست چیزی بگوید که با بیرون آمدن بچه‌ها، حرفش در نطفه خفه شد .
_ الهه ارغوان سمیرا .. با عرفان برید .
رو کرد به اهورا
_ تو ام برو ماشین رو بیار باهم می‌ریم.
درحالی که ابرو هایشان از این حرف دلارام بالا پریده بود ، سوار ماشین عرفان شدند.
لحظاتی بعد ، اهورا مقابل هتل ترمز کرد و با تک بوقی، او را متوجه خود کرد . عینک دودی‌اش را به چشم زد و سوار شد .
......
مدام در رفت و آمد بود.. امیدوار بود چیزی کم و کسر نباشد ..
_ حدوداً سیصد تا آب جوش و نسکافه .. کیکم پای سیب!
دلارام زیر برگه را تندی امضا زد ..
_ امیدوارم کم نیاد.
عرفان برگه را از دستش گرفت و برای تحویل بار از سالن بیرون رفت .
با اهورا در حال صحبت بود که ..
_ خانم عارفی مهمان هاتون رسیدند.
دلارام نگاهی به اهورا انداخت و زیر لب زمزمه کرد «دست از پا خطا نمی‌کنی حامی.. الان وقتش نیست! »
و بعد سمت لابی شرکت رفت ..
در دلش پوزخندی زد .. تمام کله گنده های بازار سیاه ..
اگر می‌فهمیدند افرایی که این‌همه از ابهتش حرف می‌زنند، روبرویشان ایستاده ، چه حالی می شدند ..!
مردی با ریش های پرفسوری و موهایی که دم اسبی کرده بود، با دیدن دلارام کلاه لبه دارش را از سر برداشت .
_ به به.. مایه‌ی افتخار مملکت!
دلارام با لبخند سمت او رفت و کوتاه باهم دست دادند .
مرد روبه یکی از نوچه هایش که در حال جابجا کردن تاج گل بود، گفت :
_ بزارش همون‌جا.‌
رو کرد سمت دلارام
_ برای بانوی موفقی چون شما ، یه باغ گل هم بیاریم کمه .. اما افسوس که توان ما فقیر فقرا در همین حده..
فقیر..؟ پنت هوس های ملیاردی و ماشین های آنچنانی از کی تا حالا نشان از فقر بود؟
تصنعی خندید
_ نفرمایید جناب شریفی عزیز ..
شریفی سری تکان داد و دلارام سمت مهمانان های دیگر رفت ..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***
اکثراً همه رسیده بودند ، دلارام حتی یک ثانیه هم روی صندلی ننشسته بود و مدام در حال رفت و آمد بود ..
سالن همایش شرکت پر شده بود از تاج و دسته گل های کوچک و بزرگی که برایش آورده بودند یا حتی از شهر دور فرستاده بودند..
مطمئن از کامل بودن میز، همه را به سرو کیک و قهوه دعوت کرد .
میز مستطیلی بزرگی بود که انواع و اقسام وسیله پذیرایی ، چیده شده بود ..
_ آقای امینی .. بفرمایید .. از خودتون پذیرایی کنید .
امینی با نگاه هیزش سر تا پای دلارام را از نظر گذراند و بعد با لبخند قهوه‌اش را برداشت .
دلارام با نگاهی به اطراف روی صندلی چرخ که در بالا ترین نقطه‌ی میز ، نشسته بود .
_ ولی میگم‌ها .. اینایی که اینجان .. من باورم نمیشه از نزدیک می‌بینمشون!
نگاه اهورا روی مردی بود که « شریفی » خوانده شده بود .
دلارام قهوه‌ای که اهورا برایش آماده کرده بود را برداشت . زیر لب گفت :
_ منصور شریفی .. یکی از سفت و سخت ترین اعضای باند نصیری!
پوزخندی زد و ادامه داد :
_ خودشم دستی بر آشپزی داره! دکتر قلابیه خیر سرش!
اینا که چیزی نیستن .. برای همایش دبی همه کله گنده‌ها میان اونجا ..
_ ولی ایول دارید‌ها خانم عارفی!
دلارام سرش را بلند کرد .. یکی از پرو ترین و رو مخ ترین سهامدار های مشترک عارفی گستر و آذر درخشان ..
_ انصافاً کدوم دختری رو دیدین که تو این سن، سومین شعبه شرکتش رو بزنه؟
_ ای امان از ارث و میراث ..!
لبخندش با این حرف ، روی لبش ماسید .
نگاهش را به نصیری دوخت .. همه به احترامش بلند شدند ..
_ دیر کردید جناب نصیری !
نوچه‌اش صندلی را برایش بیرون کشید و با نشستنش ، دلارام خشم خودش را خورد و به ظاهر لبخندی زد و به احترامش بلند شد .
_ خوش اومدین دکتر!
نصیری لبخندی زد
_ ارث و میراث رو شوخی کردما دختر جون! همه‌ی ما از تلاش های بی وقفه تو با خبریم..
دلارام خندید
_ بله می‌دونم .. شما همیشه بیش از حد به من لطف دارید!
اهورا ابروهایش بالا رفته بود .. جنگ نرم بود؟
تقریباً دو ساعتی گذشته بود و کم‌کم همه عزم رفتن می‌کردند ، نصیری از جایش بلند شد
_ باز هم تبریک فراوان بابت این جسارت و موفقیتت !
بزنید به افتخار این بانوی زیبا..
و بعد شروع به دست زدن کرد، همه به تبعیت از او ، از جایشان بلند شدند و دست زدند .
لبخند متواضعی زد
_ شرمنده نکنید .. درس پس می‌دیم..
نصیری هم لبخند پر حرصی زد و به همراه نوچه هایش ، بعد از خداحافظی ، سمت لابی رفتند .
....
بعد از رفتن مهمان‌ها ، جمع خودمانی شده بود .
عرفان خودش را روی مبل پرت کرد
_ ای خدا.. کمرم نصف شد ..
الهه کنارش نشست
_ وای آرام! این همه گل رو چیکار کنیم حالا؟
دلارام که بی‌خوابی و خستگی دیگر نایی برایش نگذاشته بود کلافه گفت :
_ بزار سر قبر من!
چشم در اطراف چرخاند و متعجب از نبودن اهورا، ابروهایش را بالا داد
عرفان به حالتش خندید
_ دنبالش نگرد .. رفته دست به آب!
چشم غره‌ای رفت ‌
_ همه شام مهمون من هستید.. ده شب همون‌ جای همیشگی!
همان‌طور که سمت در خروجی می‌رفت گفت:
_ به اهورا بگو ماشین رو از پارکینگ در بیاره .. جلو در منتظرشم...
سمیرا خوشحال بشکنی زد و قری به کمرش داد
_ جون جون! می‌ریم باغچه .. وای دلارام من بعد دو سال هنوز رو اون مدیر جذابش کراشم!
دلارام هوفی کشید و بیرون رفت .. هم سن و سال هایش در چه فکری بودند .. او در چه فکری بود!
حس خوبی داشت .. اینکه بزگترین دشمن هایش، رشد کردنش را می‌دیدند، حس خوبی داشت..
از محوطه خارج شد و لحظاتی بعد با صدای بوق ماشین نگاهش را به او کشاند .
عینک دودی‌اش را به چشم زد و از در سمت شاگرد، سوار شد.
_ چاکر خانم دکتر!
دلارام میان خستگی هایش، لبخندی زد ..
_ ولی خیلی خسته شدی‌ها !
_ تا باشه از این خسته شدن‌ها ..
اهورا در جوابش لبخندی زد. در خیابان، از کنار دکه‌ای می‌گذشتند که تند گفت:
_ بزن کنار ..
اهورا متعجب ماشین را به سمت چپ هدایت کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***
دلارام اشاره‌ای به دکه روبه رویش کرد
_ برو دوتا قهوه بگیر مثل چی خوابم میاد ..
با صدای بوق ماشین پشت سرشان، اهورا اخم کرد و به سمت کوچه بن‌بستی پیچید .
باران نم نمک می‌بارید .. او که پیاده شد ، دلارام هم در را باز کرد و پیاده شد ..
سمت خانه‌ی کاه گلی که انتهای کوچه بود ، قدم برداشت .
بوی خاک باران خورده در مشامش پیچید و باعث شد لبخند محوی بزند .
غرق خاطرات گذشته‌اش بود که .. بند آمدن نفسش مساوی شد با به دیوار کوبیده شدنش و چاقویی که زیر گلویش گذاشته شد .. مردی با ظاهر غول تشن، نصف صورتش را پوشانده بود.. حدس می‌زد کیست!
_ خانم دکتر عارفی؟!
با تمسخر گفت و دیگر نوچه هایش زیر خنده زدند .
دلارام که چیزی به خفه شدنش نمانده بود با شدت زانو‌‌ی خود را به شکم مرد کوبید .
_ نوچه جماعت رو و چه به شکار جواهر ؟! شاخ شدی اسفندیار!
مرد که انتظار شناخته شدنش را نداشت، لحظه‌ای گیج نگاهش کرد و بعد سمتش حمله کرد . چاقو را به طاقچه‌ی گلویش چسبانده بود .. طوری که اگر نفس می کشید .. رگش رفته بود!
_ خاله افسونت گفته افرا جون زیادی داره بلند پروازی می‌کنه! یکمی باید پر و بالش رو قیچی کنیم !
چشمان سرخش نشان از گیج کردنش بود و این به نفع دلارام بود!
_ چرا خودش نیومد؟! منتظر خودش بودم!
از حواس پرتی‌اش استفاده کرد و مشتش را زیر دست او کوبید و چاقو زمین افتاد .
مردی که از دور تماشایشان می‌کرد ، عصبی سمتش آمد ..
دلارام با اسفندیار درگیر بود . مشتش را در دهان او کوبید و خواست لگدی بزند که ...
نفسش با سوزش و دردی که در شکمش پیچید ، قطع شد .. لعنتی..!!
سه نفرشان دلارام را دوره کرده بودند ، وقتی چشمان بسته‌اش را دیدند با خیال اینکه از هوش رفته است خواستند نزدیکش شوند که .. به سرعت چاقو را از روی زمین برداشت و بر شانه‌ی مردی که نزدیکش می‌شد، کوبید.. مردی با آن جثه‌ی غول مانند.. با ضربه‌ی دلارام ، پهن زمین شد ..
درد و خونریزی امانش را بریده بود ...
_ بپیچید بریم .. یارو اومد!
با نعره‌ی اسفندیار، چشم در اطراف چرخاند .
اهورا با دیدن صحنه‌ی مقابلش، قهوه‌ها را رها کرد و سمتشان دوید .
دلارام خودش را به ماشین رساند و از در سمت شاگرد سوار شد.
اهورا هم خودش را به ماشین رساند و پشت فرمان جای گرفت .
دلارام درحالی که از درد چشم هایش را به هم می‌فشرد و دستش را روی زخمش فشار می‌داد ، داد زد
_ برو حامی..! در برو لعنتی...
اهورا هل کرده و استارت زد .. همین که وارد بزرگ‌راه شدند ، صدای تیر پشت سرشان ... سمفونی عذاب آوری ایجاد کرده بود ‌...
با نگاهی به دست های خونی دلارام تند گفت :
_ تو داشبورد یه کلته..
دلارام سریع داشبورد را باز کرد و با برداشتن کلت سیاه رنگ، ماشه را کشید .
شیشه را پایین داد ، با جابجا شدنش .. از درد آخی گفت و از شیشه بیرون رفت .
دلیل دنبال کردنشان را نمی‌فهمید! مگر قصدشان فقط زهر چشم گرفتن نبود؟ پس چرا ول کن نبودند ؟!
با آن سرعتی که اهورا رانندگی می کرد و بارانی که شدت گرفته بود.. تیر اندازی خیلی سخت بود!
روی راننده زوم کرده بود .. خواست ماشه را بکشد که..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***


با حس داغی گلوله .. با درد آخی گفت و تمام توانش را جمع کرد تا را از نفس کشیدن ساقط کند ..
آخرین گلوله را زد و با دیدن چپ کردن جیپ ، بازو‌اش را فشرد و روی صندلی نشست ..
با دست لرزانش .. سعی در بند آمدن خون بازو‌اش را داشت..
به قدری همه چیز تند و در لحظه اتفاق افتادن بود که اهورا کلا در شوک بود!
با دیدن وضعیت دلارام نگران گفت :
_ باید بریم بیمارستان..
با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت :
_ برو حامی.. هر جا میری برو ، غیر از هتل و بیمارستان!
اهورا سرش را متاسف تکان داد و سرعتش را بیشتر کرد .
...
از شهر خارج شده بودند، با نگاهی به اطراف ماشین را پارک کرد .
نگران و دستپاچه از ناله کردن دلارام ، پیاده شد .
ماشین را دور زد و در سمت او را باز کرد . مگر جانی برایش مانده بود؟!
دلارام به سختی تن بی رمقش را تکان داد و دو زانو روی زمین افتاد ..
در حالی که روی آسفالت نشسته بود، به در تکیه زد .
اهورا بطری آبی را از صندلی عقب برداشت و سمت لب هایش گرفت..
_ یکم بخور ..
دلارام آب را پس زد و با تلخند گفت :
_ نترس هنوز نمردم!
به سختی یکی از آستین های مانتو‌اش را در آورد .. تاپ سفید رنگی که پوشیده بود .. حالا غرق به خون بود!
اهورا با دیدن بازوی دلارام و خونی که شره می‌کرد با تحیر گفت :
_ تو! تیر خوردی !؟
دلارام انگشتش را در زخم فرو کردن بود و از درد خاک کنار جاده را چنگ میزد ... یقهه‌ی تاپش را گاز گرفت و با از درد فریادی کشید که در نطفه خفه شد .. ساچمه را بیرون کشید ..
انگار دیگر نتوانست به قوی بودنش ادامه دهد که بی جان به در ماشین تکیه زده و چشم بسته بود ..
_ دلارام حالت خوب نیست! می‌فهمی؟!
بی حال گفت:
_ چیز خاصی نیست... یه زخم چاقو‌عه و یه زخم گلوله ..!
_ داری می‌میری احمق!
پوزخندی زد
_ از طرف شایان و افسون بودن! این یعنی اعلام جنگ..
گیج نگاهش کرد که با از حال رفتن او .. هوفی کشید و مضطرب بلند شد ..
شماره‌ی سیامک را گرفت .. مفید و مختصر ماجرا را توضیح داد و از او خواست هر چه سریع‌تر خودش را برساند .
مقابلش زانو زد .. حیف این دختر نبود؟! این هم مثل آوا.. چه گناهی کرده بود که زندگی‌اش اینگونه به خون کشیده شده بود؟!
بر خلاف بیداری‌اش، در خواب قیافه‌اش همچون کودکی مظلوم بود..
کتش را از تنش در آورد و روی او انداخت .
دست لرزانش را سمت لب های او برد .. هنوز دستش مماس لبش نشده بود که با شنیدن صدای ماشین .. دستش را مشت کرد و با غیض ، عقب کشید .
سیامک با آن کیف پزشکی‌اش، از ماشین پیاده شد و سمت آنها پا تند کرد .
وقتی کنار ماشین رسید ، روی زانو خم شد .
با دیدن وضعیت دلارام گفت :
_ تو که گفتی فقط چاقو خورده .. بابا این حالش خرابه!
اهورا شاکی گفت :
_ لفط نده سیا .. از هوش رفته ..
سیامک سرش را تکان داد و بتادین را روی زخمش ریخت که باعث شد دلارام هق بزند و با درد چشم باز کند ..
اهورا لبخند تلخی زد ..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***
_ تو که خودت یه پا بروسلی هستی .. یکم تحمل کن تموم میشه ..
_ نفهمیدی کیا بودن دلارام؟!
دلارام با صدای گرفته‌ای گفت :
_ شایان .. افسون .. اونا .. اونا..
سرفه‌ای کرد و نتوانست حرفش را ادامه بدهد ..
اهورا دلداری دهنده گفت :
_ خیلی خب باشه.. آروم باش .. اذیت نکن خودت رو ..
سیامک درحال بخیه زدن بود .. اهورا به چشم می‌دید چگونه عرق می‌ریزد.. چگونه از درد چشم هایش را به هم می فشارد و خاک های زیر دستش را پودر می‌کند ..! اما دریغ از یک آخ گفتن ..
آن هق هق هایش هم در بی هوشی بود .. وگرنه دلارام آدمی نبود که جلوی دیگران بشکند!
دستش را روی موهایی که به پیشانی‌اش چسبیده بود کشید و با لحن مهربانی گفت :
_ تموم میشه الان ...
سیامک مشکوک نگاهشان می‌کرد .. بعد از دیدن زخم چاقوی عمیقش گفت :
_ من می‌بندم ولی موقتیه .. لامصب بد جایی رو زده!
اهورا با اخم گفت :
_ نفهمیدی قصدشون از این کار چی بود؟!
سیامک اشاره‌ای به قیافه‌ی رنگ پریده و بی جان دخترک گفت :
_ اینی که می‌بینی زنده موندنش معجزه است! زخم چاقوش این‌قدر بد خورده که فقط شانس بیاره خونریزی داخلی نداشته باشه ..
اونم از گلوله دستش که اگه فقط دو میلی اون ور تر بود ، الفاتحه!
تو این وضعیت داری ازش اصول دین می‌پرسی؟!
اهورا هوف کلافه‌ای کشید .
سیامک که بی‌قراری او را دید ..‌تا ته قضیه را خواند!
بعد از اینکه زخمش را پانسمان کرد ، اورا به کمک اهورا بلند کرد و روی صندلی ماشین نشاند.
اهورا پیچ صندلی را باز کرد تا دراز بکشد ..
سرمی به او وصل کرد تا حجم دردی که می‌کشد را کمتر کند.
وقتی از وضعیت دلارام مطمئن شد ، از اهورا پرسید:
_ اگه اینجوریه که تو میگی.. پس هتل هم‌ نمی‌تونید برید..!
اگه سرما بزنه زخمش عفونت می‌کنه و هزار تا دردسر!
اهورا با نگاهی به دلارام که در خواب و بیداری به سر می‌برد ، آرام گفت :
_ می‌برمش خونه!
سیامک متعجب گفت:
_ تو هیچ‌وقت کارت رو درگیر زندگیت نمی‌کردی حامی!
_ انتظار داری چیکار کنم؟! ولش کنم به امون خدا..؟
سیامک پوفی کشید و گفت :
_ آرامبخش و مسکن زدم براش .. زیاد تو سرما نگهش ندار .. لباس های همتا رو براش آوردم .. اگه آوردیش خونه، میام اونجا وضعیتش رو چک می‌کنم .
اهورا تاکید وار گفت :
_ یادت نره چی گفتم سیا! هیچ‌کَس این موضوع رو نفهمه!
سیامک چشمکی زد و رو به دلارام که چشم‌هایش را باز کرده بود گفت :
_ بیشتر مراقب خودت باش .. این سری عزرائیل از بیخ گوشت رد شد!
دلارام لبخند بی رمقی زد و با صدای گرفته ای گفت :
_ دمت گرم دکتر .. جبران کنم!
سیامک سری تکان داد و روی شانه‌ی اهورا کوبید و سمت ماشینش رفت .
اهورا هم سوار ماشین شد ، با خانواده‌اش تماس گرفته و گفته بود برای شام مهمان دارند ..
خورشید روبه غروب می‌رفت .. از طرفی باید صبر می‌کرد حال دلارام بهتر شود از طرفی هم با آن شرایط ، نمی‌توانست اینجا نگهش دارد!
بخاری ماشین را روشن کرد . سرش را به صندلی تکیه داد و سمت دلارام برگشت ..
محو چشم های آبی‌اش بود.. خدا کلمه احسن الخالقین را با وجود این دختر به تصویر کشیده بود ..
خیره به صورت مهتابی‌اش .. در عالم خواب فرو رفت .
...
چشم‌ که باز کرد ، همه‌ی عضلات گردنش گرفته بود . نگاهش را به دلارام دوخت که با لبخند محوی ، به او خیره شده بود ..
ساعتش را نگاه کرد ، نزدیک به یازده شب بود.
کش و قوسی به بدنش داد و درحالی که استارت میزد گفت :
_ بهتری؟
تنها سری تکان داد.
_ الان می‌ریم یجایی .. همچین خفن طور! یه قاشق گوهر پلوی مامانم رو بخوری .. همه‌ی درد هات یادت میره!
دلارام خواست حرفی بزند که اهورا زودتر گفت :
_ شیرازی‌ها مهمون نوازن! اللخصوص خانواده‌ی من که برای مهمون جونشون هم میدن ..!
یه دو روز استراحت کن تا ببینیم چی میشه..
_ منو می‌خوای ببری خونه ، به مادر پدرت چی می‌خوای بگی؟! اینکه یه دخترو نصفه شبی با این وضع بردی خونه .. برای خودت..
_ یک‌بار هم که شده دست از لجبازی بردار دلارام .. نگران نباش! در مورد من فکر بد نمی‌کنن!
بعدشم زندگی خودم به خودم مربوطه نه دیگران ...‌
اینکه یه دخترو نصفه شب می‌برم‌ خونه هم.. به هیچ‌کَس مربوط نیست!
لبخند ناخواسته‌ای روی لب های دلارام آمد که با نگاه خیره‌ی‌ اهورا.. سریع به حالت قبل برگشت.
_ خیلی خب .. وکیل زورگو!
اهورا سرش را با خنده تکان داد.. این دختر هیچ‌وقت در بحث کم نمی‌آورد..!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***
نیم ساعت بعد، مقابل خانه‌ی ویلایی و دو طبقه‌ای نگه داشت..
زود پیاده شد و در را برای او باز کرد .
دستش را زیر شانه‌اش انداخت، با دیدن نگاه متحیر دلارام ، خندید و گفت :
_ قرارمون چی بود؟! مثل دو تا دوست برای اینکه هر جفتمون به هدفمون برسیم ، هر کاری از دستمون بر بیاد ، برای هم بکنیم..
دلارام را در بلند شدنش کمک کرد ..
_ می‌تونی راه بری؟
دلارام با درد وحشتناکی که با وجود مسکن های قوی و سرم.. کمتر نشده بود، کمرش را صاف کرد ..
لحظه‌ای متعجب به مانتویی که تنش بود ، خیره شد .
_ سیامک آورده ،مال خواهرشه ...خیالت راحت باشه .
دلارام سرش را ناچار تکان داد و یقه‌اش را صاف کرد .
اهورا سمت آیفون رفت و زنگ زد .
صدای شاد دختری که از پشت آیفون جواب داد، باعث شد دلارام سرش را بالا بیاورد .
_ ای جان! گل هُم هُم « به لحجه‌ی شیرازی یعنی چیز کم‌یاب »
اهورا خندید و درحالی که سرش را متاسف تکان می‌داد گفت :
_ جونت رو برای کارن بخت برگشته نگه دار.. ! فعلا درو باز کن دو ساعت پشت در موندیم!
دختر ، شیرین خندید و بعد صدای باز شدن در ..
اهورا دستش را پشت کمر دلارام گذاشت و آهسته گفت :
_ مسیر باغ تا خونه زیاده .. اگه نمی‌تونی بری ..
_ می‌تونم ..
اهورا لبخندی زد .. او از جلو می‌رفت و اهورا هم از پشت سر هوایش را داشت .فضای زیبایی بود، تخت چوبی و سنتی کنار دیوار بود و کل خانه به سبک قدیم..
حوضچه کوچکی در وسط حیاط بود که ماهی های قرمز در آن ، قایم موشک بازی می‌کردند..
نگاه از تاب زیبایی که وسط باغ بود گرفت و پله‌ها را بالا رفت ‌‌.
پنجره‌ها با شیشه های رنگی ، نشان از اصالت خانه را می‌داد!
اهورا در چوبی را باز کرد و با اشاره‌ای به دلارام گفت:
_ برو
با صدای اهورا، زنی با چهره‌‌ی مهربان و دلنشین ، از آشپزخانه بیرون آمد .
اهورا مادرش را در آغوش گرفت و دست پدرش را بوسید ..
پیر مرد که معذب شدن دلارام را فهمید، با لحن مهربان اما محکمی گفت :
_ گفتی مهمون داری پدر سوخته! نگفتی با خودت فرشته میاری..!
دلارام لبخند خجالت زده‌ای به لب راند و بعد همان زن ، اورا در آغوش گرفت ...
دلارام از درد چشم به هم فشرد ... اهورا نگران نگاهش کرد ، زن با محبت پیشانی دخترک را بوسید و گفت:
_ خوش اومدی مادر! دورت بگردم اینجا غریبی نکنی‌ها!
_ خیلی ممنونم.. واقعا شرمندم مزاحمتون شدم ..
پایان حرفش مصادف شد با جیغ دخترکی که از پله‌ها پایین آمد و بغل اهورا پرید ..
اهورا با شوخی قیافه‌ی زاری به خودش گرفت :
_ تورو شوهر دادیم آدم بشی.. اون بنده خدا رو هم از آدم بودن بیرون کردی!
دخترک با جیغ مشتش را روی شانه‌ی اهورا کوبید :
_ دلم برات تنگ شده بود پروی زورگو!
اهورا او را از خودش جدا کرد و رو کرد سمت دلارام
_ خانم عارفی.. اینجا زیاد تعارف نداشته باشید ..
با اشاره به پدر و مادرش گفت :
_ مادرم .. مهر بانو .. پدرم .. بهمن خان!
نگاهش را به دخترک داد و گفت:
_ این وزه‌ی ... انوش جان، متاسفانه خواهرم!
خیره در چشم های دلارام ، با کمی مکث ادامه داد :
_ خانم دکتر عارفی .. رییس مجموعه‌ی عارفی گستر !
بهمن با افتخار نگاهش کرد ..
_ وجود همچین دخترایی تو سرزمینمون .. باعث افتخار و سر بلندی ماست ..
با اینکه دیگر جانی برای سر پا ایستادن نداشت، لبخند متواضعی زد
نگاه خیره‌ی مهربانو را از همان اول روی خودش احساس می‌کرد ... طور خاصی نگاهش می‌کرد!
گویی که چندین سال بود این دختر را می‌شناخت..
چقدر شبیه ..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,349
مدال‌ها
2
***_ دختر قشنگم رو سر پا نگه ندار حامی ..!
اهورا با دیدن دلارام که هر لحظه امکان داشت بخاطر تاثیر مسکن‌ها و آرامبخش‌ها، از حال برود ناچار گفت :
_ انوش .. اتاق زیر شیرونی تمیزه؟!
متحیر گفت :
_ اما حامی..!
اهورا بی توجه به او گفت :
_ وسیله‌ها رو میارم بالا.. درسته یکم کوچیکه.. ولی راحت می‌تونی استراحت کنی.
انوش که انگار از این تغییر مود برادرش خوشحال شده بود ، بازوی او را چسبید .. ای لعنتی .. مگر جا قهد بود؟
لامصب دو ساعت هم از در آوردن گلوله‌اش نگذشته.‌!..
اهورا زیر گوش دلارام زمزمه کرد « خدا بهت رحم کنه با این دختر...،»
دلارام لبخندی زد و با کشیده شدن دستش توسط انوش ، ناچار به راه افتاد ..
_ خیلی خوشحالم از نزدیک می‌بینمتون!
_ عزیزم..
سمت پله‌ها کشاندش، از طبقه دوم گذشتند، چند پله کوچک را هم بالا رفت و مقابل در چوبی کوچکی که حلقه‌ی گلی روی آن آویزان شده بود ، ایستادند
احساس می‌کرد هر لحظه امکان دارد انوش زیر گریه بزند ..
با بغض آشکاری ، کلید انداخت و در را باز کرد.
اتاقی بسیار کوچک با سقفی کوتاه بود.. اما .. به قدری زیبا و دلنشین بود که از دیدنش سیر نمی‌شدی ..
کف اتاق فرشی سفید رنگ انداخته شده بود .. گوشه های دیوار به وسیله‌ی ریسه های طلایی تزیین شده بود ..
شمع های تزیینی و عود ، زیبایی فضا را چند برابر کرده بود!
عکسی که بالای شومینه‌ی قرار داشت را برداشت و گرد و خاک آن را با آستینش پاک کرد .
لبخند تلخی زد ..
_ حامی چند ساله نمی‌زاره هیچ‌کَس به این اتاق نزدیک بشه!
عکسِ دختر زیبا و خوش خنده‌ای بود که دسته جمعی به همراه حامی و انوش و پدر مادرش انداخته بودند..
چهره‌اش را بوسید و قاب را سر جایش گراتس .
با شنیدن صدای پا، سریع اشک هایش را پاک کرد و گفت:
_ اینجا هیچ‌کَسی نمیاد ... پس راحت باش آرام جون ..
اهورا در چهار چوب در ظاهر شد .
بی حرف چمدان را گوشه‌ای گذاشت و زود از اتاق بیرون زد . انگار این اتاق عذابش می‌داد.
انوش هم سرش را ناراحت تکان داد و با ببخشیدی بیرون رفت ...
اهورا پله‌ها را پایین رفت ، پدرش عینک زده بود و طبق معمول همیشه .. مثنوی معنوی می‌خواند..
مجبور بود دروغ بگوید.. چاره‌اش چه بود؟
روی کاناپه، کنار پدرش نشست .
مهربانو سمت تک پسرش رفت ..
_ بگردم مادر.. چقدر لاغر شدی!
اهورا لبخند خسته ای زد ‌
_ این چند روز حتی شبا هم تو شرکت کار می‌کردیم ..
رو کرد سمت مادرش و گفت :
_ مهر بانو .. غذا داریم؟!
لبخند مهربانی زد
_ انوش سینی رو چیدم .. گوهر پلو، ماست و دوغ هم کنارشه .. بردار ببر دختر مردم گشنه نخوابه!
اهورا با نگاه کردن به ساعت گفت :
_ ساعت دوازدهه بهمن خان.. شرمنده تا این ساعت بیدار نگهتون داشتم.
بهمن لبخندی به پسرش زد و سرش را تکان داد ...
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین