جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Meliss با نام [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,977 بازدید, 165 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss

نظرتونو درباره داستان فعلی رمان بگید.

  • خوبه

  • نیاز به تغییر داره


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***
همه خوابیده بودند ، با احتیاط در اتاق خواهرش را باز کرد .. زلزله چه آرام خوابیده بود.
بعد از آوا.. همه‌ی زندگی‌اش شد انوش!
لبخند محوی زد و در را بست و سمت شیروانی رفت ..
تحمل فضای اتاق برایش سخت بود اما باید جویای حال دخترک میشد.
تقه‌ای به در زد و بعد از شنیدن صدای «بله» ی دلارام، وارد اتاق شد .
دلارام درحالی که لباس هایش را عوض کرده بود، روی تخت نشسته و لپ‌تاپش روی پاهایش بود .
اهورا در را آرام بست و کنار دلارام نشست .
با نگاهی به سینی دست نخورده‌ی غذا ، اخم هایش را در هم کرد
_ چرا غذات رو نخوردی؟
_گرسنم نیست..
اهورا از جیبش مسکنی خارج کرد و کنار دستش گذاشت.
_ می‌دونم چقدر لجبازی و قرص و دارو تو کتت نمیره!
ولی این کنارت باشه .. چون می‌دونم امشب از درد نمی‌تونی بخوابی!
آهی کشید ...
_ من وقتی سر ماموریت تیر می‌خوردم .. تا دو هفته بیمارستان نگهم می‌داشتند و یه ماهم تو خونه تلپ بودم ..
حالا تو ...
_ وقتی مادرت بشه رییس لابراتوار عارفی گستر .‌ پدرت هم یه سرهنگ اسم و رسم دار ..
هر کَسی که بخواد از اونا زهر چشم بگیره دست می‌زاره روی نقطه ضعفشون !
منم که لوسِ مهرزاد و دردونه‌ی نگاه .. تو خلوت می‌ریختن سرم و با هزار تا تهدید.. آخرشم به خواسته‌شون نمی‌رسیدن! چون نه مهرزاد نه نگاه .. آدم باج دادن نبودن.. حتی سر جون دخترشون!
بخاطر همین .. تنهایی جنگیدن رو یاد گرفتم!
لبخند محزونی زد
_ می‌دونی .. اونی که چاقو رو زد به شکمم اسفندیار بود!
نوچه‌ی شایان ... اسم افسون رو آورد ... اسم افرا رو آورد..
همه‌ی اینا ثابت می‌کنه شایان و افسون باهم کار می‌کنن!
اهورا ابرو هایش را بالا انداخت.. قرار نبود پرونده این‌قدر پیچیده شود..!
_ اینجا کنج آرامش آوا بود ..
خواهری که دو سال ازم بزرگتر بود ، برعکس من .. آروم بود و مظلوم!
دوتا قطب متضاد هم که صمیمیتشون زبون زد خاص و عام بود . اون زودتر از من کنکور داد..
دلش می‌خواست بره افسری .. برخلاف نظر هممون رفت!
منم تهران حقوق قبول شدم.. هر دوتامون اومدیم تهران..
سر یه ماموریت طلسم شده ، به عنوان سومین مامور نفوذی وارد باند نصیری شد ..
درحالی که جسد تیکه تیکه شده‌ی دوتا مامور قبلی که به عنوان نفوذی رفته بودن رو به چشم دیده بود!
تلخندی زد
_ زیادی شجاع بود! خواهر بیست و دو ساله‌ی من بخاطر نجات دادن جون صد تا دختر که قرار بود به دبی فرستاده بشن ، جونش رو به خطر انداخت .‌..
روز عملیات من هم اونجا بودم! می‌خواستم موفقیت آوام رو ببینم..
همه‌چیز خوب بود تا وقتی که جسد سوخته‌ی خواهرم رو گذاشتن تو آغوشم!
نفسش را کلافه بیرون داد
_ صورت قشنگش پر بود از تاول و کاملا سوخته بود ..
باورم نمی‌شد.. این خواهر من بود؟!
تموم شد .. لبخند مهربون آوای من برای همیشه زیر چند متر خاک دفن شد ..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***
پنجره‌ی کوچک را باز کرد و سیگاری آتش زد
_ پرونده‌اش رو دوش من بود .. یک نفر از باندش رو دستگیر کرده بودن .. من !وکیلی که پیچیده ترین پرونده‌ها رو رفع و رجوع کرده بودم ، نمی‌تونستم پرونده‌ی قتل خواهرم ر‌و پیش ببرم!
حرف قانون یک کلمه بود .. تو ماموریت شهید شده!دقیقاً مثل پدرت!
دلارام که از شنیدن قصه‌اش متحیر شده بود ، آرام زمزمه کرد :
_ واقعا متاسفم بابت خواهرت ..
اهورا تلخ خندید ..
_ بعدش رفتم افسری .. باید قانونی انتقام می‌گرفتم!
بعد چهار سال بالاخره پرونده‌اش رو تونستم جلو بندازم ..
خودم اومدم تو بازی .. تا انتقام تن سوخته‌ی آوا رو بگیرم ..
نگاهش را به دلارام داد
_ من اگه خواهرم رو از دست دادم تو پدر و مادرت رو از دست دادی! خودت دو سال عذاب کشیدی .‌ باید انتقام همه‌ی اونا رو بگیری..
_ نمی‌دونم باید چیکار کنم .. نمی‌فهمم ازم چی می‌خواد!
_ مادرت چی گفت بهت؟!
_ هیچی ...گفت یه کینه‌ی قدیمی .. سر مال و اموال ‌..
نمی‌خواست فعلا داستان آرشیا را بروز بدهد!
اهورا مشکوک نگاهش کرد .. شانه‌ای بالا انداخت ...
_ چه حسی داری از اینکه این همه سال باهات بازی می‌کرده؟
پوزخندی زد
_ من اعتماد کردم.. زخمش رو خوردم.. دردش رو‌ چشیدم .
لپ‌تاپش را بست
_ یه‌چیزی این وسط گنگه..
منتظر نگاهش کرد ..
_ اولین باری که افسون اومد ادعا می‌کرد خالمه!
امروز هم اسفندیار وقتی خفتمو گرفته بود گفت خاله افسونت گفته افرا داره بلند پروازی می‌کنه باید پر و بالش رو بچینیم!
تنها کَسی که هویت منو می‌دونست شایان بود ..
وقتی افسون فهمیده افرام.. یعنی با شایان دستش تو یه کاسه است.
بار‌ها بار‌ها مهرزاد و نگاه گوشزد کردن که قصد نابودی منو داره .. منتها می‌خواد زجر‌ کش کنه!
نگاه هیچ‌وقت حرفی از خواهرش نزده بود.. اصلا خواهری نداشت که بخواد حرفش رو بزنه..!
متفکر گفت :
_ یعنی همه‌ی این سال‌ها .. شکست عاطفیت و آسیب روحی و روانیت.. زندان رفتنت .. همه باعث و بانیش خالته؟!
گیج سرش را تکان داد.. هیچ‌چیز این جنگ مشخص نبود
...
با صدای جیک جیک گنجشک‌ها .. چشم گشود .
گوشی را نگاه کرد ، ساعت هشت صبح بود هنوز !
صداهایی که از پایین به گوش می‌رسید نشان دهنده‌ی بیداری افراد خانه بود.
نیم خیز شدنش مساوی شد با تیر کشیدن پهلویش و آخ آهسته‌ای که گفت..
هرچقدر هم که مسکن می‌خورد .. باز هم زخم چاقو بود دیگر!
رنگ پریدگی‌اش زیاد مشخص نبود ، شومیز بلندی پوشید و با ظاهری موجه ، از اتاق زیر شیروانی بیرون آمد .
پله‌ها را با بدبختی پایین رفت ، همه پشت میز غذا خوری شش نفره نشسته بودند .
اهورا با دیدن دلارام از جایش بلند شد و صندلی روبرو‌اش را برای او، بیرون کشید .
آهسته سلامی داد .
مهر بانو که از دیدن چهره دلارام بغضش گرفت بود گفت :
_ صبحت بخیر جان دلم .. بیا بشین صبحانه‌ات رو بخور مادر.
چقدر این خانه حس خوبی به او منتقل می‌کرد ‌‌ .. گرم و صمیمی بود .. لبخندی زد و سمت صندلی که اهورا برایش عقب کشیده بود ، رفت و نشست.
کنار انوش بود و اهورا هم روبرویش..
بهمن که سر میز نشسته بود در استکان کمر باریک برایش چای ریخت
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
_ حامی گفت هتلتون چه اتفاقی افتاده.. حالا وسیله‌ی خاصی که نبردن؟!
دلارام لحظه‌ای لقمه در گلویش ماند ... چه می‌گفت ؟!
نمی‌دانست اهورا چه بهانه‌ای سر هم کرده!
اهورا سرفه‌ای مصلحتی کرد و گفت :
_ نه بهمن خان .. شانس آوردیم..!
آخرین لقمه‌اش را می‌خورد که ...
_میگم نظرتون چیه به همتا و گیسو و سیا زنگ بزنم بریم حافظیه؟ هوم؟
_ انوش وقت این چیزها نیست!
مهر بانو درحالی که میز را جمع می‌کرد گفت :
_ اره حامی.. بردار دلارام هم ببر حال و هواش عوض بشه..
فقط تا عصر برگردین که مهمون داریم!
با اخم پرسید
_ مهمون؟ باز کی رو زیر سر داری برام مهر بانو!
مهربانو لبش را گزید و نامحسوس اشاره‌‌ای به دلارام کرد ..
_ این حرفا چیه می‌زنی حامی! ناسلامتی امشب شب یلداست‌ها!
دلارام لحظه‌ای مات ماند .. اصلا حواسش به یک دی نبود!
اهورا سوالی دلارام را نگاه کرد ، شانه بالا انداخت و سرش را به نشان« نمی‌دونم» تکان داد .
اهورا ناچار از اسرار های خواهرش گفت :
_ خیلی خب .. کشتی مارو!
انوش با خوشحالی جیغی کشید و بعد تلفن به دست وارد آشپزخانه شد .
...
از ماشین پیاده شدند ، نگاهش را در اطراف چرخاند .
چند وقت بود که سر به حافظیه نزده بود؟!
آن زمان‌ها که با شایان بود، هر دو ماه یک‌بار.. همین‌جا الا یا ایها الساقی می‌خواندند ...
عجب دنیایی بود .. حالا از همان شایان ، عمیق ترین زخمش را خورده بود!
انوش جلوتر می‌رفت و با چشم دنبال کسی می‌گشت.
اهورا هم قدم با دلارام حرکت می‌کرد و حواسش به اطراف نبود .. در حال خودشان بودند که جیغ انوش آن‌ها را متوجه حضور جمعی که کمی دورتر از آنها بود، کرد .
_ اوناهاشن.. اونجا وایسادن ..
اهورا هوفی کشید .
_ خودت کم مصیبتی، اینا رو هم به جون ما انداختی!
از دور سیامک را می‌دید که همراه با سه دختر ، سمت آنها می‌آید .
سلام و احوال پرسی هایشان بالا گرفته بود که نگاهشان سمت دلارام کشیده شد .
متعجب و متحیر به او خیره شده بودند ...
دختری که کنار سیامک ایستاده بود با چشمان گرد شده گفت :
_ باورم نمیشه..آوا!
اهورا که معلوم بود قصد عوض کردن بحث را دارد به ظاهر خنده‌ای کرد و گفت:
_ مهمون افتخاری امروزمون ... خانم دکتر عارفی!
دختر متعجب اول به دلارام و بعد به حامی نگاه کرد .
دختری چشم و ابروی مشکی که اصالت ایرانی‌اش معلوم بود، کنار انوش ایستاده بود و قیافه‌اش شوخ و بامزه بود ..
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
_ بادابادا مبارک بادا رو بخونم یا زوده هنوز پسر خاله؟
جمع خندید و اهورا درحالی که ابرو بالا می‌انداخت با شوخی گفت :
_ همتا جان.. عزیزم ! طرز فکر غلط شما واقعا من رو متاسف می‌کنه!
سیامک زیر گوشش گفت :
_ ارواح عمت..! توام که از این برداشت اشتباهش اصلا خر ذوق نشدی!
اهورا چشم غره‌ای رفت وبا خنده اشاره‌ای به جلو کرد و گفت :
_ زودتر برید تا آبرومو جلو رییسم بیشتر از این نبردید!
وارد باغ شدن .. هنوز چند قدم حرکت نکرده بودند که ، دختری که از همان اول با دیدن دلارام مدام برایش چشم غره می‌رفت، گفت :
_ حامی جان... حداقل ما رو به مهمون افتخاری تون معرفی می‌کردی عزیزم!
اهورا با غیض چشمانش را به هم فشرد .
سیامک دستش را روی شانه‌ی اهورا گذاشت و زیر لب گفت :
_ الان وقتش نیست حامی!
نفسش را کلافه بیرون فرستاد ، به جای او سیامک گفت :
_ چه اشکالی داره؟ هم ایشون رو به شما معرفی می‌کنیم هم شمارو به ایشون!
بلکه از فضولی تو زندگی مردم دست برداشتی و مثل ایشون با تلاش خودت شدی مایه‌ی افتخار سرزمینت!
دخترک بنده خدا را با خاک یکسان کرد !
اهورا پوزخندی زد و جلوتر به راه افتاد . سیامک که هم‌قدم با دلارام قدم بر‌می‌داشت ، آهسته گفت :
_ حال و احوالت چطوره ؟!
دلارام لبخند محوی زد .
_ خوبم..
سیامک خندید و گفت :
_ هر کَسی جای تو بود دووم نمی‌آورد!
سعی کن همین‌جوری خوب باشی .. قلب بعضیا ضعیفه .. طاقت حالِ خراب یار رو نداره!
و با چشم نامحسوس به اهورا اشاره کرد . .دلارام ریز خندید .. چه خوش خیال بود پسرک!
با خنده‌اش، اهورا را متوجه خود کرد . کنجکاو سمت آنها عقب گرد کرد که سیامک زیر لب گفت:
_ این دختره فازش خرابه! چرت و پرت زیاد میگه..بهش محل نده.
در همین حین، اهورا به آن دو رسید .
سیامک شانه‌ای بالا انداخت و با خنده گفت :
_ خیلی خب بابا! چه زود هم رگ غیرتش باد می‌کنه!
داشتم حالش رو می‌پرسیدم..
اهورا چشم غره‌ای به او رفت . بچه‌ها جلو بودند و طبیعتاً صدایشان را نمی‌شنیدند.
_ سیا این دختره رو چرا برداشتی آوردی ؟
بی تفاوت شانه بالا انداخت
_ منو سننه نه؟ برو از خواهر گلت شاکی شو که گیسو جون گیسو جون از دهنش نمی‌افته!
پوف کلافه ای کشید
_ اون هیچی از ماجرا نمی‌دونه... تو چرا گذاشتی بیاد؟!
سیامک خواست جوابش را بدهد که به مقبره‌ی حافظ رسیدند.
اهورا درحالی که روی یکی از پلکان‌ها می‌نشت، زمزمه کرد :
_ ساقی بیا که عشق
ندا می‌کند بلند
کان ک.س که گفت
قصه ما هم ز ما شنید..
سیامک سرش را متاسف تکان داد.. نه خیر.. انگار جدی جدی هوش و حواس از سرش پریده بود!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
دختری که همتا خوانده شده بود ، دوربین عکاسی‌اش را از کیفش بیرون کشید و با تنظیم کردن لنزش گفت :
_ حالا که جمعمون جمعه ، همه بگید سیببب!
_ نظرتون درباره‌ی چلغوز چیه ؟!
همتا خندید و گفت :
_ آی چشم سفید! میخوای همه لباشون غنچه بشه؟
اهورا ریز خندید و گفت :
_ گیریم اره.. باید همچی رو رسوا کنی دختر دایی؟
همتا سرش را با خنده تکان داد و دوربین را مقابل صورتش گرفت .
_ یک ..‌دو .. سه.. چلغوووووز!
....
همتا خیره به عکس هایی که انداخته بودند گفت:
_ خاک تو سرت حامی! با این ژست های مزخرفت گند زدی به عکس!
جمع خندید .. بعد از کلی گشتن و عکس گرفتن، حالا در فضای باز رستوران سنتی نشسته بودند .
یاد باغچه افتاد .. قرار بود مثلاً دیشب شیرینی افتتاحیه را بدهد!
چقدر تا الان نگرانش شده‌اند...
همتا خودش را نزدیک به دلارام کرد .. با لحن مهربانی گفت :
_ تو که ساکتی.. این حامی ماهم باید خودت رو بکشی بتونی از زیر زبونش حرف بکشی ... از خودت..
_ قشنگ تابلوعه داری از فضولی می‌ترکی!
صدای اهورا که برای شستن دست هایش رفته بود و حالا پشت سرش بود، باعث شد حرفش قطع شود ..
دخترک با خنده مشتی نثار بازو‌‌ی اهورا کرد .
_ عوضیِ پرو!
اهورا زمزمه کرد .
_ دلارام جان .. اینا من رو از صبح سرویس کردن!
خودت پاشو یه بیو گرافی بده ! نوکرتم!
دلارام با خنده کنار اهورا نشست . وقتی اهورا نبود انگار پشتش خالی بود!
_ مهمون که بیوگرافی نمیده جناب!
اول تو باید دوستات رو معرفی کنی.. شش جلد حقوق مدنی حفظ کردی .. اینا رو هنوز بلد نیستی؟!
جمع با صدا خندید .. اهورا سرش را تکان داد و با اشاره به همتا گفت:
_ همتا جون .. سیا.. پسر دایی و دختر دایی خونه خراب کن من!
همتا شاکی نگاهش کرد که با خنده ادامه داد
_ نیلوفر.. دختر عموی زیبام!
نیلوفر با خنده چشمکی زد .. تعجب کرد.. پس گیسو چه شد
آدم حسابش نکرد؟
همتا آهی کشید ... چشمان آبی دخترک ، از صبح اشکش را در آورده بود ..
_ دلارام خیلی شبیه آواست ..
طرف صحبتش اهورا بود، اما اهورا به طبق معمول حرف را پیچاند و به گارسون اشاره کرد که بیاید.
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
هر کسی سفارشش را داد . نوبت به دلارام که رسید، سیامک به جای او گفت :
_ برای ایشون باقالی پلو با گوشت بیارید لطفاً ..
همتا متعجب زیر گوش برادرش گفت :
_ به تو چه که چی می‌خوره سیا؟
سیامک که ندانسته گند زده بود برای ماست مالی گفت :
_ چند بار رفتم تهران .. پیش حامی و دلارام بودم..
الحق که خوب پذیرایی کردن!
اهورا حرفش را تایید کرد
_ چقدر اون دو روز خوش گذشت‌ها ...
انوش گیج پرسید
_ تو چرا رفتی شرکتی که حامی توش کار می‌کنه؟
سیامک من و منی کرد ..
_ برای افتتاحیه شعبه شرکت تو شیراز ازش کمک گرفتیم ..
برای سهام زمین و مناسب بودن ساخت و ساز و اینا ..
سیامک قدر شناس نگاهش کرد که لبخندی زد .
صدای آهان دختر‌ها نشان دهنده‌‌ی این بود که ماجرا را قبول کرده بودند !
هرچند دروغ هم نبود .. از اهورا خواسته بود مناسب ترین شهرها را برای شعبه انتخاب و تحقیق کند ..
روز بعدش به همراه سیامک آمد .. فهمید ترم دو پزشکی بوده که وسط راه پزشکی را ول کرده و با تغییر رشته.. عمران خوانده!
غذا را میان شوخی و خنده خورده بودند..
بارانی که دو روز بود شیراز را هدف گرفته بود، دوباره شروع به باریدن کرده بود ..
نگاهی به بارانی دختر‌ها و کت نازک دلارام انداخت .. مثل همیشه..! گویی به قدری آتش درونش تند بود که سرمای دی ماه را حس نمی‌کرد
مقابل در رستوران ایستاده بودند، اهورا کلاهش را در سرش کشید و درحالی که زیپش را بالا می‌کشید گفت :
_ همین‌جا وایسید برم ماشین رو بیارم..
او سمت ماشین دوید و سیامک هم‌ دنبال ماشین خودش..
مثل سری پیش، انوش کنار اهورا نشست و دلارام هم در صندلی عقب جای گرفت .
کم کم اثر مسکن هایی که خورده بود از بین می‌رفت ..
بزور این دورهمی را تحمل کرده بود !
درد نفسش را بریده بود! اما .. مگر دلارام عارفی اهل کم آوردن بود؟!
سیامک ترمز کرد و اهورا هم پشت سرش پارک کرد ..
دو ماشین مقابلشان که تازه پارک شده بودند ،خبر از شلوغی امشب را می‌داد ..
هر سه پیاده شدند . اهورا در را باز کرد و منتظر شد بقیه داخل شوند .
همه که رفتند ، دستش را پشت کمر دلارام گذاشت و اورا به داخل هدایت کرد .
خودش آخرین نفری وارد باغ شد و در را بست .
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
زیر گوش دلارام آهسته زمزمه کرد:
_ درد داری ؟
_ خوبم ..
پوفی کشید .. از چه کَسی انتظار اعتراف داشت!
_ امشب اینا تا خود صبح می‌خوان اینجا مسخره بازی در بیارن ..!
نیازی نیست به همه توضیح بدی که چرا اینجایی ..
اگه کنارمی ، اگه تو خونه‌ی منی.. یعنی به خواست منه که اینجایی...
قبلاً هم بهت گفتم ، حرف هایی که پشت سرم زده میشه ذره‌ای برام ارزش نداره!
پس خودت رو سرزنش نکن و احساس ناراحتی نکن..
چشمکی زد
_ هر چند.. اینجا باشی حال و هوات از این رو به اون رو میشه ..
و بعد لبخند مهربانی به چشمان سردش زد .
چراغ های دور تا دور باغ را روشن کرده بودند .. برگ‌ها زیر پایشان خش خش می‌کرد .. پاییز تمام شد .. فصل عاشقی تمام شد ...
هندوانه‌ی شبِ چله را در حوض وسط حیاط انداخته بودند .
همتا دوید و روی تابی که به درخت‌ها بسته شده بود ، نشست .
_ سیاااااا بیا منو هل بده!
سیامک متاسف سرش را تکان داد .. چند باری هلش داد و بعد شاکی گفت :
_ بپر پایین همتا .. مگه بچه‌ای لامصب؟ بابا هشتاد سالته خان باجی! بپر پایین نمی‌خوام لبو جیگری های عمه رو از دست بدم!
همتا با غر‌غر پایین پرید .. گیسو درحال تجدید آرایشش بود و مدام برایش فخر می‌فروخت و پشت چشم نازک می‌کرد .
می‌خواست بگوید مگر ارث پدر بزرگ مرحومت را خورده ام که این‌طور نگاه می‌کنی ؟
جالب تر از آن اهورایی بود که تا دلارام و گیسو را تنها کنار هم می‌دید، خودش را به آنها می‌رساند و دلارام را به سمت دیگری هدایت می‌کرد!
بالاخره دل از باغ کندند و داخل شدند .
بازار سلام و احوال پرسی گرم بود .. در میان این شلوغی، دستی که پشت کمرش گذاشته بود، حس پشت و پناه را به او می‌گذاشت.
مهر بانو در آغوشش گرفت .
_ دختره قشنگم.. امروز اینا خسته‌ات کردن نه؟
صدای اعتراض دختر‌ها بلند شد . دلارام لبخندی زد و آهسته گفت .
_ نه مهر بانو بچه‌های خوبین ! جمع خندید و او از لفظ « مهر‌بانو»ی او ، بغض گرفت .
پیشانی‌اش را بوسید .. درحالی که قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش، روی گونه‌اش می‌چکید گفت :
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
_ فدات بشه مهر بانو!
او را سمت مبل تک نفره‌ای کشاند و گفت :
_ بشین تا بگم هندونه رو بیارن..
دلارام لبخند خجولی زد ... میان جمع آن‌ها معذب بود .. مخصوصاً اینکه نگاه همه زوم او شده بود!
زن هایی که روی کاناپه نشسته بودند، بعضی با تحیر و بعضی با مهربانی نگاهش می‌کردند..
کسی نه نزدیکش می‌شد، نه سوالی می‌کرد .. معرفی‌اش کرده بودند که هیچ‌ک.س سوالی نمی‌پرسید؟
مثلاً دختر غریبه میان جمع صمیمی و خانوادگی ما ، آن هم در شب یلدا... دقیقاً چه غلطی می‌کند؟!
سرش را سمت دیگری چرخاند ، مرد‌ها درحال نگاه کرده به بازی اهورا و بهمن بودند ..
بهمن ژست پیروزی به خود گرفت و با گفتن « کیش و مات» بازی را ختم کرد

دلارام آهسته از روی مبل بلند شد و سمت آن‌ها رفت .
_ فکر کردی می‌تونی منو ببری بچه؟ هیچ‌ک.س نمی‌تونه تو شطرنج بهمن رو ببره!
لحنش شوخ بود .. درست مثل حرف زدن اهورا.‌.
اهورا سرش را بلند کرد و با دیدن دلارام ، چشمکی زد
_ نظرتون چیه یه دور هم با خانم عارفی بازی کنید؟
با این حرف او ، تقریباً توجه همه به آنها جلب شد .
بهمن با شوخی اخم کرد
_ گرو کشی می‌کنی ؟
از پشت صندلی بلند شد و گفت :
_ ما پیش شما عددی نیستیم بهمن خان.. شما روی جفت چشم ما.. ایشون هم که رییس ماست و تاج سر ما..
بهمن خندید و زیر لب« پرو»یی نثار تک پسرش کرد .
_ دختر جون بشین ببینم دست به شطرنجت هم مثل قیافت مجذوب کننده هست یا نه ..
دلارام تک خنده‌ای کرد و روی صندلی مقابلش قرار گرفت .
دخترها هم با شنیدن این حرف، خودشان را به جمع رساندند ..
اهورا پشت سر دلارام ایستاده بود ، یاد روزی افتاد که در آن شب تاریک .. روی بالکن خانه‌ی نیاورانش ، شطرنج بازی می‌کردند..

« _ شطرنجت چطوره؟
_ هی .. بدک نیست!
_ سفید یا سیاه؟
_ سفید!
مهره‌ها‌ را چید و نشست .. وقتی بازی اهورا را دید، به اعتماد به نفس بیش از حدش پوزخندی زد!
_ بعضی از مهره‌ها با اسمشون آدم رو گول می‌زنن! چون وزیره همه رو می‌تونه کیش و مات کنه...
ولی چرا وزیر؟ مهره های ریز تر ..
سرباز سیاه را در دست گرفت
_ همین سرباز .. وقتی برسه به ته خط .. تازه تبدیل به وزیر میشه!
با یه حرکتش می‌تونه حتی سرنوشت بازی رو عوض کنه!
وقتت رو هم نباید سر مهره های پوچ تلف کنی ..
کل بازی شطرنج.. فقط روی چند تا مهره می‌چرخه!
بقیشون سیاهی لشگرن..
دود سیگارش را فوت کرد ..
_ شطرنج روایت زندگی خیلی از ماهاست .. گول اسم آدم‌ها رو می‌خوریم ولی دریغ از اینکه حرکت های یه سرباز.. بیشتر از یه شاهه!»
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
به انوش و‌ همتا نگاه کرد که تا کمر خم شده بودند و بازی را نگاه می‌کردند ..
_ جسارته بهمن خان.. ولی کیش و مات!
بهمن مات و متحیر به صفحه شطرنج خیره شد..
دخترک در اوج آرامش کیش و ماتش کرده بود!
صدای جیغ و داد دختر‌ها بلند شد .
_ ایول دلارام جون .. دمت گرم !
اهورا خندید و گفت :
_ چند ساله هیچ‌ک.س رکورد پدر ما‌ رو نشکسته!
بهمن به شوخی چشمکی به دلارام زد .
_ ضریب هوشیت بالاست...!
دلارام لبخندی زد .
_ لطف دارید ‌..
بحثشان گرم گرفته بود که ..
_ حامی .. زن عمو جان ..این مهمون ویژه‌ات که تونسته بهمن خانو ببره رو بهمون معرفی نمی‌کنی؟
گویی پدر و پسر دل خوشی از او نداشتند که به هم نگاهی انداختند و سکوت کردند!
مهر بانو درحالی که میز را می‌چید گفت :
_ گفتم که سوزان جان.. رییس حامیه..
دلارام لبخند مهربانی زد
_ رییس چیه مهر بانو .. ما شریک هم دیگه هستیم!
اهورا نگاهش را به او دوخت و به لبخندش، لبخندی زد .
گیسو که حسابی حرصش گرفته بود برای طرفداری از مادرش گفت :
_ آخه زن عمو! اگه مثلاً رییسشه .. هر روز باید هم‌دیگه رو تو شرکت ببینن ‌.
امروز جمعه است .. ساعت ده و نیم شبه .. وسط جمع خانوادگی .. یکم خوب خارج از عرف و شرعه!
اصلاً جور در نمیاد .. رییس شرکت به اون بزرگی باشی اونم تو این سن؟
انگار مادر و دختر کمر به نابودی دلارام بسته بودند !
زنی که کنارش نشسته بود گفت :
_ گیسو ..! این چه حرفیه می‌زنی؟! ایشون مهمان ما هستن.
دلارام بی تفاوت پلک زد و لبخندی زد که می‌دانست چقدر حرصش را در می‌آورد .
_ گیسو جان .. می‌تونم بپرسم شما چند سالتونه؟
ابرو بالا انداخت و طلبکار گفت :
_ شناسنامه می‌خوای خانم؟ بیست و پنج.. که چی مثلاً؟
لبخندش عمیق تر شد
_ من وقتی هم سن تو بودم... تو دانشگاه صنعتی شریف شیمی تدریس می‌کردم!
تو المپیک بین‌المللی طلا گرفتم!
مات ماند .. صنعتی شریف؟ حرفی برای گفتن نداشت و عصبانی از اینکه جلوی جمع ضایع شده بود ، مشغول جمع کردن بشقاب های میوه شد .
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
همان زنی که گیسو را مورد مواخذه قرار داده بود پیش آمد و دستش را روی شانه‌ی او گذاشت ‌‌
لبخند مهربانی زد
_ خوشحالم که اینجایی .. این خونه با اومدنت یه آرامش عجیبی گرفته ..
نگاهی به گیسو که کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد کرد و ادامه داد
_ حرفاش رو زیاد جدی نگیر.. اسمت دلارام بود .. درسته؟
سرش را تکان داد ..
_ من زندایی حامی هستم .. مادر سیامک و همتا..
با جیغ و داد دختر‌ها سرشان را چرخاندند
می‌خندیدند و از بهمن خان تقاضای گرفتن فال می‌کردند.
مردی که کنار بهمن خان نشسته بود و انگار دایی اهورا بود ، با خنده گفت :
_ بابا از حضرت حافظ برای اینا یه شوهر بخواه خودشون رو کشتن!
بهمن با خنده عینکش را به چشم زد و با حوصله برایشان فال گرفت ..
دلش گرفته بود .. چقدر هوس حافظ خوانی های مادرش را کرده بود.. همان‌جا که باز هم همان غزل تکراری را بخواند و با خنده بگوید « گفتم ای عشق.. من از چیز دگر می‌ترسم... گفت آن چیز دگر نیست ، دگر هیچ مگو!»
_ بابا جان ..
سرش را بلند کرد .. نگاه همه روی او بود ، آن‌قدر غرق گذشته شدن بود من متوجه اطرافش نبود .
_ بله ..
لبخند پر مهری زد
_ نیت کن برات حافظ باز کنم ‌‌.. شب یلداست و فالش!
پوزخندی زد .. چه نیت می‌کرد ؟
_ بیا تا گل برافشانیم و ...
_ بیا تا گل برافشانیم می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بهم سازیم و بنیادش بر اندازیم
شراب ارغوانی با گلاب اندر قده ریزیم
نسیم عطر افشان را شکر در مجمع اندازیم
چو در دست از رودی خوش
بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
صبا خاک وجود ما بدان عالیجناب انداز
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
یکی از عقل می‌ لافد
یکی طامات می بافد
بیا کین داوری هارا به پیش داور اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا باما به میخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم
سخن دانی و خوش خوانی نمی ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم..
_ مرحبا دخترم .. مرحبا ..چقدر زیبا حافظ می‌خونی ..
آهی کشید ..
_ مادرم از بچگی برام حافظ می‌خوند.. این شد که کم و بیش این دیوان در رمز و راز و حفظم ..
همه ابروهایشان از هوش و ذکاوت این دختر بالا پریده بود.
 
بالا پایین