- Jan
- 956
- 3,345
- مدالها
- 2
***
همه خوابیده بودند ، با احتیاط در اتاق خواهرش را باز کرد .. زلزله چه آرام خوابیده بود.
بعد از آوا.. همهی زندگیاش شد انوش!
لبخند محوی زد و در را بست و سمت شیروانی رفت ..
تحمل فضای اتاق برایش سخت بود اما باید جویای حال دخترک میشد.
تقهای به در زد و بعد از شنیدن صدای «بله» ی دلارام، وارد اتاق شد .
دلارام درحالی که لباس هایش را عوض کرده بود، روی تخت نشسته و لپتاپش روی پاهایش بود .
اهورا در را آرام بست و کنار دلارام نشست .
با نگاهی به سینی دست نخوردهی غذا ، اخم هایش را در هم کرد
_ چرا غذات رو نخوردی؟
_گرسنم نیست..
اهورا از جیبش مسکنی خارج کرد و کنار دستش گذاشت.
_ میدونم چقدر لجبازی و قرص و دارو تو کتت نمیره!
ولی این کنارت باشه .. چون میدونم امشب از درد نمیتونی بخوابی!
آهی کشید ...
_ من وقتی سر ماموریت تیر میخوردم .. تا دو هفته بیمارستان نگهم میداشتند و یه ماهم تو خونه تلپ بودم ..
حالا تو ...
_ وقتی مادرت بشه رییس لابراتوار عارفی گستر . پدرت هم یه سرهنگ اسم و رسم دار ..
هر کَسی که بخواد از اونا زهر چشم بگیره دست میزاره روی نقطه ضعفشون !
منم که لوسِ مهرزاد و دردونهی نگاه .. تو خلوت میریختن سرم و با هزار تا تهدید.. آخرشم به خواستهشون نمیرسیدن! چون نه مهرزاد نه نگاه .. آدم باج دادن نبودن.. حتی سر جون دخترشون!
بخاطر همین .. تنهایی جنگیدن رو یاد گرفتم!
لبخند محزونی زد
_ میدونی .. اونی که چاقو رو زد به شکمم اسفندیار بود!
نوچهی شایان ... اسم افسون رو آورد ... اسم افرا رو آورد..
همهی اینا ثابت میکنه شایان و افسون باهم کار میکنن!
اهورا ابرو هایش را بالا انداخت.. قرار نبود پرونده اینقدر پیچیده شود..!
_ اینجا کنج آرامش آوا بود ..
خواهری که دو سال ازم بزرگتر بود ، برعکس من .. آروم بود و مظلوم!
دوتا قطب متضاد هم که صمیمیتشون زبون زد خاص و عام بود . اون زودتر از من کنکور داد..
دلش میخواست بره افسری .. برخلاف نظر هممون رفت!
منم تهران حقوق قبول شدم.. هر دوتامون اومدیم تهران..
سر یه ماموریت طلسم شده ، به عنوان سومین مامور نفوذی وارد باند نصیری شد ..
درحالی که جسد تیکه تیکه شدهی دوتا مامور قبلی که به عنوان نفوذی رفته بودن رو به چشم دیده بود!
تلخندی زد
_ زیادی شجاع بود! خواهر بیست و دو سالهی من بخاطر نجات دادن جون صد تا دختر که قرار بود به دبی فرستاده بشن ، جونش رو به خطر انداخت ...
روز عملیات من هم اونجا بودم! میخواستم موفقیت آوام رو ببینم..
همهچیز خوب بود تا وقتی که جسد سوختهی خواهرم رو گذاشتن تو آغوشم!
نفسش را کلافه بیرون داد
_ صورت قشنگش پر بود از تاول و کاملا سوخته بود ..
باورم نمیشد.. این خواهر من بود؟!
تموم شد .. لبخند مهربون آوای من برای همیشه زیر چند متر خاک دفن شد ..
همه خوابیده بودند ، با احتیاط در اتاق خواهرش را باز کرد .. زلزله چه آرام خوابیده بود.
بعد از آوا.. همهی زندگیاش شد انوش!
لبخند محوی زد و در را بست و سمت شیروانی رفت ..
تحمل فضای اتاق برایش سخت بود اما باید جویای حال دخترک میشد.
تقهای به در زد و بعد از شنیدن صدای «بله» ی دلارام، وارد اتاق شد .
دلارام درحالی که لباس هایش را عوض کرده بود، روی تخت نشسته و لپتاپش روی پاهایش بود .
اهورا در را آرام بست و کنار دلارام نشست .
با نگاهی به سینی دست نخوردهی غذا ، اخم هایش را در هم کرد
_ چرا غذات رو نخوردی؟
_گرسنم نیست..
اهورا از جیبش مسکنی خارج کرد و کنار دستش گذاشت.
_ میدونم چقدر لجبازی و قرص و دارو تو کتت نمیره!
ولی این کنارت باشه .. چون میدونم امشب از درد نمیتونی بخوابی!
آهی کشید ...
_ من وقتی سر ماموریت تیر میخوردم .. تا دو هفته بیمارستان نگهم میداشتند و یه ماهم تو خونه تلپ بودم ..
حالا تو ...
_ وقتی مادرت بشه رییس لابراتوار عارفی گستر . پدرت هم یه سرهنگ اسم و رسم دار ..
هر کَسی که بخواد از اونا زهر چشم بگیره دست میزاره روی نقطه ضعفشون !
منم که لوسِ مهرزاد و دردونهی نگاه .. تو خلوت میریختن سرم و با هزار تا تهدید.. آخرشم به خواستهشون نمیرسیدن! چون نه مهرزاد نه نگاه .. آدم باج دادن نبودن.. حتی سر جون دخترشون!
بخاطر همین .. تنهایی جنگیدن رو یاد گرفتم!
لبخند محزونی زد
_ میدونی .. اونی که چاقو رو زد به شکمم اسفندیار بود!
نوچهی شایان ... اسم افسون رو آورد ... اسم افرا رو آورد..
همهی اینا ثابت میکنه شایان و افسون باهم کار میکنن!
اهورا ابرو هایش را بالا انداخت.. قرار نبود پرونده اینقدر پیچیده شود..!
_ اینجا کنج آرامش آوا بود ..
خواهری که دو سال ازم بزرگتر بود ، برعکس من .. آروم بود و مظلوم!
دوتا قطب متضاد هم که صمیمیتشون زبون زد خاص و عام بود . اون زودتر از من کنکور داد..
دلش میخواست بره افسری .. برخلاف نظر هممون رفت!
منم تهران حقوق قبول شدم.. هر دوتامون اومدیم تهران..
سر یه ماموریت طلسم شده ، به عنوان سومین مامور نفوذی وارد باند نصیری شد ..
درحالی که جسد تیکه تیکه شدهی دوتا مامور قبلی که به عنوان نفوذی رفته بودن رو به چشم دیده بود!
تلخندی زد
_ زیادی شجاع بود! خواهر بیست و دو سالهی من بخاطر نجات دادن جون صد تا دختر که قرار بود به دبی فرستاده بشن ، جونش رو به خطر انداخت ...
روز عملیات من هم اونجا بودم! میخواستم موفقیت آوام رو ببینم..
همهچیز خوب بود تا وقتی که جسد سوختهی خواهرم رو گذاشتن تو آغوشم!
نفسش را کلافه بیرون داد
_ صورت قشنگش پر بود از تاول و کاملا سوخته بود ..
باورم نمیشد.. این خواهر من بود؟!
تموم شد .. لبخند مهربون آوای من برای همیشه زیر چند متر خاک دفن شد ..
آخرین ویرایش: