جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Meliss با نام [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,929 بازدید, 165 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss

نظرتونو درباره داستان فعلی رمان بگید.

  • خوبه

  • نیاز به تغییر داره


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
با شنیدن صدای ناله‌ی دلارام ، هر دو سرشان را به سمت او چرخاندند .
از درد ناله می‌کرد!
به تندی روی مبلی که دراز کشیده بود ، رفت و کنارش زانو زد‌.
وقتی چشمانش را باز کرد .. انگار آوایش را روبرویش می‌دید..
نالید و خواست حرفی بزند که ..
_ هیش.. هیچی نگو ..
بغضش شکست .. دست دراز کرد و اشکی که روی گونه‌اش چکید را با انگشتش پاک کرد .
صورتش داغ بود!
نفس نفس زدن هایش تبدیل به سرفه شدید شد..
سیامک رویش خم شد و نگران گفت :
_ دارویی مصرف می‌کنی دلارام؟ چی کار کنم اوکی شی؟
سرفه از نفس انداخته بودتش.. در همان حال تلخندی زد و چیزی زیر لب زمزمه کرد .
سیامک با شنیدن اسم داروهایی که گفته بود، ابرو هایش بالا پرید .
_ دزشون خیلی بالا نیست؟
سرش را با پوزخندی تکان داد ..
_ یه دیوونه رو با چی می‌تونن کنترل کنن به نظرت؟
سرفه هایش کمی آرام‌تر شد ..
_ شایان می گفت تو ام..
اهورا دستانش را روی صورت او قاب کرد .
_ شایان غلط کرد هر چی که گفت!
باورم نمیشه دلارام .. تو که خودت حقه‌ی اینا رو بهتر از من بلدی .. کارت به جایی رسیده که چرندیات اونا رو باور می کنی؟
کسی که این همه سال باعث عذابت شد؟
خوب نگاه کن .. هنوز زخم چاقویی که شایان بهت زده تازست!
_ هنوز هم تمام طعنه هات تو گوشمه..
_ بسه دلارام.. این بحث مزخرف مال دوسالِ پیشه! واقعاً نمی‌فهمم قصدش از گفتن اینا به تو چی بود!؟
_ تو زن داری حامی..!
جمله‌اش سوالی نبود و بیشتر جنبه‌ی تعجب داشت.
با این حرف او، ابروهایش بالا پرید و سیامک پقی زیر خنده زد.
_ اره حامی ؟ زن گرفتی و خبر ندادی بی معرفت؟
نگاهش را به دلارام داد
_ بابا هر کی خبرها رو بهت می‌رسونه منبع اطلاعاتش زده تو جاده خاکی!
کی به این چلمنگ زن میده؟ تنها کسی که زنش می‌شد همون گیسوی‌ بی‌سو بود..
اهورا تیز نگاهش کرد . با چشم غره‌اش تازه فهمید به‌به عجب سوتی داده!
_ گیسو؟
اهورا با غیض چشمانش را بست .
_ خواهش می‌کنم فکر های بی‌خود نکن دلارام.. من نه می‌خوام دورت بزنم نه می‌خوام مثل شایان راپورت بدم!
من مثل خودتم .. یه زخم خورده که داره می‌جنگه برای انتقام!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
دلارام منتظر نگاهش کرد ، اهورا هم خوب می‌دانست سر هر کسی را شیره بمالد، سر او را نمی‌تواند. پس صداقت را ترجیح داد و آرام گفت:
_ نزدیک به چهار سال پیش ، آقا جونم مریض بود .. پدر بزرگم !
به گردن هممون حق داشت و همه دوستش داشتیم .
یهو شب خوابید صبح پاشد گفت حامی و گیسو باید باهم ازدواج کنن!
هی گفتیم یعنی چی .. نمیشه که ... اونم الا و بلا که من عمرم سر اومده و باید عروسی این دوتا رو ببینم!
منم یه جوون سر به هوا که به هر چیزی فکر می‌کرد الا ازدواج .. اونم با کی؟ دختر عمویی که یکی باید فیس و افادش رو جمع می‌کرد..
ناچار تن به این ازدواج اجباری دادم.. اونم فقط بخاطر آقاجون!
یه چند روز که گذشت آقاجون افتاد مرد .. بازی های گیسو شروع شد .
می‌خواست منو وارد باند نصیری بکنه ..
گیسو سر زبون دار بود! با زبون چرب و نرمش داشت مخمو میزد که بریم تو گروهشون .. پول زیاد داره .. می‌ریم اونور آب..!
منم خرِ حرفاش شده بودم .. همون موقع‌ها بود که پای پرونده‌ی نصیری پیش اومد و آوا هم رفت وسط ..
من اون روز .. برای بستن قرار داد رفته بودم ...
ولی به جای قرار داد، جسد سوخته‌ی خواهرم رو بهم دادن!
من نابود شدم دلارام .. وقتی فهمیدم گیسو هم همدست اوناست شکستم ..حالم داغون بود .. جسمی، روانی ..
تو همچین شرایطی هر زنی بود باید کنار شوهرش می‌موند ولی گیسو درخواست طلاق داد !
چرا؟ چون نزاشتم با اونا قرارداد ببنده و بره اونور آب..
من اون صیغه سه ماهه رو فسخ کردم ..
اونم به آرزوش رسید و رفت با اونا! بعدشم رفت ترکیه..
هر روز خبرش بهم می‌رسید که با هر کی ازدواج می‌کنه ، طرف ولش می‌کنه!
من سه ساله با اون هیچ نسبتی ندارم دلارام!
_ یه چای گرم، حال هممون رو خوب می‌کنه...
به سیامک که با سینی چای، به سمت آنها می‌آمد خیره شدند ..
دلارام با یاد آوری موضوعی به تندی نیم خیز شد که زخمش تیری کشید و آخش در آمد ‌
_ شایان فکر می‌کنه ..
اهورا لبخندی زد و با برداشتن چایش گفت :
_ بزار هر فکری که می‌خواد، بکنه .. من فکرش رو تصدیق می‌کنم!
چون می‌دونم از این موضوع چقدر حرص می‌خوره!
گیسو عضوی از اوناست .. هر جا می‌ریم هر کاری می‌کنیم
بهشون گزارش میده!
اهورا پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد .
باد خنک صبح گاهی... لرز به جان آدم می‌انداخت ..
دلارام به مبل تکیه زده بود و با پوزخند پیام تهدید های پشت سر هم شایان را می‌خواند .
اگر مرد بود و جرعت داشت زنگ میزد و با خودش حرف میزد .. نه اینکه پیغام ضبط شده بگذارد! این یعنی می‌ترسید .. از افرا می‌ترسید!!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
پر حرص گوشی را روی میز پرت کرد
_ همش تهدید پوچ....
سیامک از اتاق پتویی آورد و اولی را روی شانه های دلارام انداخت .
و بعدی را کنار اهورا گذاشت .
سیامک: با چی تهدیدت می‌کنه؟
دلارام بلا تکلیف به اهورا نگاه کرد .
لبخندی زد و گفت :
_ سیامک خودیه ..
دلارام آهی کشید و زمزمه کرد .
_ با گذشته ام .. با آرشیا!
سوالی نگاهش کرد و پرسید
_ آرشیا؟!
نفسش را بیرون داد و درحالی که سرِ پر دردش را می‌فشرد گفت :
_ تنها چیزی که می‌دونم اینه که یه چیزی مانع ازدواج نگاه و مهرزاد شده ..
دختر عمو پسر عمویی که به طرز عجیبی هم رو دوست داشتن ‌.. نگاه مجبور میشه به خاطر یه سری اتفاقات بره پاریس..توی این فاصله مهرزاد با یکی دیگه نامزد می‌کنه ...
نگاه که بر می‌گرده ایران و می‌بینه مهرزاد ازدواج کرده ، بخاطر تلافی کار مهرزاد، میره با یکی به اسم آرشیا آراد ازدواج می‌کنه..
بعد از یک سال نامزدی، می‌خوان عروسی بکنن که دقیقاً روز عروسی ، زمانی که سمت تالار میرن، یه پیامی به گوشی آرشیا میاد که باخوندن اون حواسش پرت میشه و کنترل ماشین از دستش خارج میشه و چپ می‌کنه ..
بعدشم که آرشیا رو می‌ر‌سونن بیمارستان و تموم می‌کنه..
هوفی کشید
_ نگاه می‌گفت تصادف عمدی بوده .. می‌گفت افسون باعث و بانی مرگ آرشیاست ..
اهورا با شک پرسید :
_ تو که با آرشیا نسبتی ..
_ پدرمه!
از صدای بغض آلودش، ابروهایش بالا پرید .
_ خب بعد تصادف؟
_ هیچی نمی‌دونم .. همینا رو هم نگاه قبل از مرگش گفت .
انگار چه چیزی یادش بیاید تند گفت :
_ ولی شاید ایلیا بدونه.... باید بریم تهران حامی!
گویی جان تازه گرفته بود برای ادامه دادن..
_ الان که فهمیده کجاییم و چیکار می‌کنیم دیگه موش و گربه بازی بسه!
باید رو بازی کنیم.. رخ به رخ!
....
از در نیمه باز اتاق، به اهورایی که قامت به نماز بسته بود نگاه می‌کرد .
چقدر زیبا کلمات عربی را پشت سر هم می‌گفت..
وقتی سلام داد و صلواتش را فرستاد، تازه متوجه شد چند دقیقه است به او خیره شده است!
بدون اینکه متوجه شود آرام در را بست و سمت تراس رفت .
روی صندلی چوبی نشست . سیگاری از پاکت بیرون کشید .
باد سرد، همچون سیلی محکمی بر صورتش می‌کوبید ..
اما مگر او آدمی بود که این چیز‌ها برایش مهم باشد؟
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
پشت سر هم از سیگارش کام می‌گرفت ... خیره به خورشیدی که در حال طلوع بود زمزمه کرد :
_ صد بار گفتمت.. همچین مکن..
زلفای بورت چین و چین نکن..
گلم گلم گل بی‌ خارم ...
ز دوریت زار و بیمارم...
شبام شبه..
روزام شبه..
شبا که میرم سراغ گل..
ز بخت بدم گلم خوابه ..
گلم گلم ..
گلم بی خارم...
ز دوریت زار و بیمارم ...
با افتادن چیزی روی شانه‌اش ، سرش را برگرداند.
امان .. امان از این خنده‌های قوت دهنده‌اش ..
_ یواشکی یواشکی دید می‌زنی میری نمیگی شمعدونی‌ها ناراحت میشن؟
لبخند خسته‌ای زد و پتویی که روی شانه‌اش انداخته بود را جلو کشید . اهورا هم پتو را سفت دور خودش پیچاند ..
_ چقدر سرد شده هوا..
صندلی کنارش را از میز بیرون کشید و نشست .
_ خیلی صدات قشنگه... آرامش‌بخش.. درست مثل دریای چشمات!
_ این دریا گاهی طوفانی هم میشه! همیشه آروم نیست!
لحنش هشدار دهنده بود اما لبخندی زد و گفت :
_ تو اوج طوفان ، بازم تهش یه آرامشیه که هیچ‌ک.س متوجهش نمیشه!
دلارام بی‌توجه به حرف او گفت :
_ باید زودتر بریم تهران.. برای همایش دبی هیچی حاضر نیست!
باز هم تا کمی جان به تنش رسید، سر پا شد و در هایش را از یاد برد..
_ نه به اولش که هزار تا بهونه جور کردم تا مهربانو شک نکنه .. نه به الان که فکر کنم مهربانو اصلاً نزاره بری!
_ چی گفتی مگه؟
اهورا قیافه‌اش را جدی کرد و سعی کرد خنده‌اش نگیرد
_ اوووم .. خب گفتم فکر کنم طبیعیه من دختری رو که دوستش دارم رو به این خونه بیارم.. این‌همه پسرا دخترای مردم رو می‌برن خونه خالی!
حالا ما آوردیم مادر شوهرشم ببینه .. مگه بده؟ حالا اینکه طرف رییست هم باشه!.‌.. چی میشه مگه؟
به قول دکتر انوشه عشق اگه عشق باشه چه به فاصله‌ی طبقاتی زمین تا آسمون؟
دلارام چیزی به شاخ در آوردنش نمانده بود!
با ابروهای بالا پریده هر لحظه منتظر تکذیب حرف هایش بود!
پسرک سر به هوا.. چه گندی زده بود..
اهورا با دیدن قیافه‌ی دلارام دیگر نتوانست خنده‌اش را کنترل کند و پقی زیر خنده زد‌.
دلارام با قیافه‌ی حرصی ضربه‌ای به کمرش زد
_ کوفت.. منو سرکار می‌زاری وکیل قلابی؟!
خنده‌ی اهورا شدت گرفت .. دلارام هم به خنده افتاد .
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
_ به نظرت این بازی سر چیه دلارام؟
خنده کم کم از روی لب های دلارام رفت .
_ نمی‌دونم ..این کشت و کشتاری که افسون راه انداخته سر چیه ..
_ ممکنه بخاطر مال و اموالی باشه که بهت رسیده..‌
_ تنها وارث آرشیا من بودم درست، اما کل شرکت اینجا و دبی همش به اسم نگاه بود ..!
_ یعنی پدر مادر آرشیا ..
_ اصولاً باید به پدر مادرش می‌رسید ، چون نگاه زن صیغه‌ای آرشیا بود!
_ پس یعنی آرشیا خودش همه رو قبل از مرگش زده به اسم نگاه..
_ آرشیا همه‌چیز رو می‌دونسته...
دلارام هوفی کشید
_ تنها منبع اطلاعاتی مون ایلیاست .. خطم خاموشه .. خط توام که خاموشه ..
شرکتم که نمی‌تونیم بریم .. می‌ترسم ...
سرش را تند سمت اهورا چرخاند
_ هاردم ..
هوف کلافه‌ای کشید
_ هارد لپ‌تاپ هتله.. همه‌ی اطلاعات و کپی قرارداد‌ها .. همش تو اونه..
اهورا با چشمان گرد شده گفت :
_ دیوونه‌ای تو دختر؟ آدم همه‌ی اطلاعاتش رو می‌زاره جلو دست دشمن؟!
دستش را روی گیج گاهش فشرد و رو به چهره متفکر دلارام گفت :
_ می‌تونیم یه کاری کنیم، به یکی بگو اون هارد رو از هتل برامون بیاره ..
سرش را بلند کرد، خیره در چشمان سیاهش .. سرش را تکان داد و بلند شد .
.....
با سر و صدایی که از پایین می‌آمد ، از خواب بیدار شده دوش گرفته بود.. ست گرمکن ورزش مشکی رنگی به تن کرده بود و پله‌ها را پایین می‌رفت.
متعجب به میزی که دلارام درحال چیدن آن و بقیه درش نشسته بودند ، قدمی برداشت ‌
انوش با خنده دستش را روی سی*ن*ه اش گذاشت و کمی خم شد .
_ جونم خان داداشم..! گل هم هم من ! چشمم کف پات خان داداش؛ خوش تیپ، خوش هیکل .. اصلاً پاشم یه اسفند دود کنم برات!
سیامک درحالی که با حوله دستانش را خشک می‌کرد گفت :
_ بشین تورو خدا دختر عمه .. صبح اول صبحی حالمونو بهم نزن .. آخه کجای این چلمنگِ سر به هوا رو چشم می‌زنن که می‌خوای‌ اسفند دود کنی؟
اهورا خندید و با نزدیک شدن به میز و دیدن محتویاتی که رویش چیده شده بود ، ابرو هایش بالا پرید
_ از انوش که بعیده خودش رو تو زحمت بندازه، همتا هم که ماشالا هنر نداره، نیلوفرم که فقط برای اشخاص خاص آشپزی می‌کنه!
پس کی خودش رو این‌قدر زحمت داده و بعد عمری یه صبحانه شاهانه نصیب ما کرده؟!
همه‌ی نگاه‌ها سمت دلارام چرخید .
سیامک : او لالا! بابا دمت گرم خانم رییس !
تکه‌ای از سوسیس های سرخ شده را در نانش گذاشت و دو لپی آن را خورد ...
اهورا اما، تنها با لبخند نگاهش کرد و بعد روی صندلی مقابل دلارام نشست .
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
بازار تعریف گرم شده بود که دلارام با خنده گفت:
_ ای بابا .. بسه دیگه .. من جنبه‌ی این همه تعریف رو ندارم ، زیادیم میشه..
رو کرد به سیامک و گفت :
_ تو چرا تو خونه‌ات هیچی پیدا نمیشه؟
به جای او، گیسو به مسخره خنده ای کرد و گفت:
_ وقتی رعنا بود.. این خونه گل و بلبل بود، از وقتی اون خدابیامرز مرد ، انگار تو این خونه روح زندگی می‌کنه!
سیامک با حرص نگاهش کرد .. حق گذشتن از خط قرمزش را نداشت!
اهورا تک سرفه‌ای مصلحتی کرد و با اشاره به نیمرو گفت :
_ بخورید .. سرد شد .
صبحانه را در جمع صمیمی خوردند، البته اگه طعنه های گیسو را فاکتور می‌گرفتند!
اهورا چشم چرخاند و با دیدن پیانویی که به سیامک به خواست رعنا خریده بود، بلند شد و سمتش رفت.
بعد از چهار سال می‌خواست پشت پیانو بنشیند .. عجیب بود که حالش بد نمی‌شد .. شاید .. شاید بخاطر وجود دختری بود که این ‌روزها، تنها دلیل آرامشش شده بود .
سیامک با خنده گفت :
_ حامی .. داوشم.. از الان آبروی رفته‌ات رو می‌خرم .. اصلاً غصه نخور..
دلارام هم که خنده‌اش گرفته بود، با اخم تصنعی انگشت اشاره‌اش را به نشان تهدید بالا برد
_ آی آی! دیگه نبینم به شریک من تیکه می‌ندازی‌عا..!
سیامک خندید و دستش را به نشان تهدید بالا برد
_ ما همچین جسارتی نمی‌کنیم خانم رییس!
پشت اهورا ایستاد ..
_ کمر صاف.. دستات رو صاف نگه ندار خسته‌ات می‌کنه.. فقط مچ دستاتو حرکت بده ..
اهورا با خنده سرش را تکان داد
_ بابا دلارام جان.. من هیچی یادم نیست عزیزم عه..
درحالی که به زور دستانش را روی پیانو می گذاشت گفت :
_ هیشششش.. قبلاً این‌قدر زد حال نبودی ..
آهسته گفت :
_ مچت رو گرد کن..
وقتی فیگور درست را یادش داد انگشت هایش را روی کلاویه های دیگر ثابت کرد و گفت :
_ نت ساده بگیر .. بقیه‌اش با من..
_ دلارام ...
_ شروع کن..
_ دلارام ..
_ بخون ...!
وقتی دلارام شروع کرد ، ناچار او هم همراه شد ..
دلارام با شنیدن جمله‌ای که خواند، لبخند تلخی زد و همخوانی کرد .
_ تو حضور مبهم پنجره ها..
روبروم دیوارهای آجریه..
خورشید روشن فردا مال تو ..
سهم من شب‌های خاکستریه..
توی این دلواپسی های مدام ...
جز ترانه های زخمیت چی دارم.؟!
وقتی حتی تو برام غریبه ای ..
سر رو شونه های بارون می‌زارم ..
همه با هم خواندند :
_ اسم تو برای من مقدسه ..
تا نفس تو سی*ن*ه پر پر میزنه
باورم که که فقط باور تو
می‌تونه قفل قفس رو بشکنه ..
منم و یه آسمون بی دریغ..
منم و یه کوله راه ناگزیر..
ای ستاره‌ی شبای مشرقی..
پر پرواز منو ..
همه لحظه‌ای سکوت کردند و با صدای بلند خواندند
_ ازم نگیرررر.....
با برداشتن دستش از روی پیانو، همه با جیغ دست زدند .. اهورا با اعتماد به نفس تعظیم کرد ..
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
همه با قدر دانی دلارام را نگاه می‌کردند ، اینکه اهورا را مجبور کرده بود بعد از چند سال پشت پشت پیانو بنشیند .. خیلی خوب بود ..
اهورایی که بعد از آوا نابود شد ..
با شنیدن صدای زنگ گوشی‌اش،توجه همه به او جلب شد .
زود جواب داد
_ جانم ؟!
_ میام سمیرا ..
_ یه نیم ساعت دیگه .
_ اوکی می‌بینمت.
تلفن را قطع کرد، خیره در چشمان اهورا گفت :
_ باید بریم شرکت.
حامی بدون پرسیدن سوالی، سرش را تکان داد و سمت پله‌ها رفت.
_ چیزی شده دلارام جون ؟! این‌قدر یهویی و عجله‌ای؟!
ناخواسته با گیسو چشم در چشم شد .
موشکافانه رفتارش را زیر نظر گرفته بود!
بی‌تفاوت از او نگاه گرفت و درحالی که سعی می‌کرد پانسمان بازو‌‌اش مشخص نشود پالتو مشکی رنگش را پوشید و روسری کرمی رنگش را به سر کرد ..
_ تو بیزینس همه چیز عجله‌ای اتفاق می افته .. ! اون‌قدری که حتی یه موضوع کوچیک خواب شبت رو هم بهم می‌ریزه..
_ بریم.
نگاهش را سمت پله‌ها چرخاند . ژاکت چرم مشکی رنگی به تن کرده و درحال مرتب کردن یقه‌اش بود ‌
سیامک که لباس پوشیده و آماده جلوی در ایستاده بود سوییچ را بالا گرفت
_ تو این بارون قصد پیاده روی که به سرتون نزده؟
_ تا وقتی تو هستی چرا پیاده روی؟
سیامک چشم غره‌ای به اهورا رفت که باعث خنده‌ی اهورا شد .
دلارام سمت کاناپه‌ای که نازی همان‌طور روی آن خوابیده بود رفت و پیشانی‌اش را بوسید .
اهورا رو به انوش گفت :
_ بیدارش نکنید بچه رو .. یه امروز از دست قانون مقررات بهرام در امان باشه .. بیدار شد ببرش خونه‌ی مهربانو، میایم اونجا.
و بعد از خداحافظی کوتاهی، همراه با دلارام خارج شدند .

عجیب باران می‌باید .. گویی آسمان منتظر تلنگری بود برای باریدن .. آسمان هم دلش به حال خرابِ دخترک می‌سوخت ..
اهورا ریموت در را زد و در عقب را باز کرد ، با خنده گفت :
_ بانو جان اگه از خیس شدن زیر بارون تجدید نظر کنید و بیاید سوار شید واقعاً ممنونتون میشم..
دلارام تک خنده‌ای کرد و سمت ماشین رفت و نشست .
سیامک هم پشت فرمان جای گرفت و با دور شدن از چشم های کنجکاو جمعیتی که از پشت پنجره نگاهشان می‌کردند، از آیینه نگاهی به دلارام انداخت و پرسید
_ خب خانم رییس ، کجا برم الان؟
دلارام لحظه‌ای سکوت کرد .. از خیابان فرعی که گذشتند ، مطمئن شد و با پوزخند گفت :
_ پژو پارس سفید، خط به خط دنبالمونه!
فعلا برو شرکت تا شر اینو کم کنم..
اهورا بار دیگر هوش و ذکاوت این دختر را تحسین کرد ..
سیامک دنده را عوض کرد و گفت:
_ خب مشخصات این دختری که قراره برم دنبالش رو بگید، یهو اشتباه یکی دیگه رو سوار نکنم خیت بشه.
اهورا خواست حرفی بزند که دلارام سریع‌تر گفت :
_ سمیرا سوار ماشین هر کسی نمیشه، مشخصات تورو میگم پیدات می‌کنه.
سیامک نگاه ریزی به اهورا انداخت و شاکی گفت:
_ یکی از یکی آب زیر کاه تر.. باید خودتو بکشی از زیر زبونشون حرف بکشی بیرون!
اهورا از آینه بغل، خیره به چهره‌ی دختری بود که هر لحظه با بالا و پایین شدن ماشینی اخمش شدید تر میشد و این نشان دردی بود که در تنش می‌پیچید!
اما چاره‌ای جز ادامه دادن نداشت .. داشت؟
ساکت می‌نشست تا این قوم و ظالمین با خون پدر و مادرش کاخ بسازند؟
نه افسون ول کن ماجرا بود ، نه دلارام آدم کم آوردن!
سیامک که مقابل شرکت ترمز زد، دلارام با مرتب کردن روسری‌اش پیاده شد .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
مقابل شیشه‌ی سمت شاگرد ایستاد و اشاره کرد که شیشه را پایین بدهد .
_ بیست دقیقه دیگه همین‌جا منتظرتیم، بیست بشه بیست و یک ...
_ حسابم با کرام الکاتبینه..
به صورت خندانش چشم غره‌ای رفت و صبر کرد تا ماشین از دیدش محو شود.
با نگاهی به تابلو طلایی که نام شرکت رویش حک شده بود، قدمی پیش گذاشت و سمت محوطه حرکت کرد .
اهورا هم قدم با او راه می‌رفت که زمزمه وار پرسید :
_ کسی جلوی در مشکوک نبود؟
_ ببینم تو واقعاً خیر سرت سرگرد دایره جنایی؟
با اعتماد به نفس گفت :
_ اره .. از خداشونم باشه!
نگاهی به اطراف انداخت و زیر گوشش پچ زد
_ گل بگیرن اداره‌ای رو که سرگردش تویی!
و بعد با قدم های تند اهورا را جا گذاشت و وارد شرکت شد .
شوخی می‌کرد یا جدی جدی با خاک یکسانش کرد؟
اصلا مگر فرق جدی و شوخی دلارام مشخص بود؟!
هوفی کشید و با قدم های سریع، خودش را به دلارام رساند .
درحال صحبت با کار‌گزینی بود، با دیدن دلارام که وارد شرکت شد، حرفش را نصفه گذاشت .
با کوبیدن پاشنه های کفشش، که حرص مشهودش را نشان می‌داد .. سمت دخترک لجباز ، قدم برداشت.
کنارش که رسید، دلارام بی توجه به او گفت:
_ الان وقتش نیست الهه! برو بگو عرفان بیاد دفتر.
و با نگاه زیر چشمی به اهورا ، سمت آسانسور رفت .
باز هم همان دلارام جدی و برج زهر مار شده بود.گویی فقط روی خوشش را این روز‌ها ، نشان خانواده‌ی پر مهر اهورا داده بود .
اهورا با سر، سلامی به الهه داد و دنبال دلارام ، خودش را در آسانسور چپاند.
مشکوک پرسید
_ جدی جدی با خاک یکسانم کردی؟
دلارام کیف لپ‌تاپش را در دستش جابه‌جا کرد و بی حواس گفت :
_ اره خب.. مگه من با تو شوخی دارم ؟!
در همان حین، آسانسور در طبقه‌ی مورد نظر ایستاد .
دلارام در حالی که سعی می‌کرد سرفه هایش را کنترل کند، از سالن و کارمندانی که به احترامش بلند شده بودند، گذشت و وارد اتاق مدیریت شد.
به محض پشت میز نشستن با تلفن روی میز کدی را گرفت و درخواست قهوه کرد.
اهورا هم وارد شد و خواست در را ببندد که با فشاری که از پشت در وارد شد متعجب پشتش را نگاه کرد .
_ هوی عمو .. نمی‌بینی پشت درم؟
تک خنده‌ای کرد و در را باز کرد .
عرفان با قیافه‌ی عاقل اندر سهیفه داخل شد ‌ .
_ به به ..مادر فولاد زره! قال گذاشتن و دور دور حال میده؟
دلارام کلافه چشم در حدقه چرخاند
_ حوصله جواب پس دادن به تو رو ندارم عرفان..
بگو چخبر از تولید و پخش ..!
اولویت من شرکتمه نه گوش کردن به یه مشت حرف خاله زنکی‌..!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
عرفان سرش را متاسف تکان داد .
_ اره می‌دونم .. غیر از خودت اصلاً هیچ‌ک.س برات مهم نیست! نمی‌فهمی ما این چند روز ..
_ عرفان منتظر گزارش های تولید و پخشم!
با شنیدن صدای پر تحکم و جدی‌اش ، نیشخندی زد و کاغذ هایی که در دست داشت را روی میز گذاشت .
_ لیست دارو هاییه که تو انباره و قراره بفرستیم پخش.
فقط امضای تو مونده..
دلارام سری تکان داد و زیر برگه هارا امضا کرد.
_ شیش دنگ حواست رو بده به کار عرفان، نمی‌خوام مثل سری قبل همه‌ی دارو ها برگشت بخوره بخاطر بی‌دقتی شماها...!
و بعد نگاهش را به اهورا داد ..
عرفان نگاهش را دنبال کرد و به اهورا رسید، با پوزخند گفت :
_ سلام عرض شد جناب سرگرد .. سرگرد بودی دیگه؟
از شما چخبر.. کم پیدایید!
اهورا گیج و مات اول به عرفان و بعد به دلارام نگاه کرد .
دلارام هوفی کشید
_ تیکه پرونی هات رو بزار برای بعد .. ! برو سراغ کاری که بهت سپردم ..
عرفان رخ به رخ دلارام ایستاد
_ من اولش حرفامو بهت زدم دلارام .. به عنوان هشدار آخر بهت میگم .. مواظب باش این شجاعتت سرت رو به باد نده!
به دستش ضربه‌ای به بازوی دلارام زد که از درد چشمانش را به هم فشرد
پر غیض لب زد
_ گمشو عرفان.. جلو چشمم نبینمت!
عرفان با پوزخندی به حال و روزش، از اتاق بیرون زد .
_ این جوجه رو من بزرگ کردم .. من رسوندمش به اینجا.. حالا برای من شاخ و شونه می‌کشه!
_ اون از کجا..
با باز شدن در و وارد شدن منشی، حرفش نصفه ماند .
سلامی کرد و ماگ قهوه را روی میز دلارام گذاشت.
_ امر دیگه‌ای ندارین خانوم جان؟
دلارام تنها سری تکان داد و زیر لب « مرخصی» گفت .
بعد از رفتن منشی، ساعتش را نگاه کرد.
کشو را باز کرد و گوشی قدیمی‌اش را از آن خارج کرد .
اهورا جرعه‌ای از ترک تلخش را خورد و گفت :
_ با این؟!
دلارام درحالی که شماره را می‌گرفت گفت :
_ در شرایط بحرانی ، همین هم غنیمته!
تلفن را روی گوشش گذاشت.
_ سلام ..
_ ده دقیقه دیگه ضلع غربی هتل ..
_ می‌دونی کجا رو میگم دیگه؟!
_ ده دقیقه دیگه همون‌جا .. یه دویست و شیش مشکی منتظرته ..
_ اسمش..؟
لحظه‌ای دستش را روی میکرفون گوشی گذاشت و آهسته پرسید
_ فامیلی سیامک چیه ؟!
_ کیهانی...
سرش را تکان داد
_ کیهانی ..اول بپرس بعد سوار شو ..!
_ منتظرتم.
بعد از قطع کردن گوشی ،قهوه‌اش را لاجرعه سر کشید و گفت :
_ باید یه‌جوری از اینجا بریم بیرون که جلب توجه نکنه..
اهورا متعجب گفت :
_ نکنه انتظار داری کلاه گیس بزارم؟
تک خنده‌ای کرد ، از پنجره بیرون را از نظر گذراند و زمزمه کرد
_ یکم کولی بازی لازمه ..
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
داخل کانکس نگهبانی در حال خوش و بش با نگهبان بود .
مدام گوشی‌اش را چک می‌کرد تا در موقعیت مناسب با دلارام تماس بگیرد .
پسرکی که با ماشین سمت شرکت می‌آمد شیشه را پایین داد و با چشمک ریزی، اورا متوجه خود کرد .
در دل بارها شایان و دار و دسته‌اش را لعنت کرد که برای پیچاندنشان مجبور به چه کاری شده بودند!
با ماشین قصد داخل شدن داشت که نگهبان دستپاچه از کانکس خارج شد و با داد گفت :
_ آقا همین‌جوری کجا میای؟ مگه شهر هرته..؟
باید از بالا هماهنگ بشه بعد ..
پسر دستی ماشین را کشید و شیشه را تا آخر پایین داد
_ باید برم تو .. با خانم عارفی قرار شخصی دارم !
پیر مرد خنده‌ای کرد
_ مگه قرار شخصی کشکی کشکیه مرد مومن؟!
منی که اینجام ماه به ماه هم خانم عارفی رو نمی‌بینم!
چه برسه به تو!
پسر عصبانی از ماشین پیاده شد و در را محکم کوبید .
_ میگم من باید همین الان خانم عارفی رو ببینم!
با صدای داد و بی داد ، عده‌ای از بیرون شرکت و عده‌ای هم از حراست شرکت، پیر مرد و پسر را از هم جدا می‌کردند .
نامحسوس چشمکی به رفیقش زد و دستش را به معنای تشکر روی سی*ن*ه‌اش گذاشت .
پسر هم سرش را تکان داد.
با بررسی موقعیت پشت کانکس قرار گرفت و اطراف را از نظر گذراند .
بوق سوم که خورد، فقط یک کلمه گفت « امنه» و بعد گوشی را قطع کرد .
به ثانیه‌ای نکشیده ، با لباس های عوض شده و عینک دودی که به چشمانش زده بود از میان جمعیت به تندی گذشت .
اهورا هم یقه کتش را صاف کرد و از شلوغی رد شد .
سمت ماشینی که دلارام در آن نشسته بود رفت ، کنارش در صندلی عقب جای گرفت و به راننده کوتاه گفت :
_ حرکت کن!
دلارام پر حرص عینک دودی را از چشمانش در آورد .
_ عجب بدبختی شده ها ..
اهورا به اعصاب بهم ریخته‌ی او خندید و گفت :
_ یادم باشه رفتیم تهران برات گل گاوزبون دم‌ کنم وضعت خرابه ها..
دلارام چپ چپ نگاهش کرد که باعث شدت گرفتن خنده‌اش شد ..
...

نگاهی به چپ و راست انداخت و بعد وارد کافه شد .
جایی را برای نشستن انتخاب کرده بود که هیچ‌کسی به میزشان دید نداشته باشد .
گارسون که برای گرفتن سفارش‌ها به سراغ میزشان رفت ، هر دو قهوه سفارش دادند .
چند دقیقه بعد اهورا با اشاره به شیشه‌ی کافه و سیامکی که از ماشین پیاده می‌شد گفت :
_ امیدوارم گند نزده باشه!
سمیرا بی توجه به سیامک از ماشین پیاده شد و جدی به سمت کافه به راه افتاد .
به صدا در آمدن زنگوله‌ی‌ در نشان از ورودشان بود .
به اطراف نگاهی انداخت و با دیدن اهورا، سمتشان پا تند کرد .
روبروی دلارام نشست و جواب سلامش را نداده بود..
ساک دستی کوچکی را روی میز گذاشت
_ هارد و فلش و یو اس بی.. وسایل خرده ریزی که هتل جا گذاشته بودی..
امان نداد دلارام چیزی بگوید، با بغض سمت سرویس رفت .
 
بالا پایین