- Jan
- 956
- 3,345
- مدالها
- 2
سیامک که کنار اهورا نشسته بود شاکی گفت :
_ اوفففف عجب سمجیه!
هی بهش میگم بابا جان .. اینجا توقف ممنوعه .. دوساعت صندوق عقب بالا زده که این کلنگ و بیل چیه پشت ماشینت ، حتما میخوای منو بدزدی!
اهورا به لحن شاکیاش خندید و گفت:
_ خواهر دلارامه دیگه .. کپی برابر اصل!
متعجب نگاهی به دلارام که هارد را به لپتاپش وصل کرده و در حال چک کردن اطلاعات بود ، کرد و گفت :
_ جدی خواهرشه؟
_ از بچگی باهم بزرگ شدن .. صمیمی تر از خواهر!
لپتاپش را بست و خیره شد به سمیرا که از آن سوی کافه درحالی که شالش را مرتب میکرد سمت آنها میآمد. قهوهاش را مز مزه میکرد که در صندلی مقابلش جای گرفت.
_ تو قیافه ای!
پوزخندی زد
_ بابا تو خیلی رو داری! اصلا ولش کن .. نه میگم از دستت تا مرز جنون عصبانی ام ،نه میگم دو روزه معلوم نیست کجا گذاشتی رفتی و خواب و خوراک نزاشتی از دل نگرونی برای ما ..
همهی اخلاق گندتم میدونم که یه چیزی رو نخوای بگی سرتم بره زیر گیوتین بازم نمیگی!
ولی محض رضای خدا حداقل یه خبر بده که بقیه جون به سر نشن...! البته اگه کسی غیر از خودت و کار و شرکتت برات مهم بود!
با سرفهای که دلارام کرد پوزخندی زد
_ با این سرفه هایی که میکنی حاضرم شرط ببندم شب تا صبح سه پاکت وینستون تموم کردی!
با بغض گفت :
_ د بفهم لعنتی.. کسایی هستن که نگران حالتن!
گلوله بازوتو ازمون پنهون میکنی؟ یا زخم چاقوت رو؟
داری با خودت چیکار میکنی دلارام؟ چقدر میخوای وانمود کنی به قدرت؟
دلارام نگاه تیزی به سیامک انداخت که سیامک در و دیوار را نگاه کرد .
سمیرا جلوی هق هقش را نتوانست بگیرد ، دستش را جلوی دهانش گرفت و از کافه بیرون زد..
و دلارام تنها ترکیدن بغض خواهر خواندهاش را پشت شیشه های کافه دید.
اهورا نگاهش را به دلارام دوخت، چشمانش را با غیض بست و با مشت کردن دستش از پشت میز بلند شد.
با اشاره به اهورا کوتاه و با صدای گرفته گفت :
_ بریم!
سرش را تکان داد و بعد از حساب کردن، از کافه بیرون زدند.
_ اوفففف عجب سمجیه!
هی بهش میگم بابا جان .. اینجا توقف ممنوعه .. دوساعت صندوق عقب بالا زده که این کلنگ و بیل چیه پشت ماشینت ، حتما میخوای منو بدزدی!
اهورا به لحن شاکیاش خندید و گفت:
_ خواهر دلارامه دیگه .. کپی برابر اصل!
متعجب نگاهی به دلارام که هارد را به لپتاپش وصل کرده و در حال چک کردن اطلاعات بود ، کرد و گفت :
_ جدی خواهرشه؟
_ از بچگی باهم بزرگ شدن .. صمیمی تر از خواهر!
لپتاپش را بست و خیره شد به سمیرا که از آن سوی کافه درحالی که شالش را مرتب میکرد سمت آنها میآمد. قهوهاش را مز مزه میکرد که در صندلی مقابلش جای گرفت.
_ تو قیافه ای!
پوزخندی زد
_ بابا تو خیلی رو داری! اصلا ولش کن .. نه میگم از دستت تا مرز جنون عصبانی ام ،نه میگم دو روزه معلوم نیست کجا گذاشتی رفتی و خواب و خوراک نزاشتی از دل نگرونی برای ما ..
همهی اخلاق گندتم میدونم که یه چیزی رو نخوای بگی سرتم بره زیر گیوتین بازم نمیگی!
ولی محض رضای خدا حداقل یه خبر بده که بقیه جون به سر نشن...! البته اگه کسی غیر از خودت و کار و شرکتت برات مهم بود!
با سرفهای که دلارام کرد پوزخندی زد
_ با این سرفه هایی که میکنی حاضرم شرط ببندم شب تا صبح سه پاکت وینستون تموم کردی!
با بغض گفت :
_ د بفهم لعنتی.. کسایی هستن که نگران حالتن!
گلوله بازوتو ازمون پنهون میکنی؟ یا زخم چاقوت رو؟
داری با خودت چیکار میکنی دلارام؟ چقدر میخوای وانمود کنی به قدرت؟
دلارام نگاه تیزی به سیامک انداخت که سیامک در و دیوار را نگاه کرد .
سمیرا جلوی هق هقش را نتوانست بگیرد ، دستش را جلوی دهانش گرفت و از کافه بیرون زد..
و دلارام تنها ترکیدن بغض خواهر خواندهاش را پشت شیشه های کافه دید.
اهورا نگاهش را به دلارام دوخت، چشمانش را با غیض بست و با مشت کردن دستش از پشت میز بلند شد.
با اشاره به اهورا کوتاه و با صدای گرفته گفت :
_ بریم!
سرش را تکان داد و بعد از حساب کردن، از کافه بیرون زدند.