جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Meliss با نام [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,869 بازدید, 165 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss

نظرتونو درباره داستان فعلی رمان بگید.

  • خوبه

  • نیاز به تغییر داره


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
سیامک که کنار اهورا نشسته بود شاکی گفت :
_ اوفففف عجب سمجیه!
هی بهش میگم بابا جان .. اینجا توقف ممنوعه .. دوساعت صندوق عقب بالا زده که این کلنگ و بیل چیه پشت ماشینت ، حتما می‌خوای منو بدزدی!
اهورا به لحن شاکی‌اش خندید و گفت:
_ خواهر دلارامه دیگه .. کپی برابر اصل!
متعجب نگاهی به دلارام که هارد را به لپ‌تاپش وصل کرده و در حال چک کردن اطلاعات بود ، کرد و گفت :
_ جدی خواهرشه؟
_ از بچگی باهم بزرگ شدن .. صمیمی تر از خواهر!
لپ‌تاپش را بست و خیره شد به سمیرا که از آن سوی کافه درحالی که شالش را مرتب می‌کرد سمت آنها می‌آمد. قهوه‌اش را مز مزه می‌کرد که در صندلی مقابلش جای گرفت.
_ تو قیافه ای!
پوزخندی زد
_ بابا تو خیلی رو داری! اصلا ولش کن .. نه میگم از دستت تا مرز جنون عصبانی ام ،نه میگم دو روزه معلوم نیست کجا گذاشتی رفتی و خواب و خوراک نزاشتی از دل نگرونی برای ما ..
همه‌ی اخلاق گندتم می‌دونم که یه چیزی رو نخوای بگی سرتم بره زیر گیوتین بازم نمیگی!
ولی محض رضای خدا حداقل یه خبر بده که بقیه جون به سر نشن...! البته اگه کسی غیر از خودت و کار و شرکتت برات مهم بود!
با سرفه‌ای که دلارام کرد پوزخندی زد
_ با این سرفه هایی که می‌کنی حاضرم شرط ببندم شب تا صبح سه پاکت وینستون تموم کردی!
با بغض گفت :
_ د بفهم لعنتی.. کسایی هستن که نگران حالتن!
گلوله بازوتو ازمون پنهون می‌کنی؟ یا زخم چاقوت رو؟
داری با خودت چیکار می‌کنی دلارام؟ چقدر می‌خوای وانمود کنی به قدرت؟
دلارام نگاه تیزی به سیامک انداخت که سیامک در و دیوار را نگاه کرد .
سمیرا جلوی هق هقش را نتوانست بگیرد ، دستش را جلوی دهانش گرفت و از کافه بیرون زد..
و دلارام تنها ترکیدن بغض خواهر خوانده‌اش را پشت شیشه های کافه دید.
اهورا نگاهش را به دلارام دوخت، چشمانش را با غیض بست و با مشت کردن دستش از پشت میز بلند شد.
با اشاره به اهورا کوتاه و با صدای گرفته گفت :
_ بریم!
سرش را تکان داد و بعد از حساب کردن، از کافه بیرون زدند.
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
هم‌قدم با او از کافه خارج شدند، بی‌حال روی صندلی عقب نشست، اهورا نگران مقابلش زانو زد و گفت :
_ رنگ به رو نداری دلارام ... حالت خوبه؟
پوزخندی زد
_ خوب...؟ عالم و آدم ازم شاکین!
_ بد نیست به اطرافیانت هم توجه داشته باشی تا این‌جوری از دستت توپشون پر نباشه .
دلارام کلافه گفت :
_ مرسی از نصیحت مفیدت! بشین بریم .
اهورا سرش را متاسف تکان داد و روی صندلی شاگرد جای گرفت .
سیامک هم بعد از چند دقیقه سوار شد و شاکی گفت :
_ گازشو‌ گرفت و رفت .
_ الان هر کی سر راهش باشه پاچش رو می‌گیره..
سیامک از آیینه نگاهی به قیافه‌ی بی رنگ و رو دخترک کرد و غرید
_ قرصات رو نمی‌خوری همین‌جوری بلند میشی راه می‌افتی اینور اونور.. بدنت ضعیفه ، فشارت پایینه.. لامصب اون زخمایی که تو داری کمِ کم دو ماه استعلاجی داره!
پوزخندی زد و سرش را به سمت شیشه‌ی ماشین چرخاند .
از کی تا حالا استعلاجی گرفته بود که الان بگیرد؟!
مردِ جنگیدن بود این دخترک بیست و هشت ساله..
_ رسیدیم می‌ریم چمدونا رو جمع می‌کنیم تا تاریک نشده حرکت می‌کنیم .
کنجکاو پرسید
_ کجا ایشالا؟!
همزمان باهم گفتند :
_ تهران!
...
مقابل در خانه که توقف کرد ، اهورا نگاهی به لپ های گل انداخته از شدت تبش پیاده شد
سیامک با خنده گفت :
_ حال نداری پاشی حامی بُکسورِت کنه..
عاقل اندر سهیفه نگاهش کرد که با خنده سمت آیفون رفت .
درحالی که دستگیره را کشیده و پیاده میشد گفت:
_ حداقل از خودت مایه بزار ، با بقیه چیکار داری .
_ نه دیگه .. ما سمت شما بیایم بعضیا رگ غیرتشون باد می‌کنه این هوا، که چرا سمت ریییییسس من رفتی!
اهورا با خنده چشم غره‌ای رفت و دلارام پیاده شد.
سیامک قیافه بامزه‌ای به خود گرفت :
_ هان چته بیا منو بخور.. کم چشم غره برو فایده نداره
سرش را تکان داد
_ اره می‌دونم ، سر پرویی تو هیچی فایده نداره!
سیامک با قیافه شاکی زنگ را برای بار سوم فشرد
_ به مزاحم همیشگی...
_ باز کن درو اعصاب ندارم، اَخَوی محترم از صبح رو مخه تو برای من شاخ نشو دیگه!
انوش خندید و ثانیه‌ای بعد در با صدای تیکی باز شد.
سیامک بدون تعارف داخل شد .
اهورا متاسف سرش را تکان داد.
_ ادب و احترام هم خوب چیزیه والا ..
و بعد اشاره‌ای به دلارام کرد که اول او داخل شود‌
دلارام لبخند محوی زد و داخل باغ شد.
به در ورودی که رسیدند ، باز هم با مهربانی لبخندی به دلارام زد و با دستی که پشت کمرش گذاشت ، اورا به داخل هدایت کرد .
با ورودشان توجه همه به آنها جلب شد ‌.
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
مهربانو بی توجه به بقیه ، سمت دخترک قدم برداشت و سفت در آغوشش گرفت .
_ سلام عزیز دل‌...
ناگهان با لمس بدنش ، با چشمان گرد شده او را از خود جدا کرد
_ چرا این‌قدر داغی تو دختر؟!
با نگاه به گیسویی که شبیه میر‌غضب به او خیره شده بود، تلخندی زد
_ چیزی نیست مهربانو... هوا به هوا شدم .. سرما خوردم .
آهسته او را روی مبل نشاند که همان لحظه اهورا با صدای بلند گفت :
_ پاشو دلارام ، پاشو زودتر راه بیوفتیم به تاریکی نخوریم !
نگاهش را به اهورا که چمدان به دست پله هارا پایین می‌آمد، کشیده شد.
مهر بانو معترض گفت :
_ کجا به سلامتی؟!
دلارام به جای اهورا جواب داد
_ باید برگردیم تهران مهربانو، بابت این چند روز هم، حلالم کنید .
در کمال پرویی وارد جمع خانوادگیتون شدم.
مهربانو شاکی گفت :
_ مزاحم چیه دختر؟ تو تاج سر مایی.. دیگه نبینم این حرفا رو بزنی ها.. بعدشم، فقط تو می‌تونی این پسر منو‌ آدم کنی!
_ هان؟! مهربانو؟ جدی جدی پسرت رو به رییسش فروختی؟
دلارام خنده‌ای کرد و گفت :
_ اه مهربانو.. حرف این پسر سربه هوات رو نزن که دلم‌ خونِ از دستش!
جمع خندید و اهورا با چشمان گرد شده گفت :
_ تو هم دلارام؟ داشتیم؟ باهمه اره با منم اره؟
دلارام خندید و مهربانو گفت :
_ عزیزکم .. برو لباسات رو عوض کن، سوپ شلغم بزارم برات خوبِ خوب بشی...
این حجم از مهربانی این زن را چطور جبران می‌کرد؟
در حالی که بلند میشد اهورا گفت:
_ وقت تنگه، باید زود بریم که صبح برسیم به جلسه..
دلارام حرفش را تایید کرد و پرسید :
_ نازنین کجاست؟
جای او انوش جواب داد
_ بهرام اومد بردش ، با زور البته ..!
_ من بهرامو ببینمش..
انوش با خنده سرش را تکان داد
_ کاش بود باهاش خداحافظی می‌کردم.. دلم براش تنگ میشه .
_ نری دیگه حاجی حاجی مکه‌ها..!
لبخندی زد .
مهربانو روبرویش ایستاد .
_ زود اومدی زود می‌خوای‌ بری دلارام جان؟
همه لبخند تلخی زدند .. می‌دانستند مهربانو با دیدن دلارام آرامش می‌گیرد چون گویی دخترش را مقابلش می‌بیند!
دلارام گونه‌اش را بوسید
_ قول میدم یه پام شیراز باشه یه پام‌ تهران، اصلاً اون‌قدر بیام از دستم آسی بشی ..
وقتی چهره‌ی اشکی‌ اورا دید ، در آغوش گرم و مادرانه اش فرو رفت.
_ گریه نکن دم‌ رفتن گریم می‌گیره‌ها مهربانو ..
پیشانی دخترک را بوسید:
_ جانِ مهربانو..مراقب خودتو و این پسر سربه هوای منم باش.
دلارام که بعد از چند وقت طعم آغوش مهربان و مادرانه‌ای که یادآور مادر خودش بود، را چشیده بود. اشک هایش بی مهابا گونه‌اش را خیس کرده بود .
مهربانو با تلنگر انوش، زود اشک هایش را پاک کرد و سمت آشپزخانه رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
لحظه‌ای بعد با سبد کوچکی برگشت و
_ حامی مادر، گوهر پلو گذاشتم ..
درحالی که چشمانش برق میزد خندید و گفت :
_ نوکرِ مهربانوو!
پوکر فیس نگاهش کرد .
_ همه رو خودت نخوری که اگه بخوری کارد بخوره به شکمت!
تکه‌ای از خیار را با صدای قرچ قرچی می‌جوید که لحظه‌ای مات ماند
دلارام خندید و گفت :
_ این‌جوری نگو مهربانو .. بچه‌ی خوبیه.
سیامک از آن سمت پقی زیر خنده زد .
اهورا با حالت پیروزی گفت :
_ هان ؟ چته؟ چرا می‌خندی ؟ چشم نداری خوب بودن من رو ببینی؟!
مهربانو دست دخترک را گرفت
_ ولی کاش حداقل می‌موندی و با این وضعیت راه نمی‌ افتادی..
لبخند مهربانی زد و درحال پوشیدن کفش هایش گفت :
_ چیزی نیست مهربانو .. خوب میشم.
اهورا اول قرآن را بوسید و از زیر آن رد شد، بعد دلارام .
یاد زمانی افتاد که هر سری با اکیپشان قصد چالوس و کیش می‌کردند ، نگاه تک به تکشان را از زیر قرآن رد می‌کرد ...
_ نتونستم سوپ بپزم برات .. رفتی تهران حتماً به مادرت بگو برات سوپ یا آش بپزه..
اشک در چشمانش حلقه زد .. به مادرش می‌گفت؟ مادرش ...
اهورا که بغض را در چشمانش دید دستش را پشت کمر او گذاشت و زمزمه کرد
_ بریم دلارام..
گیسو با حرص نگاهشان کرد.
دلارام نگاهی به مهربانو و دختر‌ها ، با صدایی که از بغض گرفته بود گفت:
_ ببخشید این دو روز حسابی به زحمت انداختمتون، مهربانو از طرف من حتما از بهمن خان معزرت خواهی کنید.
مهربانو سری تکان داد و آن دو همقدم سمت ماشین رفتند .
کنار سیامک که با دستمال به جان شیشه‌ها افتاده بود،ایستاد
_ خیلی تو این چند روز در حقم لطف کردی سیامک، فرصتی باشه جبران کنم ..
سیامک لبخندی زد و زیر لب گفت :
_ تو همین که این پسر دیونه رو سر راه بیاری خودش یه دنیا جبرانه..!
دلارام چیزی از حرف هایش متوجه نشده بود اما با آمدن اهورا ، سوال دیگری هم نتوانست بپرسد.
سبد‌ها را روی صندلی عقب گذاشت و در جلو را برایش باز کرد .
اسمش مثل خودش بود، حامی! پشتیبان ..
دلارام لبخند محوی زد و سوار شد .
اهورا پشت فرمان جای گرفت . سیامک آرنجش را روی شیشه گذاشت و داخل خم شد .
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
_ یه سوال می‌تونم بپرسم؟
_ هوم بگو..
_ ام.. چیز .. یعنی سمیرا هم .. امروز ..
_ سمیرا خانم!
با تذکر دلارام، حرفش را تصحیح کرد
_ سمیرا خانم..! هم امروز برمی‌گردن تهران؟
دلارام خواست جوابش را بدهد که اهورا زودتر گفت:
_ رفتن یا نرفتنش دقیقاً چه ربطی به تو داره؟
_ خب.. سواله دیگه .. پیش میاد !
اهورا سرش را متاسف تکان داد و دلارام خندید
_ نه .. سمیرا خانم آخر هفته برمی‌گردن تهران ..
سیامک با ذوقی که در چشمانش بود، سرش را تکان داد و عقب کشید .
اهورا استارت زد و با تک بوقی ، از باغ بیرون رفت .
مهربانو کاسه‌ی آبی پشت سرشان ریخت و زمزمه کرد
_ سفرتون بی‌خطر...
کمی که گذشت اهورا بی‌مقدمه گفت :
_ گلوش گیر کرده!
گیج سمتش چرخید
_ گلوش پیش سمیرا گیر کرده ..!
دلارام تک خنده‌ای کرد و گفت:
_ متاسفانه پیش بد کسی گیر کرده، خودش یه پا بروسلیه!
ناگهان خنده از چهره‌اش رفت و جدی گفت :
_ ولی نزار!
متعجب نگاهش کرد .
_ داستان سمیرا مفصله .. ولی در همین حد بدون که به مرد جماعت نمی‌تونه تکیه کنه؛ پدر سمیرا اونو تو بدترین شرایط رها کرد!
از یه دختر بچه ده ساله چه انتظار داشت؟ دختری که طعم بی‌ مادری رو چشیده بود ..
دختری که از بچگی تو چهار‌راه‌ها فال می‌فروخت..!
به دستور کی؟ پدری که از صبح تا شب تو قهوه خونه‌ها پلاس بود!
همه‌چیز خونه‌ی دوازده متری رو قم*ار کرده بود.‌ یه شب مجبور می‌کنه سمیرا به عقد یه مرد مفنگی در بیاد ..
همون شب سمیرا از خونه بیرون میزنه ... بعدشم نگاه پیداش می‌کنه و ..
اهورا متأثر نگاهش کرد ، آهی کشید و ادامه داد :
_ سمیرا دوسال از من کوچیک تره، درسش خیلی خوب بود .. همون سال قرار شد ما بریم پاریس ... قوی بود، خودشو بهم رسوند و وقتی برگشتیم ایران باهم کنکور دادیم ..
خیره به اهورا گفت :
_ سمیرا خط قرمز منه.. سمیرا دار و ندار منه!
چهارده ساله پا به پای غم هام دردام شب بیداری‌هام بی‌ کَسی هام.. سمیراست..
نمی‌تونه به مرد جماعت اعتماد کنه ..
_ ولی عشق همه‌چیز رو عوض می‌کنه !
جمله ناگهانی‌ اهورا ، وادار به سکوتش کرد.
سرش را تکان داد و برای پیچاندن بحث، خم شد و سبدی که مهربانو برایشان گذاشته بود را روی پایش گذاشت‌.
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
_ مگه ما چند نفریم که این‌قدر میوه گذاشته؟
اهورا تک خنده‌ای کرد
_ مهربانوعه دیگه ..
لحظه‌ای مکث کرد و گفت :
_ مهرت عجیب به دلش نشسته بود!
همان‌طور که در دستش سیبی پوست می‌کند گفت :
_ اون من رو مثل آوا می‌بینه.. مثل دخترش..
شیطنت آمیز گفت :
_ حالا خوبه .. بزار همین‌جوری فکر کنه و از اینکه من و تو باهم رفتیم خونه و الانم باهم داریم برمی‌گردیم فکر ناجور نکنه!
درحالی که خنده‌اش گرفته بود پرسید :
_ مثلا چه فکری؟
_ خب طبیعیه .. اینکه یه پسر دختر غریبه رو ببره خونه .. خانمی که شما باشی از این موضوع چه برداشتی می‌کنی ؟
دلارام چشم غره‌ای رفت که اهورا بلند زیر خنده زد .
پر حرص سیب قاچ شده را سمتش گرفت و گفت:
_ نیشت رو ببند ببینم ،پرو شده برای من!
اهورا با چشمانی که شیطنت ازش می‌بارید بشقاب سیب را از دستش گرفت .
_ بیا! حالا هی من بگم، هی تو جدی نگیر! کدوم رییسی برای کارمندش سیب قاچ می‌کنه ؟
دلارام پر حرص نگاهی در ماشین چرخاند و ناگهان بر برداشتن جعبه دستمال کاغذی، به نشان تهدید خواست در سرش بکوبد که اهورا درحالی که از خنده دل درد گرفته بود با دهان پر گفت :
_ خیلی خب ، اصلاً وانمود می‌کنیم که همه‌چیز از روی حس مسولیت رییس به کارمندشه!
دلارام خواست دوباره سمتش حمله کند که با خنده دستش را به نشان تسلیم بالا برد
_ وسط جادست، هر دوتامون جوون مرگ می‌شیم!شاید تو بخوای دستی دستی خودت رو بکشی ولی من هنوز کلی آرزووو دارم .
مثلاً یکیش اینه که با رییس سرد و مغرور و از دماغ فیل افتادم بتونم قرارداد ترکمنچای رو امضا کنم و در نهایت به صلح برسیم!
دلارام که هم خنده‌اش گرفته بود هم متعجب شده بود با چشمان گرد شده پرسید :
_ من از دماغ فیل افتادم؟
_ راستش جسارته به محضر شریفتون بانو، ولی کل فلسفه از دماغ فیل افتاده رو از روی شما ساختن!
آخ که قیافه‌ی دلارام دیدن داشت..
_ هان؟
_ بابا چشماتو این‌جوری نکن لامصب، سگش پاچه‌ی شلوار ده میلیونیم رو گرفت .
پس فردا تو می‌خوای لباس رسمی بگیری برام؟
دلارام کلافه پوفی کشید و زیر لب گفت :
_ مهربانو چقدر از دستت راحت شده که اومدی تهران .
_ چیزی گفتی ؟
سرش را به نشان نه تکان داد و گفت :
_ میگم چقدر مهربانو افتخار می‌کنه ، بابت داشتن همچین پسری..!
اهورا که خنده‌اش را به زور نگه داشته بود گفت :
_ اره والا، افتخار کردنم داره!
سمت او چرخید
_ حالا خانم دکتر، اگه بهتون بر نمی‌خوره یه چایی بریز دست ما بده گلومون خشک شد
_ بس که ور زدی!
اهورا خندید و دلارام فلاسک چای را از صندلی عقب برداشت.
لیوان را تا نیمه پر کرد و به دست او داد ، با لبخند از دستش گرفت و با لودگی گفت:
_ چاکر خانم دکتر..
دلارام چشم غره‌ای رفت و او نفس عمیقی کشید.
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
هوا تاریک شده بود، دلارام به صندلی تکیه داده زده بود، دستش را سمت ضبط برد و روشنش کرد ‌با شنیدن آهنگ آهی کشید و دستش را عقب برد.
_ روز هامون پاییز
شب ها غم انگیز
این نیز بگذرد..
تاریکم تاریک...
دور شده نزدیک
این نیز بگذرد ..
شادی هامون رفت
رفت چه زود رفت
این نیز بگذرد...
سیگاری آتش زد و شیشه را پایین داد، نم نم باران به صورتش می‌خورد..
_ یک روزی باران می‌بارد..
آرام آرام می‌شوید غم را
ساحل می‌گیرد رنگ دریا را
این نیز بگذرد..
_ دلارام ..؟
بدون اینکه سرش را به سمت او بچرخاند « هوم» کوتاهی گفت .
_ اگه یه روزی... یکی دوستت داشته باشه.. واقعی!
جوابت بهش چیه؟
پوزخندی زد
_ عشق..؟ مگه الان کَسی عاشق کَسی میشه اصلاً؟ همه دنبال پست و مقام و قدرتن...
_ به جمله‌ام دقت نکردی، گفتم عشق واقعی!
شانه‌اش را بی‌تفاوت بالا داد
_ من احساساتم با خودم کشته شدن، بعدشم کی عاشق منِ سگ اخلاق میشه؟
با شنیدن لحن شوخی که تضاد خاصی با چشمان غمگینش داشت ، لبخند تلخی زد .
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
با شنیدن صدای زنگ تلفن، خم شد و از روی داشبورد گوشی را برداشت . به اسمش لبخندی زد و جواب داد
_ به .. جناب مهندس!
_ دور دور خوش می‌گذره ؟
_ خبرا تا اونجا هم رسیده ؟
فرزاد خندید
_ تازه کجاشو دیدی! خواهرت مو به مو گزارش داده!
_ من دستم به خواهرم برسه...!
_ چطوریایی ؟
_ خوب .. خوش .. عالی..!
_ اصلًا یعنی همش ویژگی‌های جواهر بود!
این بار دلارام هم به خنده افتاد
_ مچ می‌گیری فرزاد؟ داشتیم ؟
صدایش جدی و نگران بود
_ وقتی سمیرا گفت چی شده می‌خواستم پاشم بیام اونجا به ..
_ عزیزمم .. نگران شدی؟
فرزاد از لحن لوسش ، سرش را متاسف تکان داد، این دختر هیچ‌وقت راضی به آشکار کردن دردش نمی‌شد!
_ می‌پیچونی دلارام؟ داشتیم؟
حرف خودش را به خودش پس داده بود ..
دلارام آهی کشید
_ دارم برمی‌گردم‌ تهران ..
_ خب..؟
_ باید ببینمت ..
_ آخی عزیزم دلت برام تنگ شده ..؟
_ مزه نریز فرزاد ..
_ خب جواهر بانو، لواسون و پارتی و عشق و حال بچینم براتون؟ اونجا همو ببینیم؟
تلخ گفت:
_ هشت نفری پیک بکوبیم؟
_ در حال حاضر هشت منهای چهار البته!
_ کاش یادآوری نمی‌کردی ...
فرزاد جدی شد
_ زنگ نزدم درد گذشته رو برات تازه کنم.. زنگ زدم هشدار بدم که همونی که دنیات بود بر علیه‌ات داره برنامه می‌چینه ..
کنجکاو پرسید
_ چه غلطی کرده باز؟
_ سهام آذرخشان رو خریده ، بگو از کی.؟
_ چه می‌دونم..
_ حدس بزن
_ بیست سوالیش نکن فرزاد!
_ از مهرپرور! باورت میشه؟
_ خریده که خریده! به من مربوط نیست .
_ اینکه داره محصولات عارفی گستر رو بدنام می‌کنه هم مهم نیست برات؟
_ معلومه چی میگی؟
_ ببین امروز قرار بود لیست تایید بشه توسط تو ، و بار فرستاده بشه، مگه نه؟
_ خب.. اره عرفان اوکی کرد..
_ حساب این پسر خنگم بعداً می‌رسم ، لیست دستکاری شده بود!
_ چرت نگو فرزاد!
_ چرت؟ لامصب من خودم لیست رو تحویل گرفتم ! اسم دارو دُز دارو همش دستکاری شده بود!
_ خب ..
_ هیچی دیگه اگه من زرنگ بازی در نمی‌آوردم پس فردا خواهرت میومد زندان ملاقاتت ..!
دلارام با غیض چشمانش را فشرد
_ عصبی نشو دلارام، برات خوب نیست ..
سکوت کرده بود .
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
_ گوش کن دلارام، این بی صفت می‌خواد زمینت بزنه ..
نقطه ضعفش رو پیدا کن .. تو جواهری ..! افرایی!
از تمام حرف هایی که زده بود فقط پوزخند دلارام نصیبش شد
_ مرسی از اینکه نزاشتی به فنا برم!
_ هیچ کَسی هم پشتت نباشه .. فرزاد همیشه هست .!
بدون گفتن کلامی قطع کرد.
کلافه پوفی کشید . سیگاری از پاکت بیرون آورد ، فندکش را چند بار پشت سر هم زد اما روشن نشد .
اهورا با ملایمت فندکش را زیر سیگار او گرفت
_ چته تو؟ فندک شکست ..!
پوزخندی زد و اولین کامش را گرفت .
شیشه را پایین داد .
_ کی بود ؟
سکوت ...
_ فرزاد بود ؟
باز هم سکوت ..
_ چی گفت که اعصابت همچین شد؟
_ از اینکه گفتی تا آخرش پای پرونده و انتقام من هستی،چقدر مطمئن بودی؟
_ خیلی زیاد!
_ اگه وسطش ول کردی؟
اخم کرد
_ اهل دو دره بازی نیستم!
سرش را تکان داد و زیر لب زمزمه کرد « امیدوارم ..!»
.........

_ دلارام .؟
_ دلارام جان...
چشمانش را به تندی باز کرد.. هوشیار اطرافش را نگاه کرد . در خواب هم هشیار بود ؟!
_ رسیدیم..
با نگاهی به اطرافش با اخم پرسید
_ اینجا کجاست؟
اهورا درحالی که کمربند ایمنی‌اش را باز می‌کرد گفت :
_ ساعت چهار صبحه .. توروخدا مجبور نکن تا اون سر شهر برم .. رخصت بده یه دوساعت بخوابیم ، بعد هرجا بخوای می‌رسونمت.
دلارام خواست اعتراضی کند که اهورا زودتر گفت:
_ گیج خوابم به خدا..
و بعد پیاده شد ..
ناچار سرش را تکان داد و به دنبالش پیاده شد . سمت آپارتمانش رفت و کلید انداخت و اشاره‌ای به دلارام کرد . چقدر خوب بود که در هر جایی قانون لیدیز فرست را رعایت می‌کرد!
اول دلارام و بعد به دنبالش اهورا وارد شدند.
آپارتمان ساده‌ای بود، به سمت آسانسور رفتند .
با شناختی که از اهورا داشت می‌دانست از ارتفاع خوشش نمی‌آید، زمانی که دکمه طبقه اول را زد، مهر تایید بر فرضیه‌اش کوبیده شد .
روبروی واحدش، از دسته کلید، کلیدی را انتخاب کرد و بعد در را گشود ‌
اهورا جلوتر وارد شد و چراغ‌ها را را روشن کرد.
او هم پشت سرش وارد شد و در را بست
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
_ شرمنده دیگه .. به اندازه‌ی لوکسی آپارتمان نیاورانت نیست!
ما هم وسعمون به همین می‌رسه دیگه..
دلارام خنده‌ای کرد و چشم در اطراف چرخاند .
_ جدی سلیقه‌ات خوبه‌ها!
_ به طراحی دکوراسیون شما که نمی‌رسه بانو!
در اتاقی را باز کرد و گفت :
_ اگه راحت نیستی می‌تونی..
دلارام وسط حرفش پرید
_ من رو همین کاناپه می‌خوابم.. البته اگه اشکالی نداشته باشه!
اهورا لبخندی زد
_ نه.. چه اشکالی..
فقط مانتو و شالش را در آورد و روی کاناپه کرمی رنگ، دراز کشید.
لحظه‌لی بعد اهورا در حالی که ست گرمکنی به تن کرده بود بالش و پتو را وسط خانه پهن کرد و روی زمین دراز کشید
_ کمرت درد می‌گیره دیوونه!
غلتی زد و گفت :
_ توروخدا یه امشب ادای مامان‌ها رو در نیار و گیر بی‌خود نده، بزار بخوابم ..
دلارام متاسف سرش را تکان داد و به ثانیه‌ای نکشیده در عالم خواب فرو رفت .
سراسیمه از خواب پرید .. نفس نفس زنان اطراف را نگاه کرد.. بدنش شروع به لرزیدن کرد .‌ .
اهورا مقابلش زانو زده بود .. دستان داغش را فشرد و نگران گفت :
_ دلارام.. عزیزم.. آروم باش خواب بد دیدی!
دلارام پشت سر هم سرفه می‌کرد..
مضطرب در آغوشش گرفت ..
_ چی شدی یهو؟
آن‌قدر سرفه کرد که خون بالا آورد .. بعد از گذشت دوسال و درمان های مداومش ، بی اهمیتی چند ماه اخیرش دردش را تازه کرده بود..
بعد از گذشت لحظاتی سخت ، نفس نفس زنان درخواست آب کرد ..
زود بلند شد لیوان آبی برایش آورد.
جرعه‌ای از آن را نوشید .. رنگ به رو نداشت !
_ چیزی می‌خوای بیارم برات ؟
لبخند تلخی زد
_ نه ... زیاد طول نمیکشه..
و بعد تک سرفه‌ای کرد .. سر پر دردش را فشرد
_ هر شب کابوس.. باز هم اون شب‌ها داره تکرار میشه ..
_ چرا دکتر نمیری؟
پوزخندی زد . دکتر؟ تمام نسخه های بی‌خود دکتر‌ها را از بر بود .. کدام دردش را دوا می کرد ؟ ریه‌های داغونش را؟ یا افسردگی و اختلال های روانی‌اش را؟
_ فکر می‌کنی کم دکتر رفتم ؟ اگه به گفته‌ی دکترا بود که شش ماه پیش باید اشهدم رو می‌خوندم!
متعجب نگاهش کرد
_ زنده بودنم رو معجزه می‌دونن!
بحث را عوض کرد ، نیم خیز شد و با صدای گرفته‌ای پرسید:
_ چشم هام تار می‌بینه حامی .. ساعت چنده ؟
_ هفت و ربع ..
با نگاه شرمگین زمزمه کرد .
_ نزاشتم بخوابی..
با مهربانی نگاهش کرد و دست هایش را فشرد
_ فکرش رو نکن ..
و بعد بلند شد و سمت آشپزخانه رفت .
 
بالا پایین