جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Meliss با نام [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,854 بازدید, 165 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss

نظرتونو درباره داستان فعلی رمان بگید.

  • خوبه

  • نیاز به تغییر داره


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
زیر کتری را روشن کرد . طوری که می‌خواست فکرش را سمت دیگری بکشاند گفت :
_ خانم دکتر! پاشو یه آبی به صورتت بزن و بیا تا یه صبحانه به سبک حامی بدم بهت، حالت جا بیاددد!
تنش انگار چند تن بود..! نای راه رفتن نداشت .. با هر تکان زخمش تیر می‌کشید ...
همین که سرپا ایستاد تلو‌ تلو خورد و سعی کرد به خودش مسلط شود ‌
سمت سرویس رفت .
آب سرد را باز کرد، مشتی روی صورتش ریخت ‌‌ از سردی آب آه کوتاهی کشید .
در آیینه به خودش نگاه کرد .
او هم دختری بود مثل بقیه .‌ چرا بجای اینکه به فکر کاشت ناخن و رنگ موهایش باشد، در حال جنگیدن برای زندگی‌اش بود ؟
چرا همه‌ی زندگی‌اش درد بود و درد؟!
چند وقت بود به خودش نرسیده بود ؟
زیر گودی چشمانش دستش کشید و با لبخند تلخ شیر آب را بست ‌‌ ..
کش موهایش را باز کرد و از سرویس بیرون آمد .
شالش را از دور گردنش باز کرد. موهایش بی‌پروا دورش را احاطه کرده بودند ..
نزدیک به آشپزخانه شد ..
_ اووووم ! بو های خوشمزه میاد!
اهورا خندید و گفت :
_ طوری که تو ما رو شیراز غافل گیر کردی با دستپختت ، این یک دهمش هم نمیشه!
دلارام روی صندلی میز غذاخوری چهار نفره‌ای که در آشپزخانه بود، نشست.
اهورا بشقاب سوسیس تخم مرغ را مقابلش گذاشت.
دلارام قیافه‌ی بامزه‌ای به خود گرفت و گفت :
_ باید حدس می‌زدم .. عاشق سوسیس تخم مرغی، مخصوصاً تو وعده صبحانه ..
اهورا لقمه‌ای در دهانش گذاشت و سرش را به نشان تایید تکان داد.
_ وعده‌ی ناهار هم که ...
همزمان باهم گفتند :
_ گوهر پلو!
اهورا تک خنده‌ای کرد و گفت :
_ یادم باشه برای ناهار بدیم گرم کنن، به جای خوراک جوجه ویژه مدیریت ، گوهر پلو مهربانو رو بزنیم بر بدن!
دلارام چند لقمه خورد و با نگاهی به ساعت بلند شد .
_ کار بخوره به شکمت.. پاشو دیر شد !
بدون نگاه کردن به قیافه خنده دار اهورا، سمت هال رفت.
_ ریموت بده برم چمدونمو بیارم.. با این وضع برن پس فردا تیتر تمام روزنامه ها میشه میشه دلارام عارفی مدیر عامل لابراتوار عارفی گستر، کشف حجاب کرد!
اهورا زیر خنده زد و از روی کانتر ریموت را برداشت و خواست سمت او برود که دلارام از همان فاصله داد زد
_ نیا دیگه، پرت کن!
_ جسارت نشه!
و بعد ریموت را در هوا پرت کرد که دلارام نتوانست بگیرد
متاسف سرش را تکان داد
_ محض رضای خدا یه پرت کردن هم بلد نیستی!
اهورا از پرویی دلارام خنده ای کرد و هوفی کشید.
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
از چمدان شنل چهارخانه قهوه‌ای رنگی انتخاب کرد.
شال کرمی رنگی سرش کرد و بوت های قهوه‌ای‌اش را پوشید .
با نگاهی به خودش در آینه ، لبخند تلخی زد و بیرون رفت .
اهورا شلوار جین جذبی و ژاکت چرم مشکی رنگی پوشیده بود و مقابل میز کنسول درحال ژل زدن به موهایش بود .
قدمی برداشت و کنارش ایستاد .
به تصویر خودشان در آینه خیره شد و گفت :
_ خیلی خوب تحفه‌ی نطنز! بسه آنقدر روغن زدی همه موهات چرب چیلی شد!
اهورا ژست خاصی به خودش گرفت و با ره جذابش ، قدمی جلو رفت .
_ برو یه اسفند دود کن صبح اول صبحی چشمم می‌زنن حوصله ندارم !
ابروهایش بالا پرید .
_ کاکتوس اعتماد به نفس تورو داشت سالی سه بار انبه داده بود!
اهورا نتوانست جدیتش را حفظ کند و زیر خنده زد ‌‌.
به سر تا پای دلارام اشاره کرد و زیر لب گفت :
_ ولی برای تو باید اسفند دود کنم ..
..
از کابین آسانسور خارج شدند و سمت بی ام و مشکی رنگ اهورا، قدم برداشتند .
استارت زد و از سراشیبی پارکینگ بالا رفت .
_ برنامه‌ی امروزمون چیه؟
شانه‌ای بالا انداخت .
_ برو یه سر به کارخونه بزن، ببین اوضاع تولید چطوره..
حتماً لیست و بار رو مطابقت بده بعد ارسال کن که دردسر نشه..
منم میرم شرکت.. باید با ایلیا‌ حرف بزنم
اهورا سرش را تکان داد و نیم ساعت بعد مقابل مجتمع نگه داشت .
دلارام پیاده شد و از شیشه گفت :
_ دوساعت دیگه همین‌جا منتظرتم..
اهورا لبخندی زد و با تک بوقی گازش را گرفت و رفت ..

............
عصبی قدم برداشت
_ بر نمی داره ..
_ بریم خونشون خب ..
سرش را به نشان تایید تکان داد و زود کیفش را برداشت. سوار ماشین شدند، دلارام با استرسی که نمی‌دانست از کجا در وجودش نهان شده آدرس را داد و چند دقیقه بعد مقابل خانه‌ی ویلایی ایستادند .
_ اینجاست؟
سرش را کوتاه تکان داد و پیاده شد .
آیفون را زد، اهورا برای دیده نشدنش کمی عقب رفت . ثانیه‌ای بعد صدای متعجب یکتا در فضا پیچید
_ دلارام؟! خودتی ؟
دلارام تنها سری تکان داد
_ زندایی بیا تو ...
در با صدای تیکی باز شد و هر دو باهم وارد شدند.
نگاه اهورا مات مجلل بودن ویلا شد.
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
زیر کتری را روشن کرد . طوری که می‌خواست فکرش را سمت دیگری بکشاند گفت :
_ خانم دکتر! پاشو یه آبی به صورتت بزن و بیا تا یه صبحانه به سبک حامی بدم بهت، حالت جا بیاددد!
تنش انگار چند تن بود..! نای راه رفتن نداشت .. با هر تکان زخمش تیر می‌کشید ...
همین که سرپا ایستاد تلو‌ تلو خورد و سعی کرد به خودش مسلط شود ‌
سمت سرویس رفت .
آب سرد را باز کرد، مشتی روی صورتش ریخت ‌‌ از سردی آب آه کوتاهی کشید .
در آیینه به خودش نگاه کرد .
او هم دختری بود مثل بقیه .‌ چرا بجای اینکه به فکر کاشت ناخن و رنگ موهایش باشد، در حال جنگیدن برای زندگی اش بود ؟
چرا همه‌ی زندگی‌اش درد بود و درد؟!
چند وقت بود به خودش نرسیده بود ؟
زیر گودی چشمانش دستش کشید و با لبخند تلخ شیر آب را بست ‌‌ ..
کش موهایش را باز کرد و از سرویس بیرون آمد .
شالش را از دور گردنش باز کرد. موهایش بی‌پروا دورش را احاطه کرده بودند ..
نزدیک به آشپزخانه شد ..
_ اووووم ! بوهای خوشمزه میاد!
اهورا خندید و گفت :
_ طوری که تو مارو شیراز غافل گیر کردی با دستپختت ، این یک دهمش هم نمیشه!
دلارام روی صندلی میز غذاخوری چهار نفره‌ای که در آشپزخانه بود، نشست.
اهورا بشقاب سوسیس تخم مرغ را مقابلش گذاشت.
دلارام قیافه‌ی بامزه‌ای به خود گرفت و گفت :
_ باید حدس می‌زدم .. عاشق سوسیس تخم مرغی، مخصوصا تو وعده صبحانه ..
اهورا لقمه ای در دهانش گذاشت و سرش را به نشان تایید تکان داد.
_ وعده‌ی ناهار هم که ...
همزمان باهم گفتند :
_ گوهر پلو!
اهورا تک خنده‌ای کرد و گفت :
_ یادم باشه برای ناهار بدیم گرم کنن، به جای خوراک جوجه ویژه مدیریت ، گوهر پلو مهربانو رو بزنیم بر بدن!
دلارام چند لقمه خورد و با نگاهی به ساعت بلند شد .
_ کار بخوره به شکمت.. پاشو دیر شد !
بدون نگاه کردن به قیافه خنده دار اهورا، سمت هال رفت.
_ ریموت بده برم چمدونم رو بیارم.. با این وضع برن پس فردا تیتر تمام روزنامه ها میشه میشه دلارام عارفی مدیر عامل لابراتوار عارفی گستر، کشف حجاب کرد!
اهورا زیر خنده زد و از روی کانتر ریموت را برداشت و خواست سمت او برود که دلارام از همان فاصله داد زد
_ نیا دیگه، پرت کن!
_ جسارت نشه!
و بعد ریموت را در هوا پرت کرد که دلارام نتوانست بگیرد
متاسف سرش را تکان داد
_ محض رضای خدا یه پرت کردن هم بلد نیستی!
اهورا از پرویی دلارام خنده‌ای کرد و هوفی کشید ‌‌.
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
از چمدان شنل چهارخانه قهوه‌ای رنگی انتخاب کرد.
شال کرمی رنگی سرش کرد و بوت های قهوه‌ای‌اش را پوشید .
با نگاهی به خودش در آینه ، لبخند تلخی زد و بیرون رفت .
اهورا شلوار جین جذبی و ژاکت چرم مشکی رنگی پوشیده بود و مقابل میز کنسول درحال ژل زدن به موهایش بود .
قدمی برداشت و کنارش ایستاد .
به تصویر خودشان در آینه خیره شد و گفت :
_ خیلی خب تحفه‌ی نطنز! بسه این‌قدر روغن زدی همه موهات چرب چیلی شد!
اهورا ژست خاصی به خودش گرفت و با رخ جذابش ، قدمی جلو رفت .
_ برو یه اسفند دود کن صبح اول صبحی چشمم می‌زنن حوصله ندارم !
ابروهایش بالا پرید .
_ کاکتوس اعتماد به نفس تو رو داشت سالی سه بار انبه داده بود!
اهورا نتوانست جدیتش را حفظ کند و زیر خنده زد .
به سر تا پای دلارام اشاره کرد و زیر لب گفت :
_ ولی برای تو باید اسفند دود کنم ..
.......
از کابین آسانسور خارج شدند و سمت لکسوس
مشکی رنگ اهورا، قدم برداشتند .
استارت زد و از سراشیبی پارکینگ بالا رفت .
_ برنامه‌ی امروزمون چیه؟
شانه‌ای بالا انداخت .
_ برو یه سر به کارخونه بزن، ببین اوضاع تولید چطوره..
حتما لیست و بار رو مطابقت بده بعد ارسال کن که دردسر نشه..
منم میرم شرکت.. ظهر بر می‌گردم. باید با ایلیا‌ حرف بزنم
اهورا سرش را تکان داد و نیم ساعت بعد مقابل مجتمع نگه داشت .
دلارام پیاده شد و از شیشه گفت :
_ دوساعت دیگه همین‌جا منتظرتم..
اهورا لبخندی زد و با تک بوقی گازش را گرفت و رفت ..

.....
عصبی قدم برداشت
_ بر نمی داره ..
_ بریم خونشون خب ..
سرش را به نشان تایید تکان داد و زود کیفش را برداشت. سوار ماشین شدند، دلارام با استرسی که نمی‌دانست از کجا در وجودش نهان شده آدرس را داد و چند دقیقه بعد مقابل خانه‌ی ویلایی ایستادند .
_ اینجاست؟
سرش را کوتاه تکان داد و پیاده شد .
آیفون را زد، اهورا برای دیده نشدنش کمی عقب رفت . ثانیه‌ای بعد صدای متعجب یکتا در فضا پیچید
_ دلارام؟! خودتی ؟
دلارام تنها سری تکان داد
_ زندایی بیا تو ...
در با صدای تیکی باز شد و هر دو باهم وارد شدند.
نگاه اهورا مات مجلل بودن ویلا شد.
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
_ دید زدنت تموم شد بیا بریم ...
با دیدن قیافه‌ی بی اعصابِ دلارام ، اخم کرد و پشت سرش به راه افتاد ..
خانه‌ی ساده و بی ریایی بود، با اینکه ایلیا روانشناس قدری بود و صد در صد درآمدش خیلی بیشتر از این حرف‌ها بود!
از محوطه حیاط گذشتند و داخل شدند .
یکتا که هم متعجب بود هم نگران، سمتشان رفت.
_ خوش اومدی زندایی ..
و بعد نگاه اهورا کرد و لبخندی زد .
دلارام خشک به آغوشی که باز کرده بود رفت.
_ دایی هست؟
_ بیا تو عزیزم، دم در جای سوال پرسیدن نیست .
دلارام که چپ چپ نگاهش کرد ، هوفی کشید ، یادش رفته بود با چه دختر لجبازی حرف می‌زدند!
_ اره هست .
دلارام سرش را تکان داد و با اشاره به اهورا ، از او خواست روی مبل بنشیند .
روی مبل های ال مانند نشستند، یکتا اسم کَسی را صدا کرد و لحظه‌ای بعد زنی با لباس فرم سمتشان آمد.
_ مثل همیشه قهوه؟
دلارام کوتاه سری تکان داد و یکتا روبه اهورا پرسید
_ و شما..؟
_ قهوه لطفاً.
لبخندی زد و رو به زن گفت :
_ دوتا با شیر و شکر ، یدونه تلخ!
زن مطیع « چشمی» گفت و رفت.
_ راه گم کردی زندایی..
_ راه گم نکردم.. که اگه گم کرده بودم بازم هر جا می‌اومدم الا اینجا!
یکتا ناراحت گفت :
_ هنوز ازش دلخوری؟ عزیزم اون هنوز داغ داره ! داغ خواهرش.. شوهر خواهرش..! کم نیست ..!
پوزخندی زد
_ خواهرِ اون، مادر منه! شوهر خواهر اون، پدر منه!
این که هر چی بود و نبود ، بار خواهر زادش کرد مهم نیست ، فقط وقتی بهم گفت نمک نشناسم خیلی بهم بر خورد !
من دار و ندارم همیشه برای پدر و مادرم بود، همه زندگیم پدر و مادرم بودن ، اینکه از شنیدن خبر مرگشون سکته نکرده بودم گناه بود؟
شما چرا زندایی؟ شما که خودت می‌دیدی چه شب‌هایی منو با چه وضعی می‌بردن بیمارستان و آخرش همه دکترا نا امید می‌گفتن ببریدش خونه که اگه افتاد مرد تو‌ خونه بمیره نه اینجا..
پوزخندی زد
_ من دلارامم زندایی، همونی که از اون شب‌ها گذشت و الان هم این‌جاست!
ادامه می‌دم چون پای خون..
_ چند بار بهت گفتم برو سراغ وکالت.. گفتی نه! علاقه ندارم .. هر چیزی که دوست داشته باشم میرم و به کَسی هم ربطی نداره!
این جسارتت، این جدیتت ، راست کار وکالت بود فقط!
خودت رو حروم کردی با شیمی..
با شنیدن صدا، همه نگاه‌ها سمت پله‌ها چرخید، پر ابهت پله‌ها را پایین می‌آمد .
دلارام از جایش بلند شد و سلام زیر لبی داد اهورا هم به تبعیت از او بلند شد .
ایلیا لبخندی زد و با اشاره‌ای گفت :
_ بفرمایید بشینید.
دلارام با نگاهی به پیرهن رنگی ایلیا پوزخند زد
_ چه زود سیاهو از تنت در آوردی !
_ وصیت نگاهه!
با کلام قاطعی که گفت، تنها نیشخندی زد .
_ می‌دونم برای چی اومدی اینجا...
همان لحظه زن خدمتکار رسید و قهوه‌هایشان را مقابلشان گذاشت و رفت .
_ خودت می‌دونی از مقدمه چینی خوشم نمیاد، پس برو سر اصل مطلب که نه وقت اضافی دارم نه حوصله !
ایلیا باز هم لبخندی زد .. این دخترِ آرشیا بود، مثل او شجاع و بی پروا!
کلید را دست خوب کَسی سپرده بودند، این دختر گشاینده همان قفل بیست و هشت ساله بود..!
شروع کرد به گفتن... تمامش را نه، فقط چیزی را که به عهده‌اش بود را گفت !
....
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
از ماشین پیاده شد ... باد هو هو کنان سرما به جانشان می‌انداخت...خیره به سیاهی آسمان نفس عمیقی کشید . روزگار او هم مثل همین آسمان بود...تاریک و غمگین! همچون سیاه چالی عمیق.. بی‌توجه به خاک زیر پایش روی زمین نشست .. در این شهر بزرگ.. هر کَسی گرفتار زندگی خودش بود.. بعضی وانمود به خوشی و بعضی واقعاً خوش بودند!
روزگار بود دیگر..
گهی زین به پشت و گهی پشت به زین...
اهورا هم در افکار خودش غرق بود .هرچه تیکه‌‌ های پازل را کنار هم می‌چید به نتیجه نمی‌رسید..
_ یجای معادله جور در نمیاد دلارام.
نگاهش را از شهر زیر پایش گرفت و به او که به ماشین تکیه زده بود داد و منتظر ادامه حرفش شد
_ افسون نوبخت ؛ بخاطر کینه قدیمی می‌خواد انتقام بگیره! دست می‌زاره روی نقطه ضعف خسرو ؛یعنی نگاه! از فاصله‌ای که بین نگاه و مهرزاد افتاده بود استفاده می‌کنه و یه سری چرت و پرت بر علیه نگاه تو گوش مهرزاد می‌خونه و مهرزاد هم با قبول حرفاش تن میده به ازدواج با دختری که خود افسون بهش معرفی کرده!
بعد از اونور نگاه با فهمیدن موضوع و برای چزوندن مهرزاد ، با یه پسری که سر پروژه مشترک باهم تو آزمایشگاه کار می‌کردن به اسم« آرشیا آراد» علی رقم میل باطنیش و فقط بخاطر انتقام ازدواج می‌کنه.
از قضا آرشیا تو یکی از پارتی هایی که به دعوت افسون بوده توسط نوچه‌های افسون تا سرحد مرگ مسـ*ـت میشه!
و با افسون سر میز قم*ار میشینه
افسون هم که با یه حرکت ساده بازی رو به سمت خودش بر می‌گردونه و می‌رسه به شرطی که ارشیا سر مستیش وسط گذاشته بوده! یعنی شرکت لابراتوار نو آفرینان! شرکتی با بیست سال سابقه که خودش و پدرش «محمود آراد » اداره‌اش می‌کردن.
یه چند ساعت که می‌گذره و مستی از سر آرشیا می‌پره متوجه گندی که زده میشه
افسون میگه یا شرکتو می‌زنی به اسمم!
یا نگاه رو می‌کُشی! اونم طوری که من میگم.
آرشیام داد و قال که من انقدر بی‌غیرت نیستم که زنمو بکشم!
بی توجه به تهدید های پشت سر هم افسون با نگاه رویاهاشون رو می‌سازن.
تو این مدت ارشیا ته و توی کار اینا رو در میاره و می‌رسه به باند بکتاش. قتل، ساخت و قاچاق مواد و حتی انسان.
یه مدت تعقیبشون می‌کنه و از تمام کار هاشون مدرک جمع می‌کنه
تا اینکه آخرش یه جا مچش رو می‌گیرن و افسون تهدید به مرگش می‌کنه و ارشیا با جسارت کامل میگه که از تمام گند و کثافط کاریاتون مدرک دارم و ده روز دیگه پشت میله های زندون و شایدم پشت طناب دار ! می‌بینمتون
و میره که به کارهای عروسیش با دختری که اول فقط وانمود به دوست داشتنش می‌کرد و الان کسی بود که جاش رو با دنیا هم عوض نمی‌کرد ! برسه.
روز عروسی نگاه پیغام های تهدید افسون رو می‌بینه و نگرانیش صد برابر میشه؛
دورادور افسون و بلاهایی که سرش آورده بود رو می‌شناخته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
آرشیا وقتی میره آرایشگاه دنبال نگاه متوجه ماشینی که خط به خط تعقیبش می‌کنه میشه و اونم بی‌توجه بهش گازشو می‌گیره و میره.
عروسی توی یکی از باغ های لواسون بوده که تو راه، بین زمزمه های عاشقانه دو تا فرشته یه پیام برای گوشی آرشیا میاد .
پیامی که بعد این همه سال مشخص نشده چی بوده!
و بعدش ماشینی که از پشت محکم می‌کوبه و ماشین آرشیا از گارد ریل خارج میشه و چپ می‌کنه!
جالبیش این‌جاست که یه طوری حرفه‌ای زده که برای نگاه مشکل آنچنانی پیش نیاد ولی ارشیا از دور خارج بشه!
همین‌قدر حساب شده و دقیق!
طوری که حتی مو لا درزش نره و پای پلیس هم به این ماجرا باز نشه!
یه تصادف کاملا اتفاقی!
با ضربه‌ای که به سر آرشیا می‌خوره، طبیعتاً زنده نمی‌مونه ولی به طور عجیبی تو بیمارستان لحظه‌ای به هوش میاد و فقط می‌خواد که با نگاه حرف بزنه.
بهش جای مدارک رو میگه و وسط جمله ی«اینا همش یه تله‌ است» برای همیشه از هوش میره؛
نگاه بعد ارشیا حال خوشی نداشته و یجورایی توهم می‌زده!
اینکه کَسی مرگ عزیزترینش رو جلو چشمش ببینه خیلی سخته!
دوبار اقدام به خودکشی می‌کنه که مانع هر دو بارش مهرزاد بوده!
و اما مجنون قصه که زنش بعد دو ماه اَنگ دزدی به مهرزاد می‌زنه و متارکه می‌کنه و میره!
این اتفاق‌ها همه‌اش همزمان با مرگ آرشیا بوده
جدایی مهرزاد..و تنها شدن نگاه.. همش برنامه ریزی شده !
بعد مرگ آرشیا ؛ نگاه متوجه میشه که همه‌ی اسناد شرکت رو به اسم اون زده!
نگاه موند و این همه دارایی!
بعد یه مدت متوجه وجود دختری از جنس و خون آرشیا میشه.
دکترای زیاده میره تا بچه رو از بین ببره تا اینکه مهرزاد متوجه موضوع میشه و هر جوری شده نگاه رو راضی می‌کنه به ازدواج دوباره‌اش!
دو ماه از عقدش با مهرزاد می‌گذره که توسط افسون گروگان گرفته میشه!
ظاهر قضیه می‌خواد اسناد رو از دست نگاه در بیاره ولی اصلش می‌خواد متوجه این بشه که از اون اطلاعاتی که آرشیا فهمیده بود اون هم اطلاع ازش داره یا نه!
متاسفانه از گپ و گفت سه نفره افسون و مهرزاد و نگاه آگاه نیستم .
ولی هر چی بوده آخرش به منجر به آتیش کشیدن اتاق مخفی که افسون و شوهرش که اسمش هیچ جا ذکر نشده میشه اونجا زندگی می‌کردن میشه و به هر طریقی اون روز تموم میشه .
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
به دنیا اومدن دختری چشم آبی که شباهتش به آرشیا از همون روز اول همه رو متعجب کرده بود.
شش سال بعد درست جایی که مهرزاد و نگاه به همراه دختر چشم آبی داستان به آرامش رسیده بودن و زندگیشون رو روال افتاده بوده نزدیک به خونشون افسون رو ‌می‌بینن که به دیوار تکیه داده و نکاهشون می‌کنه!
ولی با قیافه‌ای کاملاً تغییر کرده!
بر خلاف تصور همشون افسون با وجود آتش‌هایی که لحظه به لحظه شعله ور تر میشد تونسته بود به سختی از اونجا فرار کنه..
و این یعنی کابوس دوباره!!
تصمیم می‌گیرن از ایران برن.
و خب چون مهرزاد عضو نیروی انتظامی بوده امکان خروج از کشور رو نداشته!
یه ماموریت سنگین رو به عهده می‌گیره تا بتونه قانونی از کشور خارج بشه.
پنج سال میرن ایتالیا، بخاطر تموم شدم مأموریتش مجبور میشن برگردن ایران، اما وقتی دوباره نشونه‌هایی از افسون می‌بینن ، بعد از یک سال میرن فرانسه..
چهار سال پاریس زندگی می‌کنند و باز هم برمی‌گردن ‌.
درست سالِ کنکور تو!
به طور عجیبی دیگه خبری از دار و دسته افسون نمیشه اما پنهانی با فرستادن شایان، همچنان خانواده‌ی تو رو زیر نظر داره تا اینکه‌..
میاد شرکت و خودش رو جلو تو نشون میده .به عبارتی نگاه رو توی عمل انجام شده قرار میده و پای داستان آرشیا رو می‌کشه وسط...
کلافه کنار دلارام روی تپه نشست و گفت:
_ ماشالا زندگی تو قابلیت ساخت سه فصل فیلم و هجده جلد کتاب رو داره!
هر کاری می‌کنم دو دوتا میشه پنج تا! پس بکتاش کیه؟ این وسط نصیری و شایان....
دلارام لبخندی به قیافه کلافه‌اش زد و گفت:
_ تا همین‌جا هم که پیش اومدی از مغز آیکیوت همچین انتظاری نداشتم و واقعا غافلگیر شدم!
یه جای معادله‌ات می‌لنگه ستون!
اهورا به لحن لوده و شوخش خندید.
خیلی کم پیش می آمد از آن جلد سرد و خشک بیرون بیاید و سر شوخی را باز کند
_ اولین غلط معادلت ؛ از کجا معلوم که بکتاش یه مرد باشه؟
با چشم گرد شده گفت:
_ ببخشید آبجی بکتاش!
با حرفی که اهورا زده بود ناخاسته زیر خنده زد و گفت:
_ نه از اون لحاظ آی کیو!
ممکنه اصلا وجود خارجی نداشته باشه
ممکنه اسم باند باشه
ممکن هم هست که یه نوع لقب برای خود افسون باشه!
_ مثل افرا!
لبخندی زد و آرام زمزمه کرد
_ اره..
_ بابا تو خیلی قضیه رو جنایی می‌کنی
اینجوری که سخت تر شد! اه!
از روی خاک‌ها بلند شد و درحالی که پشت مانتو‌اش را می‌تکاند گفت:
_ برای امروز بسه! زیاد فکر می‌کنی همین یذره مغزت هم از بین میره!
اهورا هم به تبعیت از او بلند شد.
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
با نگاه کردن ساعتش گفت:
_ الان اگه راه بیفتیم من برای صبحانه در منزل پدر بزرگ و مادر بزرگ عزیز تر از جانم به سر می‌برم!
طعنه آخر کلامش را گرفت اما بی توجه به آن با قیافه زار و خسته دستی به صورتش کشید و گفت:
_ مرگ حامی یه امشب رو بی‌خیال شو توروخدا.... تا گیلان شش ساعت راههه!
به قیافه زارش خندید و درحالی که پشت فرمان جای می‌گرفت گفت:
_ بیا بشین حالا! بزار راه بیفتیم بعد غر غر هات رو شروع کن .
اهورا با لب و لوچه آویزان روی صندلی شاگرد نشست ‌.
استارت زد و گفت:
_ خدا بخواد چمدون‌ها پشت ماشینه دیگه ؟
درحالی که ضبط را روشن می‌کرد ،سری تکان داد و گفت:
_ مارکوپولو شدیم والا!
دلارام با عقب و جلو کردن از ماشین گفت:
_ تازه اگه سالم برگشتیم یه سفر دوبی ام جلو رومونه!
اهورا با قیافه زار گفت:
_ دیگه نههههه
دلارام به لحن کش دارش خندید و دستش را به سمت ضبت برد
_این چرت و پرتا چیه گوش می‌کنی !
با پخش شدن موزیک جدید لبخند محوی زد ‌.
صدا را زیاد کرد..
زیر لب زمزمه میکرد
باید تورو پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی
تقدیر بی تقصیر نیست
با این که بیتاب منی
بازم منو خط میزنی
باید تو رو پیدا کنم
تو با خودت هم دشمنی..
اهورا هم با صدای بلند هم خوانی میکرد ‌.
کی با یه جمله مثل من
می‌تونه آرومت کنه
اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه
دلگیرم از این شهر سرد
این کوچه های بی عبور
وقتی به من فکر می‌کنی
حس میکنم از راه دور
گویی هر دو عقده و دردی که درونشان خفته بود را با این آهنگ خالی می‌کردند
شادمهر حرف دلشان را خوانده بود ...!
بلند می‌خواندند و دلارام سرعت می‌گرفت..
به یاد همان روزهایی که هشت نفری سوار ماشین میشدند و صدای ضبط را تا آخر بلند می کردند و تقدیرِ شادمهر را با ادا و اصول می‌خواندند و می‌خندیدند...
چه روزهایی بود.‌..
آخر یه شب..
این گریه ها
سوی چشامو می‌بره...
عطرت داره ..
از پیراهنی که جا گذاشتی می‌پره
باید تورو پیدا کنم
هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت
حتی از این کمتر نشی..
پیدات کنم حتی اگه
پروازمو پر پر کنی
محکم بگیرم دستتو
احساسمو باور کنی...
باید تورو پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی
تقدیر بی تقصیر نیست....
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
اهورا سرفه کنان تک خنده‌ای کرد و گفت:
_ عجب کنسرت باحالی بود !
از آینه بغل مراقب بود تا کسی تعقیبشان نکند .
سرش را تکان داد و گفت:
_ این آهنگ سرشار از خاطره است! یه اکیپ هشت نفری بودیم .. همیشه سر کلاس استاد رو می‌پیچوندیم می‌زدیم بیرون .
قدم به قدم انقلاب و جمهوری رو متر می‌کردیم ..
زمستون دربند و توچال..
تابستون فرحزاد و فشم...
انگار در دنیای سیر می‌کرد..
_پس درس اون استاد رو چیجوری پاس می‌کردین ؟
لبخند تلخی زد و درحالی که سر پیچ سرعتش را کم می‌کرد گفت:
_ استاد چند بار مچمون رو گرفت! دلشون به بودن من خوش بود ... اخلاقِ مزخرف من و شایانو می‌دونستن که وقتی استاد درس یک رو داد.. ما پیش پیش تا درس ده جلو رفتیم!
جمع می‌شدیم شب امتحانی درسای یه ترم رو فشرده می‌گفتیم بهشون ...
نهایت نمیشد تقلب گروهی می‌کردیم ..
اهورا خندید و گفت :
_ باورم نمیشه!
دلارام عارفی و تقلب؟؟؟
اوهم خندید و ادامه داد
_ من پخش کننده بودم! اونا فکرشون هزار و یک جا بود ‌..
_پس از همون اول خرخون بودی!.
_الان افسوس می‌خورم! حسرت می‌خورم به اون روز‌ها که یک ساعتم نمی‌خوابیدم تا جزوه‌ها رو مرتب بنویسم هنوزم دارمشون! متن با آبی .. نکات کلیدی قرمز‌... کاش به جای این چیزا.. یکم به خودم اهمیت می‌دادم.. یه عمر تو مدرسه و دانشگاه رادیکال و جزر و هندسه خوندیم .. این همه فرمول فیزیک خوندیم .. الان کجای زندگیمون به کار میاد؟ به جای این چیزا یک‌بار نگفتن اگه شکست خوردی چه گلی بزنی به سرت!
این همه آیه و تفسیر ..
یکی نگفت تو خیابون اگه یکی خفت کرد چیکار کنی...
آهی کشید ..
_هرچند توام کم دل و قوه نگرفتی!
با برزخی شدن قیافه دلارام فهمید چه گندی زده!
_ام یعنی منظورم..‌
وقتی اخم های در هم دلارام را دید به خود لعنت فرستاد!
ثانیه‌ای پیش بعد عمری با حال خوب درحال شوخی کردن بود و حالا خود گند زده بود به حال خوبش!
_ همه یه دوره‌ای از زندگیشون زیادی کله شق میشن!
هرچی این و اون میگن بابا ما صلاحت رو می‌خوایم!
پاتو می‌کنی تو یه کفش که زندگی خودمه دوست دارم فلان کار و کنم و من عقل کُلم و فلان..
قربون صدقه هاش خرت می‌کنه ...
دستی دستی زندگیتو میدی بهش!
می‌دونی...
عشق مثل این می‌مونه که یه تفنگ پر رو بدی دستش و مطمئن باشی که بهت شلیک نمی‌کنه!
ولی اگه کرد ...
اسمش عشق نیست!
جنونه!!
پوزخندی زد و ادامه داد
تو نامه‌ای که داستایوفسکی به خواهرِ معشوقش نوشته گفته :
من هنوزم از ته دل اورا دوست دارم..
اما اکنون آرزو می‌کنم که ای کاش اورا دوستش نداشتم.
او لیاقت چنین عشقی را ندارد!
 
بالا پایین