- Jan
- 956
- 3,349
- مدالها
- 2
***
متعجب گفت :
_ واقعا رفت؟!
دلارام پوزخندی زد
_ هنوز خیلی مونده تا دلارام رو بشناسی جناب سرگرد!
مگس هم در جاده پر نمیزد .. ملت مغز خر نخورده بودند اتوبان آسفالت را بیخیال شوند و از خاکی بروند!
دور زد و همان مسیری که آمده بودند را برگشت ..وارد جاده اصلی شد .
اهورا نفسش را بیرون داد و راحت سر جایش نشست
_ آخییش!
دلارام زیر چشمی آینه بغل را نگاه میکرد .. احتیاط شرط عقل بود!
_ ولی رانندگیت خیلی خوبه ها! این همه سال آموزش دیدم ولی حتی متوجه تعقیب کردنشون هم نشدم ..
دلارام خواست بگوید « خنگی از خودته!» اما جلوی زبانش را گرفت و گفت :
_ تنها دختری که بین بیست تا رانندهی حرفهای مسابقه میداد و برنده میشد من بودم!
بعدش هم.. پدر من سرهنگ بود.. همیشه سعی میکرد از دخترش یه دختر همه فن حریف و مبارز بسازه ..!
اهورا با نگاهی به چشمان سرخش گفت :
_ چند شبه درست نخوابیدی .. میخوای نگه دار من بشینم پشت فرمون .
_ بگیر بخواب .. رسیدیم بیدارت میکنم ..
_ اما..
_ من به این کم خوابیها عادت دارم ..نگران خودت باش که نزدیکه از شدت خواب بیهوش بشی!
اهورا سرش را با خنده تکان داد .. واقعیت بود! خوابش میآمد .. این چند روز به اندازهی تمام عمرش داستان های عجیب و غریب دیده و شنیده بود ..
سرش را به صندلی تکیه داد و به یک دقیقه طول نکشید .. خواب او را در خود بلعید ..
دلارام سرش را تکان داد و گفت :
_ از تو شاگر شوفر هم در نمیاد ! چه برسه به سرگرد دایره جنایی!
.......
وارد پارکینگ شد ، ساعت سه بامداد بود . بعد از پارک کردن درحالی که کمربندش با باز میکرد آرام صدایش زد
_ اهورا...
لبش را گزید و کلافه گفت :
_ حامی..!
تکان از تکان نخورد ...
_ پاشو حامی.. رسیدیم ..
خوابش خواب خرس بود انگار!
با دستش روی شانهی او ضربهای زد
_ پاشو پسر .. من رانندگی کردم تو خسته شدی؟
اهورا چشم هایش را باز کرد و با دیدن پارکینگ تاریک درحالی که خمیازه میکشید گفت :
_ بالاخره رسیدیم؟
_ همچین میگی بالاخره .. از نُه شب گرفتی خوابیدی الان سه صبحه!
اهورا کش و قوسی به بدنش داد و پیاده شد.
هر ک.س چمدان خودش را برداشت و سمت لابی هتل رفتند . خدمهی هتل بعد از فهمیدن هویت دلارام دستپاچه کلید کارت را سمتش گرفتند .
دلارام کوتاه سری تکان داد و چمدان خودش را برداشت و سمت آسانسور رفت .
در طبقه ششم هتلی پنج ستاره بودند ..
مقابل یکی از درها ایستاد و با نگاه کردن به راهرو شیک هتل ، تقهای به در زد .
لحظهای بعد پسری با شلوارک و زیر پیراهن در را باز کرد.
دلارام چشم هایش را بست و هوف کلافهای کشید .
_ صد دفعه گفتم اینجا جزایر آنتالیا نیست! با این وضع یکی ببینتت آبروی عارفی گستر رو میبری زیر سوال!
پسر خندید و دست در دور گردن دلارام انداخت و او را در آغوش گرفت .
_ چطوری مادر فولاد زره؟
دلارام شانهاش را فشرد و او را از خود جدا کرد ..
_ تا این وقت شب بیداری؟ ببینم الهه داخل نیست که؟!
پسر لبش را به دندان گرفت و درحالی که خندهاش را کنترل میکرد گفت :
_ استغفار کن خواهر! الهه بانو به همراه ارغوان خانم و سمیرا جانِ شما، همین اتاق بغل دارن دیوونه بازی در میارن.. شصت دفعه گفتم فیلم ترسناک نبینید ! گوش نمیکنن که!
متعجب گفت :
_ واقعا رفت؟!
دلارام پوزخندی زد
_ هنوز خیلی مونده تا دلارام رو بشناسی جناب سرگرد!
مگس هم در جاده پر نمیزد .. ملت مغز خر نخورده بودند اتوبان آسفالت را بیخیال شوند و از خاکی بروند!
دور زد و همان مسیری که آمده بودند را برگشت ..وارد جاده اصلی شد .
اهورا نفسش را بیرون داد و راحت سر جایش نشست
_ آخییش!
دلارام زیر چشمی آینه بغل را نگاه میکرد .. احتیاط شرط عقل بود!
_ ولی رانندگیت خیلی خوبه ها! این همه سال آموزش دیدم ولی حتی متوجه تعقیب کردنشون هم نشدم ..
دلارام خواست بگوید « خنگی از خودته!» اما جلوی زبانش را گرفت و گفت :
_ تنها دختری که بین بیست تا رانندهی حرفهای مسابقه میداد و برنده میشد من بودم!
بعدش هم.. پدر من سرهنگ بود.. همیشه سعی میکرد از دخترش یه دختر همه فن حریف و مبارز بسازه ..!
اهورا با نگاهی به چشمان سرخش گفت :
_ چند شبه درست نخوابیدی .. میخوای نگه دار من بشینم پشت فرمون .
_ بگیر بخواب .. رسیدیم بیدارت میکنم ..
_ اما..
_ من به این کم خوابیها عادت دارم ..نگران خودت باش که نزدیکه از شدت خواب بیهوش بشی!
اهورا سرش را با خنده تکان داد .. واقعیت بود! خوابش میآمد .. این چند روز به اندازهی تمام عمرش داستان های عجیب و غریب دیده و شنیده بود ..
سرش را به صندلی تکیه داد و به یک دقیقه طول نکشید .. خواب او را در خود بلعید ..
دلارام سرش را تکان داد و گفت :
_ از تو شاگر شوفر هم در نمیاد ! چه برسه به سرگرد دایره جنایی!
.......
وارد پارکینگ شد ، ساعت سه بامداد بود . بعد از پارک کردن درحالی که کمربندش با باز میکرد آرام صدایش زد
_ اهورا...
لبش را گزید و کلافه گفت :
_ حامی..!
تکان از تکان نخورد ...
_ پاشو حامی.. رسیدیم ..
خوابش خواب خرس بود انگار!
با دستش روی شانهی او ضربهای زد
_ پاشو پسر .. من رانندگی کردم تو خسته شدی؟
اهورا چشم هایش را باز کرد و با دیدن پارکینگ تاریک درحالی که خمیازه میکشید گفت :
_ بالاخره رسیدیم؟
_ همچین میگی بالاخره .. از نُه شب گرفتی خوابیدی الان سه صبحه!
اهورا کش و قوسی به بدنش داد و پیاده شد.
هر ک.س چمدان خودش را برداشت و سمت لابی هتل رفتند . خدمهی هتل بعد از فهمیدن هویت دلارام دستپاچه کلید کارت را سمتش گرفتند .
دلارام کوتاه سری تکان داد و چمدان خودش را برداشت و سمت آسانسور رفت .
در طبقه ششم هتلی پنج ستاره بودند ..
مقابل یکی از درها ایستاد و با نگاه کردن به راهرو شیک هتل ، تقهای به در زد .
لحظهای بعد پسری با شلوارک و زیر پیراهن در را باز کرد.
دلارام چشم هایش را بست و هوف کلافهای کشید .
_ صد دفعه گفتم اینجا جزایر آنتالیا نیست! با این وضع یکی ببینتت آبروی عارفی گستر رو میبری زیر سوال!
پسر خندید و دست در دور گردن دلارام انداخت و او را در آغوش گرفت .
_ چطوری مادر فولاد زره؟
دلارام شانهاش را فشرد و او را از خود جدا کرد ..
_ تا این وقت شب بیداری؟ ببینم الهه داخل نیست که؟!
پسر لبش را به دندان گرفت و درحالی که خندهاش را کنترل میکرد گفت :
_ استغفار کن خواهر! الهه بانو به همراه ارغوان خانم و سمیرا جانِ شما، همین اتاق بغل دارن دیوونه بازی در میارن.. شصت دفعه گفتم فیلم ترسناک نبینید ! گوش نمیکنن که!
آخرین ویرایش: