جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,771 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کی تاحالا ناز من رو کشیده؟ بازهم سکوت کردم و ترجیح دادم حالا که پیش قدم شد واسه جلوگیری از یه قهر طولانی حرفی نزنم و دل به دلش بدم.
با ناز گفتم:
- اوم نمی‌دونم.
- با قیمه موافقی؟
جدی شدم و گفتم:
- من رو نگه داشتی که بهم قیمه بدی؟
سعی کردم خودم رو از دستش رها کنم که محکم‌تر گرفتم و خندید:
- خیلی خب باشه با نیمرو حال میکنی؟ اصلاً نظرت درمورد املت چیه؟ نون پنیر هم فکر خوبیِ تازه یه سری خیار و گوجه هم تو یخچالِ که داره فاسد میشه.
نمی‌دونم چرا اما ناخوداگاه آراد امد توی ذهنم که وقتی می‌رفتیم رستوران بهترین غذاها رو و یا گاهی همه‌ی غذاهای من رو سفارش میداد البته که نه متین خسیسه و نه من آدم پول پرست اما؛ نفهمیدم چی شد که یهو حرف‌های الان میتن رو با رفتار آراد مقایسه کردم... با خنده گفتم:
- این‌ها رو بده عمت بخوره
- هوی من رو عمم حساسم‌ها
- وای یادم نبود که چندساله حتی عمت رو ندیدی... .
این رو با لحن مضحکی گفتم که هردومون رو به خنده واداشت.
- چی بگم بیارن حالا؟
- مرغ
- سوخاری؟
- نه دلم غذای خونگی می‌خواد، چلومرغ باخورشت آلو سفارش بده.
گونم رو بوسید و گفت:
- چشم هرچی بانو بگن.
رفت سمت موبایلش تا زنگ بزنه و منم مشغول شستن و تمیز کردن اشپزخونه شدم که بتونیم غذا بخوریم... .
ساعت حدوداً یازده بود که تصمیم گرفتم برگردم خونه... با متین خداحافظی کردم و راه‌افتادم سمت خونه شانس آوردم که کوتاه‌ امد و آشتی کردیم و بحث خانوادش رو خیلی نکشید البته من مطرحش کردم ولی خب حق داشتم چون این موضوع خیلی وقت بود روی اعصابم بود و نمی‌تونستم کاری کنم... .
نمی‌دونم چرا وقتی درمورد این‌که قراره من همیشه با متین بمونم ته دلم خالی میشد البته دلیلش مشخص بود... آراد... یه جورایی سره این عملیات عذاب وجدان دارم چون من دارم به متین خ*یانت می‌کنم اما خدای من شاهده که من فقط برای انتقام دارم این‌کار رو می‌کنم و هدف دیگه‌ای ندارم اما؛ فکر می‌کنم این ترسی که تو دلمه و این شور زدن دلم بی‌جا نیست و بالاخره یه روز خودش رو یه جا نشون میده و دامنم رو می‌گیره... .
با تنی خسته خودم رو رها کردم رو تخت، معلوم نیست آراد برای فردا چه خوابی برام دیده و چه نقشه‌ای داره که میگه بریم باشگاه اسب‌سواری تا باهم حرف بزنیم... .
خداروشکر یه‌کم اسب سواری بلدم البته خیلی وقته که سوارکاری نرفتم و خداکنه فردا بلایی سرم نیاد... .
***
گوشیم داشت خودکشی می‌کرد و من حتی حال نداشتم که ریجکت کنم. اهنگ Reasonاز xo team زنگ موبایلم بود

Baby you feel the reason
Baby you feel that
For you my heart's bleeding
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
Bayby you
وای عجب ادم پیله‌ای هم هست و وا نمیده...
You a rich man
Bitches are your things man...
خب خداروشکر قطع کرد. چشم‌هام داشت دوباره گرم میشد که دوباره شروع شد.
Baby you feel that
For you my heart's bleeding
این‌بار اما عزمم و جزم کردم و گوشیم‌ رو برداشتم و بی این‌که ببینم کیه با صدای خفه‌ای به صورت طلبکارانه جواب دادم:
- بله؟
- نگو که هنوز خوابی!
با پیچیدن صدای آراد تو گوشم انگار برق بهم وصل کردن که از جام پریدم و صاف نشستم و سعی کردم با سرفه صدام رو صاف کنم.
- ام چیزه خواب که نه... .
- به من ربطی نداره خواب بودی یا نه ولی باید بدونی فقط نیم ساعت واست صبر می‌کنم و بعد میرم و دیگه هم به سوال‌هات جواب نمیدم.
- مگه کجایی؟
- پایین منتظرتم.
- خوب بیا با... .
باصدای بوق موبایل پوفی کردم و از جام بلند شدم و مثل فرفره سعی کردم کارهام رو پیش ببرم.
یه آرایش ساده کردم اما رژ زرشکی اون رو جیغ‌تر نشون میداد... .
اوف امان از این موهام که خیلی وقته رو مخمه. دم اسبی پایین سرم بستم که وقتی می‌خوام کلاه سرم بذارم سختم نباشه... من هرطور که شده فردا میرم کوتاهشون می‌کنم و خودم رو از شرشون راحت میکنم... .
درب کمد لباس‌هام رو باز کردم و فکر کردم که چی بپوشم!
اخه تو زمستون من چی بپوشم که هم گرم باشه و هم واسه اسب سواری مناسب باشه؟
یه بافت مشکی رنگ جذب نازک با یه شلوار مام‌فیت ابی تیره پوشیدم، کمربند مشکی رنگی هم بستم. کت نمدی صورتیم که جلو باز بود و کلاً دکمه نداشت و بلندیش هم تا وسط‌های رونم بود رو هم تن کردم و دراخر استایلم رو با یه شال مشکی زمستونه کامل کردم.
به ساعت نگاه کردم اوه سه دقیقه تاخیر... .
میدوارم که نرفته باشه مثل جت چکمه‌های مشکیم رو پوشیدم، کیف ستش رو برداشتم و موبایل و وسایل‌های مورد نیازم رو توش ریختم و از خونه زدم بیرون. وارد خیابون که شدم دور و اطراف رو نگاه کردم اما خبری از ماشین آراد نبود... باورم نمیشه نکنه رفته باشه؟ یعنی اون‌قدر جدی سرحرفش ایستاد؟ اَه ادم هم اون‌قدر عقده‌ای؟
تقصیر خودته دیگه تو که این بشر رو خوب می‌شناسی نباید دیر میکردی... اوف خب دیشب یادم رفت موبایلم رو بذارم رو آلارم که بیدار بشم خواستم برگردم که موتور سوار اون‌طرف خیابون نظرم رو جلب کرد... مرد مشکی پوش رو موتور بی‌ام‌و مشکی رنگ غول‌پیکرش نشسته و به روبه‌روش خیره بود... .
خوب که دقت کردم شناختمش و چشم‌هام از تعجب گرد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
شد... .
به سمتش رفتم وقتی بهش رسیدم صورتش رو سمتم چرخوند، دستش رو بالا اورد و به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- هفت دقیقه تاخیر...
- دو دقیقه‌ش رو بذار پای‌ این‌که نمی‌دونستم با موتور اومدی و نشناختمت.
کلاه‌ کاکست همرنگ موتورش رو بهم داد و گفت:
- سرت کن تابریم
- جداً قراره با موتور بریم؟
- اره مشکلی داره مگه؟
- نه اما بهتر نیست من با ماشین خودم بیام؟
- حوصله ترافیک داری؟ من منتظرت نمی‌مونم اون‌جا خیلی‌ها.
چاره‌ای نبود مثل این‌که همین‌جور که کلاه رو سرم میکردم ادامه دادم:
- بهت نمیاد موتور سواری کنی.
- چشه مگه؟
- هیچی بیخیال... .
اَه چرا این بسته نمیشه! بندهای کلاه رو ول کردم و همین‌جور که داشتم کلاه رو از سرم درمیاوردم گفتم:
- من اصلاً کلاه سرم نمی‌کنم.
نذاشت کلاه رو دربیارم و خودش مشغول بستن گیره‌ش شد و باید بگم درکسری از ثانیه حل کرد مشکل رو... .
سر انگشت‌هاش که به پوست گلوم می‌خورد قل‌قلکم میومد اما خودم رو کنترل کردم که نخندم... .
دست‌هاش رو که عقب کشید پرسیدم:
- درست شد؟
- اره بپر بالا
دستم‌ رو رو شونش گذاشتم و با حداکثر فاصله ازش نشستم.
- تو کلاه سرت نمی‌کنی؟
- نه... بهم بچسب.
متعجب گفتم:
- چی؟
- دست‌هات رو دورم حلقه کن میگم.
- واسه چی؟
- واسه این‌که نیوفتی.
اخم‌هام رو کشیدم توهم و جدی گفت:
- نگران نباش نمی‌اوفتم
- مطمئنی؟
- اره نگران نباش
همین‌جور که استارت میزد گفت:
- خود دانی... .
به محض این‌که گاز داد موتور با یه سرعت زیادی جلو پرید که باعث شد بهش بخورم و ناخوداگاه لباسش رو چنگ بزنم.
- لجبازی نکن و بگیرم. هربار که ترمز می‌گیرم این‌طوری میشه و قول نمیدم سالم بمونی اگه محکم نگیریم.
عجب آدمی بودا! ترجیح دادم لجبازی نکنم و بگیرمش... البته نه اون‌جور که اون می‌خواست... لباسش رو از کنار پهلوش محکم تو چنگم گرفتم و اون هم راه‌افتاد... .
موتور رو با یه سرعت وحشتناکی می‌روند و لایی می‌کشید از ماشین‌ها و من هربار می‌گفتم الانه که بمیریم... .
درسته که خودم هم موقع رانندگی از این حرکت‌ها می‌زنم اما ماشین با موتور خیلی فرق داره و اگه با موتور تصادف کردی قطعاً مرگت حتمیه... با‌ اون سرعت که می‌روند چیزی طول نکشید که رسیدیم به باشگاه اسب‌سواری. تا حالا این‌جا نیومدم اما تعریفش رو خیلی شنیده بودم.
با موتور وارد محوطه‌ی پارکینگ شدیم و موتور رو تو جایگاه موتور‌ها پارک کرد. دستم رو، روی شونش گذاشتم و پیاده شدم و خواستم کلاه رو از سرم دربیارم اما هرچقدر باگیره‌ش ور رفتم دوباره باز نشد... چشم‌هام رو بسته بودم و تو دلم داشتم به آراد فوش میدادم که اخه حالا چه موقع موتور سواریه اون هم تو این هوا که یهو دست‌هاش رو، روی دست‌هام حس کردم. سریع دستم رو از زیردستش کشیدم و اون با یه حرکت گیره‌ش رو باز کرد و خودش کلاه رو از سرم دراورد و گذاشت رو باک
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
موتورش... .
موهام خیلی بهم ریخته بود مشغول درست کردنشون شدم و اون جلوتر از من راه‌افتاد.
- آراد من وسیله‌ی سوارکاری نداشتم‌ها!
- مهم نیست اینجا داره.
اره خب مگه میشه چنین باشگاهی که مخصوص بچه‌پولدارها و سلبریتی‌هاس یه چندتا وسیله‌ی سوارکاری نداشته باشه؟!
باهم وارد ساختمان شدیم و به محض ورودمون مردی که پشت میز پذیرش نشسته بود سریع ازجاش بلند شد شروع به پاچه‌خواری کرد:
- به‌به آراد خان خیلی وقته نیومدین این‌جا، می‌گفتین گاوی گوسفندی چیزی جلو‌ پاتون بزنیم زمین.
آراد جواب همه‌ی این حرف‌هاش رو فقط با تکون دادن سرش داد و گفت:
- خانوم رو به اتاق‌ پرو راهنمایی کن و وسایل مورد نیاز رو بهش بده.
- حتماً اقا به روی چشم... .
مرد دستش رو به سمت انتهای سالن دراز کرد و گفت:
- بفرمایین... .
به آراد نگاهی کردم که گفت:
- توی زمین منتظرتم.
بی‌حرف بامرد هم‌ قدم شدم و رفتیم به سمت جایی که می‌گفت... تا یادم نرفته بهتون بگم که چه بیرون ساختمان چه داخلش از معماری و درکوراسیون حرف نداشت و واقعا زیبابود.
مرد دربی رو باز کرد و گذاشت من اول وارد بشم، وارد یه سالن به نسبت کوچک شدیم که یه سمتش کمد دیواری بود و چند تا درب دیگه رو دیوارهای دیگه بود... چه‌قد در‌ تو دره این‌جا. مرد که حتی اسمش هم نمی‌دونستم درب یکی از کمد دیواری هارو باز کرد و یه بسته‌ شیک بهم داد.
- این‌ها هم وسایل‌های سوارکاری
به درب روبه‌روش اشاره کرد و ادامه داد:
- اونجا می‌تونید حاضر بشین.
- ممنونم
بسته رو ازش گرفتم و درب اتاقی که می‌گفت رو باز کردم... اتاق تقریبا بزرگی بود که وسطش چندتا مبل لاوست رو به روی هم قرار داشت و دورتادورش کمد دیواری بود و هرکدوم شماره‌گزاری شده بودن. رفتم سمت یکی و دربش رو باز کردم،کیفم رو داخلش گذاشتم، کت و شالم رو دراوردم و اویز کردم. بسته رو باز کردم و کت مشکی که‌ توش بود رو تنم کردم دکمه هم داشت اما نبستم، دستی به موهام کشیدم و کلاه مخصوص سوارکاری رو سرم کردم و زدم بیرون.
اوه اینجا که صدتا زمینه حالا من ازکجا بدونم آراد کجاعه! همین‌جور داشتم این‌وَر و اون‌وَر رو نگاه می‌کردم و باچشم دنبالش می‌گشتم که مردی یونیفرم پوشیده سمتم امد و گفت:
- خانم افخم؟
اخمی کردم و گفتم:
- خودم هستم
- آرادخان منتظرتونن بامن بیایین.
بی‌حرف پشت سرش راه‌افتادم و وارد زمینی شدیم که آراد و مرد دیگه‌ای با دوتا اسب اون‌جا بودن... آراد مشغول نوازش یه اسب مشکی بود و حواسش به من نبود، وقتی رسیدم مردی که افسار اسب سفید دستش بود. افسار رو به دستم داد که گفتم:
- من خیلی سوار کاری بلد نیستم.
صدای آراد رو از پشت سرم شنیدم:
- کمکش کن تا سوار شه.
مرد افسار رو تو دستش گرفت و گفت:
- می‌خوایین واستون چهار‌پایه بیارم؟
- نه نیازی نیست.
زین رو گرفتم و سوار شدم، افسار رو از مرد گرفتم و تشکر کردم. اون مردی که من رو راهنمایی کرده بود رو به آراد گفت:
- آراد خان چیزی نیاز ندارین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
آراد:
- نه می‌تونید برید... .
مردها رفتن و آراد هم سوار اسبش شد و هر دو با فاصله‌ی کم و یواش‌ یواش شروع به حرکت کردیم.
صبرم دیگه داشت لبریز می‌شد و نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم برای همین هم گفتم:
- خب این‌هم از اسب‌سواری. نمی‌خوای جریان سردار رو بگی؟
- قبلش یه سوال دارم ازت/
- چی؟
- رابطتت با متین در چه حده؟
دروغ چرا رنگ از رخم پرید، وای خدا... نکنه دیروز من‌رو تعقیب کردن و حالا... سعی کردم خونسرد نشون بدم و هول نکنم.
- خیلی عادی، درحده یه همکار... البته خب خیلی وقته هم‌ رو می‌شناسیم اما رابطمون خیلی صمیمی نیست. چه‌طور؟
- می‌خوام که دیگه کوچک‌ترین صمیمیتی هم وجود نداشته باشه و کلا رابطه‌ت رو باهاش محدودتر کنی
اخم‌هام‌ رو توهم کشیدم و گفتم:
- چرا؟
- ببین متین چندساله که برای من کار می‌کنه و میشه گفت اطلاعات زیادی داره.
- خب؟
- خب این‌که دیگه نمی‌خوام باهاش کار کنم و اطلاعات جدیدی بهش بدم!
- و این چه ربطی به من داره؟
- نمی‌خوام از کوچک‌ترین قرارها و ملاقاتمون و حرف‌هامون رو بدونه.
- مگه تا الان حرف‌هامون رو از زبونش شنیدی؟
- نه و می‌خوام از این به بعدهم رو همین منوال پیش بری.
- خب این‌ها چه ربطی به قضیه‌ی سردار داره؟
- ربطش این‌که متین تا الان نه سردار رو دیده و نه حتی اسم سردار به گوشش خورده.
- اها، پس بگو. اوک من حرفی به متین نمی‌زنم.
دیدم سکوت کرد و فقط سرش رو تکون داد خودم ادامه دادم:
- خب... می‌شنوم جریان سردار رو.
- سردار نماینده‌ی افعی تو ایرانِ.
جاخوردم... سردار؟ سوالی که تو سرم رژه می‌رفت رو به زبون اوردم:
- مگه شاپو... .
وسط حرفم پرید و گفت:
- نه شاپور واسه رد گم کنیه.
- اما سردار که بیماره و سنش هم کمه
- بیماریش ربطی به کارش نداره و باید بگم سردار همین الانش هم ۴۰ سالشه.
- بهش نمیاد.
- درهرصورت باید بگم که همه‌ی کارها تو ایران زیره نظر سردارِ و شاپور هیچ نقشی نداره... البته هیچی هیچی هم نه، زیر دست سرداره اما خب افعی این‌طور خواسته که شاپور رو عَلَم کنه و از سردار یه‌جورهایی محافظت کنه.
- خب این‌طوری شاپور خیلی دشمن داره و جونش هم درخطره... خودش با این موضوع مشکلی نداره؟
- نه، چون هرچیزی یه قیمتی داره و افعی شاپور رو تاحالا راضی نگه داشته ازاین به بعدش هم همین‌طوره... .
- یعنی همه فکر میکنن شاپور سردست‌‌ است؟ یا همه می‌دونن جریان سردار رو؟
- هیچ‌ک.س جز من و درحال حاضر تو نمی‌دونه و نباید هم بدونه. هیچ‌کدوم از افراد باندها از حضور سردار حتی خبرهم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
ندارن. البته نه این‌که نشناسنش، فکر می‌کنن نقش مهمی نداره و خیلی هاهم هستن که کلاً نمی‌شناسنش.
- تو چه‌جوری این قضیه رو فهمیدی؟
- یادت رفته من‌ رو شاپور بزرگ کرده؟
اخم‌هام رو توهم کشیدم و گفتم:
- خب این چه ربطی داره به این‌که تو از این داستان باخبر باشی؟
- ببینم تو وقتی با خانوادت زندگی می‌کردی از اتفاق‌های تو خونتون باخبر نمی‌شدی؟
متلک بهم انداخت یعنی الان؟
- از خیلی‌هاش که مامان بابام نمی‌خواستن، نه... حتی روحمم باخبر نمی‌شد.
- واسه این‌که زیادی آروم و ساده بودی. من بچه که بودم خیلی شر بودم البته باید بگم سنم هم کم نبود خیلی چیز‌ها رو می‌فهمیدم.
حالا مثلا که چی؟ باشه بابا فهمیدم بچه‌ی زبر و زرنگی بودی... .
هردوسکوت کردیم و به راهمون ادامه دادیم اما آراد یهو سرعتش رو زیاد کرد ولی من همچنان آروم می‌رفتم.
فکرم خیلی درگیر شده بود چه‌طور پلیس تا حالا هویت سردار رو شناسایی نکرده بود و نفهمیده بودن شاپور یه طعمه‌س؟
اصلا چرا آراد با شاپور زندگی می‌کرده و کلاً نسبتشون باهم چیه؟ این سوال رو باید همین الان ازش می‌پرسیدم. آراد یه دور، دور زمین چرخید و اومد پیش من و گفت:
- می‌خوای با اسب قدم بزنی؟ این زبون بسته می‌خواد فرار کنه... یه‌کم سرعتت رو بیشتر کن.
بی مقدمه سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو پرسیدم:
- تو چرا با شاپور زندگی می‌کردی؟ خانواده‌ی خودت کجان؟
اخم‌هاش رو توهم کشید و جدی گفت:
- چرا می‌پرسی؟
- ذهنم رو درگیر کرده.
- به ذهنت بگو به نفعش نیست اون‌قدر درگیر هرچیزی میشه.
سکوت کردم نمی‌خواستم حالا که بهم اعتماد کرده جوری وانمود کنم که اومدم اطلاعات جمع کنم اون هم خیلی گیر نداد و با اسبش تند دور زمین رو دور میزد اما من همچنان آروم می‌رفتم و تو حس‌ و حال خودم بودم... .
نمی‌دونم چی شد وقتی اسب آراد از کنارم سریع رد شد اسب منم شروع کرد به دویدن و هرچقدر افسارش رو می‌کشیدم نمی‌ایستاد و بلعکس تندتر میرفت... کمی که دقت کردم دیدم بندافسار از دهنه جدا شده و این یعنی من هیچ کنترلی رو اسب ندارم... ترسیده به سر اسب و یالاش نگاه می‌کردم که صدای آراد رو شنیدم:
- نه مثل این‌که دل و جرات پیدا کردی بالاخره، حالا اون‌قدر هم نمی‌خواد تند بری.
موهای اسب رو محکم می‌کشیدم اما فایده نداشت، وحشی و غیرقابل کنترل شده بود ناخوداگاه جیغ زدم:
- آراد
صداش رو از پشت سرم شنیدم:
- چیه!؟ ترنم یواش‌تر برو نمی‌تونی دیگه کنترلش کنی‌ها.
ترسیده گفتم:
- افسار اسب پاره شده نمی‌تونم کنترل کنم این‌ رو، یه کاری کن.
- چی میگی؟
داد زدم:
- میگم افسار این لعنتی پاره شده چیکار کنم؟
- اروم باش ترنم مواظب باش پاهات از رکاب درنیان. گوش میدی چی میگم؟
خودش تو مرکز ایستاد زمین ایستاد و نگاهش به من بود.
- ترنم می‌شنوی صدام رو؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
واقعیت این بود که می‌شنیدم اما نمی‌فهمیدم چی میگه... .
تاحالا چنین موقعیتی برام پیش نیومده و نمی‌دونم چه‌جوری باید آروم کنم این حیون رو، نعره‌ی آراد هشیارم کرد:
- میگم ول کن اون موهای لعنتیش رو.
برای این‌که صدام بهش برسه جیغ زدم:
- پس چی رو بگیرم می‌اوفتم زمین
- زین‌ رو بگیر
- نیوفتم؟
با عصبانیت داد زد:
- کاری که میگم رو بکن. با یه دست زین رو بگیر و با دست دیگه سرش رو نوازش کن
جیغ کشیدم:
- می‌اوفتم
- موهاش‌ رو محکم نگیر ترنم، زین رو بگیر خم شو و سرش رو نوازش کن
داشت اشکم درمی‌اومد و این اسب هم با نهایت سرعتش دورتا دور زمین می‌دوید.
چیکار کنم خدایا؟ چاره‌ای نداشتم باید به حرف آراد گوش می‌کردم.
- میگم خم شو نوازشش کن... .
خم شدم اما جرات نداشتم دست‌هام رو ول کنم
آفرین حالا با یکی از دست‌هات نوازشش کن... .
بایکی از دست‌هام زین رو گرفتم اما تعادل نداشتم، برای همین دوباره صاف نشستم و موه‌هاش رو گرفتم.
- میگم موهاش رو نگیر وحشی‌تر میشه.
- می‌ترسم. لعنتی این حیون وحشی رو یه جور متوقف کن.
- خیلی خب باشه تو فقط محکم بگیرش
ترسیده نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- می‌خوای چیکار کنی؟
از روبه‌رو دیدمش که داشت می اومد سمتم
- آراد داری چیکار میکنی؟
- ... .
بلندتر داد زدم:
- باتوام داری چیکار می‌کنی؟
فاصلمون نزدیک‌تر و نزدیک‌تر میشد و این اسب هم تندتر و تندتر می‌رفت... .
تقریبا به هم رسیده بودیم و هر لحظه امکان می‌دادم که اسب‌ها به‌هم بخورن و هم من و هم آراد پخش زمین شیم. چشم‌هام رو بستم و منتظر بودم که با مغز بیام زمین که یهو اسب ایستاد و سردست زد... خیلی سریع دست به کار شدم که اسب نیوفته، به جلو خم شدم و به گردن اسب چسبیدم، اما پای راستم از رکاب خارج شد، اسب هنوز رو چهار تا پاش نایستاد بود که یهو به چپ کج شد و منم چون یکی از پاهام بیرون رکاب بود خوردم زمین و رو دست چپم افتادم، درد وحشتناکی توش پیچید و نفسم بند امد... .
آراد سریع از اسب پیاده شد و دو تا مردی که تازه رسیده بودن پیش ما دوتا اسب‌هارو گرفتن.
آراد:
- ترنم چی شدی؟
یکیشون گفت:
- خانم حالتون خوبه، ممد سریع زنگ بزن دکتر.
به کمک آراد صاف نسشتم و با دست راستم بازوی چپم رو گرفتم حتم داشتم که شکسته
آراد:
- سرت که به زمین نخورد؟ ترنم حرف بزن بینم خوبی یا نه؟
واقعیت این بود که از درد دستم داشتم می‌مردم اما جلوی ریزش اشک‌هام رو گرفتم و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:
- خوبم رو به اون دوتا مرد گفتم:
- نیازی نیست زنگ بزنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
به اورژانس.
مرد:
- این‌جا دکتر هست الان میاد، بعدم بدجود خوردین زمین ممکنه اسیب دیده باشین.
- خوبم
آراد:
- این‌طوری که نمیشه... ببینم فقط دستت درد می.کنه؟ پاهات که چیزی نشد؟!
نای حرف زدن نداشتم... فقط سرم رو به معنی "نه" تکون دادم
- اوکی‌‌. پاشو ببینم...
بلند شد و به منم کمک کرد که بلند شم، یهو دستس به دستم خورد که دادم رفتم هوا و دوباره رو زمین نشستم:
- آی
آراد نگران کنارم زانو زد:
- چی شدی؟ کجات درد می‌کنه؟
نفس ‌بریده گفتم:
- دستم خیلی درد می‌کنه
آراد رو به مردی که اسمش محمد بود با عصبانیت گفت:
- چی شد پس این دکترتون؟
محمد:
- اقا دارن میان.
مردی که دکتر بود حدوداً پنجاه ساله میزد و روپوش دکتری تنش بود. وقتی نزدیکمون شد رو به آراد گفت:
- برید کنار بذارید ببینم چی شده.
آراد کنار رفت و دکتر کنارم زانو زد و اون دوتا مرد اسب‌ها رو از زمین خارج کردن، نگاهم به اون اسب سفید و چموشی افتاد که سوارش بودم، داشت به من نگاه میکرد، پشیمونی رو از چشم‌هاش میشد فهمید. وای خل شدم‌ها! اخه مگه اسب هم چیزی حالیشه؟ مثل این‌که مخم تاب برداشته... .
با صدای دکتر به خودم امدم:
- می شنوی صدام رو دخترم؟
در جواب فقط سرم رو تکون دادم.
دکتر:
- خب چی شدی؟ چه‌جوری خوردی زمین؟
- افتادم رو دست چپم و الان خیلی درد می‌کنه
دکتر:
- پاهات چی؟ درد نمی‌کنه؟
- نه خوبه
دکتر:
- می‌تونی یعنی راه بری؟
حوصلم داشت سر می‌رفت دیگه و درد دستم هم واقعا صبرم رو لبریز کرده بود با کلافگی گفتم:
- اره هیچ‌کجام درد نمی‌کنه فقط دستمه
دکتر از وسایلی که اورده بود با احتیاط و یواش مشغول آتل کردن دستم شد و رو به آراد گفت:
- دستش شکسته، آتل می‌کنم که اسیبی نبینه اما سریع ببرینش بیمارستان.
آراد رو به پسرجونی که تازه بهمون ملحق شده بود گفت:
- مسعود برو وسایل‌هامون رو بیار... .
باهرتکون دادن دستم توسط دکتر لبم رو گاز می‌گرفتم و ناخون‌های دست راستم رو تو کف دست محکم فرو می‌کردم بلکه درد اون دستم رو نفهمم .
مسعود:
- چشم اقا فقط شماره کمد خانوم چنده؟
چشم‌هام رو باز کردم اما بی‌اینکه نگاهش کنم گفتم:
- سی و هشت
مسعود بی حرف رفت که وسایل‌ها رو بیاره
دکتر:
- خب این هم از این...
به اتل بزرگ دستم نگاهی کردم و خواستم از جام بلند شم که آراد سریع زیر بازوم رو گرفت و کمکم کرد:
- ببین می‌تونی راه بری! پاهات اوکین؟
- اره خوبم... .
مسعود رو دیدم که امد و وسایل‌ها رو تحویل آراد داد.
دکتر:
- سریع برین بیمارستان که مشکل بدتر و سخت‌تر نشه
آراد:
- بله ممنون
دکتر:
- خواهش می‌کنم. فقط باشگاه رو درجریان بذارین.
صدای مردی از پشتمون باعث شد همه برگردیم و نگاهش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کنیم.
- چی شده؟آراد خان حالتون خوبه؟ من نبودم باشگاه و تازه رسیدم که خبردار شدم خانومتون خوردن زمین رو به من ادامه داد:
- خانوم شما حالتون خوبه؟ اسیب جدی که ندیدی؟
سعی کردم محترمانه برخورد کنم:
- اگر دستم رو فاکتور بگیریم... نه چیزیم نشده
آراد:
- مرسی اقای رئیسی چیزی نشده
ریئسی که از ظاهرش پیدا بود مدیر این‌جا ست گفت:
- واقعاً شرمنده‌ام و ازتون عذر می‌خوام که چنین اتفاقی افتاده. باشگاه تمام مسئولیت درمان رو به عهده می‌گیره اصلاً اگر می‌خوایین زنگ بزنیم اورژانس
آراد:
- نه نیازی به اورژانس نیست.
ریئسی:
- در هر صورت ما رو بی‌خبر نذارین از احوال همسرتون.
اَه من نمی‌دونم چرا هر قبرستونی می‌ریم فکر می‌کنن من زن آرادم اخه من و این گنده‌بک کجامون به هم میاد؟ اِه این فکرهای مزخرف چیه اخه حالا امده سراغم؟ ندارم از درد می‌مرم این‌ها به حرفن.
ریئسی:
- اهان راستی... .
دستش رو کرد تو جیبش و سوییچ ماشینش رو دراورد و گرفت رو به آراد:
- تاجایی که من می‌دونم امروزم باموتور امدی
آراد:
- بله باموتور اومدم اما نیازی نیست حلش می‌کنم
ریئسی:
- بگیر پسر تعارف نکن... حالا دو ساعت باید منتظر تاکسی بمونید... این دختر بیچاره هم رنگ به رو نداره از درد بگیر که سریع برین. یادت هم نره من رو خبرداری کنی... .
آراد نگاهی به من و حال خرابم انداخت و بعد سوییچ رو ناچار گرفت و گفت:
- حتماً، بابت ماشین ممنون سریع می‌فرستم براتون خدانگهدار.
بعد از اتمام حرفش منتظر حرف دیگه‌ای از جانب کسی نموند و زیر بازوم رو گرفت و تا ماشین بردم ... .
دم ماشین کلاه سوارکاری رو از سرم دراورد... .
خودم با دست سالمم شالم رو انداختم رو سرم. خیلی اروم کت رو هم از تنم خارج کردم و به کمکش پالتوی خودم رو تن کردم البته فقط یکی از استین‌هام رو تو دستم کردم. همه‌ی جونم با خاک یکی بود و درد دستم هر لحظه زیادتر می‌شد و مجبورم می‌کرد دربرابر کارهایی که می‌کنه سکوت کنم و نتونم حرفی بزنم...
آراد:
- خیلی درد داری؟
سعی کردم اروم باشم و نذارم از حال درونم باخبر بشه دوست ندارم خودم رو جلوش ضعیف نشون بدم. درب رو برام باز کرد، همین‌طور که می‌نشستم گفتم:
- نه خیلی.
درب رو بست و لحظه‌ی اخر شنیدم که گفت:
- لجباز و یه دنده.
مسیر بیمارستان رو تو سکوت گذروندیم و من از درد چشم‌هام رو بسته بودم، لب‌هام رو گاز می‌گرفتم و سرم رو به پنجره تکیه داده بودم و دعا می‌کردم که سریع‌تر برسیم بیمارستان.... .
شانس ما رو نگاه کن، این همه آدم نابلد میرن اسب‌سواری نه اسب رَم می‌کنه نه افسار پاره میشه... ما هردو بلا به سرمون میاد... معلوم نبود مسئول‌های اون‌جا اون موقع که اسب داشت مثل چی می‌دوید کجا بودن... اصلاً اگه یکی تنهایی رفته بود چی؟ بدبخت اگه سرش می‌خورد به جایی یا اسب از روش رد میشد چی؟ هیچ‌ک.س نبود به دادش برسه.‌‌ خدابگم چیکارت نکنه آراد... آبت کم بود؟! نونت کم بود؟! دیگه اسب ‌سواریت کجات بود؟ اما خدایی اون بود که نجاتم داد... اگه نبود معلوم نبود چند دور دیگه با اون سرعت می‌دویدم با اسب... اَه بابا ترنم چقدر زر میزنی با خودت... خفه بمیر تا برسید به بیمارستان... اوف دستم ولی چقدر درد می‌کنه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- خب دخترم همون‌طور که گفتم دستت شکسته
کلافه گفتم:
- دکتر این رو که خودمم می‌دونستم میشه لطفا دست من رو گچ بگیرین که این درد لعنتیش یه کم اروم شه! یا یه مسکنی چیزی بدین من.
- دخترجون الکی که نمیشه گفت دستت شکسته و گچ گرفت... .
از پشت میزش بلند شد و به طرف تخت کنار اتاقش رفت و ادامه داد:
- تا عکس نگیری که نمیشه... حالا پاشو بیا اینجا تا گچ رو بگیرم واست... بلندتر داد زد:
- خانوم ابراهیمی... .
بلند شدم و رفتم رو تخت معاینه نشستم که دختر جونی که پرستار بود امد داخل
ابراهیمی:
-‌ جانم اقای دکتر من رو صدا کردین؟
دکتر:
- بیا دخترم بند‌ و بساط گچ و گچ‌کشی رو راه‌بنداز که این دختره صبر و حوصله نداره.
پرستار مشغول درست کردن گچ شد و دکتر امد سمتم، با چشم به آراد اشاره‌ی نامحسوسی کرد و آراد بی‌فوت وقت امد کنارم ایستاد. نگاه مشکوکی بهش انداختم واقعا نفهمیدم هدف دکتر از این حرکت چی بود و چرا آراد نزدیکم امد... .
دکتر:
- باید دستت رو معاینه کنم
- معاینه واسه چی دیگه؟
دکتر:
- باید ببینم کبود شده و یا ورم کرده یا نه
- اقای دکتر این که دیگه معینه نگاه کنید هم کبود شده هم ورم کرده ‌‌.
دکتر:
- اره اما اجازه بده که ببینم... ‌.
نزدیکم روی صندلیش نشست و دستی به دستم کشید و گفت:
- نه اوضاعش خیلی بد نیست، مگ نه اقای صبوری؟
نگاهی به آراد انداخت
صدای آراد رو درست از سمت راستم شنیدم اما چون صورتم سمت دکتر بود چهره‌ش رو نمیدیدم:
- نه خداروشکر چیزی نشده... اهان راستی ترنم...
دستش رو روی بازوم گذاشت که مجبور شدم نگاهش کنم، به محض چرخیدن سرم سمتش درد خیلی زیاد و وحشتانکی تو دستم پیچید که صدای تیکی داد و نفسم رو بند اورد... چشم‌هام رو بستم و فشردم... برای اینکه جیغ نزنم لبم رو محکم گاز گرفتم که طمع شور خون رو تو دهنم حس کردم و با دست سالمم چنگ انداختم به پالتوی آراد... وای خدا این دیگه چی بود
دکتر:
-‌ خوب این هم از این. دستت رو باید جا می‌انداختم و بعد گچ می‌گرفتم که حل شد
حرفی نزدم چون نایی واسه حرف زدن نداشتم، بیحال به آراد نگاه کردم که نگران نگاهم می‌کرد، لب زد:
- خوبی؟
فقط یک‌بار چشم‌هام‌ رو باز و بسته کردم... این حرکت انرژی زیادی ازم گرفته بود اما کمی، فقط کمی از دردش رو کم کرد دکتر به کمک پرستار اول دور تا دور ساعد دستم رو با استاگینت (نوار پنبه) پوشوند و بعدش هم گچ گرفتن... .
***
- من نمیام خونه‌ی تو.
- همین که گفتم.
- آراد اخه دلیلی نیست که بخوام بیام. بعدم من می‌تونم با یه دست هم از پس خودم بربیام.
- دکتر گفت تا یک‌ماه دستت باید تو گچ باشه، تا یک. ماه کی می‌خواد کارهات رو کنه؟
- یه خانمی هست هفته‌ای یک‌بار میاد واسه تمیز کاری بهش میگم هفته‌ای دو یا سه بار بیاد غذاهم بپزه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین