جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,634 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اون پا کردم و بالاخره دستش‌ رو فشردم:
- باید قول بدی دیگه از این بازی‌ها درنیاری... .
- قول شرف میدم. تازه خیلی چیزهای دیگه هم هست که باید بدونی.
مشتاق نگاهش کردم که خندید و گفت:
-‌اما الان وقتش نیس تو یک فرصت مناسب باهات تماس میگرم و خبرت میکنم. فردا رو استراحت کن و از پس‌فردا بیا شرکت. فعلاً هیچ بارگیری نداریم. برو به خودت استراحت بده. قهوه‌ت هم که سرد شد بذار بگم یکی دیگه واست بیارن
- نه مرسی.خیلی خستم میرم خونه دیگه.
از جا بلند شدم. آراد هم به تکون دادن سرش اکتفا کرد و من بی‌هیج حرفی اون‌جا رو ترک کردم... .
میشد باهاش بیشتر به جدل بیوفتم و بحث کنم اما فایده‌ای نداشت. کار درست رو اون‌ها انجام داده بودن‌ و اگر دعوا میکردم، میونم رو باهاش بد می‌کردم فقط. باید سریع برم خونه و با عمو صحبت کنم‌ قطعا منتظر منن. اما قبلش باید ماشینم‌ رو ببرم کارواش. البته نه کارواش ساده یه کارواشی که کارکنانش از مامورهای پلیسن و فقط تایم‌های خاصی رو اون‌جا کار میکنن بقیه‌ی روزها کارکن‌های معولی خودشون اون‌جا هستن، مثل الان که منتطرن من برم، در ظاهر مامورهای پلیس ماشین‌ رو می‌شورن اما در اصل دارن چک میکنن ببین تو ماشین ردیاب و یا شنود و دوربین کار گذاشته شده یا نه... البته جوری که کسی نفهمه، با یک سری دستگاه‌های کوچولویی که توی لباس‌هاشون جاساز شده این‌کار رو انجام میدن و وقتی مشتری‌های خاصی دارن می‌دونن چیکار کنن.
تقریباً پونزده دقیقه‌ای می‌گذشت که داشتن ماشین‌ رو تمیز میکردن که یکی از اون دوتایی که داشتن رو ماشین من کار میکردن به سمتم امد.
- چی شد؟
- ستوان افخم همون‌طور که حدس زدین توی ماشین ردیاب و شنود کار گذاشته شده.
- اوکی
- پاکسازیش کنیم؟
- نه نیازی نیست ممنون... .
سوار ماشینم شدم و بانهایت سرعت به سمت خونه روندم به محض این‌که وارد ساختمون شدم اول رفتم خونه‌ی خودم چون ممکن بود تو خونه هم شنود و یا دروبین کار گذاشته شده باشه که البته فهمیدن اون خیلی سخت نیس چون، همونطور که قبلاً گفتم این‌جا یه ساختمان شخصیه که ساکنان توش همه از همکار‌های خودم که تو اگاهی کار میکنن اما بدون هویت و اگه کسی وارد بشه نگهبان اطلاع میده. خیلی عادی قفل درو باز کردم و وارد شدم. شال و مانتوم رو از تنم دراوردم که زنگ خونه به صدا درامد، پس ظاهراً تو خونه ورود نکرده بود، درب‌ رو که باز کردم با عمو روبه‌رو شدم... بی‌حرف هم‌رو بغل کردیم... عمو پدرانه پیشونیم رو بوسید
- دلم واستون تنگ شده بود عموجونم.
- من بیشتر.
- کلی حرف دارم باهاتون.
عمو سرش رو تکون داد و گفت:
- منم عزیزم.
دستش‌ رو پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد:
- بیا بریم.
کلید‌های خونم رو برداشتم، درب‌ رو بستم و وارد واحد کناری شدیم که با متین رو به‌ رو شدیم. به هم سلام کوتاهی دادیم که عمو گفت:
- من برم شماهم بیایین. عمو که رفت بی‌معطلی پریدم تو بغ*ل متین و دست‌های
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اون‌ هم دورم حلقه شد
- دلم واست یه ذره شده بود
- منم.
گونش‌ رو بوسیدم و ازش جدا شدم.
- خوبی؟
- خوبم از تو نمیپرسم چون مشخصه سفر اصفهان بهت خوش گذشته.
از این حرفش ناراحت شدم اما چیزی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- اره خیلی اصلا همش رفتیم گشت‌ گذار. سفرش، سفره تفریحی بود، کاری نبود که، اصلاً نمی‌دونی مسافرت با یه جنایتکار چه حالی میده.
- دراین مورد بعداً حرف می‌زنیم فعلا بیا بریم.
متین این‌بار هم احساساتش رو بروز نداد و فقط به گفتن کلمه‌ی "منم" در جوابه "دلم واست تنگ شده" بسنده کرد، البته گاهی اوقات پیش میومد. بعد از سلام و احوال پرسی با سارا و محمد توی نشیمن روی مبل‌ها نشستیم و از سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم البته رقصمون توی مهمونی و یا حرف‌هامون درمورد عشق اون‌ روزی که سی‌ و‌ سه‌ پل بودیم و موارد مشابهش رو سانسور کردم. بعد از اتمام حرف‌هام متین گفت:
-‌همه‌ی این‌ها رو می‌دونیم
- حدسش رو میزدم. کی متوجه شدین؟
متین:
- درست روزی که شما رفتین اصفهان منم امدم. آراد این بار مسئولیت بارگیری رو به من داد و گفت من برم تحویل بگیرم محموله رو
- تو؟
متین:
- اره.‌‌ می‌خواستم بهت بگم اما دیر شده بود‌ و نمی‌شد و نباید باهات ارتباط برقرار می‌کردم.
عمو:
- نه این‌که نشه، می‌شد اما من گفتم که تو چیزی نفهمی.
با تعجب به عمو نگاه کردم که گفت:
- این‌طوری به نفعت بود. من تو رو می‌شناسم، تو بازیگر خوبی نیستی اگه می‌فهمیدی نمی‌تونستی اون‌جور که بودی باشی و همین باعث میشد آراد بهت اعتماد نکنه.
عمو راست میگفت؟ واقعا من بازیگر خوبی نیستم؟ شایده اره شاید نه... چون حداقلش این‌که تا الان نتونستم کاری کنم که نظر آراد رو به خودم جلب کنم.
متین:
-‌ آراد درمورد تو با من حرفی نزد. اصلاً به من نگفت که تو قراره چنین بازی باهات کنه و این‌جوری ازمایشت کنه، فقط بهم گفت این‌بار تو مسئول تحویل گرفتن بارهای اصفهانی. ازش هم که پرسیدم مگه قرار نیس ترنم این‌کار رو انجام بده گفت: «کاری به تو نداره و سرت تو کار خودت باشه.» اون‌موقع بود که فهمیدم یه کاسه‌ای زیره نیم کاسشه. با عمو که مشورت کردم گفت به صلاح نیست ترنم بدونه. اون‌ روزی که آراد به بهونه‌ی رفتن به شرکت تو رو نبرد باخودش، دراصل اومد بالاسر کار اما خیلی سریع رفت و احتمالاً هم باید رفته باشه شرکتش. درمورد جمشید و داستانی هم که گفت درست گفته بهت چنین اتفاقی افتاد و واقعا با جمشید درگیر شدن درحال حاضر و نمی‌دونیم چی میشه تهش...
عمو:
- البته خیلی هم دور از حدس نیست، دوحالت بیشتر نداره یا آراد جمشید رو می‌کشه یا جمشید آراد رو...
نمی‌دونم چرا اما؛ با‌ این جمله ی‌ عمو دلم لرزید‌.
- عمو این جریان سردار رو من نفهمیدم اما؛ متین تو درموردش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
چیزی میدونی؟
متین:
- نه والا من حتی دفعه اوله که دارم اسم سردار رو به عنوان اشنای شاپور می‌شنوم‌ تا حالا آراد چیزی نگفته بهم.
عمو رو به من گفت:
- آراد چیز بیشتری نگفت بهت؟
- نه گفت بعداً میفهمی. توی قراری که داریم احتمالاً بهم بگه، چون گفت حرف‌های زیادی داریم باهم.
متین رو به عمو گفت:
- خیلی سریع باید درموردش تحقیق کنیم.
عمو:
- می‌سپارم به بچه‌ها.
- اما عمو این عجیب نیست که تا حالا هیچ‌ ک.س از سردار خبری نداشته و عجیب‌تر از اون این‌که شاپوری که نماینده‌ی ایرانه سرخم می‌کرد پیش سردار؟
محمد:
- احتمال این‌که شاپور واسه رد گم کنی باشه زیاده سرهنگ. این‌طور که ترنم میگه شاپور نقش بازی نمی‌کرده و واقعاً بهش احترام می‌ذاشته و ازش حرف شنوی داشته.
متین:
- غیر ممکنه احتمال این خیلی کمه چون اگه چنین چیزی بود قطعاً تاحالا می‌فهمیدیم.
عمو:
-‌متین محمد هم درست میگه احتمالش هست این‌جوری باشه اما؛ کم به‌هر حال به زودی می‌فهمیم جریان چیه.
سارایی که تا حالا سکوت کرده بود بالاخره به حرف امد:
- از کجا معلوم که آراد دوباره ترنم رو بازی نده!
عمو:
- امکان این هم هست.
- عی بابا همه چیز که قاطی شد.
عمو:
- این داستان یه کلافیه که حسابی توهم پیچیده و دوسرش مشخص نیس، باید یه جاش‌ رو گرفت و پیش رفت تا به یکی از دو سرش برسیم.
- خب عمو از این به بعد باید چه کنم من؟
عمو:
-خودت که بهتر میدونی روی کاری که باید بکنی تمرکز کن و به چیزهای دیگه فکر نکن.
متین:
-‌مگه قراره چیکار کنه؟
هول زده گفتم:
- منظور عمو همینه که نقشه‌ها و راه‌ها رو بررسی کنم و یاد بگیرم که مشکلی تو این قضیه پیش نیاد بعداً برام... .
متین آهانی گفت و دیگه پی قضیه رو نگرفت و من زیر نگاه‌های معنادار عمو ذوب شدم.
جمع تو سکوت بدی فرو رفته بود که عمو گفت:
- خیلی خب بچه‌ها شما برین استراحت کنید. منم باید برم.
با این حرف عمو من و متین ازجا بلند شدیم باهمه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه‌ی من. همین‌طور که مانتو و شالم رو از تنم در می‌اوردم گفتم:
- اخیش هیچ‌جا خونه ادم نمیشه ها.
- مشخصه چه‌قدر این چند روز بهت بد گذشته.
این هم از متلک دومش اما؛ من بازهم سکوت کردم و به این حرفش جوابی ندادم به جاش بی‌اینکه به روی خودم بیارم گفتم:
- متین من میرم یه دوش بگیرم توهم یه چیز سفارش بده از بیرون که بخوریم گشنمه.
- باشه شما برو دوشت رو بگیر.
اول اب داغ رو باز کردم تا عضلاتم باز بشه مدت زمان زیادی بود که نخوابیده بودم دیشب‌هم که کلا من پشت رل نشستم و نزدیک‌های ظهر بود رسیدیم خونه که جنگ با آراد رو پشت سر گذاشتم بعدش ماشین رو بردم کارواش و بعدش‌ هم که جلسه با عمو... اوف سنگم بود از پادر میومد بیشتر از سی ساعت بود که نخوابیده بودم... .
اب سرد رو باز کردم تا کمی سرحال بشم و پوستم شاداب بشه. حدود ده دقیقه‌ای هم زیر اب سرد موندم، اب رو بستم، حوله رو دور تنم پیچیدم و اومدم بیرون. جلو آینه ایستادم، خیلی وقت بود به پوستم نرسیده بودم، اومدم ماسک بذارم که پشیمون شدم و به‌ جاش آبرسان رو برداشتم و به دست و صورتم زدم. مشغول ماساژ صورتم بودم که متین درو باز کرد و اومد تو. همچنان جلو ایینه ایستاده بودم که اومد و دست‌هاش رو به لبه‌های میز تکیه داد و به سمت من متمایل شد.
- به‌به لیدی جذاب ما رفته دوش گرفته.
خدایا خواهش میکنم کمکم کن تا بتونم وجود متین رو قبول کنم. سعی کردم عادی باشم اما همه‌ی وجودم فرار از این عرصه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
رو میطلبید... .
سمتش برگشتم که سرش رو تو گودی گرد*نم کرد و بوس*ید. همزمان چشم‌های منم بسته شد. یکی از دست‌هاش رو گذاشت پشت کمرم و چسبوندم به خودش، با این کار رسما حالت خفگی بهم دست داد اما بازهم تحمل کردم اخرش که چی متین نامزد منه، دوستش دارم اما نمی‌تونم داشتن یه رو باهاش تصور کنم. با این فکر تنم مور مور شد خواستم عقب بکشم که نذاشت، به چشم‌هام نگاه کرد، چشم‌های قهوه‌ایش سرخ و خمار شده بودن.
- ترنم جان!
هووم خفه‌ی گفتم که گفت:
- نمی‌خوای بالاخره وابدی و بشی زنم؟
- متین ما نامزدیم هنوز که زن و شوهر نشدیم.
صداش هم داشت کم‌کم خمار میشد:
- اخه دیگه چه فرقی داره من و تو که دل‌هامون باهم یکیه.
دوباره چشم‌هام رو بستم. فکر این که قراره آراد رو عاشق خودم کنم اون هم باوجود متین عذابم میداد
- تو هم که اخه راضی دیگه چی بینمون فاصله میندازه که ما انقدر دست دست می‌کنیم؟ ها؟!
هیچ جوابی نداشتم بدم فقط سکوت کردم. احساس کردم نفس‌هاش زیادی دا*غ و نزدیکه چشم‌هام رو که باز کردم توی دوسانتی صورتم بود، نگاه‌ش خواستن رو فریاد میزدن، نزدیک و نزدیک‌تر میومد و من داشتم از حرارت تنش ذوب میشدم، بالاخره متین فاصله رو به صفر رسوند و بوسی*دم گرم و اتشین... .
دفعه‌ی اولمون نبود اما هربار من هنگ میکنم و طول میکشه تا ویندوزم بیاد بالا مثل الان که تازه شروع کردم باهاش همکاری کردن... .
داشتم نفس کم می‌اوردم اما اون ول کن نبود...
دستش‌ رو که برد سمت گره‌ی حوله، سنسور های مغزم فعال شد چشم‌هام رو باز کردم و با یه حرکت هولش دادم عقب چون انتظارش رو نداشت ولم کرد و تونستم فرار کنم از اون مخمصه... .
- ام... چیزه متین من خیلی خستم، گشنمم هست از دیشب چیزی نخوردم برو بیرون تا من لباس‌هام رو عوض کنم بعد میام که غذا بخوریم. سفارش دادی دیگه؟
متین دستش رو پشت گردنش کشید، مشخص بود خیلی کلافه‌اس. نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت :
- پس که گشنه‌ای و خوابت میاد... .
سری به معنای باشه تکون داد و ادامه داد:
- باشه اره بیا غذا سفارش دادم.
رفت بیرون و درب رو پشت سرش بست... .
نفس اسوده‌ای کشیدم، دستم رو گذاشتم رو قلبم و رو لبه‌ی تخت نشستم. قلبم گوپ‌گوپ میزد. اگه اون‌جوری هولش نمی‌دادم محال بود دیگه بتونم مهارش کنم، متین خیلی وقت بود که کاسه‌ی صبرش پر شده بود. زمان کمی هم مونده تا لبریز بشه و خدا رحم کنه به من‌... .
از ترس اینکه یهو دوباره سر و کلش پیدا نشه سریع لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم بیرون. همون‌جور که گفته بود، غذا سفارش داده بود. رو میز نهار خوری نشستیم و شروع کردیم به خوردن... .
دیدم داره با غذاش بازی میکنه گفتم:
- متین جان چرا نمی‌خوری؟
- ... .
- متین!
- ... .
اوف خدا بازهم قهر کرد. مرده به این گندگی مدام قهر میکنه و باید نازش رو بکشم یه بار نشد من قهر کنم و اون نازه من رو بکشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- قهری الان؟!
- خودت چی فکر می‌کنی؟
بفرما دیدی گفتم!
- اخه من که کاری نکردم که تو ناراحت بشی.
قاشق و چنگالش‌ رو، روی میز گذاشت به پشتی صندلی تکیه زد، دست به سی*ن*ه پرسید:
- ترنم تو چته؟ مشکلت ‌رو بهم بگو...
اشتهام کلا کور شد همین‌جور که سرم پایین بود و داشتم با غذای تو بشقابم بازی می‌کردم گفتم:
- من مشکلی با تو ندارم.
- پس چرا هربار که بهت نزدیک میشم ازم فرار می‌کنی؟
-‌ فرار نکردم
- پس عمه‌ی من بود چند دقیقه پیش اون‌جوری من رو هول داد و بهونه اورد؟
- بهونه نیاوردم واقعیت رو گفتم. متین من از دیروز صبح تا حالا چشم رو هم نذاشتم دیشب یه کله من داشتم رانندگی می‌کردم هیچی هم نخوردم به نظر تو چنین فردی می‌تونه خواسته‌ی شوهرش رو براورده کنه؟
- ههه! شوهر... از کی تاحالا ما شدیم زن و شوهر؟ تو که خودت چند دقیقه پیش گفتی ما نامزدیم؟
- منظورم این بود که رسما اسم‌هامون تو شناسنامه‌ی هم نرفته.
- اها پس بگو....
از روی صندلی یهو و عصبی بلند شد که صندلی افتاد اما صدای افتادنش تو نعره‌ی متین گم شد:
- پس بگو مشکل چیه‌... تو به من اعتماد نداری. یه باره بگو این هفت ماه کشک بود دیگه همش الکی بود... نه؟!
- متین من چنین حرفی نزدم. من دلم نمی‌خواد تا قبل عقد خیلی پیش ‌روی کنیم..‌. .
- بابا چه پیش روی؟ تو که وقتی می‌بوسمت هم هزار تا رنگ عوض می‌کنی. نفس که کم میاری تموم می‌کنی و اَل فرار. یه بار نشد واسه دومین بار نفس بگیری و ادامه بدی، همش من‌ رو از خودت دور می‌کنی. ترنم تو حتی من رو به زور بغل می‌کنی. نامزد‌های مردم از سر و کولشون بالا میرن تو از من فرار می‌کنی!
- متین شرایط من و تو فرق داره.
-‌ بیا این‌هم بهونه‌ی بعدیت‌... اهان بله صد البته که فرق داره. تا وقتی که تو و آراد بشینید نقشه‌ی دور زدن من رو بکشید صد البته که شرایطمون عادی نیست.
- اَه متین بسه دیگه. چرا درک نمیکنی من رو؟ برای من سخته که قبول کنم رابطه‌ برقرار کنم.
- می‌ترسی مگه ازمن؟ کاری کردم مگه باهات؟ کی وحشی بازی دراوردم که بترسی؟
- بحث این چیزها نیست، مشکل از منه. یعنی تو نفهمیدی که حتی برای این موضوع من پیش مشاور هم رفتم؟
- رفتی اما هیچ تغییری نکردی.
- متین من و تو کلا هفت ماهه که نامزد کردیم قبلش هم که خیلی رابطمون طولانی نبود. حق بده بهم.
- چقدر اخه؟ تا کی من باید منتظر بمونم؟ ترنم من مردَم نیاز دارم متوجهی؟
با درد چشم‌هام رو بستم همیشه از مردهایی که پی‌ رو غریضشون بودن بدم میومد و الان به هیچ‌وجه دلم نمی‌خواد فکر کنم متین هم مثل اون‌ها ست.
- حق میدم بهت. توهم درست میگی اما؛ مشاور گفت این‌کار با
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
زمان درست میشه. متین من و تو تایم خیلی کمی رو باهم می‌گذرونیم قبول کن که واسم سخت باشه قبول کردنت.
داد زد:
- یعنی میگی کلا من رو به عنوان نامزد هم قبول نداری دیگه. دسته شما درد نکنه... یهو بگو هیچ‌ جایی تو زندگی من نداری و خلاص.
- متین چرا من هرچی میگم یه چیزه دیگه می‌چسبونی بهش؟ چرا از خودت حرف درمیاری من کی گفتم تو رو به عنوان نامزدم قبول ندارم؟
- عه عه عه توهمین چند ثانیه پیش همین رو نگفتی؟!
- نه این رو نگفتم، من گفتم سخته واسم قبول کنم رابطه باهات داشته باشم.
- باشه تو راست میگی.
کاپشنش رو از روی مبل برداشت و به سمت در رفت
- متین کجا؟
- قبرستون
- خواهش می‌کنم قهر نکن. باشه معذرت می‌خوام. خستم متین بذار استراحت کنم حرف می‌زنیم باهم
- گفتنی‌ها رو گفتی منم شنیدم. میرم که راحت باشی و وجودم اذیتت نکنه.
درب رو باز کرد.
- متین.
قبل از این‌که مانع بشم بیرون رفت و محکم درب رو پشت سرش به هم کوبید که از صداش چشم‌هام رو بستم... .
میتن مرغش یه پا داشت والان به هیچ‌وجه کوتاه نمی‌امد. دوباره برگشتم و به غذاهای نصفه و نیمه نگاهی کردم، قید غذاخوردن رو زدم و رفتم تو اتاقم. خودم رو، رو تخت رها کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم تا خوابم ببره چون اگه این بی‌خوابی طولانی‌تر بشه بیمارستانی میشم، مخصوصا هم که داره حالت تهوع بهم دست میده از سردرد زیاد... اما؛ مگه میشد؟! متین یه لحظه هم از ذهنم دور نمی‌شد و وجود آراد باعث عذاب وجدانم شده بود‌ خدایا خودت کمکم کن. من هم متین رو دوست دارم و نمی‌خوام از دستش بدم، هم نمی‌خوام کم بیارم و زیر قولی که از بچگی به خودم دادم بزنم. من باید پسر عموم میثم رو پیدا کنم. بالاخره با ذهنی مشوش و اشفته به خواب رفتم... .
روی تاب نشسته بودم و داشتم تاب بازی میکردم، موهای بلندم تو دست باد میرقصیدن و میثم داشت هولم میداد اما سرعت تاب کم بود باخنده گفتم میثم تندتر تندتر و اون‌هم تندتر می‌کرد سرعت تاب‌ رو اما؛ ناگهان تاب ایستاد هرچه‌قدر میثم ر صدا کردم خبری ازش نبود... از تاب پایین امدم... توی پارک هیچ‌ک.س به جز من نبود. گریم گرفت و با بغض میثم رو صدا کردم:
- میثم!
جوابی نشنیدم اما امیدم رو از دست ندادم و باز هم صداش کردم، لابد همین‌جاها قایم شده و می‌خواد من رو مسخره کنه اما؛ بغض لعنتی هم بدجوری تو گلوم جا خوش کرده بود
- ببین میثم بیا بیرون دیگه. تو به مامان قول دادی مواظب باشی و تنهام نذاری الان کجا رفتی؟
سرگردون دور خودم چرخی زدم و بلند گفتم:
- میثم بیا دیگه.
- ترنم فرار کن... .
صدای میثم‌رو از پشت سرم شنیدم. خواستم سمتش برم اما نعره زد:
- میگم فرار کن... ترنم فرار کن.
بهش اهمیتی نمی‌دادم و به سمتش می‌دویدم اما هرچقدر نزدک‌تر میرفتم بیشتر دور می‌شدم. نمی‌دونم چی شد که یهو دستی دور دهنم پیچیده شد،گریه امونم رو بریده بود اما دست‌های اون فرد خیلی تنومند و قوی‌تر از این حرف‌ها بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تقلا می‌کردم از دستش فرار کنم اما؛ نمی‌شد... نمی‌تونستم، زورم بهش نمی‌رسید... .
کم‌کم همه‌ جا تیره و تار می‌شد و چهره‌ی میثم از میدان دیدم حذف... .
با جیغ بلندی که کشیدم همزمان از خواب هم پریدم. لعنتی باز اون کابوس لعنتی، ای خدا خواهش می‌کنم تموم بشه... دیگه طاقت ندارم. دستی به صورتم کشیدم که دیدم گونه‌هام خیسه احتمالا توی خواب گریه کردم. هوا تاریک شده بود و اتاق سرد سرد. شوفاژ روشن بود اما نمی‌دونم دلیل این سرما چیه! از تخت بلند شدم و رفتم تو سالن نشیمن لامپ‌ها همه‌ش خاموش بود و نور کمی از ماه خونه رو روشن کرده همون‌طور که حدس زدم دیدم، بله درتراس بازه و منشاء سرما از همین‌جاست. باد خیلی شدیدی می‌وزید و پرده رو تکون می‌داد، سریع درو بستم چون واقعاً خونه از بیرون هم سردتر شده بود. نزدیک شوفاژ ایستادم تا کمی گرم بشم. کلیدهای برق نزدیکم بود، روشنشون کردم اما؛ چشم‌هام رو بستم چون خیلی اذیتم می‌کرد، کم‌کم که عادت کرد چشم‌هام به نور بازشون کردم که با دیدن صندلی واژگون شده آه از نهادم بلند شد... .
یاد درگیریم با متین افتادم نگاهی به ساعت انداختم که پنج صبح رو نشون میداد. نزدیک یازده ساعت بود که خوابیده بودم اما بازهم تنم کوفته بود و می‌خواستم که بخوابم، صندلی رو صاف کردم و دوباره رفتم تو تختم. آلارم گوشیم‌رو واسه ساعت هشت تنظیم کردم، قرص آرام‌بخش رو با لیوان ابی که رو عسلی بود خوردم، دراز کشیدم و چشم‌هام رو روهم گذاشتم. خداکنه فردا کاری نداشته باشیم تا من بتونم برم پیش متین. هرچند که خیلی خطرناکِ و ممکنه آراد واسم بِپا گذاشته باشه اما چاره‌ای هم ندارم باید برم و از دلش دربیارم دراصل درست مثل همیشه باید برم منت کشی... .
متین واقعا مرد خوبیِ و مشکلی نداره اونی که مشکل داره منم که به خواسته‌اش اهمیت نمیدم البته دست خودم نیس نمی‌دونم چرا ازش خجالت می‌کشم و هیچ میلی درونم نیس که باهاش باشم. قبل از این‌که نامزد کنیم دوست داشتم که ببوسمش حتی به داشتن رابطه باهاش هم فکر کرده بودم اما الان عملی کردن همه‌ی فانتزی‌های دخترونه‌م واسم غیرقابل انجامِ. خب کدوم دختریِ که توی رویاهاش با پسری که دوستش داره از این داستان‌های عاشقانه نچینِ! همه، حتی شده یک‌بار هم از این کارها کردن. منم دختره خیلی احساسی هستم در اصل اما نشون نمی‌دم، البته تا قبل از این‌که با سارا تمرین نکنم. سارا و عمو احساس و احساسی بودن من رو خفه کردن و بهم یاد دادن که قوی باشم بهم یاد دادن که زن باشم و دلبری کنم که البته تا الان هیچ کاری نکردم اَه ترنم خل شدی؟ جدیداً خیلی باخودت حرف میزنی دختر کپه‌ مرگت‌ رو بذار صبح کلی کار داری.‌
سعی کردم از افکار درهمم دوری کنم تا خوابم ببره و همین‌طور هم شد... .
صبح با الارم گوشیم از خواب پاشدم چیزی که واسم عجیب بود این‌که هنوز هم احساس خواب‌ الودگی دارم و دلم می‌خواد بخوابم اما هرچی بیشتر بخوابم بیشتر خوابم می‌گیره.واقعا درسته که میگن "خواب، خواب میاره". خمیازه‌ی بلند و بالایی کشیدم و دست‌هام و پاهام رو کش دادم که خستگی و کوفتگی ازش خارج بشه. صدای تیریک‌تیریک انگشت‌هام انرژی بهم بخشید... . این‌قدر از این کار خوشم می‌اومد که خدا می‌دونه. رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم، با این‌که غذای درست و حسابی هم نخورده بودم اما اصلاً دلم چیزی نمی‌خواست برای همین مسواک
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
زدم و رفتم که حاضر بشم تا برم شرکت‌. ای‌کاش امروز آراد جریان سردار رو بگه. جلوی میز ارایشیم ایستادم و شروع کردم باحوصله به ارایش کردن. زیرسازی صورتم که تموم شد رفتم سراغ ارایش چشم‌هام که مثل همیشه ختم میشد به ریمل و خط چشم. رنگ و روم خیلی زرد بود و بی‌حال بودم برای همین کمی رژگونه هم زدم دراخر رژ زرشکی رنگم رو، روی لب‌هام کشیدم،کارم تموم شد... .
هوا امروز خیلی ابری و سرد بود و از اون‌جایی که منم حوصله‌ی مریض شدن رو ندارم، تصمیم گرفتم لباس گرم بپوشم، یه لباس بافت زرشکی رنگ و یه شلوار مشکی زغالی رنگ تنگ پوشیدم.کاپشن چرمی کوتاهم که قدش تا وسط‌های رونم بود رو تن کردم و شال بافت زرشکیم‌هم رو سرم انداختم... .
موهام‌ رو از یه سمت بافتم و روی شونم انداختم... .
جلوی موهام رو زیر شال درست کردم، کیف مشکیم‌ رو برداشتم و کارت عابربانک، پاوربانک، گوشی، هندزفری و لوازم ارایشی مورد نیازم رو ریختم توش. چکمه‌های بلندم که تقریباً با زانوهام بود رو پا کردم و سوار ماشین خوشگلم شدم و راه افتادم سمت شرکت... .
ماشین رو تو پارکینگ شرکت پارک کردم و سوار آسانسور شدم و مستقیم رفتم به طبقه‌ی مورد نظر به محض ورودم خانم منشی افاده‌ای چَپَکی نگاهم کرد و گفت آراد خان منتطرتونن از اون‌جایی که خیلی مشتاق بودم قدم تند کردم به سمت اتاق آراد اما منصرف شدم نباید خیلی تابلو بازی درمی‌اوردم برای همین راهم رو کج کردم سمت اتاقم و به نگاه متعجب منشی هم اهمیتی ندادم... .
کیفم رو گذاشتم روی میز کمی وسط اتاق قدم زدم. اوف چرا پس زمان نمی‌گذره از اومدنم به شرکت فقط چهار دقیقه می‌گذشت. طول و عرض اتاق رو دو باره دیگه طی کردم و دوباره ساعت ‌رو چک کردم اَه تازه شد شش دقیقه... بیخیال بابا بذار برم بینم چی میگه سعی کردم اروم برم تا یک دقیقه دیگه هم بگذره... خداروشکر منشی افاده‌ای نبود که بخواد وراجی کنه، پشت دراتاق آراد ایستادم و ضربه‌ای به در زدم. صداش‌رو که شنیدم دستگیره رو کشیدم.
- بیا‌ تو.
داخل رفتم. خواستم سلام کنم که دیدم داره با تلفن صحبت می‌کنه و دستش‌رو واسم بالا اورده که سکوت کنم و منتظر باشم. منم فقط سرم رو واسش تکون دادم و اون هم مثل من سری به معنی سلام تکون داد و نگاهش رو به برگه‌های روی میزش دوخت و همین‌طور که صحبت می‌کرد مشغول بررسی برگه‌های زیر دستش شد... .
- بله اقای مرادی، گفتم که جلسه‌ی امروز رو فراموش نکردم، حواسم هست و منتظرم بیایین تا طرح‌های جدیدتون رو از نزدیک هم من هم بقیه‌ی اعضا ببینن.
- ... .
- پس عصر می‌بینمتون خدانگهدار.
تلفن رو قطع کرد و بی‌اینکه سرش رو بلند کنه گفت:
- چرا ایستادی؟ بیا بشین.
- جلسه داریم؟
- اره و برای همین هم صدات کردم.
پرونده‌ای رو دستم داد و گفت:
- چیزهای که باید بگی این‌جا نوشته شده تا عصر حفظشون کن که مشکلی نداشته باشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- فکر می‌کردم درمورد موضوع دیگه‌ای صحبت می‌کنیم.
سرش زو بلند کرد و نگاهم کرد:
- به اون هم می‌رسیم اما اول باید کارهای عقب افتاده‌ی شرکت رو سروسامون بدم.
- زمان مناسب اون‌ وقت کیه؟
هشدارگونه اسمم رو صدا زد و "ت"رو تشدید دار تلفط کرد:
-‌ تّرنم!
- تو به من قول دادی جریان سردار رو میگی
- زیره قولم‌ هم نزدم. من نگفتم کی بهت میگم گفتم میگم. زمانی واسش تعیین نکردم. الان‌ هم به جای حرف‌های اضافه بهتره بری و نه وقت من رو بگیری نه وقت خودت رو.‌ ساعت چهار جلسه داریم و تو هم باید یه کنفرانسی بدی. می‌خوام همه چیز بی‌نقص باشه، پس بنظرم برو که به کارهات برسی.
بی‌حرف نگاهش کردم و ازجام بلند شدم. عقب گرد کردم و بیرون رفتم. به منشی که داشت با تلفن صحبت می‌کرد و به محض ورود من به سالن تلفن رو قطع کرد گفتم:
- واسم یه قهوه بیار
- من آبدار چیه شرکت نیستم. می‌تونی خودت بری و واسه خودت قهوه بریزی... .
مشغول سوهان کشیدن ناخون‌های بلندش شد و زیر لبی ادامه داد:
- پررو خانم فکر کرده کیه که دستور میده
عصبانیتم‌ رو سعی کردم سرش خالی نکنم برای همین با لحنی که بشدت کنترل میشد گفتم:
- منم منشی نیستم که بخوام همه‌کارها رو خودم انجام بدم... به آبدارچی شرکت بگو واسم یه قهوه بیاره. درضمن بهتره همیشه سرمیزت بشینی و ازجات بلند نشی که یه موقع یکی بی‌هماهنگی وارد اتاق ریئست نشه‌. این دفعه به خیر گذشت و سپر بلات شدم اما دفعه‌ی بعدی در کار نیس‌... .
به سمت اتاقم دو قدم رفتم اما برگشتم و گفتم:
- اهان راستی تلفن شرکت برای کارهای خصوصی تو نیست که هر موقع دلت بخواد اشغالش کنی و ازش استفاده کنی... .
خانوم اصلانی یا بهتر بگم منشی افاد‌ه‌ای زبونش بند امده بود و چیزی نمی‌تونست بگه پوزخندی بهش زدم و وارد اتاقم شدم. یه‌بار باید نوک این رو می‌چیدم که امروز این‌کار رو کردم. دختره‌ی پررو یه جوری رفتار میکنه انگار شرکت ارث پدرشِ.
پرونده‌ای که آراد بهم داده بود رو باز کردم و مشغول بررسیش شدم. بعد از دو ساعت بالاخره سراز روی برگه‌های ریخت و پاش شده‌ی رومیزم بلند کردم و کش ‌و قوسی به بدنم دادم که صدای تیریک تیریک استخون‌هام بلند شد.دستی به گردنم کشیدم و موبایلم رو برداشتم، داشتم دنبال شماره‌ی یه رستوران می‌گشتم خیلی گشنم شده بود که یهو درباز شد و آراد امد داخل.
خیره نگاهش کردم وکاملاً جدی گفتم:
-‌تو کلا عادت به در زدن نداری نه؟
- جمع کن بریم ناهار... .
سرسری نگاهی به پرونده‌های روی میز انداخت و عقب گرد که بره... همون‌جور که پشتش بهم بود گفت:
- ده دقیقه بیشتر منتظرت نمی‌مونم... .
رفت و درب‌ رو هم پشت سرش بست. دهنم از تعجب باز مونده بود. چرا این بشر این مدلیِ؟ اصلا فازش رو نمی‌فهمم. الان این من رو ناهار دعوت کرد یا دستور داد که باهاش برم؟ شیطونه میگه نرم که بفهمه چه‌جوری با یه خانوم محترم باید رفتار کنه. اره اصلاً نمیرم. پنج دقیقه از زمان رفتنش می‌گذشت که یهو یاد جریان و ماجرای سردار
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
افتادم. بنظرم تو رستوران می‌تونم بحث رو باز کنم و از زیر زبونش حرف بکشم. سریعاً کیف و موبایلم رو برداشتم و از اتاقم بیرون زدم. بدون کوچک‌ترین توجهی به منشی افاده‌ای سوار آسانسور شدم و دکمه‌ی پارکینگ رو فشردم. طولی نکشید که آسانسور حرکت کرد و توی پارکینگ متوقف شد‌ آراد سوار بی‌ام‌و نقره‌ای رنگش بود. ماشین روشن بود و مشخص بود که تایمم داره تموم میشه. سریع سوار شدم اما قبل از این‌که درب رو کامل ببندم ماشین ازجاش کنده شد و باسرعت زیادی از پارکینگ خارج شد... .
- ظاهرا زیادی گرسنه‌ای که داری تند میری.
- عادت ندارم آروم و با احتیاط رانندگی کنم.
صد البته که عادت نداری، منم جات بودم و انقدر پارتی های کلفت همه جاداشتم هرکاری دلم می‌خواست می‌کردم... ‌.
ترجیح دادم سکوت کنم تا ببینم کجا اما حدس زدنش سخت نبود آراد موقع‌هایی که از شرکت بخواد بره رستوران یه رستوران بیشتر نمیره که اون هم فاصله‌ی زیادی نداره و از قضا این‌طور که مشخصه رستوران از خودشِ. طبق پیش‌ بینیم رفتیم همون رستوران. نگهبانی که دم در بود به محض دیدن ماشین آراد درب سمت من رو باز کرد و بعد فرز پرید که درب رو واسه آراد هم باز کنه اما آراد نگذاشت و خودش زودتر پیاده شد... .
کلیدها رو بهش داد و گفت:
- پارک کن
- چشم آقا.
باهم رفتیم و داخل رستوران شدیم و طبق معمول توی همون نقطه‌ی کور نشستیم.
کیفم رو، روی میزگذاشتم و گفتم:
- تو همیشه میای این رستوران؟
- ترجیح میدم برم رستوران خودم غذا بخورم تا این‌که برم جایی که نمی‌دونم کیفت و بهداشتشون چه‌جوریه...
حدسم درست بود پس این رستوران از خودش بود.‌عجیب بود تا حالا متین این رو نگفته بود... .
با تعجب به دور و اطراف نگاه کردم و گفتم:
- پس علاوه برحجاب و عفاف مردم کشورت به سلامتی و تغذیشون هم اهمیت میدی... .
گارسون که امد نذاشت آراد چیزی بگه:
- خیلی خوش امدین اقا. چی میل دارین؟
آراد:
- همون همیشگی
گارسون سری تکون داد و تو برگه چیزی یادداشت کرد و این‌بار از من پرسید:
- شما چی میل دارین خانم ؟
بی‌اینکه به گارسون نگاه کنم به آراد چشم دوختم و با کنایه گفتم:
- منم همون همیشگی آراد خان رو می‌خورم
گارسون بی حرف عقب گرد کرد و رفت.
- مگه می‌دونی همیشگیه من چیه؟
- نه، دلم می‌خواست سلیقه‌ت رو غذا رو بدونم یعنی بچشم... .
- اگه خوشت نیومد چی؟
- تو سلیقه‌ت بد نیست.
جفت ابروهاش بالا پرید اما؛ باهمون لحن خونسرد و ارومش گفت:
- حالا امد و همیشگی من یه غذای گیاهی بود که به مزاجت نخورد .
خندیدم و گفتم:
- تو با این هیکل گیاه خوار باشی؟! مسخره‌س
- مگه هیکلم چشه؟
- چیزیش نیس اما کسی که بوکس کار می‌کنه و ورزش‌های
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین