جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,591 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- نه و این دور زدن و دوباره رسیدن خودش نیم ساعت طول میکشه، ما راس ساعت یک قرار داریم که ترانزیت رو تحویل بگیریم. ممکنه یه کم دیر و زود داشته باشه پس به خاطره همینه که میگم باید با نهایت سرعتتون محموله رو جابه‌جا کنید.
سعید:
-‌ اره اگه زیاد وقت تلف کنیم ممکنه هوا روشن بشه.
- چیزی هم که مهمه همینه.
آراد:
- فعلا هم که جمشید با ما افتاده رو اون دنده‌ی کجش‌. ممکنه ترافیک و خراب شدن ماشین رو بهونه کنه و یک تا دو ساعت هم دیر کنه.
علی:
- اگه دوساعت دیر کنه که ساعت میشه سه ما تایمی نداریم این‌جوری.
آراد:
-‌حداقل و حداکثر دیر کرد رو گفتم. برای تاکید رو این‌که خیلی سریع باید کار رو جمع کنید.
بهروز:
- حله خانوم حالا من کی باید کارم‌ رو شروع کنم؟
- تو باید یکم جلوتر از دوراهی جاگیر شی. به محض اینکه من بهت خبر دادم باید کارت رو شروع کنی. ممکن هم هست همه چیز خوب پیش بره و نیازی به این‌کار نباشه.
بهروز:
- اصلا برای چی باید یه همچین کاری بکنیم؟
- اون مسیر خاکی و همچین مسیر همواری نیست، اگه به هر دلیلی کسی وارد اون مسیر شد مجبوریم چراغ‌های تیربرق‌ رو از کار بندازیم که تاریک شه. یه جورهای میشه تیر در تاریکی، ممکنه به هدف بخوره و مورد مشکوک از مسیری که امده برگرده اما ممکن هم هست که تیرمون خطا بره و مورد مشکوکمون به راهش ادامه بده
بهروز:
-ماشالا بهتون خانوم فکر همه‌ جا رو کردین‌ها!
- بچه‌ها شما هرکدومتون چند نفر زیر دست دارین؟
سعید:
- من پنج نفر که به هیچ‌کدوم از اون‌ها هم نیازی ندارم.
بهروز:
- منم دو تا.
علی:
- من چهار تا.
رضا:
- ما سه نفریم.
حسن:
- منم یکی.
- خب با این حساب با خودتون مجموعاً بیست نفر می‌شید. درسته؟!
بهروز:
-‌ بله خانوم
- خب علی تو با یک نفره دیگه سره جاد‌ه‌ی اصلی منتظر می‌مونید و یکی از افراد دیگه‌ت رو می‌ذاری سر دوراهی که از قضا اون‌هم به من امار دقیق رو میده. و اگر کسی وارد جاده‌ی فرعی شد اون شخصی که پیشته رو می‌فرستی تا تعقیبش کنه ببینه کدوم سمت میره. اما همون‌طور که گفتم باید خیلی نامحسوس این‌کار رو انجام بدین. مخصوصاً اگه ماشین پلیس بود. کلا به هیچ‌وجه نباید چراغ موتورهاتون روشن باشه.
علی:
- خانوم مگه با موتور میریم ما؟
- برای راحتی کار مجبوریم. بعداز اتمام کار موتورها رو پیش کامیون می‌ذارین و با ماشینی که اون‌جا براتون گذاشتیم به ما ملحق میشید
علی:
-‌ حله خانوم. با این اوصاف یکی از افراد من بیکاره.
نه بیکار نیست به جمع رضا و حسن ملحق میشه... سعید تو گفتی که پنج نفرن زیرگروه‌هات دیگه؟
سعید:
-‌ بله خانوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- اون‌ها رو هم باید بفرستی پیش رضا و حسن.
سعید:
- چشم خانوم
- بهروز شما هم یکی از زیر گروه‌هات رو می‌فرستی پیش رضا.
بهروز:
-‌ امر کنید شوما فقط
- رضا و حسن شما هم به دوتا گروه مساوی تقسیم می‌شین و کاری که گفتم رو انجام میدین!
حسن:
-‌این‌کار رو تموم شده فرض کنید.
رضا:
- بله خانوم
آراد:
- و اما پلن C
بهروز:
- وا اقا مگه بازم پلن داریم؟
- بله
سعید:
- زیاد گنده کردین این‌کار رو خانوم انقدر نیازی به پلن و ملن نیس که می‌ریم بار می‌زنیم و تموم
-‌ نون خشکه قرار نیست بار بزنی که این‌جور میگی حرفه بیست کیلو کوکائینِ که تو یک تن ارد جاساز شده.
بهروز سوتی زد و گفت:
- بیست کیلو!
آراد:
- بله بیست کلیو. یک گرم و دو گرم نیست که انقدر روش تاکیید داریم.
علی:
- بیست کیلو کوکائین... هوف
- بگذریم بریم سراغ پلن C
علی:
- قاطی نکنیم این پلن ملن‌ها رو؟! خیلی نقشه تو نقشه شد که.
آراد عصبی تقریبا داد زد:
- مگه بچه‌ بازیه که یادتون بره. خوب گوش کن ببین خانوم چی میگه.
بعد رو به جمع ادامه داد:
- این‌کار بچه بازی نیست. اگه کوچک‌ترین خطایی ازتون سربزنه سر خودتون و خانواده‌هاتون رو به باد دادین.
سعید:
- آرادخان این علی حرف الکی میزنه. حواسش نبود یه شیکری خورد شوما ببخش‌
آراد:
- من ببخشم هم شاپور نمی‌بخشه‌ خودتون درجریان بلایی که دو سال پیش سر محسن اورد که هستین.
با این حرف آراد همه لال شدن. یاداوری بلایی که سر محسن امد ترسناک بود. درست دو سال پیش مسحن بیچاره ده دقیقه به دلیل ترافیک دیر کرده بود تا بار رو برسونه متین می‌گفت آراد فقط داد و بیداد کرد اما وقتی شاپور رسیده بود، درجا تفنگش‌ رو کشیده بود و یه تیر زده بود تو پای محسن.
با صدای آراد از مرور اتفاقاتی که گذشته بود دست کشیدم:
- پلن c رو نمی‌خوای توضیح بدی؟
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم:
- پلن c برای وقتیه که یکی وارد جاده‌ی فرعی شده اما هنوز به دوراهی نرسیده. توی این تایم گروه حسن نصف میشن و به گروه رضا ملحق میشن اگه شد گروه بهروز هم بهتون ملحق میشه و بدون فوت وقت فقط مواد‌ رو از اون کامیون می‌برین به اون کامیون و حسن دیگه نیازی نیست که سرشماری کنه فقط باید جاگیر کنید.
رضا:
همین؟
آراد:
- همینی که میگه یعنی اینکه باید توی نصف تایمی که دارید کار رو پیش ببرین‌ حتی وقت رو نباید برای نفس کشیدنتون هم تلف کنید. ملتفتین؟
حسن:
- خانوم این‌کار نشده. یه تن بار رو باید تو چهل و پنج دقیقه خالی کنیم تازه تو این پلن زمان نصف هم میشه؟
- برای همین میگم توی پلن A نهایت تلاشتون رو بکنید و وقت‌ رو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تلف نکنید که مجبور به این اذیت شدنه نشید. من تا کسی از اون دوراهی نگذره پلن B رو اجرا نمی‌کنم پس خوب دل بدین به کار... .
"از زبون آراد "
- شاپور به اون جمشید جا*ک*ش بگو روزگارش‌ رو سیاه میکنم که دیگه نخواد من‌ رو دور بزنه. این‌بار منتظر نمی‌مونم سردار چه‌جوری می‌خواد تنبیهش کنه چنان سرب داغش کنم که نفهمه از کجا خورده.‌ بلایی به سرش بیارم که یکی ازمن بخوره یکی از دیوار
- میگ ترافیکه
-‌ گو*ه خورد ما ازهمون مسیری که داره میاد امدیم پس چرا ترافیک نبود؟ پس چرا هیچ برنامه‌ای مپی نمیگه اون جاده ترافیکِ؟
- خیلی خب آراد آروم باش حلش می‌کنم
منتظر نموندم و سریع تلفن رو قطع کردم، موبایل‌ رو انداختم رو داشبورد. سرم‌ رو به پشتی صندلی تکیه دادم و با انگشت شصت و سبابه‌ام چشم‌هام‌ رو مالیدم.
ترنم:
- آراد یک‌ساعت از تایم‌ رو ازدست دادیم پَ...
یهو حرفش‌ رو قطع کرد و دستش‌ رو روی هدفونِ توی گوش گذاشت و دقیق گوش کرد سپرد بعد گفت:
- علی مطمئنی خودشونن؟
نمی‌شنیدم علی چی میگه
ترنم:
- خیلی خب باشه... سعید وصلم کن به رضا.
ترنم پشت رل نشسته بود، من بقلش و سعید هم پشت سرش
سعید:
- حله خانوم
ترنم:
-رضا صدام‌ رو داری؟
_ ...
ترنم:
-‌ کامیون داره میاد حدوداً تا پونزده دقیقه دیگه میرسه بهتون حواستون رو جمع کنید تا از بار مطمئن نشدید نذارید برن
_ ...
ترنم:
- اوف اخیش بالاخره امد.
- فعلا واسه اخیش گفتنت زوده...
چیزی نگفت و سرش‌ رو گذاشت روی فرمون. مشخصه زیادی استرس داره. وای از روزی که بفهمه همه‌ی استرس‌هاش واسه یه باره تقلبیه‌ آخ‌آخ که قیافش دیدنیه‌‌. خنده‌ای که داشت میومد رو لب‌هام بشینه رو جلوش‌ رو گرفتم. دستی دور دهنم کشیدم و موبایلم‌ رو از روی داشبورد برداشتم و شروع کردم به کالاف بازی کردن.
"از زبون ترنم"
جمشید یک ساعت دیر کردو باعث شد آراد خیلی عصبی بشه. به شاپور گفت منتظر عواقب کاری که امشب با من کرد بمونه و بی‌جواب نمی‌ذارم این کارش رو نمی‌دونم چرا یهو جمشید پیچید به بازی و می‌خواد دو دره بازی دربیاره. ده دقیقه از زمان بارگیری می‌گذشت.
- سعید هنوز به رضا وصلیم؟
سعید:
- نه خانوم خط‌ها رو عوض کردم اتصال‌ها قطع شد. وصلتون کنم بهش؟
- اره وصل کن بینم کار‌ها چه‌جوری داره پیش میره
سعید:
- وصله الان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- رضا صدام‌ رو داری!
- ...
- رضا
رضا:
- بله خانوم صداتون رو دارم
- کارها چطور پیش میره؟
رضا:
- خانوم بار خیلی زیاده فکر کنم یک ساعت یا یک ساعت و نیم ما دستمون بند این‌کار باشه
- رضا من گفتم چهل و پنج دقیقه زمان دارین تو به من میگی یک ساعت تا یک ساعت و نیم، بچه شدی؟ وقت نداریم، تا اون موقع هوا روشن میشه. به اون تنه لش‌ها بگو خودشون رو جمع کنن و سریع کار‌ رو تحویل بدن
رضا:
- چشم خانوم
آراد:
- خیلی سخت نگیر بهشون بذار کارشون رو انجام بدن... .
با تعجب بهش نگاه کردم داشت با موبایلش بازی میکرد. عجب ادمیه‌ها! من اینجا دارم از استرس می‌میرم و این، اینجا با گوشیش بازی میکنه...
آراد:
- نخوریمون بابا، فقط گفتم بهشون سخت نگیر
- منم چیزی نگفتم
آراد:
- نگفتی اما با نگاهت داری قورتم میدی.
رو ازش گرفتم و گفتم:
- اصلاً هم به تو نگاه نکردم، داشتم بیرون‌ رو نگاه میکردم
آراد:
- بیرون‌رو نگاه میکردی یا از توشیشه‌ی ماشین داشتی سایه من‌ رو دید میزدی؟!
- گیر دادی ول کنم هم نیستی‌ها! حواست هست الان تو چه وضعیتی هستیم؟ یک ساعت دیر به دستمون رسید محموله اینا هم که میگن نمی‌تونن توچهل و پنج دقیقه کار رو تموم کنن بعد تو این‌جا نشستی با من بحث این‌ رو می‌کنی که نگاهت کردم یا نکردم؟! حالا نگاهت هم که کرده باشم چی میشه مگه؟ تیکه‌ی بدنت‌ رو که نکندم.
آراد:
- پس قبول داری که داشتی نگاهم می‌کردی؟
- نه اصلاً و ابداً... .
با این روشی که من و آراد داریم پیش می‌ریم فکر کنم ازَم متنفر بشه تا این‌که عاشقم بشه. اوف به یکی از حرف‌های سارا هم من عمل نمی‌کنم‌ اصلاً وقتی باهاش هم صحبت میشم همه‌ی حرف‌های سارا رو یادم میره، لعنت به من. حدوداً نیم ساعتی می‌گذشت و بچه‌ها هنوز حتی نصف کارشون رو هم انجام ندادن. سرم‌ رو روی فرمون گذاشته بودم و با پام ضرب گرفته بودم که صدای هول‌ زده‌ی علی ازجا پروندم.
علی:
- خانوم صدام‌ رو دارین؟
سیخ نشستم و گفتم:
- دارم چی شده علی؟
علی:
-‌ خانوم یه ماشین گشت پلیس از فرعی پیچید
- چی! ماشین پلیس؟
به آراد نگاهی کردم که همچنان خون‌سرد به صفحه‌ی گوشیش زل زده بود و کالاف بازی میکرد. ریلکس تر از این مرد توی عمرم ندیدم‌ اخه الان چه موقع‌ کالاف بازی کردنه؟
- خانم بگین لامپ ترانیزیت‌ها رو خاموش کنن شما هم از اون‌جا دور شین فعلا، به بچه ها سپردم اگه از دوراهی امدن سمت شما یه کم شلوغ کنن تا شما کارتون حل بشه
- علی هرکاری می‌کنی، بکن من دقیقا...
نگاهی به ساعت دیجیتالم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
انداختم:
- سی و شش دقیقه زمان می‌خوام ازت.
- چشم خانوم.
نگاهی از اینه به سعید انداختم و گفتم:
- وصلم کن به رضا
سعید:
- چشم خانوم... .
به پنج ثانیه نکشید که وصلم کرد و گفت:
- حله خانوم
- رضا صدام‌ رو داری؟
رضا:
- بله خانم
- گوش کن ببین چی میگم تایم زیادی نداریم و موقعیت اضطراری پیش اومده. ده دقیقه باید جلو بیوفتین!
- اما خانوم من که گفتم زمان می‌خوام ازت.
داد زدم:
- گفتم موقعیت اضطراریه باید ده دقیقه جلو بیوفتین.
- چشم خانم حلش میکنم.
علی:
-خانوم صدام‌ رو دارین؟
- دارم چی شد؟
- خانم این‌ها شل کردن ظاهراً راه رو گم کردن نمی‌دونم. هی می‌گیرن عقب دورباره میرن جلو مشخص نیست چیکار دارن، فکر کنم دنبال چیزی می‌گردن.
کلافه دستی به صورتم کشیدم. لعنتی مگه عمو هماهنگ نکرده بود پس دیگه این ماشین گشت چیه؟!
علی:
- خانوم ایستادن.
- تو مگه داری تعقیبشون میکنی؟
- اره.
- کی جای توعه که راه‌افتادی پشت سر اون‌ها؟ علی مواظب باش نبینن تو رو.
- مصطفی رو گذاشتم اون‌جا خودمم دارم نامحسوس دنبالشون میکنم.
دوباره سریع به سعید گفتم:
- وصلم کن به رضا.
سعید:
- حله.
- رضا گوش کن ببین چی میگم.
- گوشم باشماعه خانوم.
- پلن C رو اجرا کنید خیلی سریع تایم نداریم.
- چشم خانوم.
علی:
- خانوم صدام‌ رو دارین؟
- بگو علی.
- خانوم ظاهراً توی یکی از این محله‌ها درگیری بوده پلیس واسه این اومده.
- چه درگیری؟
- یه دعوای ساده‌است، اما شما باز هم پلن C رو اجرا کنید.
- همین‌کار رو کردم، فاصله‌ی شما با دوراهی چقدره؟
- حدوداً یه ده دقیقه.
- دقیق بگو علی.
- صبر کن خانوم بذار از روی مپ بگم... .
مکثی کرد و ادامه داد:
- خانوم مپ زده هشت دقیقه.
- خیلی خب باشه. لحظه به لحظه من‌ رو درجریان بذار... .
رو به سعید گفتم:
- سعید وصلم کن به بهروز.
سعید:
- حله.
- بهروز صدام‌ رو داری؟
- بله خانوم چیزی شده؟
- گوش به زنگ باش تا چند دقیقه دیگه می‌خوام کارت‌ رو انجام بدی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- مشکلی پیش امده؟
- نه چیزه مهمی نیست.
- چشم.
- سعید وصلم کن به رضا.
سعید:
- حله خانوم.
آراد:
- اه‌، بابا این‌ رو یه سره کن هی وصلم کن به این وصلم کن به اون حله‌حله.
سعید:
- آراد خان گفتم که نمیشه. اون‌جوری سریع هک میشیم درضمن بقیه بچه‌ها استرس میگیرن.
- رضا دارین چیکار میکنید؟
رضا:
- خانوم همون‌طور که فرمودین پلن C بانهایت سرعت داره پیش میره. یک سوم از بار مونده که اون‌ هم تا بیست دقیقه دیگه حل میشه.
- عقبید بچه‌ها عقبید... پونزد دقیقه زمان دارین شما. ببینم چه می‌کنید ما صرف همون پونزده دقیقه راه‌ میوفتیم.
- چشم خانوم.
علی:
- خانوم خانوم.
- چی شده علی؟
- خانوم ماشین گشت داره میاد سمت شما.
- چی میگی؟
- کارشون اینجا زود تموم شد. فکر می‌کردم برمی‌گردن اما دارن میان اون‌ طرف.
- سعید این‌ رو یه کله کن.
سعید:
- اما اخه... .
جیغ زدم:
- کاری که میگم رو بکن.
سعید:
- چشم. الان همه صداتون رو دارن.
- بچه‌ها همه گوش کنید، یه موقعیت خیلی اضطراری داریم. رضا شما پلن B رو اجرا کنید فقط پنج دقیقه تایم دارین، بهروز تو هم همین الان کار رو انجام بده. همتون گوش به زنگ باشید... .
خیلی استرس داشتم مدام پوست لبم‌ رو می‌کندم پنج دقیقه گذشته بود که صدای بهروز تو گوشم پیچید
بهروز:
- خانوم کار حله من دارم میرم سمت بچه‌ها.
- نه نرو برین یه جا دیگه.
- چشم.
رضا:
- خانوم پلن B اجرا شد.داریم میریم ماهم.
- خوبه.
ده دقیقه از اون لحظات نفس گیر و طاقت فرسا گذشته بود، ده دقیقه‌ای که دعا میکردم هرچه زود تر تموم بشه. به بچه‌ها گفته بودم خیلی تند نیان که اگه ماشین گشت برگشت نخوان این مسیر رو برگردن که خودش کلی تایم میبرد، اما زمان زیادی هم نداریم.
- علی اگه ماشین گشت به کامیون‌ها رسید اعلام کن.
علی:
- چشم خانوم.
- رضا به محض اینکه علی گفت راه بیوفتین و خیلی سریع برید.
رضا:
- چشم خانوم.
خدایا خودت کمکم کن. پس چرا اون‌موقع تاحالا عمو کاری نکرده.ای خدا خواهش میکنم مشکلی توی ارتباط ما با عمو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
پیش نیومده باشه. از اینه نگاهی به ستوان سعید انداختم، مشخص بود اون‌ هم استرس زیادی داره چون مدام صفحه‌ی لپ‌تاپ‌ رو نگاه میکرد و می‌خواست مطمئن بشه که مشکلی توی ارتباط ما باعمو پیش نیاد. ساعتم‌ رو نگاه کردم و چشم‌هام‌ رو بستم فقط ده ثانیه دیگه مونده بود... یک... دو... سه... خدایا خودت کمکم کن. پنج... خدایا خواهش میکنم. هفت... خودت هوای من‌ رو داشته باش چشم‌هام‌ رو محکم روی هم فشردم و حلقه‌ی دستم‌ رو دور فرمون سفت تر کردم. نه...
صدای علی تو گوشم پیچید:
- خانوم حله.گشت برگشت.
- چی؟
- بهروز کارش درست بود خانوم تموم تیربرق‌های این سمت خاموشن. چشم چشم‌ رو نمیبینه.
- عالیه. رضا شنیدی؟
رضا:
- بله خانوم منتظر دستور شماییم.
- برگردین و پلن C رو تموم کنید. بهروز توهم برو سمت بچه‌ها کمکشون.
نگاهی به آراد انداختم که خیلی ریلکس، دست به سی*ن*ه سرش‌ رو به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشم‌هاش‌ رو بسته بود که یهو صداش‌ رو شنیدم:
- مدیریت خوبی داری. این‌که اجازه نمیدی استرست به بقیه هم سرایت کنه خیلی خوبه.
- کاش تو یکم می‌تونستی از آرامشت رو به من سرایت بدی.
- بیخودی نا آرومی، تو که فکر همه جا رو کردی و صدتا پلن چیدی دیگه نیازی نیست به این همه اذیت کردن خودت.
رو ازش گرفتم و به تاریکی رو به‌ روم خیره‌شدم. سرم‌ رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم‌هام‌ رو بستم... .
خداروشکر عمو به موقع به دادمون رسید. حدود سی دقیقه بعد، همگی افتادیم تو جاده‌ی تهران_اصفهان. اول دوتا از ماشین پسرها میرفتن بعدش کامیون بعدش دوتا از ماشین‌های دیگه بعد ماشین ما و دراخر یه ماشین دیگه. سعید هم رفته بود با بچه‌ها و درحال حاضر من پشت رل بودم
"از زبون آراد "
نزدیکای کارخونه بودیم که به ترنمی که از اصفهان تا تهران‌ رو یه کله پشت رل نشسته بود و الان‌ هم اخم‌هاش‌ رو توهم کشیده نگاهی کردم، موقع رانندگی ژست جالبی داره تقریبا مثل مردها رانندگی میکنه با یه دستش فرمون رو کنترل میکنه و اون دستش رو هم مشت کرده و گذاشته روی پاش. موقع رانندگی کج میشینه، درست مثل من. همین‌طور که موبایلم‌ رو از جیب شلوارم بیرون میکشیم گفتم:
- حسن نشسته پشت رل یا بهروز؟
- حسن چطور؟
درجوابش سکوت کردم و شماره‌ی حسن رو گرفتم.
حسن:
- جونم اقا.
- کجای؟
- اقا من تازه سه‌راه مطهری رو رد کردم.
- پنجاه متر جلوتر یه فروشگاه مواد غذایی هست.
- خب اقا.
- کارت شناساییت رو دربیار نشون نگهبانی بده و برو تو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
پارکینگ اون‌جا یه راست میری سمت انبار و صبر میکنی تا من برسم.
حسن:
- آراد خان من با این بار برم اون‌جا؟
- کاری که میگم‌ رو انجام بده... .
منتظر بله چشم قربان‌هاش نموندم و قطع کردم
ترنم:
- آراد از کاری که داری میکنی مطمئنی؟ حسن‌ رو داری با بیست کیلو کوک جاساز شده می‌فرستی تو فروشگاه! اصلا اومدنمون تو شهر هم اشتباه بود.
- کاری به این‌کار‌ها نداشته باش بیست متر جلوتر یک فروشگاهه ردش نکنی!
- نگو که قراره من و توهم بریم بالا سرش.
- داریم میریم دیگه.
- خل شدی تو؟ از دیشب تاحالا نخوابیدی کلا مغزت از کار افتاده.
خندیدم و چیزی نگفتم، خانوم کوچولو خبر نداره چه اشی براش پختم.
- همینه پارکینگ ردش نکنی.
راهنما زد و پیچید نگهبان اون‌جا تا دید من‌ رو نرده رو داد بالا. بی این‌که چیزی بگم رفت و نزدیک کامیون ماشین‌ رو پارک کرد.
همین‌جور که کمربندم‌ رو باز می‌کردم گفتم:
- پیاده شو
- آراد آخه این‌جا... .
تشر زدم:
- میگم پیاده شو اینقدر حرف نزن... .
پیاده شدیم و رفتیم سمت در حسن به در ترانزیت تکیه داده بود تا دیدمون سیخ ایستاد و نزدیکمون اومد.
حسن:
- آرادخان بد نباشه اومدیم این‌جا؟ خیلی شلوغه که رفت و آمد زیاده این‌ سمت اخه.
- کارت تموم شده بچه‌ها بیرون منتظرتن برو پیششون.
حسن:
- شما این‌جا می‌مونید؟
- تو به بقیه‌اش کاری نداشته باش برو.
حسن:
- چشم اقا.
بی‌هیچ حرفه دیگه‌ای رفت.
- درش رو باز کن.
- من باز کنم؟
- اره.
- آراد آخه مَ... .
- خیلی امروز دختر بدی شدی و حرف‌هام‌ رو گوش نمیکنی.
اخم‌هام‌ رو بیشتر توهم کشیدم و ادامه دادم:
- میگم باز کن این‌ رو.
رفت به سمت دره ترانزیت و بازش کرد. اول نگاه سر‌سری به بارها و بعد به من انداخت
- خب حالا چیکار کنم؟
چیزی نگفتم، سیگاری از تو جیب کتم بیرون کشیدیم و اتیش زدم.
- من اینجا دارم از استرس می‌میرم تو داری سیگار میکشی؟ حالت خوبه؟!
سکوتم رو ادامه دادم که دوباره نگاهی به محموله انداخت امد چیزی بهم بگه که دوباره سریع محموله رو نگاه کرد اما اینبار طولانی‌تر اخم‌هاش کم‌کم توهم رفت دستش‌ رو جلو برد بسته‌ی قرمز رو بیرون کشید... تا درش رو باز کرد دوهزاریش افتاد... .
جیغ زد:
- اینا که آرده‌... .
بسته رو پرت کرد روی زمین و گفت:
- آراد جمشید عوضی سرمون کلاه گذاشت. عه‌ عه‌ عه اون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نفهمیدَ...
هم‌چنان توی سکوت نگاهش می‌کردم و سیگار می‌کشیدم که سکوت کرد. چشم‌هاش‌ رو ریز کرد و دقیق بهم نگاه کرد... .
- ببینم نکنه تو... .
- ...
انگشت اشاره‌اش رو سمتم گرفت و ادامه داد:
- تو می‌دونستی نه؟...
سکوت دوباره‌ام رو که دید دست‌هاش‌ رو به کمرش زد و هیستریک خندید.
- اره خب مشخصه که تو می‌دونستی. ببینم این یه بازی بود که واسه من درآوردی نه؟!
- ...
- بگو پس چرا انقدر ریلکس داشتی با موبایلت بازی میکردیا، از داستان خبر داشتی. صاحب فروشگاه که می‌شناختمش سمتمون اومد و ترنم دیگه حرفی نزد
- به‌به آراد خان! حالتون خوبه‌؟ چرا اینجا ایستادین؟ بفرمایین بریم بالا یه چای قهوه‌ای درخدمت باشیم
- نه باید بریم... .
با دستم به ارد‌های توی ترانزیت اشاره کردم و گفتم:
- این‌هم از آردها فقط ببشخید دیگه یکی از بسته‌ها افتاد شرمنده... .
مرد به بسته‌ی باز شده‌ی آرد که رو زمین بود نگاهی انداخت و گفت:
- فدای سرتون اقا این رزق و روزی مورچه‌هاست. اما آراد خان نمی‌ذارم این‌طوری برید من تازه متوجه اومدنتون شدم. بعدم اصلاً نیازی نبود شما این‌جا بیایین امر می‌کردین ما خدمت می‌رسیدیم.
- اتفاقی از اینجا رد می‌شدم گفتم بذار یه سر بزنم که دیدم بار هم رسیده خب دیگه ما باید بریم.
- اخه اینطوری که زشته.
- نه مشکلی نیس تو یه تایم دیگه خدمت می‌رسیم.
- خداحافظ اقا... به سلامت.
ترنم هم‌چنان اون‌جا خشکش زده بود و به دره باز ترانزیت و آرد‌های داخلش نگاه میکرد. دستش‌ رو گرفتم و باخودم کشیدم. چند قدمی جلو رفتم که به خودش اومد و محکم دستش‌ رو از دستم بیرون کشید و صدای پر حرص و عصبیش رو شنیدم:
- باید برام توضیح بدی چرا چنین کاری کردی.
اخم کردم و جدی گفتم:
- این‌جا و توی ماشین نمیشه، برسیم خونه حرف می‌زنیم.
"از زبون ترنم"
وقتی دیدم به‌جای کوکائین توی کامیون آرده و من به خاطره آرد تو سر و مغز خودم زدم و اون‌قدر برنامه ریزی کردم و استرس کشیدم رسماً داشتم اتیش می‌گرفتم. دلم می‌خواست تک‌تک موهای آراد رو بکنم اما نه موقعیتش رو داشتم و نه جراعتش رو. کل مسیر رو غر زدم که توضیح بده اما دریغ از یه کلمه. حتی نگاهم‌ هم نمی‌کرد، واقعاً حرصم گرفته بود. موندم چرا تاحالا عمو و یا متین بهم این‌ رو نگفتن. البته عادی هم هست ماها نباید به هیچ وجه با تماس و پیام باهام ارتباط داشته باشیم چون ممکنه گوشی من یا متین شنود بشه و اون‌موقع دیگه باید خر بیاریم و باقالی بار کنیم.
به دوازه‌ی بزرگ خونه‌ی آراد که رسیدیم با تک بوقی که آراد زد سید بیرون پرید و سریع درب رو باز کرد البته درب‌ها برقی بودن و ریموت داشتن اما ظاهرا آراد ریموتش رو نیاورده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- خب رسیدیم دیگه بگو ببینم.
- گلی خانوم.
گلی خانوم:
-‌جانم اقا.
آراد:
- لطف میکنی واسه ما دوتا قهوه و کیک بیاری.
گلی خانوم:
- چشم اقا.
به محض دور شدن گلی خانم با حرص گفتم:
- خب رفت قهوه‌ت‌ رو هم بیاره... آراد حرف بزن.
همین‌طور که روی مبل راحتی لم داده بود به مبل تک نفره‌ی رو به‌ روی خودش اشاره‌ای کرد و گفت:
- بشین ببینم چی میگی.
- چی میگم؟ حرفه من اون موقع تا‌‌ حالا یه چیزه دلیل این‌کار مسخره چی بود؟
تن صدام یه کم زیاد شده بود که با داد آراد درجا خفه شدم... .
- بینم تو فکر کردی مغز خر خوردم که بارگیریه بیست کیلو کوکائین رو بدم دست تو! نه دخترجون از این خبرها نیس. من به متین مثل چشم‌هام اعتماد دارم درست! اما به تو نه، باید یه جوری خودت‌ رو بهم ثابت میکردی یا نه؟!
- اما اخه این‌جوری؟
- راهکاره دیگه‌ای سراغ داری؟ ترنم هیچ راه دیگه‌ای وجود نداشت، نه تنها تو بلکه همه‌ی اون ادم‌ها هم داشتن امتحان میشدن. از محموله فقط ردیف جلو که رضا برداشت که چک کنه کوکائین بود که شک نکنید. اما بقیه‌ش همه آرد بود که البته اون بسته‌ها هم میره قاطی آردها تا برسه به دست صاحبش. که از قضا اون افرادی هم که دارن آردها رو خالی میکنن درحال امتحان شدن‌ هستن.
گلی خانوم با سینی قهوه و کیک وارد شد. سینی رو روی میز گذاشت و گفت:
- آرادخان امره دیگه‌ای ندارین؟
آراد:
- نه گلی خانوم.
گلی خانوم:
- ترنم خانم شما چی؟ چیزی میل دارین براتون بیارم؟
لبخند خسته‌ای بهش زدم و گفتم:
-‌نه ممنون همین کیک و قهوه کافیه.
گلی خانوم:
- نوش جان با اجازه‌... .
رفتنش رو مشاهده کردم واقعیتش این بود که حرفی هم واسه گفتن نداشتم. من چه‌طور اون‌قدر احمقانه رفتار کردم؟‌ باید زودتر از این‌ها می‌فهمیدم. اصلاً غیر ممکنه عمو این‌ها بی‌خبر باشن.
آراد:
- هی حواست کجاست؟
بدونه این‌که نگاهش کنم سرم‌ رو پایین انداختم و با انگشت‌هام مشغول بازی شدم و توی همون حالت گفتم:
- پس قضیه‌ی جمشید چی؟
- کدوم قضیه؟
سرم‌ رو بلند کردم و تو چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- دیر کردنش و داد و بیداد کردن‌هات و صحبت‌هات با شاپور رو میگم.
خندید و گفت:
- اون‌ها همه‌ش ساختگی بود. اگه پیاز داغ ماجرا رو زیاد نمی‌کردم که می‌فهمیدی، مجبور بودم... .
رو ازش گرفتم و چشم‌هام‌ رو بستم.
آراد:
- حالا بیخودی ناراحت نشو عوضش از این میدون سربلند بیرون امدی. چیزی که مهمه بعد از این داستانه.
قلوپی از قهوش رو خورد و ادامه داد:
- من و تو تازه مسیرهامون یکی شدن، تازه اول راهیم و باید دست دوستی بدیم.
دستش‌ رو سمتم دراز کرد و ادامه داد:
- تازه ازاین‌جا به بعد قراره کاره ما شروع بشه.
سرم‌ رو چرخوندم سمتش و به دستش نگاهی انداختم کمی این پا و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین