جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,802 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
گلی خانوم:
- مبینا تو باز فضولی کردی؟ دختر سرت تو کاره خودت باشه.
مبینا شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- من که حرفی نزدم
دوباره مشغول خورد کردن پیازهاش شد. رو بهش گفتم:
- نگفتی چه‌طور؟
گلی خانوم:
- خانوم جان این مبینا زیادی حرف می‌زنه شما اهمیتی به حرف‌هاش ندین.
منتظر چشم دوختم به مبینا که گفت:
- اخه تا حالا نشده اقا یه دختر رو بیارن... .
گلی وسط حرفش پرید و هشدارگونه اسمش رو صدا زد:
- مبینا!
- گلی خانم اجازه بده حرفش رو بزنه... .
زن بیچاره ساکت شد... رو کردم به مبینا و گفتم:
- حرفت رو کامل کن.
مبینا:
- نشده تا حالا آراد خان کسی رو بیارن این‌جا و بیشتر از یه شب این‌جا بمونه. رفت و آمد شما به این‌جا میشه گفت زیاده. تازه آراد خان آدمی نیست که یه دختر رو بغل کنه و ببره تو اتاق بخوابونه.
با یاداوری اون‌ اتفاق چشم‌هام برق زد، خودم هم از این‌که آراد بخواد من رو بغل کنه و ببرتم تو اتاق مطمئن نبودم اما این‌کار رو کرد و تنها سوالی که واسم پیش امده این‌که چرا وقتی کمربندم رو باز کرد از اون فاصله اون‌قدر نگاهم کرد و بعد بدون هیچ کاری خودش رو عقب کشید؟! چرا اون‌جوری نفس عمیق می‌کشید؟!
با صدای زهرا از عالم سوال‌های بی‌جوابم بیرون امدم.
زهرا:
- تازه امروز صبح که شما هنوز نیومده بودین پایین به ماها گفت حواسمون بهت باشه و اگه چیزی خواستی بهت بدیم.
مبینا:
- و این‌که اگه دستتون درد گرفت سریع بهش زنگ بزنیم که خودشون رو برسونن.
زهره:
- بنظر من که آراد خان از شما خوشش امده.
گلی‌ خانوم:
- دخترها زیاد حرف نزنید و سرتون به کاره خودتون باشه.
ای خدا یعنی واقعا آراد نگران منه؟ اوف که ته دلم قنج می‌رفت... البته نه از روی این‌که منم دوستش دارم... نه‌‌‌... بلکه هر روزی که می‌گذره تنفرم نسبت به این آدم بیشتر میشه و خوشحالیم صرفاً فقط برای جلورفتن نقشمه.
مینا:
- خب حق هم داره خوشش بیاد... از زیبایی و متانت که هیچی کم ندارین... تحصیل کرده هم که هستین.
مبینا:
- درهرصورت هرچیم که باشین از اون دوست‌دخترهای یک شبه‌ی عقده‌ای آراد خان بهترید.
گلی خانوم محکم زد به صورتش و گفت:
- مبینا زبونت رو میبرم‌ها! این وصله‌ها به آراد خان نمی‌چسبه.
زهرا:
- ای بابا گلی جون حرف حق تلخه.
گلی خانوم چشم غره‌ای بهش رفت و گفت:
- خب بچم مرده نیاز داره‌‌‌... .
رو به من کرد و ادامه داد:
- البته هر شب‌ هر شب هم که دختر نمیاره و ببره، گه‌گاهی پیش میاد.
حالم از آراد هم بهم می‌خوره چرا هربار که بحث مردها می‌شد می‌رسیدیم به مبحث نیازهاشون؟ چرا این‌جور چیز‌ها باید واسه مردها عادی باشه واگه زن یا دختری واسه نیازش چنین کاری کنه هزار تا وصله می‌چسبونن بهش ولی واسه مردها میگن تازه با تجربه‌ست؟ تمام دل‌خوشیم پرکشید و تموم شد با این حرف گلی‌خانوم. البته اون مقصر نبود و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
حرف راست رو زده بود، من مشکل دارم.
زهره:
- حالا نگفتین ترنم خانوم! بین شما و آراد خان چیزی هست؟
حسابی پکر شده بودم:
- نه بین من و آراد چیزی نیست... ما فقط همکاریم.
مینا:
- اما من که باور نمی‌کنم. مطمئنم آراد خان فکرش حسابی درگیر شماست و به زودی پیشنهاد دوستی رو بهتون میده.
چشم‌هام دوباره برق زد اما سعی کردم خونسرد رفتاد کنم، حرفی نزدم.
زهره:
- مینا راست میگه چون اگه فکرش درگیرتون نبود محال بود بیارتتون اینجا
- اسب سواری می‌کردیم که افتادم، برای این‌که من تنها زندگی می‌کنم چون راحت باشم گفت بیام این‌جا... .
زهرا:
- اوه دیگه بدتر اسب‌سواری هم که رفتین‌.
همه زدن زیره خنده... .
- برای تفریح نبود، کار داشتیم
مینا:
- باشه تو که راست میگی. البته ببخشیدها ما با همه این‌جوری راحت نیستیم... شما خیلی خوبید‌.
- مرسی عزیزم... خوبی از خودتونه.
مینا:
- اما این اسب‌سواریه خیلی مشکوکه مگه نه دخترا؟
گلی خانوم:
- بسه دیگه دخترم رو اذیت نکنید. دخترم تو تنها زندگی می‌کنی؟
- اره
گلی خانوم:
- خانوادت کجان؟ کجا زندگی می‌کنن؟
با اوردن اسم خانواده دلم گرفت و ناخوداگاه آهی کشیدم و گفتم:
- اون‌ها چندساله که ازدنیا رفتن.
گلی خانوم ناراحت شد و گفت:
- ببخش دخترم ناخواسته ناراحتت هم کردم.
بقیه اول تسلیت گفتن و بعدش دیگه مشغول حرف زدن درباره‌ی کارعای روزمرشون شدن.
خدا لعنت کنه من رو که مجبورم دروغ بگم و سکوت کنم دربرابر افرادی که تسلیت میگن بهم بابت مرگ خانوادم، خدا اون روز رو نشونم نده... ای بابا ترنم فکر نکن به این چیزها، فکر کن به حرف‌هایی که زدن، گفتن امروز آراد سفارش کرده که حواسشون به من باشه این یعنی جای امید هست، البته نباید خیلی خوشحال باشم و شل بگیرمش به امید این‌که دیگه کار حل شده، بلکه باید بیشتر از همیشه تلاشم رو بکنم. توی اون مسافرت و این چند روز اخیر پشتکارم رو بهش نشون دادم و اعتمادش رو جلب کردم اما الان دیگه موقع این رسیده که دلبری کنم و قلبش رو تصاحب کنم. به غیر از گلی خانوم هر چهار نفرشون جون بودن و حدود بیست تا سی سن داشتن. از نظر قیافه‌ای هم نه زیبا بودن و نه زشت، چهره‌های کاملاً معمولیِ شرقی داشتن.
ناهارو تو اشپزخونه باهاشون خوردم و گفتیم و خندیدیم و سعی کردم باهاشون طرح دوستی رو بریزم که بتونم اطلاعات ازشون بگیرم. البته یه کم خبیثانه بود اما دخترهای خوبی بودن و واقعاً میشد باهاشون دوست شد... هرچند که من کلاً تو زندگیم تاحالا با کسی صمیمی نشدم و دوستی هم ندارم، البته آدم خشکی نیستم‌ها به خاطره موقعیت شغلی لعنتیم مجبور شدم تمام شیطنت‌های وجودم رو سرکوب کنم تا بتونم موفق بشم.
***
- خب عزیزم کار ابروهاتم دیگه تموم شد، پاشو ببین دوست داری!
بلند شدم نشستم که آینه رو دستم داد، دقیق به خودم نگاه کردم، ابروهای توپری داشتم اما اصلاً دوست نداشتم نازک
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بشن یا مدل خاصی بهش بدم دوست داشتم فقط زیرش رو تمیز کنه و از اون حالت دخترونه در بیاد و همین‌طور هم واسم درست کرده بود.
باقدردانی نگاهش کردم و گفتم:
- مرسی خانم مجیری. لطف کردین عالی شده.
- خواهش می‌کنم عزیزم. آب موهات هم دیگه گرفته شد برو پیش مرجان جون تا موهات رو سشوار کنه. ازجام بلند شدم و رفتم سمت مرجان که یه دختر حدوداً هجده یا نوزده ساله بود.
مرجان:
- بیا عزیزم این‌جا بشین.
صندلی رو واسم کشید و سشوار به دست منتظر شد که بشینم. نشستم و حوله رو از سرم برداشتم و اون هم شروع کرد به خشک کردن. موهام رو اول کوتاه کردم و الان بلندیش تا وسط‌های کمرم می‌رسید و بعداز کوتاهی هم هایلایتشون کردم البته ریشه‌ی موهام رو رنگش رو تغییر ندادم چون رنگش قشنگ بود و به هایلایت می‌اومد.
چهرم زیادی تغییر کرده بود و کلاً یکی دیگه شده‌بودم. قبلا شاید یه زن، که نه یه دختره محکم و قوی بنظر می‌رسیدم اما اون چهره، دلبری‌هام رو نقض می‌کرد و یه روحیه‌ی جنگنده بهم میداد.
البته دوستش داشتم و الان هم نباید اون روحیه رو ازدست بدم اما زمان تغییرات رسیده، زمانش رسیده که برای عاشق کردن آراد بجنگم... .
بعد از تسویه حساب با اسنپ برگشتم خونه البته احمد گفته بود میاد دنبالم اما دلم می‌خواست یه کم تنها باشم.
***
گلی خانوم:
- وای هزار الله اکبر دخترم چقدر قشنگ شدی.
- دست شما دردنکنه دیگه یعنی می‌گین قشنگ نبودم و الان با این سرخاب سفیدآب‌ها قشنگ شدم؟
گلی خانوم هل کرده گفت:
- وای نه دخترم. منظورم این بود که.
بین حرفش پریدم و باخنده گفتم:
- می‌دونم منظورتون چی بود. مرسی ازتون
مینا:
- وای خانوم چشمم کف پاتون واقعاً تغییر کردین من که از پشت ایفون گفتم ای داد بیداد یکی ازاون عفریته‌ها اومده این‌جا اما وقتی اومدین جلو دیدم وای چقدر عوض شدین
زهرا:
- مینا، الان یعنی تعریف کردی؟
همه باهم زدیم زیره خنده و مینا شرمنده سرش رو پایین انداخت و گفت:
- معذرت میخوام خانم می‌خواستم بگم که خیلی عوض شدین و الان یه دافه به تمام معنا شدین.
مبینا:
- منظورش اینه که الان دیگه آرادخان رو مدهوش خودتون می‌کنید.
زهره:
- قول میدم وقتی اومد نشناستتون.
مبینا:
- حق هم داره بنده‌خدا.
زهرا:
- والا مثل عروسکا ناز شدین
مینا:
- وای که اگه پیشنهاد بده به شما چقدر خوب میشه این‌طوری ما دیگه غرغرهای اون عفریته‌های یه شبه‌ای هم دیگه نیاز نیست بشنویم.
گلی:
- دخترها به کارتون برسید. دخترم توهم نسکافت رو بخور سرد شد... .
قلوپی ازش خوردم و گفتم من میرم بالا یه کم کار دارم. ازجام بلند شدم و رفتم تو اتاقم ساعت شش و نیمه و چیزی تا موندن آراد نمونده. تاجایی که می‌دونم هفت ونیم یانهایت هشت خونس، چون شرکت ساعت هفت تعطیله.
تصمیم گرفتم یه کم به خودم برسم، نیازی نبود برم حمام چون قبل از این‌که برم ارایشگاه دوش گرفتم و مرجان هم بهم گفت تا فردا نرم حمام
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
و تا رنگ موهام تثبیت بشه.
موبایلم رو روشن کردم و پلی لیست محبوبم رو پلی کردم اولیش هم اهنگ جواهر از یوسف زمانی بود همین‌جور که خواننده شروع کرد به خوندن منم شروع کردم به ارایش کردن.
(باز شب اومد و دلم لک زده واسه گرمی عطر لباست
معلومه کجاست حواست
عشق همیشه که روی خوشی نداره بعضی وقتا نمیذاره
نور ماه تو آسمون دووم بیاره
این‌ هارو گفتم که بدونی ستاره ی روشن شب‌هام برای من هنوز همونی
برای من هنوز همون جواهرِ خوشگل و گرونی
کجایی میخوام بیام دنبالت بده بهم نشونی
....
اگه بعضی وقت‌ها بد میشم اگه رد میدم بهت گیر میدم حرف‌های بد میگم
بذار رک بگم گلِ خوشگلم اینا از روزگاریه که دلم میخواد بهش فحش بدم
مثل درختی ام که از این دنیا فقط تبر میخورم)
صدای قشنگی داره یوسف زمانی و من عاشق این اهنگشم، نمی‌دونم چرا یه وایب نامفهومی بهم میده هم دوسش دارم و هم می‌ترسم ازش... احساس می‌کنم یه روزی حال و هوای زندگیم میشه مثل این اهنگ... .
(دلم تنگ شده واسه اون صورتت واسه اون خنده هات
که مث جونمه بودن تو فقط چراغ خونمه
بیا حس کنم زندگیم تازه شه میخوام عشقمون با هم اندازه شه...
نذار قلب من روش به روم وا بشه
اینارو گفتم که بدونی ستاره ی روشن شبام برای من هنوز همونی
برای من هنوز همون جواهر خوشگل و گرونی
کجایی میخوام بیام دنبالت بده بهم نشونی
اگه بعضی وقتا بد میشم اگه رد میدم بهت گیر میدم حرفای بد میگم
بذار رک بگم گل خوشگلم اینا از روزگاری که دلم میخواد بهش فحش بدم
مث درختی ام که از این دنیا فقط تبر میخورم)
با اتمام این اهنگ زیر سازی صورتم هم تموم شد البته که من خیلی از کانتور و کانسیلر استفاده نمی‌کردم چون نیازی نداشتم اما امشب فرق میکرد... دلم می‌خواست اولین نگاه آراد رو تو ذهنم ثبت کنم. اهنگ بعد هم پلی شد، بعدی و بعدیش هم و من اصلاً متوجه نشدم که کدوم اهنگ‌ها بودن و چی‌ها خوندن ذهنم فقط درگیر آراد بود...
خب راستش از واکنشش می‌ترسیدم... باخودم می‌گفتم اگه خوشش نیاد چی؟
بالاخره ارایش صورتمم تموم شد یه میکاپ هالیوودی رو صورتم نشونده بودم و از رژ زرشکی هم استفاده کردم و باید بگم این رژ حتی با این رنگ از موهم بهم میومد و کارساز بود.
آخ ترنم چه دلی ببری ازاین دیو بی شاخ و دم. از تو اینه به خودم خندیدم اما به چشم‌هام که نگاه کردم غم نگاهم خندم رو ازبین برد... الان نباید من توی چنین وضعیتی می‌بودم، الان باید این ارایش رو واسه متین می‌کردم و منتظر اون می‌بودم نه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
آراد.
ای خدا، خداجونم می‌شنوی صدام رو؟ خدایا تو خودت شاهد باش که من قصدم خ*یانت به متین نیست. من فقط برای کار و انتقامم دارم این‌کارو می‌کنم. مگه خوده متین نگفته بود تا ته این راه باهامه؟ مگه نگفته بود هیچ‌وقت دستم رو ول نمی‌کنه و همیشه یاریم می‌کنه؟ مگه تاحالا غیر از این عمل کرده؟ همه جا باهام بوده و راهنمایی کرده، پس مطمئنم من رو درک می‌کنه و می‌بخشه.
از قسمت اخر جملم مطمئن نبودم اما خب امیدوارم این‌طور پیش بره و مشکلی پیش نیاد. باید این افکار رو بذارم کنار و به نقشم فکر کنم فقط. تنها چیزی که درحال حاضر مهمه همینه که آراد رو عاشق خودم کنم چون با این کار خیلی راحت می‌تونم روش تسلط پیدا کنم تا اون‌طوری که من میخوام عمل کنه و زودتر بتونیم برسیم به عوامل دیگه‌ی این باند.
از جلوی آینه بلند شدم و لباس‌هام رو دراوردم. یه بادی استین‌دار مشکی که از وسط یقش تا زیر بقلم یه زیپ تزینی میخورد رو انتخاب کردم و پوشیدم، آستین دست چپم رو تا ارنجم دادم بالا یه کم زشت شد اما خب چاره‌ای هم نداشتم. با یه شلوار مام استایل یخی تیپم رو کامل کردم. یه نگاه از آینه به خودم کردم،گچ سبز رنگ دستم زیادی تو ذوق میزد اما هیچ‌چیز از جذابیتم کم نمی‌کرد‌.
اوه چه اعتماد بنفسی هم دارم. نیم رخ ایستادم از آینه به خودم نگاه کردم با این لباس‌ها منحنی‌های بدنم خیلی تو چشم بود البته من که همیشه بادی می‌پوشم چه زیره مانتوهام چه زیره پالتوهام چون از حق نگذریم خیلی بهم میاد و هیکلم رو خیلی خوب نشون میده. البته هیکلمم خوبه ها. نچ‌نچ یه کم جنبه داشته باش ترنم کمتر واسه خودت پپسی باز کن. کلی ورزش کردم تا هیکلم خوش فرم بشه اما از طرفی هم متابولیسم بدن من بالاعه و اگر ده تا پیتزا و همبرگر رو با کلی سس و پنیر و نوشابه بخورم هم انگار نه انگار و حتی یه کیلو هم اضافه نمی‌کنم و وزنم رو همون پنجاه و پنج ثابته و از چاقی نگرانی ندارم و فقط جهت سفت شدن عضلات و آمادگی فیزیکیم ورزش می‌کنم و باید توی این مدتی که این‌جام صبح‌ها برم تو باشگاه البته خیلی نمی‌تونم ورزش‌های سخت انجام بدم اما خب همون تردمیل هم خوبه. صدای ماشین آراد که اومد منم از آینه دل کندم خواستم برم پشت پنجره که یادم امد شیشه‌ها نبین نیستن و این‌جوری آراد می‌فهمه که متوجه اومدنش شدم و من این رو نمی‌خواستم، دلم نمی‌خواست فکر کنه اویزونش شدم و خیلی مشتاقم باهاش ارتباط داشته باشم. اوف اخه مگه میشه باکسی ارتباط برقرار نکنی و عاشقت هم بشه. البته سارا چنین چیزی رو بهم نگفته برعکس گفته که باحفظ غرورت باهاش خیلی ارتباط بگیر اما من این رو نمی‌خوام و دوست دارم با روش خودم و با ضربه‌های کاری کارش رو بسازم. رو تختم منتظر نشستم تا بیان واسه شام صدام کنن. بیشتر از نیم ساعت گذشته بود و خبری نبود هی می‌گفتم برم بیرون اما منصرف میشدم طول و عرض اتاق رو طی می‌کردم و با انگشت‌هام بازی می‌کردم که صدای درب رو شنیدم. صاف ایستادم و بلند جوری که صدام رو بشنوه گفتم:
- بله!
درب باز شد و زهره امد داخل:
-‌ترنم... .
حرفش رو قورت داد و زل زد بهم. اخم ظریفی کردم و سرم رو تکون دادم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- خانم چقدر ناز شدین. خیلی خوشگل شدین.
خندیدم و تشکر کردم که خودش دوباره گفت:
- آخ... .
با دستش کوبید تو پیشونیش و ادامه داد:
- خانوم از بس خوشگل شدین یادم رفت واسه چی امده‌ بودم.آراد خان سر میز منتظرتونن.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه مرسی الان میام.
وقتی رفت یه کم صبر کردم و سریع رفتم پایین... من‌هم مثل آراد عادت کرده بودم از پله‌ها برم و بیام. وارد سالن که شدم دیدم در راس میز نشسته و داره سالاد می‌خوره.
سلام کردم و نشستم اون‌هم فقط سرش رو تکون داد و یه نیم نگاه ساده بهم انداخت اما یهو سرش رو اورد بالا و دقیق بهم نگاه کرد، اخم نداشت و از نگاهش نمی‌تونستم چیزی رو بخونم اما نگاهش یه‌جوری بود... یه چیزی که نه می‌تونم بگم و نه می‌تونم بفهممش. یه کم نگاهش کردم اما سرم رو پایین انداختم و خودم رو با کشیدن سالاد مشغول کردم که مینا امد و انبر سالاد رو ازم گرفت و گفت:
- خانوم من انجام میدم شما سختتونه.
- مرسی مینا جون خودم حلش می‌کردم.
هم‌چنان نگاهم رو از آراد می‌دزدیم اما نگاه سنگینش رو، رو خودم حس می‌کردم.
مینا:
- این چه حرفیه خانوم. شما که دست چپی هستین تازه دستتون هم که شکسته. غذا خوردن هم واستون سخته با دست راست، دیگه چه برسه به سالاد کشیدن.
لبخندی بهش زدم و اجازه دادم کارش رو انجام بده. نمیگم تو خانوادمون خدمتکار نداشتیم و همه‌ی کار‌هامون رو خودمون انجام می‌دادیم نه، اما نه من و نه هیچ‌کدوم از اعضای خانواده اجازه‌ی کارهای ساده‌ای مثل کشیدن غذا و یا مرتب کردن تخت و کمد لباس‌هامون رو به خدمتکار نمی‌دادیم و این هم از کودکی تو وجود من هست و الان که مینا واسم غذا میکشه یه کم معذبم میکنه اما جلوی آراد نمیشه کاری کرد و نمی‌تونم با دخترها رفتار صمیمانه‌ای داشته باشم البته اون‌هاهم این موضوع رو تشخیص دادن که مینا این‌جوری باهام صحبت می‌کرد.
با صدای مینا به خودم امدم و نگاهم افتاد به آراد. وا این کی رفت سراغ موبایلش‌؟ جلل خالق!
مینا:
- آراد خان امری با من ندارین؟
موبایلش رو خاموش کرد و گذاشت رو میز و مشغول غذا خوردن شد:
- نه میتونی بری.
مینا:
- نوش جونتون... .
وقتی پشتش رو کرد به آراد بهم چشمکی زد و زیر لبی گفت:
- جیگرشدی... .
خندم گرفت اما کنترلش کردم و نگذاشتم لب‌هام بیشتر از یه لبخند کش بیان. نگاهم رو که چرخوندم قفل نگاه آراد شد. همین‌طور که محتویات تو دهنش رو می‌جوید نگاهم می‌کرد اما من سریع نگاهم رو دزدیدم و سعی می‌کردم تغییرات چهرم رو به رومم نیارم و ضایع رفتاد نکنم.
مشغول خوردن شدم که با صداش سرم رو بلند کردم و دوباره نگاهمون قفله هم شد:
- دستت که درد نداشت امروز؟
- نه
فقط سری تکون داد و دوباره مشغول شد. یه تیشرت مشکی ساده تنش بود، البته من میگم ساده، همین تیشرت میلیونی قیمتشه چون برنده!. یه شلوار ورزشی مشکی ستش هم پوشیده بود اما باید بگم که حتی با لباس‌های ساده و راحت تو خونه‌ای هم این بشر جذاب و خوشتیپه. کلاً از اون دسته از افرادی که اگه گونی هم بپوشه بهش میاد. دوباره صداش رو شنیدم و سرم‌رو بلند کردم:
- پس اون‌جایی که قرار بود بری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
ارایشگاه بود.
اوه کشتیمون تابالاخره زبونتون باز کردی. خندیدم و سری تکون دادم
- چرا موهات رو کوتاه کردی؟
خب دروغ چرا جا خوردم فکر نمی‌کردم سوال بپرسه در مورد کاری که کردم تازه اون‌قدر صریح و واضح... .
- خسته شده بودم ازشون.
همین‌جور که تیکه گوشت استیک شده رو به چنگال میزد گفت:
- چه خستگی مثلاً؟
اوه ظاهراً آراد خان از موهای کوتاه خوشش نمیاد خیلی
- خب شست‌وشوش یه کم سخت بود بعدم دست و پاگیر شده بودن و رو مخم می‌رفتن.
سرش رو پایین انداخت و فقط گفت:
- موهای بلندت بیشتر بهت میومدن
جفت ابروهام پریدن بالا و این از چشم آراد دور نموند اما هیج واکنشی نشون نداد.
پس درست حدس زدم موهای بلندم رو بیشتر می‌پسندیده. اما خب باید بگم خیلی خوشحال شدم بابت این کارم، چون معلومه فکرش درگیرمه و همین درگیری‌های ذهنی هدف منه. حیف که درمورد رنگشون حرفی نمیزنه، مطمئنم که ذهنش مشغول اون هم هست اما غرورش اجازه‌ی اظهار نظر رو بهش نمیده. محتویات داخل دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- رشد موهای من خیلی خوبه نهایت تا دو ماه دیگه میشه همون قبلی.
- غیر ممکنه موهات خیلی بلند بودن.
اوه پس حواسش بهم بوده و رو نمی‌کرده.
- می‌تونم شرط ببندم که تا تولدم موهام بشن همون‌قدری... حتی بلندتر!
- تولدت کیه اون‌وقت؟
با لخندگفتم:
- بیست و یک اردیبهشت.
- بیشتر از دوماه میشه که... .
- حالا واسه پنج... شش روز که معامله رو خراب نمی‌کنن.
- اوکی اگه بلند نشده بود اون کاری رو می‌کنی که من میگم
با اعتماد بنفس و محکم گفتم:
- حله ولی اگه بلند شده بودن چی؟
- اون وقت من موهام رو میزنم.
به موهای بلندش که کج زده بود بالا نگاهی کردم. قطعاً بدون مو چهر‌ه‌ش عوض میشد
- فکر نمی‌کنی با این کار از جذابیتت کم می‌کنی؟
خندید و تیکه داد به صندلیش:
- پس از نظرت جذابم.
آخ ترنم الهی که مار زبونت رو بزنه دختر... لال شو حرف نزن اصلاً تو. سعی کردم از موضعم کوتاه نیام.
- خب اره خوشتیپ هستین از نظر قیافه‌ای هم که مشکلی ندارین. سرش رو تکون و داد و گفت:
- جالبه! یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- و در جواب سوالت باید بگم که نه... جذابیت یه چیز ذاتیه و کاری به ظاهر نداره.
اوه بابا حالا من یه چیز گفتم تو چرا جدی می‌گیری... بی‌حرف یکی از ابروهام رو مثل خودش بالا انداختم و پوزخند بهش زدم اون‌ هم متقابلاً یه پوزخند تحویلم داد و دیگه چیزی نگفتیم.
این دوهفته مثل برق و باد گذشت و هیچ اتفاق خاصی بین من و آراد نیوفتاد. اون که صبح‌ها بعد از اینکه باهم ورزش می‌کردیم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
و صبحانه می‌خوردیم می‌رفت شرکت موقع ورزش کردن هم که خیلی باهم صحبت نمی‌کردیم چون اون یا با دستگاه‌ها کار می‌کرد یا طناب میزد منم که رو تردمیل بودم و مثل اسب می‌دویدم شب‌هاهم که فقط سر میز شام باهم رو در رو می‌شدیم... .
بیشتر تایمش رو یا تو اتاقش بود یا تو اتاق کارش و حتی واسه تلوزیون تماشا کردن هم پایین نمی‌اومد منم خیلی روی نقشه‌ی راه‌ها کار کردم و بیشتر مسیرها رو بررسی کردم البته که این بررسی‌های من هیچ فایده‌ای نداشت و تصمیم نهایی رو عمو می‌گیره و اون که من رو راهنمایی می‌کنه اما خب شناختن راه‌ها به درد منم می‌خوره.
آراد فقط گه‌گاهی یا با لوسی بازی میکرد و باید بگم لوسی با منم دوست شده بود و دیگه واق‌واق نمی‌کرد برعکس تو طول روز مدام می‌اومد پیشم که باهاش بازی کنم، سگ خیلی باهوش و دوست داشتنی بود آراد گه‌گاهی هم تو سالن نشیمن بالا بیلیارد بازی می‌کرد، راستش خیلی دلم می‌خواست برم و باهاش بازی کنم و سره بحث رو یه جوری باز کنم اما چون چیزی از بیلیارد سر درنمی‌اوردم طرفش نمی‌رفتم. منم اهل تلوزیون نبودم شب‌ها بیشتر با دخترها حرف می‌زدیم گلی خانوم و سید که خونشون ته حیاط پشتی بود و اون‌جا زندگی می‌کردن بعد از سرو شام میرفتن اما دخترها همشون همین‌جا بودن و جالب بود که فقط زهرا ازداواج کرده بود که از همه بزرگ‌تر بود ولی شوهرش تو عسلویه کار می‌کرد و اون هم این‌جا میموندند. اتفاق خیلی خوبی که افتاد این بود که آراد گفت می‌خواد برای متین تولد بگیره... بهم گفت یه جور جشن خداحافظی هم...
میشه واسش چون قراره یه تایم زیادی بفرستش المان واسه کارای شرکت... یه جورای می‌خواد بفرستش دنبال نخود سیاه که این هم بده و هم خوب واسه من، خوب از این جهت که توی این تایمی که نیست دست منم باز تره واسه رفت و امدم به این‌جا و بد واسه این‌که خب دلم واسش تنگ میشه و یه جورایی نمی‌تونیم خیلی ارتباط داشته باشیم باهم، اما این‌جوری کاره منم راحت شد چون واقعاً نمی‌دونستم واسه تولدش باید چه خاکی تو سرم کنم و این‌جوری میشد بهونه کنم که آراد زودتر به من این حرف رو زد و کاریش هم نمی‌تونستم بکنم حالا باید دنبال یه کادوی خوب باشم البته یه مدت بود که متین دنباله ساعت با بند چرم قهوه‌ای میگشت و چیز قشنگی گیرش نمیومد و بهتره برم واسش همین رو بخرم چون تاجایی که می‌دونم قیدش رو زده و کلاً یادش رفته و این می‌تونه خوشحالش کنه، یعنی امیدوارم که بکنه.
راستی دیروز رفتم و گچ دستم هم باز کردم، البته دکتر می‌گفت بهتره یک هفته‌ی دیگه هم تو گچ بمونه اما من قبول نکردم و گفتم بازش کنن دکتر هم که کلی سفارش کرد حواسم باشه.
بعد از این‌که گچ دستم رو باز کردم برگشتم و رفتم وسایلم رو جمع کردم و اومدم خونه البته قبلش به آراد گفته بودم و اون هم حرفی نزده بود، واسه باز کردن گچم هم باهام نیومد چون جلسه داشت و سرش خیلی شلوغ بود.
همون‌جور که حدس میزدم وقتی رسیدم خونه، لابی‌من که از افراد پلیس بود بهم گفت ادم‌های آراد امدن تو خونم و دوربین کار گذاشتن و خب این خیلی دست و بالم رو می‌بنده و خیلی محدودم میکنه... به عنوان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
مثال دیگه نمیتونم راحت برم واحد بغلی چون ماشینم هم بهش جی‌پی‌اس وصله میفهمه جایی نرفتم و سه میشه... و یا خونه‌ی متین هم نمی‌تونم برم چون اگه از خونه بزنم بیرون میفهمه و اگه از ماشینم استفاده نکنم بازهم میفهمه، اما خب این‌ها همه از قبل برای من پیش بینی شده بود و می‌دونستم که چنین اتفاقی می‌اوفته و باید بگم که واسه این داستان هم برنامه ریزی کردیم از قبل و قرار شد وقتی چنین اتفاقی افتاد با برنامه‌های ارتباطی مخصوص خوده سازمان اطلاعات با هم دیگه در ارتباط باشیم، یه برنامه که یه ظاهره ساده داره اما کارهای زیادی میشه باهاش کرد اما هرکسی هم نمی‌تونه وارد اون برنامه بشه و ازش استفاده کنه... امروز سی اسفنده و تولد متین، همون ساعتی که گفتم رو واسش خریدم، یه ساعت از برند گوچی با بند چرم قهوه‌ای... البته خوم دلم می‌خواست بندهاش مشکی باشه اما چون متین قهوه‌ای می‌خواست واسش قهوه‌ای خریدم.
جدیداً این روزها زیاد به اهنگ‌ها علاقه‌مند شدم و اهنگ گوش میدم، حتی تو حموم...‌ البته این یکی از عادت‌های دوران جونیم بود و وقتی کیش بودم و چهارده یا پونزده یا شایدهم بزرگ‌تر بودم زمانی که میرفتم حموم موبایلمم با خودم میبردم و اهنگ گوش می‌دادم، مامانم هم که کلی داد و بیداد می‌کرد که نکنم این‌کارها رو اما زن‌عمو پایه‌ی همه‌ی خل بازی‌های من بود و به مامانم می‌گفت کاری بهم نداشته باشه اگه هم موبایلم سوخت خودشون واسم یکی می‌خرن... .
البته مامانم پول موبایل واسش مهم نبود بهم می‌گفت تو میری حموم خودت رو بشوری یا فیلم ببینی؟! البته حق هم داشت اخه بعضی موقع‌ها با اهنگ که حال نمی‌کردم یه فیلم سینمایی دانلود می‌کردم و می‌شستم می‌دیدم... شاید یه دوش بیست دقیقه‌ای من دو ساعت طول می‌کشید... .
اخرهاش دیگه با زور و کتک از حموم می‌کشیدنم بیرون. اخ که چقدر اون‌روزها بازهم بدون وجود میثم حالم خوب بود، البته الان هم حالم خوبه‌ها چون دارم روز به روز به میثم نزدیک‌تر میشم و هر روز یه قدم برمیدارم در جهت اهدافم اما خب این دوری از خانواده بالاخره یه روز من رو از پا درمیاره.
چقدر دلم واسه مامانم تنگ شده، واسه بابا، عموها عمه، مامان‌بزرگ و بابابزرگ، بروبچ اکیپ خانواده، یادش بخیر چه‌قدر هرشب دور هم جمع می‌شدیم تو حیاط و خوش‌ می‌گذروندیم، نبود میثم تو ذوقمون می‌خورد اما بازهم همه سعی می‌کردیم یه فضای شاد رو ایجاد کنیم که دل عمو و زن‌عمو گرم بشه... .
یه آه عمیق ازته دلم کشیدم و اهنگ رو پلی کردم و شروع کردم به میکاپ. باید ازاین افکار دوری کنم، من باید حس و احساس رو تو خودم خفه کنم تا بتونم موفق بشم. از تو اینه به خودم زل زدم و گفتم:
- ترنم توباید قلبت از جنس سنگ بشه، می‌دونم که جلو همه جوری رفتاد می‌کنی که انگار بی‌احساس و خشکی و هیچ‌چیز واست مهم نیست مخصوصاً جلو عمو خوب نقش بازی می‌کنی اما بهتره خودت رو گول نزنی، تو هنوز هم ته‌مایه هایی از انسانیت و دل‌رحمی تو وجودت هست... باید اون‌ها رو هم از بین ببری باید محکم باشی. سرم رو محکم به چپ و راست تکون دادم تا افکار منفی از ذهنم دور بشه.
سعی کردم به امشب فکر کنم. دلم می‌خواست امشب خیلی زیبا باشم، البته نه واسه دلبری از آراد... بلکه دلبری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
از متین. امشب با متین خداحافظی می‌کنم و تا مدت‌ها دیگه نمی‌بینمش.
اهنگ باطل از شادمهر داشت پخش می‌شد و بهش گوش میکردم... ولی شادمهر عجب صدایی داره خدایی‌ها، یکی از عجوبه‌های موسیقیه به‌نظرم که شاید دیگه تکرار نشه.
(هرچی گفتم بهت نرو، نمی‌رسید بهت صدام
تا کی بگردم تو رو، لایِ بغض و گریه هام
یاد تو میندازه منو، هوای خیسِ این شهر
لالایی میخونه بارون برام آروم نمیشم
اون که با خودخواهیاش این عشقو باطل کرد بهم بگو تو بودی یا من؟
اون که پامونو رفیق موج و ساحل کرد خودت بگو تو بودی یا من؟
تو کجایی که الآن دریا دلش تنگه ببینه ما دو تا رو با هم
اون که با خودخواهیاش این عشقو باطل کرد بهم بگو تو بودی یا من؟
اون که پامونو رفیق موج و ساحل کرد خودت بگو تو بودی یا من؟
تو کجایی که الآن دریا دلش تنگه ببینه ما دو تا رو با هم...)
با صدای دینگ موبایلم حواسم جمع نوتیفیکیشن بالای صفحه موبایل شد که اسم متین بدجور خودنمایی می‌کرد. پی‌ام از توی واتساپ بود، سریع پیامش رو باز کردم که دیدم یه ویس واسم فرستاده... اون هم چه ویسی... چهار دقیقه بود... دانلود کردم و هرعان منتظر بودم صدای متین بپیچه تو فضا که دیدم اهنگ قاصدک از اشوان پلی شد.
(مثل یه خاطره وقتی که مرورم نکنی میمیرم )
دست و پاهام شل شدن، واسه این‎‌که نیوفتم دستم رو گرفتم به لبه‌ی میز... این دیگه چیه!
(مثل یه قاصدکم مشتتو که وا کنی از دست میرم )
بالاخره سد مقاومت اشک‌هام شکست و قطره اشکی چکید رو گونم و صورتم رو خیس کرد.
(نمیدونم آخه بی معرفتِ من تو چی کم داشتی
لااقل دوتا دونه خاطره ی خوب که ازم داشتی… )
بی حرکت از تو اینه به خودم زل زده بودم... هیج حرکتی نمی‌تونستم بکنم حتی پلک زدن روهم یادم رفته بود.
(بگو چرا چی شد یه شب زدی زیر آرامشم )
روی صندلی میز ارایشم ولو شدم، این اهنگ داشت بامن چه می‌کرد!.
(یه جوری تو رفتی نذاشتی واسه جدایی آماده شم
میگی بری آروم میشم رسیده بهم آمارشم
نمیدونی بی رحمه آخه دلتنگیای آخر شب
بگو چرا چی شد یه شب زدی زیر آرامشم
یه جوری تو رفتی نذاشتی واسه جدایی آماده شم
میگی بری آروم میشم رسیده بهم آمارشم
نمیدونی بی رحمه آخه دلتنگیای آخر شب
دلتنگیای آخر شب....)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین