جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,778 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
داشت نگاهم میکرد... سریع قبل از این‌که تو چنگالش گیرم بندازه اومدم برم اما دیر شده بود چون محکم کمرم و گرفت و چسبوندم به خودش... دست‌هام و بالا آوردم وگذاشتم رو سینش که حائل بدنمون بشه... یه کم هلش دادم عقب اما بی‌فایده بود و بدتر حصار دست‌هاش و تنگ کرد... .
تو چشم‌هام زل زد و گفت:
ببین کوچولو من هرچیزی بگم همون میشه‌ وقتی می‌گم روابطت به من مربوطه یعنی اگه پات لغزید و کج رفتی مطمئن باش عواقب کاری رو که کردی می‌بینی... .
سرش و کج کرد و ادامه داد:
- شاید به تو ضرری نزنم و تنبیهت کم باشه اما مطمئن باش از اون کسی که به تو نزدیک شده ساده نمیگذرم... .
پوزخندی زد و ادامه داد:
- یه جورایی تقاص کاره تو رو اون پس میده. منم که می‌شناسی از کسی که به حرفم گوش نده به راحتی نمی‌گذرم... الان هم اخطارم رو بهت دادم خودت میدونی... .
باز اومدم حرفی بزنم که صدای سردار ما رو به خودمون اورد. دست‌های آراد شل شدن، منم خودم و عقب کشیدم و در جواب سلام‌ش سری تکون دادم. سردار کت و شلوار مشکی پوشیده بود، لباسش هم طوسی بود... .
آراد هم کلافه جوابش رو داد، سردار نگاه مشکوکی بهمون انداخت و گفت:
- بد موقع اومدم مثل این‌که
آراد:
- نه اتفاقاًث خیلی هم به موقع امدی. جمشید و شاپور پایین منتظرن که بریم پیششون.
سردار سری تکون داد و گفت:
- خیلی خب من میرم توهم بیا.
آراد:
- یه چیز بخور بعد‌. دیر نمیشه که!
سردار:
- وقت واسه خوردن زیاده... .
رفت دو قدم ازمون دور شده بود که آراد دم گوشم گفت:
- همین‌جا بمون، حرف‌هایی هم که بهت زدم یادت نره. فعلا از فکر دوست پسر و این حرف‌هاهم بیا بیرون... .
عقب گرد کرد و رفت. اوف که اگه سردار نیومده بود می‌دونستم چی بهت بگم. لعنتی... رسماً تهدیدم کرد که کاری به تو ندارم اما طرف مقابل رو زنده نمی‌ذارمش. حالا خوبه نگفت من و زنده نمی‌ذاره، اخه به اون بدبخت چیکار داری! ته دلم از این‌که بفهمه من و متین نامزدیم و بخواد بلایی سرش بیاره لرزید... .
عجبا! نمی‌دونم چرا فکر می.کنه قراره برم با یه پسر تو رابطه... .
اَهه تف بهت شاپور که من و تو چه منجلابی انداختی. اخه اخلاق سگی آراد چه ربطی به شاپور داره؟ منم پاک‌ مخم و از دست دادما.
البته بی‌جا هم نمی‌گم هرچی باشه این شاپوره که آراد رو بزرگ کرده... .
رفتم سمت بار و روی یکی از صندلی‌ها نشستم به بارمن گفتم که برام کوکتل درست کنه. همین‌جور بی‌هدف به اطرافم نگاه می‌کردم.
خیلی دلم می‌خواست باهاشون برم تو اون جلسه و بفهمم چی می‌گن اما چون آراد حرفی نزد در این مورد خودمم چیزی نگفتم، نباید یه جوری نشون می‌دادم که خیلی مشتاقم بدونم چی بینتون می‌گذره اما فقط خودم می‌دونم که الان دارم از فضولی می‌میرم... .
اسمش و نمیشه گذاشت فضولی چون من به خاطره کارم باید اطلاعات جمع کنم اما... هیچی بگذریم. اخه این دیگه چه نوع تولدیه کاری به کیک نداشته و کادوی نیاورده‌شون ندارم اما خود صاحب تولدهم دک کردن بره که به کارهاشون برسن... .
بلیط رو آراد از قصد واسه این ساعت خریده بود که متین بره و سردار و جمشید بیان... .
کوکتلم رو مزه کردم، طعمش خوب و ملایم بود الکلش اذیت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نمی‌کرد..
داشتم به لیوان توی دستم و دیزاینش نگاه می.کردم که صندلی کناریم عقب کشیده شد و یکی روش نشست... روم و که برگردوندم با نگاه فوق چندش آرمان مواجه شدم... .
اَه حالا این و کجای دلم بذارم؟ اخم‌هام و کشیدم تو هم که صداش و شنیدم:
- به لیدی چه با سلیقه هم هست... .
رو به بارمن گفت:
- منم از همین می‌خورم...
روم و ازش گرفتم و سعی کردم بی‌محلی کنم تا بره. اما ظاهراً ول کن نیست
- ببینم حالا شما تو دم و‌ دستگاه آراد چیکار می‌کنی؟
جوابش و ندادم اصلاً نگاهش هم نکردم
بایه لحن تمسخر آمیز گفت:
- ببینم حالا حقوقش چطوره؟ بیمه هم داری؟
بلند زد زیره خنده... کوکتلم و یه نفس رفتم بالا و لیوان و محکم زدم رو میز و بهش چشم دوختم که باز خندید و گفت:
- وحشی بازی دوست داری نه؟
یه دور نگاهش رو بالاتنه‌ی لختم چرخیدبعد یواش جوری که فقط من بشنوم ادامه داد:
- باید بهت بگم منم تو تخت همچین آروم نیستم. قول میدم جوری که تو بخوای باشم واست... .
دیگه رسماً داشتم اتیش می‌گرفتم مرتیکه عوضی چی فکر کرده باخودش! داد زدم:
- ببر صدات و عوضی... .
چندتایی که کنارمون بودن حواسشون جمع ماشد، لعنتی نمیشه خیلی جلب توجه کنم باید اروم باشم... از رو صندلی بلند شدم و یه نگاه غضبناک به آرمان کردم و از اون‌جا دور شدم... .
عوضی اگه تنها بودیم می‌دونستم چه‌جوری دوتا فن روت خالی کنم که دیگه نتونی حتی راه بری چه برسه به این‌که تو تخت بخوایی وَحش... لا اله الا الله خدایا خودت صبرم بده... .
دوتا نفس عمیق کشیدم اما فایده نداشت اون‌قدر بوی سیگار و گل می‌اومد که نمی‌شد این‌جا نفس کشید. رفتم سمت پله‌ها، لحظه‌ی اخر آرمان رو دیدم که داشت با دوتا دختر حرف می‌زد و حواسش به من نبود. اخیش خداروشکر. پله‌ها رو طی کردم و رفتم پایین. رفتم سمت تراس اما هرچی تلاس کردم که دربش و باز کنم نشد که نشد تو دلم فحشی به شخص نامعلوم دادم و درب یکی از اتاق‌هایی که می‌دونستم تراس داره رو باز کردم و بی ‌این‌که در و پشت سرم قفل کنم وارد شدم.
درب تراس و باز کردم. نشستم روتخت. چشم‌هام و بستم و دوتا نفس عمیق کشیدم.
ای خدا خودت کمکم کن. خودت یاریم کن. من جز تو هیچ‌ک.س و ندارم. می‌دونم بنده‌ی بدیم که اگه نبودم الان با این سرو وضع و این لباس مضخرف این‌جا تو این مهمونی و پیش این ادم‌ها نبودم. از اون نوشیدنی‌های بیخودشون نمی‌خوردم و تظاهر نمی‌کردم که خیلی خوشم میاد از خوردن این مدل نوشیدنی‌ها، تظاهر نمی‌کردم اداب معاشرت با مردهای غریبه واسم راحته و چیزی نمی‌دونم این چیزها رو تظاهر نمی‌کردم ته هفت خط‌های عالمم که یه ادم بی‌سروپای هول مثل اون مرتیکه پیش خودش فکر کنه من زیر خواب این و اونم و اگر بد رفتار می‌کنم دلیلش ناز کردنمه. اما خودت بهتر می‌دونی، خودت می‌شناسی من و که حتی بودن با متینی که از هر محرمی به من محرم‌تره هم سخته واسم، هنوز وقتی بغلم می‌کنه خجالت می‌کشم هنوز وقتی حرف‌های عاشقانه می‌زنه دلم می.خواد آب شم و برم تو زمین اما این‌جا فرق داره ماجرا این‌جا این بندت واسه انتقام از گذشتش و واسه انتقام از بچگیش مجبوره این‌جور باشه مجبوره نگاه‌های کنجکاو دیگران و نادیده بگیره و عادی رفتار کنه باید تحمل کنه خدایا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خودت نگاهای هزار نفر و که رو منه رو دیدی خودت می‌دونی که همه می‌خوان سر از کار من در بیارن و بفهمن چه‌کارم و چه‌جور آدمی‌م. پس خودت هوام و داشته باش خودت مواظبم باش نذار کارم به جاهای باریک کشیده شه تو اگه بخوای هرکاری و می‌تونی سه‌سوته حل کنی.
یه نگاه به منه بی نوا هم بکن. یه نظر تو کار منم بکن که حل بشه که اگه نکنی این بندت بد گرفتار میشه بد میره ته سیاهی‌ها بد برمی‌خوره با ادم‌های ناجور این دنیات... .
چشم‌هام پراز اشک شده بودن. بغض لعنتی هم بدجور چنگ میزد به گلوم. چشم‌هام و محکم روهم فشار دادم که یه قطره اشک از چشمم چکید سریع پاکش کردم و از جام بلند شدم یه کم راه رفتم و دوتا نفس عمیق کشیدم... .
باید دیگه برمی‌گشتم ممکن بود آراد بیاد و من و نبینه... .
اومدم از اتاق برم بیرون که یهو درب باز شد و چهره‌ی میرغضب آرمان تو چارچوب ظاهر شد، داخل شد و درو پشت سرش بست‌ بی‌توجه بهش اومدم برم که بازم و گرفت و به عقب هلم داد.
- لیدی وحشی جایی تشریف میبردن؟
نزدیک‌تر شد.
- گمش و از سر راهم کنار می‌خوام برم.
اومدم از کنارش رد بشم که دستش و گرفت جلوم محکم پسش زدم و خودم و رسوندم به در بازش کردم اما سریع در و بست و قفلش کرد کلیدهاش هم از دره تراس که باز بود پرت کرد پایین... .
اون‌قدر سریع این‌کار رو کرده بود که نتونستم هیچ‌کاری کنم و جلوش رو بگیرم. با دهن باز و شوک زده داشتم به دره تراس نگاه می‌کردم که نزدیکم شد اومد بگیرتم که محکم هلش دادم. مسـ*ـت*انه خندید و گفت:
- جون چه زوریم داره. چیه چون یه کم منتظر موندی عصبی شدی؟ عشقم دیدی که دخترها دورم حلقه زده بودن. نمی‌تونستم اون موقع بیام... .
چی داره این واسه خودش بلغور می‌کنه؟!
با عصبانیت داد زدم:
- چی میگی تو عوضی؟ من منتظر تو نبودم .
- عا یعنی می‌خوای بگی واسه من نبود که اومدی طبقه پایین و این‌جا تو این اتاق ته راه‌رو منتظرم نبودی؟
- معلومه که نه. حوصلم سر ‌رفته بود اومدم یه هوایی بخورم.
مشخص بود تو تایمی که من نبودم زیاده روی کرده چون از این فاصله هم دهنش بو الکل میداد و چشم‌هاش قرمز شده بودن. هی نزدیکم می‌اومد و منم عقب‌تر می‌رفتم.
- عزیزم از دست من فرار نکن.
نفسم دیگه بند امده بود می‌ترسیدم ازش... واسم کاری نداره که ضربه فنیش کنم اما مشکل این‌جاعه که میفهمه رزمی کارم و این واسم خوب نمیشه.
ای خدا گفتم کمکم کنی تو که بدتر من و انداختی تو چاه نوکرتم .خداجون این دیو‌ بی شاخ و دم رو ازم دور کن یه‌جوری‌. یه فرشته‌ی نجات بفرس واسم.
همچنان من عقب می رفتم و اون نزدیک‌تر می‌شد. بابرخوردم به دیوار اه از نهادم بلند شد به دور و اطرافم نگاه کردم هیچ وسیله‌ای واسه دفاع از خودم نداشتم.حتی دریغ از یه گلدون. پع اینم شانسه اخه من دارم؟
دوباره به آرمان خیره شدم از این‌که دیگه راه‌فراری نداشتم یه خنده ژکوند رو لبش بود:
- لیدی مگه نمی‌گی حوصلت سر رفته؟ پس بذار یه کم بازی کنیم حوصله جفتمونم میاد
- ببند اون دهنت رو بیشرف.
- یه حالی بهت بدم که هرشب بخوای بامن باشی‌... .
دست‌هاش رو گذاشت این‌طرف و اون‌طرف سرم بهم خیره شد همین.طور نگاهم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
می‌کرد که تف کردم تو صورتش با این کارم جری تر شد... انگار کبریتی بود که انداختم تو انباری از باروت، محکم زد تو صورتم که گوشم سوت کشید و طعلم شور خون رو تو دهنم احساس کردم.
نعره زد:
- چه غلطی کرده احمق هان؟
بازوهام رو گرفت و محکم کوبوندم تو دیوار، درد بدی تو کمرم پیچید. چشم‌هام رو از شدت دردش بستم اما مقاومتم رو نتونست بشکنه
- واسه من ادا در رو درنیار. هرشب زیره این و اونی حالا واسه من قیافه میگری؟ جواب وحشی بازی‌هات رو میدم. جوری حالت رو بگیرم که نتونی تا یه ماه حتی راه بری... چنان کاری باهات بکنم که صدا جیغ‌هات تا هفت محله اون‌وَرتر بره.
موهام رو گرفت تو چنگش و کشید سمت تخت.
جیغ کشیدم و گفتم:
- ولم کن بی‌شرف.
صاف ایستادم که موهام بدتر کشیده شد تو دستش اما تحمل کردم و پریدم به دستش چون انتطارش رو نداشت دستش از تو موهام شل شد قبل از این‌که کاری کنه دستش رو گاز گرفتم و هلش دادم. چون مسـ*ـت بود تعادل زیادی نداشت، تلوتلو خورد. از موقعیت استفاده کردم و خیز برداشتم سمت درو محکم با دست‌های مشت شده به در کوبیدم و جیغ زدم:
- کمک.
دوباره از پست سر کشیده شدم.
- احمق جون اون موقع که می‌اومدی تو این اتاق که ته راه‌روعه باید به فکر این‌جاش هم بودی که صدات به هیچ بنی‌بشری نمیرسه.
- عوضی چی فکر کردی پیش خودت درمورد من؟ ولم کن بذار برم کثافت.
انداختم رو تخت و روم خی*مه زد، دوباره محکم خابوند تو گوشم و تو صورتم داد زد
- می‌دونم باهات چیکار کنم.
سرش رو تو گود*ی گرد*نم فرو کرد و شروع کرد گاز گرفتن و مکی*دن گردنم.
اون‌قدر محکم گاز می‌گرفت که می‌گفتم الان گردنم رو می‌کنه. جیغ می‌کشیدم، تقلا می‌کردم و می‌گفتم بره کنار اما التماس نه... من التماس کردن رو بلد نیستم، غرورم نمی‌ذاره. من فقط بلدم به خدا التماس کنم. اشک‌هام سرازیر شده بودن و گلوم میسوخت از شدت جیغ‌هام. خدایا می‌شنوی صدای زجه کشیدن این بندت‌ رو؟
فا دست‌های کثیفش آنچنان فشاری وارد کرد بهم که دلم می‌خواست زمین رو گاز بزنم. از ته دل جیغ کشیدم:
- عوضی ولم کن.
اون اما بی‌اهمیت دست‌های کثیفش رو پایین‌تر برد.
تو خودم می‌پیچیدم و می‌خواستم بزنمش کنار اما توی این حال حتی همه‌ی حرکات دفاع شخصیَم یادم رفته بود، فلج شده بودم و فقط گریه می‌کردم‌ دلم می‌خواست با پام محکم پسش بزنم، هلش بدم و بلند شم اما نمی‌تونستم، قدرتش رو نداشتم یعنی.
در هم قفل بود از طرفی می‌ترسیدم با یه حرکت کوچیک همه‌ی زحماتم به باد بره مسـ*ـت هست اما نه اون‌قدری که نفهمه با حرکات رزمی اون رو از خودم دورش کردم، چون هیکل گنده‌ی اون کجا و منه ریزه میزه کجا‌! خدایا لطفا کمکم کن، من رو نجاتم بده. نذار غرق شم تو تباهی. نذار دخترونگیم رو این‌طوری از دست بدم. دامن رو که پس زد... دستش که چنگ زد و رو*ن پام رو گرفت، درب یه ضرب باز شد و محکم خورد به دیوار. مغزم به کار افتاد و جیغ زدم:
- کمکک.
آرمان تو حال خودش نبود و حتی متوجه این هم نشد. نمی‌دونستم کیه که امده تو اتاق اما مطمئن بودم این همون فرشته‌ی نجاتیه که از خدا خواستم واسم بفرسته، دستش داشت بالاتر می‌رفت که یهو از پشت کشیده شد و از روم بلند شد...
نعره‌ی آراد تو اتاق طنین انداخت:
- چه غلطی داشتی می‌کردی عوضی.
سریع بلند شدم و از تخت اومدم پایین.
آراد پرتش کرد کف اتاق و نشست رو تخته‌ سی*ن*ه‌ش و پی‌در‌پی مشت میزد تو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
صورتش و منم غرق در لذت می‌شدم.
همیشه از این‌که مردهای تجاوزگر رو به سزای اعمالشون می‌رسوندن حالم خوب می‌شد اما هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم که یکی بخواد خودم رو اذیت کنه و یکی دیگه بخواد کمکم کنه.
نگاهم بهشون بود که یهو دیدم آرمان آراد رو پس زد و سریع ایستاد و از پشت کمرش تفنگش رو کشید... نشونه رفت سمت آراد.
صورتش زخم بود و دهن و دماغش پر از خون. نه من، نه آراد هیچ‌کدوم توقع چنین حرکتی رو نداشتیم ازش... آراد قبل از این‌که اون حرکتی کنه خیز برداشت سمتش و دستش رو پیچوند که از درد اخش رفت هوا‌ خیلی ترسیده بودم. ای خدا اتفاقی نیوفته واسه آراد،‌ خدایا خواهش می‌کنم... تنها راه رسیدن من به میثم آراده... دوست داشتم برم کمکش ولی نمی‌شد... با ضربه‌ی بعدی آراد که نواخته شد تو شکمش آرمان پخش زمین شد و شکمش رو چسبید الان این آراد بود که تفنگ تو دستش بود ‌قبل از این‌که هر حرکتی کنه شلیک کرد تو دستش، از صدای تفنگ چشم‌هام رو بستم... گوش‌هام سوت می‌کشیدن... .
با مکث چشم‌هام رو باز کردم و نگاهش کرد دستش رو چسبیده بود نعره میزد از درد.
آراد نزدیکش شد و کنارش زانو زد، گلوله‌های تفنگ رو دراورد ریخت تو جیب کتش، تفنگ رو انداخت جلو پای آرمان و گفت:
- این رو زدم که بفهمی دست درازی به ناموس مردم یعنی چی. این رو زدم که دفعه بعد یادت بیوفته چه بلایی سرت امد و قبل از هر اقدامی عقب بکشی.
از جاش بلند شد و به من نگاه کرد. به منی که مطمئن بودم رنگ به رو ندارم. شوک زده بودم. توی کمتر از پونزده دقیقه انقدر اتفاق‌های عجیب و ترسناک افتاده بودن که مغزم هنگ بود..‌. تموم تنم درد میکرد... ضربان قلبم رو حس نمی‌کردم... گوش‌هام سوت می‌کشید و حسی توی پاهام نبود... مطمئنا اگر تا پنج ثانیه دیگه دستم رو بند چیزی نکنم پخش زمین می‌شم. ۱...۲...۳... نمی‌دونم چی تو چشم‌هام دید که خیز برداشت سمتم...۴... ۵... قبل این‌که بیوفتم محکم گرفتم. ضعف داشتم و از سرما تو خودم می‌لرزدیم. نگران نگاهم کرد که همون موقع جمشید و شاپور و سر رسیدن. جمشید بادیدن پسرش داد زد:
- چی شدی؟
دوید سمتش. تار میدیم همه رو نگاهم افتاد به آراد که همچنان تو بغلش بودم و نگران با یه اخم وحشتناک زل زده بود بهم. دوباره به آرمان نگاه کردم که با دیدن قیافه‌ و دست زخمی و غرق‌آبه به خونش، دیدم تار تر هم شد. سوت گوش‌هام شدید تر شدن، اگه فقط چند دقیقه آراد دیر تر رسیده بود معلوم نبود چه بلایی سرم امده بود یا اگر آراد به موقع تفنگ رو ازش نگرفته بود الان این آراد بود که غرق در خون این‌جا از درد به خودش می‌پیچید.
کل اتاق شروع کرد دور سرم بچرخه. به سقف زل زدم اما حالم بدتر شد. هیچ صدایی رو نمی‌شنیدم، باتکون خوردنم نگاهم دوباره افتاد به آراد که ‌داشت محکم تکونم می‌داد و چیزی می‌گفت اما هیچ چیز نمی‌شنیدم.‌.. چشم‌هام رو ریز کردم ببینم می‌تونم لبخونی کنم اما نشد... چندبار پلک زدم بلکه بهتر ببینم ولی کم‌کم آراد هم دیگه ندیدم... لحظه اخر چشم‌هام رو بستم و خودم رو رها کردم اما نیوفتادم زمین و وارد دنیای خواب شدم... .
" از زبون آراد "
جلوی پنجره‌های سرتاسری ایستاده بودم و تند تند سیگار دود می‌کردم، با اتیش این یکی اون رو روشن می‌کردم سرم در حال انفجار بود و صدای شاپور رو اعصابم خط می‌انداخت. اگر فقط چند ثانیه دیرتر رسیده بودم خدا می‌دونه چه بلایی سرش امده بود.
با یاداوری اون صحنه چشم‌هام رو با حرص بستم.کل تنم نبض داشت و داشتم تو تب می‌سوختم مدام همه چیز جلو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
چشم‌هام پلی بک می‌شد و اعصابم داغون‌تر.
بعد از اتمام جلسه‌ی به ‌درد نخوری که با سردار و جمشید داشتیم از اتاق امدم بیرون، رفتم سمت پله‌ها که برم بالا اما لحظه‌ی اخر آرمان رو دیدم که رفت توی یکی از اتاق‌ها با این هم می‌دونم چیکار کنم.
من اگه حق تو و اون پدر احمق‌ت رو نذارم کف دستت آراد نیستم. امشب مثلاً چه اتفاقی افتاد تو این جلسه؟ فقط جمشید فهمید سردار کیه و چه‌کار‌هایی از دستش برمیاد... همین... اگه قرار بود بترسه از شاپور می‌ترسید... اما می‌دونم چه‌جوری زهر چشم بگیرم ازش. صدای موسیقی کر کننده بود و مهمون‌ها درحال خوردن شام بودن، معلوم نیس دوباره کجا رفته. رفتم سمت بار و گفتم واسم یه نوشیدنی بریزه... لیوان رو که گذاشت جلوم یه نفس رفتم بالا.
اخ که اگه ببینم با یکی داره تیک میزنه می‌دونم باهاش چیکار کنم. دهنم مزه زهر می‌داد. هرچی چشم چرخوندم ندیدمش رفتم سمت فرهاد که یکی از نگهبان‌ها بود، خودم گفته بودم بیاد این‌جا.
با اخم‌های توهم و نگاه یخ زده پرسیدم:
- ترنم کجاست؟
- خیلی وقته ندیدمش آراد خان.
حرصی نگاهش کردم که دست و پاش رو گم کرد. با دندون‌های کلید شده غریدم:
- پس توی الدنگ رو واسه چی گذاشتم این‌جا؟
- امم... اقا... آرادخان... .
داد زدم:
- دِ بنال بینم چی می‌خوای بگی.
اب دهنش رو قورت داد و گفت:
- فکر کنم یه بیست دقیقه پیش دیدمش که رفت پایین.
چشم‌هام رو ریز کردم و نگاهش کردم، یهو چشم‌هام از تعجب گرد شدن و بی‌اینکه مهلت حرف زدن بهش بدم دودیم سمت پله و رفتم پایین. امیدوارم فکرها و معادلاتم اشتباه از آب دربیاد وگرنه زنده نمی‌ذارم اون ‌رو. صدای اهنگ زیاد بود و از طبقه‌ی دوم هم هیچ صدایی در نمی‌اومد یکی یکی در اتاق‌ها رو باز می‌کردم اما همشون خالی بود چشمم افتاد به اون اتاقی که آرمان رفت توش. پا تند کردم سمت انتهای‌ راه ‌رو که صدای جیغش رو شنیدم چند قدم باقی مونده رو دویدم اما وقتی خواستم درو باز کنم دیدم قفله. لعنتی... داشت جیغ می‌کشید و کمک می‌خواست رفتم عقب و یه لگد زدم تو در که چسبید به دیوار با دیدن صحنه‌ی جلوم گر گرفتم، دیونه شدم نعره زدم و خیز برداشتم سمتش... .
با صدای نکره‌ی شاپور دوباره به زمان حال پرت شدم
- با توام کله خر اون چه غلطی بود که کردی؟ واسه اون دختره‌ای که معلوم نیست یهو از کجا پیداش شد، تیر زدی به پسره جمشید! می‌فهمی کی؟ پسره جمشید.
جمشید رو با غیظ و تشدید گفت. با سوزش دستم سرم رو پایین انداختم، خاکسترای سیگار ریخته بود رو دستم. دستم رو تکون دادم سیگار رو زیرپام خاموش کردم و بعدی رو روشن کردم
- آراد عقلت رو از دست دادی؟ اون از این‌که تو روی سردار ایستادی و گفتی که حاضر نیستی با جمشید دیگه همکاری کنی این هم از این دسته گلی که به آب دادی... فکر کردی جمشید راحت از این موضوع میگذره؟
کاسه صبرم دیگه به تهش رسیده بود... چشم‌هام رو بستم و فشار دندون‌هام روی هم رو بیشتر کردم
- تا زهرش رو بهت نزنه ولت نمی‌کنه
برگشتم و نعره زدم، جوری که در و دیوار لرزید، شاپور در دم خفه شد و سردار از تعجب چشم‌هاش گرد شدن:
- هیچ گوهی نمی‌تونه بخوره. من واسه کاره قبلیش هیچ کاری نکردم و سپردمش به سردار اما این رو نمی‌تونستم راحت بگذرم ازش اگه بازهم بخواد سوسه بیاد و غلطه اضافه کنه زنده نمی‌ذارمش. نه خودش رو نه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اون پسره ‌بی‌‌همه چیزش رو... .
سردار که تا اون موقع ساکت بود این‌بار به حرف ا‌ومد و با عصبانیت گفت:
- اون دختره اون‌قدر ارزش داشت که واسش به پسره جمشید تیر زدی؟
بلندتر نعره زدم:
- اره داشت
اخم‌های سردار هم متقابلاً رفت توهم و داد زد:
- اون دختر مگه چه صنمی با تو داره که بخوای واسش چنین کاری کنی؟ مگه کیِ که بخوای به پسره جمشید که یکی ازمهره‌های اصلیه تیر بزنی؟
شاپور:
- راست میگه اون دختره‌ی بی‌سر و پا ارزش این و داشت؟ ارزش به هم زدن همه چی و فسخ کردن قرار دادی که بینتون بود رو داشت؟ لیاقت این رو داشت که خودت و بندازی تو هَچَل واسش؟ حالا اگه آرمان دست درازی هم بهش می‌کرد چی میشد؟ تهش... .
نفهمیدم چرا اما مثل خودش داد کشیدم و نذاشتم حرفش و کامل کنه:
- ترنم دوست‌دختره منه و هیچ احدی حق نزدیک شدن بهش رو نداره چه برسه بخواد نوک انگشتش بهش بخوره... .
جفتشون لال شدن
شاپور باتعجب گفت:
- چی؟
سردار:
- معلوم هست چی میگی؟
- اره خیلی خوب می‌دونم دارم چی میگم. من عاشق ترنمم. این و تو مختون فرو کنید... .
رو به سردار انگشت تهدیدم رو اوردم بالا و گفتم:
- برو به اون بی ‌همه چیز بگو جواب این‌کارش رو دادم اما اگه فکر انتقام تو سرش بچرخه زنده ‌نمی‌ذارمش
سردار سرتکون دادو گفت:
- تو که عاشق ترنمی چرا زودتر نگفتی و اعلام نکردی این رو؟
خشک و جدی زل زدم بهش و گفتم:
- فکر نمی‌کردم روابطم به کسی ربط داشته باشه
سردار:
- نه من هرکسیم نه تو یه آدم معمولی که بخوای باهرکس رابطه داشته باشی‌. مطمئن باش افعی حساب ازت پس میگیره. ترنم اگه حتی زنت هم بود نباید اون کارو سرخود می‌کردی... .
رو به شاپور ادامه داد:
- من می‌رم که دسته گل این آقا رو راست و ریس کنم.
شاپور سرتکون داد. سردار که از اتاق خارج شد شاپور دوباره خواست حرف بزنه که دستم و به نشونه‌ی سکوت اوردم بالا:
- ظرفیتم کامله. رو نِرو نَرو که ته مونده‌ی حرصم و سره تو خالی میکنم.
از اون اتاق زدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم. هنوز خواب بود. اون لحظه که تو بغلم ازحال رفت یه عان ترسِ بدی تو وجودم پیچید. اما وقتی دیدم داره نفس می‌کشه منم اسوده نفس گره خورده تو سینم رو فوت کردم. کنارش رو تخت لم دادم و یکی از دست‌هام و تکیه‌گاه سرم کردم، ارایشش پخش شده بود، زیر چشم‌هاش سیاه شده بود. رد اشک رو صورتش مونده بود، گره اخم‌هام کورتر شد دستم و جلو بردم و موهاش و از صورتش کنار زدم... .
مثل بچه‌های دوساله غرق در خواب بود با شستم گونش رو نوازش کردم. پوستش از پوست نوزادها هم نرم‌تر بود از برگ گلم نازک‌تر
چشم‌هام روش در نوسان بودن ‌تک‌تک اجزای صورتش رو باچشم‌هام و نگاهم می‌بلعیدم. دستم و رو تیغه‌ی بینیش کشیدم از اون‌جا سر دادم و به لباش رسیدم اما قبل از برخورد انگشتم با لبش دستم و پس کشیدم و دوباره گونش رو نوازش کردم که
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
یهو چشم به گردنش خورد. کوره‌ی بدنم حرارتش تازه داشت کم می‌شد اما بادیدن کبودی‌ها بدتر شدم‌... .
تموم وجودم شروع کرد به سوختن. از کنارش بلند شدم و پاکت سیگارم و از جیبم بیرون کشیدم.
به سیاهی باغ خیره شدم سیگار کشیدن و از نو سر گرفتم
نمی‌دونم چه‌قدر گذشت و چندتا نخ سیگار دود کردم
که احساس کردم غلت زد... .
برنگشتم اما نشستنش رو تخت رو حس کردم بیشتر از۳ ساعت بود که خوابیده یا بهتر بگم بیهوش بود با صدای زنگ‌دارش صدام کرد...
چشم‌هام و عصبی روهم گذاشتم
_آراد.
صداش از ته چاه میومد. دلم نمی‌خواست برگردم که مبادا چشم به کبودی‌های رو گردنش نیوفته که نرم و گردن اون عوضی و نشکنم و بیشتر از این به همه چیز گند نزنم.
همین حالا هم به خاطره این‌که گفتم ترنم دوست‌دخترمه جونش رو تو خطر انداختم اما نمی‌ذارم یه خراش برداره مواظبشم... .
"از زبون ترنم"
از جام که بلند شدم و نشستم سوزشی رو تو دستم حس کردم. سرم به دستم وصل بود. اروم با اون دستم کشیدمش بیرون... کل تنم کوفته بود... .
پشتش به من بود لامپ‌ها خاموش بودن و فقط با نور مهتاب بود که یه کم اتاق روشن بود... .
توی این تاریکی اون هم از پشت خیلی ترسناک بنظر می‌رسید. اما من ازش نمی.ترسیدم... هرچی صداش می‌زدم جوابم‌ رو نمی‌داد.گلوم از شدت جیغ‌های که زده بودم می‌سوخت این بغض لعنتی هم سوزشش رو بیشتر می‌کرد... چرا جوابمو نمیده؟
چشم‌هام و بستم که قطره اشکی از چشمم چکید حتی توانایی این‌که دستم و بالا بیارم و پاکش کنم هم نداشتم، از شدت ضعف کل تنم می‌لرزید شاید بیشتر از ۲۴ ساعت بود که نه ناهار خورده بودم نه شام... البته با اون همه تنش فیل هم بود از پا درمیومد... .
خودم و به هر جون کندنی بود جلو کشیدم و پاهام و از تخت اویزون کردم، همچنان بی‌صدا اشک می‌ریختم.
از خودم متنفرم که نتونستم خودم و از دست اون مرتیکه اشغال نجات بدم. خوب یادمه که ثانیه های اخر می‌خواستم پسش بزنم، قید این‌که می.فهمه رزمی کارم رو هم زده بودم اما نتونستم... تونستم هیچ غلطی بکنم کل بدنم لمس شده بود زیر تنش... .
مغزم هم هنگ کرده بود و بهم دستور نمی‌داد که کدوم فن رو روش پیاده کنم که از روم بلند شه...
خداروشکر ثانیه‌های اخر بود که آراد سر رسید اگر دیرتر اومده بود معلوم نبود چه بلایی سرم می‌اومد... .
احساس خفگی می.کردم، دستم و گذاشتم رو تخته سینم و نفس عمیق کشیدم که برگشت، چشم‌هام و دوختم بهش... نمی‌دونم چی تو نگاهم دید که ماتش برد، همون‌جور خیره نگام کرد یهو تکونی به خودش داد و بادوقدم بلند و محکم امد سمتم.
رو دو زانوش نشست پایین پاهام تو همون حالت به‌هم خیره مونده بودیم که یهو تو بغلش فرو رفتم با این کارش بغضم بدتر شکست و اشک‌هام باشدت بیشتری شروع به ریزش کردن... .
حالم بد بود خیلی بد... آراد سرم و گرفته بود و نوازش میکرد چون باهم فاصله داشتیم و من به جلو کشیده شده بودم باید خودم و نگه می‌داشتم که نیوفتم اما رفته ‌رفته قدرتم و از دست دادم و افتادم اما آراد مانع شد و نشست رو زمین... منم کشید تو بغلش صدای گریه‌ی منم بیشتر شد...
دلم به
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
حال خودم میسوخت... .
نگاه چه‌قدر بدبخت و بیچاره شدم که دشمنم میاد منو نجات میده، دلداریم میده، منو تو بغلش می‌کشه و نوازشم می‌کنه تا اروم بشم.‌.. .
درسته که اون عوضی کاری نکرد و آراد با اومدنش اجازه‌ی پیشر‌وی رو بهش نداد اما این من بودم که بیماری روحی داشتم و کنار امدن با رابطه‌ واسم سخت بود... .
از وقتی ۱۸ سالم شد یا شایدم قبل‌ترش فهمیدم که از نزدیکی می ترسم، تو بچگی توسط کسی مورد آزار اذیت قرار نگرفتم و بی‌هیچ دلیلی هراس داشتم ازاین موضوع اما درموردش هم هیچ‌وقت باکسی صحبت نکردم چون فکر می‌کردم این ترس یه چیزه عادیِ اما وقتی بامتین وارد رابطه شدم فهمیدم که این یه ترسه نرمال نیست... .
پیش روانپزشک که رفتم مطمئن شدم و فهمیدم که من مبتلا به ژونوفوبیام، یا همون اختلال ترس از رابطه. افرادی که مبتلا به این نوع فوبیا و ترسن معمولاً از همه اعمال می‌ترسن و توی بیشتر موارد بعد از یک ترومای شدید به‌وجود میاد اما هستن بعضی‌ها که خود‌ به ‌خودی و بدون هیچ دلیل خاصی دچار این نوع فوبیا می‌شن، درست مثل من... .
چند دقیقه‌ای می‌شد گریه نمی‌کردم و آروم شده بود. نمی‌دونم چرا اما اغوش گرم آراد ارامش عجیبی رو بهم تزریق میکرد، ک منو می‌برد به دوران کودکیم درست زمان‌هایی ک وقتی با بچه ها بازی می‌کردیم و منو اذیت می‌کردن یا می‌خوردم زمین می‌رفتم تو بغل میثم و اون‌جا اروم میشدم... .
خودم رو از اغوشش جدا کردم و چشم‌هام رو دوختم به چشم‌های نگرانش. دست‌های سردم رو گرفت تو دست‌هاش. اون‌قدر داغ بودن که
دست‌های من درعرض چندثانیه گرم شدن. پس گرم بودن آغوشش هم بی‌علت نبود... تب داره این‌جور که پیداست... .
- چرا انقدر سردی ترنم؟
جوابش و ندادم. اروم بودم اما ضعف بدنم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
- مثل گنجشک داری می‌لرزی میخوای بگم دکتربیاد؟
سرم و به معنی نه تکون دادم...
- ضعف داری مگه نه؟
به سکوتم ادامه دادم که گفت:
- ازکی چیزی نخوردی؟
آب دهنم و به سختی قورت دادم و با صدایی گرفته و دورگه که حتی خودمم نمی‌شناختم گفتم:
- نمی‌دونم. خوابم میاد
- نمیشه این‌جوری باید یه دوش آب گرم بگیری ک گرمت بشه... .
از جاش بلند و رفت از اتاق بیرون. حتی نای مخالفت هم نداشتم خیلی نگذشته بود ک مینا و مبینا نگران امدن تو اتاق آراد هم پشت سرشون وارد شد و گوشه‌ای ایستاد. مینا کنارم نشست و مبینا رفت سمت حموم
مینا اشک تو چشم‌هاش حلقه زده بود:
- خانوم چیکار کرد اون عوضی باهاتون؟
اراد غرید:
- کاری ک گفتم و بکنید. حرفه اضافه نباشه.
شروع کرد ب ماساژ کمرم... .
کل بدنم کوفته بود. اصلاً اوضاع رو به سامانی نداشتم. بیشترش هم از گشنگی بود اما دلم فقط می‌خواست بخوابم. مبینا هم امد و بامینا کتف‌هام و گرفتن و بلندم کردن... .
نگاه گنگم و ب آراد دوختم ک حرفم و از چشم‌هام خوند و گفت:
- آب گرم، گرمت می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
به زور ایستادم، بیشتر وزنم رو دختر‌ها بود نالیدم:
- خستم
مبینا:
- یهه دوش کوچولوعه. وان رو واستون حاضر کردم قول میدم حالتون بهتر بشه.
ملتمس به آراد نگاه کردم که اومد سمتم من رو گرفت تو بغلش و به دخترها گفت برن تو حموم... اون‌هاهم بی‌معطلی رفتن. بی‌جون و باصدای که از ته چاه می‌اومد نالیدم:
- آراد فقط می‌خوام بخوابم.
- اما قبلش باید بری حموم... .
تو چشم‌هام دقیق‌تر شد و گره اخم‌هاش رو کور تر کرد:
- تا رد دست‌های اون عوضی از رو تنت پاک شن.
باگفتن جملش چشم‌هام رو با درد بستم راست می‌گفت باید می‌رفتم و بدنم‌ رو می‌شستم. باید اصلاً با اسید بشورم بدنم رو تا هیچ ردی از اون عوضی نمونه رو بدنم. خودش بردم تا دم حموم. مینا و مبینا اومدن و گرفتنم، بردنم تو وان... راست می‌گفتن... اب گرم حالم رو جا اورد. خستگی و کوفتگیم برطرف شد اما لرز و ضعف ناشی از گشنگی هنوز باهام بود. دخترها کل بدنم رو آب کشیدن. یه جاهایی هم خودم لیف رو می‌گرفتم و محکم می‌کشیدم به بدنم. اروم اشک می‌ریختم اما با هر بار محکم کشیدن لیف رو بدنم حرصم کم‌تر می‌شد و اروم‌تر می‌شدم.
دخترها یه دست لباس ساده‌ی نو بهم پوشوندن.
واسم سوپ و کباب اوردن و خودشون هم دهنم گذاشتن حتی توان گرفتن قاشق تو دستم روهم نداشتم و این من رو منزجر می‌کرد. بدم می‌اومد از خودم که اون‌قدر ضعیفم. من امشب فهمیدم توان و تحمل خیلی از چیزها رو ندارم. دفقط بلدم منم منم کنم و موقع عمل کردن جا می‌زنم... .
موقع غذا خوردن آراد تو سکوت فقط نگاهم می‌کرد و سیگار می‌کشید. مشخص بود اون هم حال خوبی نداره. چشم‌هاش قرمزتر از هر زمانی بود، مدام دستش رو تو موهاش می‌کرد و به من خیره می‌شد. کلافگی از سر و روش می‌بارید‌‌. مطمئنم شلیک اون گلوله واسش دردسر میشه و حتی شده. بابت این‌کارش باید به جمشید و سردار و افعی جواب پس می‌داد... بعد ازخوردن شام دخترها بیرون رفتن اما آراد نه، رو تختش و تو اتاقش خوابیدم. اگر تو شرایط عادی تو اتاقش می‌خوابیدم خیلی خوشحال می‌شدم چون به هدفم نزدیک‌تر شده بودم اما الان چی؟ ایا الان هم خوشحالم؟ نفهمیدم آراد از اتاق بیرون رفت یا نه اما به زور مسکن‌ها و آرام‌بخش‌هایی که بعد غذا خوردم خوابم برد... .
***
نور خورشید بدجور تو چشمم میزد. یکی از چشم‌هام رو باز کردم و غلت زدم به پشت نور و سعی کردم دوباره بخوابم. یکم تو جام وول خوردم اما فایده نداشت. حالم بهتر بود. این خواب واقعاً عجب چیزیه من خودم به شخصه وقتی ناراحتم و عصبیم به رخت‌ خوابم پناه می‌برم تا اروم بشم و بی‌تاثیر هم نیست. از جام بلند شدم، رفتم سمت سرویس آبی به دست و صورتم زدم و از اینه نگاهی به چهره‌ی بی‌رنگ و روم انداختم‌ یقه‌ی لباسم کنار رفته بود رد کبودی‌های رو گردنم دهن‌کجی می‌کرد بهم. باحرص یقم رو صاف کردم و اومدم بیرون. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم‌. شب سختی رو پشت سر گذاشتم شبی که داشت دار و ندارم رو به یغما می‌برد اما تو لحظه‌های واپسینش خدا فرشته‌ی نجاتی رو واسم فرستاد. فرشته‌ای که دشمنم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین