جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,807 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بود... دشمنی که نمی‌دونه دشمنه‌. دشمنی که نمی‌دونه باهدف انتقام بهش نزدیک شدم... آراد هیچ نقشی تو گذشته‌ی من نداره اما مرتبط‌ترین شخص با شاپوره و من برای رسیدن به شاپور مجبورم آراد رو دریابم. باید از آراد و خیلی از چیزها و کَس‌ها بگذرم تا برسم به کسی که چندین و چندساله شب و روز رو از من و خانوادم گرفته. باید دیشب رو فراموش می‌کردم، دیشب بد گذشت خیلی هم بد اما؛ شد یه زخم رو زخم‌های دیگه‌ام که یادم نره واسه چی وارد این راه شدم. شد یه تجربه که دفعه‌ی بعدی بدونم چه‌جوری باید از مخمصه خودم رو نجات بدم... حالم هنوزم بده... ولی باید سخت باشم... باید محکم باشم. نگاهی به لباس‌هام انداختم. بد نبودن، گشاد و راحت بودن، دستی تو موهام کشیدم و رفتم پایین. خونه غرق در سکوت بود، رفتم سمت آشپزخونه که گلی خانوم با دیدنم زد زیره گریه. بغض کردم، اون انرژی‌های منفی دوباره داشت می‌اومد سمتم... رفتم سمتش و بغلش کردم. آغوشش مثل آغوش مامانم بود، حس خوبی می‌داد، آروم میکرد‌‌‌‌‌... .
تو بغلم گرفته بود و بی‌حرف گریه می‌کرد نگاهم افتاد به دخترها که دیدم اون‌ دوتا هم تو بغض و گریه‌ان‌. سعی کردم آروم باشم و لبخند بزنم. خودم رو از آغوش گلی کشیدم بیرون و گفتم:
- لطفاً دیشب رو با همه اتفاقاتش فراموش کنید. من فراموش کردم شماهم به روم نیارین... خواهش می‌کنم.
نشستم رو صندلی و با انگشت‌هام مشغول بازی شدم. نگاه‌های متعجبشون رو حس می‌کردم. قطعاً اگه هر دختری بود بعد از چنین اتفاق و تجربه‌ای افسردگی می‌گرفت و به روانپزشک احتیاج پیدا می‌کرد اما من هردختری نبودم من از قبل احتمال هر حادثه‌ای رو داده بودم و خودم رو براش اماده کرده بودم. درسته که دیشب نتونستم از خودم مراقبت کنم اما دلیل نمی‌شد که غم بغل کنم و گوشه نشین بشم. زهرا اولین نفری بود که اون سکوت مرگبار رو شکست:
- عه زهره چرا همین‌جور وایستادی من رو نگاه می‌کنی صبحانه بیار واسه ترنم دیگه.
- نیازی نیست خودم اماده می‌کنم... .
از جام می‌خواستم بلند بشم که مینا گفت:
- عه نه خانوم شما چرا؟
گلی:
- دخترم تو بشین جون نداری دخترها واست حلش می‌کنن.
مبینا:
- اره خانوم شما بگو من میارم هرچی که بخوایین رو.
چشم غره‌ای بهشون رفتم و گفتم:
- خوبه گفتم فراموش کنید دیشب رو.
از جام بلند شدم و رفتم سمت قهوه‌ساز و ادامه دادم:
- حالا کیا قهوه می‌خورن؟
هیچ‌کَس چیزی نگفت نگاهشون که کردم دیدم دارن باتعجب بهم نگاه می‌کنن. یه پوزخند تلخ به خودم زدم. برگشتم و بلند گفتم:
- خب پس کسی نمی‌خوره ظاهراً... .
تو سالن نشیمن جلو تلوزیون نشسته بودم پاهام رو تو شکمم جمع و دست‌هام رو دورش حلقه کرده بودم. سرمم گذاشته بودم رو زانوهام و به بیرون خیره بودم فردا یکم فروردین بود، زمستون امسال هم باهمه‌ی سرد بودنش تموم شد.
از بچگی وقتی زمستون تموم می‌شد خوشحال می‌شدم بنظرم اتمام زمستون و آغاز بهار و رو میشه به تموم شدن شب و شروع شدن روز تشبیه کرد.
میشه گفت هر چه‌قدر درد و سرما باشه اخرش می‌گذره..‌. تموم می‌شه اون درد، گرم میشه اون سرما... دراصل نا امیدی‌ها میرن و امید میاد. تاریکی میره و روشنایی و نور میاد. بدی‌ها میره و خوبی‌ها میاد. امیدوارم امسال برای من این‌جوری باشه. امیدوارم سال بعد این موقع خوشحال باشم و درکنار اون‌هایی که دوستشون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دارم باشم. آراد خونه نبود موبایلش هم خاموش بود. ظهر نیومد حتی واسه شام هم نیومد. عصر که شد خواستم برم اما گلی خانوم گفت آراد گفته منتظرش بمونم و نرم بیرون. ته دلم شور می‌زد، مطمئنم اون شلیک واسه هر جفتمون بد میشه حتی بیشتر واسه من. تو اتاقم بودم رو تخت دراز کشیده بودم اما خوابم نمی‌برد. استرس داشتم و فکرم به هر سمتی پرواز می‌کرد. موبایلش هنوز خاموش بود. یکی نیست بهش بگه چرا موبایلت رو خاموش می کنی اخه؟!
نگران اون نبودما، ‌می‌ترسیدم واسه خودم دردسر بشه‌‌‌. اوف به سقف زل زده بودم که یهو صدای ماشینش رو شنیدم از جام بلند شدم و رفتم پشت پنجره. پس بالاخره اومد... .
از اتاق زدم بیرون و رفتم طبقه‌ی پایین همون موقع اون هم درب اصلی رو باز کرد و وارد شد‌. آشفته بود، تاحالا این‌جوری، اون‌قدر شلخته ندیده بودمش. موهاش به هم ریخته بود، دکمه‌های لباس مشکیِ چروکش تا وسط سینش باز بود و کتش رو دستش بود‌... .
رو پله‌ی اخری ایستاده بودم دستم هم به نرده‌ها بود، هنوز من رو ندیده بود، سرش پایین بود از این فاصله هم بوی تلفیقی سیگار و عطر تلخش می‌اومد نزدیک‌تر که شد یهو سرش رو بالا اورد و من رو دید. چشم‌هاش قرمزه قرمز بود. قطعاً میگرنش گرفته.
- سلام
سرش رو تکون داد و باصدای دورگه گفت:
- باید باهم حرف بزنیم.
آروم سر تکون دادم و باهم رفتیم روی مبل‌ها نشستیم. حالش اصلا خوب نبود.
- می‌خوای واست مسکن بیارم؟
سرش رو تکیه داده بود به مبل و با انگشت شست و سبابه‌اش چشم‌هاش رو می‌مالید. سرش رو تکون که داد رفتم و از آشپزخونه واسش آب و قرص اوردم.
کنارش نشستم، قرص رو گذاشت تو دهنش، آب‌ رو یه نفس رفت بالا و دوباره سرش رو تکیه داد.‌‌ یه ده دقیقه گذشته بود و هنوز حرفی نزده بود. خواستم برم که دستم رو گرفت و کشید و وادارم کرد بشینم.
- بشین.‌‌
صاف نشست. یه کم تو چشم‌هام نگاه کرد. از چشم‌هاش هیچی رو نمی‌شد خوند.‌‌‌
- آراد اگر حرفی نداری من برم
- نه صبر کن
منتطر بهش چشم دوختم که گفت:
- یه مدت باید این‌جا بمونی.
اخم‌هام رو توهم کشیدم:
- واسه چی؟
نفسش رو کلافه بیرون داد و بلندشد ایستاد. پاکت سیگارش رو از کتش بیرون کشید و یه نخ روشن کرد.
پک‌های محکم می‌زد. رو مبل روبه‌روی من نشست. خم شد و ارنجش رو به زانوش تکیه داد سیگارش رو با میز خاموش کرد. کف دست‌هاش رو بهم مالید و سرش رو انداخت پایین. یهو صاف نشست و حرفی رو زد که چشم‌هام چهار تا شد و به گوش‌هام شک کردم. باتعجب پرسیدم:
- چی؟
چشم‌هاش رو حرصی باز و بسته کرد و بعد گفت:
- تو دوست دختر منی.
اخم‌هام رو توهم کشیدم که ادامه داد:
- یعنی یه مدت باید نقش دوست‌دخترم یا بهتر بگم عشقم رو بازی کنی.
منتظر نگاهش کردم که گفت:
- دیشب بعد از اون اتفاق سردار و شاپور سر تو جونم کردن که چرا این‌کار رو کردم اگر نمی‌گفتم تو دوست دخترمی هیچ‌کدوم‌شون زنده‌ات نمی‌ذاشتن. جمشید هم به
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
این راحتی نه از تو نه از من نمی‌گذشت. جرعت نداره کاری با من کنه اما تو رو ول نمی‌کرد... .
راست می‌گفت. من توی این دور‌ دور عددی نبودم و حذف کردنم راحت بود.
- مجبور شدم این‌جوری بگم که بگذرن هم از تو هم از من. فقط همین راه مونده واسه فرارمون از این مخمصه. درغیر این‌صورت تورو میکشن و یه ضرر بزرگ هم ب من می‌زنن
باهمه‌ی این حرف‌ها حرصم گرفت:
- اون بیشرف به من حمله کرده بعد منو می‌کشن و به تو ضرر می‌زنن؟
هیستریک خندیدم و از جام بلند شدم. دست‌هام و زدم ب کمرم و ادامه دادن:
- باورم نمیشه‌ عجب ادم‌های کثیفی هستن.
پوزخند زد. حس کردم تلخ بود پوزخندش.
- یعنی میگی کاری که من می‌کنمم کثیفه؟
- کاری ک منم میکنم کثیفه.
- تو از همون اول می‌دونستی وارد چه باندی میشی.
می‌دونستم اما باید نقش بازی میکردم.
- اره. منکرش هم نمیشم. اما فکر نمی‌کردم ب خودشون هم رحم نکنن. من هیچ‌کاره‌ام تو این دم و دستگاه اما این‌که به‌خوان ب تویی ک یه مهره‌ی اصلی هستی ضرر بزنن و سنگه جلوی پات بشن سخته واسم هضمش.
- کاش همه‌ش با ضرر مالی تموم میشد‌. افعی لب تر کنه به ثانیه نمی‌کشه ک منم حذف می‌کنن. از مرگ ترسی ندارم اما می‌خوام بگم این‌ها این‌جورین به موقعش منم همین‌جور میشم... .
بی هیچ حسی نگاهم کرد.
کلافه دوباره نشستم و گفتم:
- حالا مثلا اگر من نقش دوست دخترت و بازی کنم کار حله؟ یعنی دست از سر هردومون برمی‌دارن؟
- دوست دختر نه باید عشقم باشی.
- چه فرقی داره؟ دست از سرمون برمیدارن یا نه؟
- فرق داره. اگر بفهمن دروغ گفتیم این‌بار منم باید با جونم تاوان پس بدم. یه مدت همه رو ما زومَن نباید گاف بدیم. حواسمون و باید خیلی جمع کنیم. متوجهی؟
سرم و تکون دادم و گفتم:
- تا کی اخه باید این‌جوری باشیم؟
- فعلاً یه چند و قت رو این‌جوری می‌گذرونیم تا ببینم چی میشه.
- اوف.
دوباره یه سیگار روشن کرد. پکی زد و دودش و بامدل خاص خودش که همیشه چشم‌هاش رو ریز می‌کرد داد بیرون:
- باید بیایی و این‌جا زندگی کنی از این به بعد.
خاکستره سیگارش رو زیره پاش تکوند.
- چه نیازی هست اخه. دوست دخترتم زنت نیستم ک بخوام بیام باهات زندگی کنم.
پوزخندی زد و گفت:
- این‌ها فرق این‌چیزها رو نمی‌دونن دوست دختر همون حکم زن رو واسشون داره. منتهی رسمی نمی‌کنن ک واسشون دردسر نشه.
با لحن حرصی گفتم:
- اها خب خوبه نمی‌گن باید رسمی کنید.
چپ چپ نگاش کردم.
جدی گفت:
- ترنم این داستان شوخی بردار نیست که اگر ناراحتی مشکلی نیست بهم بگو تا درجریان باشم و تکلیفم و با خودم مشخص کنم. تو رو می‌سپارم دستشون تا هرکار می‌خوان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بکنن. این‌جوری با من هم دیگه کاری ندارن.
اون‌قدر جدی این حرف رو زده بود که ترسیدم واقعاً بخواد یه همچین کاری کنه. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- خیلی خب. فردا میرم و وسایل‌هام رو میارم.
سرش رو تکون داد:
- شاپور از این ماجرا خبر نداره و بیشتر از همه اون که الان حرص میخوره و منتظره ما گاف بدیم. چون معتقده بابد تو رو بدم به جمشید و خودم رو کنار بکشم. اما؛ من قبول نکردم.
آراد ته مردونگیش رو واسم درحال حاضر گذاشته بود. می‌دونم اگر بخواد می‌تونه بزنه زیره همه‌چی و من رو بده بهشون.
جمشید زورش به آراد نمی‌رسه اما می‌تونه انتقام اون رو ازمن بگیره. ازجام بلند شدم و رفتم بالا. این ماجرا هم خوب بود هم بد. بد از این نظر که خوب جونم تو خطر بود و اگر آراد پشتم رو خالی می‌کرد مردنم قطعی بود حتی اگه اون‌وَر دنیاهم می‌رفتم پیدام می‌کردن... خوب از این نظر که با این جریان کارم راحت‌تر میشه. چه بخوام، چه نخوام باید به آراد نزدیک‌تر می‌شدم و این بهم کمک می‌کرد... .
رو تخت دراز کشیدم مغزم خیلی درگیر بود. فقط با یک حادثه کوچیک نه چندان ساده چه حوادثی که درپیش نداشتیم. می‌دونستم هرچی بیشتر پیش‌برم خطرات احتمالی هم بیشتر می‌شه اما فکر نمی‌کردم یه شبه این‌جوری بشه. فکر نمی‌کردم حتی شده به دروغ همه من رو به عنوان دوست‌دختر آراد بشناسن، اون هم به این زودی. از امشب به بعد کارم خیلی سخت‌تر میشه چون همه نگاه‌ها رومنِ. مطمئنم این خبر مثل بمب ترکیده ای خدا خودت کمکم کن. سعی کردم بخوابم اما نمی‌شد تا نزدیک‌های صبح به همه چی فکر کردم. هزار بار اتفاق‌های پیش امده رو از نظر گذروندم. زندگیم رو هوا بود و سر‌سری درحال پیش‌رویه. از تخیلات هرکسی فراتره این مدل زندگی، مطمئنم هیچ‌ک.س تجربه‌اش نکرده و فقط تو رمان‌ها و فیلم‌ها دیدن این چیزها رو... .
از فردام خبر ندارم و مطمئن نیستم به سرانجام میرسه کارهایی که می‌کنم یا نه. اما من می‌تونم، از پسش بربیام. باید بتونم، طبق یه قانون نانوشته ترنم اگر چیزی رو بخواد باید به دستش بیاره پس می‌خوام و به دستش هم میارم. جا زدن نداریم. دم‌دم‌های صبح بالاخره خوابم برد... .
ساعت نزدیک‌های نه صبح بود که از خواب بلند شدم. بعد از خوردن صبحانه احمد بردم خونه، تقریباً همه‌ی وسایلم‌ رو برداشتم که همه و همه‌ش توی دوتا چمدون جمع شد. با ناراحتی و درد نگاهی به خونه‌ام انداختم وقتش بود ازش خداحافظی کنم. قشنگ همه‌جاش رو نگاه کردم و از خونه زدم بیرون. تموم میشه همه‌ی این درد و رنج‌ها ترنم، قوی باش. نباز خودت رو، تو باید ببازونی بقیه رو... .
از خونه زدم بیرون و دوباره رفتم سمت خونه‌ی آراد‌، این هم از اولین روز عید من. دلم گرفته، می‌خوام گریه کنم. کاش الان پیش مامان این‌ها بودم.
لبخند تلخی زدم مطمئنن الان همشون خونه‌ی مامان‌بزرگن. زن‌عموها و مامانم و عمه تو آشپزخونه دارن ناهار درست می‌کنن، پسرها پاسور بازی می‌کنن و دخترها باز یکی رو گذاشتن وسط و غیبت می‌کنن، بابا و عمو و شوهر عمم که طبق معمول دارن بحث‌های اقتصادی می‌کنن.‌ بچه‌هاهم که توسر و مغز هم میزنن و صداشون کل محل رو گرفته.
مامانبزرگ و بابابزرگ هم که مثل دوتا مرغ عشق نشستن رو مبل دونفره‌ی مخصوص خودشون و باهم پچ‌پچ می‌کنن و بعد با لذت و عشق
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
به بقیه نگاه می‌کنن... دلم واسشون تنگ شده. توی اون جمع بزرگ جای من و عمو و میثم خالیه بیشتر از همه هم مثل این چندسال نبود میثم تو چشم می‌زنه.
دوباره توی همون اتاقی که توی اون مدت مونده بودم جاگیر کردم وسایل‌هام رو. من توی این تایمی که دارم قول میدم یه حرکت درست و حسابی بزنم. نمی‌دونم چرا ولی بعد از صحبت با آراد ته دلم آروم شد که این راهی ک دارم میرم درسته قطعاً اگر آراد نسبت ب من بی‌ حس بود پشتم نمی‌ایستاد و چنین دروغی نمی‌گفت... .
با اومدن من ب این‌جا راحتیش و خلوتش رو از دست میده اما این‌که حاضر شده تنهایی و خلوتش رو با من شریک بشه یعنی راهم و درست رفتم یعنی یه کوچولو هم که شده ب من فکر می‌کنه و ذهنش درگیرمه. که اگر نبود ککش هم نمی‌گزید وقتی نبودم، دنبالم نمی‌گشت و پیدام نمی‌کرد... .
آهی از ته دلم کشیدم و لبه‌ی تخت نشستم. خدایا شاید من با دل آراد بد تا کردم اما لطفاً تو هوام و داشته باش خودت می‌دونی ک از قصد این‌کار رو نمی‌کنم من هدفم فقط و فقط میثمه، اگر اون و پیدا کنم و برش‌گردونم ب خانوادش خیالم راحت میشه. اون موقع اگر آراد حتی جونمم بگیره و منو باخودش بکشه ته سیاهی‌ها واسم مهم نیست‌... شاید فکر کنید من عاشق میثمم اما باید بگم که نه... من عاشق میثم نیستم و نبودم من فقط خودم رو تو گم شدن و دزیده شدن میثم مقصر می‌دونم. من بودم که اون‌ روز اصرار کردم ببردتم پارک‌. اره مقصر من بودم. اگر نشسته بودیم تو خونه شاید این اتفاق نمی‌اوفتاد اگر هم می‌افتاد حداقلش این بود ک من دخلی نداشتم ب این موضوع... .
وقتی می‌خواستن جریان گم شدنش رو واسه کسی تعریف کنن اسم من و نمی‌اوردن. نمی‌گفتن ترنم رو برده بود پارک ک این اتفاق افتاد... .
از همون بچگی وقتی این بحث میومد وسط احساس مجرم بودن بهم دست می‌داد. فکر می‌کردم قاتلم و میثم رو من کشتم. اما از همون بچگی هم مطمئن بودم ک میثم زندست. زن‌عمو و عمو و یا بهتر بگم همه، گذشتن از میثم و میگن کشتنش اما من ب حسم ایمان دارم می‌دونم زندست می‌دونم زیره همین آسمونِ توی همین شهر و تو همین هوا داره نفس می‌کشه... سال تحویل ساعت هفت عصر بود واسه ناهار بیرون نرفتم و خوابیدم.
ساعت نزدیک‌های چهار عصر بود ک مینا اومد و از خواب بیدارم کرد. بهم گفت آراد گفته واسه ساعت هشت اماده بشم چون قراره بریم خونه‌ی سردار و اون‌جا جشن بگیریم. جشنش هم خودمونیِ یعنی فقط من و آراد و شاپوریم ن کَسه دیگه‌ای... آراد درست می‌گفت این‌جور ک پیش میره قراره بذارنمون زیره ذره‌بین و تک‌تک حرکاتمون رو زیره نظر بگیرن... .
من ک از خودم مطمئنم... کم ادای عاشق‌ها رو واسه سارا بازی نکردم، کم تمرین نکردم ک چه‌جوری نگاه کنم ک دل و ایمون طرف رو ببرم... .
درسته تاحالا وارد عمل نشدم اما از این به بعد قراره این‌جور پیش بره. تنها کسایی ک از واقعیت خبر داشتن گلی خانوم و دخترها بودن. آراد مثل چشم‌هاش بهشون اعتماد داشت ک این قضیه رو واسشون تعریف کرده بود... منم صبح فهمیدم. دخترها گفتن آراد گفته اگر شاپور سوالی پرسید بگن ک من و آراد باهمیم و هیچ‌چیزه دیگه در مورد رابطمون نمی‌دونن... .
یه دوش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
گرفتم. خداروشکر سال تحویل رو این‌جام و قرار نیست پیش اون حیون‌صفت‌ها باشم. هرچند که حیفه به اون‌ها گفت حیون، چون حیون باز یه کم چشم و رو داره که این‌ها نه. حیون‌ها حداقل به هم نوع خودشون رحم می‌کنن که این‌ها نه... .
آرایش ساده‌ای کردم همیشه دوست داشتم موقع سال تحویل همه‌ی لباس‌های تنم نو باشه. از بین انبوهی از لباس‌هایی که بعضی‌هاشون رو حتی یک بار هم نپوشیده بودم یه لباس آستین بلند کالباسی پوشیدم خیلی کلفت نبود که گرمم بشه از طرفی کوتاه‌هم بود.اگر دست‌هام رو می‌بردم بالا شکمم پیدا میشد. نگاه آراد تاحالا اذیتم نکرده ولی اگر غیر این هم بود هم چاره‌ای نداشتم باید از یه جای شروع کنم یا نه! یه شلوار مام استایل سفید هم پوشیدم. تیپم تو خونه‌ای و ساده بود دلم نمی‌خواست مثل آدم‌های ندید ‌بدید رفتار کنم. مثل اون‌هایی که باکفش پاشنه بلند میرن آشغال می‌ذارن دم در. گوهام رو گوجه‌ای بالای سرم بستم و رفتم پایین. دلم می‌خواست سفره هفت سین پهن کنم. رفتم تو اشپزخونه، هیچ‌ک.س به جز زهره اون‌جا نبود. اون هم داشت گرد‌گیری می‌کرد و رو سرویس‌ها رو دستمال می‌کشید با دیدنم لبخندی بهم زد و دست از کار کشید:
- چه عجب از خواب بیدار شدین شما... .
متقابلا لبخندی زدم و گفتم:
- بقیه کجان؟
- گلی خانوم که رفت استراحت کنه‌. بنده خدا پاهاش درد می‌کرد. بقیه هم مشغول گردگیری‌ان دیگه
سری تکون دادم و گفتم:
- شما چرا نرفتین راستی؟ مگه نگفتین می‌خواین برین شهرستان پیش خانواده‌هاتون؟
- زهرا که شوهرش فردا میاد منم ساعت دوازه امشب بلیط دارم. مینا و مبینا هم فردا صبح زود میرن.
- اوکی... می‌خوام سفره هفت‌سین پهن کنم وسایل‌هاش رو داریم؟
چشم‌هاش گشاد شدن:
- جدی می‌گین خانوم؟
- اره مگه مشکلی داره.
باصدای گلی برگشتم... معلوم بود تازه از خواب بیدار شده
گلی خانوم:
- به به چه عجب شما از اتاقت امدی بیرون گل دختر... .
بهش لبخندی زدم که نزدیک شد و گفت:
- حالا می‌خوای چیکار کنی که میگی مگه مشکلی داره؟
- هیچی فقط دلم می‌خواد سفره هفت سین پهن کنم... .
نمی‌دونم چرا اما یهو چشم‌هاش رنگی از ترس گرفت و با تعجب به زهره نگاهی انداخت. زهره هم شونه هاش رو انداخت بالا... نگاهم بینشون رد و بدل میشد.
- چی شد گلی جونم؟ حرف بدی زدم مگه؟
گلی:
- ام... نه دخترم... چیزه... یعنی... .
- چیه گلی خانوم حرفت رو بزن دیگه
گلی:
- میگم اخه چه کاریه شما که سال تحویل نیستین و دارین می‌رین بیرون... سفره می‌خواد چیکار؟!
- وا! چه ربطی داره گلی جونم؟ درضمن ما سال تحویل رو همین‌جاییم بعدش میریم بیرون
زهره:
-‌گلی راست میگه خانوم. چه نیازی هست که سفره بندازین! اصلاً یهو خواستین برین مسافرت، چه نیازیه اخه؟
اخم‌هام رو تو هم کشیدم و گفتم:
- وا چه حرف‌ها می‌زنیدها... باشه نمی‌خوایین کمک نکنید.
پسشون زدم و رفتم سمت کابینت‌ها تا یه دست ظرف خوب پیدا کنم:
- خودم همه‌‌ی کارهاش رو حل می‌کنم... چرا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بهونه الکی میارین.
صدای ترسیده‌ی زهره متوقفم کرد:
- اخه خانوم... .
برگشتم سمتشون. از چشم‌هاشون ترس و به راحتی می‌شد خوند. مشکوک نگاهشون کردم و گفتم:
- حرفتون رو بزنید. مشکلتون با سفره هفت سین چیه؟
گلی:
- بیا و به حرفه منه پیرزن گوش کن و از خیره سفره هفت سین بگذر که به جز شر چیزی نداره.
رو صندلی نشستم و گفتم:
- تا یه دلیل قانع کننده نیارین بیخیال نمی‌شم. اخه پهن کردن یه سفره هفت سین اون‌قدر ننمن ‌غریبن بازی داره؟
گلی:
- دخترم خواهش کردم ازت.
- گلی جون می‌دونی که خیلی بهت احترام می‌ذارم اما تا نگی واسه چی مخالفی ول کن نیستم. من هرسال سفره هفت سین و پهن می.کنم یعنی از بچگی عادتمه اگر نباشه نمیشه که‌. حتی تو این چندسالی هم که تنها زندگی کردم سفره هفت سین و واسه دله خودم چیدم.‌‌.. .
گلی:
- قربون دلت برم. یه امسال رو بیخیال شو.
ابروهام رو بالجبازی انداختم بالا و ‌گفتم:
- گلی میگی یا برم کارم و بکنم؟
گلی نشست و نفسش و کلافه بیرون داد:
- آراد دوست نداره. یه بار همون سال‌های اولی که اومده بودم واسش کار کنم و هیچ شناختی نداشتم ازش سفره رو واسش پهن کردم... خدا بدونه چیکار که نکرد. کل وسایل خونه رو خورد و خاکشیر کرد. اون‌قدر عصبی بود که می.گفتم هر لحظه امکان داره منم بزنه. نکرد این‌کار رو اما خشمش ‌و رو هرچی دم دستش بود خالی کرد. چنان نعره‌های میزد که درو دیوار می‌لرزیدن. از بعداز اون، چیدن سفره‌ی هفت سین تو خونش ممنوع شد.
- خب باید دلیلی داشته باشه.
گلی سرش و به معنی اره تکون داد اومدم بپرسم چیه دلیلش که اخم‌هاش رو توهم کشید و گفت:
- نپرس تا منم مجبور نشم بهت دروغ بگم. من به آراد قول دادم که محرم اسرارش باشم. به هیج‌ک.س چیزی نگم توهم از این موضوع مستثنا نیستی...‌ .
عجیب تو فکر فرو رفتم مگه چه دلیلی داشت که اون‌قدر رو سفره هفت سین حساس بود؟ هرچی فکر کردم به جوابی نرسیدم اما بافکری که به ذهنم رسید چشم‌هام برق‌زد شاید بد نبود برای رسیدن به بعضی هدف‌ها پا رو یه سری قانون‌ها و ممنوعه‌ها گذاشت تا برسی بهشون... .
از ترس و استرس اون‌ها منم ترسیده بودم .کف دستم عرق کرده بودن... نه چیزی نمیشه. مطمئنم آراد اگر بفهمه من این‌کار رو کردم عصبی نمیشه.
یعنی امیدوارم که نشه... اوف.همه با این کار مخالف بودن و اجازه نمی‌دادن اما من زور شدم و کاری که می‌خواستم رو انجام دادم. گلی ته دلش راضی بود به این‌کار اما این ترسش بود که مانعش می‌شد... .
بهشون گفتم خودم مسئولیت همه‌ چی رو قبول می‌کنم و نمی‌ذارم شما رو توبیخ کنه تا راضی شدن اما کمکم نکردن... گلی و همه‌ی دخترها رو فرستادم برن. می‌ترسیدن از خشم آراد و معتقد بودن ممکنه بلایی سرم بیاره اما منم مطمئنم آراد بهم اسیب نمی‌رسونه حداقل این رو بهم ثابت کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
ساعت شش و نیم بود که درب باز شد و آراد باماشینش وارد شد. سفره هفت‌سین و روی میزه وسط سالن نشیمن پایین چیده بودم و خودمم نشسته بودم روی مبلا و منتظرش بودم که بیاد.‌
گلی خانوم می‌گفت اگر عصبی نشد و همه چیز رو به هم نزد معلوم میشه تو واسش فرق داری و تونستی یه جایی حتی شده کوچیک و تو دلش واسه خودت باز کنی... .
از ماشین که پیاده شد و اومد سمت خونه ترس و هراسم دوبرابر شد اما مثل همیشه ظاهرم خونسرد و ریلکس بود. یه حسی بهم می‌گفت عصبی میشه اما خراب کاری نمی‌کنه و حرصش رو سره کسی خالی نمی‌کنه. درب و باز کرد و اومد. خودم و باموبایلم سرگرم کرده بودم که مثلاً متوجه اومدنت نشدم... .
با حضورش کنارم نگاهش کردم و از جام بلند شدم. نگاهش به میز بود. آثار خشم داشت تو چهره‌ش نمایان می‌شد اما حسم می‌گفت این خشم نیست این درده.‌‌.. درده مرور یه خاطره که خیلی اذیتش میکنه.
سعی کردم لحنم اروم باشه:
- سلام. متوجه اومدنت نشدم
دستش رو مشت کرده بود و اون‌قدر محکم فشار می‌داد که مشتش از قطع جریان خون سفید شده بود‌‌‌... .
قلبم گوم گوم میزد و منتطر بودم هرلحظه میز رو تو فرق سرم بزنه و صدای نعره‌ش چهارستون خونه رو بلرزونه... .
نگاهش که افتاد بهم، دیگه رسماً قالبم تهی کردم. صورت و گردنش رو به کبودی بود و چشم‌هاش قرمز... تو چشم‌هام خیره شد‌‌‌‌.‌ آب دهنم رو با ترس فرو دادم که نگاهش رو ازم گرفت و چشم‌هاش رو بادرد بست... البته من این‌جور حس کردم.‌‌‌.. ولی مطمئنم یه چیز خیلی اذیتش میکنه.‌.‌‌ .
درکمال تعجب رفت و نشست رو مبل. کراواتش رو باز کرد و انداخت رو مبل. نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چرا نمیشینی؟
با استرس نشستم. می‌ترسیدم با این‌کار همه چی و خراب کنم و همین یه نیمچه حسی هم که بهم داره و ازش مطمئن نیستم بپره.‌‌
- تو چیدی این رو؟
سرمو به معنی "اره" تکون دادم
خیره شد به سفره و یه تلخند زد. دوباره بهم نگاه کرد و آروم گفت:
- میگم آخه کسی جرعت این‌کار رو نداره.
- نمی‌خواستن ناراحَ... .
- سال تحویل کیه؟
با شک و تردید به صفحه‌ی موبایلم نگاه کردم و بهش گفتم:
- ده دقیقه دیگه.
آروم سرش رو تکون داد و دوباره خیره شد به سفره. انگار دیگه تواین دنیا نبود... .
غرق توی افکارش بود. تلوزیون و روشن کردم و منتظر شدم که دعای تحویل سال و بخونه. الان حتماً همه دوره هم نشستن و بابابزرگ داره دعای سال تحویل رو می‌خونه. می‌تونم چهره‌ی همشون رو تصور کنم. دخترها لبخند به لب قاطیه یه بغض شیرین چشم‌هاشون رو بستن و دارن آرزو می‌کنن. پسرها مسخره بازی درمی‌آرن و با چشم ‌و ابرو هم رو مسخره می‌کنن اما هیچ‌ک.س جرعت شکستن اون سکوت شیرین رو نداره. بزرگترهه دست‌هاشون و بلند کردن و واسه بچه‌هاشون دعا می‌کنن. مامان احتمالاً ناراحته که من نیستم و بابا با نگاهش آرومش می‌کنه. بین اون‌ها اما زن‌عمو از همه غریب‌تره. هست تو جمعشون اما فکرش اون‌جا نیست. فکرش پیشه پسرشه و دعا می‌کنه چه تو این دنیا باشه چه تو اون دنیا روح و جسمش در
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
آرامش باشه. نم اشک تو چشم‌هاش نشسته اما اجازه‌ی باریدن رو بهشون نمیده.
تلوزیون شروع کرد به خوندن دعا اما من صدای بابابزرگ تو گوشم میپیچید:
( یَا مُقَلِّـبَ الْقُلُـوبِ وَ الْأَبْـصَارِ‌
ای تغییر دهنده دل‌ها و دیده‏‌ها)
شروع کردم باهاش اروم خوندن:
(یَا مُـدَبِّـرَ اللَّیْـلِ وَ النَّـهَارِ
‌ای مدبر شب و روز)
زیره لب تکرار میکردم و از خدا فقط یه چیز رو می‌خواستم. اون هم این بود که ساله دیگه کنار اون‌هایی باشم که دوستشون دارم و تنشون سالم باشه.
(یَا مُحَــوِّلَ الْحَـوْلِ وَ الْأَحْـوَالِ‌
ای گرداننده سال و حالت‌ها
حَـوِّلْ حَالَنَــا إِلَی أَحْسَـنِ الْحَـالِ
بگردان حال ما را به نیکوترین حال*
و بالاخره بوم. آغاز ساله یک هزار و... بر همه‌ی هم‌وطنان مبارک باد... .
چشم‌هام رو باز کردم آراد داشت نگاهم می‌کرد،‌ خبری از اون خشم نبود برعکس چهرش‌ سرتاسر درد بود و تلخی. لبخند تلخی بهش زدم اونم یه نیش‌خند زد‌. نیش ‌خندی که زهر‌ آلود بودنش رو منم فهمیدم... .
اوف زیره این نگاه‌های مشکوک سردار و شاپور دارم آب می‌شم. از وقتی اومدیم مدام تک‌تک حرکاتمون رو زیره نظر گرفتن... .
خودم و سرگرم پوست کندن پرتقال کرده بودم که چشم تو چشم نشم باهاشون.‌‌‌‌.. .
می.خواستم پرتقالم رو بخورم که یهو یادم افتاد باید اول به آراد تعارف کنم... داشت با سردار حرف می‌زد.
بشقاب رو سمتش گرفتم و لبخند جذابی بهش زدم کشیده گفتم:
- عزیزم... .
اخمو سمتم برگشت وقتی بشقاب توی دستم رو دید لبخندی زد و یه ‌تکه برداشت و خورد. بشقاب رو گذاشتم روپاهام که دست راستش رو دورم حلقه کرد و منو به خودش نزدیک کرد. از این کارش خندم گرفت...‌ .
نه پس آراد خان هم از این کارها بلد بود و رو نمی‌کرد.مشغول خوردن شدم و به حرف‌هاشون گوش می‌کردم. مبحثه خیلی عادی بود درمورد روزمرگی حرف میزدن... .
خونه‌ی سردار توی یکی از بهترین منطقه‌های تهران بود. البته خونه‌ی آراد هم جاش خوب بود اما خب تهران از این مناطق زیاد داره... .
خونش کاملاً مدرن چیده شده بود دکورش خوب بود اما بدیه خونش این بود که حتی یه پنجره‌ی کوچیک هم نداشت و همه‌ی روشنایی خونه رو لامپ‌ها تامین می‌کردن. البته سردار برای بیماری که داره مجبوره نورخوشید بهش نخوره چون یه آلبینیسم و یا زاله..‌‌‌. .
این افراد چشم و پوست حساسی چون دارن خیلی باید مراقب خودشون باشن... .
خیلی ریلکس داشتم به دور و برم نگاه می‌کردم که آراد خم شد و با دست راستش اخرین تکه از پرتقالم رو از تو بشقاب روی پاهام برداشت. وقتی خم شده بود نفسم تو سینم گره خورد. فاصلش باهام خیلی کم بود آب دهنم و قورت دادم و به چهره‌ی جدیش خیره شدم.‌‌‌‌.‌. .
در هیچ حالتی هیچ انعطافی توی صورتش دیده نمیشه. صاف که نشست نفسِ آسودم رو نامحسوس بیرون دادم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
یه کوچولو، فقط یه کوچولو اگه سرش رو سمتم می‌کرد، لب‌هامون به هم می‌خورد‌‌‌‌. تف بهشون... به کی؟! به هر کسی که من رو تو این موقعیت قرار داد‌... خل شدم باز دارم باخودم بحث می‌کنم.
شام رو هم خوردیم سر میز هم من حواسم به آراد بود هم اون حواسش به من، من واسش برنج می‌کشیدم اون واسم تیغ ماهی‌ها رو می‌کند و می‌ذاشت تو بشقابم. دقیقاً مثل یه زوج عاشقانه رفتار می‌کردیم اما خب سردار و شاپور هم اون‌قدر احمق نبودن که با دوتا این صحنه‌های ساده بیخیال بشن و این رو وقتی سردار گفت باید این‌جا بخوابین نشون داد... .
حدس این‌که توی اتاقی که قرار بود بخوابیم دوربین کار گذاشته باشه سخت نبود و همین ته دل من رو خالی می‌کرد از این‌که با آراد قراره تو یه اتاق باشیم تا صبج ترسی نداشتم چون می‌دونستم کاری نمی‌کنه اما این‌که بگه مجبوریم کاری کنیم که باور کنن باهم تو رابطه‌ایم می‌ترسیدم‌‌‌، اون هم تا سرحد مررگ... .
بعد از شام یه یک ساعته دیگه هم دور هم نشستیم و بعدش همه رفتیم تو اتاق‌هامون. آراد درب و باز کرد و منتظر شد که من اول برم داخل. تاریک بود و جایی رو نمی‌دیدم. همون دم در ایستاده بودم که آراد هم اومد داخل و لامپ‌ها رو روشن کرد.‌‌‌‌‌
اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد لباس شخصی‌های روی تخت بود لعنت بهش. باترس برگشتم سمت آراد که خیلی ریلکس کتش رو دراورد. نشست لبه‌ی تخت و مشغول باز کردن دکمه های بلوزش شد. اخم‌هاش حسابی توهم بودن. می‌دونستم اون هم عصابش خورده اما نشون نمی‌داد و تنها دلیلش دوربین‌های بالای سرمون بودن. دوتا دوربین دقیقاً تو سه‌کنج دیوار کار گذاشته شده بود.
بی‌شعورها حتی نکرده بودن مخفیشون کنن. همین‌جور وایساده بودم و بِرُبِر داشتم اطرف رو نگاه می‌کردم که با نگاه تهدید آمیز آراد به خودم اومدم. از چشم‌هاش خوندم که اگر تا چند ثانیه دیگه لباس‌هام رو عوض نکنم هرچی دیدم از چشم خودم دیدم.
اوروم رفتم سمتش، خم شدم و لباس‌ها رو برداشتم و جلوی نگاه به خون نشسته‌ی آراد رفتم تو دستشویی. نامحسوس اطراف رو از نظر گذروندم خب خداروشکر این‌جا دوربین نداره. صورتم رو شستم و خشک کردم. لباس‌هام هم با اون لباس شخصی مشکی عوض کردم. لعنت بهشون اخه من چه‌جوری با این لباس‌ها برم پیش آراد؟
وای قراره باهم رو یه تخت بخوابیم. خدایا ببخش من رو. معذرت می‌خوام ازت. لباس شخصی از جنس ساتن بود. یه شلوارک تا وسط رونم بود و یه تاپ دوبنده‌ی نازک که تا بالای نافم بود. موهام‌ رو باز کردم که یکم فقط یکم از لختی سرشونه‌هام رو بگیره.
این رنگ مشکی لعنتی عجیب با رنگ پوست سفیدم درتضاد بود. وای خدایا کمکم کن. چشم‌هام رو بستم، دست‌های لرزون رو گرفتم به دستگیره‌ی درب و بازش کردم. حالم داره از خودم و این موقعیت بهم میخوره... لعنت بهتون... چشم‌هام رو اروم باز کردم
نفس آسوده‌ی کشیدم. خدایا ممنونم ازت هم از تو هم از آراد. شاید خلافکار باشه و کثافتکاری‌های زیادی انجام داده باشه اما توی چنین مواردی مردونگی می‌کرد مثل الان که لامپ‌ها رو خاموش کرده بود که بانگاهش من رو اذیت نکنه‌.
تاریک بود اما دیدمش که نشسته لبه‌ی تخت‌ لباس‌هاش رو دراورده بود و فقط شرت تنش بود. ای داد... یا خدا، بدترشد که... .
دهنم خشک‌خشک بود و طعم زهر میداد. با قدم‌های لرزون رفتم سمت تخت و نشستم روش اون هم خودش رو بالا کشید و امد کنارم. پتو رو کنار زدیم و طاق‌باز خوابیدیم روش. چشم‌هامون باز بود و به سقف دوخته بودیم... دست‌هام از استرس می‌لرزید و یخ زده بود.
خدا امشب بخیر بگذره این عوضی ها ول کنن ما رو.
آراد اروم جوری که فقط من بشنوم گفت:
- نزدیک‌تر شو.
توخودم لرزیدم... قطعاً اگر امشب اعتماد این‌ها رو بدست نمی‌اوردیم شرایط بدتر هم می‌شد... .
ولی چه کنم که می‌ترسم! باید تن بدم به این خفت کوچولو که بدتر نشه اوضاع‌... که مجبور نشم خفت‌های بزرگ‌تری رو تحمل کنم... ولی قبول این کار واسم سخته... می‌دونم کاری نمی‌کنه‌ها ولی... .
بی‌حرکت همون‌جور خوابیده بودم... به هزار جون کندن فقط تونستم سرم رو به سمتش بچرخونم‌‌‌... تو اون تاریکی فقط هاله‌ای از صورتش پیدا بود... .
کل تنم یخ بسته بود اما عرق روی کمرم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین