- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
بود... دشمنی که نمیدونه دشمنه. دشمنی که نمیدونه باهدف انتقام بهش نزدیک شدم... آراد هیچ نقشی تو گذشتهی من نداره اما مرتبطترین شخص با شاپوره و من برای رسیدن به شاپور مجبورم آراد رو دریابم. باید از آراد و خیلی از چیزها و کَسها بگذرم تا برسم به کسی که چندین و چندساله شب و روز رو از من و خانوادم گرفته. باید دیشب رو فراموش میکردم، دیشب بد گذشت خیلی هم بد اما؛ شد یه زخم رو زخمهای دیگهام که یادم نره واسه چی وارد این راه شدم. شد یه تجربه که دفعهی بعدی بدونم چهجوری باید از مخمصه خودم رو نجات بدم... حالم هنوزم بده... ولی باید سخت باشم... باید محکم باشم. نگاهی به لباسهام انداختم. بد نبودن، گشاد و راحت بودن، دستی تو موهام کشیدم و رفتم پایین. خونه غرق در سکوت بود، رفتم سمت آشپزخونه که گلی خانوم با دیدنم زد زیره گریه. بغض کردم، اون انرژیهای منفی دوباره داشت میاومد سمتم... رفتم سمتش و بغلش کردم. آغوشش مثل آغوش مامانم بود، حس خوبی میداد، آروم میکرد... .
تو بغلم گرفته بود و بیحرف گریه میکرد نگاهم افتاد به دخترها که دیدم اون دوتا هم تو بغض و گریهان. سعی کردم آروم باشم و لبخند بزنم. خودم رو از آغوش گلی کشیدم بیرون و گفتم:
- لطفاً دیشب رو با همه اتفاقاتش فراموش کنید. من فراموش کردم شماهم به روم نیارین... خواهش میکنم.
نشستم رو صندلی و با انگشتهام مشغول بازی شدم. نگاههای متعجبشون رو حس میکردم. قطعاً اگه هر دختری بود بعد از چنین اتفاق و تجربهای افسردگی میگرفت و به روانپزشک احتیاج پیدا میکرد اما من هردختری نبودم من از قبل احتمال هر حادثهای رو داده بودم و خودم رو براش اماده کرده بودم. درسته که دیشب نتونستم از خودم مراقبت کنم اما دلیل نمیشد که غم بغل کنم و گوشه نشین بشم. زهرا اولین نفری بود که اون سکوت مرگبار رو شکست:
- عه زهره چرا همینجور وایستادی من رو نگاه میکنی صبحانه بیار واسه ترنم دیگه.
- نیازی نیست خودم اماده میکنم... .
از جام میخواستم بلند بشم که مینا گفت:
- عه نه خانوم شما چرا؟
گلی:
- دخترم تو بشین جون نداری دخترها واست حلش میکنن.
مبینا:
- اره خانوم شما بگو من میارم هرچی که بخوایین رو.
چشم غرهای بهشون رفتم و گفتم:
- خوبه گفتم فراموش کنید دیشب رو.
از جام بلند شدم و رفتم سمت قهوهساز و ادامه دادم:
- حالا کیا قهوه میخورن؟
هیچکَس چیزی نگفت نگاهشون که کردم دیدم دارن باتعجب بهم نگاه میکنن. یه پوزخند تلخ به خودم زدم. برگشتم و بلند گفتم:
- خب پس کسی نمیخوره ظاهراً... .
تو سالن نشیمن جلو تلوزیون نشسته بودم پاهام رو تو شکمم جمع و دستهام رو دورش حلقه کرده بودم. سرمم گذاشته بودم رو زانوهام و به بیرون خیره بودم فردا یکم فروردین بود، زمستون امسال هم باهمهی سرد بودنش تموم شد.
از بچگی وقتی زمستون تموم میشد خوشحال میشدم بنظرم اتمام زمستون و آغاز بهار و رو میشه به تموم شدن شب و شروع شدن روز تشبیه کرد.
میشه گفت هر چهقدر درد و سرما باشه اخرش میگذره... تموم میشه اون درد، گرم میشه اون سرما... دراصل نا امیدیها میرن و امید میاد. تاریکی میره و روشنایی و نور میاد. بدیها میره و خوبیها میاد. امیدوارم امسال برای من اینجوری باشه. امیدوارم سال بعد این موقع خوشحال باشم و درکنار اونهایی که دوستشون
تو بغلم گرفته بود و بیحرف گریه میکرد نگاهم افتاد به دخترها که دیدم اون دوتا هم تو بغض و گریهان. سعی کردم آروم باشم و لبخند بزنم. خودم رو از آغوش گلی کشیدم بیرون و گفتم:
- لطفاً دیشب رو با همه اتفاقاتش فراموش کنید. من فراموش کردم شماهم به روم نیارین... خواهش میکنم.
نشستم رو صندلی و با انگشتهام مشغول بازی شدم. نگاههای متعجبشون رو حس میکردم. قطعاً اگه هر دختری بود بعد از چنین اتفاق و تجربهای افسردگی میگرفت و به روانپزشک احتیاج پیدا میکرد اما من هردختری نبودم من از قبل احتمال هر حادثهای رو داده بودم و خودم رو براش اماده کرده بودم. درسته که دیشب نتونستم از خودم مراقبت کنم اما دلیل نمیشد که غم بغل کنم و گوشه نشین بشم. زهرا اولین نفری بود که اون سکوت مرگبار رو شکست:
- عه زهره چرا همینجور وایستادی من رو نگاه میکنی صبحانه بیار واسه ترنم دیگه.
- نیازی نیست خودم اماده میکنم... .
از جام میخواستم بلند بشم که مینا گفت:
- عه نه خانوم شما چرا؟
گلی:
- دخترم تو بشین جون نداری دخترها واست حلش میکنن.
مبینا:
- اره خانوم شما بگو من میارم هرچی که بخوایین رو.
چشم غرهای بهشون رفتم و گفتم:
- خوبه گفتم فراموش کنید دیشب رو.
از جام بلند شدم و رفتم سمت قهوهساز و ادامه دادم:
- حالا کیا قهوه میخورن؟
هیچکَس چیزی نگفت نگاهشون که کردم دیدم دارن باتعجب بهم نگاه میکنن. یه پوزخند تلخ به خودم زدم. برگشتم و بلند گفتم:
- خب پس کسی نمیخوره ظاهراً... .
تو سالن نشیمن جلو تلوزیون نشسته بودم پاهام رو تو شکمم جمع و دستهام رو دورش حلقه کرده بودم. سرمم گذاشته بودم رو زانوهام و به بیرون خیره بودم فردا یکم فروردین بود، زمستون امسال هم باهمهی سرد بودنش تموم شد.
از بچگی وقتی زمستون تموم میشد خوشحال میشدم بنظرم اتمام زمستون و آغاز بهار و رو میشه به تموم شدن شب و شروع شدن روز تشبیه کرد.
میشه گفت هر چهقدر درد و سرما باشه اخرش میگذره... تموم میشه اون درد، گرم میشه اون سرما... دراصل نا امیدیها میرن و امید میاد. تاریکی میره و روشنایی و نور میاد. بدیها میره و خوبیها میاد. امیدوارم امسال برای من اینجوری باشه. امیدوارم سال بعد این موقع خوشحال باشم و درکنار اونهایی که دوستشون
آخرین ویرایش توسط مدیر: