جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,862 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
پسر شروین بود... .
عکس‌هاش رو قبلاً دیده بودم. نگاهم رو ازش گرفتم و به دختره دوختم.
قد... حدود ۱۵۰تا۱۵۵ هیکل ریزه میزه و لاغر اما رو فرم پوست متمایل به گندمی. موهای حالت دار و مواج بلند... چشم‌های درشت سبز اما سبزش بامال من خیلی فرق می‌کرد...
مژه‌های بلند و کشیده. دماغ کوچک لب‌های خوش‌حالت. وقتی می‌خندید دوتا دندون جلویی‌های بالاش یه‌کم بزرگ بودن که یه حالت تخس و شروری رو بهش میداد‌. درکل زیبا بود.
بالاخره دختره از بغل آراد هم امد بیرون و دوباره اومد سمت من دست‌هام رو تو دستش گرفت و مشغول بررسیم شد. کمی از اون حالت از تعحب شاخ دراوردن بیرون امده بودم اما بازهم متعجب بهش نگاه می‌کردم که دست‌هام رو ول کرد و با ذوق زیاد و لحن بچه‌گونه‌ای گفت:
- وی خودا چَنگَده تو نازی.
لبخند دندون نمایی بهش زدم و گفتم:
- شما هم از زیبایی چیزی کم نداری... .
متقابلاً اونم مثل من خندید. آراد و شروین مردونه هم رو بغل کردن و محکم پشت هم کوبیدن. دم گوش هم پچ‌پچ می‌کردن که صدای خنده‌ی بلند شروین نگاه من و اون دختری که اسمش رو هم بلد نبودم چرخوند سمتشون...
آراد اما با یه حالت حنثی و چشم‌‌های ریز شده نگاهش می‌کرد.
شروین:
- خب داداش نمیخوای معرفی کنی؟
با چشم و ابرو به من اشاره کرد. آراد نگاهی بهم انداخت. دستش رو دور شونم حلقه کرد و گفت:
- ایشون خانم من، ترنم خانومه... .
شروین دستش رو سمتم دراز کرد، دستش و گرفتم و نرم فشردم. لبخند مردونه‌ای بهم زد، نگاهش کاملاً برادرانه بود.
آراد:
- این اقاهم که می‌بینی یار غار و رفیق گرمابه و گلستان منه. شروین؛ که کم از مرام و معرفت نذاشته واسه من.
سری واسش تکون دادم. که آراد ادامه داد:
- البته بعضی موقع‌ها عجیب میره رو نِرو که لازم میشه گردنش و بشکنم.
با این حرفه آراد خندید که صدای جیغ اون دختر که به سمت شروین می‌رفت و از بازوش اویزون می‌شد،بلند شد:
- تو خیلی بیجا میکنی دست به شوهر من بزنی.
آراد:
- و اما این جغ‌جغه و دلقک سیرک که می‌بینی.
- خودت دلقکی. شروین نمی‌خوای یه چیز به این رفیقت بگی؟
شروین که داشت می‌خندید یه اخم مصنوعی رو پیشنونیش نشوند و گفت:
- هوی مرتیکه شوخی ناموسی نداریما.
آراد رو به من کرد و ادامه داد:
- داشتم می‌گفتم اینم شادیه، همسر شروین و البته از هم‌ دانشگاهی‌های جفتمون که مخ داداش ما رو زد و تورش کرد.
شادی قری به سرو گردنش داد و گفت:
- اییش دل داداشت هم بخواد. دختر به این گلی، زیبایی، خوش‌برو رویی، خانومی.. .
آراد وسط حرفش پرید:
- اینی که میگی کجاست؟
و بعد به اطراف نگاه کرد. ریز خندیدم به حرص خوردن شادی. شروین هم می‌خندید.
شادی:
- ببین من و... .
با ابرو به من اشاره کرد و ادامه داد:
- باهاش تنها می‌شم که... اگه همه‌ی پَته‌هات رو نریختم رو آب شادی نیستم.
همگی خندیدیم... .
که شادی روبه من کرد و گفت:
- اخ که نمیدونی چقدر دلم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
می‌خواست از نزدیک اون دختری که دله آراد رو برده رو ببینم.
لبخند شرمگینی زدم. از پشت سرمون صدای نکره‌ش رو اعصابم خش انداخت و باعث شد قیافم جدی بشه
شاپور:
- سلام و صد سلام آراد خان.
برگشتیم سمتش. مردک با این سن و سالش یه تیشرت سفید و شلوارک ابی اسمونی پوشیده. طبق معمول اما اون چشم‌بندش زیادی تو ذوق می‌زنه.
آخ عمو قربون اون دست‌هات برم... کاش زده بودی جفت چشم‌هاش رو کور کرده بودی.
آراد باهاش دست داد، دستش رو سمتم دراز که کرد باتعلل دستم رو بالا اوردم. دیگه از اون نگاه هیزش خبری نبود، عادی و نرمال نگاه می‌کرد... .
شاپور:
- خب بچه‌ها این‌جا نایستین. برید بالا اتاقتون حاضره لباس‌هاتون رو عوض کنید و بیایین تا غذا بخوریم.
آراد سری تکون داد و دستم رو گرفت که نگاه شاپور رو دست‌هامون قفل شد اما واسه یه ثانیه.
همون لحظه ‌که رسیدیم خدمتکار چمدون‌هامون رو برده بود داخل. راه افتادیم سمت ساختمان، آراد زنگه طلایی کنار در رو فشرد، به ثانیه نکشید که زن مسن ساله چاقی درب رو برامون باز کرد.
کت و دامن مشکی با ساپورت ضخیم همرنگش تنش بود. روسری ساتن سفید قواره کوچیکی هم سرش بود.
- خیلی خوش اومدین آقا. اتاقتون از قبل حاضره اگر کم و کسری بود یا چیزی نیاز داشتین صدام کنید.
آراد بی توجه بهش حینی که دستم رو می‌کشید و می‌رفت سمت آسانسور کنار راه‌پله واسش سری تکون داد. اون هم بی‌حرف رفت. دم دره ورودی یه آب‌نمای سنگی سه طبقه قرار داشت که فواره‌ی اب توش روشن بود‌... سالن بزرگی بود که کاملاً دکور سنتی و قدیمی داشت. مبل‌های سلطنتی آبی و طلایی با میز و عسلی‌ها، گرد چیده شده بودن. دوتا مجسمه‌ی فرشته‌ی سنگی سفید هم کنار مبل‌ها. ساعت ایستاده‌ی طلایی رنگ گوشه‌ی سالن صدای دینگ دینگ اونگش با صداش شر‌شره اب قاطی شده بود و حس خوبی رو به ادم القا می‌کرد.
لوستر بزرگ و طلایی روی سقف گچ‌بری شده جلوه‌ی بسیار زیبا و شکوهمندی رو به سالن داده بود... ‌.
وارد آسانسور شدیم که آراد دکمه‌ی طبقه‌ی چهار رو فشرد. با ایستادن آسانسور و خارج شدنمون ازش وارد یه راهروی بزرگ شدیم که پر بود از درب اتاق.
سقف این‌جاهم گچ‌بری شده بود و لوسترهای کوچیک طلایی رنگی با فاصله‌ی کم از هم‌دیگه اویزون بودن با آراد رفتیم سمت یکی از اتاق‌های انتهای راه‌رو.
درش‌ رو باز کرد و منتظر شد من اول وارد شم. او لالآ نه بابا.
سالن نشیمن این‌جا از کل خونه‌ی منم بزرگ‌تر بود.کف سنگ سفید کار شده بود. دیوارها نقاشی‌های سفید و طلایی از بهشت و ملائکه‌ها داشتن لوستر بزرگ این‌جا هم تو چشم می‌خورد. مبل‌های شیری و طلایی رنگ سلطنتی با میز و عسلی‌های ستش جلوی تلوزیون چیده شده بودن.‌ درست روبه‌روی درب، پنجره‌های بزرگ نیم بیضی بودن که باپرده‌های شیری رنگ پوشیده شده بودن. البته برای این‌که نور بیاد داخل پرده‌ها رو جمع کرده بودن.
تراس بزرگی که نماش همون جلوی ساختمان بود که ازاین‌جاهم درخت‌های نخل سر به فلک کشیده‌ش دیده می‌شد. درست سمت راست یه راهرو با طاق نقش و نگار شده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بود. آراد که رفت اون سمت منم پشت سرش راه‌ افتادم و رفتم. یه تخت دونفره‌ با تاج بزرگ به همراه عسلی‌های کنارش که ست مبل‌ها بودن. روی دیوار این‌جاهم نقاشی بود اما طرحش متفاوت بود. این‌جا هیچ‌چیز خاص دیگه‌ای دیده نمی‌شد. دوباره سمت راست یه راه‌رو شکل همون راه‌رو بود که از قفسه‌ها مشخص بود اتاق لباسه... چقدر راه‌رو تو راه‌روعه.
بالاخره از نگاه‌کردن به اطراف دست کشیدم و به آراد نگاه کردم که چاشنی یه اخم نه چندان جدی زل زده بود بهم... نگاهم رو که روی خودش دید یکی از ابروهاش رو بالا داد و پوزخندی بهم زد. منم مثل خودش یکی از ابروهام رو بالا دادم و شونه‌هام رو انداختم بالا. راه افتاد و رفت سمت اتاق لباسش. پس چمدون‌های من کجان؟مگه نیاوردن بالا؟
دورتادور اون اتاق فقط کمد دیواری‌های سفید بود که چند دست لباس آراد توش چیده بود. یهو نگاهم میخ کوب لباس‌های زنونه‌ی تو یکی از قفسه‌ها شد. اخم‌هام رو توهم کشیدم و مشغول وارسی شدم. خوب که دقت کردم دیدم لباس‌های خودمه. عجبا! کی این‌ها فرصت کردن چمدون من رو خالی کنن؟
اصلاً مگه اجازه گرفتن از من؟ بلکه من توش یه سره بریده قایم کرده بودم نباید از من سوال می کردن؟ ای بابا بیخی ترنم حال داری. حاضر و اماده لباس‌هات رو چیدن دردت چیه دیگه؟
همین‌جور که داشت بین لباس‌هاش دنبال چیزی می‌گشت گفت:
- لباس‌هات رو عوض کن... .
تیشرت سورمه‌ای رنگی بیرون کشید از بین لباس‌هاش. برگشت سمتم و ادامه داد:
- زیاد نباید منتطرشون گذاشت.
سری تکون دادم و رفتم سمت لباس‌هام. از بینشون یه شومیز ساتن ابی کاربنی جلوباز که دکمه های کوچیک سفید با استین‌های پرنسسی داشت و یه شلوار راسته‌ی سفید برداشتم و رفتم سمت دوتا دری که حدس میزدم یکیش دستشویی و اون یکیش حمامه. درب یکیش رو باز کردم که دیدم خوشبختانه حمامه. داخل شدم و لباس‌هام رو عوض کردم رو بیرون زدم..‌. آراد روی مبل لاوست وسط اتاق نشسته بود و داشت با بند ساعت چرمی قهوه‌ای رنگش ور می رفت. فقط تیشرتش رو عوض کرده بود.
- امم چیزه...
بی اینکه نگاهم کنه گفت:
- چیه؟
- وسیله ارایشی‌هام کجان؟
به میز اینه‌ی گوشه‌ی دیوار اشاره کرد و گفت:
- احتمالاً اون‌جا... .
سری تکون دادم و رفتم سمتش. درست گفته بود کیف وسیله‌هام روی میز بود. درش رو باز کردم و ارایشم رو تمدید کردم. موهایی که دم اسبی بسته بودم و باز و شونه کردم. برگشتم سمتش که دیدم دست‌هاش رو تو جیبش کرده و ایستاده و با اخم نگاهم می‌کنه. رفتم سمتش که جلوتر از من راه افتاد و هر دو رفتیم پایین... .
ناهار رو به شوخی‌های شروین و مسخره‌بازی‌های شادی خوردیم. شروین پسره خوبی بود. نگاهه سربه‌زیرش ادم رو اصلاً معذب نمی‌کرد و همین باعث شد منم مثل شادی که آراد رو، داداش آراد خطاب می‌کرد اون رو داداش شروین خطاب کنم... .
شادی یه دختره شرو شیطون بود مدل خندیدنش که ریسه می‌رفت و هرکی دم دستش بود رو می‌گرفت زیره مشت‌های آروم و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
هی خم و راست می‌شد همه رو به خنده وا می‌داشت. این بین تنها آراد بود که بلند نمی‌خندید و تنها ردی از لبخند رو صورتش نمایان می‌شد.
شادی مثل اسمش شاد بود و شادی بخش. شاپور اما سکوت کرده بود. نشون نمی‌داد اما کل حواسش به من و آراد بود‌، به من و آرادی که خیلی ماهرانه نقش عاشق‌ها رو بازی می‌کردیم... .
بعد از ناهار همه به اتاق‌هامون برگشتیم که استراحت کنیم. اون‌قدر خسته بودم که بی‌اینکه واسم مهم باشه آراد هم کنارم دراز کشید، خوابیدم و به پنج دقیقه نکشید که به یه خواب عمیق فرو رفتم.
وقتی از خواب بیدار شدم هوا تاریک بود و آراد هم نبود یه دوش گرفتم و یه ست ورزشی سفید و مشکی تن کردم. لباسش رو خیلی دوست داشتم از این هودی‌های کوتاه بود اما کوتاهیش خیلی نبود. موهام رو خشک کردم و گوجه‌ای بستم یه رمیل و برق لب زدم و رفتم پایین درکمال تعجب هیچ‌کَس پایین نبود همین‌جور داشتم جاهای مختلف رو بر‌انداز می‌کردم و بروبر به اطراف نگاه می‌کردم... . ‌
طبقه‌ی سوم مثل یه تالار بود. بار، سند باتموم وسایل موسیقی، پیست رقص، میزهای گرد پایه بلند، میز و صندلی، رقص نور و هرچیز دیگه‌ای که میشه فکرش رو کرد. طبقه‌ی دوم یه راه‌رو باچند تا در بود یکی از اتاق‌ها کتابخونه بود، توعمرم کتابخونه به اون بزرگی ندیده بودم، یکی از اتاق‌ها، سالن غذا خوری بود. میز و صندلی چوب گردو که فکر می‌کردی برای یه پادشاه و ملکه ساخته شده، در دو راس میز دوتا صندلی با پشتی‌های بلند و سلطنتی قرار داشت و بقیه‌ی صندلی‌ها پشتی‌هاش کوچیک‌تر بود و همین باعث می‌شد فکر کنی یه پادشاه و ملکه قراره بیان روش بشینن... اتاق بعد، سالن نشیمن بود. برخلاف بقیه‌ی قسمت‌ها که همش یه حالت رسمی و سلطنتی داشت این‌جا دکورش اسپرت بود. تمش طوسی بود، مبل‌های خیلی راحت با میزهای اینه‌ای که به بهترین حالت روبه‌روی تلوزیون چیده شده بودن. پرده‌های کاملاً ساده‌. گلدون‌های کریستال که توش رزهای سفید بود و من بادیدن اون‌ها لبخند رو لبم امد و دراخر اکسسوری‌های اینه‌ای و کریستالی که عجیب به این‌جا می‌اومدن... .
از اون‌جا هم زدم بیرون که برم جاهای دیگه‌ی ویلا که چه عرض کنم، قصر رو ببینم که شاپور رو بالای پله‌ها دیدم که داشت می‌اومد پایین. دودلی رو کنار گذاشتم و پرسیدم:
- آراد کجاست؟
از کنارم رد شد و رفت سمت سالن نشیمن. اخم‌هام روتوهم کشیدم و پشت سرش راه افتادم. بی توجه به من نشست رو صندلی. سرش تو موبایلش بود و حواسش به من نبود. باهمون اخم‌ها و چشم‌های ریز شده داشتم نگاهش می‌کردم که یهو با نگاهش غافل گیرم کرد... .
- شوهر توعه ازمن می‌پرسی؟
جا خوردم. راست می‌گفت. اوف که گاف دادی ترنم. خونسردی ظاهریم رو حفظ کردم و گفتم:
- از خواب که بیدار شدم نبود. این اطرافم گشتم اما پیداش نکردم.
به دروغ ادامه دادم:
- به موبایلش هم زنگ زدم اما در دسترس نبود.
- با شروین رفتن یه دوری بزنن. برمی‌گردن.
شادی:
- عه توهم این‌جایی؟
برگشتم سمتش. مشخص بود اون هم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تازه از خواب بیدار شده چون چشم‌هاش پف کرده بود. لبخندی زدم و هر دو نشستیم.
شادی:
- شروین نیست. ظاهراً با آراد رفتن بیرون.
- اره انگار رفتن یه دوری بزنن.
شادی:
- عجبا! چرا ما رو نبردن؟
شاپور:
- اون موقعی که مثل خرس می‌خوابین باید به فکر این باشین که ممکنه مردهاتون حوصلشون سر بره و شما رو بذارن و برن.
شادی از ته دل و من به ظاهر خندیدیم. شادی همین‌جور که به موبایلش ور می‌رفت گفت:
- مردامون غلط کردن. پوسته این شروین رو می‌کنم. هنوز نیومده اگه هی بخواد من رد ول کنه و بره من می‌دونم و اون.
موبایلش رو گذاشت دم گوشش رو به من گفت:
- صبر کن آدمشون می‌کنم که دیگه ما رو ول نکنن خودشون برن دور دور این وسطم چندتا داف‌ماف بیوفتن دنبالشون، بعد ما بشینیم این‌جا سماق بمکیم.
خندیدم و گفتم:
- اونا می‌افتن دنبال داف‌مافا اشتب زدی خواهر.
شادی:
- نه والا‌ هزار ماشالا از بس خوش‌تیپ و خوشگلن داف‌ها میوفتن دنبالشون.
داشتیم می‌خندیدم که یهو جدی شد و با صدای جیغ‌جیغیش گفت:
- شروینی پوست کلت رو می‌کنم. کجا من رو ول کردی رفتی؟ من رو اوردی این‌جا که بذاری و خودت بری دور دور؟ خوب مگه عقلم کم بود کلی پول بلیط بدم بیام ایران که از ویلا بیرون نرم؟ ببین خرخرت رو میجوم اگه تانهایت یه ربع دیگه خونه نبودی. یا همه باهم می‌ریم بیرون یاهمه می‌مونیم تو ویلا.
نمی‌ ونم اون‌وَر خط شروین چی گفت که بالاخره سکوت کرد و لبخند ملیحی نشست رو لبش‌
شادی:
- خیلی خب باشه. اما یه‌ربع دیگه نبودی خونه من میدونم و تو... .
تلفن رو قطع کرد و گفت:
- عجبا پر روها خودشون رفتن بگردن مارو این‌جا گذاشتن.
شاپور:
- شادی جان میشه ما رو چندلحظه تنها بذاری؟
شادی نگاه مشکوکی بین ما ردوبدل کردو در اخر سری تکون داد و گفت:
- باشه. من میرم بساط اتیش رو تو الاچیق راه بندازم.
لبخندی بهش زدم و رفتنش رو نگاه کردم. روم رو که برگردوندم با شاپور و چشم‌های عصبیش روبه‌رو شدم.
- ببین دختر من کاری ندارم دروغ می‌گین و نقش بازی می‌کنید یا واقعاً هم رو دوست دارین. می‌دونم که آراد واسه نجات جون تو این‌کار رو کرد و به هر حال تونست از تو درمقابل جمشید محافظت کنه. هرچند که پا درمیونیه من و سردار هم بی‌تاثیر نبود.
جدی بهش زل زده بودم:
- بله می‌دونم و درجریان لطفتون هستم.
با کنایه اخره جملم رو گفته بودم. نیش خندی زدم و ادامه دادم:
- و این‌که ما دروغ نمی‌گیم و نقش بازی نمی‌کنیم. هرچی هستیم خودمون هستیم.
- اون‌وقت چی شد که عاشق شدین؟
- عشق از قبل خبر نمی‌کنه. یهو میاد و می‌شینه تو دلت
- ببین دختر تو باید از آراد دوری کنی... .
اخم‌هام رو کشیدم توهم و گفتم:
- به چه دلیل؟
- نجات جون هردوتون.
عصبی شدم:
- خیلی می‌بخشین اما درکتون نمی‌کنم. اون پسره‌ی عوضی بود که به من دست درازی کرد و این آراد بود که دوست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دخترش رو از دست یه حیون نجات داد و حساب اون اشغال رو کف دستش گذاشت. باهمه‌ی این‌ها ما شدیم بدهکار و اون‌ها شدن طلبکار؟ به غیر از این‌ها شمارو هم نمی‎‌فهمم. شما باید طرفدار آراد باشین نه این‌که مقابلش بایستین و سنگ جلو پاش بندازین
- من سنگ جلوپا آراد نمی‌ندازم. لازمم نکرده تو به من بگی چیکار کنم و چیکار نکنم. من قصدم فقط و فقط محافظت از آراده... .
نیشخندی زدم و گفتم:
- محافظت از آراد؟ اون‌وقت در مقابل کی؟
تای از ابروم و انداختم بال او ادامه دادم:
- نکنه می‌خوایین از آراد در مقابل من محافظت کنید؟
پوزخندی بهم زد و گفت:
- عددی نیستی.
مثل خودش پوزخندی زدم و گفتم:
- پس واسه چی ان‌قدر از حضور من در کنار آراد می‌ترسین ؟
- نمی‌ترسم... .
وسط حرفش پریدم:
- باشه. نگرانید. واسه چی نگرانید؟
- ظاهرا هنوز نمی‌دونی تو چه موقعیتی هستی! بعید می‌دونم دونسته باشی وظیفت هم چی باشه. نکنه فکر میکنی هربار مثل دفعه قبل قراره آرد و نمک جابه‌جا کنی به‌جا مواد؟
- من از این فکرها نمی‌کنم. خیلی خوب هم می‌دونم تو چه جایگاهی‌ام. درسته که کاره‌ای نیستم تو این باند اما می‌دونم دوست‌دختر آراد بودن یعنی چی.
چشم‌هاش برق زد، نمی‌دونم چرا اما حس می‌کردم یه غبار غمی تو چشم‌هاش نشست:
- خوبه که میدونی.
لحنش اروم تر شده بود:
- پس حالا که می‌دونی بگذر ازش.
اخم‌هام رو کشیدم توهم:
- و اگه نگذرم؟
- اون‌وقت اگه واقعاً عاشقش باشی این خودتی که ضربه میخوری
گنگ نگاش کردم که گفت:
- اگه آراد و دوست داری ولش کن. وجود تو کنارش به عنوان دوست دخترش خیلی خطرناک می‌تونه باشه واسش
- اون‌وقت اگه به عنوان همکار کنارش باشم چی؟
- اون‌وقت دیگه هیچ خطری درکار نیست.
- من می‌دونم که چه‌جوری رفتار کنم که بهش آسیبی نرسه.
- نمی‌دونی
- می‌دونم
- نمی‌تونی
- ثابت می‌کنم که می‌تونم
ابرویی بالا انداخت و خیره شد بهم:
- پس ثابت کن بهم. نگرانی‌هام و از این بابت رفع کن
- ثابت کنم چی میشه؟
- اون‌وقت حمایت‌هام رو دریغ نمی‌کنم ازتون. خودت بهتر می‌دونی چه کارهایی از دستم برمیاد.
درخشش چشم‌هام رو خودم حس کردم. من همین رو می‌خواستم. من باید رابطم رو با جمشید خوب می‌کردم. سری تکون دادم و گفتم:
- بهتون نشون میدم دختره ضعیفی نیستم درضمن قرار نیست چون دوست دختر آرادم دست از کارم بکشم. رابطه‌ی عاطفی ما هیچ تاثیری توی کارمون نداره.
- خیلی هم عالیه. فقط امیدوارم به حرفی که می‌زنی بتونی عمل
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کنی چون اصلاً واست خوب نمی‌شه. سری تکون دادم. به چشم‌های هم زل زده بودیم. اون داشت صحت و صداقت حرف‌هام رو از تو نگاهم تشخیص میداد و می‌سنجید و منم خونسرد اما جدی نگاهش می‌کردم و اطمینان می‌دادم بهش.
صدای خدمتکار مارو به خودمون اوردن.
- اقا، آراد خان و اقا شروین اومدن تو الاچیق منتظر شمان.
باهم بلند شدیم و رفتیم پایین... .
آراد وقتی من و شاپور رو باهم دید مشکوک و مضطرب نگاهم کرد... اما با اطمینان رو به بهش پلک زدم.
جمع دوستانه و خوبی بود. شاپور زیاد رو ما زوم نبود و این تعجب آراد رو بر‌می‌انگیخت. صدای خنده‌های شادی همه‌رو می‌خندوند و مشت زدن‌هاش حین خندیدن همه‌رو پراکنده می‌کرد از اطرافش.
وسط الاچیق یه منقل درست کرده بود دورتادورش هم مبل‌های راحتی چیده بودن. هوا یه کم زیادی خنک بود. لرزی کردم که کت آراد رو تنم نشست نگاهش کردم که تو بغلش کشیده شدم.
لبخند الکی و ساختگی بهش زدم:
- خودت سردت نشه؟
اخم بامزه‌ای کرد و گفت:
- نگران من نباش کوچولو... .
روی موهام رو بوسید. شروین گیتارش رو تنظیم کرد و گفت:
- خب دوستان نظرتون با یه اهنگ شاد قدیمی چیه؟
من و شادی با شور و هیجان موافقت کردیم و شروین شروع کرد به خوندن. صداش بد نبود اما به عنوان کسی که فقط گیتار زدن رو ماهرانه بلده خوب بود. شروین ماهرانه و سریع دست‌هاش رو روی سیمای گیتار حرکت می‌داد و من بادقت به حرکت دست‌هاش خیره شده بودم.
" از زبون آراد"
مثل یه دختر بچه‌ی کوچولو تو بغلم نشسته و با دقت به دست‌های شروین که تندتند رو سیم‌های گیتار جا‌به‌جا میشدن خیره بود...کاش می‌تونستم الان ذهنش رو بخونم و بفهمم چی داره تو سرش می‌گذره... .
خیلی دلم می‌خواد بدونم با شاپور درمورد چی صحبت کردن اما فکر نمی‌کنم خیلی مکالمشون بد باشه چون ترنم حسی رو که داشت رو نمی‌تونست مخفی کنه و من به راحتی می‌تونستم این رو از توی چشم‌هاش تشخیص بدم.
شروین:
(آهای دختر چوپون آهای دختر چوپون
دل دیوونه رو کشوندی تو دشت و بیابون
از این سو به اون سو
چه پاک و آشناست ساده نگاهت
چه بی ریاست نجابت سلامت)
پوزخندی رو لبم نشوندم و بیشتر به خودم فشردمش. این بیت عجیب به ترنم می‌اومد. حتی الان هم که تو بغلمه مواظبه برجستگی های تنش با من برخوردی نداشته باشه و این رو فقط من می‌فهمم
شروین:
(من حتی توی خوابم نمیدیدم
که چشم‌هام وا بشه به روی ماهت)
هه ظاهراً شروین امشب بد دلش کتک می‌خواد که این‌جوری صادق شده. والا تو خوابمم نمی‌دیدم یه دختر بتونه اینجوری ذهن من رو به هم بریزه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
(از تو پس کوچه تنهای دل
عشق تو منو صدا کرد)
پوزخندم محو شد و به جاش گره‌ی اخم‌هام رو کورتر کردم. حالا به این مرحله نرسیدم خداروشکر اما عجیب دلم می‌خواد این دختر رو کشف کنم و بیشتر بشناسمش
(خودمو بی خبر از من گرفت
با تب عشق آشنا کرد)
تب خواستنش نشسته تو تنم اما این تب تبه عشق نیس تبه هوسه. مطمئنم...
(آهای دختر چوپون آهای دختر چوپون
دل دیوونمو کشوندی تو دشت و بیابون
از این سو به اون سو
همه عالمو من گشتمو دیدم)
دخترهای زیادی اومدن تو زندگیم و رفتن. دخترهایی که عمر موندنشون بیشتر از یک هفته نمی‌شد. درسته ترنم واسم کار می‌کنه اما واسه خودمم عجیبه که تاحالا تونستم باهاش کنار بیام چون روحیه‌ی من با زن جماعت سازگار نیست. ترنم از بین دخترهای مختلفی که باهاشون سروکله زدم متفاوت‌ترین و غیرقابل پیش‌بینی ترینه... .
(تا به دشت و دیار تو رسیدم
زیر چارقد گلدار روی موهات
منم به عشق آخرم رسیدم)
یاده موهای بلند شلاقیش افتادم که رفت و کوتاهشون کرد و من از این‌کار اصلاً و ابداً خوشم نیومد.
(آهای دختر چوپون آهای دختر چوپون
دل دیوونمو کشوندی تو دشت و بیابون
از این سو به اون سو
آهای دختر چوپون آهای دختر چوپون
دل دیوونه رو کشوندی تو دشت و بیابون
از این سو به اون سو
آهای..
از اون راه رفتنت برقصه موهات)
ناخوداگاه راه‌ رفتنش یادم امد که با این‌که جدی بود و محکم قدم برمی داشت بازم یه نازی توش بود.
(گل بوسه خورشید روی لبهات)
لبای خوش فرم کوچولوش که حتی الانم که فقط یه برق لب ساده روش زده خوردنیش کرده و هو*س چشیدنش رو بدجور تو تنت میندازه.
(منو تا اوج بودن می کشونی
اگه جا بدی دستامو تو دستات
هوس بوسه ز لبهای تو)
نه مثل این‌که گردنه این شروین و من باید واقعاً خورد کنم. خندم گرفته. دستی رو لبم کشیدم و اخم‌هام رو توهم‌تر کردم
(انگاری خوابه و رویا
شبو تا صبح به سحر رسوندم
با تو انگار که یه دنیام)
ظهر از شدت خستگی خیلی سریع خوابش برد. ان‌قدر قشنگ و معصوم خوابیده بود که ساکت و بی‌حرکت تا تموم مدتی که
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
شروین بهم پیام داد بریم بیرون زل زده بودم بهش و اجزای صورتش رو بررسی می کردم.
خودم هم خیلی خسته بودم اما خواب به چشم نمی‌اومد وقتی کنارم بود، درست مثل همون شبی که خونه‌ی سردار بودیم.
اوف خدا لعنتت کن آراد. ول کن این دختره رو. بیخیالش شو... ‌.
سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم و به اهنگ گوش کنم.
(آهای دختر چوپون آهای دختر چوپون
منه دیوونه رو کشوندی تو دشت و بیابون
از این سو به اون سو
آهای دختر چوپون آهای دختر چوپون
گل عشقو تو صحرای دلم کاشتی چه آسون
تو کاشتی چه آسون
آهای دختر چوپون آهای دختر چوپون
منه دیوونه رو کشوندی تو دشت و بیابون)
شادی جغ‌جغه لقبی که من از دوران دانشگاه بهش دادم درحالی که می‌خندید اخم بامزه‌ای رو پیشونیش نشوند و گفت:
- اون دختره چوپون غلط کرد با تو دو تایی. ببینم تو کی وقت کردی بری تو دشت و بیابون بی من؟
این بشر توی هر موقعیتی که باشه یه چیزی رو پیدا می‌کنه که به واسطش خنده رو بیاره رو لب‌های همه مثل الانی که شاپور و شروین بلند می‌خندن به این حرص خوردنش.
ترنم با نیش باز داشت نگاهشون می‌کرد
شادی:
- نیشت رو ببند.
شروین جدی شد و صاف نشست اما باز حالت‌هایی از خنده تو صورتش نمایان بود
شادی:
- پسره‌ی نادون نمی‌دونی که صداش رو الکی این‌جوری میکنه. وگرنه که کو دیگه نجابت سلام؟ بعدش هم دل تو غلط کرد که تنهاعه پس من شلغمم؟ پسر جون اون هم تب عشق نیست تبه ایدزه که دچارش شدی نه که ایدز سیستم ایمنی رو میاره پایین از اون جهت میگم.
خندم رو به زور کنترل کردم. پشت سرهم بی این‌که نفس بگیره تندتند حرف میزد.
شادی:
- راه رفتنش هم مثل شتره که اشوه الکی میاد درضمن عشقه اول همون عشقه آخره که عشق اولت هم منم بقیه از دم هوسن. می‌دونی چیه اصلاً با قاشق داغ باید لبات رو بسوزنم که دیگه هوس لب‌هاش به سرت نزنه. ببینم تو من رو نکنه چیز خور کردی؟ چون من خوابم سبکه زود بیدار میشم تو کی وقت کردی شب رو به سحر برسونی باهاش؟
شروین که دیگه اشکش درامده بود از شدت خنده کشیدش تو بغلش و گفت:
- یه نفسم بگیری بد نیست خانومم من تو رو می‌گفتم حالا چوپون نیستی اما تو فکر کن یکی از همون لباس محلی‌هایی که طراحی کردی رو پوشیده بودی منم واسه تو اون اهنگ رو می‌خوندم
شادی:
- حالا شد یه چیزی... .
شاپور:
- خدا خفت نکنه دختر. من نمی‌دونم این چرت و پرت‌ها رو از کجات اون هم با این سرعت درمیاری.
بلند شد و ادامه داد:
- من دیگه خسته شدم میرم بخوابم... شب بخیر.
در اخر نگاه معنی داری به ترنم کرد که باعث شد تو جاش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
جا‌به‌جا بشه و صاف بشینه و من معنی اون نگاه رو نفهمیدم... .
تا نزدیک‌های صبح چرت و پرت گفتن و خندیدن و من تو سکوت نظاره گرشون بودم. شروین چندتا اهنگ دیگه هم خوند اما سعی کردم به محتواش اهمیت ندم که مثل قبلی توهمات به سرم نزنه... اون شب با قرص خواب اور خودم رو به زور خوابوندم عادت به بی‌خوابی داشتم اما همشون ختم میشد به سردرد وحشتناک و من این رو نمی‌خواستم... .
***
- شاپور با اعصاب من بازی نکن. نه من میام این‌جا و نه اجازه می‌دم ترنم بیاد این‌جا
- چرت نگو این‌جا که غریبه نیست. هست؟
با حرص نگاهش کردم که گفت:
- من که حکم پدره تو و پدرشوهر اون رو دارم شروینم که مثل داداشته و از چشم‌هات بیشتر بهش اعتماد داری. پس دردت چیه؟
غریدم:
- درده من این نیست خودتم خوب می دونی.
- پس پاشو برو بیارش.
تا اومدم دهنم رو باز کنم دستش رو بالا اورد و گفت:
- تاحالا لباس‌هاش رو عوض کرده. بنظرم برو که تنها نباشه.‌‌
اخم‌هام رو کشیدم تو هم:
- ترنم حاضر نمی‌شه بیاد تو اب.
- اما من بهت قول میدم الان مایوش رو تنش کرده و منتظره که تو بری بیاریش.
- چرند نگو شاپور
- می‌تونم باهات شرط ببندم.
همون موقع شروین و شادی با مایو هاشون اومدن تو استخر سرپوشیده‌ی ویلا. نگاهم رو بی‌تفاوت ازشون گرفتم و به شاپور دوختم اون هم بی‌تفاوت نگاهشون کرد. شاپور هیز بود خیلی هم هیز بود اما به زن‌های شوهردار کاری نداشت و نگاهش هرز نمی‌رفت. مشکوک داشتم نگاهش می‌کردم... با یه شرت بلند رو صندلی استخری‌های کنار استخر لم داده و قلیون می‌کشه‌‌‌... .
چشم‌هام رو ریز کردم، شاپور الکی حرف نمی‌زد و الکی شرط نمی‌بست:
- ببینم دیروز درمورد چی باهاش حرف زدی؟
جفت ابروهاش از این تیزیم پرید بالا و لبخندی زد. نگاهم کرد و گفت:
- حرف‌های عروس پدرشوهری.
- یَک عروس پدرشوهری نشونت بدم شاپور اون سرش ناپیداست.
مستانه قهقه زد.
- شاپور اگه بفهمم تهدید یا اذیتش کردی حالت رو می‌گیرم.
جدی گفت:
- برو پسر، برو که زنت منتظرته... .
اخم‌هام رو توهم کشیدم و از جام بلندشدم. شادی و شروین تو اب بودن‌‌... شادی تا دید دارم میرم جیغ زد:
- آراد برو ترنم رو بیار
بی هیچ حرف و واکنشی پشتم رو کردم بهشون و رفتم... محال بود ترنم با یه وجب پارچه حاضر بشه بیاد تو استخر جلو چشم اینا.
با اسناسور رفتم بالا شاپور بعد از خوردن ناهارش گفت همه بریم تو استخر شادی بهونه اورد که مایو نداره اما گفت هم واسه ترنم و هم واسه شادی مایو خریده و نیازی نیست نگران باشن. شادی که خب خوشحال شد اما ترنم سکوت کرد و لرزی که تو تنش یه عان نشست رو فقط من دیدم و حس کردم نگاه متحیرش رو دوخت به شاپور اما نمی‌دونم چی تو نگاهش دید که چنگاله تو دستش رو اول محکم فشرد و بعد رها کرد حتی یه نیم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین