جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,862 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نگاه هم به من نکرد. مخالفت نکرد و این رو حتی با نگاهش هم به من نفهموند فقط بعد خوردن ناهار با شادی رفتن بالا تا مثلاً حاضر بشن. دلیل این تغییر رفتارش هرچی که بود مربوط می‌شد به حرف‌هاش با شاپور... .
دیشب ازش نپرسیدم اما الان می فهمم جریان از چه قراره ‌بی این‌که در بزنم وار شدم و رفتم سمت اتاق خواب. با دیدنش تو اون لباس نفسم بند امد و چشم‌هام گشاد شد. توی اون لباس که چه عرض کنم توی اون دو تیکه پارچه زیادی خواستنی شده بود. جلوی مایوش پولک‌های کله غازی کار شده بود و پشتش فقط بند می‌خورد این رو از طرز نشستنش که خم شده بود دیدم. پوست سفیدش بدجور تو چشمم میزد. چشم‌هام رو محکم رو هم فشار دادم و نفسی که حبس بود رو حرصی بیرون دادم‌. مطمئنم رگه‌های قرمز توی چشم‌هام نمایان شده. حواسش به من نبود مضطرب لبه‌ی تخت نشسته و باپاهاش ضرب گرفته بود رو زمین.‌‌ بهش نزدیک شدم و خشک گفتم:
- مجبور نیستی بری پایین.
سرش رو باضرب اورد بالا و اون یه تیکه پارچه‌ی مشکی که دور کمرش بسته بود تا پاهاش مثلاً پیدا نباشن و بیشتر کشید و جمع‌تر نشست.
نگاهم رو که رو خودش دید چشم‌هاش رو دزید و سرش رو پایین انداخت‌. دستش رو باخجالت روی بازوهای لختش کشید. جلوش توی فاصله‌ی کم ایستادم تا نگاهم به بدنش نیوفته هرچند کاره درستی نبود اما حداقل بدنش رو نمی‌دیدم... .
مجبورش کردم بایستاده، باخجالت سرش رو انداخت پایین. معلوم نیست چی بهش گفته که راضی شده مایو به تن بیاد تو استخر... .
- مجبور نیستی لباسی رو بپوشی که ان‌قدر توش معذبی.
دست‌هاش رو بغل کرد و سرش رو بیشتر پایین انداخت.
- نگام کن
هیج حرکتی نکرد. دستم رو پیش بردم و چونش رو با انگشت اشارم بالا دادم و حکم کردم:
- گفتم نگام کن.
چشم‌های لرزونش رو بهم دوخت.
- با شاپور دیروز درمورد چی صحبت کردین؟
جاخورد. فکر نمی‌کرد بدونم... .
گنگ بهم خیره بود که بالاخره زبون باز کرد:
- امم... چیزه... یعنی... حرف خاصی نزدیم.
دست کردم تو جیب شلوارم و پاکت سیگارم رو بیرون کشیدم. یه نخ روشن کردم و پک محکمی بهش زدم. چشم‌هام رو ریز کردم و دود رو تو صورتش فوت کردم که اخم‌هاش توهم جمع شد.خودش از تو نگاهم فهمید که نمی‌تونه من رو بپیچونه.
- فقط گفت بهتره از هم جدا بشیم چون این رابطه واسه هردومون خطرناکه
- خب؟
- همین دیگه...
یه کام دیگه از سیگارم گرفتم. دود رو تو سینم یه کم نگه داشتم. بی این‌که چشم ازش بگیرم سرم رو کج کردم و دود رو بیرون دادم. یه لنگه از ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
- همین؟
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- اره دیگه همین.
نگاهی به موهایی که بالای سرش گوجه‌ای بسته بود انداختم. پایین‌تر اومدم و رو صورتش که حتی بی‌ارایش هم زیبا بود نگه داشتم پایین‌تر رفتم و رسیدم به گردنش. نذاشتم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
پایین‌تر بره و دوباره نگاهم رو دوختم به چشم‌هاش، به چشم‌هایی که دوتا چیز توش بارز بود. یکیش شرم بود اما اون یکی رو نمی‌تونستم تشخیص بدم... یه چیزه گنگ بود.‌ دستم رو واسه کامه بعدی بالا اوردم گفتم:
- تو چی گفتی اون‌وقت ؟
کام بعدی هم گرفتم
- هیچی. فقط گفتم ما حاضر نیستیم هم رو ول کنیم.
دروغ می گفت بیشتر از این‌ها حرف زده بودن. دیگه ادامه ندادم و سوالی نپرسیدم چون بالاخره خودم می‌فهمم چی بینشون گذشته.
سیگار رو انداختم پایین و با کفشم لهش کردم.
- در هر صورت نیازی نیست بیایی پایین.
مشخص بود دودل و می‌خواد چیزی رو بگه.
- بگو حرفت رو.
جاخورد از این پیش‌بینی
- چیزه... .
سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با انگشت‌هاش شد.
- چیه؟
یهو سرش رو بالا اورد و نگاهش رو دوخت به چشم‌هام:
- من میام. یعنی باید بیام. تو استخر که قرار نیس جلو چشم شروین و شادی کاری کنیم. فقط می‌ریم اب بازی و شنا پس دلیلی نیس با نرفتنمون آتویی دستش بدیم.
شکم به یقین تبدیل شد، مکالمشون فراتر از چیزی که می‌گفت بوده.
مخالفتی نکردم و باهم بعد از تعویض لباس‌هام با یه شلوارک رفتیم پایین، تو کل مسیر دستم رو ول نمی‌کرد اما تنش بدجور یخ بود، می‌فهمیدم استرس داره اما این‌که چرا قبول کرد رو نه!
بالاخره تا چند دقیقه دیگه مشخص میشه چی تو سرش می‌گذره... .
" از زبون ترنم "
گوشه‌ی از استخر که عمقش تا بالای سرشونه‌هام می‌رسید ایستادم. به چند‌ دقیقه‌ یا چند ساعتی که گذشته فکر می‌کنم. دوست ندارم از اب برم بیرون این‌جوری حداقل بدنم زیاد پیدا نیست.‌‌ وقتی به لبه‌ی استخر رسیدیم اون نیم وجب پارچه‌‌ای که مثلاً به خودم گرفته بودم تا پاهام پیدا نباشه رو از دور کمرم باز کردم و وارد اب شدیم، تنم از درون داغ بود مثل یه کوره، از شرم و خجالت می‌سوختم اما بدنم یه تیکه یخ بود، حالم اصلاً خوب نیس، فقط امیدوارم هرچه زودتر این لعنتی رضایت بده بریم. با بچه‌ها اب بازی کردیم یه جا شادی و شروین ‌یهویی شروع کردن به اب پاشیدن به من، منم که کلاً تو این دنیا نبودم... نفهمیدم چی شد اما آراد اومد و کمکم کرد که اون‌ها رو خیس کنیم، جدی بود خیلی هم جدی اما با این کارش می خواست حمایتم کنه و نشون بده که مالک منه، مثلاً یا حامیِ منه... چمیدونم... .
علامت سوال‌ها رو می‌تونستم از تو چشم‌هاش بخونم اما نمی‌گفتم بهش، حرف‌هامون با شاپور رو نباید می‌فهمید. سعی می‌کردم تو جمع باشم و بگم و بخندم با شادی یه دور مسابقه گذاشتیم و اون برد چون یهو وسط شنا کردن یادم می‌اوفتاد با چه سرو وضعی جلو چشم سه تا مرد نامحرم و غریبه‌م هرچقدرم می‌خواستم عادی رفتار کنم باز هم نمی‌شد.
با ایستادن آراد جلوم به خودم امدم و بیشتر چسبیدم به دیواره‌ی استخر. به چشم‌هاش نگاه نمی‌کردم، یعنی نمی‌تونستم نگاه کنم، به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی بدونِ موی عضلانیش خیره بودم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
که با نزدیک‌تر شدنش به شاپوری که روبه‌رومون بود و خیره به ما نگاه می‌کرد چشم دوختم، با این‌کارم آراد برگشت و رد نگاهم و زد و رسید بهش‌... .
سریع نگاهم و ازش گرفتم و به آراد دادم، با کمی مکث برگشت سمتم دوتا دست‌هاش رو به لبه‌ی استخر تکیه داد و در اصل من رو حبسم کرد، اب دهنم و به زور قورت دادم و چشم دوختم به گردنش
- تو که اون‌قدر اذیتی نباید کلاً میومدی که این‌جوری گند نزنی به همه چی
نگاهش کردم... اخمو و جدی بود.راست می‌گفت داشتم گند می‌زدم به همه چی... منه لعنتی با این رفتارهای سردی که نسبت بهش تو استخر نشون می‌دادم داشتم نابود می‌کردم همه‌چیو اول کاری...
نفسه عمیقی کشیدم و دوباره زل زدم به شاپور، برق میزد چشم‌هاش انگار می‌خواست بهم بفهمونه دیدی با یه کاره ساده گیرت انداختم؟ دیدی دروغ می‌گفتی؟ دیدی نتونستی ثابت کنی خودت رو؟
نفسم تو سینم حبس شد، شاپور هدفش همین بود، غرورم رو نشونه گرفته بود، می‌خواست بگه اون‌قدر منم‌منم نکن چون عددی نیستی و این‌که من ندونسته همین رو به زبون اورده بودم که توی این باند عددی نیستم بدتر شده بود، اَهه لعنت به منی که ندونسته گزگ داده بودم دستشون‌‌... .
حالا می‌فهمم این برق، برقه تمسخره که توش چشم‌هاشه. نگاهم و ازش گرفتم و دوختم به آراد به آرادی که هنوز توی همون حالت و باهمون اخم‌ها نظاره گرم بود، با نگاهش داشت مغزم و می‌شکافت که بفهمه چی تو سرمه. چشم‌هام رو بستم، خدایا من و ببخش. متین توهم منو ببخش، این‌کار خ*یانت نیست. چشم‌هام رو ناغافل باز کردم و طی یه حرکت پیش‌بینی نشده واسه آراد، قدمی نزدیکش شدم، صورتشو قاب گرفتم با دست‌هام و لب‌هامو گذاشتم رو لب*هاش... .
چشم‌هام و بستم و بوسی*دمش اون اما نفس تو سینش حبس بود، شوک شده بود...
خواستم عقب بکشم که یکی از دست‌هاش رو گذاشت پشت کمرم من رو کشید سمت خودش و دست دیگه‌اش هم گذاشت پشت سرم که نتونم تکون بخوردم... سریع دست‌هام رو گذاشتم رو سینش تا مانع چسبیدن کاملم بهش بشم... .
این‌بار اما آراد بود که من و می‌بوس*ید و من شوک بودم، ولی باز هم قافل گیرش کردم، شروع کردم به همکاری... .
نفس که کم اوردم دستم رو مشت کردم و اروم کوبیدم رو سینش که ولم کرد... .
چشم‌هاش بیشتر از هر زمانی سرخ بودن... حرص تو چشم‌هاش بیداد می‌کرد و تنش داغ بود، توی اون چندباری که تو بغلش بودم فهمیده بودم که کلا تنش همیشه داغه اما الان عادی نبود این حجم از گرم بودن... یه جوری نگاهم کرد که خجالت کشیدم ازش و سرم و انداختم پایین تا قطره اشکی که رو گونم می‌چکید رو نبینه هنوز تو بغلش بودم سرم رو گرفت و گذاشت رو سینش. فهمیده بود که به خاطره شاپور و فشاری که روم بوده این‌کار رو کردم... .
من اما این همه‌ی دلیلم نبود، بغض لعنتی بدجور گلوم رو می‌فشرد. از خدا خجالت می‌کشیدم، شاید این نقطه همون نقطه‌ای از زندگیم بود که عمو می‌گفت... می‌گفت شاید برسه روزی که هرچند نخوای اما مجبور میشی حتی باخداهم قهر کنی، رو ازش بگیری و برخلاف ارزش‌هات عمل کنی. اره من این‌جا و تو این موقعیت و لحظه با خدا خداحافظی کردم، قهر کردم باهاش و رو گرفتم ازش. پا روی ارزش‌هام گذاشتم من نه خودم و نه خانوادم مذهبی نیستیم اما چارچوب‌های اخلاقیمون رو همیشه حفظ کردیم، نمیگم یه ادم مدعی تو دینم، من فقط یه ادم معتقدم که
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
درحال حاضر برخلاف عقایدش عمل کرده.
نفسه عمیقی کشیدم و خودم رو ازش جدا کردم نگران نگاهم می‌کرد لبخند نصفه‌ و نیمه‌‌ای بهش زدم که گفت:
- حالا فهمیدم درمورد چی با شاپور حرف زدین.
بی حرف نگاهش کردم که خودش ادامه داد:
- می‌دونست تو مغروری و غرورت واست مهمه پس ازت خواست خودت رو بهش ثابت کنی که این‌جور دوحالت بیشتر نداشت یکی این‌که نتونی و نکنی اون پیروز شه یکی این‌که پا بذاری رو یه سری ارزشی که داری و اون رو شکست بدی. لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو انداختم پایین.
با انگشت اشاره سرم رو بالا داد و وادارم کرد نگاهش کنم. یکی از ابروهاش رو انداخت بالا و نگاه معناداری بهم انداخت. آب دهنم رو به زور قورت دادم، ضعف داشتم و به زور رو پاهام ایستاده بودم. یهو لرزی کردم و بازوهام رو بغل کردم که گفت:
- حالت ظاهراً خوب نیست
کنارم ایستاد و دستش رو دور شونم حلقه کرد و من رو برد سمت پله‌ها
آراد:
- بسه بریم بیرون دیگه
***
از عصره پری‌روز تاحالا شاپور عصبیه از من. شکستش داده بودم و احساس قدرت بهم دست داده بود الان این برق تمسخر تو چشم‌های من بود. خودم رو بهش با یه جسارت بزرگ ثابت کردم این یعنی این‌که حالا نوبت اونه که خودش رو ثابت کنه. میگم جسارت بزرگ، منظورم این‌که این من بودم که جلو چشم بقیه که هرچند فقط شاپور حواسش به ما بود، پیش قدم شدم واسه بوسیدن آراد و این جسارت رو من دربرابر آراد انجام دادم. باهاش همکلام نشدم و تاحد امکان ازش دوری کردم. خیلی خجالت می‌کشم ازش، البته این خجالت نصفش ساختگی و نقشه‌س اما بازهم روم نمیشه خیلی باهاش هم‌کلام بشم. غرق توی افکار خودم بود و اصلاً حواسم به مکالمه‌ای که بچه‌ها داشتن نبود
شادی:
- باتواما ترنم.
دستش رو جلو چشمم که تکون داد تازه به خودم امدم
- هوم! چی گفتی نفهمیدم؟!
شادی:
- میگم نظرت چیه چند روز برگردیم و بریم بیرون؟ شاپور میگه من نمیام ما چهارتا بریم نهایتاً پس‌فردا برگردیم.
نگاهی به چهره‌ی بیخیال آراد انداختم. این عالی بود، حداقل دو روز از این نگاه‌های شاپور درامان بودیم برا همین قبول کردیم و قرار شد که بعد از ناهار برگردیم.
***
سه روز بعد
توی این سه روز با آراد، شروین و شادی جاهای تفریحی زیادی رفتیم. عصرها تا نزدیک‌های صبح بیرون بودیم، می‌اومدیم خونه می‌خوابیدیم تا عصر و به همین منوال می‌چرخید برناممون و هیچ مکالمه‌ی خاصی بین من و آراد پیش نیومد‌.
خیلی عادی برخورد می‌کردیم اما همچنان به نقش بازی کردن جلوی این‌ها ادامه می‌دادیم. چیز مهمی که فهمیدم اینکه شروین از همه‌ی کارهای آراد خبر داره یعنی این‌که اتفاقی شنیدم داشتن درمورد بارگیری اصفهان و اتفاقاتش صحبت می‌کردن و این‌که شروین مخالف سرسخت خلافکاری‌های آراده اما آراد تو طولی که شروین می‌گفت خودت رو از این مخمسه بیرون بکش چیزی نمی‌گفت و سکوت کرده بود. اون شب نتونستم خیلی فال گوش بایستم و همین قدر اطلاعات بدست اوردم اما خب همین قدر هم کافی بود تا پرونده‌ی شروین رو کامل از این‌ها سوا کنم. هم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
شادی هم شروین جفتشون ادم‌های خوبی بودن و همین خوب بودن ذاتیشون بود که باعث رفاقت چند سالشون با آراد شده.
شروین سنگ صبوره آراد بود چون می‌دیدم خلوت که می‌کنن این آراده که چندتا جمله می‌گه و بعد شروینه که حرف میزنه، جفتشون هم تند و تند سیگار می‌کشیدن و شادی می‌گفت وقتی درمورد چیزهای بد حرف می‌زنن سیگار می‌کشن و این عادته قدیمشونه... می‌گفت آراد یه غم بزرگ رو دوششه که شروین می‌دونه اما بهش نگفته. می‌گفت آراد تنها بوده و از وقتی که اون‌ها هم رفتن اتریش تنهاتر شده. می‌گفت چقدر خوبه که من اومدم تو زندگیش و از این تنهایی نجاتش دادم...
شادی یه دختره شرو شیطون و مهربون بود که با شیطنت‌هاش من و یاد خودم مینداخت و اون روی تخس من و بیدار می‌کرد اما سعی در کنترلش داشتم مثل همیشه و این برام سخت بود خیلی سخت.
امروز صبح شاپور زنگ زد و گفت حوصلش سر رفته و دیگه برگردیم ویلا و من اصلاً دلم نمی‌خواست این و. با بچه‌ها اومده بودیم پاساژ گردی، شادی تک تک مغازه‌ها رو می‌گشت حتی اگر چیزی هم نمی‌خرید.
من و آراد هم تا یه جایی همراهیشون می‌کردیم و بعد می‌شستم تو کافی شاپ تا برگردن، مثل الان. جرعه‌ای از نسکافم رو خوردم بهتر بود دیگه سره بحث و با آراد باز کنم. این چند روز می‌خواستم باهاش صحبت کنم اما نمی‌شد. سرش تو گوشیش بود. دستم و دور لبه‌ی فنجون کشیدم و بی‌اینکه نگاهش کنم شروع کردم:
- گاهی روزهایی میاد که آدم کاری می‌کنه که دوسش داره و کاری به اعتقاد و این قبیل حرف‌ها نداره، فقط تو اون لحظه دوست داره انجامش بده.
نگاهم و از فنجون گرفتم و دوختم به چشم‌هاش... .
گوشیش رو خاموش کرده بود و گذاشته بود رو میز خودش هم دست به سی*ن*ه با یه اخم کم رنگ و نگاه گنگ تکیه داده بود به صندلی و نگاهم می‌کرد... .
نگاهم و یه دور تو کل پاساژ چرخوندم و دوبار زل زدمم بهش. اخم‌هاش پر رنگ‌تر شده بودن با یه نفس عمیق ادامه دادم:
- یا زندگی تو یه شرایطی قرارت میده که توی اون لحظه کاری رو می‌کنی که دوست نداری اما مجبوری انجامش بدی یا شایدم مجبور نباشی اما تشخیص میدی که انجام اون کار به صلاحته هرچند که برخلاف اعتقادات باشه.
دهنم خشک شده بود نگاهم و ازش گرفتم، یه جرعه دیگ از نسکافم رو خوردم:
- من به عنوان یه دختره امروزی اما معتقد اون روز نه مجبور بودم و نه اون کار به صلاحم بود شایدم بود، نمیدونم، ولی تو گذر زمان میفهممش درهر صورت انجام دادم اون‌کار رو. خب اون‌روز من کاره درستی انجام ندادم یعنی از نظر خودم درست نبود و هیچ‌وقت هم فکر نمی‌کردم چنین کاری رو انجام بدم. تاحالا من هراشتباهی کردم پاش ایستادم و زیرش نزدم درنهایت این‌که من هر ایرادی داشتم تهش می‌دونستم که هیچ‌وقت مدعی متدین بودن یا مذهبی بودن یا خدای اخلاق بودن، نبودم. من فقط معتقدم. همون‌جور که گفتم هیچ‌وقت تا حالا مدعی نبودم و الانم نیستم اما می‌دونم که اون روز چهارچوبی رو شکستم که از نظر خودم حداقل مبنای اخلاقی درستی نداره، کاری با مبحث تدینش ندارم اما درست نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نگاهش کلافه و سردرگم بود و مثل همه‌ی این روزها سرزنش توش بود، دلیلش رو نمی‎‌دونستم اما حسش می‌کردم و مطمئن بودم ازش. خودش دراین مورد زیادی اپن بود اما این سرزنش رو نمی‌فهمیدم و همین شد که این حرف‌هارو زدم بهش. اولش فکر می‌کردم خیلی راحت با این موضوع کنار بیاد و ساده از کنارش رد بشه یا به خودش جرعت نزدیک‌تر شدن به من رو بده اما تو این چند روز دوری می‌کرد و حتی خواسته بود که اتاق‌ها رو زنونه و مردونه کنیم و توجیحش هم این بود که می‌خواد با رفیقش تنها باشه...
می‌دونستم نه مذهبیه و نه معتقد، اما این رفتارش به من فهموند که یه سری چهارچوب داره و این من بودم که شاید از خط قرمزهاش رد شده بودم و بایستی سنجیده‌تر رفتار می‎‌کردم تا اون سرزنش تو نگاهش نسبت به خودم رو حس نکنم اما چاره‌ای هم ندارم، من برای به دست اوردنش خیلی باید فراتر از این‌ها برم، این و نشون داد که خوشش نمیاد من پیش قدم کاری باشم و کاری کنم که در شانم نیست که این برمی‌گرده به شخصیتی که از من توی ذهنش ثبت شده توسط من... ولی من مجبورم برخلاف این رو انجام بدم دراصل زمان اون رسیده که محاسباتش رو به هم بریزم و طرز نگاه و تفکرش درمورد خودم رو تغییر بدم... در سکوت نظاره گرم بود و می‌خواست صداقت حرف‌هام و از تو نگاهم تشخیص بده... .
راست گفته بودم هیچ‌کدوم از حرف‌هام دروغ نبود. باصدای شاد و شنگول شادی که با شروین سمتمون میومدن به خودمون اومدیم... .
این عید و تعطیلاتش هم گذشت و باید بگم خیلی بهتر و راحت‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. بعداز حرف‌هایی که به آراد زدم اون سرزنش دیگه تو چشم‌هاش نبود و رفتار نرمالش باهام رو از سرگرفته بود اما بازم یه چیزی تو نگاهش به خودم می‌دیدم که نمی‌فهمیدمش.
شاپور دیگه با نگاهش قورتمون نمیداد و برعکس وقتی برگشتیم واسمون حلقه خریده بود. گفت حالا که قصدتون جدیه بهتره انگشتر تو دستتون باشه و همه بدونن شما از همین ولی یه شرط گذاشت اونم این بود که کار رو با عشق قاطی نکنیم و من و آراد با کمال میل پذیرفته بودیم... و من چه‌قدر خندیده بودم به موضوع حلقه.
رابطم با شادی خیلی خوب شده بود همون‌جور که حدس می‌زدم از کارهایی که آراد می‌کنه خبری نداره و شاپور رو به عنوان ناپدری آراد می‌شناسه... امروز چهارده‌ام فروردین بود و فردا تولد آراد. به پیشنهاد شادی قرار شد سوپرایزش کنیم، برای جلب اعتماد بیشتر شاپور... این موضوع رو باهاش درمیون گذاشتم و درکمال تعجب گفت بهم کمک میکنه و دعوت کردن مهمون‌ها رو به عهده می‌گیره و به آراد هم چیزی نمیگه. هفتم هشتم عید بود که برگشتیم خونه اما شاپور هم اومد خونه‌ی آراد. این چند روز شروین و آراد همش باهم میرفتن بیرون و بیشتر وقتشون تو شرکت می‌گذشت من و شادی هم پیگیر و درگیر کارهای تولد بودیم کیک و سفارش دادیم گل آرا و بادکنک آرا رو رزرو کردیم. کادو خریدم و من سره این موضوع خیلی گشتم چون واقعاً این‌کار سخت بود ولی دراخر یه چیزه خییلی خوب خریدم واسش. لباس خریدیم. لباس من که واقعا زیبا بود..‌ اولش خیلی چشمم رو نگرفت اما وقتی تنم کردم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
چشم‌هام از شدت خوش‌نشستنش تو تنم برق زد.
شیک بود خیلی، شادی می‌گفت باید همین و بخریم چون مجلل و با ابهت به نظر می‌رسه و چون قراره توی این مهمونی من به عنوان دوست‌دختره آراد به همه معرفی شم باید یه چیزه درخور هم بپوشم پس این شد و تن دادم به خرید اون لباس... .
دوتیکه بود یقه‌ی تاپش استین افتاده بود و همه جاش از جمله دوتا باریکه‌ی بندی که روی بازوم هام افتاده بود هم سنگ دوزی شده بود که برق عجیبی میزد و همه‌ی زیباییش به همین تاپش بود. دامن بلند و چین داره مشکیش زیباییش رو دوچندان می‌کرد تنها مشکلی که داشت فاصله‌ی تاپ تا دامن بود که باریکه‌ای از شکم و کمرم رو به نمایش می‌گذاشت اما اون‌قدر نبود که اذیت کنه و بخاد منصرفم کنه از خریدش چه بسا که من لباس بازتری هم پوشیده بودم اما این یکی عالی بود من دلم نمی‌خواست برم ارایشگاه و می‌گفتم تو خونه حل می‌کنیم اما شادی قبول نکرد و این شد که نوبت ارایشگاه هم گرفتیم... .
باهمه‌ی این‌ها استرس عجیبی تو دلمه البته استرس که نه؛ اسمش غمه، غم ناشی از نبود متین. من باید تموم این تدارکات رو واسه تولد اون می‌دیدم نه آراد.
ولی هربار که این افکار میان که مزاحمم بشن گذشته رو یاد اوری می‌کنم واسه خودمون، اون موقعست که برق تنفر تو چشم‌هام رو، دویدن قوت تو پاهام و، قطع شدن لرزشه دسته دلم و، امید تو شب‌هام و، راحت شدن وجمدانم و حس می‌کنم. درسته که دست سرنوشت همیشه بر وفق مراد نیست اما من برخلاف میل درونیم به این تن دادم، جوری که حتی بعضی موقع‌ها فکر می‌کنم آراد واقعاً دوست پسرمه... رفتار اون هم ناشیانه نیست هرجفتمون خوب بلدیم نقش بازی کردن و. اون به لطف شاپور و من به لطف سارا و عمو...
تصمیم جدی که گرفتم توی این مدت این بود که وقتی متین امد بهش میگم که می‌خوام کات کنم باهاش چون هربار که به آراد نزدیک می‌شم حسه خ*یانت بهم دست میده درسته که دلی اون کارها رو نه من و نه آراد انجام نمی‌دیم اما دلمم راضی به این‌کار نیست... .
بهش میگم یه مدت کلاً نباشیم باهم هرچند که الان‌ هم نه ارتباطی داریم و نه چیزی، ولی این‌طوری منم راحت‌تر می‌تونم انجام بدم کارهایی که نباید و... چون هربار وجوده متین و فکر کردن به متینِ که دست و پام و میبنده و مانعم میشه. اگر اون نباشه بهتره یعنی تو زندگیم نباشه بهتره چون همین الان هم به صورت فیزیکی نیست و به خواست آراد باخبر نیست از خبرهای این‌جا ولی این وجدانمه که اذیتم می‌کنه.
بعد از اتمام این ماجراها همه‌ چیو میگم بهش اگه قبول کرد، زندگی باهاش رو ادامه میدم. من اون رو دیوانه وار دوست دارم اما هدفم بزرگ‌تره.از شروع این عملیات تا حالا فکر کردم به این‌که متین رو انتخاب کنم یا هدفم رو اما به هیچ جوابی نمی‌رسیدم ولی الان بی‌شک مطمئنم که من نمی‌تونم از این انتقام و گیر انداختن اون‌ها و پیدا کردن میثم بگذرم. از متین گذشتن هم کاره اسونی نیست واسم اما این به نفع هردومونه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
مضطربم خیلی، همین‌جور یه جا ایستادم و چشمم به دره و دست‌ای یخ زدم رو به هم میمالم شادی و دیدم که بدو بدو امد طرفم:
- ووی ترنم رسیدن.
باهیجان:
- از کجا میدونی؟
- شروین زنگش زد گفت داره با شاپور میاد تازه فکر کنم فهمیده.
- خب این‌که معلوم بود، بچه که نیس روز تولدش شاپور باهاش بره شرکت که سرشو شیره بماله و بعدم نفهمه واسه چی شاپور داره باهاش میاد خونه... .
صاف ایستاد و کلش و خاروند:
- راست میگیاا. منو بگو می‌گفتم بالاخره چهره‌ی متعجب و سوپرایز شده‌ی آراد رو بعده یه عمری میبینم.
خندیدم و گفتم:
- حالا چی گفته به شروین؟
- گفته چرا اون‌قدر زنگ می‌زنی و هی می‌پرسی کجایی و کی میای.
چون پشت پنجره ایستاده بودم باز شدن دروازه‌های در نمایان شدن ماشین آراد و دیدم و با استرس گفتم:
- وای شادی اومدن.‌‌.. .
برگشت و با دیدن ماشین جیغ خفه‌ای کشید و دستم و کشید و رفتیم سمت راه‌پله، به درخواست شروین صدای موزیک کم شد و یه اهنگ لایت پخش شد. منتظر چشم دوختم به پله‌ها، با این‌که می‌دونستم آراد می‌دونه، دل تو دلم نبود... دستی به دامن لباسم کشیدم، ارایشگر یه میکاپ مات رو صورتم نشونده بود و موهام و بالای سرم جمع کرده بود، ریسه‌ی زیبای سنگ‌کاری شده هم دور موهام تاب داده بود.
درکل خوب شده بودم، اما این استرس ناشی از واکنش آراد بود، نمی‌دونستم چی میگه‌‌... آب دهنم و قورت دادم که همون موقع آراد و شاپور از پیچ پله پیچیدن و پله‌های سمت ما رو در پیش گرفتن سرش پایین بود و من و ندیده بود. یه کت و شلوار مشکی با لباس و کروات همرنگش تنش بود. حتی کمربند و کفش‌هاش هم مشکی بودن، ساعت استیل و حلقه‌‌ تو دسته چپش استایلش رو کامل کرده بود... موهاش رو هم با ژل و واکس مو کج داده بود بالا. خب از موهای سشوار کشیده و خط اتوی لباساش مشخصه که همه چیز رو می‌دونسته چون صبح که می‌رفت شرکت این لباس‌ا تنش نبود... .
همین‌جور محو چهره و استایل مردونش بودم که یهو سرش رو اورد بالا و زل زد به چشم‌هام، اول کل صورتم رو از نظر گذروند و بعد لباس‌هام رو، نمی‌دونم ولی حس کردم نگاهش روی شکم لختم مکث کرد و بعد دوباره راهی چشم‌هام شد. وقتی رسید بالای پله‌ها اهنگ تولدت مبارک شروع به پخش شد و همه شروع کردن به خوندن که اخم‌های آراد رو توهم‌تر و نیش من و شل‌تر کرد... .
خنده‌دار بود که واسه آراد با این قد و هیکل و ابهت و جذبه تواین لباس‌ها و با این اخم‌ها تولدت مبارک می‌خوندن... با سقلمه‌ی شادی به خودم اومدم و رفتم سمتش، دست‌هام و دور گردنش حلقه کردم و بغلش کردم... با پیچیدن دست‌اش دور کمرم چشم‌هام و منزجرانه بستم و گفتم:
- تولدت مبارک...
چیزی نگفت...
یه کم تو اون حالت موندم و بعد خودم رو عقب کشیدم، به نگاه اخمالودش لبخندی زدم و سلام و احوال پرسی کوتاه اما خیلی دوستانه‌ای با من کرد‌‌‌‌... کنارش ایستادم، دست‌هام که تو پنجه‌ی مردونش قفل شد باهم رفتیم سمت میز کیک و حین راه رفتن یه سلامی هم به بقیه داد.
پشت میز ایستاد، می‌خواستم بکشم کنار که دستم و ول نکرد و حکم کرد که کنارش بایستم، یکی از دخترهای مارک و شیک پوش که خودش رو با ارایش خفه کرده بود و لباسش فقط تا یه وجب پایین‌تر از باسنش بود گفت:
- آراد جان آرزو کن بعد شمع‌ها رو فوت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کن. صدای یکی از پسرها بلند شد:
- وا حرفا میزنی‌ها! مگه آراد آرزویی هم داره؟
یکی دیگشون ادامه داد:
- اراده کنه ظرف‌سه سوت همه چی واسش محیاس... .
همون دختره:
- وا خب خیلی چیزها رو که نمیشه با پول به‌دست اورم. مثلا عشق رو...
بعد قری به سر و گردنش داد و چپ‌چپ نگاهی به من انداخت... خندم گرفت و نیش خندی بهش زدم و نگاهم رو دوختم به آراد
شادی:
- وای آراد بدو فوت کن دیگه شمع‌ها همش اب شدن ریختن رو کیک.
با این حرفش آراد دستم رو ول کرد و دوتا دست‌هاش رو تکیه داد به میز، رو میز خم شد و جدی به شمع‌ها نگاهی کرد و بعد از یه کم مکث شمع‌ها رو فوت کرد که دست و جیغ همه رفت هوا. صاف که ایستاد و نگاهم کرد، بهش لبخندی هدیه کردم. یهو همه هم‌صدا شروع کردن:
- بوسش کن بوسش کن یالا بوسش کن...
نگاه شتاب زدم و از جمعیت گرفتم و دوختم به آراد که با اخم‌های درهم اما خنثی نگاهم می‌کرد. یه دور به جمعیت نگاه کرد و بعد من و کشید تو بغلش و درنهایت تعجب پیشونیم رو بوسید با چشم‌های اندازه نعلبکی گشاده شده نگاهش کردم که یه لحظه فقط برای یک ثانیه حس کردم یه لبخند مات نشست رو لب‌هاش... .
بعد از برش کیک و خوردنش همه جفت جفت ریختن تو پیست و شروع کردن به رقص من و آراد هم رقصیدیم اما توی کل مدت زمان رقص سکوت کردیم و بهم نگاه کردیم و تنها جمله‌ای که از دهن آراد بیرون اومد این بود که خوشگل شدی و منم فقط بهش لبخند زدم. حالا این‌که چرا حرف نمی‌زدیم خدا می‌دونه... .
کادوها اما طبق حدسیاتم یا ساعت بودن یا عطر یا ست کیف و کمربند یا دکمه سراستینی و کروات که همه هم مارک بودن و برند و این لبخند و رو لبم میاورد... دروغ نمی‌گم اما با وسواس خاصی که از ته دلم بود واسش کادو خریده بودم. همه منتظر بودن که کادوی من و ببینن اما من تنها سکوت کرده بودم. بعد از این‌که شادی و شروین و شاپور بالاخره راضی شدن به خوابیدن و رفتن تواتاق‌هاشون منو آراد هم رفتیم... .
خسته خودش رو با همون کفش‌هاش رو تخت رها کرد و گره‌ی کرواتش رو شل کرد. دستش و گذاشت رو پیشونیش و گفت:
- این جماعت چه انرژی دارن واقعاً ولشون می‌کردی می‌خواستن تا خوده صبح برقصن.
از تو کنسول جعبه‌ی کادو پیچ شده رو اوردم و نزدیکش لبه‌ی تخت نشستم، دستش و برداشت و نگاهی بهم انداخت، جعبه رو که تو دستم دید مثل من صاف نشست و با یه ابروی بالا پریده نظاره گرم شد. لبخندی بهش زدم و جعبه رو گرفتم جلوش:
- تولدت مبارک
لب‌هاش به طرح یه لبخند کج شد و جعبه رو از دستم گرفت... مشغول باز شدنش شد. وقتی کادوش رو دید جفت ابروهاش بالا پرید و متعجب نگاهم کرد.
سرم رو انداختم پایین و با شرمی که نمی‌دونستم از کجا نشئت می‌گیره گفتم:
- من ساعتی رو نمی‌خرم که بخواد با صدتا بهترش مقایسه بشه. سته کمربندو کیف و کروات به دردت نمی‌خوره وقتی خودت کلکسیونش رو داری و اتاقت رو میشه به عنوان یه بوتیک مردونه به دیگران نشون داد. عطرت و هیچ‌وقت عوض نمی‌کنی پس اون هم بی‌فایدست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
گل نمی‌خرم چون دم دره خونت باغ گل درست کردن درثانی پس‌فردا خشک می‌شن و در نهایت جاشون سطل زباله‌اس... اهل شعر گفتن و جمله‌های قشنگ گفتن نیستم پس برات نامه هم نمی‌نویسم... با خودم گفتم این آدم همه‌ چی و تو این دنیا داره. پس...
سکوت کردم انگشت‌هام رو توهم پیچوندم که دستش رو گذاشت زیره چونم و وادارم کرد نگاهش کنم و خودش ادامه داد:
- پس گفتی بذار دنیا رو بهش بدم...
لبخند محوی زدم. سرش و تکون داد و گفت:
- تعبیرت قشنگ بود، خوب شناختی من و... خیلی خوشم اومد از کادوت
دروغ نمیگم اما خوشحال شدم که از کادوش خوشش امده. واسش یه کره‌ی زمین مغناطیسی خریده بودم که وقتی تو جایگاهش قرار می‌دادی روشن و رو هوا معلق می‌شد و دور خودش می‌چرخید... .
پایه‌ش رو گذاشت کنار عسلیش و کره رو روش قرار داد که چراغش روشن شد. داشتیم به کره نگاه می‌کردیم که یهو برگشت، نگاهش کردم، عمیق و شیفته نگاهم می‌کرد.
چشم‌هاش توش اهن‌ربا بود انگار... نمی‌تونستم دل‌بکنم ازش اون هم انگار همین حس و داشت.
تکونی به خودش داد و نزدیک‌تر شد اما من محو چهره‌ی مردونش با اون ته ریش جذابش بودم هی نزدیک‌تر می‌اومد و من همچنان مثل منگا نگاهش می‌کردم صورتش که تو دو میلی متری‌م قرار گرفت نفسم حبس شد نفس‌های داغش رو لب‌هام می‌خورد و می‌سوزندم. ترس به دلم اومد اما تکون نخوردم، اون هم تو این دنیا نبود، تو یه خلسه‌ی نامفهموم فرو رفته بودیم هرلحظه می‌گفتم الانه که نفسم و ببره اما درکمال تعجب خم شد و گونم و بوسید، داغ، عمیق و طولانی بی این‌که ازم فاصله بگیره لب‌اش رو چسبوند به گوشم، ته ریش زبرش که به گونم کشید مور‌مورم شد سرم رو به سمت شونه‌ی مخالم کج کردم. دم گوشم پچ زد:
- مرسی...
نفسه سنگینش رو تو گوشم رها کرد و سریع بلند شد و از اتاق بیرون زد.‌.. .
با کوبیدن در به خودم اومدم و سریع بلند شدم. وای خدایا چه لحظات نفس گیری بودها! سریع لباس‌هام رو برداشتم و رفتم حموم.
به سختی لباس‌هام رو در اوردم و موهام رو باز کردم. گر گرفته بودم یه دوش اب سرد حالم رو جا میاره... زیره دوش با یاداوری چندلحظه پیش که نقش بازی نمی‌کردیم، و این‌که من چه‌طور با وجود اون فوبیای لعنتی اروم بودم شگفت زده می‌شدم. توی چنین لحظاتی که با متین واسم پیش میومد نفس تنگی سراغم می‌اومد و از ترس بدنم یخ می‌کرد و می‌لرزید اما الان که میبینم برعکس آرومم و از گرما دارم اتیش می‌گیرم یه‌جور ناجوری می‌شدم... .
***
یک هفته از اون شب می‌گذره و من هنوزم وقتی با آراد چشم تو چشم میشم گر می‌گیرم و دلیل این گر گرفتگی رو نمی‌فهمم تو چشم‌های اون اما هنوز اون حس ناشناخته هست، نگاه‌های گاه و بی‌گاهش رو خودم رو میبینم و سعی میکنم عادی رفتار کنم. مطمئنم یه چیزی تو وجودش تغییر کرده اما این‌که این چیز مربوط به من میشه یا نه رو نمی‌دونم دیگه..
شادی و شروین تصمیم گرفتن کل بهار رو این‌جا بمونن و برنگردن، که خوب وجودشون خالی از لطف نبود واسه من چون به اجبار هم که شده بود باید جلوشون نقش بازی می‌کردیم. توی این مدت عجیب به این رابطه‌ عادت کرده بودیم و من خودم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین