- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
لباسهای راحتیم رو برداشتم و رفتم تو حمام...
وای ترنم خاک برسرت کنم. آخه یعنی چی کادوم کو؟ خجالت نمیکشی؟ وای... .
دستهام رو گرفتم رو گونههای دآغ شدم. اوف لعنت به من. حالا فکر میکنه بَندالشام. لال شو تو حرف نزن. راست میگه انگار باور کردی که دوست دخترشی.
چشمهام رو با حرص بستم و یه نفس عمیق کشیدم، همزمان دستمم مشت شد و ناخونهام پوست کف دستم و سوزوند. نشونت میدم آراد خان صبر کن و بشین به تماشا. چنان عنان از کف بدی که نفهمی چی شد فقط برگردی ببینی مثل چی عاشقمی... لباسهام رو عوض کردم و صورتم رو تمیز کردم... .
رفتم بیرون و جلو میز ایستادم، ریسه رو از موهام حرصی باز کردم. مشغول باز کردن گشوارههام شدم که اومد و پشت سرم ایستاد. اخمو بود نگاهم و ازش گرفتم جدی گفت:
- برگرد.
عادی برگشتم و تکیه دادم به میز، سوالی نگاهش کردم. نزدیکتر اومد... منم متقبلاً اخمهام رو توهم کشیدم و پرسیدم:
- چیزی شده؟
- یه چیزی و ظاهراً یادت رفته.
بی هیچ حرکت و حرفی نگاهش کردم که گفت:
-کوچولو شرط رو باختی... .
تعجب کردم. از چی حرف میزد؟ نکنه مسته داره چرت و پرت میگه؟ نه بابا حرفها میزنیها! آراد که اصلاً نوشیدنی نخورد... .
دید دارم مثل گیجها نگاهش میکنم گفت:
- ما یه شرطی نبسته بودیم؟
- چه شرطی؟
پوزخندی زد و گفت:
- فکر نمیکردم اونقدر حواس پرت باشی و یه چیز رو سریع فراموش کنی.
- اگه بگی یادم میاد.
یه قدم فاصله داشتیم اون هم پر کرد و با اشاره به موهام گفت:
- شرط نبسته بودی سرشون؟
تازه فهمیدم چی میگه.. متعجب بهش نگاه کردم که پوزخندی تحویلم داد. چهقدر حواسش به همه چیز هست، من خودمم یادم رفته بود سر اندازهی موهام باهاش شرط بسته بودم
- پس یادت رفته بود!
خندیدم و گفتم:
- اره خب، یادم رفته بود
- گفته بودی تا شب تولدم موهام میشه همون اندازه.
- اره.
ابروی بالا انداخت و گفت:
- اما الان که نیست... .
نگاهی به موهام کردم. بلند شده بود اما اینکه همونقدر یا نه رو یادم نمیاد، یعنی این چندوقت اصلاً بهش توجه نکردم. اما خب الان هم فر بود و مشخص نبود
دوباره بهش نگاه کردم و گفتم:
- الان موهام فره مشخص نیست که.
سرش رو کج کرد و با چشمهای ریز شده دستش رو اورد بالا. نگاهم رو دوختم به دستش. ترهای از موهام رو گرفت و کشید تا مثلاً فرش باز شه و اندازش رو بفهمیم. وقتی کشید تا رو ارنجم اومد. خب اوندفعه بلندتر بود اما نه اونقدری که آراد بفهمه... .
نگاهم رو از موهام که هنوز تو دستش بود گرفتم و دوختم به چشمهاش، داشت نگاهم میکرد:
- شرط رو باختی کوچولو... .
چشمهام داشت از فرط تعجب گشاد میشدن اما خودم رو عادی جلوه دادم و گفتم:
- نه خیرم. اون دفعه هم همینقدر بود. من بردم و حالا تو باید موهات رو کوتاه کنی... .
یهویی دوتا دستهاش رو کنارم
وای ترنم خاک برسرت کنم. آخه یعنی چی کادوم کو؟ خجالت نمیکشی؟ وای... .
دستهام رو گرفتم رو گونههای دآغ شدم. اوف لعنت به من. حالا فکر میکنه بَندالشام. لال شو تو حرف نزن. راست میگه انگار باور کردی که دوست دخترشی.
چشمهام رو با حرص بستم و یه نفس عمیق کشیدم، همزمان دستمم مشت شد و ناخونهام پوست کف دستم و سوزوند. نشونت میدم آراد خان صبر کن و بشین به تماشا. چنان عنان از کف بدی که نفهمی چی شد فقط برگردی ببینی مثل چی عاشقمی... لباسهام رو عوض کردم و صورتم رو تمیز کردم... .
رفتم بیرون و جلو میز ایستادم، ریسه رو از موهام حرصی باز کردم. مشغول باز کردن گشوارههام شدم که اومد و پشت سرم ایستاد. اخمو بود نگاهم و ازش گرفتم جدی گفت:
- برگرد.
عادی برگشتم و تکیه دادم به میز، سوالی نگاهش کردم. نزدیکتر اومد... منم متقبلاً اخمهام رو توهم کشیدم و پرسیدم:
- چیزی شده؟
- یه چیزی و ظاهراً یادت رفته.
بی هیچ حرکت و حرفی نگاهش کردم که گفت:
-کوچولو شرط رو باختی... .
تعجب کردم. از چی حرف میزد؟ نکنه مسته داره چرت و پرت میگه؟ نه بابا حرفها میزنیها! آراد که اصلاً نوشیدنی نخورد... .
دید دارم مثل گیجها نگاهش میکنم گفت:
- ما یه شرطی نبسته بودیم؟
- چه شرطی؟
پوزخندی زد و گفت:
- فکر نمیکردم اونقدر حواس پرت باشی و یه چیز رو سریع فراموش کنی.
- اگه بگی یادم میاد.
یه قدم فاصله داشتیم اون هم پر کرد و با اشاره به موهام گفت:
- شرط نبسته بودی سرشون؟
تازه فهمیدم چی میگه.. متعجب بهش نگاه کردم که پوزخندی تحویلم داد. چهقدر حواسش به همه چیز هست، من خودمم یادم رفته بود سر اندازهی موهام باهاش شرط بسته بودم
- پس یادت رفته بود!
خندیدم و گفتم:
- اره خب، یادم رفته بود
- گفته بودی تا شب تولدم موهام میشه همون اندازه.
- اره.
ابروی بالا انداخت و گفت:
- اما الان که نیست... .
نگاهی به موهام کردم. بلند شده بود اما اینکه همونقدر یا نه رو یادم نمیاد، یعنی این چندوقت اصلاً بهش توجه نکردم. اما خب الان هم فر بود و مشخص نبود
دوباره بهش نگاه کردم و گفتم:
- الان موهام فره مشخص نیست که.
سرش رو کج کرد و با چشمهای ریز شده دستش رو اورد بالا. نگاهم رو دوختم به دستش. ترهای از موهام رو گرفت و کشید تا مثلاً فرش باز شه و اندازش رو بفهمیم. وقتی کشید تا رو ارنجم اومد. خب اوندفعه بلندتر بود اما نه اونقدری که آراد بفهمه... .
نگاهم رو از موهام که هنوز تو دستش بود گرفتم و دوختم به چشمهاش، داشت نگاهم میکرد:
- شرط رو باختی کوچولو... .
چشمهام داشت از فرط تعجب گشاد میشدن اما خودم رو عادی جلوه دادم و گفتم:
- نه خیرم. اون دفعه هم همینقدر بود. من بردم و حالا تو باید موهات رو کوتاه کنی... .
یهویی دوتا دستهاش رو کنارم
آخرین ویرایش توسط مدیر: