- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
گلی خانوم:
- مبینا تو باز فضولی کردی؟ دختر سرت تو کاره خودت باشه.
مبینا شونهای بالا انداخت و گفت:
- من که حرفی نزدم
دوباره مشغول خورد کردن پیازهاش شد. رو بهش گفتم:
- نگفتی چهطور؟
گلی خانوم:
- خانوم جان این مبینا زیادی حرف میزنه شما اهمیتی به حرفهاش ندین.
منتظر چشم دوختم به مبینا که گفت:
- اخه تا حالا نشده اقا یه دختر رو بیارن... .
گلی وسط حرفش پرید و هشدارگونه اسمش رو صدا زد:
- مبینا!
- گلی خانم اجازه بده حرفش رو بزنه... .
زن بیچاره ساکت شد... رو کردم به مبینا و گفتم:
- حرفت رو کامل کن.
مبینا:
- نشده تا حالا آراد خان کسی رو بیارن اینجا و بیشتر از یه شب اینجا بمونه. رفت و آمد شما به اینجا میشه گفت زیاده. تازه آراد خان آدمی نیست که یه دختر رو بغل کنه و ببره تو اتاق بخوابونه.
با یاداوری اون اتفاق چشمهام برق زد، خودم هم از اینکه آراد بخواد من رو بغل کنه و ببرتم تو اتاق مطمئن نبودم اما اینکار رو کرد و تنها سوالی که واسم پیش امده اینکه چرا وقتی کمربندم رو باز کرد از اون فاصله اونقدر نگاهم کرد و بعد بدون هیچ کاری خودش رو عقب کشید؟! چرا اونجوری نفس عمیق میکشید؟!
با صدای زهرا از عالم سوالهای بیجوابم بیرون امدم.
زهرا:
- تازه امروز صبح که شما هنوز نیومده بودین پایین به ماها گفت حواسمون بهت باشه و اگه چیزی خواستی بهت بدیم.
مبینا:
- و اینکه اگه دستتون درد گرفت سریع بهش زنگ بزنیم که خودشون رو برسونن.
زهره:
- بنظر من که آراد خان از شما خوشش امده.
گلی خانوم:
- دخترها زیاد حرف نزنید و سرتون به کاره خودتون باشه.
ای خدا یعنی واقعا آراد نگران منه؟ اوف که ته دلم قنج میرفت... البته نه از روی اینکه منم دوستش دارم... نه... بلکه هر روزی که میگذره تنفرم نسبت به این آدم بیشتر میشه و خوشحالیم صرفاً فقط برای جلورفتن نقشمه.
مینا:
- خب حق هم داره خوشش بیاد... از زیبایی و متانت که هیچی کم ندارین... تحصیل کرده هم که هستین.
مبینا:
- درهرصورت هرچیم که باشین از اون دوستدخترهای یک شبهی عقدهای آراد خان بهترید.
گلی خانوم محکم زد به صورتش و گفت:
- مبینا زبونت رو میبرمها! این وصلهها به آراد خان نمیچسبه.
زهرا:
- ای بابا گلی جون حرف حق تلخه.
گلی خانوم چشم غرهای بهش رفت و گفت:
- خب بچم مرده نیاز داره... .
رو به من کرد و ادامه داد:
- البته هر شب هر شب هم که دختر نمیاره و ببره، گهگاهی پیش میاد.
حالم از آراد هم بهم میخوره چرا هربار که بحث مردها میشد میرسیدیم به مبحث نیازهاشون؟ چرا اینجور چیزها باید واسه مردها عادی باشه واگه زن یا دختری واسه نیازش چنین کاری کنه هزار تا وصله میچسبونن بهش ولی واسه مردها میگن تازه با تجربهست؟ تمام دلخوشیم پرکشید و تموم شد با این حرف گلیخانوم. البته اون مقصر نبود و
- مبینا تو باز فضولی کردی؟ دختر سرت تو کاره خودت باشه.
مبینا شونهای بالا انداخت و گفت:
- من که حرفی نزدم
دوباره مشغول خورد کردن پیازهاش شد. رو بهش گفتم:
- نگفتی چهطور؟
گلی خانوم:
- خانوم جان این مبینا زیادی حرف میزنه شما اهمیتی به حرفهاش ندین.
منتظر چشم دوختم به مبینا که گفت:
- اخه تا حالا نشده اقا یه دختر رو بیارن... .
گلی وسط حرفش پرید و هشدارگونه اسمش رو صدا زد:
- مبینا!
- گلی خانم اجازه بده حرفش رو بزنه... .
زن بیچاره ساکت شد... رو کردم به مبینا و گفتم:
- حرفت رو کامل کن.
مبینا:
- نشده تا حالا آراد خان کسی رو بیارن اینجا و بیشتر از یه شب اینجا بمونه. رفت و آمد شما به اینجا میشه گفت زیاده. تازه آراد خان آدمی نیست که یه دختر رو بغل کنه و ببره تو اتاق بخوابونه.
با یاداوری اون اتفاق چشمهام برق زد، خودم هم از اینکه آراد بخواد من رو بغل کنه و ببرتم تو اتاق مطمئن نبودم اما اینکار رو کرد و تنها سوالی که واسم پیش امده اینکه چرا وقتی کمربندم رو باز کرد از اون فاصله اونقدر نگاهم کرد و بعد بدون هیچ کاری خودش رو عقب کشید؟! چرا اونجوری نفس عمیق میکشید؟!
با صدای زهرا از عالم سوالهای بیجوابم بیرون امدم.
زهرا:
- تازه امروز صبح که شما هنوز نیومده بودین پایین به ماها گفت حواسمون بهت باشه و اگه چیزی خواستی بهت بدیم.
مبینا:
- و اینکه اگه دستتون درد گرفت سریع بهش زنگ بزنیم که خودشون رو برسونن.
زهره:
- بنظر من که آراد خان از شما خوشش امده.
گلی خانوم:
- دخترها زیاد حرف نزنید و سرتون به کاره خودتون باشه.
ای خدا یعنی واقعا آراد نگران منه؟ اوف که ته دلم قنج میرفت... البته نه از روی اینکه منم دوستش دارم... نه... بلکه هر روزی که میگذره تنفرم نسبت به این آدم بیشتر میشه و خوشحالیم صرفاً فقط برای جلورفتن نقشمه.
مینا:
- خب حق هم داره خوشش بیاد... از زیبایی و متانت که هیچی کم ندارین... تحصیل کرده هم که هستین.
مبینا:
- درهرصورت هرچیم که باشین از اون دوستدخترهای یک شبهی عقدهای آراد خان بهترید.
گلی خانوم محکم زد به صورتش و گفت:
- مبینا زبونت رو میبرمها! این وصلهها به آراد خان نمیچسبه.
زهرا:
- ای بابا گلی جون حرف حق تلخه.
گلی خانوم چشم غرهای بهش رفت و گفت:
- خب بچم مرده نیاز داره... .
رو به من کرد و ادامه داد:
- البته هر شب هر شب هم که دختر نمیاره و ببره، گهگاهی پیش میاد.
حالم از آراد هم بهم میخوره چرا هربار که بحث مردها میشد میرسیدیم به مبحث نیازهاشون؟ چرا اینجور چیزها باید واسه مردها عادی باشه واگه زن یا دختری واسه نیازش چنین کاری کنه هزار تا وصله میچسبونن بهش ولی واسه مردها میگن تازه با تجربهست؟ تمام دلخوشیم پرکشید و تموم شد با این حرف گلیخانوم. البته اون مقصر نبود و
آخرین ویرایش توسط مدیر: