جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,886 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نه متین تو هنوز از هیچی خبر نداری.
نباید هم داشته باشی... هیچ‌وقت نباید بفهمی من با چه قصدی به آراد نزدیک شدم و هیچ‌وقت هم قرار نیست که ولت کنم و تنهات بذارم.‌ محاله کسی رو که کمکم کرد و همیشه پشتوانم بوده رو دور بزنم و بیخیالش بشم
(بگو چرا چی شد یه شب زدی زیر آرامشم
زدی زیر آرامشم )
ای خدا میبینی من رو؟ بنده‌ات رو میبینی؟ اصلاً صدام بهت میرسه از این‌جا خدا؟ صورتم رو بین دست‌هام پوشوندم و هق زدم.
(دلم میگه بیام پیشت عقل من هی مانع میشه
طفلکی این دلم که مثل بچه ها قانع میشه )
دستم و گذاشتم رو قلبم، ضربان احساس نمی‌کردم، لبا‌سم تو دستم مشت شد.
(دلم‌رو باز با خنده هات از تو سینم بکن ببر
نشنوم حرف پشت سرت هر شبت نگذره یه وقت)
متین من بی‌تو هیچم. این تو بودی که من رو راهنمایی کردی،‌ این تو بودی که من رو با همه‌ی حالت‌ها و عادت‌های لعنتی آراد اشنا کردی، غیرممکنه که شب‌هام رو بتونم بی‌تو بگذرونم... .
(بگو چرا چی شد یه شب زدی زیر آرامشم
یه جوری تو رفتی نذاشتی واسه جدایی آماده شم )
همینجور که گریه میکردم با خودم هم حرف میزدم.
نه متینم... من نه قراره جایی برم و نه قراره بذارم تو جایی بری. من رو تو تا اخر عمرمون کنار هم می‌مونیم. تا اخرین نفسمون باهام می‌مونیم و یه زندگی آروم و میسازیم
(میگی بری آروم میشم رسیده بهم آمارشم
نمی‌دونی بی رحمه آخه دلتنگیای آخر شب )
با اتمام اهنگ از جام بلند شدم و سریع موبایل رو با دست‌های لرزونم برداشتم و شروع کردم به تایپ کردن:
- سلام متین عزیزم، می‌دونم دلیل فرستادن این اهنگ چیه... اما باور کن من توی این داستان نقشی ندارم و این آراد بود که بهم گفت قراره بفرستت المان... نمیگم نمی‌دونستم نه، چندروزی میشه که فهمیدم اما خودت که بهتر می‌دونی، نه من و نه هیچ‌ک.سِ دیگه نمی‌تونیم مانع تصمیمات آراد بشیم، نمی‌خوامم بگم که کلی تلاش کردم و نتونستم راضیش کنم... .
آب دهنم رو به سختی فرو دادم و ادامه‌اش رو باهمون دست‌های لرزون نوشتم:
- وقتی بهم گفت قراره بفرسته تو رو آلمان هیچ حرفی نزدم... چه درجهت موافقتم با این ماجرا و چه در جهت مخالفتم... سکوت کردم. خودت هم می‌دونی که سکوت من به نفع هر دومونه. خودت می‌دونی که چه‌قدر واسم عزیزی و این هم می‌دونی که این دوری چه‌قدر می‌تونه واسه من بد باشه چون با رفتن تو هرچند به مدت کم اما دیگه کسی رو این‌جا ندارم که راهنماییم کنه و تشویقم کنه واسه ادامه این راهی که توش قدم گذاشتم. متین تو از اول این ماجرا تاحالا مشوق و پشتوانم بودی و می‌دونم که هیچ‌وقت هم این کمک‌هات رو ازم دریغ نمی‌کنی، اما باید این رو هم بدونی که منم آدم نمک خوردن و نمکدون شکستن نیستم، قرار نیست با دور شدنت از یادم بری و تو رو فراموش کنم. درضمن این یه مسافرت کاریِ که چند ماهی بیشتر طول نمی‌کشه و صد البته از این جهت که قراره بری آلمان خوبه چون اون‌جا می‌تونی بری پیش خانوادت و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
باهاشون وقت بگذرونی و میونَت رو باهاشون خوب کنی و اگه دلخوری هم هست رفع کنی. یادت نره من و تو به هم قول داده بودیم که واسه پیش بردن بهتره رابطمون نهایت تلاشمون رو بکنیم و خب این یه موقعیت خیلی خوبه واسه تو.
ازت خواهش می‌کنم این‌جور فکر کن که واسه بهتر شدن رابطمون رفتی سفر نه واسه اینکه آراد گفته... .
انگشت‌هام دیگه حسی توش نبودن. پیامم رو سند کردم و موبایلم رو خاموش کردم. خدارو شکر اتاق خوابم دوربین نداشت و این‌جا راحت می‌تونستم هرکاری که دلم می‌خواست رو انجام بدم. اون آراد بی‌همه چیز خوبه حداقل درک کرده که هرانسانی به یک حریم شخصی نیاز داره. از جام بلند شدم و از تو اینه به خودم نگاه کردم... گریه که کرده بودم رد اشک‌هام رو صورتم مونده بود و کرمم رو هم به هم ریخته بود، رفتم سمت سرویس و کلاً صورتم رو شستم و دوباره از اول شروع کردم به ارایش کردن‌‌‌. هرچند که دیگه دست و دلم خیلی به این‌کار نمی‌رفت... .
آراد گفته بود که جمشید و پسرش هم میان. پسرش رو تاحالا ندیده بودم اما از نگاه‌های جمشید اصلاً خوشم نمی‌اومد، حتی اگه با چادر هم جلوش ظاهر‌ شی یه جوری بهت نگاه می‌کنه انگار لختی... .
وامروز صبح رفتم و یه لباس خوشگل خریدم. جنسش مخمل بود و رنگش سبز خیلی شیک بود، از نظر حجاب هم خیلی مشکلی نداشت.
بلند بود، یقش که دکلته‌ی قلبی بود برای پوشش دست‌هام هم یه جفت دستکش همرنگ و هم جنس لباسم که بلندیش تا وسط‌های بازوم می‌رسید خریدم.
رو پهلوهام دوتا لوزی بزرگ خالی بودن و پوست سفید بدنم رو به نمایش میذاشت. لباس کاملاً ساده‌ اما در عین حال زیبایی بود، مخصوصاً که این رنگ به من خیلی می‌اومد و رنگ چشم‌هام رو از همیشه وحشی‌تر و تیره‌تر می‌کرد... . بیشتر از همه دستکش‌هام رو دوست داشتم. به این لباس خیلی می‌اومد البته شانس اوردم که همرنگ لباسم شد.
موهایی که الان خیلی کوتاه‌تر از قبلشون شده بودن و رنگشون هم تغییر کرده بودن رو فر کردم که قدش تا شونم رسید، فرقم رو هم باز کردم. موی فر شده خیلی بهم میومد الانم که دیگه موهام هایلایت شده بودن و خیلی بهتر شده بودم به خاطره دستکش‌هام نمی‌تونستم از اکسسوری استفاده کنم به خاطره همین یه گوشواره‌ی بلوتوثی که اویزهای بلندی داشت و تقریباً تا شونم می‌رسید رو گوشم کردم برای اون گوشم هم فقط یه گوشواره‌ی میخی ساده که ست اون یکی بود انداختم. به خاطره مدل یقه‌ی لباسم گردنم خیلی خالی بود اما چون گوشواره هام خیلی تو چشم بودن دیگه گردنبند ننداختم.
عطر خوش‌بو و ملایمی زدم، البته بهتره بگم باهاش دوش گرفتم. هوا خیلی خوب شده بود امشبم سرد نبود و می‌شد به جای پالتو یه مانتو کتی پوشید.
مانتوم مشکی و مدل یقش ناچ بود. استین‌هاش ریش‌‌ریشی داشت و از ساده بودن درش می‌اورد. دور مچم ساده و تنگ بود که یه حالت پفی به استین میداد‌‌‌. یه شال حریر مشکی که‌ نوارهایی از رنگ نقره‌ای توش کار شده بود هم سرم کردم. دستکش‌ها، موبایل، رژ، ریمل و عطرم رو هم انداختم تو کیف مشکیم که ساده‌ی ساده بود.
کفش‌های ستش رو هم پا کردم و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
راه‌افتادم سمت خونه‌ی آراد که متاسفانه تو ترافیک گیر کردم و نزدیک چهل دقیقه دیر کردم وقتی رسیدم همه امده بودن‌. نگهبان‌های خونه رو می‌شناختم چندتاشون رو اما الان تعدادشون خیلی زیاد شده بود، در عجبم که چرا آراد مهمونی رو تو خونه‌ی خودش گرفت و جای دیگه‌ای نبرد مخصوصاً اینکه جمشید و پسرش رو هم دعوت کرد که بیان این‌جا.
این‌جور که پیداست امشب قراره شاپور هم بیاد و آراد و جمشید رو اشتی بده، حضور سردار هم که قطعیه. ای کاش پلیس همین امشب قال قضیه رو می‌کند و همشون رو دستگیر می‌کرد اما خب این یه خیالِ محاله چون تا افعی خودش رو نشون نده پلیس هیچ‌کاری نمی‌کنه‌. از ماشینم پیاده شدم که احمد سوار شد تا بره پارکش کنه... ‌‌.
به سمت ساختمان قدم برداشتم صدای کر کننده‌ی موسیقی و رقص نور اولین چیزی بود که از طبقه‌ی سوم شنیده و دیده میشد. درب ورودی باز بود، یه سری‌ها تو سالن نشیمن نشسته بودن و مش*روب میخوردن... هنوز نرسیده خودشون رو هم خفه کرده بودن. مینا نزدیکم امد و بدون این‌که نگاهم کنه خیلی رسمی گفت:
-‌سلام خانوم خیلی خوش اومدین بفرمایین طبقه‌ی دوم واسه تعویض لباس مهمونی تو طبقه‌ی سومه
سرم‌ رو کج کردم و با یه لبخند نگاهش کردم که سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد و یهو چشم‌هاش گرد شدن:
- وای ترنم جون تویی؟
تو اون دوهفته و چند روز خیلی با دخترها صمیمی شده بودم
- بله منم، حالا دیگه من رو نمی‌شناسی؟
- نه خانم بخدا از بس رفتم و امدم و دخترهای جور واجور دیدم گرگیجه گرفتم.
خندیدم که دوباره گفت:
- ولی خانوم چشمم کف پاتون چه‌قدر خوشگل و ناز شدین.
ولوم صداش رو کمتر کرد و دم گوشم گفت:
- امشب قول میدم دل آراد خان رو می‌برین.
چشمکی بهم زد. منم که مثل تموم این دوهفته وقتی بحث این مورد پیش میومد فقط سکوت می‌کردم و خیلی بیخیال نگاهشون می‌کردم.
- خانوم اتاق‌های‌ بالا رو که دیگه خودتون بلدین برین اون‌جا لباس‌هاتون رو عوض کنید.
سری تکون دادم... ازش تشکر کردم و رفتم بالا. درب اتاقی که این چندوقت اون‌جا می‌موندم رو باز کردم و مانتو و شالم رو دراوردم و گذاشتم داخل کمد. از تو کیفم رژ، عطر و دستکش‌هام رو دراوردم جلوی اینه ایستادم رژلبم رو با اینکه تغییر نکرده بود تمدیدش کردم و کمی هم عطر زدم به گردنم... دستکش‌هام رو دستم کردم و بقیه وسایلم رو گذاشتم تو کیفم و فقط موبایلم رو باخودم برداشتم. از پله ها رفتم طبقه‌ی سوم... صدای موسیقی کر کننده تر بود‌... موجی از دود سیگار و گل و عل*ف و هزار تا کوفت و زهرمار پیچید تو دماغم. قبلاً امده بودم این طبقه، به جز یه سرویس بهداشتی بزرگ هیچ اتاق دیگه‌ای نداشت و این‌جور که پیداست این سالن مخصوص این مدل مراسم‌هاعه.
یه فرش دایره‌ای شیری بزرگ وسط سالن پهن بود با چند دست مبل سفید_شیری سلطنتی که الان فرش جمع شده و دختر پسرا دارن وسط سالن قر میدن و یه جورای هم رو می*مالن.
بزرگترها هم رو مبل‌ها نشسته بودن. گوشه گوشه‌ی سالن میزهای دایره‌ای پایه بلند گذاشته بودن که روش یه سری خوراکی و تنقلات بودن. اها راستی قسمتی از سالن یه اوپن داشت، یه جورهای می‌شد گفت باره چون چند تا صندلی پایه بلند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
رو‌به‌روش چیده شده بودن، که الان هم هستن.
کنار بار یه میز مستطیلی بزرگ بود که روش پر بود از فینگر فودهای خوشمزه و نوشیدنی‌های انرژی زا از برندهای مختلف.
بارمن یه پسر جون بود که نمی‌شناختمش چندتا دختر و پسر رو صندلی‌ها نشسته بودن و نوشیدنی میخوردن. گل به خودی نزن ترنم تا چند دقیقه دیگه توهم باید از اون به قول خودت کوفت و زهر مارها بخوری پس این‌جوری نگو. تو دلم به خودم پوزخند تلخی زدم.
هیچ‌کدوم از دخترها این‌جا نبودن و پرسنل همشون پسر بودن که لباس سفید با شلوار کتان مشکی تنشون بود نگاهم رو چرخوندم که با نگاه آراد تلاقی کرد. گوشه‌ای ایستاده بود، شاپور هم کنارش و هرجفتشون سیگار دود می‌کردن... .
شاپور حرف میزد و آراد فقط سرش رو تکون میداد و نگاهش به من بود... راه افتادم سمتشون.
یه لباس سفید تنش بود که سه‌تا دکمه اولیش باز بودن و سی*ن*ه ستبر و بدون موش رو به نمایش گذاشته بود. جلیقه با کت و شلوار از جنس کتان و به رنگ طوسی تنش بود.کمربند، کفش و دستمال تو کتش همه مشکی بودن یه ساعت ایستیل هم دستش انداخته. در یک کلمه می‌تونم بگم که یه جنتلمن به تمام معنا شده بود، البته فقط در ظاهر.
مثل همیشه اخم‌هاش رو توهم کشیده بود و موهاش‌ هم کج داده بود بالا.‌‌ چند قدم مونده بود برسم بهشون که شاپور رد نگاه آراد رو گرفت و به من رسید و سکوت کرد.
- سلام
هردو فقط سر تکون دادن.
شاپور:
- یادت نره چی گفتم آراد!
دستی به شونه‌ی آراد زد و بی ‌این‌که به من نگاه کنه رفت. با چشمم دنبال متین می‌گشتم نبود.
- گچ دستت رو چرا باز کردی؟
نگاهم دو دوختم بهش و گفتم:
- دیگه حوصلش رو نداشتم. از طرفی مشکلی هم نداشت دیگه.
کمی از مشرو*بش رو خورد که همون موقع گارسون امد و سینی حاوی انواع و اقسام نوشیدنی‌ها رو جلوم گرفت. یکی برداشتم و تشکر کردم.
- اما دکترت گفت که باید یه هفته دیگه هم دستت تو گچ می‌موند... ‌‌.
کمی از نوشیدنی رو مزه کردم و گفتم:
- اره، اما میگم که دستم دیگه درد نمی‌کرد. الان هم مشکلی باهاش ندارم. بعد هم اسیب خیلی جدی ندیده بود که.
نگاه نامحسوسی به اطراف انداختم ببینم متین کجاعه که پیداش نکردم.
بایه لحن بی‌تفاوت پرسیدم:
-‌متین اومده ؟
نگاهش که کردم دیدم داره بهم نگاه می‌کنه. از تو نگاهش هیچ‌چیز رو نمی‌شد تشخیص داد. نگاهش گنگ بود. سرش رو به نشونه‌ی "اره" تکون داد و بعد با ابروش به پشت سرم اشاره کرد.
چرخیدم که دیدم متین تو جمعه یه سری دختر و پسری که نمی‌شناختم بود و هر و کرشون همه‌جا رو گرفته بود.
نیم‌رخش به ‌من بود. یه لباس مشکی با یه شلوار طوسی تنش بود. یعنی کت و شلوار نپوشیده!؟ سرش رو برگردوند این سمت که نگاهش افتاد به من اول نشناخت اما بعد سرش رو با ضرب به سمتم گرفت و اخم‌هاش رو توهم کشید و چشم‌هاش رو ریز کرد... یه جور که انگار می‌خواد مطمئن بشه منم یا یکی دیگه.
اخم‌هاش روباز کرد، دستی به
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کمر پسری که کنارش ایستاده بود زد و امد سمت ما.
لبخند ملیحی بهش زدم، اون اما بدون تغییر تو حالتش نزدیکتر شد بهمون‌‌.
- سلام چطوری؟
متین:
- به سلام خانوم بیزی (پرفعالیت) کم پیدایی... نمی‌بینمت.
خندیدم و گفتم:
- خودت که گفتی... بیزی‌ام
متین:
- واسه منم؟
- اوم بذار با مدیر برنامه هام هماهنگ کنم ببینم اون چی میگه.
متین:
- فقط بی‌زحمت قبلش به مدیر برنامه هات بگو که متین معرف من واسه کار بوده.
جفتمون زدیم زیره خنده. برگشتم دیدم آراد داره با نگاه برزخی نگاهمون می‌کنه. وا این چش شد یهو! سعی کردم یه کم جدی‌تر و خشک‌تر رفتار کنم. بسته‌ی کادوش رو که باخودم اورده بود گرفتم سمتش و گفتم:
- تولدت مبارک
با قدردانی نگاهم کرد و بسته رو ازم گرفت، باکس رو دراورد و درش رو باز کرد. خندید و گفت:
- عه خیلی وقت بود دنبال این می‌گشتم.
دوباره دره باکسش رو بست و انداخت تو پاکت کادو. بهم نگاه کرد و گفت:
- از کجا فهمیدی این رو می‌خوام؟
خیلی خونسرد نگاهش کردم... شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- همین‌جوری خریدم.
سرش رو تکون داد و تشکر کرد منم چیزی نگفتم.
پسری که از کنارمون رد می‌شد رو جلوش رو گرفت و یه جام نوشیدنی برداشت... اورد بالا و رو به آراد گفت:
- بخوریم به امید موفقیت‌های روز‌افزونمون.
هرسه لیوان‌هامون رو به هم زدیم و یه نفس
همه‌ش رو رفتیم بالا. گلوم رو صاف کردم و به آراد نگاه کردم. نمی‌دونم چرا انقدر ساکته و حرفی نمی‌زنه.
ساعت رو چک کرد و رو به متین گفت:
- پروازت یک ساعته دیگه‌اس. مواظب باش دیر نکنی.
به متین اجازه‌ی حرف زدن نداد و رفت پیش شاپوری که با یه مرد تقریباً هم سن و سال خودش داشت گپ میزد.
- زیادی خوشگل شدی.
نگاهش کردم. دلم می‌خواست بغلش کنم:
- مرسی.
- موی کوتاه خیلی بهت میاد.
یهو یاد حرف آراد افتادم که گفت موی بلند بهت میاد. چقدر تفاوت بود بین متین و آراد. لبخند تلخی زدم و گفتم:
- متین من... .
نذاشت حرفم رو تکمیل کنم
- بیخیال حرف‌هات قانعم کرد.
دستش رو کشید دور جامش و گفت:
- می‌دونم که قراره برم دنبال نخود سیاه اما میرم که درست کنم همه چی‌ رو.
نگاهم کرد، تو چشم‌هاش بیخیالی زیادی موج میزد، یه جوری که انگار نمی‌شد خیلی رو حرفش حساب باز کرد. البته شاید هم من این‌جوری برداشت می‌کردم.
با این حال گفتم:
- می‌دونم و ایمان دارم بهت.
- توهم تو این مدت سنگ‌هات رو وا می‌کَنی باخودت و اوضاع رو درست می‌کنی.
سرم رو به معنی باشه تکون دادم که گفت:
-‌ترنم برنگردم ببینم همون آشه و همون کاسه‌ها.
- باشه دیگه
اهنگ ملایمی پخش شد. نگاهم افتاد به پیست... دختر و پسرها درحال جفت شدن بودن که برقصن.
- بریم برقصیم؟
به آراد نگاه کردم. داشت با کلافگی سیگار می‌کشید و اصلاً حواسش به شاپور و رفیقش نبود.
- نترس چیزی نمیشه.
- تاکیید کرده از تو دور باشم.
- من پارتنر ندارم و امشب تو فقط قراره یه دور باهام به عنوان دوست برقصی. چیزه‌ دیگه‌ای که نیست
- میترسم.
- نگران نباش.
دستش رو آورد بالا و منتظر نگاهم کرد. مردد نگاهی به دستش انداختم و گرفتمش. اروم رفتیم سمت پیست رقص و شروع کردیم به رقصیدن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
" از زبون آراد"
هیچی از حرف‌های شاپور و این مردک نمی‌فهمیدم فکرم حسابی درگیر بود... خودم رو درک نمی‌کردم که چرا اون‌قدر یه وجب دختر می‌تونه فکر و ذهنم رو این‌جوری به خودش مشغول کنه. ازشون فاصله گرفته بودم اما حواسم بهشون بود... تاحالا هیچ‌وقت از دست متین به این شدت حرص نخوردم و کارهاش رو مخم نبوده اما الان هرجفتشون رو نِرون(مخ).
نور این‌جاهم انقدر بده که نمی‌شه لبخونی کرد. نامحسوس داشتم نگاهشون می‌کردم که دیدم متین دستش رو اورد بالا و ترنم‌هم با کمی مکث دستش رو گرفت... این‌ها دارن چه غلطی میکنن؟
باهم رفتن سمت پیست... متین ایستاد و دست‌هاش رو دور کمرش پیچید اون هم دست‌هاش رو دور گردن متین حلقه کرد و شروع کردن به رقصیدن... آخ که چخ‌قدر دلم می‌خواد گردن این متین رو بشکونم الان. مگه من به اون دختره‌ی خیره سر نگفتم باید از متین فاصله بگیره و دکش کنه بره الان واسه چی داره تو بغلش میرقصه! نیم رخشون به من بود‌. متین دم گوشش یه چیزهایی پچ‌پچ می‌کرد، اون‌هم سرش رو تکون می‌داد اما حرفی نمی‌زد.
ناخوداگاه یاده مهمونیِ توی اصفهان افتادم که باهم رقصیدیم. هیکلش بی‌نقص بود قدش هم نه بلند بود و نه کوتاه، البته اگه قد بلند من رو فاکتور بگیری میشه گفت جزء دخترهای قد بلند به حساب میاد.
صد و هفتاد برای یه دختر خوبه. اما امان از دور کمرباریکش. مخصوصاً که الان توی این لباس مخمل سبز بیشتر تو چشم میومد پستی و بلندی های بدنش. لاغر نبود، برعکس توپر هم بود اما کمرش انقدر باریک بود که با یه دستم می‌تونستم خفتش کنم تو بغلم و راه فراری بهش ندم... از اون دسته دخترهای بغلیِ ‌که از بغل کردنشون سیر نمیشی. مثل همین الان که متین با دوتا دست‌هاش کمرش رو چسبیده. خیره داشتم نگاهشون می‌کردم که متین نگاهش افتاد به من، چشمکی بهم زد‌‌... سریع نگاهم رو ازش گرفتم... یه چشمکی بهت نشون بدم.
اوف اصلاً به من چه... آراد تو چه مرگت شده؟ چرا اون‌قدر درگیر این دختری؟ تو تنهاییات بس نیست که بهش فکر می‌کنی الان هم....؟ اَه دقیقاً دوهفته‌اس که شب‌ها موقع خواب، روزها وقتی دارم کار یا رانندگی می‌کنم یا غذا می‌خورم مدام ذهنم پرواز میکنه سمتش. هر رفتار و حرکتش رو آنالیز میکنم و بی این‌که بخوام با دخترهای دور و برم مقایسشون می‌کنم اما هرچی بیشتر می‌گردم کمتر به وجه مشترکی بین اون و باقی دخترها می‌رسم.
ترنم باهمه فرق می‌کنه بنظرم، تو نگاه اول مغرور به نظر میرسه اما این‌طور نیست‌‌‌‌‌... نمی‌گم غرور نداره، داره... اما نه واسه هرکس و باید بگم جلوی من مغرور نیست. خودش رو داره و حد و حدود رو رعایت می‌کنه اما نه جوری که فکر کنی یه آدم از خود متشکره نفهمه که به جز خودش به هیچ‌ک.س و هیچ‌چیز فکر نمی‌کنه. در عین صمیمیتش جدیه، وقتی باهاش صحبت می‌کنی متوجه این موضوع میشی که دختره هَوَلی نیست و هدفش زدن مخت نیست.
البته از لفظ هول بیشتر واسه پسرها استفاده میشه اما دور و بره خودم به شخصه اون‌قدر دخترهای هول دیدم که این‌جور میگم... . دخترهایی که واسه یه شب خودشون رو به درو دیوار می‌زنن و با این‌که فردا صبح مثل دستمال کاغذی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
باهاشون رفتار کنی هیچ مشکلی ندارن.
اما ترنم توی این دوهفته که تو خونم بود یه بار هم نه نگاهش هرز نرفت. حتی وقت‌هایی که سعی میکردم ازش دور باشم تا کمتر چشمم بهش بیوفته حریمم رو رعایت می‌کرد و احترام می‌ذاشت بهش.
اگر دختری بود با ذهن خراب توی این دوهفته فرصت کافی رو داشت که مخ من رو مثل آب خوردن بزنه. اخه کدوم مردی می‌تونه جلوی چنین لعبتی طاقت بیاره مخصوصاً اگر بدونه اون هم راضیه... اما اون حتی تو پوشیدن لباس‌هاش هم محتاط بود. خیلی چادر و چارقد به خودش نمی‌پیچید. لباس‌هاش تنگ بودن اما با تاپو شلوارک هم جلوم نمی‌چرخید البته خیلی هم خشک نیست یه عشوه و ناز خدادادی تو حرکاتش هست که بدونه این‌که بدونه یا بخواد جوری رفتار می‌کنه که تو متوجهش میشی و همین هست که فریبنده‌اش می‌کنه.
همین که تو می‌بینی بی قصد و قرض طنازی می‌کنه ناخوداگاه دوست داری به دستش بیاری.
توی هرموقعیت بسته به اون مکان و زمان متودهاش رو تنظیم می‌کنه و می‌دونه با هر ک.س چه جور رفتار کرد یعنی باهرکس مثل خودش رفتار می‌کنه... با گلی خانوم مهربونه و احترام بهش میذاره، با دخترا صمیمیه... جوری رفتار نمی‌کنه که بگه من از شما سرترم یا شمار و در حد خودم نمی.بینم، با شاپور جدیه و جلوی جمشید و نگاه‌‌های هیزش تدافع می‌گیره‌ با این‌که یه شیطنت زیر پوستی داره و همیشه سعی در مخفی و سرکوب کردنش داره اما بازهم یه جاهایی بی‌ این‌که بفهمه نشون میده.
از پشتکارش هم که نگم. تواین مدت روی نقشه و راه‌ها خیلی کار کرده. حتی بهش نگفتم از چه مسیری قراره بریم اما اون میومد و ازم می‌خواست تا کمکش کنم یا یه سری اطلاعات لازم رو بهش بدم. هر بار هم که می‌گفتم بارگیری واسه بعد از عیده می‌گفت من کاری به تایمش ندارم می‌خوام کارم رو زودتر پیش ببرم و نهایت تسلط و آمادگی رو داشته باشم.
از نظر ظاهری هم که عالیه، زیبایی خدادادیش اون رو کلاً متفاوت می‌کنه و بیشتر تو چشمت میاره... آرایش‌های غلیظ نمی‌کنه اما همون یه ذره آرایش هم اون رو به یه زن اقواگر تبدیل می‌کنه، جوری که اگه جلو خودت رو نگیری هر لحظه امکان لغزشت هست. مثل منی که چند وقته بی ‌این‌که بخوام تو فکرشم و یه لحظه‌ام نمی‌تونم جلوی حواسم رو بگیرم که پرتش نشه... .
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بهشون یعنی بهش توجه نکنم. همه‌ی این فکر و احساسات زودگذره آراد... مطمئن باش بعد یه شب خوابیدن باهاش میشه مثل بقیه‌ی دخترها واست‌. اون دختر با من هیچ صنمی نداره. درضمن منم نمی‌تونم بهش بگم با کسی برقص یا نرقص یا با کسی وارد رابطه بشو یا نشو. یعنی دوست پسر نداره؟ مگه میشه دست از چنین دختری برداشت؟ البته توی تمام این مدت که خونه‌ش رو زیر نظر داشتم و می‌فمهیدم کجا میره با ماشین و با کی‌ها صحبت می‌کنه متوجه هیچ‌چیز مشکوکی نشدم.
با هیچ‌ک.س هیج ارتباطی نداره. البته مگه میشه تا حالا دوست پسر نداشته باشه! دوباره نگاهم افتاد بهشون. همچنان داشتن می‌رقصیدن اما بهم نگاه نمی‌کردن. اخ که چه‌قدر دلم می‌خواد الان تو بغل من می‌بود و با من می‌رقصید... . البته محال بذارم با من نرقصه.جرات داره بهونه بیاره تازه باید درمورد رقصش با متین هم به من
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
توضیح بده. نمی‌ذارم فکر کنه که خیلی واسم مهمه، و مهم هم نیست من درحال حاضر از این عصبیم که چرا وقتی من بهش گفتم باید با متین سر سنگین باشه و ازش دوری کنه به حرفم گوش نمیده و داره باهاش میرقصه. از این حرصم گرفته که چرا به حرف من گوش نکرده وگرنه که واسه من این چیزها مهم نیس.‌‌ تو دلم پوزخندی به خودم زدم و سعی کردم به سوال‌های شاپور جواب بدم تا حدالمکان بهش فکر نکنم... .
(ترنم)
هنوز شام سرو نشده بود که متین رفت. موقع رفتنش دلم می‌خواست بغلش می‌کردم، اما حتی نشد بدرقه‌اش کنم. فقط آراد تا ماشین باهاش رفت و منم از پشت پنجره‌ها نظاره‌گر بودم.
متین خیلی از این موضوع ناراحت نبود که قراره بره، بیشتر از دست من عصبی بود. خودش هم می‌دونست من نمی‌تونستم هیچ‌کاری کنم واسه نرفتنش اما بازهم رفته بود تو قیافه. باهام خوب برخورد می‌کرد اما می‌دونم اگه تنها بودیم حتی یه ‌کمله هم حرف نمی‌زد. موقع رقصیدن هم یا همه‌ش به جونم غر زد یا گفت تلاش کنم که به ترسم غلبه کنم. خیلی عادی به آدم‌های اطرافم نگاه می‌کردم و انالیزشون می‌کردم اما هیچ‌چیز مشکوکی توجهم رو جلب نمی‌کرد‌... تو حال و هوای خودم بودم که با صدای دینگ آسانسور نگاهم کشیده شد اون‌طرف.
جمشید رو دیدم که به همراه یه پسره جون که بی‌شباهت به خودش نبود از آسانسور امدن بیرون.
همون موقع حضور یه نفر رو پشت سرم حس کردم صورتم رو که برگردوندم دیدم آراد با یه اخم وحشتناک پشت سرم ایستاده و داره نگاهشون می‌کنه، داشتم نگاهش می‌کردم که یهو با نگاهش غافل گیرم کرد اما به رو خودم نیاوردم و رو ازشرفتم، چرخیدم سمت جمشیدی که داشت می‌اومد سمت ما و پسری که کنارش بود.
پسره قد و هیکل متوسطی داشت. نمی‌دونم امشب آراد چشه که نگاهش همش رو منه. اون هم نه نگاه عادی، از اون برزخی‌ها که شلوارت رو درجا خیس می‌کنی. دروغ نمی‌گم منم می‌ترسیدم ازش اما سعی می‌کردم خونسرد رفتار کنم و به رو خودم نیارم.
جمشید یه دست کت و شلوار آبی نفتی با یه لباس سفید پوشیده بود، اخه مرد هم اون‌قدر سبک؟ این چیه پوشیده؟ حالا درسته که لباس سن و سال نداره و هرکس هرچی دلش بخواد می‌تونه بپوشه اما این هم دیگه خیلی جلف میگرده.
- خوش ندارم خیلی با آرمان گرم بگیری.
آراد بود... اخم‌هام رو توهم کشیدم، به نیم رخش نگاه کردم و گفتم:
- آرمان کیه؟
- پسره جمشید... .
دوباره نگاهم افتاد به جمشید که دیگه دوقدم باهامون فاصله داشت.
جمشید:
- به‌به شاپور جان چطوری؟
تازه متوجه حضور شاپور شدم که یه کم عقب‌تر از آراد کنارش ایستاده بود.
شاپور:
- ما که خوبیم. تو چطوری؟ شازدت چیکارها می‌کنه؟
به پسری که کنارش ایستاده و یه لبخند مسخره رو لبش بود اشاره کرد.
آرمان:
- سلام عرض شد شاپور خان... .
شاپور فقط سرش رو تکون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دادو باهام دست دادن...
نگاه جمشید اول سر خورد رو من اما سریع خیره شد به آراد و دستش و آورد جلو و با یه لبخند یه وری گفت:
- آرادخان چطورن؟
آراد جوری نگاهش کرد که حساب کار دستش امد و اون لبخند مسخره‌اش رو جمع کرد.
آراد با مکث دستشو اورد جلو و دستش رو گرفت اما اون‌قدر انگشت‌هاش رو محکم فشرد که صدای تیریک تیریکشون رو منم شنیدم... .
چهره‌‌ی شاپور از درد توهم رفت اما به رو خودش نیاورد.
آرمان هم با آراد سلام علیک نه چندان دوستانه‌ای کردن. معلومه این پسره خیلی لوسه از اون‌ها ست که پشتش به پول باباش گرمه و هر غلطی که دوست داره انجام میده... .
قیافش خیلی مثل جمشید بود انگار که جمشید جوون شده... یه دست کت و شلوار سفید تنش بود، لباس زیرش آبی بیرنگ بود،‌یه کروات سفید با راه‌راه‌های ابی هم بسته بود. تیپش در کل بدی نبود اما قیافش همچین چنگی به دل نمیزد... .
نگاهم رو ازشون گرفتم که صدای آرمان رو شنیدم... نگاهش که کردم دیدم دستش و سمتم دراز کرده:
- سلام عرض شد‌.‌ افتخار اشنایی با کی رو دارم؟
یه لنگه از ابروهام و انداختم بالا، به دستش که سمتم دراز بود نگاه مسخره‌ای کردم و یه پوزخند بهش زدم. از نگاه اینم خوشم نیومد معلومه یه ادم هَوَله... خیلی جدی و رسمی جوابش رو دادم:
- ترنم افخم هستم... .
دستش و پس کشید، خم شدو دستمو گرفت و بوسید... سریع دستم و از دستش بیرون کشیدم و بهش اخم کردم که خندید و گفت:
- اوه چه بانوی خشنی، لیدی می‌دونستی با اخم زیباتر میشی؟
اومدم یه چیز کلفت بارش کنم که آراد باهمون اخم‌ها و نگاه سرد و یخیش به جمشید گفت:
- بهتره به پسرت بگی مواظب رفتار و حرکاتش باشه، خوش ندارم دورو بره ادم‌هام ببینشم.
جان؟‌این الان به من گفت آدمم؟
یه ادمی نشونت بدم آراد که یاد بگیری چه‌طوری یه خانوم رو مورد خطابت قرار بدی... .
جمشیدم متقابلاً اخم کرده بود، ا‌مد حرفی بزنه که شاپور گفت:
- خیلی خب بهتره بریم و به کارمون برسیم یادتون نره که کارهای مهم‌تر از این داریم... .
یه نگاه وحشتناک هم به من انداخت. جمشید هم واسم با نگاهش خطو نشون می.کشید
عجبا به من چه... من که نه حرفی زدم و نه کاری کردم... اما آرمان بیخیال با همون لبخند مسخره و نگاه هیزش زوم بود رو من... .
شاپور جمشید و راهنمایی کرد و رفتن آرمان هم با کمی مکث گفت:
- خوشحال شدم از آشناییتون بانوی خشن... بعداً میبینمتون.
چشمکی زد و قبل از این‌که بهم فرصت حرف زدن بده عقب گرد کردو رفت... .
به آراد نگاه کردم که داشت با نگاهش از پشت سر اون‌ها رو می‌بلعید. نگاهش افتاد به من.بی‌حرف سرتاپام و برای هزارمین بار از نظر گذروند... .
کلافگی از سر و روش میبارید، دستش‌ و زد به کمرش و با اون دستش چنگی تو موهاش زد و همون دستش و برد پشت گردنش و اون‌جا قفلش کرد، یه کم توهمون حالت ایستاد و بعد صاف وایساد.
- واسه چی این‌ها رو دعوت کردی؟‌ بعد هم این چه برخورد با یه خانوم محترمه؟ اصلاً یعنی چی که به من میگی ادمتم؟
- نیستی مگه؟
- آدمت نه اما همکارت چرا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نگاهش و ازم گرفت و به یه جای نامعلوم خیره شده... مشخص بود حوصله بحث کردن نداره.
- نگفتی؟
بی این‌که نگاهم کنه پرسید:
- چیو؟
- این‌که چرا این‌ها رو دعوت کردی؟
نگاهم کرد و گفت:
- قراره سردار بیاد و به اصطلاح مثلاً ما رو آشتی بده.
- مگه جمشید از هویت سردا خبر داره؟ گفته بودی جز شاپور و خودت کسی خبر نداره که... .
- یه چیزهایی بهش گفته شاپور.
- یعنی می‌دونه الان سردار مهره ‌اصلیِ؟
فقط سرش و به معنی"اره" تکون داد... .
دوباره پرسیدم:
- تو قبول می‌کنی؟
- چاره‌ای ندارم اما دیگه همکاری نمیکنم باهاش
- اگه سردار مجبورت کنه چی؟
- خوده سردار هم این عوضی رو میشناسه. فکر نکنم بخواد بگه دوباره باهم همکاری کنیم یا من و یا جمشید و می‌فرسته بریم.
- یعنی چی؟ کجا می‌فرسته؟
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- از کشور نه اما احتمالاً می‌فرستمون یه شهره دیگه‌... .
دل شوره گرفتم اگه آراد رو می‌فرستاد یه شهره دیگه همه‌ی برنامه‌ها بهم می‌خورد.
- تو رو می‌فرسته یا جمشید؟
کلافه گفت:
- نمی‌دونم... .
اهی کشیدم که گفت:
- من مگه نگفته بودم بهت که از متین دوری کن؟
از سوالش جا خوردم... گنگ نگاهش کردم که گفت:
- خوب امشب باهاش قر می‌دادی اون وسط... و با ابروهاش به پیست اشاره کرد... .
اه لعنت بهت. حالا چه گِلی سرم بگیرم اخه؟ قدرت تکلمم رو از دست داده بودم و نمی‌دونستم چی بگم:
- اممم... چیزه... خب اون گفت برقصیم... منم قبول کردم..
سعی کردم آروم باشم. نامحسوس یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:
- هیچ‌کدوم پارتنر نداشتیم که گفتیم یه دور برقصیم همین... .
باز دوباره نگاهش برزخی شده بود و هول‌ تو دلم می‌نداخت:
- که پارتنر نداشتین و یه دور رقصیدین‌ها؟
سعی کردم جدی رفتار کنم. درحال حاضر اون نمی‌تونست درمورد روابط من نظری بده، اخم‌هام و کشیدم تو هم و گفتم:
فکر نمی‌کنم لازم باشه روابطم رو با کار قاطی کنم... .
با این حرفم رسماً اتیش گرفت عملاً بهش گفته بودم به تو ربطی نداره روابط من. یه قدم نزدیکم اومد و با دندون‌های قفل شده غرید:
- ببین کوچولو اختیار تو دست منه. همون روز اول هم بهت گفتم وارد دم و دستگاه من شدی اگه بگم بهت بمیر هم باید بمیری. اخطارمم درمورد متین بهت داده بودم اما این‌که الان این‌جوری میگی جای تعجب داره واسم. مگه تو در جریان نیستی که چرا دارم متین و می‌فرستم دنبال نخود سیاه؟! مگه بهت نگته بودم سردار گفته تو رو بذارم جا متین؟ پس الان این اداهات چیه؟ تو حتی نباید با متین یه کلمه هم حرف بزنی اون‌وقت ا‌ومدی این‌جا باهاش شوخی می‌کنی و تو بغلش قر میدی تازه میگی روابطت و با کار قاطی نمی‌کنی؟ تو روابطت هم دست منه. باهرکی که من بگم و بخوام می‌تونی ارتباط بگیری شیرفهم شد؟
نباید جلوش کم میاوردم:
- این‌که درمورد متین اشتباه کردم رو قبول دارم اما درمورد روابطم باید بگم باهرکی دوست داشته باشم ارتباط می‌گیرم و این فقط به خودم مربوطه... .
عصبی بود و عصبی تر هم کردمش‌‌... .
مثل یه گرگ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین