جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,013 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
لباس‌های راحتیم رو برداشتم و رفتم تو حمام...
وای ترنم خاک برسرت کنم. آخه یعنی چی کادوم کو؟ خجالت نمی‌کشی؟ وای... .
دست‌هام رو گرفتم رو گونه‌های دآغ شدم. اوف لعنت به من. حالا فکر می‌کنه بَندالش‌ام. لال شو تو حرف نزن. راست می‌گه انگار باور کردی که دوست دخترشی.
چشم‌هام رو با حرص بستم و یه نفس عمیق کشیدم، همزمان دستمم مشت شد و ناخون‌هام پوست کف دستم و سوزوند. نشونت میدم آراد خان صبر کن و بشین به تماشا. چنان عنان از کف بدی که نفهمی چی شد فقط برگردی ببینی مثل چی عاشقمی... لباس‌هام رو عوض کردم و صورتم رو تمیز کردم... .
رفتم بیرون و جلو میز ایستادم، ریسه‌ رو از موهام حرصی باز کردم. مشغول باز کردن گشواره‌هام شدم که اومد و پشت سرم ایستاد. اخمو بود نگاهم و ازش گرفتم جدی گفت:
- برگرد.
عادی برگشتم و تکیه دادم به میز، سوالی نگاهش کردم. نزدیک‌تر اومد... منم متقبلاً اخم‌هام رو توهم کشیدم و پرسیدم:
- چیزی شده؟
- یه چیزی و ظاهراً یادت رفته.
بی هیچ حرکت و حرفی نگاهش کردم که گفت:
-کوچولو شرط رو باختی... .
تعجب کردم. از چی حرف می‌زد؟ نکنه مسته داره چرت و پرت میگه؟ نه بابا حرف‌ها میزنی‌ها! آراد که اصلاً نوشیدنی نخورد... .
دید دارم مثل گیج‌ها نگاهش می‌کنم گفت:
- ما یه شرطی نبسته بودیم؟
- چه شرطی؟
پوزخندی زد و گفت:
- فکر نمی‌کردم اون‌قدر حواس پرت باشی و یه چیز رو سریع فراموش کنی.
- اگه بگی یادم میاد.
یه قدم فاصله داشتیم اون هم پر کرد و با اشاره به موهام گفت:
- شرط نبسته بودی سرشون؟
تازه فهمیدم چی میگه.. متعجب بهش نگاه کردم که پوزخندی تحویلم داد. چه‌قدر حواسش به همه چیز هست، من خودمم یادم رفته بود سر اندازه‌ی موهام باهاش شرط بسته بودم
- پس یادت رفته بود!
خندیدم و گفتم:
- اره خب، یادم رفته بود
- گفته بودی تا شب تولدم موهام میشه همون اندازه.
- اره.
ابروی بالا انداخت و گفت:
- اما الان که نیست... .
نگاهی به موهام کردم. بلند شده بود اما این‌که همون‌قدر یا نه رو یادم نمیاد، یعنی این چندوقت اصلاً بهش توجه نکردم. اما خب الان هم فر بود و مشخص نبود
دوباره بهش نگاه کردم و گفتم:
- الان موهام فره مشخص نیست که.
سرش رو کج کرد و با چشم‌های ریز شده دستش رو اورد بالا. نگاهم رو دوختم به دستش‌. تره‌ای از موهام رو گرفت و کشید تا مثلاً فرش باز شه و اندازش رو بفهمیم. وقتی کشید تا رو ارنجم اومد. خب اون‌دفعه بلندتر بود اما نه اون‌قدری که آراد بفهمه... .
نگاهم رو از موهام که هنوز تو دستش بود گرفتم و دوختم به چشم‌هاش، داشت نگاهم می‌کرد:
- شرط رو باختی کوچولو... .
چشم‌هام داشت از فرط تعجب گشاد می‌شدن اما خودم رو عادی جلوه دادم و گفتم:
- نه خیرم. اون دفعه هم همین‌قدر بود. من بردم و حالا تو باید موهات رو کوتاه کنی... .
یهویی دوتا دست‌هاش رو کنارم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تکیه داد به میز و خم شد روم اما با فاصله. باهمون نگاه تنگ و سوزندش گفت:
- فکر نمی‌کنی یه ذره جر زنی؟!
خنده داشت می‌اومد رو لب‌هام بشینه، جلوش رو گرفتم و گفتم:
- نگو که من دارم جر می‌زنم. موهای من همون‌قدری شده که بود.
اخم کرده سرش رو سمت چپ کج کرد و چشم‌هاش رو ریزتر.‌‌.. .
تای از ابروم و بالا انداختم و گفتم:
- نگو که تو امار اندازه‌ی موهای منو بهتر و بیشتر از خودم داری.
- ظاهراً که این‌طور بوده این دفعه.
خواستم جوابش رو بدم که گفت:
- اون‌قدر خسیسی تو. حالا بذار شرطم رو بگم بعد اون‌قدر غر بزن و و آسمون ریسمون به هم بباف خانوم مطمئن از خود... .
تیک اخرش رو با کنایه و حینی که صاف می‌ایستاد گفت. دست به سی*ن*ه نگاهم کرد. مثل خودش دست به سی*ن*ه ایستادم و گفتم:
- هرچند که من بردم و تو باختی. اما اشکال نداره حالا بگو ببینم چی می‌خوای ازم!
یکی از ابروهاش پرید بالا. ای بابا امشب مثل این‌که ما رقص ابرومون گرفته.
- خیلی شجاعی. نمی‌ترسی یه چیزه بد ازت بخوام؟
خب لحنش زیادی طعنه داشت و منظورش رو گرفتم به چشم‌هاش عمیق نگاه کردم. حالا موقع پرتاپ یکی از همون تیرهام به سمت قلبشه:
- شجاعم اما بیشتر از اون به تو اعتماد دارم.
چشم‌هاش برق زد:
- و این اعتمادت رو چه پایه و اساسیه؟
برخلافه اون که اثاری از خنده رو لب‌هاش بود جدی بودم من:
- کسی که دختری رو از چنگ یه حیون صفت نجات میده وبه خاطره‌ش اون‌قدر خودش رو تو مخمصه می‌ندازه قطعاً خودش باعث آزار اون دختر نمی‌شه... .
حرف‌هام دو پهلو بودن. هم جریان آرمان رو یاد اوری کرده بودم هم یه جورهای گفته بودم واست مهمم و اذیتم نمی‌کنی، ولی حقیقت این بود که کل حرف‌هام درست بود، آراد توی این مدت با رفتارش باعث اذیت شدن و معذب بودنم نشده بود. از توی چشم‌هاش هیچ‌چیز رو نمی‌شد خوند. اما آثار اون خنده از بین رفته و اخم‌هاش کورتر شده بود.
برای این‌که از اون حال و هوای و جو سنگین بیرون بی‌آییم با یه لبخند تخس گفتم:
- خب حالا آقای جر زن بگو ببینم چی می‌خوای ازم؟
چشم‌هاش رو بست و نزدیک‌تر اومد. دوباره دست‌هاش رو گذاشت به لبه‌ی میز، اما این‌بار حصار دست‌هاش تنگ‌تر و خودش نزدیک‌تر بود... .
خم شد و بینی و لب‌هاش رو گذاشت رو گونه‌ی راستم. انگار که می‌خواست بوسم کنه‌.
از داغی نفس‌هاش پوستم سوخت اما همون‌جور موندم کلش رو یه کم صاف کرد و این‌بار گونش رو و به گونم چسبود، از زبری ته ریشش مورمور می‌شدم، خواستم سرم رو به سمت مخالف کج کنم که فهمید و قبل از این‌که تماس صورتمون قطع بشه دست راستش رو اورد بالا و گذاشت رو گوشه چپم که نتونم کلم رو کج کنم... از قصد سفت اما اروم ریشش رو کشید رو پوستم و تا گوشم پیش رفت و توی همون حالت موند، تو گوشم که نفس می‌کشید یه جوری می‌شدم، چشم‌هام رو بستم و به نفس‌هاش گوش کردم عمیق و سنگین نفس می‌کشید.
دم گوشم پچ زد:
- اول این‌که من جر زن نیستم، من بردم و این برد حقمه... .
یه جوری می‌گفت من بردم انگار سره کل دنیا جنگیده و رسیده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
به اون پیروزی که دلش می‌خواسته.
- گفتم اگه بردم هرچی گفتم، قبول می‌کنی!
سکوت و بی حرکتیم رو که دید یه کم عقب کشید و با اخم نگاهم کرد که جوابش رو بدم. سرم رو به معنی تایید تکون دادم که دوباره برگشت به همون حالت اولش و ادامه داد:
- بیبی نباید دیگه موهات رو کوتاه کنی... .
جوری اون کلمه‌ی بیبی رو به زبون اورد که ته دلم خالی شد، قطعاً اگر هر دختری جا من بود ولو می‌شد تو بغلش از شدت قیلی‌ویلی شدن دلشون. البته این عادت آراد بود که همیشه با یه لحن آروم و مرموز حرف می‌زد. جملاتش هم طولانی نمی‌شدن و همین اثر حرفش رو دوچندان می‌کرد.
من اما فرق می‌کنم با بقیه، من هر دختری نیستم. سعی کردم این رو نشون ندم و بذارم فکر کنه خوشم امده از این لفظ"بیبی" چسبیده به صورتم سرش رو چسبوند به اون یکی گوشم، فقط موقعی که ل*ب‌هامون به هم رسید واسه یه لحظه، یه میلی متر عقب کشید که ل*ب‌هامون تماسی نداشته باشن اما بعد از گذر از لب‌هام و اون یه ذره فاصله دوباره از بین رفت... .
تو گوشم پج زد:
- و دوم این‌که به هیچ‌ک.س اعتماد نکن، حتی من.
عقب کشید و صاف ایستاد. منکرش نمی‌شم رخوت عجیبی تو تنم نشسته بود اصلاً کلا وقتی آراد بغلم می‌کرد اروم می‌شدم... .
بهم زل زده بودیم نه اون دلش می‌اومد دل بکنه از چشم‌هام نه من، ولی خب من حواسم بود که نگاهمون طولانی شد اما با کمترین پلک زدن منتظر موندم تا اون اول به خودش بیاد و از رو بره و همین هم شد... .
چنگی به موهاش زد و اخم‌هاش رو تو هم کشید، رفت سمت تخت و دو زانو نشست از زیره تخت یه باکس سفید رنگ کشید بیرون... .
نگاه کنجکاوم بین خودش و بسته‌ی به نسبت بزرگ در رفت و امد بود که صداش رو شنیدم:
- تو مگه کادو نمی‌خواستی؟
سرش رو اورد بالا و نگاهش رو دوخت به چشم‌هام:
- این هم کادو بدو بیا دیگه.
لبخندی بهش زدم و رفتم سمتش. باهم لبه‌ی تخت نشستیم. دست به کار شدم و دره جعبه رو باز کردم. از دیدنش چشم‌هام برق زد و اون برق ناشی از غم و خوشحالیه باهم بود... .
ناباور نگاهش کردم، ریلکس عکس‌العمل‌های من رو زیره نظر گرفته بود. دوباره نگاهم رو دوختم به کادوم چرخیدم سمتش و بغلش کردم:
- وای آراد مرسی
دست‌هاش دورم حلقه شد:
- تولدت مبارک به ۲۵ سالگی خوش اومدی
ازش جدا شدم و گفتم:
- وای خیلی دلم تنگ شده بود واسه نواختنش
سرش رو تکون داد و گفت:
- منم... .
لبخند غمگینی بهش زدم. نگاه اونم غم داشت.
- خیلی سریع باید تمرین کنی تا اموزه‌هات رو یادت بیاد.
سرم و با شوق تکون دادم و گفتم:
- همین حالا هم بلدم اما شاید بعضی جاها توپوق بزنم و و گیر کنم... .
از جاش بلند شد و رفت سمت درب، دستگیرش رو گرفت و لای درو باز کرد قبل رفتن گفت:
- پس سریع تمرین کن که بی اشکال بزنی واسم.
رفت بیرون و من دوباره نگاهم و دوختم به ویالون قهوه‌ای رنگ تو جعبش... .
تو گلوم بغض نشسته بود اما نه تلخ، شیرین بود.
"فلش بک"
اوووف که حوصلم پوکید، کی می‌شه من برم این گچه لعنتی و باز
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کنم رها شم ازش. خب مثلاً اگه الان خونه خودم بودم چی میشد؟ شعر نگو ترنم همین حالاشم نصفه کارهات رو گلی خانوم و دخترها می‌کنن تو خونه چه‌طور می‌خواستی از پس خودت بر بیای؟
ویش این آراد هم که آدم جرعت نمی‌کنه نزدیکش شه الان هم که نمی‌دونم بالا داره چیکار می‌کنه... نه این‌جوری فایده نداره بذار برم بالا یه سر و گوش آب بدم ببینم کجا چه خبره.
راه‌پله رو درپیش گرفتم و رفتم بالا. خب این‌جا که خبری نیست بذار برم ببینم طبقه بالا چه خبره. هنوز همه‌ی پله‌هار و طی نکرده بودم که صدای اروم و دلنشینی رو شنیدم. صبر کن بببنم این‌که صدای پیانوعه... چه‌قدرم که اروم و دلنشینه صداش... .
بذار ببینم این صدا از کجاعه! احتمالاً آراد با ضبط گذاشته. صدا از اتاق آراد میومد. در زدم اما جوابی نشنیدم. چون صدا یه کم زیاده نشنیده یقین... اروم لای درو باز کردم هنوز کامل داخل نرفته بودم که دهنم باز و چشم‌هام چهارتاشد.
این... این آراده؟ این آراده که نشسته و داره به این قشنگی پیانو می‌زنه؟ من که باورم نمیشه. همون‌جور اون‌جا وایستاده بودم مات نگاهش می‌کردم که یهو برگشت و چاشنی همون اخم‌ها نگاهم کرد:
- چیه چرا ماتت برده؟
دست از زدن برداشت اما هم‌چنان رو صندلی نشسته بود.
وارد شدم و درو پشت سرم بستم:
- پایین حوصلم سر رفت گفتم بیام بالا که صدای پیانو رو شنیدم. پِیِش و گرفتم و رسیدم به این‌جا، درم زدم منتهی صدا زیاد بود نشنیدی... .
رفت سمت کنسول کناره اتاقش و باکسه سیگارش و بیرون کشید. یه نخ گذاشت گوشه‌ی لبش و روشن کرد. دوباره رفت و نشست پشت ویالون
رفتم نزدیکش بی‌حرف شروع کرد به نواختن، تند تند با یه خشمی که حس می‌کنم به شدت کنترل می‌شد انگشت‌هاش رو روی کلاویه‌ها جابه‌جا می‌کرد. تو حال خودش نبود انگار، چشم‌هاش قرمز بود و فکش منقبض. اما نوای ارومی بود موزیک قبلی نبود اما این هم دلنشین بود... .
یهو بلند شد و رفت پشت پنجره. نزدیکش شدم و پشت سرش با فاصله ایستادم.
- خوبی؟
- خوبم
- اما این‌جور نشون نمیدی!
- سرم درد میکنه.
- برم واست مسکن بیارم؟
- خوردم
وی خدا این عجب آدمیه‌ها! نمیشه دو کلوم حرف زد باهاش. تو یه کلمه همه‌چیو خلاصه می‌کنه، یه جوری محکم حرف می‌زنه که پیشش حرف کم میاری، مثل خودش میشی و تو دوتا کلمه سروته بحث و می‌پیچونی
- خب پس من برم دیگه
- چرا؟
یه تای ابروم بالا پرید هم‌چنان پشتش به من بود.
- خب شما که سرتون درد می‌کنه منم که این‌جا کاری ندارم. فقط چون داشتین پیانو می‌زدین مشتاق شدم بیام ببینم. همین پس میرم که استراحت کنید.
- استراحت نمی‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
عجب این یعنی چی الان! یعنی نرم؟
یهو برگشت و نگاه عمیقی بهم انداخت. خب ظاهراً نمی‌خواد من برم... .
آخ که چه عروسی تو دلم برپا شد. نیشم داشت شل می‌شد که با تکون خوردن یهویش که می‌رفت سمت تختش خودم و جمع و جور کردم. نشست لبه‌ی تختش و منم نشستم رو صندلی که روبه‌روی پیانو بود. خوشم اومد از شیوه‌ی بیانش. نگفته بود نرو یا بمون. جواب بهونم رو با بهونه اورده بود اما با یه لحن محکم و دستوری. خب حالا که گفته نرم و بمونم پیشش بهتره سره بحث و یه جوری باز کنم.
برگشتم و دستم و بی‌این‌که صدایی ایجاد کنم کشیدم رو کلاویه‌ها.
خب اخه حالا من به این که مثل عصا قورت داده ها نگام می‌کنه و از قضا سرش هم درد می‌کنه چی بگم؟
- فکر نمی‌کردم پیانو رو خودت بزنی.
برگشتم سمتش
- ... .
تو سکوت نگاهم می‌کرد و سیگار دود می‌کرد.
- اولش فکر کردم صدای ضبط شده‌ست اما وقتی امدم تو اتاقت واقعاً سوپرایز شدم
- چیه بهم نمیاد؟
چه عجب اعلی‌حضرت سکوتش رو شکست
- نه خوب پیانو یه کم با روحیه‌ت ناسازگاره.
- روحیم چِشه مگه؟
- خب موسقی یه نَمه روحیه‌ی هنری میطلبه.
- یعنی میگی روحیه منی که خلافکارم زیادی خشنه واسه این‌کار؟
با یه نیش خندی که سعی در کنترلش داشتم زل زدم بهش:
- نه خب فکر نمی‌کردم علاقه‌ای به موسیقی داشته باشین.
- مامانم دوست داشت موسیقی یاد بگیرم، خودش ویالون رو خیلی خوب بلد بود. به منم یه کم یاد داده بود دلش می‌خواست یه ویولونیست بشم. اما من پیانو رو ترجیح دادم
- مادرت؟ چه جالب!
سرش رو انداخت پایین.
باشوق پرسیدم:
- گفتی ویولون هم بلدی بزنی؟
نمیدونم چرا چشم‌هاش غمگین شد... .
- بلدم ولی چندسالی میشه نزدم و ترغیبی هم به نواختنش ندارم.
- منم ویالون بلدم. یعنی خیلی حرفه‌ای نه اما یه‌چیزهای ساده رو دست و پا شکسته می‌تونم بزنم.
- چرا دست و پا شکسته؟
اهی کشیدم، خاطرات داشت می‌اومد بره رو مخم که جلوش رو گرفتم، تلخ گفتم:
- بچه بودم بیشتر می‌زدم. چند سالی میشه که نشده تمرین کنم.
- چرا دیگه نزدی؟
لحن اون هم تلخ شده بود. یه چیزی جفتمون رو اذیت می‌کرد اما نه من از این زهر بودن اون خبر داشتم و نه اون از خاطرات بده من... .
مغموم به پارکت‌ها زل زدم:
- گذر زمان همه‌چیز رو تغییر میده. گاهی اون‌طور که تو و خانوادت چیزی رو می‌خوایین و واسه بدست اوردنش برنامه ریزی کردین پیش نمیاد. یهو یه چی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
میشه که همه معادلاتت رو می‌زنه به هم، یه جوری کولاک میاد وسط زندگیت که نمیفهمی چی بود کی اومد و چیکار کرد و کی رفت. تا بیای به خودت بجنبی چندوقت گذشته، تازه بعدش می‌فهمی که چی‌ها و کی‌ها رو ازت گرفته. ...
نگاهم رو کشیدم بالا و دوختم به چشم‌هاش با درد نگاهم می‌کرد. دم محکمی گرفت و بازدمش و بیرون داد، که بی‌شباهت به آه نبود. گذشته اون رو هم ظاهراً اذیت می‌کرد.
- مادرم خیلی قشنگ ویالون میزد. منم دوست داشتم یه ویولونیست خفن بشم. اما بعد از جداییم ازشون دیگه ادامه ندادم.
خواستم بپرسم چرا جدایی؟ خواستم ازش درمورد خانواده‌اش بپرسم، خواستم بپرسم خانوادت کجان، اما نتونستم، نمی‌دونم شاید اون موقع به ذهنم خطور نمی‌کرد که ممکنه یه سوال ساده که امکان جواب دادنش ۵۰ درصده چه‌قدر میتونه تو زندگیم تاثیر بذاره... .
توی اون لحظه من اصلاً به این فکر نکردم که زن‌عموی منم ویالون رو حرفه‌ای می‌زنه و یا این‌که دوست داشت پسرش یه ویولونیست بشه و یا این‌که پسر عموی منم بلد بلود ویالون بزنه، به این شباهت‌ها فکر نمی‌کردم به این جزئیات توجه نمی‌کردم و فقط حواسم به این بود که با آراد صحبت کنم اما این‌که جهتی به این گفتگو بدم واسم مهم نبود... .
- خب چرا ادامه ندادی؟
- سوز ویالون اذیتم می‌کنه. منو یاد مادرم می‌ندازه.
- پس دوری می‌کنی ازش؟
- نه اتفاقاً اگه یکی بزنه خوشم میاد و گوش میدم اما دسته خودم نمیره واسه نواختنش.
- پس اذیتت می‌کنه.
سرش رو به معنی تایید تکون داد.
- امیدوارم مادرت حالش هرجا که هست خوب باشه.
معلوم بود دوست نداره درمورد گذشته ازش سوال پرسید چون درجواب سوالمم سکوت کرد و چیزی نگفت.
- تو چرا نم‌یزنی؟
- نشد دیگه. گرفتاری‌های زیادی پیش اومد و من و از خیلی چیزهایی که دوست داشتم جدا و دور کرد.
- حسرتش رو میخوری؟
حسرت؟ ههه! کل حسرت من از زندگیم فقط تو یه کلمه ختم میشد، میثم و بس.
- حسرت این رو نمی‌خورم، حسرت کسایی که این دنیا ازم گرفت و بیشتر می‌خورم.
سرش رو به معنی میفهمم تکون داد.
جفتمون سکوت کرده بودیم و به پارکت‌ها نگاه می‌کردیم. نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود که سکوت رو اون شکست:
- اگه موقعیتش پیش بیاد میری سراغ ویالون؟
- تو این گیر و دار با این دست؟
به دست گچ گرفتم اشاره کردم.
- همیشه که قرار نیست دستت تو گچ بمونه
- نمی‌دونم. تاحالا بهش فکر نکردم.
جوسنگینی بود، ترجیح دادم برم و دیگه نمونم. ازجام بلند شدم و گفتم:
- من برم دیگه، توهم استراحت کن. چشم‌هات بدجور قرمز شدن... .
جوابی نگرفتم، از اتاقش بیرون زدم و رفتم تو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اتاق خودم. حس و حال‌های بده همیشگیم سراغم اومده. غم گذشته یه ثانیه هم گریبانم و ول نمی‌کنه. که اگه کرده بود الان این‌جا نبودم..
"برگشت به زمان حال"
با یه ذوق و شوقی به اغوش خواب رفتم، دلم واسه ویالون زدن تنگ شده بود، خیـلی دوست داشتم تو این مدت پی‌گیرش بشم اما هربار نمی‌شد.
" از زبون آراد "
اسم و فامیل لعنتی این دختر عجیب من و یاد گذشتم می‌ندازه. گذشته و ادم‌هایی که دلم واسشون خیلی تنگ شده اما همون‌قدر هم ازشون دلگیرم. دلگیر از این‌که چرا هیچ‌وقت هیچ تلاشی نکردن واسه پیدا کردن من. واسه بدست اورد من. چندین‌ و چندساله هویتم عوض شده اما ذاتم همونه، نون و نمک شاپور رو خوردم و ناحلال بودنش توم اثرات زیادی گذاشته، جوری که اگه برگردم و بگم من کیم و چیکار کردم و چیکار می‌کنم با اردنگی بیرونم می‌کنن. اما چه می‌شه کرد که بازم خون اون‌ها تو تن و بدنمه، وهمین جریان خون توی رگ‌هامه که بعضی موقع‌ها من و عجیب می‌کشونه به سمتشون.
چندسالی هست که بی‌خبرم ازشون. البته از همون روز اول هم من بی‌خبر بودم، فقط چندسال چندبار دنبالشون گشتم و هربار به دره بسته خوردم و بعد از اون کلاً بیخیال قضیه شدم، اما حالا وجود ترنم افخم تو زندگیم زیادی مشکوکه، اما خب اگه این دختر همون دختر باشه و سره اون سفره بزرگ شده باشه، کمتر از دکتر و مهندس نباید ازش بیاد بیرون و این‌جا بودنش رو کلاً منقضی می‌کنه، مطمئنمم اون روز توی اون حادثه اون دختر بچه رو نیاوردن و اون‌جا رهاش کردن، چون شاپور دلیلی نداشت واسه ضربه زدن به فرهاد، هدف و سوژه‌ی شاپور یه نفر بیشتر نبود اونم مسعود افخم بود.
اما حالا این اسم و نشونی من و بد درگیر می‌کنه، من و بدجور بهم می‌ریزه. فکرهای مضخرفی که نه می‌تونم با شاپور درمیون بذارم و نه ترنم. بین زمین و هوا معلقم. هرروز که می‌گذره من و بیشتر به فکر فرو می‌بره. اولش گفتم شاید یه تشابه اسمی ساده باشه اما این چشم‌ها همون چشم‌هان، سبزی جنگلش وحشی‌تر شده اما اون معصومیت هنوز تو وجودش هست، هنوزم میشه ساعت‌ها خیره زل بزنی تو چشم‌هاش و تو جنگلش گم شی با این تفاوت که یه کم فقط یه کم خوفناک‌تر شده...
تنها مانعی که میگه این دختر اون دختر نیست اسم و فامیل پدر و مادرش و محل تولدشه... شناسنامش هم قبلاً چک کردم هیچ مشکلی نداره، دانشکده‌ای که توش درس خونده کاملا هویت و حضورش رو تایید کرده... نمی‌دونم شاید من اشتباه می‌کنم و این فقط درگیری‌ها و ذهن مشغولی‌های منه که باعث شده این‌جوری فکر کنم اما حرف‌های اون شبش و حتی همین امشبش من و عجیب یاد مادرم می‌نداخت... .
مادری که چندین ساله از دیدن روش محرومم و واسه مجازات خودم که نتونستم ببینمشون سمت ویولن نرفتم، اما هرجا صداش رو شنیدم باجون و دل گوش سپردم بهش، گوش سپردم و بانگاهم دنبال نوازنده‌ش گشتم شاید که اتفاقی همون نوازنده‌ی کودکیم رو ببینم اما
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نشد... نشد و حسرت شد رو دل من. دلیل کادوی امشبمم همین بود، دلم می‌خواد حالا که تو زندگیمه و یه مدت قراره با من زندگی کنه، مجبورش کنم واسم ویالون بزنه، میگم مجبور چون بی‌این‌که بهش بگم واسش مربی گرفتم و از فردا هم کلاس‌هاش شروع میشه. نمی‌دونم از این‌کار خوشش میاد یا نه اما واسم مهم نیست و تنها خواسته‌ام، واسم اهمیت داره... .
بعد هم مگه می‌تونه رو حر ف من حرف بزنه؟ اصلاً مگه تاحالا شده کسی رو حرف آراد حرف بزنه؟
" از زبون ترنم "
به حرکت دست‌هاش خیره نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم تاجایی که می‌تونم مثل اون ارشه رو سیما حرکت بدم، نواختن این ساز تمرکز و صبر و حوصله‌ی زیادی می‌طلبه که این اواخر این جریانات صبر و از من صلب کرده با این حال حواسم و جمع می‌کردم که خیلی زود نواختن و از سربگیرم، امروز صبح وقتی آراد بهم گفت که واسم مربی گرفته خیلی شوکه شدم، دروغ چرا انتظار چنین حرکتی رو ازش نداشتم... .
با صدای سوسن ویولن رو از رو شونم برداشتم و به خودم امدم:
- عزیرم عالی بود، باید بهت بگم یه کپی‌بردار خیلی خوبی هستی، این‌که دست‌هات رو مثل من می‌گیری و حرکت میدی عالیه اما تنها مشکلی که داری این‌که نمی‌دنی چه زمانی گامت رو عوض کنی. یعنی خیلی تندتند انگشت‌هات رو رو سیم‌ها جا‌به‌جا می‌کنی، مشکلی هم نداره اتفاقاً خیلی هم خوبه که می‌تونی این‌جوری انگشت‌هات رو تکون بدی و بعدها که پیشرفته‌تر شدی واسه نواختن ملودی‌های تندتر به مشکلی بر نمی‌خوریم برای تندنوازی اما این قطعه که تو الان می‌زنی، ارومه پس نیای نیست عجله کنی سعی کن ریلکس باشی تا بتونی ریتم و درست پیش ببری.
سرم و تکون دادم و ارشه رو دستم گرفتم که صدای جیغش بلند شد:
- مگه من نگفتم انگشت کوچیکت رو باید خم کنی؟ مگ نگفتم مچت رو صاف نگه دار؟
نالیدم:
- وای سوسن خانوم حواسم نبود
دوباره جیغش رفت هوا:
- باباجان هی به من نگو سوسن خانم خوشم نمیاد این‌جوری، بهم بگو سوسی راحت‌ترم.
- اخه این‌جوری که زشته حداقل میگم سوسن جون
- نه، سوسی رو دوست دارم من، کلاً با سوسن حال نمی‌کنم،هی منو یاد اون اهنگ کذایی سوسن خانوم ابرو کمون می‌ندازه.
- اون که خیلی اهنگ خوبی بود، یه دورانی داشتیم باهاش.
- ایش چی بود این اهنگ، اصلاً محتوا نداشت. چی می‌گفت؟ اها یادم امد. مردک جلف با اون رخت و لباس‌ها و اون صدای کلفتش می‌گفت(میخوام بیام در خونتون حرف بزنم با باباتون بگم شدم عاشق دخترتون.)اخه یکی نیس بگه مردک جمونگ نما اگه اون‌جوری بیای بگی که پدرم اول پدره تو رو درمیاره بعدم دهنه من و اسفالت... اخه این چه نوع ابراز علاقه و خاستگاری کردنه!
یه جوری حرف می‌زد از این اهنگ و خوانندش که حس می‌کردم این اتفاق‌ها واسه خودش افتاده. سوسن فدوی یه خانوم حدوده ۳۰ ۳۲ ساله پر انرژی که فکر می‌کنی یه بچه‌ی دوساله‌است اما موقع تدریس خیلی جدی میشد و اصلاً با این لحن باهات صحبت نمی‌کنه. قد کوتاه و توپره، چهره‌ش هم بد نیس، یه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
صورت کشیده با پوست برنز شده، ابروهای پرپشت که مشخصه کاشته، چشم‌های مشکی متوسط اما کشیده، دماغ عملی و لبای قلوه‌ایه به لطف ژل و تزریق... .
از ارایش هم چیزی کم نذاشته اما ملایم و خیلی از رنگ‌های جیغ و توچشم استفاده نکرده.
- حواست هست چی میگم؟ چرا ماتت برده؟
- هیچی همین‌جوری داشتم نگاهت می‌کردم سوسی جون میگم حالا اگه من این انگشت کوچیکم و خم نکنم طوری میشه مگه؟
چشم غره‌ی بدی رفت و گفت:
- معلومه که طوری میشه. هم دستت درد میاد اما تمرکزت کم میشه رو آرشه.
- بابا یه انگشت کوچیک که اون‌قدر دنگ و فنگ نداره
- داره که اگه نداشت الان اون‌قدر دست و گردنت درد نمی‌گرفت، درضمن اشتباه گرفتن ویولن باعث میشه صدا خفه بشه، تو درست می‌زنی اما دیگران اشتباه می‌شنون، پس درست گرفتن رو یاد بگیر. می‌دونم بلدی، یادت رفته اما حواست هم جمع نمی‌کنی، از همین الان باید عادت بدی خودت و به مدل صحیح گرفتنش، مخصوصاً خوده ویولن رو. چون اگه عادت کردی اشتباه بگیریش سرعت پیشرفتت و سخت و کم می‌کنه.
راست می‌گفت دست و گردنم به شدت درد گرفته بود. نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:
- عزیزم تایم کلاست تموم شده. فردا همین ساعت میام و انتظار دارم تمرین کرده باشی درس‌های امروزت رو. نت‌ها رو قشنگ یاد بگیر و به نحوه گرفتنش هم دقت کن، هرجا احساس کردی ویولنت داره می‌اوفته بدون اشتباه گرفتی، به قرار گرفتن ارشه تو دستت و فاصله‌ی انگشت‌هات هم خیلی دقت کن... .
از جاش بلند شد، منم بلند شدم و راهنمایش کردم به سمت درب خروجی.
***
امروز بعد از ظهر توی شرکت جلسه است، قرار شد بعد از اتمام کلاسم برم شرکت. رفتم بالا، سریع و سه یه دوش گرفتم و موهام و سرسری خشک کردم و دم اسبی بستم، خب این‌طور که پیداست قراره من دوباره کلنجار رفتن با دین موها رو از سر بگیرم چون آراد خان دستور دادن موهام رو کوتاه نکنم... .
نمی‌خواستم ذهنم منحرف بشه به اون بازه‌ی زمانی برای همین یه دست کت و شلوار مشکلی بیرون کشیدم از بین انبوهی از لباس‌هام و تن کردم ارایشم که تموم شد کفش‌های پاشنه بلند مشکی براقم و پا کردم، کیف ستش رو برداشتم و خرت و پرت‌های ضروری رو ریختم توش و رفتم سمت ماشین عزیزم که نمی‌‌شد حتی توش نفس کشید چون شنود می‌شد.
تا شرکت فقط موزیک گوش کردم، وَع نمیشد هم ادم دوکلوم با خودش بلند بلند حرف بزنه، حالا خوبه من از این عادت‌ها ندارم و جنگ لفظیم همیشه توی سرمه وگرنه که تا حالا صدباره خودم و لو داده بودم.
ماشین و وارد پارکینگ کردم و وارد آسانسور شدم، خودم و اماده کرده بودم تا با خانم افاده‌ای یه درگیری اساسی داشته باشم در بدو ورود که در کمال تعجب دیدم یه دختره ریزه میزه به جاش روی صندلی نشسته. لاغر و ضعیف بود، سرتا پا لباس‌های رسمی و مشکی پوشیده بود... پوست به نسبت سفید، چشم‌های ریز و قهوه‌ای، ابروهای کم پشت، دماغ و لبه کوچولو، یه ارایش خیلی خیلی ملیح که بود و نبودش یکسان بود... .
خب این‌جور که
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
پیداست اصلانی رفیق‌های خوب هم داره... .
البته حرف زدن‌هاش با تلفن کم بود حالا خودش میره و یکی دیگه رو میاره جاش. من موندم آراد چرا تاحالا این و بیرون نکرده؟! دختره بادیدن من از جاش بلند شدو اروم سلام داد. ابروهام ناخوداگاه توهم گره خورده بودن، فکر کنم این کارو یاد گرفتم از آراد مثل خودش اروم اما جدی سلامش رو جواب دادم:
- خانم وقت قبلی داشتین؟
- بنده حسابدار این شرکتم.
یهو انگار برق شش‌فاز بهش وصل کرده باشن از جاش پرید و گفت:
- وای خانوم من معذرت می‌خوام که نشناختمتون، بنده منشی جدید شرکتم، ببخشین اگر جسارتی کردم.
شاخکام فعال شده بودن، بی‌توجه به معذرت خواهیش گفتم:
- گفتی منشی جدیده شرکتی؟ پس خانوم اصلانی کجان؟
- والا نمی‌دونم خانم راستش من اصلاً ایشون رو نمی‌شناسم.
- خوبه. ببینم آقای صبوری پوشه‌ی نداده بهت که بدی به من؟
دوست نداشتم توی این شرکتی که همه چیز عادی به نظر می‌رسید، کسی از رابطه‌ی من و آراد بویی ببره در ثانی به شاپور گفته بودم عشق و کار رو قاطی نمی‌کنم، توی این شرکت حضورم الکیه اما به هرحال هیچی هیچی هم نیست‌. برای همین از قصد گفتم اقای صبوری... .
- عه بله خانوم، آراد خان قبل از این‌که برن یه پوشه بهم داد و گفت خانم افخم که اومد بدم بهش‌
نه مثل این‌که این بشر خودش دهن همه می‌ذاره که بهش بگن آراد خان، ناگفته نماند که این پسوند هم به اسمش میاد و هم به خودش.
- اقای صبوری نیستن مگه الان؟
- نه حدود یک ساعت پیش رفتن، تو شرکت اقای مهدوی جلسه داشتن‌... .
سری تکون دادم و پوشه‌ی تو دستش که به سمتم دراز شده بود گرفتم و رفتم تو اتاقم. وسایل‌هام رو رو میز رها کردم و مشغول بررسی پرونده‌ها شدم یا بهتر بگم دیالوگایی که باید می‌گفتم و حفظ کردم... .
حدود یک ساعت گذشته بود که صدای درب اتاقم بلند شد بی‌این‌که چشم بگیرم از پرونده‌ها بلند گفتم:
- بله:؟
خیلی طول نکشید که قامت ظریف منشی تو چهارچوب در ظاهر شد و بعد از اون صداش تو اتاقم پیچید:
- خانم جلسه تا ده دقیقه دیگه شروع میشه آراد خان تو سالن کنفرانس منتظرتونن.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه مرسی.
عقب گرد کرد که بره صداش زدم:
- یه لحظه وایسا...
ایستاد و منتظر نگاهم کرد:
- اسمت رو به من نگفتی!
- ای وای یادم رفت، بنده مومنی هستم، ژیلا مومنی شما هرجور دوست دارین صدام کنید... .
از جام بلند شدم و یه لبخند بهش زدم، اون رفت پشت میزش و من رفتم تو سالن کنفرانس، خیلی وقت بود که تو جلسه‌ها شرکت نکرده بودم، تقه‌ای به در زدم و وارد شدم همه بودن به جز آراد که عادت داشت همیشه دیرتر از همه بیاد، البته اسمش و نمیشه گذاشت دیر کردن، خوشش نمیومد منتظر کسی بمونه از اون ادم‌هاست که دوست داره همه منتظرش باشن، کلاً یه خوی پادشاهی داره تو وجودش.
باهمه گرم اما رسمی سلام و احوال پرسی کردم و نشستم رو صندلی که همون موقع درب باز شد و قامتی سیاه پوش تو چهارچوپ ظاهر شد. جواب سلام‌های همه رو با سر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین