- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
داد، اخمهاش توهم بود اما عصبی نبود. حداقل من این و دیگه میتونم بفهمم.
جلسه خیلی عادی و خوب پیشرفت و منم توضیحهای لازم رو دادم خداروشکر هیچوقت موضوعی تو حرفها پیش کشیده نمیشد که من نتونم جوابش و ندم، هرکی که اینها رو مینوشت واسه من کارش درست بود... یعنی رو روند جلسه تسلط کامل داشت چون مباحثی که ممکن بود پیش بیاد رو برام توضیح داده بود و میگفت چی باید بگم... .
بعد از اتمام جلسه آراد اولین نفری بود که اتاق رو ترک کرد و منم پشت سرش راه افتادم، میخواستم برم تو اتاقش باهاش صحبت کنم که درکمال تعجب دیدم سوار آسانسور شد و رفت. بیخیال شونه بالا انداختم و راه اتاقم رو در پیش گرفتم، وسایلهام رو جمع کردم و از شرکت بیرون زدم، حوصلهی خونه رفتن رو نداشتم به شادی زنگ زدم و باهاش هماهنگ شدم که بریم پاساژ گردی اون هم که از خداخواسته سریع قبول کرد. تا شب بیرون بودیم و اینور اونور چرخیدیم، واسه شام هم نرفتیم خونه و عجیب این بود که هیچکَس حتی شروین هم زنگ نزد که بپرسه ما کجاییم... .
خدا میدونه چهقدر از دست شادی و کارهایی که میکرد میخندیدم و جلو خودم رو میگرفتم که ابروریزی نشه... یهکارهایی میکرد که نگم بهتره.
ساعت نزدیکهای ده و نیم بود که بالاخره راضی شدیم برگردیم خونه. نه آراد و نه شروین هیچکدوم خونه نبودن... .
***
روزها پشت سرههم میگذشت و تموم طول روز من خلاصه میشد به همون کلاس دو ساعتهی ویولن و شرکت رفتن...
آراد این اواخر چون نزدیک رونمایی از کالکشن تابستونهش بود خیلی سرش شلوغ بود، مدام با طراحهای شال و روسریش در ارتباط بود، صبحها زود میرفت و شبها دیر برمیگشت، تایم کمی باهم بودیم اما سعی میکردم توی همون تایم خیلی کم نهایت تلاشم و بکنم تا خیلی باهاش ارتباط بگیرم و موفق هم بودم به نسبت چون این اواخر آراد سوالهای زیادی از من میپرسید، سوال در مورد گذشتم، هرچند من زیاد خوشم نمیاومد که به این سوالها جواب بدم اما واسه اینکه این ارتباط قطع نشه تاجایی که میتونستم عادی رفتار میکردم و جواب سوالهاش رو میدادم... .
چند شبه پیش تو حیاط نشسته بودم که یهو اومد و نشست کنارم پرسید:
- چرا اینجایی؟
- خوابم نمیبرد اومدم بیرون یه کم هوا بخورم.
سکوت کرد و مثل من به تاریکی باغ خیره شد. نمیدونم چهقدر گذشت که گفت:
- تا حالا از خانوادت بهم چیزی نگفتی.
یکعان لرزیدم و استرس گرفتم اما با خونسردی گفتم:
- تاحالا ازم سوال نکردی که بخوام چیزی بهت بگم درموردش
- یعنی اگه بپرسم جوابم رو میدی؟!
- اره چرا که نه... .
- فکر میکردم ازگذشتت فراری باشی و نخوای درموردش حرف بزنی!
- اره خب مرور خاطرات گذشته رو دوست ندارم اما کاری هم نمیشه کرد. گذشته چیزی نیست که کتمانش کنی، فرار کردن ازش هم غیره ممکنه.
متفکر به کفشهاش زل زده بود که یهو بیاینکه تغییری تو حالت نشستنش بده گفت: تاحالا ندیدم عکسی از پدر و مادرت داشته باشی که ببینیشون. دلت واسشون تنگ نشده؟
اون لحظه دلم میخواست با تمام توانم بدوام و ازش فرار کنم، این سوالها از نظرم خیلی غیره منتظره و بیربط بود اما اگر جواب درست و حسابی بهش نمیدادم شک برانگیز میشدم
جلسه خیلی عادی و خوب پیشرفت و منم توضیحهای لازم رو دادم خداروشکر هیچوقت موضوعی تو حرفها پیش کشیده نمیشد که من نتونم جوابش و ندم، هرکی که اینها رو مینوشت واسه من کارش درست بود... یعنی رو روند جلسه تسلط کامل داشت چون مباحثی که ممکن بود پیش بیاد رو برام توضیح داده بود و میگفت چی باید بگم... .
بعد از اتمام جلسه آراد اولین نفری بود که اتاق رو ترک کرد و منم پشت سرش راه افتادم، میخواستم برم تو اتاقش باهاش صحبت کنم که درکمال تعجب دیدم سوار آسانسور شد و رفت. بیخیال شونه بالا انداختم و راه اتاقم رو در پیش گرفتم، وسایلهام رو جمع کردم و از شرکت بیرون زدم، حوصلهی خونه رفتن رو نداشتم به شادی زنگ زدم و باهاش هماهنگ شدم که بریم پاساژ گردی اون هم که از خداخواسته سریع قبول کرد. تا شب بیرون بودیم و اینور اونور چرخیدیم، واسه شام هم نرفتیم خونه و عجیب این بود که هیچکَس حتی شروین هم زنگ نزد که بپرسه ما کجاییم... .
خدا میدونه چهقدر از دست شادی و کارهایی که میکرد میخندیدم و جلو خودم رو میگرفتم که ابروریزی نشه... یهکارهایی میکرد که نگم بهتره.
ساعت نزدیکهای ده و نیم بود که بالاخره راضی شدیم برگردیم خونه. نه آراد و نه شروین هیچکدوم خونه نبودن... .
***
روزها پشت سرههم میگذشت و تموم طول روز من خلاصه میشد به همون کلاس دو ساعتهی ویولن و شرکت رفتن...
آراد این اواخر چون نزدیک رونمایی از کالکشن تابستونهش بود خیلی سرش شلوغ بود، مدام با طراحهای شال و روسریش در ارتباط بود، صبحها زود میرفت و شبها دیر برمیگشت، تایم کمی باهم بودیم اما سعی میکردم توی همون تایم خیلی کم نهایت تلاشم و بکنم تا خیلی باهاش ارتباط بگیرم و موفق هم بودم به نسبت چون این اواخر آراد سوالهای زیادی از من میپرسید، سوال در مورد گذشتم، هرچند من زیاد خوشم نمیاومد که به این سوالها جواب بدم اما واسه اینکه این ارتباط قطع نشه تاجایی که میتونستم عادی رفتار میکردم و جواب سوالهاش رو میدادم... .
چند شبه پیش تو حیاط نشسته بودم که یهو اومد و نشست کنارم پرسید:
- چرا اینجایی؟
- خوابم نمیبرد اومدم بیرون یه کم هوا بخورم.
سکوت کرد و مثل من به تاریکی باغ خیره شد. نمیدونم چهقدر گذشت که گفت:
- تا حالا از خانوادت بهم چیزی نگفتی.
یکعان لرزیدم و استرس گرفتم اما با خونسردی گفتم:
- تاحالا ازم سوال نکردی که بخوام چیزی بهت بگم درموردش
- یعنی اگه بپرسم جوابم رو میدی؟!
- اره چرا که نه... .
- فکر میکردم ازگذشتت فراری باشی و نخوای درموردش حرف بزنی!
- اره خب مرور خاطرات گذشته رو دوست ندارم اما کاری هم نمیشه کرد. گذشته چیزی نیست که کتمانش کنی، فرار کردن ازش هم غیره ممکنه.
متفکر به کفشهاش زل زده بود که یهو بیاینکه تغییری تو حالت نشستنش بده گفت: تاحالا ندیدم عکسی از پدر و مادرت داشته باشی که ببینیشون. دلت واسشون تنگ نشده؟
اون لحظه دلم میخواست با تمام توانم بدوام و ازش فرار کنم، این سوالها از نظرم خیلی غیره منتظره و بیربط بود اما اگر جواب درست و حسابی بهش نمیدادم شک برانگیز میشدم
آخرین ویرایش توسط مدیر: