جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,992 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
داد، اخم‌هاش توهم بود اما عصبی نبود. حداقل من این و دیگه می‌تونم بفهمم‌.
جلسه خیلی عادی و خوب پیشرفت و منم توضیح‌های لازم رو دادم خداروشکر هیچ‌وقت موضوعی تو حرف‌ها پیش کشیده نمی‌شد که من نتونم جوابش و ندم، هرکی که این‌ها رو می‌نوشت واسه من کارش درست بود... یعنی رو روند جلسه تسلط کامل داشت چون مباحثی که ممکن بود پیش بیاد رو برام توضیح داده بود و می‌گفت چی باید بگم... .
بعد از اتمام جلسه آراد اولین نفری بود که اتاق رو ترک کرد و منم پشت سرش راه افتادم، می‌خواستم برم تو اتاقش باهاش صحبت کنم که درکمال تعجب دیدم سوار آسانسور شد و رفت. بیخیال شونه بالا انداختم و راه اتاقم رو در پیش گرفتم، وسایل‌هام رو جمع کردم و از شرکت بیرون زدم، حوصله‌ی خونه رفتن رو نداشتم به شادی زنگ زدم و باهاش هماهنگ شدم که بریم پاساژ گردی اون هم که از خداخواسته سریع قبول کرد. تا شب بیرون بودیم و این‌ور اون‌ور چرخیدیم، واسه شام هم نرفتیم خونه و عجیب این بود که هیچ‌کَس حتی شروین هم زنگ نزد که بپرسه ما کجاییم... .
خدا می‌دونه چه‌قدر از دست شادی و کارهایی که می‌کرد می‌خندیدم و جلو خودم رو می‌گرفتم که ابروریزی نشه... یه‌کارهایی می‌کرد که نگم بهتره.‌‌
ساعت نزدیک‌های ده و نیم بود که بالاخره راضی شدیم برگردیم خونه. نه آراد و نه شروین هیچ‌کدوم خونه نبودن... .
***
روزها پشت سره‌هم می‌گذشت و تموم طول روز من خلاصه می‌شد به همون کلاس دو ساعته‌ی ویولن و شرکت رفتن...
آراد این اواخر چون نزدیک رونمایی از کالکشن تابستونه‌ش بود خیلی سرش شلوغ بود، مدام با طراح‌های شال و روسریش در ارتباط بود، صبح‌ها زود می‌رفت و شب‌ها دیر برمی‌گشت، تایم کمی باهم بودیم اما سعی می‌کردم توی همون تایم خیلی کم نهایت تلاشم و بکنم تا خیلی باهاش ارتباط بگیرم و موفق هم بودم به نسبت چون این اواخر آراد سوال‌های زیادی از من می‌پرسید، سوال در مورد گذشتم، هرچند من زیاد خوشم نمی‌اومد که به این سوال‌ها جواب بدم اما واسه این‌که این ارتباط قطع نشه تاجایی که می‌تونستم عادی رفتار می‌کردم و جواب سوال‌هاش رو می‌دادم... .
چند شبه پیش تو حیاط نشسته بودم که یهو اومد و نشست کنارم پرسید:
- چرا اینجایی؟
- خوابم نمی‌برد اومدم بیرون یه کم هوا بخورم.
سکوت کرد و مثل من به تاریکی باغ خیره شد. نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که گفت:
- تا حالا از خانوادت بهم چیزی نگفتی.
یک‌عان لرزیدم و استرس گرفتم اما با خونسردی گفتم:
- تاحالا ازم سوال نکردی که بخوام چیزی بهت بگم درموردش
- یعنی اگه بپرسم جوابم رو میدی؟!
- اره چرا که نه... .
- فکر می‌کردم ازگذشتت فراری باشی و نخوای درموردش حرف بزنی!
- اره خب مرور خاطرات گذشته رو دوست ندارم اما کاری هم نمیشه کرد. گذشته چیزی نیست که کتمانش کنی، فرار کردن ازش هم غیره ممکنه.
متفکر به کفش‌هاش زل زده بود که یهو بی‌این‌که تغییری تو حالت نشستنش بده گفت: تاحالا ندیدم عکسی از پدر و مادرت داشته باشی که ببینیشون. دلت واسشون تنگ نشده؟
اون لحظه دلم می‌خواست با تمام توانم بدوام و ازش فرار کنم، این سوال‌ها از نظرم خیلی غیره منتظره و بی‌ربط بود اما اگر جواب درست و حسابی بهش نمی‌دادم شک برانگیز می‌شدم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
برای همین عادی گفتم:
- قبلاً هم این سوال رو البته یه جوره دیگه شاپور ازم پرسیده بود و من جوابش رو دادم.
سوالی نگام کرد، ادامه دادم:
- تو مهمونی اصفهان گفته بود عکس خانوادم رو می‌خواد... .
متفکر نگاهم می‌کرد، می‌دونستم یادش بود همه‌چی رو اما بازهم حرفم رو کامل کردم:
- من کلاً شیراز بدنیا اومدم و اون‌جا بزرگ شدم، خانوادم یه خانواده‌ی معمولی بود، نه اون‌قدر فقیر بودیم که به نون شب محتاج باشیم نه اون‌قدر غنی که ندونیم چیکار کنیم با پول‌هامون، خوش و خرم درکنارم خانوادم زندگی می‌کردم. من تک فرزند بودم و از این جهت دور دونه‌ی خانوادم محسوب می‌شدم. چندسال پیش خیلی اتفاقی کنتور برق خونمون دچار مشکل شد و کل خونمون سوخت، هرچی داشتیم و نداشتیم، توی اون اتیش سوخت و خاکستر شد. خب همون‌جور که گفتم خیلی وضعمون بد نبود اما بابا توان این‌که دوباره بخواد یه خونه و زندگی جدید رو بسازه یه کم مشکل و زمان بر بود براش. عمه و عموهام وضعشون بد نبود یعنی می‌تونستن یه کم بهمون کمک کنن اما موقعی که فهمیدن این اتفاق افتاده خودشون رو زدن به اون راه و حتی نگفتن داداش الان که از خونت هیچی باقی نمونده دست زن و بچت رو بگیر بیار خونه ما یا اگه کمکی چیزی هست بگو تا دریغ نکنیم. دایی و خاله‌هام اما خیلی اصرار می‌کردن که کمکمون کنن و بریم پیش اون‌ها یه مدت تا دوباره خونه رو بابا بسازه، اما خب پدر من ادمی نبود که زیره بار منت کسی بره، البته خانواده‌ی مادریم این‌جور نبودن که بخان منت بذارن ولی خب بابا زیره بار نرفت و به جاش رفتیم خونه‌ی پدربزرگ پدریم. مامانبزرگم چندین و چندساله پیش فوت کرده بود پدربزرگمم با مرده‌ها هیچ فرقی نداشت، تو رختخواب افتاه بود و هر روز عمه‌هام می‌رفتن کارهاش رو می‌کردن. یک هفته ای اون‌جا بودیم. مامان و بابا هرروز صبح از خونه می‌زدن بیرون و می‌رفتن دنبال گرفتاری‌هامون. خب این‌که کل دار و ندارت یه شبه دود شه بره هوا چیز کم و اسونی نبود و مختل کرده بود جریان زندگیمون رو... بابا نمی‌تونست کار رو ول کنه و بره دنبال ساخت خونه چون این‌جوری دیگه نون شبمون هم نداشتیم بخوریم بعد هم از کجا پول می‌آوردیم که خونه رو دوباره بسازیم. این‌جوری شد که بابا می‌رفت سره کار و مامان دنبال بنا و گچ‌کش و عمله که بیان و خونه رو قسطی واسمون درست کنن. منم که توی اون تایم تو خونه تنها بودم و وقتم و با کارهای پدربزرگ پر می‌کردم. درست یک‌هفته از اومدنمون به اون‌جا می‌گذشت، مامان و بابام صبح زود زدن از خونه بیرون و منم کارهای که عمه می‌گفت و انجام می‌دادم. داشتم ظرف‌های ناهار رو می‌شستم که تلفن خونه زنگ خورد. عمه جواب داد نمی‌دونم چی پشت خط بهش گفتن که جیغ کشید و از حال رفت... .
خدا منو مرگ بده که اون‌قدر راحت دارم دروغ میگم و مرگ پدر و مادرم و میگم. خدا نیاره اون روز و تو زندگیم که من واقعاً بخوام تعریف کنم واسه کسی که چه‌جوری مامان بابام مردن... وُی
یه نفسه عمیق کشیدم و ادامه دادم:
- مامان و بابام تو یه تصادف مردن. هرجفتشون رو تو یه روز از دست دادم... .
عمه و عموهام و مقصر این مرگ می‌دونستم و تاجایی که می‌تونستم باهاشون هم‌کلام نمی‌شدم. یک سال تو همون خونه پدربزگم موندم، با این تفاوت که دیگه عمه‌هام نمی‌اومدن کارهای پدرشون و بکنن، چون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
من درآمدی نداشتم خرجیم رو پدربزرگم میداد و همین هم باعث شد که همه‌ی مسئولیت‌های اون پیره مرد بیوفته گردن من خب منم راضی بودم و حرفی نمی‌زدم. سن و سالی نداشتم اما چاره‌ای هم نداشتم چون نمی‌تونستم از اون‌جا برم. بعد از مرگ پدربزرگم عموهام چوبه حراج و زدن به اون خونه، من و نادیده گرفتن و گفتن یک سال ما تو رو بزرگ کردیم یک سال هم خانواده‌ی مادریت تو رو بزرگ کنن. درصورتی که همون زمان هم دایی‌هام و خاله‌هام به من گه‌گاهی پول تو جیبی می‌دادن، وقتی می‌پرسیدن اوضاع چه‌طوره می‌گفتم عالیه و گله نمی‌کردم. تصمیم گرفتم خونه‌ی اتیش گرفتمون و طلاهای مامانم رو بفروشم، شبانه بی این‌که به کسی چیزی بگم از شیراز زدم بیرون و اومدم تهران.‌‌.. خب پوله زیادی دستم و نگرفته بود اما واسه یه دختر بس بود. چسبیدم به درس و کار. صبح‌ها درس می‌خوندم و شب‌ها کار، خرجیم و کنترل می‌کردم تا به مشکل برنخورم و خب موفق هم شدم، البته من قانع بودن رو از بچگی یاد گرفته بودم برای همین خیلی سختم نبود اون دوران. بعد از اتمام درسم تویه شرکت مشغول به کار شدم که درآمدش خوب بود، اما حرص و طمعی که تو من به‌وجود امده بود راضیم نمی‌کرد، دنبال یه کاری بودم که یه شبه من رو برسونه به آسمون، ته این طمع هم می‌دونم به کجا ختم می‌شه، دلم می‌خواد بهشون ثابت کنم من خودم تنهایی می‌تونم از پسه خودم بربیام و نیازی به صدقه‌های اون‌ها ندارم البته الان دیگه پشیزی واسم اهمیت ندارن... بگذریم... تو همین برهه‌ی زمان با متین اشنا شدم و پیشنهاد کاریش رو قبول کردم. الان هم که این‌جام... .
تو سکوت نظاره گره حرف‌هام بود، انگار غرق شده بود که وقتی سکوتم رو دید نفسش و فوت کرد بیرون و تکیه داد به پشتی مبل... .
- زندگیه سختی داشتی پس.
- اره اما الان که توی این موقعیتم حاضرم برگردم به عقب تموم اون سختی‌ها رو بکشم تموم اون نیش زبون‌ها رو به جون بخرم اما برسم به این‌جا. تنها چیزی که از گذشته آزارم میده نبود وجود پدر و مادرمه، اگر هم اون‌ها بودن همه چیز فرق می‌کرد
- با وجود اون‌ها نمی‌تونستی به چنین موقعیتی برسی خب.
- اره اما قطعاً با حضور اون‌ها اخلاق و رفتار منم این‌طوری نبود. ترنم الان نبودم. فرق می‌کردم، خیلی هم.
سری تکون داد و از جاش بلند شد پشت کرد بهم ایستاد:
- دلم نمی‌خواست با موچین بیوفتم تو گذشتت فقط کنجکاو بودم بیشتر بدونم ازت.
بعد هم رفت... .
اون شب و شب‌های بعدش گذشت و من نگاه غم گرفتش و نمی‌فهمیدم. گاهی تو جمع اون‌قدر به چشم‌هام زل می‌زد که خجالت می‌کشیدم. با تکون دادن‌های شروین که می‌گفت:
- هوی داداش کجا غرق شدی؟
و اون تازه می‌پرسید:
- نفهمیدم چی گفتی یه باره دیگه بگو
به خودش میومد و شروین از اول بحث و واسش تعریف می‌کرد. اما طولی نمی‌کشید که باز هم توچشم‌هام غرق می‌شد، نمی‌دونم دنبال چی می‌گشت اما حسه خوبی نسبت به این موضوع داشتم... .
خجالت می‌کشیدم اما اذیت نمی‌شدم شروین دلیل این حواس پرتی‌ها رو کارهای زیاده شرکت می‌دونست و شادی از عشق و علاقه‌ی زیادش به من. من ولی نمی‌دونستم دلیلش چیه اما مطمئن بودم نه شروین درست میگه و نه شادی. یه چیزی هست که هیچ‌کَس ازش خبر نداره
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
هوا امروز به شدت و به طرز اسفناکی گرم بود، این‌که یک تیر این‌جوری شروع بشه دیگه وای به حال مرداد ماهش. امروز شرکت جلسه داشتیم و حضور من اجباری بود، معلوم نیس این مردک توکلی باز دوباره چه خوابی دیده واسه شرکت که آراد رو عصبی کرده. یه مانتوی بهار‌ه‌ی کرمی رنگ با شلوار و زیری مشکی تنم کردم، شال کرمی و مشکیم که رگه‌هایی طلایی توش کارشده بود، رو سر کردم. دلم می‌خواست صندل پام کنم اما محیط رسمی شرکت این اجازه رو بهم نمی‌داد، کفش‌های پاشنه بلند بندی مشکی و کیف ستش رو برداشتم و از اتاقم زدم بیرون. طبقه پایین شادی منتظرم بود، به درخواست اون قرار بود بعد از اتمام کار من تو شرکت، باهم بریم بیرون اما کجاش‌ رو نمی‌دونم، هرچی اصرار کردم بگه نگفت. باهم راهی شرکت شدیم و رفتیم تو اتاق من کیک و قهوه سفارش دادم و مومنی واسمون اورد. دختره اروم و سربه‌زیری بود، کار به کار کسی نداشت و حواسش پی‌ِ کار خودش بود. از دیشب چیزهایی که باید تو جلسه امروز می‌گفتم رو خونده بودم و امروز فقط باید یه مرور ساده می‌کردم تا مشکلی پیش نیاد.
شادی:
- میگم ترنم زشت نیست به نظرت؟
- چی زشت نیست؟
- این‌که سرت رو انداختی اومدی تو شرکت و نرفتی به آراد یه سلام بکنی
خندیدم و گفتم:
- چیش زشته این؟
- همه چیش. دختر شوهرته‌ها!
- هنوز که رسمی نشده
- گمشو هرشب زیرشه تازه میگه رسمی نشده.
دیگه عادت کرده بودم به این شوخی‌های مثبت هجده‌ش... چپ چپ نگاهش کردم و خودم رو مشغول برگه های روبه‌روم نشون دادم. نمی‌دونم شروین می‌دونه من و آراد داریم نقش بازی می‌کنیم یا نه ولی از بی‌خبری شادی مطمئنم. بدبخت نمی‌دونه بیشتر شب‌ها یا من رو کاناپه می‌خوابم یا آراد، بیشتر شب‌ها یا من دیر می‌رم واسه خواب یا اون که اذیت نشیم، اون‌وقت به من میگه هرشب... لااله الاالله... .
صدای درب اتاق و به دنباله اون باز شدنش و ظاهر شدن مومنی تو چهارچوب حواسم رو از برگه‌ها زیره دستم معطوف خودش کرد:
- ترنم خانم جلسه شروع شده همه شرکا حاضرن.
سری تکون دادم و بلند شدم.
- ببین شادی هرچی خواستی به مومنی بگو تا برات بیاره، تعارف نکن و راحت باش لطفا.
یکی از پاهاش رو گذاشت رو میز روبه‌روش و اون یکی پاشم انداخت رو پاش لم داد و شکلکی واسم دراورد و زیره لب گفت:
- خیر پیش.
سری به نشونه تاسف واسش تکون دادم و راهی اتاق کنفرانس شدم.
خوشبختانه همه اومده بودن، سلام و احوال پرسی کردم و نشستم تا آراد هم بیاد... .
***
توکلی:
- آراد خان باور کن این تیم طراحی عالیه. این کالکشن تابستونه که دیگه کامل شد، خوب یا بدش چند روزه دیگه مشخص میشه؛ اگه شما و بقیه شرکا راضی باشین من میگم زمانش رسیده که یه تغییری بدیم تو تیم طراحیمون.
محبی:
- ولی ما درحاله حاضر تیممون جدیده، یعنی تعداد زیادی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
از طراح‌هامون تازه باهامون قرداد بستن، اون هم قردادهای دوساله که هنوز یک سالش هم تموم نشده. نمی‌شه که قرداد رو فسخ کنیم، چون تاجایی که می‌دونم هر کدوم از طرف قراردادها که بخوان فسخ کنن باید جریمه بدن.
توکلی:
- بابا مگه چه‌قدر قراره جریمه بدیم؟! چیزی نمیشه که، به جاش یه کادر مجرب در اختیارمون قرار می‌گیره.
مهربین:
- همین حالاهم ما یه کادر مجرب داریم که اتفاقاً باهمین‌ها تو دو دوره‌ی قبل منتخب شدیم. یادتون که نرفته، دوتا از طراح‌هامون جایزه هم دریافت کردن.
انصاری:
- اصلاً همه‌ی این‌ها به کنار درحال حاضر شرکت توی وضعیتی نیست که بتونه قردادهاش رو فسخ کنه و جریمه بده؛ بعد تازه بخواد یه قرارداد جدید ببنده.
توکلی:
- وا مگه شرکت تو چه وضعیتی قرار داره که نتونه دوتا قرارداد جدید ببنده! به نظر من که این طراح‌ها رو باید عوض کنیم. باور کنید کارشون محشره و اگر معطل کنیم با یه شرکت دیگه قرداد میبندن.
آراد:
- نمونه کارشون رو ببینم
توکلی:
- الان که ندارم اما من خودم دیدم طرح‌هاشون و، ایده‌های جدید و خوبی دارن.
مهربین:
- مرد مومن مسخرمون کردی؟ جلسه تشکیل دادی که بگی یه گروه خوب رو می‌شناسم اما نمونه کارهاشون رو ندارم؟!
منصوری:
- والا آنچنان اصرار داشتی همه حضور داشته باشیم تواین جلسه که گفتم یقین خودشون هم حضور دارن حالا میگی طرح‌هاشون هم نداری
توکلی:
- ای بابا چقدر هوولید شما به موقع، هم طرح‌هاشون رو می‌بینید هم خودشون رو فقط اوکی بدین که تیم و عوض کنیم.
آراد:
- توکلی باز دوباره چه خوابی واسه شرکت دیدی؟ بگو ببینم با این طراح‌ها چه نسبت فامیلی داری؟
با این حرفه آراد همه زدن زیره خنده و توکلی سرخ و سفید شد. من‌من کنان گفت:
- نه بخدا آراد خان من تازه با این‌ها اشنا شدم.
آراد:
- پس رو چه حسابی از من می‌خوای تیمه چندین و چندسالم و که اتفاقاً باهاشون خوب کنار میام و، می‌دونن سلیقه‌ی من و بذارم کنار و یه سری رو بیارم به جاشون که نه می‌شناسم و نه طرح‌هاشون رو دیدم؟! با عقل جور درمیاد من چنین کاری کنم؟
منصوری:
- اصلاً همه‌ی این‌ها رو هم که فاکتور بگیریم پولش و نداریم. چند روزه دیگه رونمایی از کالکشن‌ها رو داریم از قضا این‌بار نوبت شرکت ماعه که هزینه‌های جشن رو بده. بعدم ما تازه نصفه سهام شرکت طرح‌ نو رو خریدم. فکر نمی‌کنم بودجه‌ی زیادی واسمون مونده باشه... .
نگاه‌ها همه رو من چرخید. خب مثل این‌که زمان سخنرانی من رسید. دست‌هام رو به میز تکیه دادم و شروع کردم:
- بله... .
به من منصوری اشاره کردم و گفتم:
- ایشون همه چیز رو کلی گفتن. اخر این هفته برگزاری فیستواله و خب ما اسپانسریم، حدود یک تومن هزینه این مهمونی میشه، که خب خداروشکر من از چند وقت پیش با مدیر تدارکات شرکت هماهنگ کردم و چیزهای لازم رو خریداری کردیم، اون بخش از چیزهای که قرار بود کرایه کنیم رو هم پولش و پیش‌پیش پرداخت کردیم، با قیمت دوماه پیش و باید بگم اگه الان می‌خواستیم این‌کار رو انجام بدیم بیشتر واسمون اب می‌خورد و خوب یه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
جوری برد کردیم. این به کنار حدود یک ماهه پیش مناقصه‌ای که بردین هزینه‌ی زیادی بابتش پرداخت کردین چون رقابت تنگاتنگی داشتیم با شرکت نوین و ما بیشتر از چیزی که قرار بود بپردازیم مجبور شدیم پرداخت کنیم. هفته پیش هم که با شرکت طرح نو قرار داد بستین و سهامش‌ رو خریداری کردین. همه این‌ها رو گفتم که بدونید این اواخر از صندوق مبالغ قابله توجهی برداشت شده، نمیگم بودجه نداریم اما نمیشه ریسک کرد و چنین کاری رو کنیم. ما در کل چهار تا طراح اصلی داریم اگر بخواییم قردادمون رو باهاشون فسخ کنیم مجبوریم نصفه پولشون رو بدیم که به عبارتی دو تومن میشه. زیاد نیست اما کم هم نیست. ما با رو قیمت قبل با این‌ها قراداد بستیم و الان اگر بخواییم قرداد جدید ببندیم قطعاً با دوبرابر این قیمت هم راضی نمیشن در کل این‌جور که می‌گین من تخمین زدم این‌کار واسمون خیلی اب می‌خوره. بازهم میگم بودجه این‌کارو داریم اما به صلاح نیست یهو اون‌قدر صندوق رو خالی کنیم. درضمن بانک هم چنین اجازه‌ای رو بهمون نمیده که کمتر از پنج ماه اون‌قدر از حساب برداشت کنیم.
مهربین:
- چرا بانک اجازه نمیده؟
- ما درحال حاضر نصفه پوله سهام شرکته طرح نو رو پرداخت کردیم و قرار بر این شد که سنده شرکت رو گروی بانک بذاریم تا وام بگیریم، وکیل شرکت گفت نمی‌خواد سند رو گرو بذاریم همین که حساب‌های شرکت زیره نظرِ بانک باشه اوکی و این شد که درحال حاضر همه‌ی حساب‌ها چک میشه و نمیشه خیلی برداشت هنگفت داشته باشیم. اهان راستی یادم رفت که ما کلی وام هم داریم چه از سال‌های قبل چه از همین سال.
منصوری:
- اخرش چی؟ میشه این‌کار رو کرد یا نه؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به توکلی انداختم و رو به منصوری گفتم:
- والا با عقل سلیم جور درنمیاد که خودمون رو بندازیم توی چنین هَچَلی
از کله‌ی توکلی دود بلند میشد، این باره دومی بود که برخلاف میلش رو به زبون میاوردم، البته اینا حرف‌های من نبود، اما هرکی که بود معلوم بود دله خوشی از این توکلی نداره. توکلی عصبی با تن صدای بلندی گفت:
- دختر تو بامن خصومت شخصی داری؟ هربار که من یه ایده‌ی نو میدم کلی صغری و کبری می‌چینی و اخرش کلِ حرف‌های منو نقض می‌کنی. بگو بدونم مشکلت چیه باهام؟! ارثه پدرت و خوردم مگه؟
آراد با صدای اروم اما فوق‌العاده خشن و ترسناک گفت:
- بهتره صدات رو تو شرکت من نندازی پسه کلت و بدونی با کی داری چه‌جوری حرف می‌زنی.
توکلی به من جوری نگاه کرد که انگار داره به بی‌ارزش‌ترین شی دنیا نگاه می‌کنه... حرصم گرفت اما سکوت کردم. رو به اراد گفت:
- خیلی معذرت می‌خوام مگه غیر از یه جوجه حسابدار تازه به دوران رسیده‌اس که معلوم نیس مدرک دانشگاهیش رو از کدوم جهنم دره‌ای گرفته؟ دوروزه اومده تو شرکت صبوری کار می‌کنه فکر کرده کی هست حالا!
رو به من ادامه داد:
- نه دختر جون این‌جوری هم نیست. اومدن به این شرکت شاید اسون باشه اما موندنش سخته.
آراد نعره زد:
- ببر صدات رو مردک... اره غیر از اینه.
رو به همه ادامه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
داد:
- همه بدونین که خانم افخم نامزده منه.
نفس تو سینم حبس شد. دلیلی نداشت آراد تو این شرکت اعلام کنه ما نامزدیم... .
آراد:
- کوچکترین بی‌احترامی بهش رو بی‌احترامی به خودم می‌دونم و نمی‌بخشم و نمی‌گذرم ساده ازش.
توکلی ترسیده بود با این حال ریلکس گفت:
- می‌بخشید اما شما قدغن کرده بودین روابط شخصیمون رو با کارمون قاطی کنیم.
آراد:
- منکرش نمی‌شم الان هم میگم حق ندارین روابط شخصیتون رو با کارتون قاطی کنید.
توکلی با یه پوزخند مسخره کنایه امیز گفت:
- اما ظاهراً خودتون دارین قانونتون رو می‌شکنید.
آراد:
- نشکستم. اما اجازه هم نمی‌دم هر ننه‌من‌غریبی اجازه‌ی جسارت به زنم جلو خودم رو به خودش بده.‌.. تو روم وایسه و صداش رو بندازه پس کلش. با دلیل و منطق‌های بیخود بخواد خودش رو تبرعه کنه و بقیه رو گناه‌کار. به نفع و جیب خودش فکر کنه و با جلسه‌های مزخرف تایم من و بقیه رو بگیره که تهش بگه شما اوکی بدین تا من برم طرح‌هارو بیارم... قبول نمی‌کنم پیشنهادت رو توکلی. ختم این جلسه رو اعلام می‌کنم... .
از جاش بلند شد و دستم رو گرفت. جلو چشم و نگاه‌های متعجب همه زدیم بیرون از اتاق... مومنی با دیدنمون از جاش بلند شد. خواست چیزی بگه که با دیدن دست‌های قفل شدمون لال شد. آراد وارد اتاقش شد منتظر موند منم داخل شم. در رو محکم بست‌ و، طول‌ و عرض اتاقش رو شروع کرد طی کردن... دست‌هاش رو از زیره کتش به کمرش زده بود. کلافه دستی توی صورتش کشید. منم که با شوک همون‌جا ایستاده بودم:
- چرا این‌کار رو کردی؟ دلیلی نداشت تو شرکت کسی از رابطه‌ی دروغین ما خبر داشته باشه.
ایستاد و نگاهم کرد. نشست رو کاناپه‌ها و اشاره کرد که منم بشینم. از قصد گفته بودم رابطه دروغین تا عکس‌العملش رو ببینم و این‌جور پیداست همچین خوش به مذاقش نیومد که اخم‌هاش و کشید توهم:
- لابد واجب بوده که این‌کار رو کردم.
اخم‌هام رو توهم کشیدم مثله خودش و پرسیدم:
- چه واجبیتی؟ الان مجبوریم جلو چشم ایناهم نقش بازی کنیم؟!
- سردار توی فستیوال حضور داره پس لازم بود همه بدونن.
- گفته بودی این شرکت کاری به اون‌ها نداره که... .
- الانم نداره، مجبور شدم واسه جشن دعوتشون کنم.
- تو و اجبار؟ هیچ رقمه تو کلم نمیره که تو با اجبار کاری رو بکنی.
برق لذت از این همه شناخت من رو خودش تو چشم‌هاش واسه یه ثانیه نشست:
- داشتم با مدیر تدارکات حرف می‌زدم که اتفاقی سردار سر رسید و حرف‌هام رو شنید. پرسید کی رونمایی داریم گفتم اخره همین هفته؛ گفت مشتاقم طرح‌هات رو ببینم منم گفتم منتظرش هستم، اون هم از خداخواسته قبول کرد. نمی‌شد که تعارف نکنم
- کیا میان حالا؟
- سردار و شاپور فقط. شروین و شادی هم که هستن. دنبال یه بهونه بودم که یه جوری بگم این ماجرا رو که بحثه تو و توکلی موقعیت خوبی رو پیش اورد. زمان رو غنیمت دونستم و اعلام کردم این نامزدی رو که شبه رونمایی نخوام جواب سوال‌های این‌ و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اون رو بدم.
قانع شده بودم. خب در اصل اصلاً هم بدم نمیومد که تو شرکت همه بدونن، چون مجبور بودم رسمی رفتار کنم باهاش اما الان خب راحت‌تر میشه نزدیک شد بهش و پیش برد نقشه رو... .
- خیلی خب باشه.
از جام بلند شدم:
- من دیگه این‌جا کاری ندارم با شادی قراره بریم بیرون، فعلا.
دستگیره رو کشیدم و باز کردم در رو. یک قدم برنداشته بودم که صداش متوقفم کرد:
- شب واسه شام خونه باشین.
سوالی نگاش کردم که گفت:
- شاپور میاد
- و دلیل اومدن غیره منتظره‌ش؟
- می‌خواد باهامون حرف بزنه.
- نه مثل این‌که ول کن ما نیست این بشر.
- گفت حرف‌هاش مهمه، بیا زودی خونه.
سرتکون دادم و رفتم بیرون. خدارحم کنه، معلوم نیست چه خوابی واسمون دیده که میگه حرف‌هاش مهمه.
با شادی سواری ماشین شدیم و راه افتادم به اون آدرسی که می‌گفت:
-بابا خوب بگو کجا داریم میریم
- عهه ترنم توهم صبح تاحالا ول کن نیستی‌ها! هی کجا می‌خوایم بریم کجا می‌خواییم بریم؟می‌ریم میفهمی دیگه.
چپ چپ نگاهش کردم و از تو اینه پشت سرم و نگاه کردم. طبق معمول این شاسی بلند مشکی رنگ که یک هفته‌اس مثل سایه دنبالمه رو پشت سرم اما با فاصله دیدم. البته شایدم من اشتباه میکنم و اتفاقی هربار که تو اینه نگاه می‌کنم این ماشین و می‌بینم چون تاحالا به پلاکش دقت نکردم.
شادی:
- میگم ترنم!
نگاهش کردم خم شده بود و از اینه بقل به پشت سر نگاه می‌کرد
- چیه؟
- می‌گم دقت کردی صبح تاحالا این شاسی بلند مشکیه دنبالمونه؟!
شکم به یقین بدل شد؛ پس شادی حواس پرت، هم فهمیده بود
سری تکون دادم و از اینه جلو نگاهش کردم. پلاکش رو حفظ کردم.شادی اومد برگرده و پشت رو ببینه که گفتم:
- برنگرد، عادی باش.
صاف نشست. مشخص بود ترسیده.
شماره پلاک رو تو واتساپ واسه آراد فرستادم اما نتش روشن نبود. زنگش زدم و از شانس خوبم در دسترس نبود. آراد گفته بود شادی خبری از شغل اصلیش نداره و فکر می‌کنه همه‌ی درآمدش از شرکته و نباید جلوش حرفی از کاری که می‌کنیم بزنم. الان هم نباید جوری رفتار می‌کردم که از چیزی خبر دارم در ثانی نباید می‌ذاشتم اون ماشین هم بفهمه من از حضورش باخبرم:
- نگران نباش، فکر نمی کنم تعقیبمون کنن. اخه دلیلی نیست واسه این‌کار. ادرست رو بده بینم.
سعی کردم حواسش رو پرت کنم از این موضوع:
- گفتی اخر این خیابون بپیچم چپ یا راست؟!
ظاهرا موفق شدم چون اخم‌های رو پیشونیش محو شد و لبخنده عریضی زد:
- بپیچ راست ده متر جلوترش نگه دار.
راهنما زدم و پیچیدم. اون‌جا که گفت ایستادم و به دور و برم نگاه کردم:
- خب نمیگی کجا باید بریم؟
از ماشین پیاده شد و رفت سمت ازمایشگاه. پشت سرش راه افتادم و وارد شدیم. رفت سمت پذیرش و بعد از سلام‌ و احوال
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
پرسی با منشی گفت نوبت داره، گیج و ویج نگاهش می‌کردم و مثله یه بچه اردک دنبالش می‌رفتم.
باهم وارد اتاق شدیم. نشست رو صندلی مخصوص ازمایش و نگاهم کرد. استفهامی نگاهش کردم که لبخندی بهم زد. پرستار وارد شد و سوزن رو اماده کرد. شادی استینش و بالا زد و پرستار خون ازش گرفت
- واسه یه ازمایش من رو تا این‌جا کشوندی؟ خودت نمی‌تونستی بیای؟ اصلاً این کجاش نیاز به پنهون کاری داشت؟ می‌گفتی میخوام برم ازمایش منم می‌گفتم چشم اون شوهرت کو خودش بِبَرَتت.
هر جفتشون خندیدن.
پرستار گفت:
- خوب لابد نمی‌خواسته شوهرش بفهمه.
چشمکی به شادی زد و صاف ایستاد. کارش تموم شده بود.
- شادی بگو ببینم نکنه درد بی‌درمون گرفتی می‌خوای از اون شروین بدبخت پنهون کنی؟! ببین اون جوونه گناه داره بیا و خودت برو درخواست طلاق بده بذار زندگیش رو کنه. بنده خدا هنوز کلی ارزو داره.
شادی مستانه قهقه زدو گفت:
- هوو بابا تو که دسته من رو از وراجی بستی. دختر امدم ازمایش بارداری بدم. تست دادم مثبت شد گفتم بیام ازمایش که خیالم راحت شه بعد برم به شروین بگم.
با دهن باز و چشم‌های گشاد نگاهش کردم که خندید و ابروهاش رو تندتند بالا انداخت:
- دیدی پنهون کاری داشت؟ می‌خواستم همتون رو سوپرایز کنم اما مجبور شدم به این روش به تو بگم.
از تو شوک درامده بودم لبخندی از اعماق وجودم بهش زدم و بغلش کردم. شادی این چند ماه واسم مثل خواهر شده بود، رابطمون فوق‌العاده صمیمی بود و تیم دونفره‌ی خفنی تشکیل داده بودیم:
- وی خواهری خیلی خوشحال شدم که.
از خودم جداش کردم‌ و گفتم:
- ایشالا که زیره سایه‌ی پدر و مادرش بزرگ شه. نمیدونی چقدر شوق اومدنش رو تو دلم انداختی الان.
- من خودم بیشتر شوق دارم. گفته باشما همه‌ی وسایل و سیسمونیش رو باهم می‌ریم می‌خریم، کارو کلاس رو هم نمی‌تونی بهونه کنی.
خندیدم و گفتم:
- من که هستم پایت به شدت اما ظاهراً یه چیزو فراموش کردی.
- چیو؟
بعد از فیستیوال مگه قرار نیست برین؟
- دِنه‌دِ‌. اگه یه کوچولو تو شکم من باشه رفتنمون منتفی میشه. چرا که من و شروین به هم قول دادیم بچمون تو ایران تو شکم من رشد کنه و همین‌جا هم به دنیا بیاد.
- این که خیلی خوبه.
- اره ولی باید بهت بگم که یک ماه بعد از تولده این کوچولو ما می‌ریم.
اخم کردم و گفتم:
- می‌رین، اما درصورتی که من بذارم. که در این مورد هم بعداً تصمیم میگرم... .
قرار شد فردا صبح باشادی بیاییم و جواب ازماش رو بگیریم.خنده کنان درحالی که داشتیم واسه فردا شب برنامه می‌ریختیم از ازمایشگاه زدیم بیرون.
شادی سوار شد. ماشین و دور زدم سوار شم که دیدم یه موتوری کلاه‌ کاسکت به سر و دستکش به دست بانهایت سرعت داره بهم نزدیک میشه.
فرز پریدم تو ماشین. در رو کامل نبسته بودم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
که مایع سفید رنگ رو شیشه خالی شد و بعد از اون ذوب شدن شیشه رو به چشم دیدم.
جیغ شادی بلند شد و من گنگ به شیشه کنارم که اب می‌شد و می‌ریخت رو بدنه‌ی ماشین خیره بودم.
اسید؛ این اسید بود که با این سرعت این شیشه رو تو خودش حل می‌کرد. صدای گریه‌های شادی که داشت با موبایلش با یکی حرف می‌زد، صدای مردهایی که دور ماشین جمع شده بودن و با تعجب به شیشه نگاه می‌کردن و می‌گفتن زنگ بزنیم پلیس، صدای زن‌هایی که می‌گفتن یکی زنگ بزنه امبولانس دختره بیچاره از ترس رنگ به رخسار نداره رو نمی‌شنیدم، نمی‌فهمیدم. تو کمتر از ده ثانیه این اتفاق افتاده بود، مطمئنم هدف اون موتور سوار شیشه ماشین نبود، هدفش من و صورته من بود، فکر می‌کرد کامل در بسته نشده که اون مایع توی قوطیه شیشه‌ایی توی دستش رو‌ پاشید.
اگر چند ثانیه بیشتر لفت داده بودم یا نفهمیده بودم الان این شیشه نبود که جیلیزوویلز میکرد،این شیشه نبود که اب می‌شد. این من بودم که از درد و سوزش نعره می‌زدم این صورت من بود که اب می‌شد.
تنم مثل یخ شده بود، شروع کردم به لرزیدن، از سرما دندون‌هام به هم می‌خورد، توی این گرما این سرمای خانه‌مان سوز چیه که به جونم افتاد؟ ترسیده نگاهی به شادی انداختم، حال‌و روز اونم خوب نبود.
نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود که با صدای نعره‌ی اشنایی جمعیت کنار رفت‌ و قامت سیاه پوش یکی کنارم ظاهر شد. از سرما دست‌هام‌ رو بغل کرده بودم، چشم‌هامون که به هم گره خورد، پی به ترسه وجودم و حاله خرابم برد. کلافه پاش رو بالا اورد و درو باز کرد.
چون همه‌ی در و بدنه‌ی ماشین اسیدی بود و دستش رو میسوزند. در رو با ضرب باز کرد و من‌رو از ماشین کشید بیرون،‌ بلافاصله تو آغوش گرمش فرو رفتم.
این اغوش عجیب به من حسِ امنیت و ارامش می‌داد. روی موهام رو نوازش کرد و همون‌جور که تو بغلش بودم گفت:
- بهتره سریع برگردیم خونه.
رفتیم سمت ماشینش عقب نشستم، شادی کنارم نشست و آراد پشته رل با باز شدن درب شاگرد تازه متوجه حضور شروین هم شدم. استارت ماشین و از جا کنده شدن رو نفهمیدم. سکوت ماشین رو فقط صدای گریه‌های شادی و به هم خوردن دندون‌های من می‌شکست.
خودم و بغل کرده بودم که گرمم بشه. خیلی بیشتر از خیلی می‌ترسیدم. مدام این تو ذهنم می‌چرخید که اگر متوجه اون موتوری نشده بودم، اگر سریع سوار ماشین نشده بودم و اگر به موقع درو نبسته بودم چی میشد و چه بلایی به سرم میومد.
آراد از تو اینه متعجب نگاهم کرد و گفت:
- سردته؟
بی‌حرف و گنگ نگاهش کردم. دست برد سمت سیستم ماشین و بخاری رو روشن کرد. حرف میزد اما من فقط اصوات نامفهومی می‌شنیدم ازش. بی‌حال سرم و تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم‌هام‌ رو بستم قطره اشکی که از چشمم چکید ناخواسته بود و هیچ کنترلی روش نداشتم.
چیزی نگذشت که به دنیای بیخیالی فرو رفتم، خوابم نبرده بود بلکه از حال رفته بودم.
با سوزش دستم چشم‌هام رو باز کردم، تو اتاق آراد بودم و دکتر بود که داشت بهم سرم وصل می‌کرد، گلوم خشک بود سرم رو چرخوندم اون سمت که نگاه خستم به نگاه نگران آراد گره
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین