جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 15,229 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
لب پایینم را زیر دندان می‌گیرم و سؤالی می‌گویم:
- نمی‌دونم! به نظرت برای چیه؟
بازی می‌کردم! با او و کلمات. این‌گونه بیشتر عذاب می‌کشید.
- بردیا! متوجه حرکاتت هستی؟
حرکاتم؟ مثلاً نزدیک شدن به او تا جایی که دیگر راه عقب رفتن نباشد و مجبوری به کتاب‌خانه تکیه کند؟
- اره هستم! تو چی؟ تو هم متوجه حرکاتت بودی؟
آن‌قدر نزدیکم که صدای قورت دادن آب دهانش را می‌شنوم.
- مگه... من... کاری کردم؟
لب برمی‌چینم و سر تکان می‌دهم.
- آره! کار خیلی بدی!
لب‌تر می‌کند تا چیزی بگوید اما قبل‌ از هر چیزی کمرش را در دست می‌گیرم و به طرف دیوار هل می‌دهم.
- اِه... بردیا! چی‌کار می‌کنی؟ ولم کن.
نزدیک‌تر می‌شوم و دستم را کنار سرش قرار می‌دهم.
- ولت کنم که چی؟ که از اتاق بقیه مردها جمعت کنم؟
اخمی می‌کند و می‌گوید:
- یعنی چی از اتاق بقیه مردها؟ منظورت از این کارها چیه؟
دستم را برمی‌دارم و کاملاً به او می‌چسبم. سرم را نزدیک گردنش می‌برم و آرام می‌گویم:
- چه منظوری می‌تونم داشته باشم هانا؟ فقط واسه ما بدی؟ واسه بقیه دست توی دست؟
دیگر کم‌کم اشکانش رو به روان شدن بودند.
- خواهش می‌کنم این‌طوری نکن! بذار اگه مشکلی هست، بشینیم حلش کنیم.
نفسم را در کردنش رها می‌کنم و پاسخ می‌دهم:
- چرا؟ مگه الان اذیتی؟
دست‌های شل شده از ترسش را روی شانه‌هایم می‌گذارد و سعی می‌کند مرا دور کند.
- بردیا به خدا نفسم داره می‌گیره.
کمی، فقط کمی از عصبانیتم را نشانش می‌دهم و در همان حال زیر لب می‌غرم:
- چه‌طوری کنار اون نفست نمی‌گرفت، تو یه اتاق تنها با اون خفه نمی‌شدی! به ما که می‌رسی مشکلاتت به روز میده؟
هقی می‌کند و می‌گوید:
- کدوم اتاق لعنتی؟ حدأقل بگو برای چی دارم این‌طوری تنبیه میشم؟
فشارم را به او بیشتر می‌کنم، حالا کاملاً بین من و دیوار قفلِ‌قفل است.
- این تنبیه نیست هانا! فقط دارم بهت نشون میدم وقتی شش ماه تو خونه من بودی؛ من خیلی مردتر از اون مردی بودم که باهاش دست توی دست بودی. وگرنه... .
لرزی می‌کند و می‌گوید:
- کدوم مرد دست تو دست؟ تو رو خدا واضح حرف بزن.
از این‌طور دروغ گفتنش متنفر بودم.
- کدوم مرد؟ اره؟ همونی که باهاش تو اتاق بودی هانا خانم!
این‌ها را فریادزنان می‌گویم. هق‌هق که می‌کند با ضرب ولش می‌کنم و به سمت پاکت می‌روم.
- احمقم من! احمق! وقتی که چند ماه تو خونم بودی و بهت دست نزدم؛ تو هم پا شدی به بهونه مامانت رفتی کنار این و اون!
پاکت را به سمتش پرتاب می‌کنم که در شکمش می‌خورد و آخش بلند می‌شود.
- بگیر این عکس‌ها رو نگاه کن. احمق بازی‌هات یادت بیان.
پشتم را به او می‌کنم و پیپ‌کشان به همان ساختمان‌ها نگاه می‌کنم. همان‌هایی که حالا در تاریکی شب فرو رفته‌اند.
- بـ... بردیا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
زیر لب جوابش را با حرص و نفرت می‌دهم:
- درد بردیا.
صدای هق‌هقش که به گوش می‌رسد، پیپ را کنار می‌گذارم.
- چرا نمی‌ذاری توضیح بدم خب؟
با بغض کلمات را می‌گوید و من خشمگین به طرف کشو می‌روم. اسلحه را از کشو برمی‌دارم، به طرفش می‌روم و با عصبانیت می‌گویم:
- خیلی‌ها با این اسلحه زیر خروار‌خروار خاکن.
اسلحه را روی پیشانی‌اش گذاشته بودم.
- اما تو حتی لایق مردن هم نیستی!
بعد با حرص اسلحه را روی زمین می‌کوبم.
- خب بذار من هم بگم... .
بین حرفش می‌پرم:
- چی رو بگی؟ توضیح بدی که برای چی دروغ گفتی؟ دروغ رو با هیچی نمی‌تونی توجیح کنی.
درحالی که روی زمین نشسته، بیشتر گریه می‌کند.
- خب بذار بگم. بعد می‌فهمی که دروغ گفتم یا نه!
کاش میشد در دهانش می‌کوبیدم تا کم‌تر زر بزند.
کمی خودم را آرام می‌کنم و روی صندلی می‌نشینم. او هم رو به رویم، روی زمین می‌نشیند و به میز تکیه می‌کند.
- بگو! اما خداشاهده اگه یه کلمه حرف مفت و دروغ از دهنت در بیاد، یه گلوله توی مغز پوکت حروم می‌کنم.
موهایش را پشت گوشش می‌اندازد و با صدایی بغض‌آلود می‌گوید:
- من، وقتی رسیدم اون‌جا، یادم اومد هیچ آدرسی از مادرم ندارم.
در دلم ادایش را در میارم، و منتظر می‌مانم بقیه جمله‌اش را بگوید تا در صورت چرت بودن خونش را بریزم.
- رفتم این اداره و اون اداره، تا این‌که یکی از کارمندها یه پیشنهاد بهم داد.
دندان‌هایم روی هم ساییده می‌شوند. کارمند چه ربطی به فرودگاه دارد؟
- درخواست رشوه داد. من هم مبلغی که اون می‌خواست رو نداشتم.
بله نداشت. چون زمانی که از ایتالیا رفت، گفت همه چیز را می‌گذارم و همان‌هایی را که از اول با خود داشتم می‌برم.
- هر چی فکر کردم نفهمیدم باید سر چه کاری برم که توی مدت زمان کمی ان‌قدر پول جمع کنم. سر یه موضوع اتفاقی، با کلی دنگ و فنگ تونستم، برم تو فرودگاه به عنوان مترجم کار کنم.
اوه! پس عکس‌هایش در اینترنت و در پاکت واقعیت داشت!
پوزخندی می‌زنم:
- آهان! در نتیجه رفتم تو فرودگاه و با این و اون دست تو دست باشم.
اخم کم‌رنگی می‌کند.
- بردیا این‌طوری که حرف می‌زنی، من حس هرجایی بودن بهم دست میده.
دهانم را می‌بندم و نمی‌ذارم کلمه «مگه نیستی؟» خارج شود.
- اون عکس‌ها هم برای روز خداحافظی بود. یه دست دادن ساده.
یه دست دادن ساده؟ پس حتماً کور بود، لبخند و نگاه آن مرد را ندیده بود.
- یه دست دادن ساده برای کسی که از دست دادن متنفره، عجیبه!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
- چرا همه چی رو ان‌قدر بزرگ می‌کنی؟
خشم کم‌کم خود را نشان ‌می‌دهد، آن‌قدر که با عصبانیت تفنگ را روی میز می‌اندازم و باعث شکستنش با صدای بدی می‌شوم.
جیغ بلند هانا و صدای میز، هر دو مرا به سردردی شدید دعوت می‌کنند.
- دِ نشد دیگه! خوبه من هم بیام به دروغ بگم میرم ننم رو پیدا کنم بعد عکس‌هام دست توی دست با دخترها لو بره؟ آره؟
می‌خواهد دوباره گریه کند که با تهدید می‌گویم:
- خداشاهده، یه قطره اشک بریزی ان‌قدر می‌زنمت که مستقیم بری جهنم. به گریه کردنم نرسی.
به دستان خونی‌اش نگاه می‌کنم. شیشه دستانش را بریده بود. تفنگم را برمی‌دارم که همان لحظه‌ صدایی به حجم صداهای مغزم اضافه شد.
- بچه‌ها! شما اون‌جایید؟
صدای لوکاست. این لعنتی این‌جا چه می‌کند؟
هانا از ترس من چیزی نمی‌گوید و لوکا ادامه ‌می‌دهد:
- هانا؟ حالت خوبه؟
نگران هانا بود؟ به چه مناسبت؟ چند دقیقه‌ای سکوت می‌شود و بعد صدای چرخش کلی درون قفل می‌آید.
- چه خبر شده؟
نگاهش به میز، دستان غرق در خون هانا و در آخر اسلحه دست من می‌افتد.
- چی‌کار کردی بردیا؟!
صدایش پر بهت است. در این هم‌همه فقط بودن او کم بود! پوفی می‌کشم و به او که به سمت هانا می‌رود توجهی نمی‌کنم.
- بابد ببریمش بیمارستان بردیا!
کتم را برمی‌دارم و کلافه می‌گویم:
- نمیشه!
می‌خواهم به سمت در بروم که خروس بی‌محل می‌گوید:
- چی‌چی رو نمیشه؟ دختر مردم رنگ به رخسار نداره؛ این هم که از وضع دستاش!
کاش دهانش را ببندد!
- الان بریم بیمارستان که رسانه‌ها می‌ترکن! می‌بریمش خونه، زنگ بزن دکتر بیاد.

***

هانا:

- زخم دستاشون عمیق نیست، ولی فشارشون افتاده. بیماری خاصی قبلاً داشتن؟
آدم کلافه‌ای، کمی‌ دورتر، جواب می‌دهد:
- افسردگی حاد!
صدای گرمی خیلی اطمینان‌بخش می‌گوید:
- بسیار خوب. استرس، هم‌همه و هرچیزی که باعث ناراحتیش بشه براش سمه؛ مراقب خواهرتون باشید.
و در آخر صدای تیک بسته شدن در، نشان از بیرون رفتن کسی می‌داد.
- ببین به خاطر دو تا زخم کوچیک چی‌کار کردی با خودت!
از آن‌جایی که چشمانم علاقه‌ای به باز شدن ندارند، همان‌طور جواب می‌دهم:
- رفیقت کجاست؟
او هم خیلی بی‌مزه جواب می‌دهد:
- مردم کشور ما آدمای خیلی گرمین. مخصوصاً من! هزاران‌هزار تا رفیق دارم؛ کدوم رو می‌خوای؟
بی‌نمک! یعنی الان واقعاً به نظر خودش شوخی خیلی باحالی بود؟
- وای! ما یه منبع نمک تمام نشدنی پیدا کردیم!
نچ‌نچی می‌کند. چشمانم و مغزم هر دو خواب عمیقی را طلب می‌کنند؛ از آن خواب‌ها که پس از بیداری با همان آدم‌های مهربان قبلی رو به رو می‌شوی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
- ما به کی محبت می‌کنیم؟ خر چه داند قیمت نقل و نبات؟
این آخرین جمله‌ایست که از او می‌شنوم و در انتها خوابی عمیقِ‌عمیق است!

***

دو هفته بعد...

باز دیر از خواب بیدار می‌شوم! باز هم دیر است. دو هفته می‌گذرد که برگشته‌ام و هر صبح را برای رفتن به سرکار دیرتر از قبل بیدار می‌شوم.
- خانم! جناب کارول گفتن که بهتون بگیم هر چه‌قدر دیرتر بیاید، کسر حقوقتون بیشتر میشه.
فحشی زیر لب به او و سخت‌گیری‌هایش می‌دهم.
- بگو مگه هفت ماهه به دنیا اومدی؟ الان میام.
بردیا دو هفته‌ است که بابت دیر حاضر شدن مرا تنبیه می‌کند. شاید این آخر ماه، تف هم ته حقوقم نماند. عجله‌ای حاضر می‌شوم و بدو‌بدو به سمت ماشین می‌روم.
- جناب کارول گفتن از این‌ به بعد با راننده برید و با راننده برگردید.
عجله‌ای جوابش را می‌دهم:
- جناب کارول غلط کرد.
بعد هم سریع سوار ماشینم می‌شوم و به بیرون می‌روم.
تند‌تند وارد شرکت می‌شوم. می‌خواهم سوار آسانسور بشوم که دو مرد قوی هیکل جلویم را می‌گیرند:
- جناب کارول گفتن از پله‌ها برید.
خدایا! کاری کن تا من امروز قاتل جناب کارول‌شان نشوم.
- جناب کارول غلط کرد. می‌خوام برم.
- شرمنده! ما اجازه نداریم بذاریم برید.
چشمانم را در حدقه می‌چرخانم و برای این‌که دیرتر نرسم، سریع به سمت پله‌ها می‌روم.
روی پله‌ی آخر، صدای دادی باعث پریدنم به هوا می‌شود:
- خانم مگه شرکت خونه‌ی خالست؟ هروقت دلتون بخواد می‌یاد، هروقت دلتون می‌خواد می‌رید!
زیر لب نفرینش می‌کنم، اما در جوابش می‌گویم:
- رئیس... .
قبل از این‌که ادامه‌اش را بگویم اخم‌هایش را در هم می‌کند و جواب می‌دهد:
- زهرمار رئیس! دیر اومدی چونه هم می‌زنی؟
می‌خواهم دهان باز کنم تا چیزی بگویم اما صدایش باز مرا خفه می‌کند:
- بدو برو تو اتاقت. این ماه کسر حقوق میشی تا دفع دیگه مثل آدم بیای سرکار.
بعد هم با اخمانی درهم به سمت اتاق می‌رود و من را زیر بار سنگین نگاه کارکنان تنها می‌گذارد. کمی می‌ایستم، نفس عمیقی می‌کشم و بعد به طرف اتاق می‌روم.
- خانم هیچ‌کَس به شما یاد نداده اول در بزنید بعد بیاید داخل؟
بردیا! آخ بردیا!
- من فکر می‌کردم این‌جا اتاق مشترک هر دومونه!
ابروهایش را در هم می‌کند و درحالی که برگه را امضا می‌کند، می‌گوید:
- اشتباه فکر می‌کردید! شاید من با دوست دخترم این‌جا بودم اصلاً!
حیرت زده به قیافه جدی‌اش نگاه می‌کنم. او بود که این‌گونه با من صحبت می‌کرد؟
با حرص می‌گویم:
- مگه شرکت جای این‌کارهاست؟
مانند پسر بچه‌ای تخس می‌گوید:
- شرکت خودمه! می‌خوام جای این‌‌کارها باشه؛ حرفیه؟
درحالی که به سمت میز می‌روم، می‌گویم:
- خیر! حرفی نیست. پس از صبح ما هم با بوی فرندمون (دوست پسر) می‌آیم.
پوزخندی می‌زند و با طعنه می‌گوید:
- لازم نکرده. شما عکس‌هاتون با بوی فرندهاتون زیاد به دست ما رسیده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
نیش و کنایه‌هایش را دگر کجای دلم بگذارم؟ دلم از این همه نامهربانی‌اش گرفته است؛ این عقده هم می‌رود روی عقده‌ی این دو هفته. چرا دلم از قسمت دوست دخترش بیشتر گرفته بود؟ قطره‌ اشکی از چشم چپم می‌چکد، برای این‌که بیشتر جلوی او رسوا نشوم خود را مشغول کار نشان می‌دهم، اما قطرات اشکم از به یاد آوردن حرفش بیشتر ریزش می‌کنند. برگه‌ی زیر دستم حالا خیس‌ِ‌خیس شده بود. گریه‌هایی که هرگز صدا نداشتند!
- حالا چرا مثل بچه‌ها گریه می‌کنی؟
این را که می‌گوید برای اولین بار در عمرم، بغضم با صدای بدی می‌شکند. قطره‌قطره از دل چشما‌نم باران می‌بارد و جا خوردن او را حس می‌کنم.
- هی هانا!
دستانم را در هم قفل می‌کنم و بین زانو‌هایم روی صندلی می‌گذارم.
- جدی داری گریه می‌کنی؟
چیزی نمی‌گویم و سرم را پایین می‌اندازم؛ بعد از چند ثانیه می‌آید و کنار صندلی‌ام روی یک پا زانو می‌زند. صندلی را به طرف خودش می‌چرخاند. برمی‌دارد و در همان حال صورت غرق در اشکم را پاک می‌کند.
- می‌دونستی اولین نفری هستی که بردیا کارول داره اشکاش رو پاک می‌کنه؟
همین حالا هم بردیا کارول بودنش را به رخ می‌کشد. چیزی زیر لب می‌گوید که متوجه نمی‌شوم:
- تو همیشه اولین بودی. اولین عشق... اولین درد... اولین غم... .
زیاد اهمیتی به آن حرف که یک کلمه‌اش را نفهمیدم نمی‌دهم. بیشتر به این فکر می‌کنم که چرا باید از شنیدن آن جمله از دهن بردیا، ان‌قدر دلم بشکند؟
- باز که داری گریه می‌کنی دختر خوب!
باز هم گریه می‌کردم؟ یادآوری آن جمله‌اش باز هم به گریه‌ام انداخته؟ دستش روی گونه‌ام می‌نشیند تا باران‌های جدید را پاک کند اما کسی مثل گاو در را باز می‌کند:
- رئیس... .
بردیا می‌ایستد و با حرص می‌گوید:
- کوفت! این‌جا هیچ‌کَس به شما نگفته باید اول در بزنید؟
حساب‌دار نگاهی به من و سپس به بردیا می‌کند و بهت‌زده می‌گوید:
- شرمنده! من میرم بعداً میام.
بعد هم در را می‌بندد. بردیا زیر لب غرغر می‌کند و دوباره کنارم می‌ایستد.
- دیدی سیل اشکات کجا ریخته؟
نگاهم به برگه‌ی قرارداد که می‌افتد هینی می‌کشم. بردیا هم برگه را از زیر دستم برمی‌دارد، نگاه دقیقی می‌اندازد و بعد با تاسف سری تکان می‌دهد.
- حیف شد که!
از خجالت لبم را زیر دندان‌هایم می‌گیرم که این بار می‌گوید:
- هر چند دیگه مهم نبود!
بعد کاغذ را مچاله می‌کند و با نشانه گیری دقیقی درون سطل زباله کنار در می‌اندازد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
کاغذ قرارداد با شرکت جدید بود. همان شرکتی که قبل از دعوای من و بردیا جلسه گرفته بود.
- یعنی چی مهم نبود؟ مگه نباید فرم قرارداد می‌آوردیم امضاء کنن؟
درحالی که دست به جیب به سمت میزش می‌رود، هم‌زمان جوابم را می‌دهد:
- چرا خوب! اما این برای وقتیه که می‌خوایم قرارداد ببندیم؛ با این‌ها نباید قرارداد می‌بستیم.
ابروهایم بالا می‌پرد. اما شرکت خوبی بود که!
- برای چی؟
پشت میز می‌نشیند. لپ‌تاپ را صاف می‌کند و می‌گوید:
- پلیس بودن.
اوه! پلیس؟ چه معنی داشت که پلیس بخواهد وارد کار بشود؟ مگر این‌که... .
با چشمانی گرد شده می‌گویم:
- بردیا!
بردیا هومی می‌گوید و به تایپ کردن در لپ‌تاپ ادامه می‌دهد.
- وقتی پلیس وارد این قضیه شده، یعنی بهت شک کردن که داری یه کاری انجام میدی!
با این حرفم دستانش از تایپ می‌ایستد و چند ثانیه سکوت می‌کند. صندلی‌اش را می‌چرخاند و متفکر به من خیره می‌شود.
- با توام! تو که قرارداد رو کنسل کردی حتماً بیشتر بهت شک کردن.
دست زیر چانه می‌زند و به سکوت کردن ادامه می‌دهد.
- بردیا نکنه لو بری؟ خدای من!
استرس، دست و پایم را شل کرده‌ است. کاش می‌توانستم کاری کنم.
- به لوکا زنگ بزن. سریع!
با عجله بلند می‌شود و من عجول‌تر از او شماره لوکا را می‌گیرم و با هم به سمت در می‌رویم. هر دو یک هدف مشترک داریم.
- بله؟
خود را قدم‌زنان به بردیا می‌رسانم و وارد آسانسور می‌شویم.
- لوکا آب دستته بذار زمین بیا خونه.
- چی شده؟
تند‌تند می‌گویم:
- بیا می‌گمت.
از آسانسور خارج شده و به سمت ماشین مشکی رنگ بردیا می‌رویم. آخر این داستان چیست؟

***

- بابا بیاین مثل آدم توضیح بدید. سکته دادین من رو تا این‌جا.
بردیا می‌خواهد چیزی بگوید که جلوی دهانش را می‌گیرم. متعجب نگاهم می‌کند و سؤالی سر تکان می‌دهد.
- امن نیست! بریم تو حیاط حرف بزنیم.
لوکا روی پایش می‌کوبد و می‌گوید:
- ای بابا!
توی آلاچیق روی صندلی‌های چوبی می‌نشینم و من شروع به صحبت می‌کنم:
- ببینین. اولین قدم این‌که... .
قبل از گفتن باقی جمله‌ام، لوکا مانند قاشق نشسته می‌پرد وسط:
- من هنوز جریان رو نمی‌دونم. اول جریان رو بگو بعد قدم‌ها رو.
چشمانم را در حدقه می‌چرخانم و از بردیا می‌خواهم تا برای این احمق خنگ توضیح دهد.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
- خب حالا که فهمیدی، قدم اول چک کردن تمام گوشی‌های کارکنان‌تونه! همه، هر سه شرکت و همه خدمتکارها و بادیگاردهاتون.
آن دو با دقت گوش می‌دهند و من با تأکیدی زیاد صحبت می‌کنم. من در این بازی چه کار بودم که نمی‌خواستم بردیا لو برود؟
- یادتون باشه، یک روز همه رو مرخصی می‌دید و خدمتکار جدید می‌یارید تا کل خونه رو وارسی کنن که اگر دستگاه شنود بود، از بین بره.
حرفم که تمام می‌شود چند دقیقه‌ای هر دو سکوت می‌کنند و سپس لوکا می‌پرسد:
- من همه چی رو متوجه شدم جز یه تیکه!
سؤالی سری تکان می‌دهم که می‌گوید:
- تو که هیچ جای این باند نیستی، چه پافشاری داری که لو نره؟
دستانم بی‌حس می‌شوند. چرا سؤالی کرد که خودم هنوز جوابی قاطع برایش نداشتم؟ چرا کاری کرد قلبم آن حـ... . نه! حتی پیش خودم گفتنش هم خطرناک بود.
- من نزدیک یک‌سال تو خونه بردیا بودم. وقتی که حتی پدرم هم ولم کرده بود. یه‌جوری نباید دِینم رو ادا کنم؟
انگار که قانع شد بود، انگار که نفهمیده بود. نه از من، نه از این قلب سرکش.
- کار بعدی اینه که وقتی پلیس دنبالش هست، یعنی بهش شک کرده! در نتیجه ما باید کاری کنیم که نه تنها این شک از بین بره، بلکه محبوب تمام مردم هم بشه.
نگاهی به هم‌دیگر و سپس به من می‌کنند:
- چه‌ جوری؟
لبخند بدجنسی می‌زنم و با قفل کردن دست‌هام روی قفسه س*ی*نه‌ام، می‌گویم:
- میگم بهتون!

***

کرواتش را محکم می‌کنم و قبل از این‌که دستم را بکشم، مچم را در دستش می‌گیرد و می‌گوید:
- مطمئنی این کارها لازم بود؟
سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
- اره! لازم بود. بیا بریم که من رو روانی کردی.
با هم سوار ماشین می‌شویم و او نفسش را کلافه فوت می‌کند.
- بردیا هم خودت رو از صبح کشتی، هم من رو!
از لحظه‌ای که بیدار شد تا همین الان یک سر کلافه بود و من را هم کنار خودش کلافه کرده بود.
- من نمی‌خواستم هیچ کدوم از این‌ها رو کسی بفهمه.
جدی به سمتش برمی‌گردم و می‌گویم:
- حالا مجبوری بردیا! برای نجات باقی زندگیت باید پرده برداری کنی.
حالا رو به روی دادگاه هستیم. سرم را به سمتش برمی‌گردانم و می‌گویم:
- با ابهت بیا. همون بردیا همیشگی؛ نذار فکر کنن آوردنت پایین.
سری تکان می‌دهد و با ایستادن ماشین هر دو با کشیدن نفس عمیقی بیرون می‌آییم. او مثل همیشه با ابهت و من با پرستیژ جدیدی رو به رسانه‌ها پیاده می‌شویم.
- بانو هخامنش؟ راسته که جناب کارول پولشویی می‌کردن؟
کَس دیگری از آن سو می‌پرسد:
- به نظرتون برنده این دادگاه کیه؟
رو به ‌دوربین‌ها می‌ایستم و می‌گویم:
- جناب کارول هیچ‌وقت پولشویی نمی‌کردن. امروز هم پرده از تمام کارهاشون برمی‌داریم تا دقیق‌تر متوجه این موضوع بشید.
نفس عمیقی می‌کشم و در جواب سؤال بعدی می‌گویم:
- این دادگاه هیچ برنده‌ای نداره. فقط مردم جناب کارول رو بهتر می‌شناسن و متوجه میشن که قضاوت نکنن.
بعد هم بدون توجه به باقی سؤالات به سمت در دادگاه بزرگ می‌رویم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
با قورت دادن آب دهانم پشت میز به عنوان وکیل متهم می‌نشینم. بردیا با نگاهی که سراسر نفرین به من بود در جایگاه متهم، جای می‌گیرد.
- لازمه؟
چشمانم را روی هم قرار می‌دهم و برای هزارمین بار تکرار می‌کنم:
- آره بردیا. لازمه، به پیر به پیغمبر لازمه!
پوفی می‌کشد و دست زیر چانه‌اش می‌گذارد. با آمدن قاضی همه به احترامش می‌ایستیم. او هم با نشستن سر جایش، شروع دادگاه را اعلام می‌کند.
- دادستانی، خلاصه پرونده رو یک بار بازگو کن.
دادستان با ایستادن و جلوی قاضی رژه رفتن، می‌گوید:
- متهم، جناب بردیا کارول، با گردش حسابی بالا، تحت تعقیب پلیس قرار گرفت. او خانه‌ای مجلل و ماشین‌های زیادی دارد. سه شرکت که هرکدام کار متفاوتی انجام می‌دهند... .
به بردیا نگاه می‌کنم، با کلافگی لب زیر دندان گرفته و به دادستان گوش می‌دهد:
- با شروع عملیات پلیس، او در روز جلسه با کلافگی خواست تا زمان قرارداد را اطلاع بدهد. بعد از خروج همکارها، همه‌ی کارکنان را بیرون کرد و دو ساعت زودتر از پایان ساعت کاری کل شرکت را خالی کرد.
اراجیف می‌گفت. تمام سعیش را می‌کرد تا بردیا را آدم بدِ جلوه دهد. قاضی رو به بردیا می‌کند و می‌گوید:
- آیا حاضرید که جلسه دادگاه به صورت پخش زنده روی تلویزیون قرار بگیره؟
با ضربه‌ی من به پایش، قبول می‌کند و دوباره به سکوت می‌رود.
دادستانی:
- تمام ماجرا به این‌جا ختم نمی‌شد! پلیس متوجه شد که کامیون قطعات کامپیوتر و پارچه‌های لباس که از دو شرکت آقای کارول، به مقصد فروش خارج می‌شدند، پس از گذشت ساعت‌ها، دو کامیون با دو بار کاملاً شبیه به هم از راه دیگری، یا به قول معروف از فرعی می‌رود.
اوه! چه اطلاعات کاملی!
- پلیس به تعقیب کامیون مشکوک پرداخت اما در کمال تعجب، کامیون به اون بزرگی خورد زمین و بُرد آسمان شد. چه ماجرای مشکوکی پشت این قضیه وجود داره؟
قاضی چکشش را روی جای مخصوص می‌کوباند و می‌گوید:
- دادستانی بشینه، وکیل متهم نظرش چیه؟
می‌ایستم و موهایم را با طنازی پشت گوشم می‌فرستم.
- آقای قاضی، دادستانی جوسازی می‌کنند. جناب کارول وقتی سه شرکت دارن، گردش حساب مالی و خونه و ماشین، کاملاً طبیعیه!
قاضی می‌گوید:
- در مورد کامیون‌های مشکوک، خروج مشکوک تمام کارکنان در اون روز چی می‌گید؟
لبخندی می‌زنم. همه چیز همان‌طور که باید پیش می‌رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
- نظر خودتون در این‌باره چیه آقای قاضی؟
بردیا لگدی به پایم می‌زند و زیر لب می‌گوید:
- ان‌قدر کشش نده! یه ملت دارن من رو می‌بینن.
لبخند اجباری از درد پایم می‌زنم که قاضی می‌گوید:
- کاملاً مشکوکه! اگه دفاع درستی نداشته باشید، قطعاً موکلتون حکم بزرگی می‌خوره.
بردیا پوزخندی می‌زند و این پوزخند می‌شود قوت قلب من.
- متاسفانه، قضاوت خیلی این جهان رو پر کرده‌. تمام این موردها از نظر یک غریبه ممکنه غیرعادی باشه. اما نه برای منی که با دستور جناب کارول تمام این کارها رو انجام دادم.
قاضی ابرو بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- ادامه بده.
قدم‌زنان رو به روی قاضی قرار می‌گیرم و می‌گویم:
- کامیون خیلی یهویی گم میشه. سوال این‌جاست، کامیون‌ها کجا رفتن؟ بارشون چی بوده؟
قاضی کنجکاوانه خیره‌ام می‌شود و بردیا مضطرب پایش را تکان می‌داد.
- شاید باورتون نشه اگه بگم این آقا هفتصد و بیست فرزند داره.
قاضی نگاهی به بردیا می‌اندازد و《عجب》ی می‌گوید.
- جناب کارول، پنج ساله، مخفیانه در کارگاه شرکت لباس مخصوص هفتصد و بیست کودک تولید می‌کنه و به طور رایگان در اختیارشون قرار میدن.
دادستانی می‌ایستد و می‌گوید:
- اعتراض دارم، این‌ها ربطی به پرونده نداره.
قاضی در جواب دادستانی می‌گوید:
- وارده؛ خانم لطفاً چیزی بگید در مورد پرونده.
بدون توجه به حرفش ادامه می‌دهم:
- به نظر شما در مورد گم شدن کامیون، پلیس همه چی رو به طور صحیح به دادگاه داد؟
نگاهی به دادستانی می‌کنم و با نیش‌خند می‌گویم:
- کامیون اون روز غیب نشد. بلکه پلیس جلوی کامیون رو گرفت و وارسیش کرد. مقصد رو هم متوجه شد. اما به دلیل خواهش‌های من، مبنی بر مخفی موندن این کار قبول کردند چیزی نگن.
قاضی می‌گوید:
- مدرکی هم دارید که این ادعا رو ثابت کنه؟
سری تکان می‌دهم و از میان شاهدان، از آن پلیس درخواست می‌کنم تا بیاید.
من وکیل جعلی بردیا بودم. خودم مدرک وکالتم را جعل کردم تاکسی غیر از خودم نداند جناب کارول، همان بردیا خان مافیاست.
- شما شهادت می‌دید که اون روز تمام این اتفاقات افتاد و خانم وکیل ادعاشون درسته؟
پلیس نگاهی به من می‌کند و با دیدن لبخند من، می‌گوید:
- بله؛ تمام این اتفاقات اون روز افتاد.
قاضی تشکر می‌کند و فرمی جلویش می‌گذارند تا شهادتش را کتبی اعلام کند‌.
- جناب کارول، به طور ناشناس سازنده پنجاه مدرسه در مناطق محروم بود. هفتصد و بیست کودک را تحت پوشش خود و دویست کودک بیمار را با دادن هزینه بیمارستان، به زندگی دوباره دعوت کرد.
قاضی کوتاه می‌پرسد:
- مدرک؟
از بین شاهدان، تعدادی کودک را با پیشوند خاله صدا می‌زنم که بردیا با دیدن کودکان، عصبی انداکی از بطری آب رو به رویش می‌نوشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
کودک در جایگاه می‌ایستد که دادستانی می‌گوید:
- اعتراض دارم، کودک زیر هجده ساله، شهادتشون قبول نیست.
قاضی سر به تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
- وارده؛ کسی دیگه‌ای نیست که بخواد شهادت بده؟
سرپرست خانه کودکان بلند می‌شود.
- من هستم.
قاضی:
- خب! آیا شما حرف‌های وکیل آقای بردیا کارول رو قبول دارید؟
سرپرست خانه، همان‌طور طبق نقشه می‌گوید:
- بله. من نماینده این کودکان هستم، جناب کارول سرپرستی هفتصد و بیست کودک رو داره.
قاضی، حرف‌های او را مکتوب می‌کند و رو به من می‌گوید:
- حرف دیگری هم دارید؟
من که با تمام شدن حرف‌های قبلم روی صندلی روکش پلاستیکی نشسته بودم، می‌ایستم و می‌گویم:
- موکل من، فردی هستند که تمام کشور می‌شناسنشون. با این اتهام که دادستانی و پلیس به ایشون زدند، جلوه کاری ایشون خراب شد.
- خب الان می‌خواید چی‌کار کنید؟
جواب قاضی را می‌دهم:
- می‌خوام، مقابل دوربین، دست راست ایشون جناب لوکا تشریف بیارند و توضیح بِدن که در تمام سال‌هایی که کنار ایشون بودند چه رفتارها و کارهایی از ایشون دیدن؟
قاضی لوکا را صدا می‌زند. او هم پرستیژ مغروری به خود می‌گیرد و در جای مخصوص می‌گوید:
- دقیق از لحظه‌ای که ایشون فارغ‌التحصیل شدند و اولین شرکتشون یعنی شرکت بی‌اِل (B.L) رو زدند من کنارشون بودم.
بردیا به من اشاره می‌کند تا کنارش بنشینم و سپس می‌گوید:
- رو نکرده بودی ان‌قدر هفت خطی!
تمام حواسم پِی حرف‌های لوکا بود و اصلاً متوجه نشدم چه از دهان لعنتی‌ام بیرون پرید:
- من واسه کسایی که برام مهم باشن حتی جونم هم میدم.
شِت! سوتی بزرگی بود.
- من برات مهمم؟
لحنش خاص بود، یا قلب من زیادی بی‌جنبه؟
- با توام هانا! من برای چی برات خاصم؟
کی می‌توانستم خود را جمع کنم و جوابی قانع کننده به او بدهم؟
- درخواست دیگه‌ای ندارید خانم وکیل؟
از لفظ خانم وکیل که قاضی می‌گوید، خوشم می‌آید و لبخندی می‌زنم:
- می‌خوام که دادستانی و پلیس که اون روز کامیون رو بررسی کرد به خاطر انگ خلافکار بودنی که به موکلم زدن، رو به روی دوربین از جناب کارول عذرخواهی کنن.
بردیا از این حرف خشکش می‌زند. این جزء نقشه نبود، اما کار خیلی خفنی بود!
- نیازی به این کارها نیست هانا!
خیلی جدی به سمتش برمی‌گردم و برای اولین بار، رو به روی او جسور می‌گویم:
- میشه توی کارم دخالت نکنی؟
 
بالا پایین