Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,816
- مدالها
- 6
لب پایینم را زیر دندان میگیرم و سؤالی میگویم:
- نمیدونم! به نظرت برای چیه؟
بازی میکردم! با او و کلمات. اینگونه بیشتر عذاب میکشید.
- بردیا! متوجه حرکاتت هستی؟
حرکاتم؟ مثلاً نزدیک شدن به او تا جایی که دیگر راه عقب رفتن نباشد و مجبوری به کتابخانه تکیه کند؟
- اره هستم! تو چی؟ تو هم متوجه حرکاتت بودی؟
آنقدر نزدیکم که صدای قورت دادن آب دهانش را میشنوم.
- مگه... من... کاری کردم؟
لب برمیچینم و سر تکان میدهم.
- آره! کار خیلی بدی!
لبتر میکند تا چیزی بگوید اما قبل از هر چیزی کمرش را در دست میگیرم و به طرف دیوار هل میدهم.
- اِه... بردیا! چیکار میکنی؟ ولم کن.
نزدیکتر میشوم و دستم را کنار سرش قرار میدهم.
- ولت کنم که چی؟ که از اتاق بقیه مردها جمعت کنم؟
اخمی میکند و میگوید:
- یعنی چی از اتاق بقیه مردها؟ منظورت از این کارها چیه؟
دستم را برمیدارم و کاملاً به او میچسبم. سرم را نزدیک گردنش میبرم و آرام میگویم:
- چه منظوری میتونم داشته باشم هانا؟ فقط واسه ما بدی؟ واسه بقیه دست توی دست؟
دیگر کمکم اشکانش رو به روان شدن بودند.
- خواهش میکنم اینطوری نکن! بذار اگه مشکلی هست، بشینیم حلش کنیم.
نفسم را در کردنش رها میکنم و پاسخ میدهم:
- چرا؟ مگه الان اذیتی؟
دستهای شل شده از ترسش را روی شانههایم میگذارد و سعی میکند مرا دور کند.
- بردیا به خدا نفسم داره میگیره.
کمی، فقط کمی از عصبانیتم را نشانش میدهم و در همان حال زیر لب میغرم:
- چهطوری کنار اون نفست نمیگرفت، تو یه اتاق تنها با اون خفه نمیشدی! به ما که میرسی مشکلاتت به روز میده؟
هقی میکند و میگوید:
- کدوم اتاق لعنتی؟ حدأقل بگو برای چی دارم اینطوری تنبیه میشم؟
فشارم را به او بیشتر میکنم، حالا کاملاً بین من و دیوار قفلِقفل است.
- این تنبیه نیست هانا! فقط دارم بهت نشون میدم وقتی شش ماه تو خونه من بودی؛ من خیلی مردتر از اون مردی بودم که باهاش دست توی دست بودی. وگرنه... .
لرزی میکند و میگوید:
- کدوم مرد دست تو دست؟ تو رو خدا واضح حرف بزن.
از اینطور دروغ گفتنش متنفر بودم.
- کدوم مرد؟ اره؟ همونی که باهاش تو اتاق بودی هانا خانم!
اینها را فریادزنان میگویم. هقهق که میکند با ضرب ولش میکنم و به سمت پاکت میروم.
- احمقم من! احمق! وقتی که چند ماه تو خونم بودی و بهت دست نزدم؛ تو هم پا شدی به بهونه مامانت رفتی کنار این و اون!
پاکت را به سمتش پرتاب میکنم که در شکمش میخورد و آخش بلند میشود.
- بگیر این عکسها رو نگاه کن. احمق بازیهات یادت بیان.
پشتم را به او میکنم و پیپکشان به همان ساختمانها نگاه میکنم. همانهایی که حالا در تاریکی شب فرو رفتهاند.
- بـ... بردیا!
- نمیدونم! به نظرت برای چیه؟
بازی میکردم! با او و کلمات. اینگونه بیشتر عذاب میکشید.
- بردیا! متوجه حرکاتت هستی؟
حرکاتم؟ مثلاً نزدیک شدن به او تا جایی که دیگر راه عقب رفتن نباشد و مجبوری به کتابخانه تکیه کند؟
- اره هستم! تو چی؟ تو هم متوجه حرکاتت بودی؟
آنقدر نزدیکم که صدای قورت دادن آب دهانش را میشنوم.
- مگه... من... کاری کردم؟
لب برمیچینم و سر تکان میدهم.
- آره! کار خیلی بدی!
لبتر میکند تا چیزی بگوید اما قبل از هر چیزی کمرش را در دست میگیرم و به طرف دیوار هل میدهم.
- اِه... بردیا! چیکار میکنی؟ ولم کن.
نزدیکتر میشوم و دستم را کنار سرش قرار میدهم.
- ولت کنم که چی؟ که از اتاق بقیه مردها جمعت کنم؟
اخمی میکند و میگوید:
- یعنی چی از اتاق بقیه مردها؟ منظورت از این کارها چیه؟
دستم را برمیدارم و کاملاً به او میچسبم. سرم را نزدیک گردنش میبرم و آرام میگویم:
- چه منظوری میتونم داشته باشم هانا؟ فقط واسه ما بدی؟ واسه بقیه دست توی دست؟
دیگر کمکم اشکانش رو به روان شدن بودند.
- خواهش میکنم اینطوری نکن! بذار اگه مشکلی هست، بشینیم حلش کنیم.
نفسم را در کردنش رها میکنم و پاسخ میدهم:
- چرا؟ مگه الان اذیتی؟
دستهای شل شده از ترسش را روی شانههایم میگذارد و سعی میکند مرا دور کند.
- بردیا به خدا نفسم داره میگیره.
کمی، فقط کمی از عصبانیتم را نشانش میدهم و در همان حال زیر لب میغرم:
- چهطوری کنار اون نفست نمیگرفت، تو یه اتاق تنها با اون خفه نمیشدی! به ما که میرسی مشکلاتت به روز میده؟
هقی میکند و میگوید:
- کدوم اتاق لعنتی؟ حدأقل بگو برای چی دارم اینطوری تنبیه میشم؟
فشارم را به او بیشتر میکنم، حالا کاملاً بین من و دیوار قفلِقفل است.
- این تنبیه نیست هانا! فقط دارم بهت نشون میدم وقتی شش ماه تو خونه من بودی؛ من خیلی مردتر از اون مردی بودم که باهاش دست توی دست بودی. وگرنه... .
لرزی میکند و میگوید:
- کدوم مرد دست تو دست؟ تو رو خدا واضح حرف بزن.
از اینطور دروغ گفتنش متنفر بودم.
- کدوم مرد؟ اره؟ همونی که باهاش تو اتاق بودی هانا خانم!
اینها را فریادزنان میگویم. هقهق که میکند با ضرب ولش میکنم و به سمت پاکت میروم.
- احمقم من! احمق! وقتی که چند ماه تو خونم بودی و بهت دست نزدم؛ تو هم پا شدی به بهونه مامانت رفتی کنار این و اون!
پاکت را به سمتش پرتاب میکنم که در شکمش میخورد و آخش بلند میشود.
- بگیر این عکسها رو نگاه کن. احمق بازیهات یادت بیان.
پشتم را به او میکنم و پیپکشان به همان ساختمانها نگاه میکنم. همانهایی که حالا در تاریکی شب فرو رفتهاند.
- بـ... بردیا!
آخرین ویرایش: