جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,711 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
5
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,659
10,933
مدال‌ها
9
اخم در هم می‌کند و می‌گوید:
- نه هانا!
به او اهمیتی نداده و فقط زیر لب جوابش را می‌دهم:
- دهنت رو ببند.
نمی‌دانم آن همه شجاعت را از کجا جمع کرده‌ام! اصلاً فکر بیرون از این دادگاه که همه چیز در دست اوست نبودم!
- جناب کارول؟ شما به این کار راضی هستید؟
امان از قاضی‌های روی اعصاب! بردیا می‌ایستد، کف دستانش را روی میز می‌گذارد و مقتدر می‌گوید:
- خیر جناب قاضی. من کل تلاشم رو کردم که به کشورم، از هر لحاظ خدمت کنم. اتهامی که بهم زده شد قابل درک نبود، اما آدم‌های رو به روی من هم شخصیت خودشون رو دارن. من اصلاً علاقه‌ای ندارم شخصیتشون رو خرد کنم.
بعد هم بدون اجازه‌ی کسی سرجایش می‌نشیند. برخلاف تصور من، خیلی خوب حرف زده بود و این برای مقابله با اتهامات آن آدم‌های بیرون هم قابل استفاده بشه.
- آقای کارول، ما به خاطر اتهامی که بهتون زدیم، عذر خواهی می‌کنیم. امیدوارم درک کنید که قصد ما فقط برقراری امنیت بود.
سپس نفس عمیقی می‌گیرد و با ایستادن می‌گوید:
- این جلسه دادگاه تمومه. امیدوارم همه الگوی
زندگیشون رو، جناب کارول قرار بدن! شاید این‌طوری دنیا جای بهتری بود برای زندگی.
پا به بیرون که می‌گذاریم موج خبرنگاران حمله می‌کنند:
- جناب کارول، پیامتون به مردم ایتالیا به خاطر این ایثارگری که کردید چیه؟
- آقای کارول، بعد از این اتهام بزرگ باز هم علاقه‌ای دارید که در ایتالیا بمونید؟
بردیا دست در جیب، جواب هیچ یک را نمی‌دهد و من برای جمع و جور کردن می‌گویم:
- حتماً شما پخش زنده جلسه دادگاه رو دیدید. روی آقای کارول فشار زیادی بود، به نظرم سؤالاتتون رو از دادستانی بپرسید.
بعد هم با بردیا از باقی مانده پله‌ها پایین می‌رویم و سوار آن رخش سیاهش می‌شویم. راننده که شروع به رانندگی می‌کند بردیا سمت من می‌چرخد و با تهدید می‌گوید:
- خوب خانم هخامنش، یه چیزایی می‌شنیدم توی دادگاه؟ چی می‌گفتی؟
آب دهانم را پایین می‌فرستم و می‌گویم:
- نه چیزی نگفتم!
سمتم خم می‌شود و می‌گوید:
- چرا اتفاقاً می‌گفتی! خفه شو بردیا، دهنت رو ببند، توی کارم دخالت نکن. می‌ذاشتمت چند تا فحش مادر پدری هم می‌دادی راحت بشی.
خودم را می‌زنم به کوچه علی چپ و می‌گویم:
- من که یادم نمی‌آد.
بازویم را می‌گیرد و به طرف خودش می‌کشد:
- هانا! سعی کن دختر خوبی باشی، چون فقط در اون صورته که من مافیای خوبیم!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
5
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,659
10,933
مدال‌ها
9
دست رو قفسه سی*ن*ه‌اش می‌گذارم، به عقب هلش می‌دهم و با لبخندی زورکی می‌گویم:
- خیلی ترسیدم!
مرا روی خود پهن می‌کند و درحالی که لاله گوشم را زیر دندان می‌گیرد با لحن ترسناکی به تأیید می‌گوید:
- هوم؛ بترس! ترس خوبه. مخصوصاً مقابل من!
برای این‌که صحنه بیشتر از این باز نشود، خودم را سریعاً عقب می‌کشم و می‌گویم:
- اصلاً جنبه نداری.
سرجایم می‌نشینم که او به سمتم خم می‌شود و با همان لحن می‌گوید:
- ترسیدی؟ از چی؟
نمی‌دانست درونم چه حالی‌ست. نمی‌دانست چه غوغایی در من به پا کرده. ترس؟ ترس فقط کلمه بود در مقابل حال من!
- نه ترس از چی؟
باز هم مثل سگ می‌ترسیدم اما زبانم دراز بود. او هم نیش‌خندی می‌زند و درحالی که بیرون را می‌نگرد، می‌گوید:
- من فقط مقابل آدم‌هایی که دوسشون دارم خیلی مهربون و با جنبه‌ام.
س*ی*نه‌ام سنگین می‌شود و می‌پرسم:
- مثلاً کی؟
شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- نمی‌دونم. مثلاً دوست دخترم.
دیدم تار است. او بی‌رحم است! حدأقل مقابل من.
- ساکتی؟
این بار من نیش‌خندی می‌زنم:
- من فقط مقابل کسایی که دوسشون دارم حرف می‌زنم.
با لبخند مسخره‌ای تأیید می‌کند و می‌گوید:
- حرفت درسته، ما تصاویرش رو هم دیدیم.
با حرص سمتش برمی‌گردم و می‌گویم:
- میشه ان‌قدر تیکه نندازی؟
ریلکس جواب می‌دهد:
- اگه کم‌تر چرت و پرت بگی، کم‌تر تیکه می‌ندازم.
کفری می‌گویم:
- اصلاً می‌دونی چیه بردیا؟ دلم خواست! رفتم تو اتاق مرده؟ دلم خواست... .
حرفم تمام نشده که بردیا دستش را روی دهانم می‌کوبد:
- یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه زرزر اضافه کن، تا سی و دوتا دندونت رو خرد کنم.
گرمی خون کنار لبم حس می‌شود. نگاهش که به اشکان جمع شده و لب خونی‌ام میفتد، کلافه نفسش را فوت می‌کند.
- ببین چی‌کار می‌کنی! هزار دفعه گفتم چرت و پرت نگو جلوی من. آخرشم با این مسخره بازی‌هات کار دستمون میدی!
حالا مقصر هم من بودم. چون او قدرت داشت و من هانای تنها بودم. پناه بی پناه بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
5
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,659
10,933
مدال‌ها
9
با این فکرها اشک‌هایم بیشتر روان می‌شود. بدی من به او چه بود؟ من که تمام تلاشم را برای راضی بودن او کرده بودم!
- هانا! خوبی؟
بینی‌ام را بالا می‌کشم. نه! خوب نبودم، به اندازه تمام مهربانی‌هایم مقابل او خوب نبودم!
وارد حیاط که می‌شویم در ماشین را دل‌خور خودم باز می‌کنم و پیاده می‌شوم.
- هانا؟ هانا یه دقیقه وایستا!
اگر به هرکسی مغزش فرمان می‌داد، در آن لحظه قلبم فرمان داد پاهایم کنار همان ماشین مشکی رنگ بایستد.
- چه‌قدر تو دل‌نازکی!
کنارم که می‌رسد با بغض می‌گویم:
- خیلی بد اخلاقی! همیشه با من بد حرف می‌زنی.
دستش روی گونه‌ام می‌نشیند و اشکان روانم را پاک می‌کند.
- ای بابا. به قول مامانم چرا همیشه اشکت دم مشکته؟ ببخشید خوب!
بعد هم مرا در آغوش پدرانه‌اش می‌گیرد. کارهای او برایم همیشه برادرانه و پدرانه بود. مرا بیشتر مانند خواهرش یا فرزندش می‌دید، وگرنه هیچ‌کَس محبت‌های او را با عنوان دیگری نمی‌کند!
- آروم باش! باشه؟ تو همیشه همین‌قدر اشک داری؟
تک‌خنده‌ی تلخی می‌کنم.
- یه بنده‌ی خدایی فقط با دوست دخترش مهربون و خوش رفتار بود.
می‌خندد و من از شنیدن صدای خنده‌اش بغض می‌کنم، نکند روزی برسد که دلم برای این صدا تنگ شود! نکند برسد آن درد هجری که نباید درموردش بپرسی!
- دیدم تو سینگلی، گفتم یه ارفاق به حال توئم بکنم.
هنوز سرم روی سی*ن*ه‌اش بود و در همان حال جواب می‌دهم:
- اگه شو بعدی من هم باشم، قطعا یه دوست پسر برام پیدا میشه.
نفس‌ها را حریص به ریه‌اش می‌فرستد و کف دستش را روی کمرم می‌زند. شمرده‌شمرده می‌گوید:
- دختر خوب، توی حیاط پشتی خونم، جایی که اگه بکشمت کسی کمکت نمی‌کنه، خودم رو تهدید می‌کنی؟ شما خیلی غلط می‌کنی وقتی تو خونه‌ی منی بوی فرند(دوست پسر) پیدا کنی.
می‌خندم و در جوابش می‌گویم:
- حالا از خدا که پنهون نیست، از تو هم پنهون نباشه؛ به شدت منتظر اینم یکی بیاد دستم رو بگیره بگه تا ابد مال منی.
دستم را کنار صورتم روی س*ی*نه‌اش می‌گذارد، فشار کوچکی وارد می‌کند و زیر لب جیزی می‌گوید که متوجه نمی‌شوم:
- تو همین الانش هم تا ابد مال منی.
اما قبل از این‌که بپرسم چه گفته، خروس بی‌محل همیشگی از راه می‌رسد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
5
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,659
10,933
مدال‌ها
9
- معذرت می‌خوام مزاحم خلوتتون میشم خانم هخامنش.
دندون قروچه‌ای می‌کنم و به سمتش برمی‌گردم. می‌گویم:
- می‌تونی همین الان بری و بیشتر از این مزاحم نشی.
خنده‌ی تمسخرآمیزی می‌کند و سرش را به علامت منفی تکون می‌دهد:
- متأسفانه اومدم رئیسم رو ببرم و تو رو توی خماری ادامه حرفاتون بذارم.
پوفی می‌کشم و می‌گویم:
- می‌دونی شبیه چی هستی؟
ریلکس دست در جیب می‌کند و در کنار بردیا می‌ایستد.
- هر چی هستم مثل تو زشت نیستم.
دهان باز می‌کنم تا چند تا دُرشت بارش کنم اما بردیا پیش‌دستی می‌کند:
- بسه، چی می‌خواستی بگی لوکا؟
لوکا انگار که تازه یادش آمده باشد برای چه پا به این‌جا گذاشته است، می‌گوید:
- باید بریم.
بعد هم چشمکی پیوست حرفش می‌کند که بردیا سری تکان می‌دهد.
- کجا برین؟
لوکا با صورتی خنثی می‌گوید:
- به تو چه فضول.
دو نفری به سمت آن طرف خانه می‌روند و من همان‌جا سر جایم می‌ایستم، به رفتنش نگاه می‌کنم و از دور به قدم‌هایی می‌نگریدم که او را از من دورتر می‌کرد. او می‌رفت و کت مشکی‌اش را با خود می‌برد، اما عطرش هنوز پابرجا بود! هنوز موهایم بوی عطری را می‌دادند که دیر فهمیدم جانم برایش می‌رود.

***

پشت میز می‌نشینم و لپ‌تاپ را باز می‌کنم.
- می‌تونم بیام داخل؟
ابروهایم بالا می‌پرد. لوکا و این همه شعور؟
- چرا که نه!
وارد می‌شود و با نیم‌چه لبخندی می‌پرسد:
- خوبی؟ جدیداً خیلی تو فکری.
لبخندی می‌زنم و در جوابش سر تکان می‌دهم.
- این مدتی که نبودم، یکم کارهام عقب افتادن. دارم اون‌ها رو مرتب می‌کنم.
هومی‌ می‌گوید و با زبان، لبش را تر می‌کند.
- می‌خواستم یه چیزی بهت بگم، ولی راستش روم نمیشه.
کنجکاو لپ‌تاپ را می‌بندم و صندلی را به سمتش که روی تخت نشسته می‌چرخانم.
- نه بابا، بگو چی‌شده؟
کمی با خودش کلنجار می‌رود و در آخر می‌گوید:
- میشه رابطمون رو درست کنیم؟
با گفتنش نفس راحتی می‌کشد اما نفس من در س*ی*نه حبس!
- چی؟
فقط خداخدا می‌کردم منظورش آن چیزی نباشد که در فکر من است.
- نه‌نه! بد برداشت نکنی یه وقت. منظورم اینه که به قول مامان بردیا، دیگه کم‌تر مثل سگ و گربه به جون هم بیفتیم؛ به عبارتی دیگه مثل دوتا دوست باشیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
5
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,659
10,933
مدال‌ها
9
بوی بدی به مشامم می‌رسید. لوکا نمی‌توانست ان‌قدر خوب باشد.
- راستش رو بگو، چی می‌خواستی بگی؟
نگاه خیره‌ای می‌کند و سپس با افسوس می‌گوید:
- خیلی بی‌لیاقتی! من رو باش اومدم با کی دوست بشم... .
بعد هم از جایش بلند می‌شود و پس از رفتن در را محکم به هم می‌کوبد. وا! با این رفتار لوکا، باز هم کسانی هستند که معتقدند گرما در اعصاب مردم تأثیری ندارد!
لباس مرتبی می‌پوشم و پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌روم.
- مگه آدم نیستی؟
صدای سرد بردیا باعث می‌شود نرسیده به پله‌ آخر سرجایم میخ‌کوب شوم، اما او ریلکس از پشت سرم به سمت سالن می‌رود و قیافه متعجب مرا به کتفش می‌گیرد.
- کجی؟ نمی‌تونی بری؟
این‌بار لوکا بدون شنیدن جواب من پله‌ها را سریع پایین می‌رود!
- چه‌خبرتونه؟
کسی پاسخ‌گو نیست! لوکا به سمت بردیا که روی صندلی سلطنتی ابریشم قرمزش نشسته است می‌رود و چیزی در گوشش می‌گوید. نگاه بردیا روی من می‌افتد و میان حرف لوکا می‌گوید:
- این با این تیپ قراره حضور داشته باشه؟
حضور در کجا؟ این دیوانه امروز جن‌ها به سراغش آمده بودند؟ لوکا نگاهی به من می‌کند و اخم‌هایش را مانند بردیا در هم می‌کند.
- لباس مناسب‌تر از این نداری؟
والا در ایتالیا بهتر از این نمی‌شد لباس پوشید! این چه افکار عتیقه و پوسیده‌ایست؟
- پاشو برو یه دست کت و شلوار بپوش. می‌خوای ابرومون رو ببری؟
کسی اگر به من می‌گفت این‌جا چه خبر است یه ماچ مهمانش می‌کردم.
- خب اگه به من هم بگین چه خبره قطعاً میرم یه لباس مناسب می‌پوشم.
بردیا دندان روی هم می‌ساید و رو به لوکا می‌گوید:
- من امروز اعصاب ندارم، یهو دیدی بی‌خیال قرارمون شدم، بردمش تو اتاق تا جون داره زدمش! بگو پاشه بره لباس درست بپوشه.
لوکا چشم غره‌ای به من می‌رود و با حرص می‌گوید:
- بدو برو لباس آدمی بپوش.
نگاهی به خودم می‌کنم. از زانو به بالا اگر توری بودن قسمت بالا تنه و ل*خت بودن پاهایم را فاکتور می‌گرفتم، لباس نامناسبی نبود!
- فقط نشنیده بودم بگن تو ایتالیا حجاب اجباریه!
بعد هم با حرص راه آمده را برگشتم و به صدای داد بردیا هم توجهی نکردم:
- حالا بشنو! این‌جا قانون منه.
دهن کجی می‌کنم و در اتاق را به عمد برهم می‌کوبم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
5
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,659
10,933
مدال‌ها
9
به سالن که می‌رسم، صدای با تهدید بردیا بلند می‌شود:
- وای به حالت، وای به حالت اگه حرف چرت و پرت بزنی یا خودمونی بشی با مهمون‌ها، اون وقته که به خاک مادرم قسم تیکه‌تیکه شدت رو می‌فرستم برای داداشت!
پشت چشمی نازک می‌کنم که نیش‌خندی می‌زند و ادامه می‌دهد:
- هرچند، فکر نکنم اصلاً تحویلت بگیرن!
سرجایم از حرفش میخ‌کوب می‌شوم. او خودش را بالا گرفته بود و من تا این حد برایش حقیر بودم؟
هانا نبودم اگر... .
با باز شدن در سالن روی مبل می‌نشینم و باقی تهدیدهایم را می‌گذارم برای بعد. در کاملاً باز می‌شود و اول راننده جلو می‌آید، پشت سرش هم هفت پسر با کت و شلوارهایی که مانند ماسکشان سیاه بود وارد می‌شوند. با دیدن قیافه‌هایشان دست و پایم شل شد و فشارم افتاد... لعنتی‌ها جذبه‌هایشان آدم می‌کشت!
- Hello jaja(سلام جی‌جی)
بردیا به جی‌جی سلام می‌کند، سلامی رسمی. سلامی که پشتش بوی خون می‌آمد، نکند این‌ها دور هم جمع شده‌اند تا کسی را بکشند؟
- sit down please(بشینید لطفاً)
نفسم بالا نمی‌آمد، قلبم تپش گرفته بود و کف دستانم از ترس عرق کرده بودند! من می‌ترسیدم، مثل سگ از اکیپ این هفت تَن به علاوه بردیا و لوکا می‌ترسیدم! همه‌ی آن‌ها قیافه‌هایشان خلافکار بودن را داد میزد... می‌ترسیدم از روزی که قربانی یکی از این خلاف‌هایشان باشم.
مردی از میان‌شان نیم‌نگاهی به من می‌کند و درحالی که روی مبل بیشتر لم می‌دهد از لوکا می‌پرسد:
- دختره همینه؟
ترس دلم را بیشتر چنگ می‌زند، حالا من کاملاً در آغوش ترس‌ها بودم... تنها دختر آن جمع من بودم! نکند اولین قربانیشان مرا در نظر گرفته باشند؟!
لوکا سری تکان می‌دهد که کسی دیگر ماسکش را برمی‌دارد و با تمسخر می‌گوید:
- زیادی بچه نیست؟
بردیا شانه‌ای بالا می‌اندازد و در جوابش می‌گوید:
- کتاب رو از روی جلدش قضاوت نکن، این آب نمیبینه وگرنه شناگر ماهریه!
با استرس نگاهی به لوکامی‌کنم که بی‌حرف نگاه از من برمی‌دارد.
-بلد نیسته حرف بزنه؟ اون‌جا که خوب زبون درازی می‌کرد.
دلم می‌خواست بلند شوم و داد بزنم:
- ولم کنین لعنتی‌ها! دست از سر پناه بی پناه بکشین. کله‌ی کچل من رو ول کنین.
- هانا! یه چیزی بگو!
کاش لوکا در این شرایط خفه می‌شد، کمکم که نمی‌کرد، حدأقل خفه می‌شد. لبخند استرسی می‌زنم و درحالی که فکر می‌کردم خیلی بامزه‌ام می‌گویم:
- چی بگم؟ شعر بخونم؟
همان مردی که اول از همه حرف زده بود، ابرو بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- اگه ناقوس مرگ رو بلدی، خب بخون! خیلی هم عالی!
کاش لال بشم؛ چشم غره‌ی بردیا را حس می‌کنم و سپس صدایش را:
- به قول دانمارک، زیادی بچه‌ است برای فهمیدن شعر ناقوس مرگ!
دانمارک دیگر چه‌طور اسمی‌ست؟
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
5
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,659
10,933
مدال‌ها
9
خوب بود اسم مرا هم می‌گذاشتند کالیفرنیا؟
- میشه یکی به من هم بگه چه‌خبره تا جوابتون رو بدم؟
سکوت! ترس آغوش سیاهش را برایم باز کرده‌ بود. بردیا در آرامش به من می‌نگریست، آرامش قبل از طوفان!
- نظرتون در مورد این‌که باقی حرف‌ها رو توی باغ بزنیم چیه؟ مگه نه رئیس؟
لوکا آن‌ها را دست به سر می‌کرد تا رفیقش را با من بی‌چاره تنها کند... .
- درسته! تا شما گزارش‌کارهاتون رو به لوکا می‌دید من چندتا کار دارم انجام میدم میام.
لوکا بلند می‌شود و آن‌ها را به سمت در راهنمایی می‌کند. شاید روی هم رفته، رفتنشان دو دقیقه هم نشد، اما برای من سال‌ها گذشت! بردیا گردنم را میزد.
- گفتم حرف چرت زدن ممنوع نگفتم؟
سرفه‌ای می‌کنم که داد می‌زند:
-گمشو بالا! سریع... .
با تصور این‌که از دستش خلاص شده‌ام به بالا می‌دوم و در اتاق را باز می‌کنم، همین‌که در را برای بستنش نزدیک هم می‌کنم او سر می‌رسد در را هل می‌دهد.
- هی جرم خودت رو زیاد می‌کنی!
آب دهانم را قورت می‌دهم و فاصله می‌گیرم؛ مرگ بر زندگی من، مرگ بر پدری که این بلاها را سر دخترش آورد. کمرم با دیوار برخورد می‌کند و صدا تهدیدوار او قلبم را می‌لرزاند:
- چی گفته بودم بهت؟ چی گفتم هانا؟
مثل همان شبی که عکس‌ها به دستش رسیده بودند رو به رویم دستش را جک می‌کند و در صورتم حرف می‌زند، طوری که نفس‌هایش لب‌های لرزانم را بیشتر می‌لرزاند.
- گفتم بلبل زبونی نکن! ولی تو چی‌کار کردی؟
مهر سکوت بر لبم زده بودم که صورتش را نزدیک‌تر می‌کند و کمی‌ گردنش را کج می‌کند؛ من از عاقبت این حرکت‌های موزیانه می‌ترسم!
- حرف بزن هانا! نذار بیشتر از این روانی بشم!
یک سانت، فقط یک سانت از فاصله‌ی قبلی‌مان کاهش می‌دهد و می‌گوید:
- اگه نگی، مجبورم به حرفت بیارم!
با ترس جواب می‌دهم:
- چ... چی بگم؟
یک سانت دیگر... .
- چرا هم‌چین غلطی کردی؟ چرا رو به روی خودم با مرد غریبه خوش و بش کردی؟ مگه تو نفهمیدی شغلم چیه؟ مگه نفهمیدی آدم‌های دور و برم همه یه مشت آشغال مثل خودمن؟
سکوت که می‌کنم باز هم از نزدیکی صورتمان می‌کاهد و ترس را به من بی‌چاره هدیه می‌دهد.
- مثل این‌که تو ترجیح میدی خودم به حرفت بیارم.
و درست بعد از این حرفش دیگه صورت‌هایمان فاصله‌ای نداشت! من متعجب و ترسان به تر بودن لب‌هایم فکر می‌کردم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
5
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,659
10,933
مدال‌ها
9
به خودم‌ می‌آیم و محکم به عقب هلش می‌دهم اما تکان که نمی‌خورد هیچ، سرعتش را بیشتر هم می‌کند.
فاصله که می‌گیرد اشک‌هایم روان می‌شوند.
- چیزی نشده که! چرا گریه می‌کنی؟
چرا ان‌قدر ساده بود برایش شکستن دیگری؟ من چه کردم که حتی او هم با من مشکل داشت؟ در صورتش فریاد می‌زنم:
- چیزی نشده؟ چیزی نشده؟ تو من ان‌قدر دم‌دستی فرض کردی؟ ان‌قدر برات حقیرم؟
دست روی دهانم می‌گذارد و با اخم می‌گوید:
- شلوغش نکن!
دستش را پس می‌زنم و باز هم با فریاد و عصبانیت می‌گویم:
- دهنت رو ببند! دلم خواست! اره دلم خواست. اصلاً دوست دارم برم بیرون به هر هفت‌... .
با تو دهنی که می‌خورم ادامه حرفم ناقص می‌ماند اما از رو نمی‌روم:
- چیه؟ مگه تو انگ **زه بودن بهم نزدی؟ مگه کم تحقیرم کردی؟ بذار برم همین‌کار رو انجام بدم تا تصورات ذهنیت به هم نخوره.
عصبی بودم و نمی‌دانستم چه بلغور می‌کنم. وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود... صدای تهدیدآمیز بردیا بلند می‌شود:
- که دلت خواست اره؟ که به من ربطی نداره؟ نمی‌خوای تصورات ذهنی من رو خراب کنی؟ یه بردیایی نشونت بدم، تا عمر داری اسمم که میاد تن و بدنت بلرزه!
این را می‌گوید و صدای باز شدن سگک کمربند لعنتی‌اش می‌آید! باورم نمی‌شد بخواهد کاری کند تا این‌که اولین ضربه‌اش روی بازویم می‌نشیند و صدای جیغم به گوش تمام کائنات می‌رسد!
- دهنت رو ببند که اگه مهمون‌ها بفهمن این دفع به جای کمربند طعم مرگ رو می‌چشی!
مگه کم‌تر از مرگ بود؟ از روزی که دیگر مهتاب را ندیده بودم هم‌چین کتک مفصلی نخورده بودم!
بار دگر آن تکه چرم را بالا می‌برد و این بار روی کمرم می‌نشاندش. یک بار... دوبار... سه بار... ده... بیست... صد! به صد که می‌رسد دیگر اثری از کمربند چرم شکلاتی نبود! حالا دگر فقط چندتا تکه از آن باقی مانده بود... .
- خاک تو سر من! خاک تو سر تو!
جمله‌اش زیادی نامفهوم بود. برای منی که از درد کف زمین دراز کشیده بودم و موهایم اطراف صورتم را احاطه کرده و اجازه نفس کشیدن درست نمی‌داد... .
فحشی زیر لب نثار خودم و خودش می‌کند و سپس جسم بی‌جان مرا روی ت*خت می‌گذارد.
- عصبیم نکن! سگم نکن! بذار آروم باشم تا دنیا آروم باشه!
من خر هم عوض این‌که دهان لعنتی‌ام را ببندم، با همان حال بدم می‌گویم:
- می‌خوام صدسال سیاه اروم نباشی! به جهنم که عصبی شدی... .
دستش با ضرب روی سرم می‌نشیند و پس از گفتن حرفش اتاق را با کوبیدن در ترک می‌کند.
- جلوی زبونت رو بگیر هانا! تضمین نمی‌کنم نبرمش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
5
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,659
10,933
مدال‌ها
9
***
صداهایی را از دور می‌شنوم؛ دلم بغل گرمی می‌خواست تا درونش حل شوم و غمم نباشد. جایی مثل حصار دستان خود نامردش!
- یا عیسی مسیح! هانا؟!
صدای لوکا است. دلم نمی‌خواست چشمانم را باز کنم اما او کنارم می‌نشیند و با بهت می‌گوید:
- هانا؟! حالت خوبه؟
آب دهانم را به سختی قورت می‌دهم و هیچ نمی‌گویم.
- تو رو جان جدت دختر! داری سکتم میدی!
صدای ریختن آب درون لیوان می‌آید و سپس لوکا به زور مرا می‌نشاند روی تخت و لیوان آب را به خوردم می‌دهد.
- اگه حالت بهتره بگو چی‌شدی تو؟!
بینی‌ام را به سختی بالا می‌کشم و موهایم را روی بالا تنه‌ **تم می‌ریزم تا این‌که لباسم پاره شده مشخص نشود.
- تو که بهتر ‌می‌دونی چی‌شده، چرا سؤال بی‌خود می‌کنی؟
خودش مهمان‌ها را دست به سر کرده بود و حالا می‌پرسید چه شده؟ هیچ! بار دگر هانا زیر مشت و لگد و کمربند کسی دیگر خرد شد، کسی هم به کتفش نبود.
- به جان خودم، به جان خودت نمی‌دونم! چی‌شده؟ کسی اومده تو خونه؟
نه! او در خانه خودش مرا تکه‌پاره کرده بود. سرم را به علامت منفی تکان می‌دهم که می‌گوید:
- خب بگو دیگه! جون به لبم کردی!
سرم را بی‌حال روی بالشت می‌گذارم و بی‌حال می‌گویم:
- مهمون‌ها رو که بردی بردیا از موقعیتی که رفیقش براش جور کرده بود استفاده کرد، جلوی من قدرت نمایی‌شو افشا کرد... .
هنوز حرف‌هایم تمام نشده بود و هنوز صدای او را کامل نشنیده بودم که با خوردن دست لوکا به زخم شکمم فریادی از درد می‌زنم، ته تمام این‌ فریادها صدای پای بلندی است و سیاهی مطلق... .

***

- چرت و پرت تحویل من نده! میگی چیزیش نشده؟ برو جنازش رو نگاه کن، برو!
صدای بردیا کمی آرام‌تر می‌آید:
- که چی؟! بالاخره باید سزای کارش رو می‌دید یا نه؟
تک‌خنده‌ی عصبی لوکا مثل صدای زنگ مسخره‌ای در مغزم است.
- سزای کارش این بود؟ سزای بچگی کشتن بود؟ دیگه نمی‌شناسمت بردیا! نه به اون شوریه شو، نه به این بی‌نمکی. یه بار عاش... .
بردیا حرفش را قطع می‌کند:
- هیس؛ بیدار شد.
سر ناخن‌هایم درد می‌کرد و کمرم می‌سوخت.
- خوبی هانا؟ درد داری؟
به او نگاه نمی‌کنم، نه این‌که قهرم باشه نه! می‌ترسیدم، حالا حتی از سایه‌اش هم می‌ترسیدم.
-دستم خیلی می‌سوزه لوکا! ولی حالم بهتره.
سری تکان می‌دهد و با مهربانی می‌گوید:
- دستت به خاطر سرمیه که تازه درش آوردن، حالت بهترم میشه. بگم بیان رو زخمات پماد بزنن؟
نگاهی به خودم می‌کنم دیگر آن لباس‌های پاره‌پوره تنم نبودند. دستی لباس نو که حتی از نگاه کردن بهشان حس خوبی می‌گرفتم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
5
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,659
10,933
مدال‌ها
9
در جواب لوکا نچی می‌کنم و می‌گویم:
- بگو برام یه چیز خنک بیارن، از درون دارم آتیش می‌گیرم!
سری تکان می‌دهد و از در اتاق خارج می‌شود. کاش هم‌چین درخواستی نکرده بودم که حالا با بردیا تنها باشم!
- با پشت بخواب.
جانم؟ به چه مناسبت؟ نکند دوباره بخواهد طعم کمربندش را به زخم‌های خشک نشده‌ام بچشاند!
- ولم کن بردیا! حس ندارم.
اخم در هم، نچی می‌کند و غرغرکنان می‌گوید:
- چرت و پرت تحویل من نده! به پشت بخواب می‌خوام برات پماد بزنم.
کاری که می‌خواست را با کمک خودش انجام می‌دهم. انگشتش که با زخمم برخورد می‌کند، اشکی از چشمم می‌چکد.
- فرق تو با رامین چیه؟ هر دوتاتون مظلوم گیر آوردین!
زیر چشمی نگاهش می‌کنم که با دقت کرم را روی زخم‌ها می‌زند و هم‌زمان می‌گوید:
- فرق من با رامین اینه که از اون به خاطر انتقامش کتک می‌خوردی، از من به خاطر ادب شدنت! فرقش رو یاد بگیر دخترم.
جوابش قانع کننده بود ولی منطقی نبود. من باید کتک می‌خوردم چون در جمع حرف زده بودم؟
- چرا بی‌ربط حرف می‌زنی؟ من چون ازم خواستی حرف بزنم و حرف زدم کتک خوردم! حالیته؟
موهایم را از روی صورتم کنار می‌زند و پس از بستن در پماد آن را روی میز کوچک کنار ت*خت می‌اندازد.
- دخترم! من گفتم حرف بزن، نگفتم خوش‌مزه بازی دربیار، نگفتم جلو هفتا غریبه زبون بریز.
کمی سر جایم جا‌به‌جا و با قیافه‌ای در هم، حاصل از تیر کشیدن زخم‌ها می‌گویم:
- مگه من چی گفتم؟
- تو اصلاً می‌دونی شعر ناقوس مرگ چیه؟ می‌دونی چه کسایی استفادش می‌کنن؟
با نشنیدن جوابی از من، جدی می‌گوید:
- هانا! من نه خودم آدم خوبیم، نه آدم‌های خوبی دور و برم پیدا میشه! از ما هممون فاصله بگیر، ته این خوش‌مزه بازیات چیزی جز پشیمونی نیست!
آخ از زندگی‌ات هانا! در خانه پدرت که هر شبت با رگ گردن رضاخان گذشت، این هم از عاشق شدنت که دست رو سیب ممنوعی گذاشتی! یکم به خودت بیا دختر؛ یکم بیشتر از مغزت استفاده کن.
لیوان شربتی جلویم قرار می‌گیرد و سپس لوکا روی مبل رو به رویم می‌نشیند. دلم فقط بودن مادرم را می‌خواست!
کاش بودی تا دلم تنها نبود، تا اسیر غصه فردا نبود.
کاش بودی تا فقط باور کنی، بی‌ تو هرگز زندگی زیبا نبود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین