مقدمه:ده نفر که پشت میزن تا نور کارتها را بین اونها با عدالت پخش کنه! وقتی نور از در وارد شد، کارتهاشون رو میگیرن! وقتی کارت رو برگردونن، میدونن چی در انتظارشونِ! حالا باید آمادهبشن تا به پایین بپرن.
رو به پایین
در یک هال بزرگ سفید و نورانی که دیوارهای اون پر از هیچی بودن، میز بزرگ و مشکی در وسط اون قرار داشت.
حدود ده نفر به صورت مساوی در دو طرف میز، روی صندلیهای سفید رنگشون نشسته بودن. پنج نفر از این افراد زن، و نصف دیگه مرد بودن.
همگی با جنسیتی متفاوت، یکی در میون کنار هم، نشسته بودن.
به چهرههای همدیگه نگاه میکردن. همگی زیبا بودن. چیزی نمیگفتن. بوی خوبی در فضا بود. بوی مطبوعی مثل... مثل... .
نمیشه مشابهش رو روی زمین پیدا کرد. چون اونها در زمین نیستند که بوی اونجا، بوی یکی از اجزای زمین رو بده.
ناگهان موجودی نه شبیه به انسان! نه شبیه به هیچ چیز دیگه ای، از در بزرگ سفید رنگ وارد هال شد!
همه سرها به سمت اون موجود چرخید.
مخلوقی سرشار از نور بود.
نوری که احساس عشق رو به اونها القا میکرد.
همگی لبخند زدن.
اون مخلوق که معلوم نبود چی بود، به سمت میز اومد و ده کارتی که پشت به رو بودن رو روی میز قرار داد. کارتها رو بدون اینکه لمس کنه بهم زد، چون اصلاً دستی نداشت!
کارتها بهم خورد و قاتی شد.
با اشاره به سمت حضار پشت میز، کارتها روی میز سُر خوردن و حالا هر فرد در رو به روی خودش، یک کارت سفید با طرح و نقشی طلایی رنگ در پشت اون، داره.
یکی از دخترها که مویی مشکی، بلند و پوستی روشن داشت، به طرح پشت کارت نگاه کرد.
دختر جوان و زیبا، لب به سخن باز کرد و با کنجکاوی رو به اون مخلوق گفت:
- یک درخت؟
و بعد به بقیه نگاه کرد که اونها هم در حال نگاه کردن به طرح پشت کارت بودن.
یکی از پسرها حاضر در جمع که پوستی لکدار ولی زیبا، موهایی کوتاه به رنگ قهوه ای و چشمانی سبز رنگ که در کنار دختر مو مشکی نشسته بود گفت:
- آره این یک درخت!
دختر به اون پسر نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
همون موقع که همه سرگرم اون طرح و نقش طلایی رنگ پشت کارت بودن، متوجه شدن اون مخلوق نور مانند در حال ترک هال.
وقتی در رو باز کرد که بره، همه به سمت در نگاه کردن.
چیز جالبی دیدن.
اون سمت در هم، باز هالهایی بود که یک سری آدم، پشت میز نشسته بودن. دقیقاً فضایی مشابه، اون طرف در بود.
یکی از دخترها که مویی طلایی رنگ داشت، با کنجکاوی با چشمهای آبی و درخشانش به طرف عقب خم شد تا بتونه اون طرف در رو ببینه. چشم هاش گرد شد!
دختر موطلایی گفت:
- یکی دیگه هم اونور! یکی دیگه هم اونور داره از هال خارج میشه!
بقیه هم سعی کردن نگاه کنن، ولی در درحال بسته شدن بود و دیدشون رو کامل گرفت.