- Sep
- 181
- 298
- مدالها
- 2
کوین به مریم نگاهی انداخت و گفت:
- شاید بتونیم سرنوشتمون رو عوض کنیم!
آلبرت با خنده گفت:
- بعید میدونم کسی از حلقه ما بخواد که سرنوشتش رو عوض کنه!
کوین به آلبرت نگاهی انداخت و گفت:
- مطمئنی تو به واسطه اینکه در خانواده پولدار متولد میشی، سعادتمند میشی؟
آلبرت پوزخندی زد و گفت:
- چرا که نه! کارت بهم نشون داد که منم قرارِ مثل پدرم جراح بشم! چرا وقتی امکانات دارم، خانواده ثروتمندی دارم، به خلاف رو بیارم؟
لوییس گفت:
- چون اگه قرار باشه نتیجه تغییر نکنه پس لزومیم به فرستادن ما به زمین نیست!
نازگل با این حرف لوییس سرش رو بالا اورد و به لوییس نگاه کرد و گفت:
- حق با تو لوییس! شاید بتونیم تغییرش بدیم!
نجمه رو به نازگل گفت:
- تو مثلاً چیکار میتونی بکنی؟
- نمیدونم! شاید بتونم فرار کنم. اگه فرار کنم اون سرنوشت نسیبم نمیشه.
- اگه تو مسیر بمیری چی؟
- باور کن چیزی که در انتظارم، از مرگ بدترِ!
نجمه که روش به سمت پایین و نورهای درخشان بود، متوجه شد نوری از داخل قفسه سینش به بیرون در حال درخشیدن.
همه بهش نگاه کردن.
نجمه گفت:
- مثل اینکه نوبتم رسیده! من دیگه باید به پایین برم!
نجمه بدون کلمهای اضافهتر، به سمت لبه صخره دویید و خودش رو به پایین پرت کرد.
همه با تعجب و ترس از جاشون بلند شدن و به لبه صخره رفتن تا پایین صخره رو ببینن.
کوین گفت:
- اینجا رو! چقدر میدرخشه!
نازگل گفت:
- اونجا کجاست؟
جنی جواب داد:
- کهکشان راه شیری!
نازگل به جنی نگاه کرد و گفت:
- قرار بریم تو یک ستاره زندگی کنیم؟ نمیدونستم که زمین ستارهست !
مریم با خنده به نازگل نگاه کرد و گفت:
- نه! زمین یک تیکه سنگ گدازه سرد شدست. قرار بریم رو یه یک تیکه سنگ زندگی کنیم. قبل از ما هم کلی مخلوق روی اون بودن. حالا نوبت ماست که به پایین بریم!
- شاید بتونیم سرنوشتمون رو عوض کنیم!
آلبرت با خنده گفت:
- بعید میدونم کسی از حلقه ما بخواد که سرنوشتش رو عوض کنه!
کوین به آلبرت نگاهی انداخت و گفت:
- مطمئنی تو به واسطه اینکه در خانواده پولدار متولد میشی، سعادتمند میشی؟
آلبرت پوزخندی زد و گفت:
- چرا که نه! کارت بهم نشون داد که منم قرارِ مثل پدرم جراح بشم! چرا وقتی امکانات دارم، خانواده ثروتمندی دارم، به خلاف رو بیارم؟
لوییس گفت:
- چون اگه قرار باشه نتیجه تغییر نکنه پس لزومیم به فرستادن ما به زمین نیست!
نازگل با این حرف لوییس سرش رو بالا اورد و به لوییس نگاه کرد و گفت:
- حق با تو لوییس! شاید بتونیم تغییرش بدیم!
نجمه رو به نازگل گفت:
- تو مثلاً چیکار میتونی بکنی؟
- نمیدونم! شاید بتونم فرار کنم. اگه فرار کنم اون سرنوشت نسیبم نمیشه.
- اگه تو مسیر بمیری چی؟
- باور کن چیزی که در انتظارم، از مرگ بدترِ!
نجمه که روش به سمت پایین و نورهای درخشان بود، متوجه شد نوری از داخل قفسه سینش به بیرون در حال درخشیدن.
همه بهش نگاه کردن.
نجمه گفت:
- مثل اینکه نوبتم رسیده! من دیگه باید به پایین برم!
نجمه بدون کلمهای اضافهتر، به سمت لبه صخره دویید و خودش رو به پایین پرت کرد.
همه با تعجب و ترس از جاشون بلند شدن و به لبه صخره رفتن تا پایین صخره رو ببینن.
کوین گفت:
- اینجا رو! چقدر میدرخشه!
نازگل گفت:
- اونجا کجاست؟
جنی جواب داد:
- کهکشان راه شیری!
نازگل به جنی نگاه کرد و گفت:
- قرار بریم تو یک ستاره زندگی کنیم؟ نمیدونستم که زمین ستارهست !
مریم با خنده به نازگل نگاه کرد و گفت:
- نه! زمین یک تیکه سنگ گدازه سرد شدست. قرار بریم رو یه یک تیکه سنگ زندگی کنیم. قبل از ما هم کلی مخلوق روی اون بودن. حالا نوبت ماست که به پایین بریم!