جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,357 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
وقتی جوابم رو نداد. حرصم گرفت و پشیمون شدم از حرف اخرم. اخه کدوم دختر عاقلی با زبون‌بی‌زبونی میگه بیا من رو بگیر؟! البته منظور منم این نبود و خواستم بهش بفهمونم که من وظیفم نیست کارهای خونت رو انجام بدم. البته چون این‌جام ادب حکم می‌کنه کمک کنم تو انجام یه‌سری کارها ولی خب... .
خواستم برم که مچ دستم رو گرفت و اشاره زد که بشینم. سوالی نگاش کردم که گفت:
- می‌دونی ترنم، من دوست ندارم این ابزار و آلات موسیقی تو خونم باشه. سرهنگ اگه بیاد چی فکر می‌کنه درموردم اخه؟ جمعش کن این رو فعلاً ببر بذار خونه‌ی خودت. چیه اخه این؟
- سرهنگ نمیاد خونه‌ی تو رو بگرده ببینه چی توش هست یا نیست. حالا بر فرص مثالم که بیاد و بگرده، خوب که چی؟ یه سازه دیگه!
- خوب من دلم نمی‌خواد این آلات رو تو خونه زندگیم ببینه.
- همچین میگی الات انگار الات قتله. حرام که نیست.
- هست. سرهنگ از این چیزها خوشش نمیاد
- والا تا اون‌جایی که من می‌دونم همسر خوده سرهنگ یکی از بهترین نوازنده‌های ویالونه، اون‌قدر‌ها هم خوده سرهنگ خشک مذهب نیست که بخواد به موسیقی گیر بده دراصل یه ادم فوق‌العاده روشن فکره.
جاخورد اما به روی خودش نیاورد:
- هرچی. من خوش ندارم این مستهجنات تو زندگیم باشه.
حرصم گرفت:
- این ساز مستهجنه بعد ماهواره مستهجن نیست؟
- اون فرق داره.
- خیلی میبخشیدها اما چه فرق داره؟
- ترنم چه‌قدر کِش میدی یه حرف رو.
- تو شروع کردی متین. من که حرفی نزدم
- من شروع کردم اما توهم با لج و لجبازی می‌کشی یه موضوع رو. میگم بردار ببر خونت این رو بگو چشم دیگه.
- یه باره بگو خودمم گورم رو گم کنم برم دیگه.
با دلخوری بلندشدم که گفت:
- بیا... نمیشه دوکلوم حرف هم باهاش زد، مثل بچه‌ها قهر می‌کنه.
همه‌ش بهونه بود می‌دونم. دلش از یه جا دیگه پره و این‌طوری می‌خواد خودش ‌رو خالی کنه. مثل این‌که امشب بازم یه خواب راحت نداریم ما.‌ جنگ و درگیری‌های بین من و متین تمومی نداره. اما این‌بار کارش واقعاً زشته درسته که ما باهم نامزدیم اما الان من این‌جا مهمونشم. ادم حرمت مهمون رو نگه‌می‌داره، هرچه‌قدرم که ندار باشه باهاش. نه این‌که بیاد بگه عوض این یَلَلی تَلَلی‌ها پاشو خونه رو تمیز کنه و دکوراسیون رو تغییر بده. اخه تغییر دکوراسیون اون هم به تنهایی کاره منه؟ اونم دست تنها؟ حالا درست قدرت فیزیکیم بالاعه ولی نه این‌که بیام مبل و میز و تلوزیون رو تکون بدم. بابا ناسلامتی من زنم پس‌فردا قراره زایمان کنم، هیچی ازم نمی‌مونه اگه بخوام این روند رو در پیش بگیرم. یا مثلاً بیاد بگه وسایلت اضافه‌است بردار ببر. این یعنی خودت هم اضافه‌ای جمع کن برو. اوف خدا خودت صبرم بده. یه دری باز کن جلو من بفهمم این متین رو درک نکردنی شده این اواخر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
***
" از زبون آراد"
دستم رو بند نرده‌ها کردم و پله‌ها رو یکی یکی طی کردم. حوصله سر بره چرا همه چی این اواخر؟ خونه چرا اون‌قدر ساکته و سرده؟ اون یکی دستمم بالا اوردم و گره کرواتم رو شل کردم و کشیدمش تا باز شه، نمی‌شه نفس کشید تو این لباس‌ها. دوتا دکمه اول لباسم هم باز کردم. دستگیره رو کشیدم و وارد اتاق شدم. اخم‌هام رو تو هم کشیدم و عمیق نفس کشیدم. چشم‌هایی که مطمئن بودم الان دیگه به خون نشسته رو باز کردم. چرا بوش تو دماغم نمی‌پیچه؟ فاصله‌ی مونده تا تخت رو طی کردم و روش نشستم. انگار که می‌خوام یه چیزه با ارزش رو لمس کنم دستم رو نوازش وار کشیدم رو بالشت، معلومه که با ارزش نیست ولی سره ترنم روش بوده. خم شدم، دماغم رو گذاشتم رو همون بالشت، رویه‌ی ساتنیش رو تو مشتم گرفتم و عمیق‌ترین نفس ممکن رو کشیدم اما؛ بازم عطرش تو ریم نپیچید. سریع صاف نشستم. چرا؟ من که گفته بودم کسی وارد این اتاق نشه که عطرش با عطرت قاطی نشه، من که گفته بود ملافه‌ها رو عوض نکن که بوی تو نره، پس چرا الان بوت نیست؟ همه‌ش یک‌ماه از نبودنت تواین خونه می‌گذره. چرا به این زودی هوای این‌جا رفت و هوای تو رو هم با خودش برد؟ کاش نمی‌رفتی! کاش نمی‌ذاشتم بری. من که دلم خوش بود تو این یک‌ماه به عطرت، پس چرا اون هم ازم گرفتی؟ زیاد بود این؟ شب‌هام رو با بوی تن تو من صبح می‌کردم، اروم و قرارمم بود، معتاد شدم من به بوی تن تو حالا چیکار کنم منِ معتاد؟ خماری بکشم سگ می‌شم همه رو میدَرَم که. خودم رو رها کردم رو تخت... چیزه زیادی خواسته بودم ازت خدا؟ همین یه دختر رو گفته بودم مالِ من کن. نکردی چرا؟ حالا نمی‌کردی چرا مالِ یکی دیگه‌ کردی؟ چی تو متین دید که رفت سراغ اون اخه؟ باب دلم بود اخه چشم‌هات... اخ از اون چشم‌هات که دنیا رو به اتیش می‌کشونه و دله من رو به جنون. می‌دونستی اون چشم‌های لعنتیت من رو انداخت تو دامت؟ اره گرفتارت شدم من. دل‌انگیزه نگاهت موهاتم که نگم، حرف گوش کنم که شدی و موهات رو کوتاه نکردی تازه بدتر داغ دلِ این مرد رو بیش‌تر کردی، گیسو کمند کم میاره پیشت اخه لامصب. موعه این‌ها تا پایین کمرته؟ عطرش چی میگه دیگه؟ عطرم مگه می‌زنن به موهاشون؟ همه می‌زنن یا فقط تو می‌زنی اصلاً؟ البته که همه مثل تو بی‌دین و ایمون نیستن، البته که همه مثل تو با دین و ایمون یه مرد بازی نمی‌کنن. دور قد و بالای رعنات بگردم من، خب؟! از دست تو، تو دلِ این مرد هلهله و غوغا برپاست. فقط هم مخصوص امشب نیست‌ها، هرشب همین بساط پهنه کف خیابون‌های دلم. بعد از رفتنت هم که دیگه بدتر، هلهله‌ی عزا به پاست منتها. من به عطر موهات محتاجم، به جنگلِ چشم‌هات بیشتر. اخه شب معراجمه چشم‌هات. به قول چاوشی "از دست تو، تو سی*ن*ه‌ی من هلهله بر پاست
انگار درختی رو پر از سار کشیدن
دست منو به موی تو محتاج کشیدن
چشم‌هات رو شبیه شب معراج کشیدن"
چه خوب وصف می‌کنه حال من رو. چه شباهتی هم هست بین
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
شعرش و حرف‌های من. شاعر شدم؟ شاعر هم می‌شم واست، اصلاً این همه مغلطه واسه چیه؟ واسه به زبون اوردن اون کلمه؟ طوری نیست که من ابای ندارم از خودم که، عاشق شدم. جرم که نکردم مگه دست خودم بود؟ مگه دسته خودمه الان؟ اصلاً از کی شروع شد این ماجرا؟ از همون روز اول شاید، همون روزی که با متین امدی شرکت اون نگاه‌درنده‌ات رو هنوز خوب یادمه. اصلا همون چشم‌ها و نگاهت من رو عاشق کرد. اگه بپرسن از کجا شروع شد می‌دونی چی میگم؟ میگم چشم‌هاش. چشم‌هات من رو روانی کرد یادمه گفته بودی اونی که تو نگاه اول عاشق میشه کمبود داره، من کمبود مهر و محبت داشتم اما توهم به من مهر و محبت نکردی که، کردی؟ جز این بود که همیشه فکرت درگیر کارها بود؟ یه بار متوجه من شدی اصلاً که چه بلایی به سرم میاد وقتی نگاهم می‌کنی؟ نه دیگه نشدی، که اگه شده بودی الان پیشم می‌بودی. گفته بودی عشق ماجرای شناخته، راست گفته بودی، اوایل سرسخت‌تر بودی باهام اما کم‌کم نرم شدی، منم بیش‌تر شناختمت‌. صمیمیتمون هم که از روزی که از اسب افتادی و دستت شکست شروع شد یا شایدم بعدترش. اره بعدترش بود، درست همون شب تولد متین. همون شبی که اون آرمان عوضی دست‌هاش به تنت خورد و من نجاتت دادم. اصلاً می‌دونی چیه؟! همچین هم عشق من الکی نیست، چون درست همون شب وقتی گریه می‌کردی و چشم‌هات بارونی بود، درست همون لحظه که با التماس و ترس زل زدی بهم، درست همون لحظه که تو اغوشم کشیدمت و عطره موهات رو نفس، دلم رو باختم بهت. همون شب به بعد بود که گرفتاری‌هام شروع شد. از همون شب به بعد بیش‌تر و بیش‌تر تو باتلاق عشقت فرو رفتم و نفهمیدی قرارم نیست بفهمی... با خشم از جام بلند شدم. لباس‌هام رو از تو تنم دریدم و انداختمشون زیر پام. مثل یه طعمه‌ی تیکه پاره شده بهش نگاه کردم. انگار که متین رو جر داده باشم به جای اون‌ها. دوش اب سرد قطعاً کم می‌کنه از این حرارت و خشم. اهرم شیر رو دادم بالا، قطرات اب سرد رو تنه خستم می‌چکید و سر می‌خورد می‌افتاد پایین. دوتا دست‌هام رو بند دیوار سرد رو‌به‌روم کردم. خنکیش حس خوبی بهم داد، پیشونیم رو هم تکیه دادم بهش. سردردم رو بیش‌تر می‌کرد اما یه کم‌هم که شده تبم رو می‌اورد پایین.‌ خستم من خسته، خسته از این‌که هربار پیِ یه چیز رو بیش‌تر گرفتم کم‌تر رسیدم بهش خسته از این دویدن‌ها و به هیچ‌جه نرسیدن‌ها. چیزه زیادی بودی مگه؟چه‌قدر زیاد؟ چی کم دارم من از اون بی‌شرف اخه؟ ها؟! من که پولدارترم،‌ هرجور حساب کنی من خوشتیپ‌تر هم هستم، نگو مغرورم چون یک‌ماهه دارم خودم رو با عیار‌سنج عدالت می‌سنجم. خدایی چیزی کم ندارم من دربرابر اون اما؛ چیش واست جذابه رو نمی‌‌دونم. یقین می‌خوای حالا بگی من خشک و سردم، دِ لامورت زمونه من رو هَمچین کرد. یه کدوم از دردها و زجرایی که من تو نوجونیم کشیدم متین کشید؟ بعدم مرد باس یه کم مردونگی داشته باشه یا نه؟ مردم اون‌قدر لیم؟این بچه سوسول نمی‌تونه دماغش رو بکشه بالا بعد چه‌جوری می‌خواد از تو محافظت کنه! هرچند که قرارم نیست محافطت کنه، اون بی‌‌شرف بلده کی بزنه به چاک که خودش ضرر نبینه. مگه نبود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اون دفعه... البته من که اجازه نمی‌دم کار به اون‌جاها بکشه مگر این‌که آراد مرده باشه که تو محتاج به اون کم‌تر از سگ بشی، حیف صفت اون حیون که به اون بدم. سگ مرام و معرفت داره اما؛ اون همون هم نداره... همون بهتر که ترنم رو ازش دور کنم تا بهش آسیبی نرسونده. عرضه نداره از اون مواظبت کنه جای درست ترنم کنار منه. باید پیش من باشه، جاش کنار من امنه... .
به خودم امدم، محکم سرم رو تکون دادم. چی دارم میگم من؟ ایستادم و اب رو بستم. حوله رو دورم پیچیدم و زدم از اون خراب شده بیرون. گفتم اب سرد حالم رو خوب می‌کنه، فکرهای غلط رو دور می‌کنه ازم نگو بدتر کرد. جلوی میز توالت ایستادم، دوتا دست‌هام رو تکیه دادم به لبه‌ی دراور که تکیه‌گاه تنم شه. خم شدم و به سرخی چشم‌هام خیره شدم. چه سوز و سرماییه توش! کولاک کم میاره پیش این‌که. سیاهی سرمای زمستون که میگن رنگ چشم‌های منه اخه سیاهیش، سیاهیه شب رو خجل کرده اما؛ امان از این رگه‌های سرخ توش. قرمز رنگه اتیشه و نشونه‌ی گرما، اما این رگه‌ها به هیج‌کَس گرما نمیده، میده‌ها اما می‌سوزونه. چی‌چی رو جای ترنم کنار من امن‌تره؟ دیدیدم امنیتت رو آراد خان... بتمرگ سَرِ جات بذار دختره زندگیش رو کنه. بودن تو تو زندگیش همه‌چی رو سیاه می‌کنه، وجوده تو کلاً تو زندگیه کسایی که خیلی دوستشون داری همین کار رو می‌کنه، روزگاره همه رو سیاه میکنه، طلسمی اخه تو، شومی اخه تو. فقط نمی‌دونم چرا این شومی دامن اون‌هایی که دوستشون نداری رو نمی‌گیره! ابدا نباید نزدیک اون دختر شی آراد از سه فرسنگیش رد نمی‌شی، نباید هواییش کنی‌. بودنش این‌جا واسش زهره توهم که همیشه نوش دارویی یه بار شانس اوردی به موقع رسیدی اما؛ این احتمال‌هم بده که نرسی دفعه‌ی بعد اصلاً اگه دفعه‌ی قبل هم نمی‌رسیدی می‌تونستی ببخشی خودت رو؟ تفنگ رو نشونه رفته بودی رو مغزت که چی؟ که بگی تحمل نبودنش رو ندارم؟ دِ مرگ که کاره تو رو راحت می‌کرد، مجازاتی نبود واسه تو که. توباید اتفاقاً زنده می‌موندی و زجر می‌کشیدی... اما خدایا بازم دمت گرم که تو واپسین لحظات صدام رسید به گوشت، ممنونم ازت که نجاتش دادی. من نجات ندادم اون رو که، تو نجات دادی. من درست همون لحظه که چشم‌هام رو بستم و زانو زدم اعتراف کردم عددی نیستم در مقابل این دختر، من کسی نیستم در مقابل اون دختر و این هیچ‌کَس قطعاً نمی‌تونست اون الهه‌ی همه‌چی تموم رو نجات بده از مرگ. کار، کاره اسونی نبود، واسه همین می‌گم تو نجاتش دادی اوس کریم. جز تو هیچ‌کًس از پسش برنمی‌اومد که... .
تو راه بیمارستان که بودیم باهات قول و قرارهام رو گذاشتم، گفتم زندگی این دختر رو به من ببخش، گفتم بذار نفسش برگرده اما نفس من رو بگیر، گفتم برگردون بهش ارامش رو اما ارامش من رو بگیر. گفتم هرچی دارم رو بگیر اما این دختره رو زنده نگه‌دار. اون لحظه ولی حواسم نبود همه‌ی دارو ندارم همون دختره، حواسم نبود ارامشم اون دختره، حواسم نبود نفسم اون دختره اگه بره خفه میشم تو این بی هوایی اما؛ مگه کاریم می‌تونم بکنم؟ دست و پام رو با قفل و زنجیر بستن، بدَم بستن. ولش کنم یه جوره، ولش نکنم هم یه جوره دیگه. حداقلش این‌که اگه پیش من نباشه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
جونش در خطر نیست و آرامش داره بی من. عیبی هم نداره، من از دور با همون دست و پای بسته می‌شینم به تماشای اون دلبرِطناز. می‌شینم پای چشم‌هاش و گوش می‌کنم خنده‌هاش رو، لبخند می‌زنم بهش اما دم نمی‌زنم از دردهایی که دارم می‌کشم، چون جای اون دختر این‌جا و کنارِ من نیست. همین که حس کنه پشتشم واسش کافیه، واسه منم همین‌قدر کافیه. تو بدون من در کنار متین خوشبخت میشی، حتی اگه اون هیچ تلاشی نکنه واسه خوشبختیتون من می‌کنم، من تو رو خوشبخت می‌کنم. من دلِ تو رو شاد می‌کنم، کنار تو و به لطف تو اون مردک هم خوشبخت میشه. چاره‌ای جز سوختن ندارم اما این سوختن بهتر از این‌که نداشته باشمت، الان هم ندارمت‌ها اما بهتر از این‌که نباشی. این‌جور حداقل از دور می‌شینم به تماشای تو.
شمعی که میسوزه منم
پروانه‌‌ی رفته تویی
دیوانه‌ی مانده منم
جانانه‌ی رفته تویی
آغاز کن بی‌من
هی ناز کن بی‌من
تا اوج خوشبختی
پرواز کن بی‌من
آغاز کن بی‌من
هی ناز کن بی‌من
تا اوج خوشبختی
پرواز کن بی‌من
***
نور خورشید مستقیم تو چشمم می‌تابید. غلطی زدم و کش و قوسی به تنه کوفتم دادم. چه خستگیه این‌که با خواب‌هم از تنم خارج نمیشه؟ لعنت به این میگرن کوفتی، چی میگه این چند روزه گرفته و ول نمی‌کنه! خواب فایده نداره پاشم برم برسم به کارهای عقب افتاده شرکت، چندتا جلسه دارم امروز، تو همشون هم باید با یه سری زبون‌نفهم بدم‌ و بستونم. سرتاپا مشکی پوش کردم خودم رو، انگار که یه عزیزی رو از دست داده باشم، البته من چندسال عزا دار عزیزهامم، منتها داغ دلم رو دوباره بیشتر کردن این‌ها. پشت رل نشستم و استارت زدم، پام رو تا ته رو پدال گاز فشردم و ماشین رو به سمت شرکت به پرواز دراوردم. لایی می‌کشیدم و از سمت راست سبقت می‌گرفتم، درست مثل یه جانی رانندگی می‌کردم، خشم سرکوب شده‌ام رو چند وقتی میشه که این‌جوری، با این مدل رانندگی کم می‌کنم. فرمون رو یهو چرخوندم و‌‌ وارد پارکینگ شدم. همون دم در پاک کردم و خاموش کردم ماشین رو. عینکم رو از تو داشبرد برداشتم و زدم به چشم‌هام. پیاده شدم، دربه اسانسور باز بود سوار شدم و دکمه‌ی مورد نظر رو فشردم. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی بی‌هوا کشیدم. چشم‌هام ولی با ضرب باز شد، این بوی لعنتی چیه دیگه؟ تو خواب که گرفتارِ چشم‌هاتم، تو بیداری می‌خوای گرفتار عطرت بشم؟ ول نمی‌کنی چرا من رو؟ اون‌جایی که باید باشه بوت نیس، هین‌جا تو اسانسور شرکت چیکار می‌کنه؟ درب که باز شد، اومدم بیرون. بیرون اومدنم همانا و رو در روییم با یه دلبر یاغی همانا. میخکوب چشم‌هاش شدم در اصل. ولی اون با اون استایل مشکیش خیلی عادی زل زده بود به من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- سلام
بایاداوری این‌که انتخابش متین بوده اون سرما دوباره برگشت بهم:
- این‌جا چیکار می‌کنی؟
جاخورد. این رو از چشم‌های گشاد شده‌اش فهمیدم
- این‌جوری استقبال می‌کنی از مهمونت؟
نیش کلامش رو نادیده گرفتم و راه افتادم سمت اتاقم. درو باز کردم و وارد شدم، درو پشته سرم باز گذاشتم، این یعنی این‌که اجازه داری بیایی تو. همین هم شد، در رو پشت سرش بست. پشتم بهش بود اما بیشتر شدن تندی بوش و صدای تاک‌تاک کفش‌هاش همین رو نشون می‌داد.
- باید باهم حرف بزنیم.
چرخی زدم و نشستم رو صندلیم. انگشت‌های دست‌هام رو توهم گره زدم و رو شکمم قفل کردم. خیره شدم بهش:
- واسه چی اومدی این‌جا؟
- منشیت زنگ زد گفت جلسه داریم و حضور منم اجباریه. یه سری فایل هم بهم داد، متن‌ها هم حفظ کردم، تا پنج دقیقه‌ دیگه جلسه شروع میشه. بریم تا بعد درمورد خودم باهات حرف می‌زنم.
چه‌طور یادم رفته بود امروز حضورش این‌جا واجبه؟ حالا چی می‌خواست بگه درمورد خودش! سوالم رو امر کردم:
- همین حالا حرفت رو بزن
- مفصله، طول میکشه دیر میشه.
غریدم:
- جهنم بگو بینم چی شده! متین کاری کرده؟ چیزی گفته؟
- نه میگم حالا.
پشتش رو کرد بهم و راه افتاد بره. عصبی شدم اما سروکله زدن باهاش هم درست نبود. نباید از حساسیتم بویی ببره، باید بذارم خودش بیاد مشکلش رو بگه. بعد اگه مشخص بشه که مقصر میتن اون‌وقت من می‌دونم و اون پسره‌ی جولق. بلند شدم و راه افتادم سمت سالن کنفرانس، همه‌ی حضار منتظر من بودن، راس میز نشستم و جواب سلام و احوال پرسی‌هاشون رو با تکون سر دادم. تو اون قالب جدی و خشکم فرو رفته بودم:
- خب بهتره ادامه‌ی آداب معاشرت و سلام و احوال پرسی رو موکول کنیم به بعد و جلسه رو شروع کنیم.
تسلطی رو کنترل کردن اعصابم نداشتم و خودم از این در عجب بودم، منی که این‌قدر صبور بودم چم‌شده؟ با کوچک‌ترین مخالفتی با حرف‌هام از کوره در می‌رفتم و داد و بیداد راه می‌انداختم. ای خدا این دختر صبر من رو لبریز کرده.... .
***
با گفتن خسته نباشیدی از جام بلند شدم و ختم جلسه رو اعلام کردم. این‌که از اول صبحم، باشه خدا بخیر کنه بقیه‌ش رو. دستم به دستگیره نرسیده بود که بلند گفتم:
- خانم افخم شما تشریف بیار تو اتاق من کارتون دارم.
داشت با محبی حرف میزد. برخلاف من اون کاملاً مسلط و اروم بود، با ارامش حرف می‌زد و همه چیز رو توضیح می‌داد. داخل اتاقم شدم و رو صندلیم نشستم، باید با خونسردی کامل بشینم پا حرف‌هاش ببینم چی میگه، ابداً نباید بترسونمش چون اگه بو ببره قراره متین تنبیه بشه عمرا حرف‌هاش رو بهم بگه. این، دفعه‌ی‌اوله پس خیلی مهمه رفتادم باهاش. درب باز شد و قامت ظریفش نمایان، بی‌وجدان چه‌قدر هم که خوشگل‌ کرده خودش رو. البته کاملاً هم ساده و رسمی پوشیده‌ها ولی واسه من شده از اون‌ها که اگه گونی هم بپوشه میگم چه بهش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
میاد. کاره دل دیگه، دسته خودم نیست که. اون هم که دلمه! روبه روم نشست و گفت:
- آراد چی شده چرا اون‌قدر عصبی تو؟ تو که اون‌قدر عجول نبودی، بنده‌خداها نظرشون هم نمی‌تونن بدن؟
همه‌ی این بلاها رو خودش به سرم اورده حالا خیلی گستاخانه جلوم وایساده سی*ن*ه سپر می‌کنه واسه اون‌ها.
- تو شریک دزدی یا رفیق‌ قافله؟
- من شریک دزدها نمی‌شم.
از نگاهش خوندمش. که دلت لفط بازی می‌خوادها؟ باشه تن میدم من به این خواستت:
- نون و نمک دزدها رو خوردی که.
- هیچ‌وقت واسه برگشتن و سربه‌راه شدن دیر نیست.
نگاه چه گستاخ شده‌ها.
از لای دندون‌های قفل شده‌ام غریدم:
- تو بیخود می‌کنی رفیق قافله بشی. تو خیلی وقته بامن بُر خوردی، بامنی دیگه.
اومد حرف بزنه و بازم کش بده اما خب از اون‌جایی که اعصابم کشش سرتَق بازی‌هاش رو نداشت اجازه ندادم:
- بسه!
از جام بلند شدم و روبه‌روش رو مبل نشستم. پای چپم رو روی پای راستم انداختم، دست‌هام رو تو هم قفل کردم و گذاشتم روی پام
خونسرد بهش زل زدم و گفتم:
- گفته بودی می‌خوای درمورد خودت باهام حرف بزنی. خب می‌شنوم!
دست و پاش رو یه کم گم کرد و این از چشم من دور نموند. قیافه‌ش که توهم رفت اخم‌های من گره کور خوردن.
- اِممم... خب... چیزه... .
- مِن‌ مِن نکن اون‌قدر حرفت رو بزن ترنم جدی اما اروم گفته بودم.
سرش رو انداخته بود پایین و با دست‌هاش ور می‌رفت. یه جایی یه خبری شده که این‌جوری دستپاچه‌س. سعی کردم ارومش کنم تا زبون باز کنه. اخم‌هام رو باز کردم و از اون حالت خشک و جدی درامدم. سرمای نگاهم رو اما چه باید می‌کردم؟ اون هم یه جوری باید کنترل کنم.
- بیبی نمی‌خوای بگی چی شده؟
چشم‌هاش رو بست و آبِ دهنشو قورت داد. یهو سرش رو اورد بالا و زل زد تو چشم‌هام تند گفت:
- من می‌خوام برم خونه‌ی خودم.
جفت ابروهام هم‌زمان بالا پرید. سرم رو کج کردم و منتظر نگاهش کردم، نگاه دزدید. سکوتش که طولانی شد دوباره اروم پرسیدم:
- و دلیل این‌کار؟
- دلیل خاصی نداره. نمی‌خوام اون‌جا زندگی کنم
- اون‌جایی که میگی خونه‌ی دوست‌پسرته، جای بدی نیست که، بعد هم تنها نباشی که بهتره خیال منم راحت‌تره به‌ هرحال متین هست، حوصلت سر نمیره.
هدف از این حرف‌ها این بود که دلیل این خواستنه رو بفهمم وگرنه چه بهتر که دور از اون مردک باشه.
- یک‌ماه دارم با متین زندگی می‌کنم، اگه قرار بود اتفاقی بیوفته تا حالا افتاده بود.
- اوکی اصلاً بحث امنیت هم که کنار بذاریم. اون‌جا که خونه‌ی غریبه نیست. مشکل چیه که می‌خوای بری خونه‌ات؟ پیش دوست‌پسرتی دیگه دردت چیه؟!
حین گفتن اواخر جمله، همون سرما دوباره برگشته بود بهم که
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
با چیزی که گفت کل اون سرما از بین رفت.
- خونه‌ی دوست‌پسرمه که باشه. من قبلاً واست از اعتقاداتم گفتم آراد. فکر می‌کردم بدونی که اون‌جا بودن رو خیلی هم دوست ندارم. راحتم باهش درست اما محرمش که نیستم، کاری ندارم من به دختر پسرهای جونه الان، هرکی یه اعتقادی داره و یه جور زندگی می‌کنه، ابداً نمی‌گم کی کارش درسته کی غلط کی مدرنه کی عتیقه، افسار خودم رو که می‌دونم بگیرم؟! منم دلم رضا نیست به اون‌جا موندن. درسته که باهم دوستیم اما دلم نمی‌خواد باهاش زندگی کنم. زنش که نیستم، جز یه دوستی ساده‌است مگه رابطه‌ی ما؟!
پوزخندی گوشه لبم نشست:
- چه‌طور تو خونه من زندگی می‌کردی؟
- تو خونت نقش دوست‌دخترت‌ رو بازی می‌کردم، دوست‌دخترت نبودم که.
نفسم و فوت کردم بیرون:
- خیلی خب خودت مختاری که هرکاری بکنی. می‌خوای بری خونه‌ی خودت برو من که جلوت رو نگرفتم. اگه فرستادمت اون‌جا واسه این بود که فکر می‌کردم خودت راضی، حالا که نمی‌خوای، نمون اون‌جا. اصلاً چرا اومدی این‌ها رو به من میگی؟ ربطش چیه به من؟
- ربطش این‌که تو خونه‌ی خودم راحت نیستم.
اخم‌هام رو کشیدم توهم و گنگ نگاهش کردم.
- منظورت چیه؟ یعنی چی تو خونه‌ی خودم راحت نیستم؟
- منظورم این‌که تا وقتی دوربین تو خونه‌ام نصب باشه احساس راحتی و ارامش ندارم.
جا خوردم. از کجا فهمیده بود تو خونه‌اش دوربین هست؟ اصلاً این داستان از هفت‌ماه پیشه... اخم‌هام رو کشیدم تو هم.
- اون‌روزی که لپ‌تاپت رو دادی بهم تا یه سری سوله رو بررسی کنم یادت رفته بود از صفحه‌ایی که دوربین‌ها رو نشون می‌داد بیایی بیرون. اولش سر‌سری گرفتم خواستم بیام بیرون که تصویر یه خونه‌ی اشنا نظرم رو به خودش جلب کرد. چیزی نگفتم بهت منتها... .
اوه! این‌طور که میگه از خیلی وقت پیش فهمیده خونش رو چک می‌کردم
- خیلی خب نگران اون‌ها نباش. می‌سپرم بچه‌ها برن تمیز کنن همه‌چی رو. حله؟
سری به معنی باشه تکون داد، از جاش بلند شد و زد از اتاق بیرون
" از زبون ترنم "
- وای شادی بس کن دیگه. اون موقع تاحالا یه بند داری در مورد آراد حرف می‌زنی.
- بابا تو کَت من نمیره که شما از هم جدا شده باشین. چی شد پس اون عشق افسانه‌ای؟
- عشقی اصلاً در کار نبود که بخواد افسانه‌ای باشه.
- چرت نگو ترنم. ‌یعنی می‌خوای بگی اون برق چشم‌های آراد الکی بود؟ می‌خوای بگی اتیش عشقتون اون‌قدر زود خاموش شد؟
مغموم دستم رو دور لبه‌ی فنجون قهوه‌ام کشیدم. بحث به همون‌جایی داشت کشیده می‌شد که من می‌خواستم:
- هر آتیشی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بالاخره یه روز خاموش میشه. حالا چه آتیش عشق باشه چه آتیش هوس.
- خل شدی ترنم؟ می‌خوای بگی آراد خواستنش عشق نبوده، هوس بوده؟ من که باور نمی‌کنم. اون واقعاً تو رو دوست داشت، داره و خواهد داشت مطمئنم. بابا از اون روزی که تو رفتی حتی یه سرم نیومده ما رو ببینه. یه شب به اصرار من با شروین رفتیم اون‌جا. عین ابوبکر بغدادی نشسته بود یه بقل و اخم‌هاش توهم. با یه مَن عسل هم نمی‌شد قورتش داد لعنتی رو. خوب اگه این‌ها اثار شکست عشقی نیست چیه پس؟ آراد که کلاً یخچال بود الان دیگه خودش یه‌ پا کوه یخه.‌ همچین که نگاهت می‌‌کنه تا فیه‌‌خالدونت یخ میبنده.
نه بابا! پس این سوز و سرماش همه رو قندیل بسته. جرعه‌ای از قهوه‌م رو نوشیدم و گفتم:
- من دلیل این رفتارهاش رو نمی‌دونم اما؛ می‌دونم که حس ما عشق نبوده، یه دوست داشتن ساده که بعد از یه مدت کوتاه تموم شد.
- اصلاً هم یه دوست داشتن ساده نبوده.
عاقل اندرسفیه نگاهش کردم.
- خیلی خب باشه امار کارهاش رو دارم و می‌دونم که داری اما؛ خودت هم که بهتر می‌دونی،‌ نهایت تایمی که آراد با یه نفر بود به یه هفته هم نمی‌رسید. رابطه‌ی شما هفت ماه بود‌‌. تازه بعدش هم که کلی داستان شد که جدا شدین. بیا و یه فرصت دیگه بده بهش مطمئنم شما لیاقت یه شانس دیگه‌ رو دارین... .
- می‌دونی شادی بعضی موقع‌ها توی یه رابطه تنها چیزی که واست مهم میشه ارامشه. من کنار آراد ارامش نداشتم. هر روزمون یه ماجرا داشت نمی‌شد و نمی‌تونستم تحمل کنم. کشش این همه تنش ازم خارج بود اما؛ الان ارامش رو دارم حس می‌کنم. به معنای واقعی می‌فهمم داشتن یه رابطه‌ی سالم یعنی چی... .
شادی با کنجکاوی که نمی‌تونست پنهونش کنه پرسید:
- مگه... مگه الان تو... با کسی... تو رابطه‌ای؟
تایید جمله خیلی مهم بود، این یعنی شروع یک جنگ و کش‌مکش. قطعاً شادی به شروین می‌گفت و زمانی که آراد بفهمه این‌ها فهمیدن علنی میکنه این داستان رو. البته مطمئنا حرصش هم زیادتر میشه.
تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم. هینی کشید و دستش رو گذاشت رو دهنش چشم‌های سبز رنگش درشت بودن وقت‌هایی هم که تعجب می‌کرد اندازه یه بشقاب می‌شد
- دروغ نگو... .
دست‌های یخ زدم رو تو دستش گرفت و گفت:
- بگو به جون شادی!
- عه چرند نگو دیگه... .
- ترنم بگو جون شادی تا باور کنم.
- قسم نمی خورم اما؛ یک‌بار واضح میگم. اره تو یه رابطه‌ی جدیدم.
- با کی؟
- متین.
بلند و جیغ‌طور گفت:
- متین؟
- هیس بابا یواش همه فهمیدن.
سعی کرد کنترل کنه هیجان و صداش رو.
- ‌متین خودمون رو میگی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
چشم ازش گرفتم و فقط سر تکون دادم
- کی؟ کجا؟ اصلاً تو کی با این بشر آشنا شدی؟
- حالا... .
- مرگ و حالا... بگو بینم.
- آشنا شدیم دیگه. مهم این‌ها نیست، مهم این‌که الان کنارش آرامش دارم.
- فقط آرامش؟ پس دوست داشتن چی؟ اوکی اصلاٌ آراد هوس‌باز، ترنم پس برق چشم‌های تو چی‌ اون هم دروغ بود؟
- اگه دروغ نبود دل نمی‌بستم به یکی دیگه.
- ببین نمی‌خوام ناراحتت کنم یا رابطتت رو خراب. یه چیز میگم و تموم می‌کنیم این بحث رو چون دیگه فایده‌ای نداره کشیدنش.‌ ترنم تو به اون آدم دل نبستی، تو به آرامش اون آدم دل‌بستی. حتی خودت هم گفتی، اون حس امنیت و کنار اون حس کردی واسه همین هم چون تو یه برهه از زمان که کم نبوده تنش‌های زندگیت باهاش همراه شدی،‌ فکر کردی می‌تونی روی اون آدم حساب کنی. فکر کردی اون یه آدم درست واسه زندگی کردن باهاش. مطمئنم تو تو بازه‌ی زمانی اشتباهی با اون آدم آشنا شدی، چهره‌ی واقعی آدم‌ها رو وقتی حال روحیمون خوب نیست نمی‌تونیم ببینیم، چه بسا یکی که خیلی بده رو خوب می‌بینیم و چه بسا یکی که خیلی خوبه رو بد. نمیگم متین بده‌ها، ابداً توهین نیست قصدم بهش امّا، میگم اگه هرجا کم و‌ کاستی دیدی ازش یا رفتاری ازش دیدی که غیر منتظره و غیرقابل باور بوده واست از جانب اون شک نکن و باور کن، آدم‌ها به مرور خودشون رو نشون میدن‌. هرجا دیدی یکی داره، کاری رو می‌کنه که باورپذیریش واسه تو ناممکنه به اون نه، به خودت شک کن و به حست. ماها از آدم‌ها تو ذهنمون یه‌ تصویری رو می‌سازیم و ناخواسته اون تصویر رو بزرگ می‌کنیم، یه جا که دیدیم برخلاف تصوراتمون داره پیش میره میگیم ازت انتظار نداشتم فلان کار رو کنی امّا؛ باید بدونی این آدم اصلش همینه، ذاتش همینه امّا تو اون رو اون‌جور که خودت خواستی شناختی نه اون‌جور که بوده... .
چه قشنگ می‌گفت شادی. کم بود زمان‌هایی که این‌جوری جدی می‌شد و جدی حرف میزد اما اون‌قدر درست می‌گفت که می‌موندی این شادی همون شادیه یا یکی دیگه‌است! راست میگه ما آدم‌ها هیچ شناخت درست و کاملی از هم نداریم، هممون با تصوراتی که از بقیه داریم باهم زندگی می‌کنیم و وقتی یه جا به مشکل برمی‌خوریم شک زده می‌شیم و میگیم فلانی انتظار نداشتم ازت فلان کار رو کنی... .
تو بازه‌ی زمانی که من با متین اشنا شدم حالم اصلاً خوب نبود، کابوس‌هام به اوج خودش رسیده بود و کلافه‌م می‌کرد و این متین بود که با حرف‌هاش بهم دل‌گرمی می‌داد اما؛ الان چی؟ این متین همون متین چندساله پیشه؟ تو دلم به خودم پوزخندی زدم. معلومه که نه! این متین با اون متین از زمین تا آسمون فرقشونه باهم. یعنی ممکنه شادی درست گفته باشه؟ یعنی ممکنه این روی واقعی متین باشه و باتوجه به حالِ روحی خرابم، شناخت اشتباهی ازش داشته باشم و تو تصورم باهاش زندگی کرده باشم و الان...‌ محکم سرم رو تکون دادم، قطعاً همچین چیزی نیست. مشکل سر ماجرای از هم جدا شدنمون و بحث‌هاییِ که نشده از دل هم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین