جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,305 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دربیاریم. وگرنه قبلاً وقتی دلخوری پیش می‌اومد حلش می‌کردم خودم و نمی‌ذاشتم مشکلمون بشه مشکلات اما خب الان به خاطره همین جدایی‌ها نشده قشنگ بشینم پا حرف‌هاش و ببینم از کجا دلخوره، می‌دونما امّا؛ اون‌جور هم که باید نَشستم پا حرف‌ها و غرهاش... .
****
با تنی کوفته کلید انداختم تو قفل و درو باز کردم، آخیش واقعاً هیچ‌جا خونه‌ی خودِ آدم نمیشه. روسریم رو برداشتم و کتم رو از تنم بیرون کشیدیم. یک‌هفته‌ای می‌شد که تو خونه‌ی خودم مستقر شده بودم خداروشکر متین با رفتنم مخالفتی نکرد و گفت "هرجا دوست دارم و راحت‌ترم باشم" منم خوب بعد از اون شب دعوامون درباره‌ی ویالون دلم رضا نبود بمونم و وقتی آراد خبرم کرد که دوربین‌ها رو جمع کرده وسایلم رو جمع کردم و اومدم این‌جا. توی این یک هفته رفت و آمدم به شرکت برگشت به روال قبل. هر روز می‌رفتم و هر روز بیکار بودم، البته بیکار که نه، همون جلسه‌های فرمالیته رو پیش می‌بردم، ولی رابطم با آراد همون‌جور بود که بود، سرد رفتار می‌کرد و زیاد همکلام نمی‌شد باهام. حس می‌کردم ازم فرار می‌کنه، واسه همین‌هم امروز تصمیم گرفتم به شادی بگم که ما جدا شدیم و من بامتین تو رابطه‌ام، بلکه یه تکونی به خودش داد و یه حرکتی زد. هرچند که آخر هفته هم به مهمونی شاپور دعوتیم، دلیل خاصی هم نداره، همین‌جوری دلش خواسته مهمونی بگیره امّا من فکرها دارم واسه اون شب، البته که تا حالا همه‌ی مهمونی‌هایی که من توش شرکت کردم با یه ماجرای بد تموم شده اما این‌دفعه انشالا که ختم به خیر میشه... .
***
با استرس پام رو تکون می‌دادم و پوست لبم رو می‌جویدم. برای بار هزارم چنگ‌ زدم به موبایلم امّا؛ دریغ از یک پیام یا یک تماس. تا الان قطعاً شادی همه‌چی رو کف دسته آراد گذاشته اما این‌که چرا واکنشی نشون نمیده رو نمی‌دونم. موبایلم رو دوباره رو میز رها کردم و بلند شدم. دست به کمر طول و عرضه اتاق رو شروع کردم به وجب کردن، یعنی تا حالا شادی نگفته جریان رو یا آراد قصد واکنش نشون دادن نداره؟ خب گزینه‌ی اول که تقریباً غیرممکنه اما احتمال این‌که آراد بی‌جواب بذاره بیشتره. لابد با خودش میگه اگه چیزی بگم یا کاری کنم و ترنم بپرسه با چه عنوانی داری این‌کار رو می‌کنی خوب چی بگم! اره آراد از غرورش محال بذاره ذره‌ای کم بشه. اول باید خودم بهش یه راهی نشون بدم بعد منتظر باشم که... با صدای موبایلم شیرجه رفتم سمت میز و بی‌این‌که ببینم کیه آیکون سبز رو کشیدم و موبایل رو گذاشتم دم گوشم:
- الو؟
- الو ترنم...؟
متین بود. هیجانم از بیم رفت و بادم خالی شد.
- تویی متین؟
- منم، می‌خواستی کی باشه؟
- هیچکی. خوبی عزیزم؟
- من که خوبم امّا ظاهراً شما از شنیدن صدای ما خیلی خوشحال نشدی.
اووف متین باز داشت غر می‌زد و اعصاب من جدیداً واقعاً کشش رو نداشت اما؛ بازم سعی کردم تسلط پیدا کنم رو خودم. کلمه‌های درست رو کناره هم گذاشتم:
- نه بابا متین چی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
میگی؟ یه‌کم خسته‌ام، بعد هم آراد گفته بود که قراره یه بارگیری جدید داشته باشیم که باهام تماس می‌گیره تا جزئیات رو باهم بررسی کنیم، منتظر تماس اون... .
بین حرفم پرید:
- آها پس بگو. خانوم منتظر تماس یه نفره دیگه بوده.
دستم رو کشیدم به پیشونیم. خدایا چی بگم که دروغ نگفته باشم حقیقت هم نگفته باشم؟ دقیقاً مثل همینی که گفتم! و واقعاً چند روزه دیگه بارگیری داریم و فکر من رو خیلی درگیر کرده، آراد هم گفته بود درمورد جزئیات بیشتر باهام حرف میزنه اما خب امشب من منتظر اون اتفاق هم بود. چشم‌هام رو فشردم رو هم منتظر بودم.
- خوب که چی؟ منظورت چیه متین؟
- منظور من که از اول واضح بوده منتها این تویی که هربار من هرچیزی میگم گارد می‌گیری و میگی اشتباه می‌کنم.
- چون اشتباه می‌کنی متین، اره هیجان داشتم اما نه اون هیجانی که تو فکر می‌کنی. باید از قبل من با عمو واسه این‌کار هماهنگ کنم، استرس دارم واسه همین این‌جوری... .
- چرت نگو ترنم. این‌ها رو به کسی بگو که نشناسَتت. دیگه بهونه‌هات رو از بَرم من. ول کن اون‌قدر صغری‌کبری نچین... .
نالیدم:
- چه بهونه‌ای متین، چی رو به کی بگم که نشناستم الکی داری گیر میدی واقعاً. بخدا باور کن هیچی نیست بین من و آراد.
- نبود امّا این‌که پیش بیاد رو نمی‌دونم. به هرحال تو نقشه‌ات این بود که اون رو از راه به در کنی.
- خودت داری میگی نقشه. متین تو هنوزم باور نمی‌کنی که من عاشق توام؟
داد زد:
- معلومه که نه. ترنم تو به من دروغ گفتی. الانم معلوم نیست چیکار داری می‌کنی تو اون شرکت کوفتی. تو اگه من‌ رو دوست داشتی از خیلی وقت پیش خودت رو مال من می‌کردی که دیگه ترس از دست دادنت رو نداشته باشم. که دیگه استرس دختر بودنت رو نداشته باشم اومدیم و اون مرتیکه‌ی مادر به خطا دست و پاش لرزید و خطا کرد، اومدیم و یه جا خفتت کرد بلا ملایی سرت اورد، اومدیم و یه جا یه شب که تنها شدین یه کاری کرد که نباید اون‌وقت چی؟ اون وقت من چه خاکی باید به سرم کنم؟
اون می‌گفت و من دیگه نمی‌شنیدم حرف‌هاش رو. کل تنم آتیش گرفته بود، داشت کی رو به چی متهم می‌کرد؟ به من میگفت.. می‌گفت که معلوم نیست داری چیکار می‌کنی تو اون شرکت یا آراد رو به یه هول کثیف که می‌گفت دست و پاش لرزید... آراد؟ آرادی که خیلی فرصت داشت واسه انجام کاری که نشه کاریش کرد اما حتی نگاهش هم کج نرفت. من؟! منی که هربار عذاب وجدان خفه‌م کرد که متین چی؟ باهمون تن صدای مرتعش بلند گفتم:
- چی داری می‌گی متین؟ کی رو به چی متهم می‌کنی؟ اصلاً اوکی، همون که تو میگی هم درست. یعنی چی ترس دختر بودنم رو داری؟ یعنی اگه من باتو رابطه داشته باشم و خیالت راحت باشه که دیگه باکره نیستم بعد آراد و هزار نفر دیگه هزار بلا به سرم بیارن واست مهم نیست؟ اینِ غیرته تو؟ چه افکار پوسیده‌ای داری تو متین. مگه من مال و اموال توام که میگی اگه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خودت رو مال من می‌کردی؟ مگه من جسمم سند داره که بزنم به نام تو؟ چی میگی متین؟ اوکی اصلاً آراد آدم بَدِ، من چی؟ به من اعتماد نداری مگه تو؟ ‌مگه من ولگردم که میگی معلوم نیست دارم تو اون شرکت چه غلطی می‌کنم؟ اومدی ببینی دارم چه غلطی می‌کنم که این‌جور میگی؟ متاسفم برا خودم نه تو،‌ واسه خودم که هرلحظه که داشتم جون می‌دادم تو اون خراب شده به فکر توی لعنتی بودم که پس متین چی؟ پس متین چی میگه اما؛ ته دلم خوش بود به این‌که متین به من اعتماد داره می‌دونه من اگه کاری می‌کنم فقط و فقط واسه کاره،‌ فقط‌ و فقط عاشق یه نفره اون هم متین مانیِ هیچ‌خره دیگه‌ای ام تو دلش نیست اما؛ امشب با این حرف‌ها خراب کردی متین باورهام رو. تکیه گاهم بودی که فرو ریختی فکر می‌کردم اگه برگردم پشتم رو ببینم تو رو می‌بینم تو ردیف اول کسایی که منتظر من. که پشتمی و لبخند بهم میزنی اما؛ دیدم اولین کسی که پشتم رو خالی کرد خودت بودی. متاسفم واسه خودم متاسفم واسه این رابطه که پایه‌های اصلش که اعتماده رو نداره.
تلفن رو قطع کردم و اجازه دادم بغض خفته‌م بشکنه. سر خوردم از رو مبل و افتادم رو زمین، زانوهام رو تو بغلم کشیدم. سرم رو گذاشتم رو زانوهام و زار زار گریه کردم به این حالی که داشتم زندگی می‌کردم. دلم از همه‌جا و همه‌کَس گرفته بود بیشتر از همه از متین. عالم و آدم بهم زخم زده بودن بیش‌تر از همه متین. متینی که فکر می‌کردم عشقم رو باور داره، عملاً من به عشق هیچ باوری نداشتم اما؛ فکر می‌کردم اون حس می‌کنه این حس متفاوتِ من رو به خودش. زیاد به زبون نمی‌آوردم اما کم نذاشته بودم واسش تو عمل و رفتار که. پس واسه چی وقتی گفتم عشق من رو باور نداری گفت "معلومه که نه" خسته‌ام خدا می‌فهمی؟ خسته... کاش زودتر جمع‌شه این داستان. اون افعی عوضی اگه از لونه‌ش بیاد بیرون همه چی درست میشه. تا همین حالاش‌ هم کم اطلاعات نداریم ما اما؛ اگه اون بیشرف رو نداشته باشیم عملاً یعنی هیچی نداریم. خدا کنه زودتر از لونه‌ش بخزه بیرون، خدا کنه دوباره بیاد ایران تا دستگیر بشه، هویتش کاملاً شناسایی شده‌است اخه. گیتی شهسوار اسم اصلیشِ. طبق یه استعلام کوچولو هم مشخص شد که پلیس بین‌الملل چندین و چندساله دنبال این شخصه، البته نه تنها افعی بلکه مابقی شریکاش هم چندسال درگیرشونه پلیس منتها هیچ مدرکی ازشون نداره،‌ همه می‌دونن که خلافکارن‌ها امّا؛ هیچ مدرکی که بگه اونا سرکرده‌ی این باندهان نیست، قاضی هم که فقط کارش با مدرکه وگرنه که صدتا شاهد هم جور بشن و قسم حضرت عباس بخورن فایده نداره. در حال حاضر پلیس ایران و پلیس ترکیه به صورت سِری دارن این پرونده رو پیگیری می‌کنن.‌ همون‌جور که آراد گفت، آتاخان دومان که یکی از شریک‌های افعیه رده پاهایی از خودش به‌جا گذاشته اما فراریه، این‌که کجا هستن رو هم خدا عالمه و از اون‌جایی که هیچ‌جوره تو هیچ کشور نمیشه ردشون رو زد عمو میگه یا تغییر هویت داده‌اند یا پارتی‌های خیلی کلفت و کله‌گنده دارن که البته هیچ‌کدوم از این دوتا به تنها میسر نیست و به قول سردار شکری،‌ این‌ها خر و خرما رو باهم دارن... .
***
پا روی پا انداختم و روبه آراد اخمو گفتم:
- پس از قرار معلوم دو روز بعد از مهمونی راه‌می‌افتیم طرف شیراز.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
- خب این تایم واسه من خیلی کمه‌ای کاش زودتر گفته بودی.
شاپور:
- تو دیگه نیازی نیست مسئول بارگیری باشی.
با جفت ابروهای بالا پریده نگاهم چرخید سمت شاپوری که زیادی مهربون شده بود باهام. للبته حدس دلیل این مهربونیش خیلی هم سخت نیست. فهمیده با متین تو رابطه‌ام این‌جوری شده. حالا چی فکر می‌کنه درموردم؟ میگه دختره‌ی هول یک‌ماه نشده رفت با یکی دیگه. پوزخندی تو دلم به خودم و این جمع زدم.
- یعنی چی که قرار نیست مسئول بارگیری باشم؟
شاپور:
- یعنی این‌که تو فقط برنامه ریزی می‌کنی و کار رو می‌سپاری به بقیه.
- خوب من قبلاً هم همین‌کار رو می‌کردم.
شاپور:
- نه دفعات پیش خودت هم پای کار می‌ایستادی. حالا چون زن هم بودی بهت یه تخفیف داده بودیم که از دور نظارت کنی‌ اما؛ الان دیگه نیازی به اون نظارت هم نیست. کارت البته سخت‌تر شده... .
- چه‌طور؟
شاپور:
- حین دریافت محموله یعنی قبل از این‌که بارگیری شروع بشه باید بری پای یه ‌سری معامله رو امضا کنی.
- چه معامله‌ای؟
شاپور:
- چیزه خاصی نیست. فقط نشون میده که توی چه روزی و چه ساعتی چه جنسی به دستت رسیده. همین... البته قبلش باید از جنس مواد و مقدار کیفیت و همه‌چیزه‌اش مطمئن باشی. بلدی که؟
- من چشم بسته می‌تونم درصد خلوص یه جنس رو بگم.‌ نگران اونش نباش.
بله، به لطف عمو و بچه‌های ستاد مقابله با مواد مخدر ما باهمه‌ی موادها هم آشنا شده بودیم هم اصلش رو می‌تونستیم تشخیص بدیم از تقلبیش هم بفهمیم چه‌قدر قاطی داره. شرطه این‌که من رو هم گرفتن به عنوان مسئول حمل و نقل بارگیری همین بود، تنها مزیتم اصلاً همین بود. هیچ‌وقت یادم نمیره اون روزی که از اون مثلاً ازمون سربلند بیرون اومدم رو.‌ قبل از این‌که متین قرار بذاره با آراد تو شرکتش برای اولین بار، چندنفری رو که قرار بود با این‌ها همکاری کنند و جمع کردن، رفتیم تو یه واحد اپارتمان خیلی نقلی اما شیک که ثابت کنیم خیلی خوب از مواد سردرمی‌اریم چون شرط ستخدام همین بود. چندتا دختر و پسر بودیم، چشم‌هامون رو می‌بستن با دستمال و می‌بردنمون تو یکی از اتاق‌ها. نفر اول یه پسر بود، اون اول رفت اما دیگه نیومد بیرون، نفرات بعدی هم هرکدوم می‌رفتن داخل دیگه نمیومدن بیرون، نفر اخر من بودم. حسابی استرس گرفته بودم ولی مطمئن بودم از خودم. بعد از حدود یک‌ساعت طاقت‌فرسا بالاخره نوبت به منم رسید. چشم‌هام‌ رو بستن و به کمک یکی از اون غول‌تشن‌ها وارد شدم. از سروصداها مشخص بود بقیه تو همون اتاقن‌با تشر مرد همه در دم خفه شدن. بردم وسط سالن‌گفت:
- روبه‌روت یه میزه و روش پره از مواد، به هر روشی که می‌تونی و بلدی بگو این‌ها چین، اگه هر چیزه‌دیگه‌ای هم فهمیدی بگو. فقط چشم‌هات رو به هیچ‌وجه باز نکن. بفهمم تقلب
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کردی هم حذفت می‌کنم.
بعد تشرگونه‌تر ادامه داد:
- فهمیدی؟
سرم‌ رو فقط تکون دادم. دستم رو دراز کردم سمت میز، با حس لبه‌ی کاسه دستم رو داخل کردم و اولین مدل رو برداشتم بو کردم، ابن بوی گلدون مطعلق به ماری‌جوانا بود تند ریختشون همون جا گفتم:
- ماری‌جوانا.
و رفتم سراغ بعدی، بو کردم از بوش چیزی متوجه نشدم، چشیدم تلخ بود این تلخی از شیشه بود اما؛ مزه‌ی خالصش نبود گفتم:
- شیشه، اما قاطی داره ولی نه خیلی.
بعدی رو بو کردم بوی شیمیایی و گلی میداد گفتم:
- کوکائین
به همین منوال حدود ده دوازده مدل از مواد رو گفتم، بعضی‌هاش نابه ناب بود و بعضی‌هاش قاطی زیاد داشت.
- تموم شد
مرد عقب کشیدم و چشم‌هام رو باز کردم. نگاهی به دخترها و پسرهایی که چشم‌هاشون اندازه نعلبکی باز شده بود انداختم و پوزخندی حوالشون کردم. خوده همون غول‌تشن‌ها هم چشم‌هاشون از حدقه زده بود بیرون. اون روز هر چه‌قدر شیرین بود همون‌قدر هم تلخ بود واسم چون می‌گفتم افتخار پدرهای دیگه این‌ِکه بچه‌هاشون دکتر مهندسن، افتخار پدرِ منم این‌ِکه که دخترش چشم بسته با بو کردن و چشیدن می‌تونه انواع و اقسام مواد مخدر رو از هم تشخیص بده و بگه چه‌قدر ناخالصی داره... .
با صدای شاپور پرت شدم به زمان حال.
شاپور:
-‌ از اون جهت نگرانی ندارم، ولی در هر صورت حواست رو خیلی خوب جمع کن. باشه؟
فقط سر تکون دادم و از جام بلند شدم با گفتن "با اجازه‌ی" بدون مخاطبی از اتاق آراد زدم بیرون. فرداشب مهمونی بود، خداروشکر مهمونی رسمی بود و نیاز نبود بگردم دنبال لباس مجلسی، چه بسا که هنوزم با متین قهرم و اگه ببینه لباسم ناجوره همون رو دست می‌گیره و علم‌شنگه به پا می‌کنه. البته منم مراعات می‌کنم اما خب حوصله‌ی یه کش‌مکش دیگه رو ندارم. دوست ندارم بیش‌تر از این هم این داستان کش بیاد. قطعاً فرداشب تو مهمونی از دلش درمیارم و آشتی می‌کنم باهاش. البته اون قهره ولی خب...‌ .
***
رژ زرشکیم رو با دقت رو لبم کشیدم، کارم که تموم شد عقب کشیدم و به خودم خیره شدم، یه آرایش کامل با رژ زرشکی، این رنگ رژ واقعاً به من می‌اومد. کت و شلوار مشکی رسمی تو تنم خوش نشسته بود... کفش‌ها‌ی پاشنه بلند مشکی رو از تو کمدم برداشتم... لبه تخت نشستم و پام کردم هنوز بندش رو کامل نبسته بودم که تلفنم زنگ‌خورد. صاف نشستم و از روی عسلی کنار تختم برش داشتم متین بود. چی شده که زنگ زده؟! لبخندی رو لبم شکل گرفت و تماس رو قبل از این‌که قطع بشه وصل کردم:
- سلام!
_سلام بیا، پایینم من... .
- باشه الان میام.
بوق ممتد نشون می‌داد که تلفن قطع شده. سریع کیف و مابقی وسایلم رو هم برداشتم و زدم از خونه بیرون، و چی شده که متین اومده دنبالم؟ فکر نمی‌کردم بیاد و این کارش خیلی خوشحالم کرد. امشب که قرار بود از دلش دربیارم، خودش هم که پیش قدم شد یعنی این‌که دوست داره آشتی کنیم و چی از این بهتر البته از یه جهت دیگه هم خوب شد، اگه آراد می‌دید که
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بی‌ هم و جدا‌ جدا اومدیم بد می‌شد. حالا این‌جوری حسادتش رو روهم برمی‌انگیزم، مخصوصاً که امشب چندنفر از کسایی که از رابطه‌ی من و آراد خبر داشتن هم حضور دارن و اگه بفهمن من درحال حاضر با متینم بدتر آتیشش می‌زنه، یعنی امیدوارم که بزنه.
ماشین متین رو دیدم. سوار شدم.
- خوبی؟
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد... .
- بد نیستم.
نگاه دقیقی بهم انداخت. اخم‌هاش توهم بود. تیپش برعکس من کاملاً اسپرت بود. وجه مشترکمون این بود که هر دو مشکی پوشیده بودیم فقط... .
متین:
- می‌بینم که رسمی پوشیدی.
- اره... .
سعی کردم از اون قالب سرد درش بیارم حالا که نرم شده:
- خوب شدم؟
این‌بار به چشم‌هام نیم‌نگاهی انداخت و دوباره رو گردوند سمت جاده:
- هی بدی نشدی... .
خنده‌ای که داشت می‌اومد بشینه رو لب‌هام رو به زور جلوش رو گرفتم. وقتی قهره درست مثل یه بچه‌ی پنج ساله رفتار می‌کنه، شایدم سه ساله.
- که بدی نشدم دیگه؟
- چیه انتظار داری تعریف کنم ازت که خودت رو حاضر کردی واسه یکی دیگه؟
اخم‌هام رو کشیدم تو هم. چی می‌گفت؟!
- منظورت چیه متین؟
- منظورم اتفاقاً خیلی هم واضحه منتها تو نمی‌خوای بفهمی.
کلافه نفسم رو بیرون دادم و چشم‌هام رو بستم. مثل این‌که ول کن نیست و هنوز هم دلش‌پره ازم. زیر لب اما جوری که من بشنوم گفت:
- خانوم برداشته رسمی پوشیده واسه من فکر کرده خرم نمی‌فهمم می‌خواد با یکی دیگه ست باشه.
منظورش آراد بود ولی من واقعاً واسه اون رسمی نپوشیده بودم. حتی همین حالا فهمیدم که من و متین هیچ وقت ست نپوشیدیم تا حالا چون اصولاً من لباس‌های رسمی رو ترجیح می‌دادم و اون لباس‌های اسپرت و لَش رو. جلف البته نمی‌پوشیده ولی خوب تفاوت بود بینمون. سعی کردم نادیده بگیرم حرفش رو واسه همین بی‌ این‌که به روم بیارم گفتم:
- متین من واقعاً دلم نمی‌خواد بحث کنیم. امشب می‌خواستم حتی همه‌چی رو از دلت دربیارم و بگم تمومش کنیم این داستا‌ن رو. حتی وقتی زنگ زدی گفتی اومدی دنبالم اون‌قدر خوشحال شدم که نگو اما حالا... .
- اگه اومدم دنبالت واس‌خاطر این بود که اون مرتیکه فکر نکنه بی‌صاحابی. اومدم که تو رو هوا برنداره فکر کنی من بی‌غیرتم ول می‌کنم تنها بری بیای.
- خیلی هم عالی. من که از خدامه تو پیشم باشی تو این مهمونی‌ها. متین چرا فکر می‌کنی من از حضور و وجود تو کنارم ناراحت میشم؟
تمسخر امیز خندید و گفت:
- نه که نمی‌شی!
- معلومه که نمی‌شم.
- چرند نگو وجود من کنارت دست و پات رو می‌بنده و نمی‌ذاره
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نقشه‌هات رو جلو ببری.
خدایا خودت صبرم بده. من باید چیکار می‌کردم اخه؟ از یه طرف گذشته و قسمی که خورده بودم تا انتقام بگیرم از اون‌هایی که سیاهش کرده بودن و از یه طرف متینی که قرار بود ایندم رو باهاش بسازم. چه‌جوری باید تعادل برقرار می‌کردم بین این‌ها؟
نالیدم:
- متین تو قراره همسر آینده‌ی من بشی‌. من و تو شغلمون یه‌جوریه که خوب شرایط رو یه کم واسمون سخت می‌کنه، الان هم که بدتر. من که هزار بار بهت گفتم اگه کاری می‌کنم فقط واسه کاره من که هزار بار بهت گفتم دلم باتوعه این تویی که باور نمی‌کنی من رو. اصلاً چیکار کنم من که باور کنی تو؟ هوم؟! هرکاری بگی می‌کنم که اعتمادت رو جلب کنم. فقط تو روخدا قهر نکن رو نگیر ازم. من که جز تو کسی رو ندارم تو این خراب شده که حتی هواش هم دلگیره. خانواده‌ام که ته کیش بی‌خبرن از من. می‌دونی چند‌وقته زنگ نزدم باهاشون حرف برنم؟ دِ لعنتی اگه توهم بخوای همچین کنی که من دق می‌کنم.
- پس که می‌خوای اعتماد من رو جلب کنی؟ اره؟
لحنش نرم شده بود ولی خدا خدا می‌کردم که چیزی نگه که همیشه ازم خواسته و من نتونستم قبول کنم اما با این حال گفتم:
- اره بگو من چه خاکی به سر کنم که تو باور کنی من هیچ حسی به اون مرتیکه ندارم.
نیم نگاه دقیقی بهم انداخت و دوباره خیره شد به روبه‌روش.
- کاره سختی نیست.
با دندونم افتادم به جون پوست لبم. مثل این‌که دعام توی این مورد هیچ‌وقت مستجاب نمی‌شه. اعتماد متین فقط یه‌جور جلب میشه اون هم این‌که باهاش رابطه داشته باشم که این برای من سخت بود الان هم که دیگه محرمیتی بینمون وجود نداره بدتر شده واسم. سکوتم رو که دید خودش به حرف امد:
- واسه این‌که اعتمادم رو بتونی دوباره بدست بیاری باید جلوی اون مرتیکه من رو ببوسی تا اون مرتیکه فکر نکنه جایی خبریه، باید حواسش رو جمع کنه که تو مال منی و این رو امشب این‌جوری بهش حالی می‌کنی.
نه مثل این‌که این‌بار خدا بهم یه کم تخفیف داد. بوسیدن رو می‌شد یه کاریش کرد اما؛ اخه جلو آراد؟ چاره‌ای نبود. اون‌قدر جدی متین گفته بود که راهه پس‌و‌پیش رو به روم بسته بود.
- چی شد قبول می‌کنی؟
- خیلی خوب باشه، قبول اما؛ توهم باید قول بدی دیگه آشتی کنیم و پرونده‌ی این موضوع رو کامل ببندی.
- تا ببینم چی می‌شه.
- عه متین چی میشه یعنی چی؟! اشتی دیگه.
فقط سرش رو تکون داد و من خوشحال از این‌که این موضوع با یه بوسه ختم به خیر شد خداروشکر کردم... .
نمی‌دونم چرا متین تفکراتش این‌جوریه کلاً واسه اون رابطه‌ی عاطفی حول محور رابطه می‌چرخه. رابطه واسش همیشه تو اولیت بوده و پایه‌ی زندگی رو براساس اون می‌دونه. برعکس منی که بر این باورم اگه کسی واقعاً عاشق یک نفر باشه، خوشبختی اون نفر واسش در اولیتِ نه چیزه دیگه. حتی اگه اون خوشبختی با یک نفر دیگه میسر بشه. جوری که اگه لازم شد از
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خودش بگذره، پا روی تموم حس و احساسش بذاره تا معشوقش خوشبخت بشه. دیگه چه برسه که به رابطه‌ باهاش فکر کنه. اره خوب این هم مهمه ولی نه اون‌قدر که برای متین مهمه. این اصلاً و ابداً تو عشق جز الویت اول نیست فداکاری و از خودگذشتگی اولیت‌های اول تو عشقن به‌نظر من. چه‌قدر من تو این مدت تغییر کردم، منی که به عشق اعتقادی نداشتم الان دارم از اولیت بندی‌هاش میگم. دست سرنوشت چه ها که نمی‌کنه با آدم‌ها، حتی باورهاشون هم تغییر میده. من عشق و باور نداشتم اما الان مطمئنم که هست، که بعضی‌ها واقعاً عاشقن و توی همین مدت فهمیدم حس بین‌من و متین ابداً عشق نیست، ما باهم از قبل آشنا بودیم و ازدواجمون سنتی نبود اما فرقی هم نداره با ازدواج سنتی. البته تو خیلی از همین ازدواج سنتی‌‌ها زوج‌ها عاشق هم میشن ولی واسه ما که این‌جور نشد، چه بسا بدتر ما رو از هم دورتر هم کرد.
با ایستادن و خاموش شدن ماشین از عالم تفکراتم بیرون کشیده شدم، حتی نفهمیدم کی وارد حیاط عمارت شدیم. از ماشین پیاده شدیم و به همراه متین دوشادوش هم راه ورودی رو در پیش گرفتیم. تعداد ماشین‌ها که می‌گفت همه‌ی مهمون‌ها اومدن... از در ورودی که گذشتیم حضار رو تازه دیدم. یه جمع حدوداً چهل‌پنجا نفره‌ی خیلی صمیمی. دوست‌های شاپور و چندتا از دوست‌ها و همکارهای آراد بودن. دور هم نشسته بودن و عیش‌و‌نوششون به راه بود. ظاهراً مهمونی‌های این‌ها بدون مواد و مش*روب تکمیل نمی‌شه‌.
با صدای بلند سلام متین همه‌ی نگاه‌ها چرخید سمت ما. ولی قبل از اون شاپور متوجه حضور من و متینی که همون دم ورودی خیره به این‌ها نگاه می‌کردیم شد. از جاش بلند شد و گفت:
- به‌به ببین کی‌ها این‌جان زوج جدیدمون.
نگاه همه رومون چرخید، و وقتی من رو شناختن رنگ نگاهشون متعجب شد. مرد میان‌سالی که خیلی هم شیک پوش و تروتمیز بود و جام ش*راب تو دستش بود گفت:
- وا شاپور پیر شدی الزایمر گرفتی مرده حسابی؟ چی میگی؟ ترنم دوست دختر آراده تو زوجش کردی با متین؟
می‌شناختم مرده رو. یکی از رفقای خیلی قدیمی شاپور بود، اسمش هم مختاری بود.
شاپور مقابلمون ایستاد و با هردومون دست داد.
متین با نیش باز درحالی که داشت دست شاپور رو می فشرد گفت:
- احوال شاپور خان؟
شاپور هم دوستانه دستش رو فشرد و بعد هدایتمون کرد به جلو و رو به مختاری گفت:
- نه مختاری، من نه پیر شدم نه آلزایمر گرفتم، منتها فکر کنم پیری کار دست تو داده کرت کرده.
همه زدن زیره‌خنده.
مختاری:
- چی گفتی مگه که نشنیدم؟
با متین رو مبل رو دونفره‌ای نشستیم. شاپور هم بالا سرمون ایستاد‌.
شاپور:
- من گفتم زوج جدید... .
بعد با شوروشوقی که نمی‌تونست پنهانش کنه ادامه داد:
- ترنم و متین تازه وارد یه رابطه شدن... .
چی میگن امروزی‌ها... چی زدن؟
سحر؛ دختری که می‌شناختمش و می‌دونستم چشمش حسابی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دنبال آراده گفت:
- رل
شاپور:
-دِ آها اره‌ اره این دوتا تازه باهم رل زدن.
مختاری رو کرد به سمت ما گفت:
- اهاان! پس مبارک باشه.
تنها به لبخندی اکتفا کردم. دست متین دوره شونم حلقه شد و من رو بیش‌تر به خودش چسبوند. بعد رو به مختاری گفت:
- سلامت باشین... .
سحر رو کرد سمت من و کنایه آمیز گفت:
- اوا ترنم تو کات کردی و کی با یکی دیگه رل زدی؟!
لبخند حرص درآری زدم. اومدم جوابش رو بدم که با صدای تشر آشنایی نگاهم بالاخره چرخید سمت کسی که از همون اول سنگینی نگاهش رو، روخودم حس می‌کردم اما نادیده می‌گرفتم.
- تموم کنید این بحث مسخره رو... .
سفیدی چشم‌هاش قرمز بود و اخم‌هاش حسابی تو هم بود. کلافه‌گی از سر و روش می‌بارید. نیم نگاهی بهم انداخت و بعد نگاهش رو قفل دست‌هایی که دورم حصار کشیده بود کرد. حس کردم داره با نگاهش اون حصار رو پودر می‌کنه.
جمع با این تشر از ادامه‌ی اون بحث دست کشید و موضوع قبلی رو از سر گرفتن امّا؛ مرد مشکی پوش حاضر در جمع فقط سیگار می‌کشید و تو سکوت پشت به جمع نظاره‌گر حیاط بود و پشت‌سر هم سیگار دود می‌کرد. بیش‌تر از من متین تو بحث‌ها شرکت می‌کرد و حرف می‌زد. من فقط شنونده بودم، اصلاً از این مدل دوره‌همی‌ها خوشم نمی‌اومد، تنهایی و خلوت رو ترجیح می‌دادم. این بین فقط نگاه‌های معنادار و پوزخندای سحر رو مخم بود. با نگاهش بهم می‌گفت "رابطتتون یک‌سالم هم‌ نشد و تمومش کردی" سحر از همون اول هم چشم دیدن من رو نداشت و با وجود من از گردن آراد مدام آویزون می‌شد، البته با اخم و تخم‌‌های آراد هم مواجه می‌شد ولی دنده پهن‌تر از این حرف‌ها بود. از جام بلند شدم و رفتم سمت کانتر. لیوان اب‌پرتغالی واسه خودم ریختم و رو صندلی نشستم. چی می‌شد سریع‌تر پاشیم بریم خونه. اَه چه جمع کسل کننده‌ای. بیخود نیست آراد هم اصلاً تو جمع حاضر نمی‌شه‌ها‌. کاش شادی بود حد‌اقل شروین اومده بود ولی شادی نه. از شروین که پرسیدم گفت سرش درد گرفته قبل اومدن و گفته اگه بیام بدتر می‌شم و ترجیح داده تو خونه بمونه. الان اگه بود هروکر همه به راه بود و من مجبور نبودم آن‌قدر چس‌کلاس بازی‌های این‌ها رو تحمل کنم. با کشیده شدن صندلی کنار دستم چرخیدم سمت فردی که کنارم نشست، متین بود.
- چیه؟ چته؟ چرا تنها نشستی؟
بی‌حوصله شونه‌هام‌ رو بالا انداختم و گفتم:
- خسته شدم.
- یه‌ساعت هم نیست اومدیم که... .
دست دراز کرد و از جا‌میوه‌ای مقابلش یه خوشه انگور جدا کرد و یه دونش رو خورد... تو این فصل انگور چطوری اورده بودن؟ البته هیچ‌چیز واسه این‌ها نشد نداره.
- حوصلت به این زودی سر رفت؟
- کسل کننده‌است جمعشون. خوشم نمیاد از هیچ‌کدومشون.
لبخند مرموزی زد و گفت:
- ‌می‌خوای هیجانیش کنیم؟
منظورش رو فهمیدم، سکوت کردم. سرش رو کج کرد و بلند خندید. نگاه‌همه چرخید این سمت‌... دستش رو بالا اورد و رو به
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بقیه گفت:
- معذرت می‌خوام.
هدف داشت واسه این‌کار، البته نگاه اون کسی که می‌خواست خیلی وقت بود این‌طرف بود و من این رو خیلی خوب حس می‌کردم و وقتی که برگشتم و بقیه رو دیدم مطمئن هم شدم.
- حواسش هم که هست الان بهترین موقعیته واسه حال‌گیر‌ی.
دلم نمی‌خواست این‌کار رو کنم ولی دلمم نمی‌خواست دوباره متین قهر کنه. واسه همین تن دادم به چیزی که ازم خواست. سرش رو اروم اروم نزدیک‌تر می‌اورد و نگاهش بین چشم‌ها و لب‌هام در نوسان بود. من ولی بی‌حرکت فقط خیره بودم به چشم‌هاش. لب‌هامون که بهم رسید کم شدن باری رو روی دوشم حس کردم و مطمئن شدم که اون بار نگاه یک نفر بود... .
عقب کشیدم و لبخندی بهش زدم. ظاهراً خیلی‌هم بد نشد این بوسه. فکر کنم حسادت آرادخان حسابی برانگیخته شد که طاقت نداشت کامل بشینه به تماشای این عاشقانه. هه چه عاشقانه‌ای هم... .
متین نگاه معناداری حواله‌ام کرد. یه خوشه دیگه از انگور برداشت و رفت همون‌جای قبلیش. گذرا به بقیه نگاه کردم، خنده پسرها و پچ‌پچ دخترها نشون می‌داد که این صحنه خیلی هم دور از چشم نبوده... .
سعی کردم خیلی خونسرد باشم اما؛ هوای خفه‌ی اون‌جا این اجازه رو نمی‌داد. بی‌حرف راه افتادم سمت حیاط. هوا سرد شده بود ولی نمی‌شد هم موند توی هوای خفه. لرزی پیچید تو تنم، دست‌هام رو بغل کردم و خیره شدم به آسمون. همون موقع شی‌ای روی شونم نشست. متعجب برگشتم. آراد بود که کتش رو انداخته بود رو شونه‌هام. سیگار می‌کشید و اخم داشت. این کی اومده بود بیرون؟
- خودت چی؟
جوابم رو نداد، کنار ایستاد و پک عمیقی به سیگار زد. خیره شد به آسمون، منم بی‌حرف دوباره نگاهم رو دوختم به آسمون ستاره‌ها کم‌‌وبیش خودنمایی می‌کردن تو اسمون... .
بوی عطر تلخش فضا رو گرفته بود بی‌هوا نفس عمیقی کشیدم. هم‌زمان اون هم دم عمیقی گرفت.‌ چه‌قدر عادت کردم من به این بوی عطر قاطی شده با سیگار. عجیب که نفسم اذیت نمیشه از بوی سیگار.
حرف نمی‌زد حالا چرا؟ نمی‌دونم چه‌قدر گذشت و چندتا سیگار کشید که بالاخره به حرف امد:
- دوستش داری؟
وا این چه سوالی بود دیگه؟ چرا اون‌قدر صداش خش داره؟ جوابش‌ رو ندادم، چون دلم می‌خواست بدونم خودش چی میگه. انگار که تو حالِ خودش نباشه، خودش جوابِ خودش رو داد:
- دوسش داری!
بازم سکوت کردم.
پوزخندی زد. چرخید سمتم، منم چرخیدم سمتش و نگاهش کردم. چشم‌هاش یه حالِ عجیبی داشت امشب. برعکس این اواخر که سرد نگاهم می‌کرد الان نگاهش سرد نبود، اتفاقاً شعله‌های آتیش‌ رو می‌دیدم توش... اخم هم نداشت... به دست‌هام اشاره کرد و گفت:
- دست‌هات بیماری سختی بود.
گنگ نگاش کردم، رو ازم گرفت... از سیگارش یه کام دیگه گرفت... دوباره نگاهم کرد و حرفش‌ رو کامل کرد:
- شبی که گرفتم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین