- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
غیرت داره چیزی نگو. هی کوتاه اومدم چون خودمم پام گیر بود، من دلم نمیخواد حالا که تا اینجا پیش رفتم پا پس بکشم من به این راحتیها جا نمیزنم. آراد رو نمیبازم حالا حالا. من باید بفهمم با میثم چیکار کردن باید بفهمم کجاست، من باید انتقام گذشتهام رو بگیرم، بابد انتقام بچگیم رو بگیرم... .
بچگی کردم مگه من؟ نکردم اما نمیذارم جونیم هم ازم بگیرن، من ناراحتی رو راه دادم تو خونه من غم رو اوردم تو دل خانوادهام و حالا خودم میخوام غم و ناراحتیها رو بیرون کنم. حسرت و غصهها رو خودم پرت میکنم بیرون و به جاش شادی رو برمیگردونم، لبخند و خنده های از ته دل رو برمیگردونم، آرامش میارم من و مهمتر از همه میثم رو، میثم با من از خونه خارج شد، با من هم وارد میشه. من میدونم و ایمان دارم که میثم زندهاست. همیشه یه گوشه از قلبم بهم میگه که میثم زندهاست، نفس میکشه و همین دورو بره، من دلم روشنه، دل عمو و زنعموم رو هم روشن میکنم. من خودم رو مقصر اون اتفاق میدونم و خودمم پاش وایسادم که درستش کنم و به هیچوجه هم حاضر نیستم کوتاه بیام... .
- فالودهات آب شد چرا نمیخوریش؟
با صدای آراد به خودم اومدم... گنگ بهش نگاه کردم و گفتم:
- چیزی گفتی؟
به دستم اشاره کرد وگفت:
- نخوردی اب شد... .
به دستم نگاه کردم. فالوده بستنیم کاملاً آب شده بود و نخورده بودم، کاسه رو کنارم رو صندلی گذاشتم. نگاهم رو دوختم به دیوارهای بلند و قطور ارگ و گفتم:
- گفتهام که نمیخوام.
این یک هفته حال و حوصلهی هیچچیز رو نداشتم. حسابی درگیری فکری داشتم باخودم. دلم میخواست با خودم خلوت کنم و تنها باشم. فکر کنم به خودم به گذشتهام به حال به اینده، به همه چی فکر کنم و ببینم کجای این زندگی کوفتی ایستادم کیا تو زندگیمن و کجای زندگیمن! چهقدر اهمیت دارم براشون و چهقدر برام اهمیت دارن؟! تا ذهنم میرفت سمت متین و کارها و رفتارش سریع آراد میاومد تو ذهنم، مدام مقایسه میکردم رفتار و حرفهاشون باهم رو، همه چیشون رو ناخواسته مقایسه میکردم. لباس پوشیدنشون، حرف زدنشون، سلیقههاشون و همهی هر چیزی که بهشون و بهم مرتبط بود رو. سخته واسم اعترافش اما باید بگم آراد توی هر زمینهای یک پله بالاتر از متین بود. متین الان با متین قبل خیلی فرق کرده و همین آزارم میده. یادم میاد زمانی که تو حال روانی خوبی نبودم پشتم رو خالی کرد و گفت من نیستم اگه گیر بیوفتی اما آراد گفت پشتمه. یادمه چهجوری به هر دری زد تا من رو از اون محفظهی لعنتی بیرون بکشه وقتی من قبلش همهی وجودم منتظر متین بود تا بیاد نجاتم بده. یادم میاد بحثهایی که باهم میکردیم رو، متین همیشه جا میزد و قهر میکرد، با داد و بیداد حرفهای بیمنطق خودش رو به کرسی میشوند اما آراد اینطور نبود. با منطق و دلیل باهات حرف میزد، هرجا میدید حق با من کوتاه میومد و هرجا لازم بود من رو متقاعد میکرد که کارم درست نیست. مثل بچهها قهر نمیکرد که بعد من برم منت کشی اما؛ متین چی؟ متین هربار فقط قهر کرد و هر بار من منت کشی کردم. عادتمه چون از بچگی اینطور بودم که دلم
بچگی کردم مگه من؟ نکردم اما نمیذارم جونیم هم ازم بگیرن، من ناراحتی رو راه دادم تو خونه من غم رو اوردم تو دل خانوادهام و حالا خودم میخوام غم و ناراحتیها رو بیرون کنم. حسرت و غصهها رو خودم پرت میکنم بیرون و به جاش شادی رو برمیگردونم، لبخند و خنده های از ته دل رو برمیگردونم، آرامش میارم من و مهمتر از همه میثم رو، میثم با من از خونه خارج شد، با من هم وارد میشه. من میدونم و ایمان دارم که میثم زندهاست. همیشه یه گوشه از قلبم بهم میگه که میثم زندهاست، نفس میکشه و همین دورو بره، من دلم روشنه، دل عمو و زنعموم رو هم روشن میکنم. من خودم رو مقصر اون اتفاق میدونم و خودمم پاش وایسادم که درستش کنم و به هیچوجه هم حاضر نیستم کوتاه بیام... .
- فالودهات آب شد چرا نمیخوریش؟
با صدای آراد به خودم اومدم... گنگ بهش نگاه کردم و گفتم:
- چیزی گفتی؟
به دستم اشاره کرد وگفت:
- نخوردی اب شد... .
به دستم نگاه کردم. فالوده بستنیم کاملاً آب شده بود و نخورده بودم، کاسه رو کنارم رو صندلی گذاشتم. نگاهم رو دوختم به دیوارهای بلند و قطور ارگ و گفتم:
- گفتهام که نمیخوام.
این یک هفته حال و حوصلهی هیچچیز رو نداشتم. حسابی درگیری فکری داشتم باخودم. دلم میخواست با خودم خلوت کنم و تنها باشم. فکر کنم به خودم به گذشتهام به حال به اینده، به همه چی فکر کنم و ببینم کجای این زندگی کوفتی ایستادم کیا تو زندگیمن و کجای زندگیمن! چهقدر اهمیت دارم براشون و چهقدر برام اهمیت دارن؟! تا ذهنم میرفت سمت متین و کارها و رفتارش سریع آراد میاومد تو ذهنم، مدام مقایسه میکردم رفتار و حرفهاشون باهم رو، همه چیشون رو ناخواسته مقایسه میکردم. لباس پوشیدنشون، حرف زدنشون، سلیقههاشون و همهی هر چیزی که بهشون و بهم مرتبط بود رو. سخته واسم اعترافش اما باید بگم آراد توی هر زمینهای یک پله بالاتر از متین بود. متین الان با متین قبل خیلی فرق کرده و همین آزارم میده. یادم میاد زمانی که تو حال روانی خوبی نبودم پشتم رو خالی کرد و گفت من نیستم اگه گیر بیوفتی اما آراد گفت پشتمه. یادمه چهجوری به هر دری زد تا من رو از اون محفظهی لعنتی بیرون بکشه وقتی من قبلش همهی وجودم منتظر متین بود تا بیاد نجاتم بده. یادم میاد بحثهایی که باهم میکردیم رو، متین همیشه جا میزد و قهر میکرد، با داد و بیداد حرفهای بیمنطق خودش رو به کرسی میشوند اما آراد اینطور نبود. با منطق و دلیل باهات حرف میزد، هرجا میدید حق با من کوتاه میومد و هرجا لازم بود من رو متقاعد میکرد که کارم درست نیست. مثل بچهها قهر نمیکرد که بعد من برم منت کشی اما؛ متین چی؟ متین هربار فقط قهر کرد و هر بار من منت کشی کردم. عادتمه چون از بچگی اینطور بودم که دلم
آخرین ویرایش توسط مدیر: