جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,340 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
غیرت داره چیزی نگو. هی کوتاه اومدم چون خودمم پام گیر بود، من دلم نمی‌خواد حالا که تا این‌جا پیش رفتم پا پس بکشم من به این راحتی‌ها جا نمی‌زنم. آراد رو نمی‌بازم حالا حالا. من باید بفهمم با میثم چیکار کردن باید بفهمم کجاست، من باید انتقام گذشته‌ام رو بگیرم، بابد انتقام بچگیم رو بگیرم... .
بچگی کردم مگه من؟ نکردم اما نمی‌ذارم جونیم هم ازم بگیرن، من ناراحتی رو راه دادم تو خونه من غم رو اوردم تو دل خانواده‌ام و حالا خودم می‌خوام غم و ناراحتی‌ها رو بیرون کنم. حسرت و غصه‌ها رو خودم پرت می‌کنم بیرون و به جاش شادی رو برمی‌گردونم، لبخند و خنده های از ته دل رو برمی‌گردونم، آرامش میارم من و مهم‌تر از همه میثم رو، میثم با من از خونه خارج شد، با من هم وارد میشه‌‌‌. من می‌دونم و ایمان دارم که میثم زنده‌است. همیشه یه گوشه از قلبم بهم میگه که میثم زنده‌است، نفس می‌کشه و همین دورو بره، من دلم روشنه، دل عمو و زن‌عموم رو هم روشن می‌کنم. من خودم رو مقصر اون اتفاق می‌دونم و خودمم پاش وایسادم که درستش کنم و به هیچ‌وجه هم حاضر نیستم کوتاه بیام... .
- فالوده‌ات آب شد چرا نمی‌خوریش؟
با صدای آراد به خودم اومدم... گنگ بهش نگاه کردم و گفتم:
- چیزی گفتی؟
به دستم اشاره کرد وگفت:
- نخوردی اب شد... .
به دستم نگاه کردم. فالوده بستنیم کاملاً آب شده بود و نخورده بودم، کاسه رو کنارم رو صندلی گذاشتم. نگاهم رو دوختم به دیوارهای بلند و قطور ارگ و گفتم:
- گفته‌ام که نمی‌خوام.
‌این یک هفته حال و حوصله‌ی هیچ‌چیز رو نداشتم. حسابی درگیری فکری داشتم باخودم. دلم می‌خواست با خودم خلوت کنم و تنها باشم. فکر کنم به خودم به گذشته‌ام به حال به اینده، به همه چی فکر کنم و ببینم کجای این زندگی کوفتی ایستادم کیا تو زندگیمن و کجای زندگیمن! چه‌قدر اهمیت دارم براشون و چه‌قدر برام اهمیت دارن؟! تا ذهنم می‌رفت سمت متین و کارها و رفتارش سریع آراد می‌اومد تو ذهنم، مدام مقایسه می‌کردم رفتار و حرف‌هاشون باهم رو، همه چیشون رو ناخواسته مقایسه می‌کردم. لباس پوشیدنشون، حرف زدنشون، سلیقه‌هاشون و همه‌ی هر چیزی که بهشون و بهم مرتبط بود رو. سخته واسم اعترافش اما باید بگم آراد توی هر زمینه‌ای یک پله بالاتر از متین بود. متین الان با متین قبل خیلی فرق کرده و همین آزارم میده. یادم میاد زمانی که تو حال روانی خوبی نبودم پشتم رو خالی کرد و گفت من نیستم اگه گیر بیوفتی اما آراد گفت پشتمه. یادمه چه‌جوری به هر دری زد تا من رو از اون محفظه‌ی لعنتی بیرون بکشه وقتی من قبلش همه‌ی وجودم منتظر متین بود تا بیاد نجاتم بده.‌‌ یادم میاد بحث‌هایی که باهم می‌کردیم رو، متین همیشه جا میزد و قهر می‌کرد، با داد و بی‌داد حرف‌های بی‌منطق خودش رو به کرسی می‌شوند اما آراد این‌طور نبود. با منطق و دلیل باهات حرف میزد، هرجا می‌دید حق با من کوتاه میومد و هرجا لازم بود من رو متقاعد می‌کرد که کارم درست نیست. مثل بچه‌ها قهر نمی‌کرد که بعد من برم منت کشی اما؛ متین چی؟ متین هربار فقط قهر کرد‌ و هر بار من منت کشی کردم. عادتمه چون از بچگی این‌طور بودم که دلم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نمی‌خواست کسی باهام قهر باشه. همیشه همه‌جا کوتاه می‌اومدم تا دوست‌های زیادی داشته باشم. عروسک‌هام رو که همیشه تمیز و مرتب نگهشون می‌داشتم که خراب نشن می‌دادم به هم‌بازی‌هام تا باهاش بازی کنن امّا باهام دوست باشن، اگه خراب هم می‌کردن واسم مهم نبود، ناراحت میشدم‌ها امّا؛ می‌گفتم این دوستان که می‌مونن واسه همدیگه وگرنه عروسک‌ها که جون ندارن و حرف‌های من رو نمی‌شنون امّا؛ چی شد؟ هیچ‌کدومشون رو ندارم، نه عروسک‌ها نه آدم‌ها شاید اگه عروسک‌هام رو نمی‌دادم بهشون الان حداقل اون‌ها رو داشتم... .
دروغ چرا تو این مدت خیلی به آراد و حمایت‌هاش عادت کردم. چون درسته، چون بی‌منته، چون به فکر این نیست که بعد من چه‌جوری واسش جبران کنم چون بعدش نمیگه من فلان کار رو واست کردم پس توهم یالا فلان کارو واسه من بکن، چون نگاهش به من جنسیتی نیست، چون دلی بامن رفتار می‌کنه... چیزهایی که از متین ندیدم حتی قبل از این‌که من وارد این باند بشم هم همین بود. با کلام من رو حمایت می‌کرد اما موقع عمل جا میزد، برعکس آرادی که اصلاً حرف نمی‌زد و فقط عمل می‌کرد. آراد به معنای واقعی مرد بود. با ادم‌های بد و نادرستی بزرگ شده بود امّا؛ درست بزرگ شده بود. ناتو بود اما نه با من، من رد دور نمی‌زد. بهم اعتماد داشت، چیزی که متین نداشت. منی که با متین صاف بودم اما اون نبود و نیست‌. درسته منم اشتباه داشتم، دوتا چیزه خیلی مهم رو ازش پهنون کردم یکی این‌که نقشه‌ی مردن ساختگیش رو کشیدم یکی این‌که قرار بود آراد رو عاشق خودم کنم اما فهمید، نگفتم بهش اما عمو بهش گفت... اما اون چی؟ به من حرف‌هاش رو زد؟ از ستاره دختر خاله‌ش گفت؟ گفت که حتی در مورد من با خانواده‌اش حرف نزده؟ نه نگفت. منم خودم فهمیدم اما من بازم با همه‌ی حرف‌ها کنارش موندن رو ترجیح دادم. خواستمش و اشتباه‌هاتم رو پذیرفتم اما اون نه، گردن نگرفت هیچی رو اما؛ آراد اشتباه من رو هم گردن گرفت، قتل‌ هامون که کم آدمی نبود رو به گردن گرفت. این‌کار دوسر ضرر بود واسش اما بازم جا نزد و من رو رها نکرد اگه می‌گفت ترنم این‌کار رو کرده ممکن بود که من رو بکشن و خلاص اما با این‌کارش ریسک کرد، تیری زد تو تاریکی ببینه به هدف می‌خوره یا نه، نخورد و من تنبیه شدم اما بازم ولم نکرد. واسه نجاتم هرکاری کرد، بعدش هم رهام نکرد. من تو حال خودم نبود تا چند وقت رو، کابوس می‌دیم و این آراد بود که هربار من رو تو آغوشش می‌گرفت تا آروم شم نه نامزدم؛ متین و این چه‌قدر هربار واسه من گرون تموم می‌شد.
با تکون خوردن دستی رشته‌ی افکارم از هم دریده شد... .
-‌ باز که غرق شدی.
نفسم رو کلافه بیرون دادم سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ذهنم خیلی درگیره.
- درگیر متین؟
- درگیره همه چی.
- همه چی، چیان؟
نگاهش کردم، آراد خیلی باهام صحبت کرده بود در مورد متین و رابطمون. می‌گفت نباید با بهونه‌گیری و بحث‌های الکی رابطمون رو خراب کنیم. از واقعیت و اصل ماجراها خبر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نداشت و من نمی‌تونستم متقاعدش کنم دلیل این‌که چرا دیگه نمی‌خوام میونم با متین درست بشه واسه چیه... .
لبخند گرمی به این حمایتش هم زدم، با این‌که اعتراف کرد اون شب که عاشقمه هرچند که بعد هاشا کرد و گفت مسـ*ـت بود و حتی یادش نمیاد چی گفته اما دلم به این مردونگیش خوش شد، گرم شد. واسه در امان موندن من حاضر نیست پا پیش بذاره، می‌دونم. حرف‌هاش رو من یکی خیلی خوب می‌تونم از نگاهش بخونم.
- بخیال آراد... .
سر چرخوندم و دوباره نگاهم رو دوختم به دیوار ارگ کریم خان.
- ولی عجب چیزی ساخته هاا!
- کی؟
- کریم خان رو می‌گم.
با دستم به جلو اشاره کردم... .
- تخته جمشید رو ببینی چی میگی پس؟
- دم کوروش ‌ام گرم.
- منظورت داریوش دیگه؟
کلم رو بامزه خاروندم و گفتم:
- اون جلسه که معلم داشت این‌ها رو توضیح میداد من سرماخورده بودم نرفتم سرکلاس واسه همین هیچ‌وقت هم یاد نگرفتم.
خندید... .
- نخند جدی گفتم... همیشه این‌ها رو قاطی می‌کردم باهم.
نگاهش کردم، جفتمون تک خند زدیم. سرد بود هوای آذر به شدت، تازه یعنی اول آذر هم بودیم و این سوز میومد.
- فکر کردی درمورد حرف‌هام ترنم؟
می‌دونستم چی می‌خواد بگه. از جام بلند شدم، کاسه فالوده رو هم از کنار برداشتم وانداختم تو سطل زباله. دست‌هام رو تو جیب‌های پالتوی نمدی مشکیم کردم و گفتم:
- قدم بزنیم؟
سری تکون داد و بلند شد. قامت مشکی پوشش کنارم قرار گرفت و باهام هم قدم شد.
منظور از فکر کردن درمورد حرف‌هاش این بود که آشتی می‌کنم با متین یا نه. با متین صحبت کرده بود و اون قبول کرده بود و حالا اومده بود که من رو راضی کنه. نگفته بود با متین صحبت کردم اما من وقتی تو لابی هتل منتظرم بود حرف‌هاش رو شنیدم که داشت می‌گفت بین من و ترنم چیزی نیست و کوتاه بیاد تا اشتی کنیم از طرفی متین آدمی نیست که وقتی قهر می‌کنه خودش بیاد واسه آشتی‌ کنون. درهرصورت یکی باید بره دنبالش... این‌بار من نه، آراد رفته بود.
- اره فکر کردم.
- و نتیجه؟
رو راست گفتم:
- به نتیجه‌ای نرسیدم، خسته‌ام. رابطمون مسموم شده.
- می‌بریمش دکتر معدش رو شست و شو میده خوب میشه.
نگاهش کردم و تلخندی زدم، لبخند زد اما لبخند اون هم تلخ بود.‌‌‌‌‌
- می‌دونی بعضی موقع‌ها باید رها کرد همه‌چی رو، اگه قرار باشه درست بشه خودش خود به خود درست میشه. اگه هم بخواد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خراب بشه که تو به هردری هم بزنی باز خراب میشه.
- رابطه‌ی شما منتها هنوز به اون درجه نرسیده. با یه کم پیچ و آچار کشی کارش حله
- دِ حواست هست اون‌قدر داری تو سر و مغزت میزنی واسه رابطه‌ی من‌ و متین؟
- دلم نمی‌خواد خراب بشه خوب. تو کنارش... .
مکث کرد.
حس کردم دودل حرفش رو بزنه. چون وقتی سرم رو چرخوندم سمتش نگاهش که روم بود رو ازم گرفت و ادامه داد:
- تو کنارش حالت خوبه، خوشی... منم نمی‌خوام خوشیت خراب بشه. حال خوبت واسم مهمه، پس اگه تلاش می‌کنم واسه همینه. بعدم شما که باهم خوب بودین حتی اون‌قدر خوب که شب قبل دعوا تو مهمونی جلو چشم پنجاه نفر هم رو بوسیدین، بنظرم دعواتون کاملاً بچگانه بود و هردوتون لیاقت شانس دوباره‌ رو دارین.
وایستادم. چرخیدم سمتش، وایستاد، چرخید سمتم و نگاهش رو دوخت به نگاهم.
- از کجا اون‌قدر مطمئنی که حالم خوبه کنارش، که خوشم وقتی باهاشم؟
اخم‌هاش رو کشید توهم، دقیق بهم نگاه کرد و گفت:
- مگه نیستی؟
- سوال رو با سوال جواب نمیدن.
طوطی وار تکرار کرد:
- مگه نیستی؟
- بر فرض که باشم... چه‌قدر مگه خبر داری از رابطه‌ی ما که اون‌قدر مطمئن حرف می‌زنی؟
- چیزی هست که من باید بدونم ترنم؟
اهی کشیدم و دوباره راه افتادم. چی بهش می‌گفتم اخه؟ می‌گفتم حالم کنارش خوب نیست چون من اون رو با تو مقایسه می‌کنم و می‌سوزم از این‌که هربار تو پشتم بودی و اون پشتم رو خالی کرد؟ چی بهش می‌گفتم؟!
هنوز دوقدم نرفته بودم که دستم کشیده شد، مقابلم ایستاد. اخم‌هاش گره کور خورده بودن و نگاهش موشکافانه من رو می‌کاوید:
- چیزی هست که من باید بدونم؟
- نه.
- گفته بودم هرجا خواستی با یکی حرف بزنی اول میای و با من درد و دل می‌کنی... یادت که نرفته؟
-‌ نه یادم نرفته.
- منم یادآوری کردم که یادت نره... خوب حالا با این حساب بازم چیزی نیست که من باید بدونم؟
به چشم‌هاش زل زدم... دلم می‌خواست از متین گله کنم... دلم می‌خواست از اول رابطمون تا همین حالا رو واسش بگم اما؛ نتونستم، نه این‌که نتونم‌ها نمی‌شد‌، نمی‌شه... .
- نه آراد چیزی نیست
سری به معنای باشه تکون داد، دستم رو رها کرد و دوباره قدم زدن رو از سر گرفتیم.
- پس با این وضعیت دلیلی نداره که دیگه این قهر رو طولانی‌تر کنید... .
سکوت کردم که خودش ادامه داد:
- ببین ترنم وارد رابطه شدن با یکی و تشکیل زندگی کلاً مثل الاکلنگ سواریه... یه موقع‌هایی تو باید بیایی پایین یه موقع‌هایی هم طرفت تا به
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
یه تعادل و هماهنگی قشنگ و مطلوب برسه که هر دو ازش لذت ببرین. اگه هربار یکی کوتاه نیاد از موضعش اون بازی واسه هر دو نفر خسته کننده میشه، چه واسه کسی که پایین و نمی‌خواد بره بالا چه واسه کسی که بالاعه و نمی‌خواد بیاد پایین... اولش شاید خوششون بیاد و راضی باشن از کاری که می‌کنن اما یه کم که بگذره دو طرف خسته می‌شن از اون یکنواختی و تفاوته پس بهترین کار همون کوتاه اومدنه و راه اومدنه‌است تا به هردو خوش بگذره، البته میگم، باید هردو تعامل داشته باشن تو این بازی، اگه همیشه یک نفر کوتاه بیاد و گله نکنه و بگه حالا این‌دفعه هم من کوتاه میام، درست نیست. این‌جوری یکی خیلی خود‌خواهانه زندگی می‌کنه و اون یکی هم به پای اون می‌سوزه، یه جورایی اصلاً زندگی نمی‌کنه. به نظر من شماهم باید کوتاه بیایید و کنار بیایید باهم... مشکلتون هم اخه خیلی حاد نبود که بگی نمیشه حلش کرد. من با متین صحبت کردم اون هم ناراحته از این‌که اون‌جوری صحبت کرده و البته پشیمون. ببین ترنم متین همین حالاهم مشکلی نداره با کار کردن تو با من‌ منتها خیالش راحت نیست خوب مرده غیرت داره به‌هرحال سخته واسش، مخصوصاً هم که ما تایم زیادی رو نقش بازی کردیم هرکی بود شک می‌کرد‌. تو تنها کاری که باید بکنی این‌که بهش این اطمینان رو بدی که بین ما چیزی نیست، همین.
حس کردم ته حرف‌هاش تلخ شد کاملاً با حرف‌هاش موافق بودم، زندگی درست مثل یه الاکلنگه. اگه هرکدوم خودخواهی کنند بازی غیرممکن میشه اما؛ آراد خبر نداشت این منم که هربار کوتاه میام، این منم که زندگی نمی‌کنم و برخلاف تموم حس‌های بدی که دارم غر که نمی‌زنم هیچ لبخند هم می‌زنم، ادای آدم‌های حالِ خوب رو درمیارم. بعضی وقت‌ها خودمم حتی یادم میره که این یه نقابه که رو صورت منه و اما، متین! ههه متین و پشیمونی؟ بعد تازه این پشیمونی رو به آراد هم گفته باشه؟ محال البته آراد راست می‌گفت مشکل الان ما غیرقابل حل شدن نبود، یه موضوع پیش‌ پا افتاده‌است که میشه درستش کرد به راحتی ولی دلیل این بهونه گیری‌ها غیرت نیست. غیرت؟‌ غیرت اینه؟‌ پس مگه نمی‌گن غیرت به این‌که نذاری آب تو دل ناموست تکون بخوره، اون حس امنیت رو بهش بدی؟ پس این‌ها چیه دیگه؟ این‌ها که تعصبات کورکورانه‌است. نمیگم چشم روم ببنده بذاره هرکاری که می‌خوام بکنم، به قول آراد اگه با خواستنم اون غیرت نباشه، اون خواستن هوسه اما؛ این واسه کسی صدق می‌کنه که یه موقعیت ساده داشته باشه نه منی که شغلم من رو مجاب می‌کنه که این‌جور باشم. درست مثل خودش و یک‌سال پیش که واسه کار مجبور بود با دخترهای زیادی وارد رابطه بشه. حالا اگه رابطه‌ی من و آراد الکی بود رابطه‌ی اون‌ها واقعی بود اما؛ من بر خلاف تمام حس‌های بد و حسادت‌ها که درونم موج میزد دم نمی‌زدم چون می‌گفتم شغلش این‌جوریِ و مجبوره اما ایا اون هم این‌طوری فکر می‌کرد؟ معلومه که نه! غرور من رو پیش آراد زیر پاهاش له کرد و انگ بودن رو بهم زد و برچسب خرابی رو پیشونیم چسبوند. همه‌ی این‌ها به کنار این کارهای آراد من رو بیش‌تر عذاب میده...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
حقش نیست! بخدا که حقش نیست. منی که با متین انقدر روراست بودم و مایه گذاشتم واسش اینجوری جوابم رو داد که دارم اینجوری می‌سوزم ولی من چی؟ منی که میگم متین کارش اشتباهه پس خودم چی؟ من با آراد از همون اول هم روراست نبودم و با نقشه اومدم تو زندگیش. هرچیزی که بهش گفتم دروغ بود و هرکاری کردم ادا بود و حالا اون داره این‌جوری برای من مایه می‌ذاره از جونش حالا فرق من با متین چیه؟ هردو نمک خوردیم و نمکدون شکستیم.‌ چه بسا من واسه متین این‌کارها هم نکردم و آراد چه‌ها که نکرده واسه من. دردم میاد، درست از همین نقطه داره بهم فشار وارد میشه، زجر می‌کشم و دم نمی‌زنم... .
- خوب حالا چی میگی؟
نفسم رو فوت کردم بیرون و گفتم:
- فکر می‌کنم درموردش... .
این یعنی دیگه نمی‌خوام درمورد متین صحبت کنم، واقعاً هم دلم نمی‌خواست درموردش صحبت کنیم... .
با صدای باز و بسته شدن هزارباره‌ی درب فندک طلایشش ایستادم، متعجب قدمی که بی‌من برداشته بود رو عقب اومد و سوالی نگاهم کرد. این شاید هزارمین نخ سیگاری بود که می‌کشید. اعصابم رو خورد می‌کرد وقت‌هایی که این‌جوری تندتند سیگار می‌کشید، توی این تایم‌ها یه مشکلی داشت و سعی می‌کرد خودش رو با سیگار آروم کنه، خوب می‌فهمیدم این رو چون زمانی که من حالم خوب نبود بعد از قتل هامون و هرشب میومد تا باهام صحبت کنه و به نحوی حواس من رو پرت کنه تا آروم شم بعدش تنهایی تو باغ قدم می‌زد و سیگار پشت سرهم تندتند دود می‌کرد. اون زمان شاید خنثی بودم نسبت به این موضوع اما الان دلم نمیاد اون رو به حال خودش رها کنم بی‌تفاوت نمی‌خوام بگذرم از کنارش وقتی حالش خوب نیست. وقتی من خوش نبودم اون آرومم می‌کرد و حالا نوبت من بود که ارومش کنم، البته می‌دونم دردش چیه، درمونش هم بلدم اما؛ مجوز طبابتش رو ندارم... .
سکوت و نگاه خیره‌ام رو خودش رو که دید پرسید:
- چی شد ترنم چرا نمیای؟ چیزی شده؟!
چه‌قدر لحنش آروم بود و نگران به‌نظر می‌رسید، نگران چون داشتم با اخم نگاهش می‌کردم صاف و صادق حرف دلم رو زدم:
- نخ کش داری می‌کنی.
- چی رو؟
- رشته‌های اعصابم رو.
جفت ابروهاش بالا پرید و متعجب پرسید:
- من؟
محکم و جدی گفتم:
- اره تو، هرکدوم از اون نخ سیگارهایی که تند‌تند پشت‌سرهم می‌کشی... .
با چشم و ابرو به سیگار توی دستش اشاره کردم و ادامه دادم:
- یکی از رشته‌های اعصابمه‌ که ریش‌ریش می‌کنیش. با این‌ روند چیزی از یه تاروپود نمی‌مونه ازش واسم.
نگاهش دود میزد. چی گفتم من؟ اصلاً هیچ تسلطی نداشتم رو گفته‌هام و این... این بد شد. البته بد که نه، من رو به اهدافم نزدیک‌تر می‌کرد اما وجدانم اذیتم می‌کرد، سره همون قضیه‌ی شباهتم با متین... .
دیدم ماتش برده، نه چیزی میگه و نه کاری می‌کنه دستم رو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دراز کردم و سیگار رو از لای انگشتاش بیرون کشیدم، سیگاره به اتمام رسیده رو زیره پام انداختم و خاموشش کردم با نوک کفشم. راه افتادم و راهم رو درپیش گرفتم. گفته بودم من حاضر نیستم به هیچ‌وجه کنار بکشم از راهی که توش قدم گذاشتم. ناتو بازی درمیارم اما کاره دیگه‌ای هم از دستم برنمیاد. نه دلم نمی‌خواد دست بکشم از انتقامم، حتی اگه دل آراد رو هم بشکنم و خورد و خاکشیر کنم پا پس نمی‌کشم. حالا که اون تو لفافه با من حرف میزنه و با زبون بی‌زبونی حرف از عشق میزنه منم همین‌کار رو باهاش می‌کنم. یه چیزی می‌پرونم و بعدم به روی خودم نمیارم. چند قدمی که رفتم و دیدم نیومد، ایستادم و برگشتم که نگاه خیره‌ش به جای خالیم رو دیدم. ههه آرادخان مونده تا ماتت ببره.
داد زدم:
- نمیایی؟
تکونی خورد، اخم‌هاش رو توهم کشید. سرش رو زیر انداخت و باهام هم‌قدم شد. امشب شبه اخری بود که این‌جا بودیم، تو این چند روز همه‌ش درگیر کار بودیم و فقط همین امشب رو تونستیم بزنیم از هتل بیرون تا یه دوری بزنیم. دلم می‌خواست برم حافظیه و یا سعدیه اما چون شب بود نشد اومدیم ارگ که اون هم نشد بریم داخلش و فقط از بیرون زیباییش رو دیدیم... .
***
چشم‌های خستم رو ماساژ دادم. طعم اون کوفتی هنوز تو دهنم بود. خم شدم و بطری رو اب برداشتم، یه نفس تا تهش رفتم بالا. بی‌حوصله دربش رو بستم و انداختمش کنارم. اگه مجبور نبودم صدسال لب به اون کوفتی‌ها نمی‌زدم اما مجبور شدم، برای این‌که بفهمم قاطی داره یا نه باید می‌چشیدم. بارگیری رو با بچه‌های اکیپ انجام دادیم. خداروشکر جای خلوت و آرومی بود و مثل دفعه‌ی پیش استرس نکشیدیم و راحت کار رو حل کردیم و درحال حاضر تنها چیزی که دلم می‌خواد فقط خوابه.
سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم‌هام رو بستم.
- خوابت میاد؟
آراد داشت رانندگی می‌کرد.
- اوهوم.
- خیلی‌خب بگیر بخواب موقع ناهار بیدارت می‌کنم.
بی‌این‌که تغییر تو حالت نشستنم بدم یا چشم‌هام رو باز کنم گفتم:
- مگه یه کله نمیری تهران؟
- نه وسطش یه کم صبر می‌کنم.
- اون‌ها چی؟
- قرار شد ما بیوفتیم جلو دیگه به محض این‌که ایستادیم به اوناهم خبر می‌دیم.
- دیر نشه؟
- نه راه طولانیه خسته میشن اون‌ها هم.
چه دلرحم شده بود جدیداً، دیگه چیزی نگفتم و اجازه دادم خواب من رو ببره به دنیای بی‌خیالی.
سوار تاب بودم، موهام آزادانه تو دست باد می‌رقصید و صدای خنده‌های من تو پارک می‌پیچید. تاب با شدت زیادی عقب و جلو می‌رفت، وقت‌هایی که خیلی می‌رفت بالا و بعد می‌اومد پایین تو دلم هری می‌ریخت اما؛ من مستانه می‌خندیدم و جیغ می‌زدم که یهو از سرعت تاب هی کم شد و کم شد تا متوقف شد... هرچی به میثم می‌گفتم هلم بده چیزی نمی‌گفت، برگشتم تا به میثم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بگم پس چرا هلم نمیده اما؛ میثم نبود. هوای افتابی یهو شد هوای ابری، ابرهای سیاه کل آسمون رو می‌گرفتن، باد و طوفان هم شروع به وزیدن کرد. پارک خلوت خلوت بود، دست‌هام‌ رو بغل گرفتم تا سردم نشه و از تاب پایین پریدم راه خونمون رو بلد بودم اما می‌ترسیدم تنهایی برگردم اخه باید از خیابون رد می‌شدم پس میثم کو؟ مگه به مامان قول نداده بود ولم نمی‌کنه؟ کجاست پس الان؟ هوا هر لحظه سردتر می‌شد اما من باید میثم رو پیدا می‌کردم. شروع کردم به قدم زدن تو پارک، هی اسم میثم ر‌و صدا می‌زدم اما هیچ‌ جوابی نمی‌شنیدیم. بغض گلوم رو گرفته بود اما سعی می‌کردم دختر خوبی باشم و گریه نکنم، اخه بابایی می‌گفت باید محکم باشم، تازشم میثم از دختربچه‌های قهرقهرو و گریون اصلاً خوشش نمیاد و واسه همینه که با من خیلی رفیقه و من رو دوست داره. چشم‌هام دو محکم با دستم مالیدم که قطره‌های اشک توش جمع نشن. باید تا هوا تاریک نشده بود برمی‌گشتیم خونه وگرنه مامان دعوا می‌کرد و دیگه اجازه نمی‌داد بیاییم پارک. قدم‌هام رو تند کردم و با صدای بلندتری میثم رو صدا کردم. یهو یکی گفت" اینجاست" از صدای بلند پشت سرم ترسیدم، دستم رو گذاشتم رو قلبم و برگشتم، میثم بود، صحیح و سالم. دست تو دست مرده قد بلند مشکی پوشی که کل صورتش زخمی و خونی بود نمی‌شناختمش. اخم کردم و لب برچیدم، این دیگه کی بود؟ نگاهم رو چرخوندم سمت میثم و با بغض گفتم:
-‌ کجا بودی؟ من اون‌قدر ترسیدم تو نبودی! کل پارک رو گشتم تا تو رو پیدا کنم اگه بابام بفهمه من رو ول کردی رفتی پیش غریبه‌ها دعوات می‌کنه تازشم مامانم دیگه نمی‌ذاره بیاریم پارک.
با اخم و تخم گله کرده بودم اما دلم می‌خواست سریع‌تر بپرم و بغلش کنم. چرا اصلاً اون مرده دستش رو ول نمی‌کنه؟ دوباره نگاهم رو دوختم به اون مرده، نگاهش یه‌جوری بود... مهربون نگاهم کرد و لبخندی زد من اما اخم کردم. دست به سی*ن*ه شدم و رو ازش گرفتم، دست میثم رو رها کرد. انتظار داشتم میثم بدوه سمتم اما نه تنها ندوید بلکه تکون هم نخورد... منم تکون نخوردم اما اون مرد نزدیکم شد. جلوم زانو زد، دستام رو به زور گرفت توو دستش و وادارم کرد نگاهش کنم
- خانوم کوچولو؟
غیض کردم و گفتم:
- من خانوم کوچولو نیستم.
سرش رو کج کرد و خندید، فکر کنم دردش اومد چون خنده‌اش سریع جمع شد. کل صورتش زخمی بود، دلم واسش سوخت دستم رو گذاشتم رو گونه‌اش و گفتم:
- کی باتو اینکارو کرده؟
- آدم بدها.
- آدم بدها کیان؟
- نمی‌شناسیشون تو.
- چرا باهات این‌کار رو کردن؟
- چون می‌خواستم از تو و میثم مراقبت کنم.
جفت ابروهام پرید بالا. پرسیدم:
- از من و میثم؟
- اره از تو و میثم... .
نگاه اخمالودم رو چرخوندم سمت میثمی که همچنان سره جاش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
ایستاده بود و نمی‌اومد سمتم. روبه همون مرد گفتم:
- تقصیر خودش بود. نباید من رو تنها می‌ذاشت
- اون هم می‌خواست از تو محافظت کنه.
بیشتر تعجب کردم، باچشم‌های گشادشده پرسیدم:
- از من؟
سرش روتکون داد و گفت:
- اره اما زورش نرسید به اون‌ها، من رفتم کمکش.
لب برچیدم و گفتم:
- اما من باهاش قهرم که من رو تنها گذاشت.
مرد مهربون‌تر گفت:
- قهرنباش باهاش، ببینش... .
نگاهش کردم. مغموم بهم نگاه می‌کرد.
- گناه داره... اون تو رو خیلی دوست داره بیا بریم پیشش.
دوباره نگاهم رو دوختم به چهره‌ی زخمی مرد. از جاش بلند شد اما دستم همچنان تو دستش بود. از میثم دلخور بودم اما دوست نداشتم باهاش قهر باشم هم‌قدم با مرد نزدیک میثم شدم. مرد دوباره زانو زد. بی این‌که دست من رو ول کنه دست میثم رو هم گرفت و دست‌هامون رو گذاشت تو هم... رو به هردومون گفت:
- باهم دوست باشین باشه؟
نمی‌دونم چی شد که یهو همه چی تیره و تار شد، صداها گنگ وتصویر تار. با تکون خوردن‌های عجیب و مهلک زیر لب اسم "میثم" رو صدا زدم و پریدم بالا صاف نشستم.
- خوبی ترنم؟
گنگ نگاهش کردم. کل تنم توی کوره درحال سوختن بود ولی عرق سرد روی پیشونی و مهره‌ی کمرم سرسره بازی می‌کرد. گلوم خشک خشک بود. آراد... آراد تو خوابم چیکار می‌کرد؟ اون مرد با اون صورت زخمی "آراد" بود. چه خواب عجیبی بود! تاحالا این‌جوری خواب میثم رو ندیده بودم. حضور آراد و حرف‌های عجیبش واسم قابل فهم و درک نبود، اصولاً وقت‌هایی که فشار روانی زیادی رو متحمل میشم اون کابوس تکراری می‌اومد سراغم اما الان اون‌قدر حالم بد نبود و چیزی که فرق می‌کرد این بود که این خواب جدید بود... .
- خواب دیدی؟
با صداش به خودم اومدم، فقط سرم رو تکون دادم.
- ببینم زیر لب اسم کی رو صدا زدی؟
ترسیده برگشتم سمتش و گفتم:
- مگه اسم کسی رو صدا زدم؟
- نمی‌دونم یه چیزی گفتی فکر کردم اسم یکی رو صدا کردی. حالت خوبه دیگه نه؟
تند گفتم:
- اره بابا خوبم... .
وای خدایا خودت رحم کن به من، ای کاش نشنیده باشه که اسم میثم رو صدا کردم. به دور و اطراف نگاهی انداختم، جلوی یه رستوران بین راهی بودیم. درحالی که داشت کمربندش رو باز می‌کرد گفت:
- خیلی خوب حالا که حالت خوبه بیا بریم یه چیزی بزنیم بر بدن که حسابی گشنه‌ام.
ضعف داشتم اما سعی کردم محکم باشم، از ماشین پیاده شدم. سوز بدی می‌اومد با این‌که کل تنم داغ بود اما چون عرق سرد کرده بودم سرمای بدی تو دلم پیچید... لرزی کردم که خدارو شکر آراد متوجه نشد. دست‌هام رو بغل کردم و باهاش هم‌قدم شدم. وارد رستوران شدیم، گوشه‌ی خلوت و دنجی نشستیم. اون‌قدر فکرم مشغول اون خواب عجیب‌غریب بود که
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نه فهمیدم رستوران چه شکلیه و نه فهمیدم چی سفارش دادم و چی خوردم. آراد هم چون دید حالم همچین به سامان نیست سکوت کرد و اجازه داد سنگ‌هام رو با خودم وا بکنم. چه‌قدر خوب بود که درک می‌کرد و اجازه می‌داد با خودت خلوت کنی تا آروم شی. به خواست خودم پشت رل نشستم، ترسیدم دوباره بخوابم و خواب ببینم و اسم میثم رو بیارم و اگر آراد بشنوه وچیزی بپرسه واقعاً نمی‌دونم چی باید جوابش رو بدم. این‌بار رو خدارحم کرد پس باید بیش‌تر حواسم رو جمع کنم. فکرم مشغول متین هست این چند روز فشار کاری هم که روم بوده لابد واسه همین این خواب رو دیدم، وگرنه چه ربطی دارن اخه میثم و آراد؟! اصلاً چه ربطی می‌تونن داشته باشن؟ ای کاش یه قرص آرام‌بخش خورده بودم قبل خوابم. اخه دختر تو که خودت رو می‌شناسی می‌دونی تا یه‌کم همه چی به‌هم می‌پیچه کابوس می‌بینی چرا جلو گیری نمی‌کنی؟ اگه فهمیده بود اسم کی رو به زبون اوردی که کلاهت پس معرکه بود الان البته محال آراد خبری داشته باشه ولی خوب احتیاط شرط اول عقل، باید بیشتر مواظب باشم.
تا خوده تهران یه کله رانندگی کردم آراد یک ساعت اول رو خوابید و بعد بیدار شد و یه گپ وگفت ساده داشتیم باهم که ختم شد به من و متین و رابطه‌ی من و متین. احساس می‌کنم داره من رو هل میده سمت متین و این من رو آزار میده. خوش ندارم از این‌که اون‌قدر رو این موضوع تایید و تاکیید داره ولی خوب درست هم میگه. حرف‌هاش منطقیه حالاکه با متین حرف زده و نیازی نیست که من درگیر منت کشی بشم بهترم هست. کوتاه میام این‌دفعه رو هم و می‌گذرم. به هرحال این‌بار من خودم سره بحث رو باز کردم که جنگ شد وگرنه متین بی‌چاره که حرفی نزد. بعدم بنده خدا رفته پیش خانواده‌اش دیگه، من که نمی‌تونم بگم نرو یا برو. فقط از یه چیز لجم می‌گیره اون هم حضور ستاره‌است که خوب خداروشکر من به متین اعتماد دارم اون هم مثل چشم‌هام، پس دیگه نیازی به دل‌نگرونی نبود. نزدیک‌های شب بود بود که رسیدیم به تهران، خیلی خسته بودم و علی رقم اصرارهای آراد واسه موندن تو عمارت، نموندم و رفتم خونه‌ی خودم به شدت تنم کوفته بود مخصوصاً هم که از ظهر خودم نشسته بودم پشت رل. لباس‌هام رو از تنم درآوردم و انداختم پایین تختم، کفش و جوراب‌هام رو به زحمت دراوردم، خودم رو روی تخت رها کردم. اون‌قدر چشم‌هام می‌سوخت از شدت خواب که بی ‌اختیار چندقطره اشک از گوشه‌ی چشمم سرازیر شد، خمیازه‌ی بلند و بالایی هم کشیدم و شاید پنج ثانیه هم نگذشته بود که به عالم خواب فرو رفتم.
"یک‌ماه بعد از زبون آراد "
کلافه دستی به صورتم کشیدم، کل تنم آتیش گرفته بود. غیرتم درد می‌کرد، وجدانم سرم نعره میزد اما نمی‌تونستم کاری کنم.
- ببین آراد من... .
داد زدم:
- خفه شو... .
برگشتم و حرصی نگاهش کردم. اخم‌هام گره کور خورده بودن و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین