جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 30,083 بازدید, 691 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
سرم در معرض انفجار بود. صداش واسم شده بود سوهان کشیده شده روی گچ... اون هم کلافه و سردرگم بود. نگاهش رو اجمالی گذروند از عکس‌های روی میز مقابلش تا به من رسید، به منی که مثل ببر زخمی نگاهش می‌کردم. اعصابم به شدت خورد بود، دلم می‌خواست خفتش کنم گوشه‌ی دیوار و دَکُ پوزش رو خورد کنم اما؛ نه، باید آرامش خودم رو حفظ می‌کردم. انگشت اشاره‌ام رو آوردم بالا و جلوش تهدید وار تکون دادم و گفتم:
- خفه متین، خفه که کارنامه‌ات سیاهه. ازت شکارم ببند دهنت رو که نزنم دندون‌هات رو خورد کنم.
با عصبانیت بهم نگاه کرد. دلش می‌خواست چهارتا درشت بارَم کنه اما جراتش رو نداشت. رفتم و رو مبل روبه‌روییش نشستم.
- یک‌ماهه متین! یک‌ماهه که منتظرم از اون خراب شده برگردی تا خفت‌پیچت کنم یه گوشه، سین جینت کنم ببینم اون‌جا چه غلطی می‌کردی؟!
با خشم خم شدم و چندتا عکس‌ها رو از رو میز روبه‌روم برداشتم و پرت کردم تو صورتش، چشم‌هاش رو بست که عکس‌ها نخوره توش و کور شه. تعجب کرده بود همون اول که عکس‌ها رو دیده بود و الان لال مونی گرفته بود. داد زدم:
- اره من یک‌ماهه که واسه تو بِپا گذاشتم که ببینم تو، تو اون خراب شده چیکار می‌کنی، که هربار واسه ترنم بهونه میاری و برنمی‌گردی.
دیدم اخم‌هاش داره میره تو هم بلندتر نعره زدم:
- نمی‌خواد فکره بیخود کنی، نمی‌خواد صفت‌های خوده کثافتت رو به اون از برگ گل پاک‌تر نسبت بدی... احمق فکر کردی من خرم؟ ها؟! چی فرض کردی من رو؟ یه جوری اون روز تو شرکت رگ گردنت زده بود بالا که گفتم تو چه آدم درستی هستی. نگو آقا چون خودش خ*یانت کار بوده فکر می‌کرده همه مثل خودشن. چون خودش با صدتا بوده فکر می‌کرده همه مثل خودش ‌ان و هرز می‌پرن.
ارنجش رو تکیه داده بود به زانوهاش و خم شده بود، دست‌هاش رو تو هم قفل کرده بود با اخم و صورتی سرخ شده زل زده بود به عکس‌هاش. به عکس‌هایی که اگه به دست ترنم می‌رسید فاتحه‌ی رابطشون خونده می‌‌شد و من ایا قصد این‌کار رو داشتم؟ ابداً، فقط الان دارم پا ترس رو می‌ذارم زیرش که بتمرگه سره جاش و مِن بعد غلط اضافه نکنه.
سکوت کرده بود و حرف نمی‌زد. البته هرکسی هم جاش بود و مدارکی بر علیهش که خیانتش به دوست‌دخترش رو نشون می‌داد همین‌طور می‌شد، شاید هم بدتر... .
- ببین متین من نمی‌دونم واسه چی تو که میگی دوستش داری و قصدت جدیه با خانواده‌ات آشناش نمی‌کنی کاری هم ندارم به این موضوع، چیزی که واسه من مهمه این‌که واسه چی بهش دروغ گفتی؟ تو بهش گفتی میری تایلند که خانواده‌ات رو ببینی اون هم به مدت یک‌ماه اما؛ دروغ گفتی خانواده‌ات فقط یک هفته اون‌جا بودن بعدش رفتن اما تو موندی، موندی تا به کثافت‌کاری‌هات راحت‌تر برسی. نگاه کن به این عکس‌ها.
یکی از عکس‌ها رو برداشتم و جلوش تکون دادم:
- این‌ها چی میگن؟ هوم؟!
سکوت کردم بلکه چیری بگه، بلکه بگه این‌ها دروغ و شایعه‌است
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
اما همین انکار نکردنه بیش‌تر من رو می‌سوزند. خفه‌خون گرفته بود، داد زدم:
- این‌ها میگن رفتی تو اون لجن‌کده که خراب‌کاری کنی. انگه خراب بودن فقط مختص به زنه؟ نه اتفاقاً واسه مردها هم هست. تو متین رفتی اون‌جا که کثافت کاری کنی، رفتی اون‌جا که خ*یانت کنی. چی تو اون اشغال‌های بدتر از خودت دیدی که رفتی سراغشون؟ ها؟!
با حالت چندشی یکی از عکس‌ها رو آوردم بالا و به دختره توی تصویر نگاهی انداختم. هیچ زیبایی نداشت در مقابل الهه‌ی زیبای من که الان مالِ یکی دیگه بود و شاید مالِ یکی دیگه هم می‌موند و من هیچ‌وقت صاحبش نمی‌شدم. ترنم دختری بود با چهره‌ی فوق‌العاده زیبا اون هم طبیعی نه با عمل و ژل و هزارتا کوفت و زهرمارِ دیگه... .
- خدایی یه تار موی گندیده‌ی ترنم نمی‌ارزه به این بی‌وجودها؟ هووم؟
همه غرور و مردونگیم به درد اومد اما چیزی که باید رو گفتم:
- خدایی چی کم داره ترنم از زیبایی و بی‌نقصی که رفتی دنبال این‌ها؟ هاا؟! صورت زیبا، قد رعنا، آداب معاشرت بالا، با کمالات، خانوم، هنرمند، تحصیل کرده، فعال و باهوش و هزارتا خصوصیات ظاهری و اخلاقیه دیگه که اگه تا صبح هم بشمارم بازهم وقت کم میارم. خدایی بگو دردت چی بود؟
سکوتش اعصاب من رو بیش‌تر خورد می‌کرد. به جبران اون زجری که به خودم دادم اون رو با حرف بعدیم بیش‌تر سوزوندم:
- فکر نکن... نمی‌رسی به جواب.
از جام بلند شدم، پشت بهش ایستادم. از تو جیب شلوارم سیگاری بیرون کشیدم. آتیش زدم و دودش رو تو سینم حبس کردم. ریه‌م که به سوزش افتاد دود رو بیرون دادم.
- جواب پیش منه. می‌خوای بدونی؟
برگشتم و حین برگشتن یه دم دیگه از سیگارم گرفتم:
- بحث، بحثه لیاقته که تو نداری، تو لیاقت ترنم رو نداری متین.
بالاخره منفجر شد، با پاش میز مقابلش رو واژگون کرد و نعره زد:
- بسه دیگه، بسهه.
خونسرد نگاهش می‌کردم. نفس نفس میزد، کل تنش پر بود از خشم و قیض. دست‌هاش مشت بود و آماده بود که بیان تو صورتم.
نیش خندی بهش زدم و گفتم:
- چیه عصبی شدی ازم؟ می‌ترسی برم بهش بگم؟
چشم‌هاش رو حرصی باز و بسته کرد و گفت:
- آراد من یه غلطی کردم اون‌قدر کشش نده، بس کن دیگه.
نعره زدم:
- چی؟ کشش ندم؟ کم حرفیه مگه خ*یانت؟ توی الدنگ رفتی به ترنم خ*یانت کردی انتظار داری ازش مخفی کنم و چیزی بهش نگم؟ ها؟
خشمش رو سرکوب می‌کرد و من خوب می‌فهمیدم این رو. با لحن نسبتا ارومی گفت:
- ببین آراد قبول دارم کارم اشتباه بود اما؛... اما الان پشیمونم. ببین من واقعاً ترنم رو دوست دارم دلم نمی‌خواد از دستش بدم اگه بری بهش بگی چی درست میشه؟!
دندون‌هام به هم چفت شده‌بودن. چه پررو و گستاخ از خودش و کارش دفاع می‌کنه و بهونه ردیف می‌کنه واسه من. دلم می‌خواد استخون سالم نذارم تو تنش اما؛ نمی‌شد. متین تیغ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
دوسر تیزه، اگه ببره هم من رو هم ترنم رو زخمی می‌کنه. ترنم شاهرگه آخه، شاهرگه آراد.
با حس منزجر کننده‌ای که سعی در پنهان کردنش داشتم گفتم:
- هه! چی درست نمی‌شه؟ ازت جدا می‌شه و تماام... .
- چی درست میشه بعدش؟ هاا؟ جز این‌که دلش می‌شکنه؟ کارم از بیخ‌وبن درست نبود آقا درست... قبول دارم اما؛ مهم حالاعه. من دلم با ترنمه دلم نمی‌خواد از دستش بدم. ببین آراد خواهش می‌کنم چیزی بهش نگو، قول شرف میدم دیگه دست از پا خطا نکنم یه آوانس بده به من اگه دیدی دوباره دارم هرز می‌پرم به قول خودت بیا خورد کن دندون‌های من رو تو دهنم و به ترنم هم همه چی رو بگو اما؛ این‌بار نه. این‌بار رو بگذر.
- اولش واسش سخته اما بعد عادت می‌کنه به نبودنت. تو لیاقت اون رو نداری، نمی‌ذارم اذیتش کنی.
- دِ نه دیگه... آراد ترنم هم دلش با منه زخمی می‌شه، می‌شکنه دلش. غرورش خورد می‌شه. بیا این دفعه رو بگذر، ترنم هنوزم حالش درست و حسابی خوب نشده سره همون جریان هامون هنوز کابوس می‌بینه، اگه بری این‌ها رو نشونش بدی حالش بد میشه. نکن، این یک‌بار رو بیخیال شو. بذار ما زندگیمون رو بکینم.
راست می‌گفت ترنم هنوز حالش خوب نشده بود، پس اشتباه نکرده بودم اون‌روز هم توی ماشین کابوس دیده بود. بدجور از خواب پرید بالا، کل تنش خیس عرق بود. تو خواب ناله می‌کرد، اولش هرچی صداش می‌زدم بیدار نمی‌شد و در اخر خودش از خواب پرید بالا. حس کردم اسم یکی رو صدا زد... "میثم" نامی رو صدا زد اما چون آورم گفت مطمئن نبودم و من دلم اصلاً نمی‌خواست اسم اون آدم شوم رو به زبون اورده باشه. اصلاً دلم نمی‌خواست اسم و فامیل ترنم افخم رو ربط بدم به میثم افخم، میثم چندین و چند ساله پیش مرد. هیچ ردی ازش نیست و باقی نذاشتن و الان دلم نمی‌خواد این دختر به امید اون ادم اومده باشه یا ربطی داشته باشه بهش... .
افکار درهمم رو پس زدم و گفتم:
- گوش کن ببین متین چی میگم، من ترنم واسم خیلی عزیزه چه بخوای و چه نخوای... .
نگاه درنده‌اش رو چرخوند سمتم، قبل این‌که چیزی بگه،‌ حرفم رو توجیح کردم که اتو ندم دستش هرچند سخت بود واسم و دردآور، زجر آور اما به هرحال گفتم:
- اره عزیزه چون ترنم رفیقِ منه. همه مثل خودت نیستن، اون به تو خ*یانت نمی‌کنه، نترس چشم منم دنبالش نیست من فقط دنبال آرامشش هستم همین.
دروغ نگفته بودم. عین واقعیت رو گفتم. دوسش دارم و دیوانه وار عاشقشم اما چشمم دنبالش نیست، می‌خوام داشته باشمش اما هیچ تلاشی نمی‌کنم تواین راستا چون می‌دونم تهش سیاهی و تباهیه. اون دختر هیچ آینده‌ای با من نخواهد داشت.
وقتی دیدم توجیح شد ادامه دادم:
- عزیزه اون‌قدر که دلم نمی‌خواد ناراحتیش رو ببینم، اون‌قدر که دلم نمیاد آزارش بدم اما؛ اون‌قدر وجودش رو دارم که نذارم کسی آزارش بده اون‌قدر مواظبش هستم که نذارم کسی غرورش رو لکه دار کنه و ککش هم نگزه. حواسم بهش هست، چون رفیقمه. از دستت شکارم متین بَدَم شکارم اما، دلم نمی‌خواد اون اذیت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
بشه. اگه توی وضعیت روحی بهتری بود قطعاً بهش همه چی رو می‌گفتم اما نمی‌شه، نمی‌تونم، چون دلم نمی‌خواد آرامشش رو به هم بزنم... نمی‌گم چون می‌دونم اون هم دوستت داره و اگه بفهمه دلش می‌شکنه پس سکوت می‌کنم اما؛ این سکوت به معنی این نیست که من یادم میره چه غلطی کردی. چهار چشمی مواظبتم متین. دست از پا خطا کنی دوباره، بخششی درکار نیست، دیگه سکوت نمی‌کنم همه چیز رو بهش میگم و شرت رو کامل می‌کنم از تو زندگیش. این رو یه تهدید بزرگ بدون متین اگه ببینم داری اذیتش می‌کنی اگه ببینم ناراحته از دستت حالا به هردلیلی روزگارت رو سیاه می‌کنم اگه ببینم یک‌باره دیگه فقط یک‌بار دیگه دور و برت مگس‌ها دارن پرسه می‌زنن حذفت می‌کنم، نگاه نمی‌کنم دوست داره و دلش می‌شکنه. همه چیز رو بهش می‌گم. می‌گیری که چی می‌گم؟
- مشتی میگم دوسش دارم و خر شدم یه اشتباهی رو کردم دیگه نمی‌کنم. کوتاه بیا دیگه.
تو چشم‌هاش خیره شدم. واسم سخت بود اما بهش اعتماد کردم چون چاره‌ای نداشتم. ترنم دوستش داشت و دلم نمی‌خواست از دستش بده. واسه همین تهدیدش کردم که بتمرگه سره جاش دیگه خطا نکنه... .
- خوب دیگه من برم.
چپ‌چپ نگاهش کردم که به عکس‌ها اشاره کرد و گفت:
- این‌ها به دستش نمی‌رسه دیگه؟
رو ازش گرفتم و گفتم:
- تا وقتی که بدونم داری راه رو درست میری نه اما؛ بفهمم دور زدی یا داری خلاف میری و هرکاره نا‌به‌هنجاره دیگه، اون وقت دیگه ماجرا فرق می‌کنه، اون‌جا روزگاری واست بسازم که مرغ‌های آسمون به حالت زار بزنن... .
- نه نگران نباش.
- رو حرفت پس حساب باز می‌کنم.
- ببرم این عکس‌ها رو پس؟
پوزخندی گوشه لبم نشوندم و با تای ابروی بالا پریده گفتم:
- نه این‌جا جاشون امن تره
- آراد اخه تو... .
جدی گفتم:
- خودت رو خیلی باهوش و دست بالا فرض کردی یا من رو خیلی احمق؟ عکس‌ها پیش من می‌مونه تا ببینم چند مرده حلاجی... خر نیستم این‌ها رو بدم دستت که بعد مدرکی تو دستم نداشته باشم بر علیهت.
خواست بازم چیزی بگه که گفتم:
- بسه دیگه. هم نزن این چاهه خلا رو، هرچی همش بزنی بیش‌تر بر میداره بوی منجلاب این‌جا رو.. برو رَد کارت اما حواست به کارت باشه که یهو کار ندم دستت... دفعه اول و اخرم بود که باهات صحبت کردم در این مور‌د. اتمام حجتم بود این متین، بعد نگی نگفتی.
معنی دار نگاهم کرد، نفس کلافش رو بیرون داد و بعد بی‌هیچ حرفه اضافه‌ای از اتاق بیرون زد. تنِ خستم رو رو مبل رها کردم، دوباره سیگاری آتیش زدم و چشم‌هام رو بستم. لعنت به اون ذات خرابتت متین، اگه ترنم دلبسته‌ات نبود هرگز این شانس دوباره رو بهت نمی‌دادم. درد خ*یانت کم دردی نیست واسه همین نگفتم بهش. این‌بار‌ رو خودم هشدار دادم تا ماست‌هاش رو کیسه کنه اما دفعه‌ی بعدی درکار
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
نیست. دفعه‌‌ی بعد نمی‌گذرم به این راحتی‌ها ازش حتی اگه به خورد شدن و شکستن ترنم هم ختم بشه، می‌کنم این کار رو، رسواش می‌کنم، البته که تهدیدها کارساز بود و مطمئنم دیگه دست از پا خطا نمی‌کنه ولی خوب حواسم رو هم جمعش می‌کنم،
ازش اگه غافل بشم می‌شه همین البته کسی که ذاتش خرابه بالاخره یه روزنه واسه خراب ‌کاری پیدا می‌کنه اما اگه چِفتِ کارش رو هم نداشته باشم درست نیست. الکی که نیست، من ترنم رو دادم بهش‌ ترنمی که خودم دیوانه وار دوستش دارم و عاشقشم اگه مطمئن بودم افعی نمی‌تونه غلطی بکنه و سردار کاری بهش نداره و شاپور حمایت می‌کنه از عشقمون حتی اگه از یک کدوم از این موارد مطمئن بودم محال بود اون رو بسپرم دست یه آدم دیگه. باید خیلی بی‌غیرت باشه کسی که عاشق دختری باشه و اون رو بده به یکی دیگه و بشینه به تماشای زندگیش اما؛ من خیلی عاشقم که این‌کار رو می‌کنم، عاشقی که از ترس از دست دادن معشوقه‌اش کاری نمی‌کنه حتی اعتراف به عشق هم نمی‌کنه، عاشقی که واسه محافظت از معشوقش اون رو می‌سپره به دست یکی دیگه اما مثل شیر بالا سرشم، مثل کوه پشتش و مثل سپرفولادی جلوش محال بذارم کوچک‌ترین آسیبی بهش بزنن، محال بذارم متین دله کوچیکش رو برنجونه اگه بازهم ببینم داره کج میره می‌گیرم ترنم رو ازش. یه بهونه‌ای پیدا می‌کنم و می‌گم باید ازش جدا بشی. مگه خلم بشینم ببینم متین بی‌همه چیز بهش خ*یانت می‌کنه؟ زن‌ها خیلی باهوشن تو این موارد، مطمئنم ترنم زود می‌فهمه اگه متین بخواد باز هم این‌کار رو کنه و نیازی نیست من بگم یا نگم. من دلم از این می‌سوزه که دلش می‌شکنه و غصه می‌خوره واسه یه بی‌همه چیزه بی‌لیاقت. آخه کدوم آدم عاقلی دوست‌دختر خودش رو ول می‌کنه و میره سراغ یه سری دیگه؟ اون‌هم اگه چنین دوست‌دختری داشته باشه. با نقش بستن چشم‌های جنگلیش پشت پلک‌های بسته‌ام، چشم‌هام رو با درد بیش‌تر فشردم.
آخ آراد... آخ آراد بی‌غیرت، یه جو مردونگی نداری تو. تو اگه آدم بودی نمی‌ذاشتی اون بلا رو به سرش بیارن، تو اگه مرد بودی نمی‌ذاشتی بره با یکی دیگه، تو اگه غیرت داشتی به این‌ها فکر نمی‌کردی که عشقم با یکی دیگه تو یه خونه تو یه اتاق تو یه تخت... .
خشمم سررفت بالاخره، با پا ضربه‌ای به میز واژگون شده مقابلم زدم. از جا بلند شدم هنوزم تنم این خالی شدنه رو می‌طلبید، به گلدون کریستال رو به روم حمله کردم بلندش کردم و پرتش کردم سمت آینه‌ای که روی دیوار کار شده بود و همزمان فریادی از ته دل کشیدم:
- آاای
هم اینه‌ها و هم خوده گلدون هزار تیکه شدن. از ته دلم نعره زدم دوباره، بازم زور داشتم تو تنم. مبل و صندلی و به دنبالش همه‌ی وسایل توی اتاق رو خورد و خاکشیر کردم... اون‌قدر داد زدم که گلوم باد کرد، وقتی دیگه چیزه سالمی توی اتاق ندیدم یه کم فقط یه کم اروم شدم اما؛ نه انگار هرچی بیش‌تر داد می‌زدم و می‌شکستم وسایل رو بیش‌تر حرصم می‌گرفت و بیش‌تر دلم این نابودی و نابود کردنه رو می‌خواست. غیرتم، تعصبم، مردونگیم، همه جام درد می‌کرد. از همه جا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
بهم فشار وارد می‌شد. میون بازار شامی که درست کرده بودم نشستم و به مبل افتاده تکیه دادم، سیگاری درآوردم و اتیش زدم. محال بود کسی جرات کنه داخل این اتاق بشه‌‌‌، خدایا چیکار کنم من با این درد بی‌درمونِ عشق؟ اگه ترنم رو بیارم پیشه خودم و بگم بهش از کثافتکاری‌های متین یه جور دردسر میشه واسه‌اش و بهش خ*یانت کرده‌ام اگه نگم و پنهون کنم ازش این ماجرارو یه جوره دیگه بهش خ*یانت کرده‌ام. اوف که بین چه دوراهی سختی گیرم من، حال و روزم عجیب دیدنیه. اصلاً اسکاربهترین تعریف و وصفه حالِ خراب هم میرسه به جناب شیخ اجل اون‌جا که می‌فرماید:
- گهی بر درد بی‌درمان بگریم
گهی بر حال بی‌سامان بخندم... .
اخه چیکار کنم من خدا؟ او که درد رو دادی به من درمونش هم می‌دادی. درمونِ درد این تن خسته و زخم‌های کهنه‌اش فقط و فقط یکیه، ترنمِ طبیبه... طبیبمه اما؛ چه کنم که باید زخم‌هام رو بسپرم به طبیب زمان کاری ازش برنمیاد اما بهتر از مابقی طبیباعه. خدا خودت کمک کن به من‌‌‌، نذار پا بذارم رو عقلم وارد حریم قلبش بشم من شومم، ‌شومی من دامن اون رو هم می‌گیره بخت و اقبال سیاهه من، سیاه می‌کنه زندگی اون رو هم. خدا کمک کن از دور حامیش باشم، نذار روم به روی قلبش باز بشه چون بد میشه. می‌دونم خدا، اون همین حالا هم باخبره از حس من یا حداقلش بوهایی برده اما نذار رومون به روی هم باز بشه، اون دختر یاغیه اگه بفهمه افسار پاره می‌کنه می‌تازونه رو این دلِ صاب مرده‌ی زخمیم، رحم نداره که این رو همون شبی که بهم گفت طنازی‌هام و دلبری‌هام داره دیونه‌ات می‌کنه فهمیدم. مروت حالیش نیست، بدتا می‌کنه بامن اگه بفهمه. می‌دونم، می‌شناسمش آخه. ما که زخم خورده‌ی خودت و بنده‌هات هستیم خدا دیگه نذار دلدارمون هم بهمون زخم بزنه این قلب فقط خون رو پمپاژ نمی‌کنه تو تن و بدنم که، خواستن و عشقش رو هم پمپاژ می‌کنه. بیش‌تر از این دوتا هم دردِ دوری و نرسیدن بهش رو می‌ریزه تو جونم. خسته‌ام من، طاقتم طاق داره میشه. نکن نوکرتم، تو این یه مورد کوتاه بیا راه بیا با این دلی که دیگه دلِ من نیست راه بیا با من مشتی.
آهی از ته دل کشیدم و بلند شدم، راهه اتاقم رو در پیش گرفتم، بسه فکر و خیال. ندارم دیگه، من تحمل ندارم دیگه. سکوت می‌کنم این‌بار رو چیزی نمی‌گم اما اگه خودش نزدیکم شد بی‌جواب نمی‌ذارم دلبری‌هاش رو. می‌دونم من مطمئنم اون کمر بسته من رو از پا دربیاره. حالا من؛ آراد صبوری جلوش به زانو افتادم اشکالی نداره ولی تا قلب اون ساحره رو تسخیر نکنم ول کن نیستم، تا انتقام نفس‌هایی که به دور از من کشید رو ازش نگیرم ول کن نیستم به جبران تک‌تک اون نفس‌ها، نفسش رو تو سی*ن*ه‌‌اش حبس می‌کنم. قسم می‌خورم تا از اون هم یه عاشقِ دلباخته نسازم پا پس نکشم. سخته واسم دوری و دوستی می‌خوام پیشم باشه، از رگ گردن نزدیک‌تر اما؛ این‌بار حواسم رو جمع می‌کنم که کسی نفهمه. تو بوق و کرنا نمی‌کنم که بخوان اذیت کنن، البته همه‌ی این‌ها زمانی اتفاق می‌اوفته که بوی دلبری‌هاش دوباره دماغم رو پر کنه. دستگیره‌ی درو پایین کشیدم و وارد شدم همزمان به
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
عادت همیشگی نفس عمیقی کشیدم اما دریغ از یه رایحه‌ی ملایم و کم که ازش تو این اتاق به جا مونده باشه. همه‌ی لباس‌هام‌ رو از تنم در اوردم و پایین تخت رهاشون کردم، با لباس شخصی که تنها لباس تنم بود خودم رو تخت رها کردم. اتاق سرد بود، خیلی هم سرد اما حرارت تن من اون‌قدری زیاد بود که سردم نشه، خیلی وقته که دارم تو این اتیش می‌سوزم و خاکستر می‌شم. اون کافرِ بی دین هم که نمیاد نجات بده من رو. البته تقصیر خودمم هست‌ها، این منم که هربار اون رو هل میدم تو بغل متین. لعنت به من که اون روز تو شیراز وساطت کردم و دستش رو گذاشتم تو دست اون ناکس اما دفعه‌ی اخر بود دیگه. دلم می‌خواد از اون عوضی کوچک‌ترین خطایی ببینم تا داغ ترنم رو بذارم رو دلش. ترنم هم غلط می‌کنه شکایت کنه. اصلاً غلط کرد من رو عاشق خودش کنه بعد پا پس بکشه من رو بذاره تو خماری، من که کاری به کارش نداشتم اون وارد حریم من شد. اون هی دورو بره حصارهای بلند قلعه‌ی دلم پرسه زد، حالا که وارد اون قلعه شده چاره‌ای نداره جز موندن، زندانی منه و راه فراری هم نداره دیگه ورودش دست خودش بود اما؛ خروج دست من. منم دسته دلم نمی‌ذاره دیگه قدم از قدم برداره از کنارم.
چشم‌هام رو بستم و سعی کردم بخوابم. روز و شب رو گرفته ازم، نه روزها آسایش دارم از دستش نه شب‌ها هرچی هم بیش‌تر فکر می‌کنم بهش بیش‌تر غرق میشم تو دریای خیالش، بیش‌تر گم می‌شم تو جنگل چشم‌هاش. نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که بالاخره خوابم برد... .
نور آفتاب مستقیم تو تخم چشمم می‌تابید و زنگ موبایلم یه لحظه هم خفه نمی‌شد. لای یکی از پلک‌هام رو باز کردم، دستم رو دراز کردم و موبایلم رو برداشتم. بی‌ این‌که ببینم کیه تماس‌ رو برقرار کردم و گوشی گذاشتم دم گوشم. هووم خفه‌ای کشیدم که صدای شروین تو گوشم پیچید:
- هووم و مرگ... مرتیکه ما رو کاشتی این‌جا خودت کدوم گوری؟
- ای بر خرمگس صبح اول صبحیه لعنت... مرتیکه دیوث چی میگی ول کن نیستی؟
صدای دادش رفت هوا:
- هوی احمق صدات رو بلندگوعه... .
غلطی زدم و طاق باز خوابیدم مغزم خواب بود واسه همین بی‌توجه گفتم:
- خب به چپم که رو بلندگوعه.
صدای خنده‌ی اون‌وَر خط که رفت هوا تازه مغزم به کار افتاد، همه‌ی ارگان‌های بدنم فعالیتشون تنظیم شد و جفت چشم‌هام باهم باز شد. اخم‌هام رو کشیدم تو هم و سکوت کردم.
صدای شاد و شنگول شادی که پیچید تو گوشم تازه فهمیدم چه گندی زدم‌‌‌. من و شروین همیشه باهم همین‌طوری حرف می‌زدیم اما جلو شادی از این الفاظ استفاده نمی‌کردیم.
شادی:
- داداش فکر کنم هنوز خوابی.
دوباره صدای خنده ها رفت بالا.
جدی و خشک گفتم:
- شروین اون ماس‌ماسکت رو بردار از بلندگو و بگو ببینم اول صبحیه دلتون واسم تنگ شده که زنگ می‌زنید صدام رو می‌ذارید رو بلندگو که دسته جمعی بشنوید صدام رو؟
شروین به زور خندش رو کنترل می‌کرد، صداش که واضح‌تر شد فهمیدم صدا رو برداشته از بلندگو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
- داداش یادت رفته امروز رو؟
- چه روزیه مگه امروز؟
- امروز جمعه‌است.
چرا هرچی فکر می‌کردم یادم نمی‌اومد جمعه قرار بوده چیکار کنیم؟
- خوب جهنم که جمعه‌است چیکار کنم؟
باز خندید. حوصله‌ی مسخره بازی‌هاش رو نداشتم، چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم و نفسم رو فوت کردم بیرون، خودش به حرف اومد:
- مرده حسابی امروز قرار بود بیاییم ویلای شاپور... کدوم گوری تو الان؟
آخ پاک یادم رفته بود، فردا و پس‌فردا تعطیل بود و قرار گذاشته بودیم با بچه‌ها که بریم ویلای لواسون شاپور.
- اَه یادم رفت شروین. شما اون‌جایین؟
-‌صبح هرچی زنگ زدم بیدار نشدی گفتم خسته بودی خوابیدی، ما یه یک ساعتی میشه رسیدیم تو هم پاشو بیا که حداقل برسی به ناهار.
- چنده مگه ساعت؟
- مرتیکه قوزمیت ساعت یازده... لنگ ظهر شد پاشو بیا.
فحش رکیکی نثار روحش کردم که بی‌تعصب خندید و تلفن رو قطع کرد. بلند شدم و کش و قوسی به تن و بدنم دادم. احساس می‌کردم یکی تو خواب ازم کار کشیده، اخه خیلی خسته بودم و این حجم از خستگی بعد از این همه خوابیدن طبیعی نیست. رفتم حموم و دوش مفصلی گرفتم. بندهای حوله رو گره زدم و با کلاهش مشغول خشک کردن موهام شدم. جلوی آینه ایستادم و به چهره‌ام خیره شدم. سیاهی چشم‌هام بیش از همیشه بود، ریش و سیبیل‌هام هم نامرتب و بلند شده بودن. ریش‌تراش رو برداشتم و دستی بهش کشیدم، خط ریشم رو صاف کردم و از بلندیشون یه کم، کم کردم. خیلی خوشم نمی‌اومد ریش‌هام بلند باشه، از شش تیغ هم خوشم نمی‌اومد مرد باید ریش و سیبیل داشته باشه اما مرتب شده وکوتاه نه این‌که ریشش تا نافش برسه. موهام رو سشوار کشیدم و رفتم سراغ کمد لباس‌هام. هوای امروز به نظر خیلی خوب نمی‌رسید تیشرت مشکی با شلوار ذغالی پوشیدم، کمربند مشکی رنگم رو هم بستم، پالتوی نمد قهوه‌ایم رو تن و بوت‌های چرم قهوه‌ایم رو هم پا کردم... با ژل و تافت موهام رو حالت دادم. ادکلن رو خالی کردم رو خودم و ساعت بندچرم قهوه‌ایم رو دستم کردم. عینک دودیم رو هم برداشتم و راه افتادم پایین، از گلی خانوم فقط یه لیوان قهوه‌ خواستم تا این خستگی بره بیرون. دخترها بی‌هیچ حرفی خیلی جدی مشغول انجام دادن کارهاشون بودن خیلی وقت بود این خونه تو سکوت مطلق فرو رفته بود. خنده و شادی رو با خودش اورد و وقتی هم که رفت با خودش برد... روح رو دمید تو این خونه اما با رفتنش بدتر بی‌روح شد این‌جا. قهو‌ه‌ی تلخ رو بی‌هیچ شیرینی و شکری خوردم و رفتم بیرون. چشمم به لوسی افتاد، خیلی بی‌حال و خسته دراز کشیده بود و به من نگاه می‌کرد. نگاه چه به روز این زبون بسته هم اورد، تو اون مدتی که حالِ روحیش رو به سامان نبود با لوسی خیلی بازی می‌کرد و لوسی هم خیلی زود باهاش خو گرفت و حالا که رفته این‌جوری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
پکره‌. رحم به خدمه‌ی خونه‌ام که هیچ رحم به حیون خونه‌ام هم نکردی لامروت تو. چی بودی و چی می‌خواستی از من؟ رفتم سمتش، همچنان دراز کشیده بود. قبلاً تا من رو می‌دید می‌دوید سمتم و تا یه کم باهاش بازی نمی‌کردم ولم نمی‌کرد الان این‌طوری افسرده و بی‌خیال زل زده بهم و با اون چشم‌های مشکیش نگاهم می‌کنه. دستی به سره و گوشاش کشیدم و گفتم:
- چیه توهم معتادش شدی رفت؟
گوش‌هاش‌ رو تیز کرد... .
- دلتنگشی توهم؟
یهو از جاش بلند شد و دمش رو تکوت داد،
تک خندی زدم. با دوتا دست‌هام سر و روش رو مالیدم که واق واق کرد.
- می‌بینی چقدر بی‌معرفته؟ دل می‌بره و نمیگه این دلِ کیه که من دارم با خودم می‌برم و حمل می‌کنم، عاشق می‌کنه و برنمی‌گرده پشت سرش رو هم نگاه کنه. خیلی نارفقیه مگه نه؟
دوباره واق واق کرد. چی می‌فهمید این سگ از دردِ دلِ من؟! بلند شدم ایستادم که پرید و دوتا دست‌هاش رو اورد بالا و به شکمم تکیه داد. زبونش رو اورده بود بیرون و نفس می‌کشید، فکر کنم حس کرده دارم میرم پیشش.
- چیه می‌خوای بدی پیشش؟
باز واق واق کرد، با فکری که به سرم زد لبخند محوی بهش زدم و سید رو صدا کردم. نزدیکم بود داشت گل‌ها رو آب می‌داد تَر و فرز از جا پرید و اومد سمتم.
- بله اقا؟
- سید وسایل‌های لوسی رو بیار می‌خوام ببرمش
- چه کاره خوبی می‌کنید اقا این زبون بسته خیلی وقته حوصله‌اش سر رفته همین‌جوری بی‌سرو صدا و حرکت یه گوشه می‌شینه صبح تا شب فقط به یه جا زل میزنه. به ترنم خانوم خیلی وابسته شده بود الان با این‌که چند ماهی می‌گذره از نبود خانوم اما بازم این بچه عادت نکرده به نبودنش.
سید کجای کاری که منم هنوز عادت نکردم به نبودش... .
- سید میرم لواسان من‌پس‌فردا برمی‌گردیم
- باشه چشم اقا... برید به سلامت خوش بگذره بهتون.
سری واسش تکون دادم. اون رفت که بره قلاده و غذاها و مابقی وسایل‌های لوسی رو بیاره که بریم.
رو کردم به لوسی و گفتم:
- بیا دختر که می‌خوام ببرمت پیشش.
به داد من که نمی‌رسه بلکه به دل تو رسید ارومت کرد، بیا دخترم.
لوسی تند تند دمش رو تکون داد و دنبالم رونه شد. سگ خیلی باهوشی بود، درب شاگرد لندور رنجرور که تازه خریده بودم رو براش باز کردم، با یه پرش پرید بالا در رو بستم و خودم پشت رل جاگیر شدم. تا ماشین رو روشن کردم هی دوره خودش چرخید و شروع کرد به ورجه ورجه کردن و واق واو کردن. می‌دونستم دردش چیه، چون دفعه اولش بود سوار این ماشین می‌شد نمی‌دونست چه‌جوری پنجره رو بده پایین کلافه بود، پنجره که دادم پایین اروم گرفت. دوتا دست‌هاش رو لبه‌ی پنجره و سرش رو، رو دست‌هاش گذاشت. با این‌که خیلی باهوش بود ولی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
کارهاش اون‌قدر بانمک بود که نگو.
سید درب عقب رو باز کرد و وسایل رو گذاشت رو صندلی عقب. اومد جلو و گفت:
- سفر بی‌خطر، مواظب خودتون باشید اقا. هواهم ابریه به گمونم بخواد بباره خیلی حواستون جمع باشه.
سری واسش تکون دادم. عینکم رو زدم و گفتم:
- ممنون سید، حواست به اهل خونه باشه من رفتم.
- چشم اقا برید به سلامت.
تک بوقی واسش زدم و راه افتاد‌م. پنجره خودم رو دادم بالا چون باد سرد میزد منم که تازه از حموم امده بودم بیرون و دلم نمی‌خواست با یه باد کله روزم سپری بشه به درمون درد می‌گرنم اما؛ دلم نیومد پنجره‌ی لوسی رو هم بدم بالا یه جوری سرش رو کرده بود بیرون و ماشین‌ها رو نگاه می‌کرد که انگار سال‌هاست نرفته بیرون. البته از حق هم نگذریم چند ماهی هست که نبردمش گردش. شایدم این چند ماه نزدیک به یک سال باشه، چهل دقیقه فاصله دارم تا ویلا البته اگه شانس بیارم و به ترافیک نخورم. تا این‌جاش که خوب بوده، بعدش رو نمی‌دونم... .
سیستم رو که روشن کردم اهنگ رز قرمز پخش شد و من سفر کردم به اون شب، به شب تولدش... چه شبی بود!
***
دروازه‌های آهنی ویلا باز شد و بدون هیچ عجله‌ای ماشین رو داخل بردم و کنار ماشین شروین پارک کردم، ماشین متین هم این‌جاست که. اخم‌هام رو توهم کشیدم و پیاد شدم. لوسی هم پشت سرم پرید پایین و باهام هم قدم شد، همیشه هرجای جدیدی که میره از کنار من جُم نمی‌خوره. هوا سوز بدی داشت اما اصلا سعی نکردم تند برم که برسم به اون گرمای مطلوب خونه. تنم همین‌جور گر داره، درب ورودی نیمه باز بود هل دادم و بازش کردم لوسی منتظر به من نگاه می‌کرد سرم رو به معنی برو تو واسش تکون دادم، بلا‌فاصله رفت تو چون اصولاً تو خونه نمیاوردمش یادگرفته بود بی‌اجازه وارد جایی نشه.
با قدم‌های محکم و طمانینه وارد شدم، عینکم رو از چشم‌هام برداشتم. صدای برخورد کفش‌های چرمم با سرامیک‌های کف سالن تو همهمه‌ی جمع گم شد. سرتا پا گوش شدم بلکه صدای یه دلبره طناز رو بشنوم.
شادی:
- باور کنید اون‌قدر خوشمزه شده که دست و پنجولتون هم باهاش می‌خورید.
- پس خدا رحم کنه بهمون...
فرهادم که هست.
- نه آقا فرهاد جدا خیلی خوشمزه شده باور کنید.
- بابا شروین تو باز گذاشتی این شادی بره تو اشپزخونه؟
- کیارش این خواهر تو تا مار رو چیز خور نکنه ول کن نیست.
- زهر مار بخدا اگه گذاشتم تو یکی از دست‌پخت من بخوری.
جفت ابروهام باهم بالا پرید، جمعشون هم جمعه حسابی این‌طور که پیداست... .
با شنیدن صدای بعد درجا میخکوب شدم، چشم‌هام روهم افتاد.
- شادی حرص نخور. این جماعت همه بنده‌ی شکمن قول میدم میز رو که بچینیم زوتر از ما شروع می‌کنن به خوردن.
نشست و برخواست با شادی توش اثر می‌ذاره خیلی زود و اون روی شیطونش رو بالا میاره...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین