جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,583 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
چنین دوست‌هایی که از ته دل نگرانت بشن. خوش‌ به حال آراد با این دوست‌هایی که داره، همین بودنشون بهم دل‌گرمی داد. دردم کم‌تر شده بود، لبخندم این‌ بار هم زورکی و ساختگی نبود، بلکه از ته دلم بود:
- خوبم بچه‌ها، هیچیم نشد. باور کنید بادمجون بم آفت نداره.
رو چرخوندم سمت آراد، نگاهش آروم‌تر شده بود اما هنوز رگه‌هایی از نگرانی توش موج میزد، لب زد:
-‌ باور کنم؟‌
لبخند گرمی به این جنس از نگرانیش زدم و چشم‌هام رو آروم باز و بسته کردم که نفس کلافه‌اش رو بیرون داد. فرهاد از جا بلند شد و گفت:
- پس خیلی مواظب باش ترنم. آروم و با احتیاط راه برو تا دردش زودتر خوب بشه.
- چشم آقای دکتر.
مهرنوش: خب خدا به خیر کرد. بیایین برین دیگه بازنده‌ها.
بهزاد: عه راستی‌ها! ما بردیم.
فرح: حرف بی‌خود نزنید مساوی شدیم.
آیدا: بله مساوی شدیم.
فرهاد:‌ مثل این‌که یادتون رفته؟‌ ترنم نتونست توپ رو رد کنه ها!
کیارش: قبول نیست... ترنم خورد زمین.
آرش: راست میگه ما زخمی و مجروح و مصدوم دادیم.
مهرنوش: بهتره بگی شهید، نفله هم بهش میاد البته.
چپ‌چپ به مهرنوش نگاه کردم، چشم‌هام‌ رو واسش ریز کردم و گفتم:
- داشتیم مهرنوش جون؟
مهرنوش: من خیلی رقابتیم‌ تو این مسائل دوست و آشنا هم نمی‌شناسم.
آیدا: بسکه آدم بی‌وجدانی هستی، هم‌نوعت صدمه دیده ناسلامتی .
مهرنوش، شیطون شونه‌ای بالا انداخت.
خب خداروشکر جو به حالت عادیش برگشت، من هم‌چنان روی زمین نشسته بودم اما؛ سنگینی نگاهی هنوز روم بود... نگاهم که چرخید سمتش وا رفتم. از بالاسر یه جور مغروری به من زل زده بود. پوزخند گوشه‌ی لبش رو کجای دلم بذارم؟
اَه ترنم هی کری خوندی و حرف پیش زدی، بفرما، ببین بردن. شل گرفتی، همینه دیگه؛ برد و حالا داره این‌جور نگاهت می‌کنه و بهت پوزخند میزنه. اخم‌هام رو تو هم کشیدم و سرم رو زیر انداختم، همه لباس‌هام خاکی شده بود.‌‌، سوزش کف دستم هم که دیگه رو مخ‌تر بود.
اَه! بچه‌ها کم‌کم راه افتادن سمت ساختمان، خواستم بلند شَم که دستی جلوم دراز شد، نگاهم چرخید رو صاحب دست. کسی نبود جز آراد مغرور که انگار در جنگ جهانی، دنیا رو به فتح خودش درآورده. نمی‌دونستم مسابقه دادن با من واسش اون‌قدر لذت‌بخش می‌تونه باشه اما، خب محال بذارم این برنده شدنه خیلی به مزاجت خوش بیاد. چنان کولی بازی واست دربیارم، اصلاً باید همون موقع آخ و اوخ و درد و فغان رو راه می‌نداختم تا ببرتم دکتر. هم‌چنان دستش روبه‌روم بود، نگاهم رو مظلوم کردم یا به عبارتی گربه‌ی شرک شدم. کف دستی که خیلی می‌سوخت رو آوردم بالا و نشونش دادم. چشم‌هاش که به کف دسته خونین و زخمیم افتاد اخم‌هاش تو هم کشیده شد. پوزخند گوشه‌ی لبش محو و نگاهش دوباره رنگی از نگرانی و نرمش به خودش گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
همه دور شده بودن تقریباً ازمون، دستم رو گرفت و زانو زد. پوست دستم رفته بود، البته خیلی نه ولی خاکی و خونی بود.
سرزنش آمیز گفت:
- اون‌قدر این بازی کوفتی واست مهم بود که به خودت آسیب رسوندی؟
عجب‌ها! یادش رفته چه‌جوری به توپ ضربه میزد و چه‌جوری نگاهم می‌کرد با اون چشم‌های دریده‌ی وحشیش.
- تو خودت شروع کردی!
حرفم رو بیشتر از تو چشم‌هام خوند.
- دِ من که نمی‌خواستم اصلاً بیام.
- ولی اومدی، تازه تو هم پیشنهاد دادی که من بشم کاپیتان تیم حریفت.
دست‌های سرد و یخِ زخمیم هم‌چنان تو دست‌های گرمش بود.
خیلی آروم با اون تن صدای بم مردونه و پر جذبه‌اش گفت:
- چون لذت می‌برم وقتی باهات مسابقه میدم... اما می‌دونی چیه؟
- چیه؟!
- هیچ‌ وقت تو تیم حریف من نباش.
گنگ بهش نگاه کردم. چی می‌گفت؟ نگاهش دوباره عجیب‌ و غریب شده بود. لجم می‌گرفت وقت‌هایی که نمی‌تونستم بخونم حرفِ چشم‌هاش رو.
- تو اگه تو تیم من بازی نکنی من مسابقه‌ی زندگیم رو می‌بازم، در عوض اگه با من باشی و تو تیم من بازی کنی، من از تک‌تک موقعیت‌ها نهایت استفاده رو می‌برم و بهترین امتیازها رو کسب می‌کنم، برنده‌ی میدون میشم. پی‌روم باش تا پیروز شَم.
وای یا خدا چی می‌گفت؟ با یادآوری حرف‌های اون‌شبش تو مهمونی شاهپور و بعد که کلاً زد زیره همه چیز، بهش نیش‌خندی زدم وگفتم:
- چیه! نکنه باز مستی داری چرت و پرت میگی و بعد قراره یادت بره؟
عمیق و سوزنده نگاهم کرد.‌ چی می‌گفتن این چشم‌ها؟ چرا این‌ها رو گفت وقتی همه‌ی حرف‌های اون‌شبش رو تکذیب کرد و... ای خدا چرا همچین نگاهم می‌کنه؟ الانه که کم بیارم‌ها، معلوم نیست تکلیفش با خودش چیه! بین زمین و آسمون معلقم. نه اون قصد پاره کردن رشته‌ی نگاهمون رو داره و نه من... هرجفتمون سعی می‌کردیم حرف‌های هم رو از تو چشم‌هامون بخونیم. اون رو که نمی‌دونم ولی من خیلی موفق به این‌ کار نبودم. بالاخره کسی که دل کند از این نگاه اون بود، نفس کلافه‌ا‌ش رو بیرون داد و از جاش بلند شد.
دوباره دستش رو رو سمتم دراز کرد. واقعیتش هوا اون‌قدری سوز پیدا کرده بود که دیگه تحمل بیرون موندن رو نداشتم، دستش رو گرفتم و به کمکش از جام بلند شدم. قدم اول رو برداشتم که درد شدیدی تو پام پیچید.
بی‌این‌که خم به ابرو بیارم سعی کردم قدم‌های بعدی رو آروم‌تر و با احتیاط‌تر بردارم. دسته راستم تو دست راست آراد قفل بود. دست چپش رو گذاشته بود پشت کمرم و آروم هدایتم می‌کرد. عه یادم رفت‌ها، قرار بود بُردِش رو زهرمارش کنم که. این بشر خیلی خوب بلده ضدحمله بزنه، فکریم کردها. آخه یعنی چی که هربار یه چیز عجیب غریب ابراز علاقه‌گونه طور میاد میگه؟ بعد نه توضیحی میده نه حرفه دیگه‌ای میزنه؟ خدا به‌خیر کنه این سفر دو روزه با این آدم رو. معلوم نیس چه خوابی واسم دیده! حالا نه من هم خیلی بدم میادها، من که از خدامه بیاد بگه عاشقم شده به هرحال باید اون همه تلاش بالاخره یه جا به ثمر برسه یا نه؟
به کمک آراد تا دم اتاقمون رفتم، بعد از اون به سختی یه دوش گرفتم. آب داغ خیلی درد پام رو کم‌تر کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
موهام رو خشک کردم و بافتم، از اون‌جایی که خانوم‌ها همه آرایش کرده حضور به عمل میاوردن تو جمع، دلم نمی‌خواست من فقط بی‌آرایش باشم.
حس می‌کردم بیشتر جلب توجه می‌کنم. به قول معروف میگه "خواهی نشوی رسوا، هم‌رنگ جماعت شو" حالا من هم اگه بخوام عادی باشم باید یه کم مثل اون‌ها باشم. البته اون‌ها هم خیلی فجیع و جیغ ارایش نمی‌کنن ولی خب... ریمل رژ و خط چشمی کشیدم، یه دست لباس اسپرت مشکی - قرمز هم تنم کردم.
تاپش قرمز بود، شلوارش مشکی و کنارش دوتا خط نواری مانند قرمز داشت.‌‌ سویشرتش هم مشکی بود و رو آستین‌هاش مثل شلوارش دوتا نوار قرمز کار شده بود.
از تو آینه نیمچه نگاهی به خودم انداختم، ظاهرم خوب بود. آروم راه‌پله‌ها رو در پیش گرفتم و روونه شدم سمت سالن پایین.
هنوز میدان دیدم ناقص بود که صدای دختری من رو سرجام متوقف و گوش هام رو تیز کرد‌‌... .
- آراد جان قبول کن دیگه باور کن خیلی خوش می‌گذره. اصلاً قول میدم همه‌ی کارهاش هم با من باشه.
چه‌قدر این صدا واسم اشنا بود. این کی بود که آراد رو، آرادجان خطاب قرار می‌داد و اون‌قدر با ناز و عشوه باهاش حرف میزد؟ اصلاً درمورد چی حرف می‌زدن؟! باهمون اخم‌های درهم جلوتر رفتم تا ببینم این دختر کیه. پام که رسید به پاگرد اصلی چشمم افتاد بهشون. جفت ابروهام باهم پریدن بالا. می‌شناختمش، گفتم این صدا خیلی آشناعه‌ها! کی می‌تونه آراد رو، آرادجان صدا کنه به جز ستاره‌ی روانی؟!
کنار آراد رو مبل دونفره نشسته بود. دوتا دست‌هاش رو بهم چفت کرده بود و آورده بود جلوی صورتش و روبه آراد می‌گفت اجازه بده تا کاری رو انجام بده، حالا چه کاری رو خدا می‌داند.
هیچ‌کَس متوجه حضور من نبود، با صدای یه دختره دیگه سرم رو چرخوندم سمت راست سالن.
- وای ترنم... توهم که این‌جایی.
این‌بار لبخند روی لبم نشست. از جاش بلند شد و به سمتم اومد. من هم دو قدم به سمتش برداشتم و تو آغوش هم‌دیگه فرو رفتیم.
- شقایق جونی چه‌قدر دلم واست تنگ شده بود!
از هم دل کندیم و از آغوش هم جدا شدیم
شقایق: جون عمت، تو اگه دلت واسه من تنگ شده بود یه سری یه زنگی یه پیامی چیزی می‌دادی!
خندیدم و گفتم:
- امان از مشغله خواهر امان از مشغله...
تازه نگاهم افتاد به علی‌رضا و برکه؛ با شوق بی وصفی خودم رو رسوندم به علی‌رضا
- سلام عرض شد... خوب هستین؟
با علی‌رضا دست دادم و دستم رو فشرد و لبخند گرم و برادرانه‌ای بهم زد:
- سلام از ماست ترنم خانوم. شکر خوبیم ما... شما خوبی؟
برکه که الان حسابی بزرگ شده بود رو ازش گرفتم و بوسیدم.
-‌ ووی خدا چه‌قدر این گوگولی شده، خوبم ممنون.
عقب گرد کردم و حین رفتن تعارف کردم که بشینن.
کنار ازش نشستم و مشغول بازی با برکه شدم؛ غریبی نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
و همینش خوب بود. روبه شقایق گفتم:
- خوب شما کجا این‌جا کجا؟ حرف از بی‌معرفتی می‌زنی اما نمی‌گی خودم یه‌بارم نرفتم یه سر به این‌ها بزنم‌ها. چی شد یادی از ما کردی؟
شقایق لبخند نمکینی زد و گفت:
- خوب راستش علی‌رضا قرار بود بیاد تهران من هم خیلی حوصله‌م سر رفته بود باهاش همراه شدم. ستاره هم وقتی فهمید گفت میاد، خلاصه اومدیم تهران. به آراد که زنگ زدیم گفت اومده لواسون و دستش درد نکنه تعارف کرد که ماهم بیاییم این‌جا.
- کار خوبی کردین.
حضور و وجود ستاره رو نادیده گرفتم اول ولی درکمال تعجب صداش رو شنیدم:
ستاره: سلام ترنم جون خوبی؟
با ابروهای بالا پریده نگاهش کردم. با من بود این الان؟
سری واسش تکون دادم و گفتم:
- سلام مرسی!
لبخند گرمی بهم زد، این چِش بود؟ این که به خون من آخرين بار تشنه بود، یقین فهمیده من و آراد باهم کات کردیم، فکر می‌کنه من دیگه واسش خطری ندارم و تهدیدش نمی‌کنم یا شاید هم معالجه کرده و خوب شده. البته احتمال اولی بیشتره ولی ما مثبت‌ نگری می‌کنیم و گزینه‌ی دومی رو انتخاب می‌کنیم.
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره مشغول بازی شدم که صداش رو دوباره شنیدم.
ستاره: ترنم جون نظر تو چیه؟
جون؟ ترنم جون؟ چه دکتر خوبی هم رفته.
گنگ نگاهش کردم و پرسیدم:
- درمورد چی؟
قری به سرو گردنش داد و گفت:
- فردا شب، شبِ یلداعه من میگم حالا که همه این‌جا دوره هم جمعیم یه مهمونی خفن بگیریم. منتها آراد قبول نمی‌کنه، هر چه‌قدر هم که میگم همه‌ی کارهاش باخودم میگه نه.
یلدا؟ چه زود آذر تموم شدا! یعنی دو روز دیگه زمستونه؟‌ یعنی چندهفته دیگه میشه یک سالگی آشنایی من و آراد؟ چه روزها که نگذشت و چه اتفاق‌هایی که نیوفتاد.‌ چه‌قدر روزها زود می‌گذره واقعاً.
چه عمریه ما داریم؟ چه زندگیه اصلاٌ این؟
تو این یک‌سال خیلی چیزها عوض شد، خیلی چیزها یاد گرفتم و دیدم نسبت به آدم‌های اطرافم خیلی فرق کردم.‌ مثلاً فهمیدم آراد هر چه‌قدر هم که خلاف کنه نامرد نیست. وقتی میگه باهات هستم، تا تهش هست، هیچ‌وقت پشتت رو خالی نمی‌کنه و همیشه مواظبته. برعکس متین، فکر می‌کردم همیشه باهامه و تنهام نمی‌گذاره و پشتیبانمه اما، درست تو واپسین لحظه‌های بده زندگیم جا زد و تنهام گذاشت. چه روزهای سخت و بدی بودن. با آدم‌های جدید آشنا شدم، هم خوب بینشون بود هم بد.
خوب‌ها مثل همین جمع خفن و باحال که واقعاً باهاشون صفا می‌کردی. بدها هم مثل سردار و شاهپور که شرارت از سر و روشون می‌بارید، یا مثلاً افعی‌ که چند روز پیش قیافه‌ی واقعیش رو دیدم، چند روز قبل از مسافرتمون به شیراز گفته بود می‌خواد با من و آراد یه ویدئو کال داشته باشه. خوشبختانه نقاب نداشت و تونستم شناسایش کنم. البته از روی صداش مطمئن شدم خودشه، من حافظه‌ی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
شنیداری و تصویری خیلی خوبی دارم واسه همین صداش رو هنوز خیلی خوب و واضح به یاد دارم. توی اون تماس گفت که خوش‌حاله که ما برخلاف گذشته‌ای که باهم داشتیم، داریم باهم کار می‌کنیم و زندگی حرفه‌ای رو ترجیح می‌دیم به هر چیز دیگه.‌ ازمون خواست به همین منوال پیش بریم و اهمیتی به حرف‌های پشت سرمون ندیم... ناخودآگاه آهی کشیدم، با تکون خوردن شی جلو چشم به خودم اومدم... .
ستاره:
- ترنم با توام‌ها... چی شدی دختر؟
غرق شدم بازم که تو این افکارم، ای بابا.
- والله نظر خاصی ندارم، جمع چی میگه؟
ستاره:
- بقیه هم موافقن. منتهای مراتب نظر آراد مهمه.
نگاهش کردم، با اخم‌های درهم و نگاهی که داشت زیر و رو می‌کرد تا بفهمه چرا چند دقیقه پیش تو فکر بودم مواجه شدم. نگاهش حالاتم رو زیرورو می‌کرد و تو وجودم رسوخ. چشم چرخوندم و به ستاره‌ی منتظر گفتم:
- والا نمی‌دونم، یلدا هم بد نیست اگه همه موافقن من هم مخالفتی ندارم.
ستاره با شور و شوقی توصیف ناپذیر برگشت سمت آراد و با یه لبخند ژکوند گفت:
- آها ببین آراد... حتی ترنم هم قبول کرد. تو هم قبول کن دیگه.
آراد سری تکون داد، حین بیرون کشیدن سیگاری از تو جیب شلوارش گفت:
- خیلی خب باشه، هرکاری‌ دوست دارین بکنید.
ستاره با ذوق دست زد و گفت:
- زنده باد.
از جاش بلند شد و گفت:
- آیدا پاشو جمع کن بریم تا دیر نشده.
آیدا از جاش بلند شد، مهرنوش هم حین بلند شدن گفت:
- کنید من هم میام.
ستاره: آقا هرکی می‌خواد بیاد، بیاد... داریم می‌ریم خرید یلدایی.
فرح: اصلاً حرفش هم نزن، حال ندارم.
ستاره نگاهش رو چرخوند سمت شقایق.
شقایق: خودت که می‌دونی اگه یهو برکه بهونه بگیره نمی‌شه. بعد هم این بچه خسته‌است بیارمش تو ماشین خوابش می‌بره‌ اذیت میشه. خودتون برید.
این‌بار نگاه ستاره من رو نشونه گرفت. لبخند کج و معجوجی بهش زدم و گفتم:
- من هم خیلی خسته‌م درضمن پام هم درد می‌کنه.
ستاره با یه لحن خیلی دوستانه که ازش بعید بود گفت:
- اوا چرا؟ چی شدی؟
- چیزی نیست. تو بازی خوردم زمین!
ستاره: خوب اگه خیلی پات درد می‌کنه بیا ببرمت دکتر، ما که داریم این مسیر رو می‌ریم.
جلل خالق! این چه آدم خوبی شده واقعاً، نه مثل این‌که دکتره کارش خیلی درست بوده.
- نه نیازی نیست خوب میشه.
ستاره:
- خیلی خوب باشه خودت می‌دونی.
با آیدا هم‌ قدم شدن برن که کیارش درحالی که داشت پوست تخمه‌ش رو می‌نداخت تو ظرف و یه مشت تخمه از کاسه‌ی روی میز روبه‌روش برمی‌داشت گفت:
- صبر کنید منم میام!
فرهاد طنزآمیز گفت:
- چیه کیارش خرید با خانوم‌ها رو دوست داری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کیارش: چرت نگو بابا. جایی کار دارم حوصله رانندگی ندارم.
شروین: الحق که برادر زن تنبله خودمی.
همه زدن زیره خنده، کیارش هم بی‌تعصب خندید و با دخترها هم‌قدم شد. از جام بلند شدم و کنار شادی نشستم.
شادی: بیا خواهری پیش خودم!
زیر لبی و آروم گفتم:
- میگم‌ها...
شادی: بگوها.
- شما این‌ها رو می‌شناسین؟
شادی هم مثل من تن صداش رو آروم کرد و گفت:
- اره چطور؟
- از کجا؟
- یه چند باری قبلاً تو مهمونی‌های آراد میومدن.
نگاهش کردم و پرسیدم:
- مهمونی‌های آراد؟
- آره.‌ آراد قبلاً مهمونی زیاد می‌گرفت.
با قیافه‌ی متاثر ادامه داد:
- خب تو توی زندگیش نبودی، اهل بریز و بپاش و شلوغ‌کاری بود کلاً مهمونی رفتن و مهمونی گرفتن رو خیلی دوست داشت. بعد خوب می‌دونی که قبلاً آراد خیلی شیطونی هم می‌کرد، این مهمونی ها‌هم کارش رو آسون‌تر...
وسط حرفش پریدم و نذاشتم حرفش رو کامل کنه:
-‌ آها! فهمیدم. بقیه هم همین‌جوری باهاشون آشنا شدن؟
- بله. ببینم تو از کجا می‌شناسی این‌ها رو؟
حین لبخند زدن به برکه که با چشم‌های ور قلمبیده به ما نگاه می‌کرد گفتم:
- پارسال رفتیم اصفهان توکلی دعوتمون کرد بریم خونشون.
- آهان! راستی بقیه هم از عشق مثلاً اتشین ستاره به آراد خبر دارن.
نگاه مرموزی بهم انداخت و ادامه داد:
- و بقیه هم مثل تو در کف این تغییر رفتار موندن.
با خنده‌ی کنترل شده‌ای گفتم:
- این واقعاً خوب شده یا نقش بازی می‌کنه؟
- والله از وقتی اومد که خیلی صمیمی و عادی رفتار می‌کنه.
- نه خیلی هم عادی نیست. گاف میده!
- چه گافی؟
- ندیدی رفته بود نشسته بود وَرِ دل یکی؟
منظورم آراد بود.
- وای نه ترنم، اول ستاره نشسته بود بعد آراد امد کنارش نشست.
جفت ابروهام بالا پریدن و چشم‌هام گشاد شد. اون‌ هم به اندازه‌ی یه نعلبکی.
متعجب به آرادی که گرم صجبت با شروین و بهزاد بود نگاه کردم و گفتم:
- نه بابا!
- آره.
نمی‌دونم چرا ولی یهو ته دلم خالی شد. شاید واسه این بود که ترسیدم نکنه خدایی نکرده همه‌ی زحماتم به باد بره و آراد بخواد با ستاره تیک بزنه. قطعاً همینه وگرنه چه دلیل دیگه‌ای می‌تونه داشته باشه این تو دل خالی شدن و استرس گرفتنم؟ تو دلم پوزخندی به ستاره و آراد زدم. محال، توهمی بیش نیست واسه هر دوشون. چه ستاره نقش بازی کنه و چه نقش بازی نکنه، چه آراد هوس گشتن با یکی به سرش زده باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
چه نزده باشه من جلوگیری می‌کنم از این اتفاق پیش‌بینی نشده و احتمالی‌‌‌‌‌... .
آراد مال من بود و همه باید مسیر نزدیکش رو که نه مسیر شش‌ فرسخی ازش رو با احتیاط طی می‌کردن. این آغوش چه با تنفر چه با عشق فقط به فتح من درمیاد. این زانوها فقط در مقابل من خم میشن.
دلبرِ، دلِ این مرد من بودم،‌ هستم، می‌مونم و اگه خواستم ابدی میشم. این رو همه باید بدونن، همه. حالا شما بشین به تماشا ببین چه می‌کنم من!
شادی: ترنم... .
نگاهش کردم، نگرانی تو چشم‌هاش موج میزد:
- ببین من واقعاً دلم نمی‌خواد بین تو و آراد فاصله‌ای بیوفته.
نگاهم رو ازش گرفتم. شادی نخود تو دهنش خیس نمی‌خوره و اگه بفهمه همچین به این موضوع بی‌حس و بی تمایل نیستم بد میشه واسم... میره همه چیز رو کف دست آراد می‌ذاره و دیگه یکی باید بیاد اوضاع رو درست کنه. پس ترجیح میدم تو تاریکی و سکوت کاری که دلم می‌خواد رو انجام بدم. درستش هم همین بود.
- ببین ترنم این ستاره معلوم نیست با چه نقشه‌ای اومده این‌جا اما؛ باور کن آدم نشده.‌ من مطمئنم یه ریگی به کفشش هست. اصلاً وقتی آیدا بهش گفت تو با آراد به هم زدی و الان با متین تو رابطه ‌ای نمی‌دونی چشم‌هاش چه برقی زد!
- آراد چی گفت؟
- چی رو آراد چی گفت؟
- وقتی آیدا گفت ما باهم نیستیم آراد چیزی نگفت؟
- آروم حرف میزدن منم یواشکی شنیدم.
مکثی کرد و ادامه داد:
- میدون رو واسش خالی نذار می‌دونم الان با متینی اما این هم می‌دونم که دلت با آراده آراد هم دلش باتوعه اما چه کنه که مرد! نیاز داره. ببین اگه مردها رو ول کنی به حال خودشون می‌ذارن میرن. آراد هم مثل بقیه‌‌ی مردها؛ فرقی نداره با بقیه که، همشون بنده‌ی شکم و زیر شکمن.
پوزخندی زدم. شادی چه رفیقی هستی که رفیقت رو نمی‌شناسی! آراد ابداً هم این‌جور نیست. نه بنده‌ی شکمه و نه بنده‌ی زیر شکم. اصلاً تو الویت‌هاش نیست این‌ها، اگر هم باشه آخریاشِ. تو این مدت خوب فهمیدم که آراد به هیچ‌ وجه به این چیزها توجهی نمی‌کنه و اگر الان به من حسی داره به خاطره رابطه و یا وابستگی جنسی نبوده. راه نفوذ به قلبش شکمش و زیرشکمش نیست. من اگه هم نفوذی کردم و نفوذی هم دارم با این روش نبوده.
جدی و خشک گفتم:
- شادی اصلاً واسم مهم نیست آراد چی‌ کار می‌کنه و یا ستاره چه نقشه ‌ای داره.
- اما آخه...
جدی‌تر گفتم:
- لطفاً تموم کنیم این بحث رو.
مستأصل نگاهم کرد و گفت:
- خیلی خوب باشه آجی هرچی تو بگی.

***
ستاره خودش همه‌ی کارها رو انجام می‌داد و خدایی سلیقه‌ی خوبی هم داشت. میز‌ناهار خوری رو پر کرده بود از تنقلات و غذاهای خوش‌مزه و خوش‌ آب و رنگ و البته خوش‌بو.
از آجیل بگیر تا انواع فینگر فود‌های خوش‌مزه و میوه‌ها و انواع نوشیدنی‌ها.
با گل‌های سبز و قرمز هم دوسر میز رو به زیباترین
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
روش گل‌آرایی کرده بود.
کلی بادکنک قرمز و مشکی و سبز هم خریده بود و یه گوشه از سالن رو به عنوان بک‌گراند یلدایی با بادکنک ها تزئین کرده بود، البته یه کیک هندوانه‌ای هم خریده بود و گذاشته بود رو میز روبه‌روی بک گراند. کلی هم از این کاپ کیک های کوچولو خریده بود، با طرح‌های هندوانه و انار.
خلاصه که قرار بود یه جشن لاکچری یلدایی بگیره امشب، البته به نظر من این کار کرسی با لحاف مخمل قرمز کم داشت اما دیگه نمی‌شد این یه مورد رو جور کرد.
همه‌ی این‌ها به‌کنار این‌که تو انجام کارها و چیدمان نظر من رو می‌پرسید واسم خیلی تعجب برانگیز و حتی شک برانگیز بود.
این حجم از صمیمیتش با من عادی نبود و حدس می‌زدم نقشه‌ای داشته باشه.‌ باید حواسم رو خیلی جمع می. کردم که کاری نکنه.‌.. .
دوش مفصلی گرفتم و موهام رو خشک کردم، موهای بلندی که بلندیش تا زیر باسنم می‌رسید.
خداروشکر بین لباسام یه بادی مخمل براق قرمز رنگ بود. اون رو با یه شلوار پارچه‌ای مشکی دم پا ست کردم. بادیم کاملا ساده بود فقط آستیناش مدل ژیگو بودن.
شروع کردم به آرایش کردن.‌
دلم می‌خواست یه میکاپ خفن یلدایی انجام بدم از اینا که طرح هندوانه می‌کشن و... ولی حیف و صد حیف که بلد نیستم وگرنه حتماً انجام می‌دادم این‌کار رو.
سایه‌ی قرمز رو برداشتم و خیلی بی‌رنگ پشت پلکم کشیدم. پیگمنت سایه‌ام خیلی زیاد بود، اگه زیاد میزدم افتصاح میشد.
از همون مقدار کم، یه کم هم به زیر چشمم کشیدم. جدیداً خیلی دیدم تو میکاپ رایج شده این‌کار...‌ رژ گونه رو بیخیال شدم و به‌جاش تو مالیدن رژ قرمز دست و‌ دل‌بازی زیادی خرج کردم.
آرایش کردن واقعا واسه خانوم‌ها آرامش بخشه، من که خودم به شخصه خیلی از این‌کار لذت می‌برم و چون حواسم رو جمعِش می‌کنم و متمرکز میشم روش،‌ همه‌ی افکار بد و منفی ازم دور میشه.‌نمی‌دونم چرا ولی بعضی از افراد فکر می‌کنن خانوم‌ها همیشه واسه اقوا کردن و خودنمایی اینکار رو می‌کنن.
منکرش نمی‌شم اما همیشه هم هدفمون این نیست، گاهی واسه دل خودمون انجام می‌دیم این‌کار رو البته بهتره بگم همیشه واسه دل خودمون انجام می‌دیم این‌کار رو و گاهی واسه به دام انداختن جنسای مخالف ولی در کل کار خیلی آرامش بخشیه، توصیه می‌کنم بهتون وقت‌هایی که حالِ دلتون بده، استرس دارین و یا ناراحتین آرایش کنید.‌
مگه خوشی چیه؟‌ با همین کارها و چیزهای ساده هم می‌تونی خودت رو خوش‌حال کنی. مگه همیشه باید منتظر این بمونی که یکی بیاد و تو رو از توی خودت بکشه بیرون؟‌
نه، خودت اگه بتونی از تنهایی خودت لذت ببری و سرگرمی درست کنی واسه خودت خیلی بهتر از اینه که چشم انتظار کَس‌هایی بمونی که هیچ‌وقت قرار نیست بیان و تو رو خوش‌حال کنن.
دل خودِ آدم خیلی مهمه، البته روی صحبتم با دخترخانوم‌ها و خانوم‌ها بود.
اقا پسرها و آقايون باید کارهای دیگه انجام بدن که ازشون بی‌خبرم. منحرف‌ها، منحرف نشید و برگردین به موضوع اصلی...
موهام‌ رو گوجه‌ای بالای سرم به هزار ضرب و زور بستم و از جام بلند شدم، عطرم رو پشت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
گوش‌هام و مچ دستم و روی سی*ن*ه‌م زدم. از تو آینه به خودم نگاهی انداختم، ساده، شیک و البته جذاب. لبخندی از تو آینه به خودم زدم که درب باز شد و متین آمد داخل، به محض این‌که دیدم جفت ابروهاش بالا پرید. سوتی زد و با نیش شل شده اومد سمتم:
- اولالا! لیدی ما رو ببین چه کرده.
روبه‌روم ایستاد، بهش لبخندی زدم که دست‌هاش رو از کمرم رد کرد و بند میز پشت سرم کرد.
لبخندم جمع شد، سرش رو کج کرد و گفت:
- ما رو بگو اون پایین این‌هارو دیدم گفتم یقیناً ترنم ساده‌ی ساده‌است‌ نگو خانوم به فکر بوده!
- نه بابا اتفاقی این لباس رو دیدم بین وسایلم.
- ولی خدایی خوشگل شدی. حالا اونا لباس‌هاشون مجلسی‌تر از تو هست اما لباس تو هم با این‌که پوشیده‌ست قشنگه.
مگه چی پوشیدن اون‌ها؟ بی‌خیال بابا تو کار خودت رو بکن...
دیدم حالت چشم‌هاش داره عوض میشه به خودم اومدم، تو فاصله‌ی خیلی کمی ایستاده بودیم البته بهتره بگم من تو بغل متین بودم.
مور مورم شد، خواستم پَسش بزنم که نذاشت.
- هیش! کجا بابا؟ بمون حالا!
لعنت بهت ترنم اوف حالا بیا و درست کن این اوضاع رو. چه‌جوری بهش حالی کنم که حالم داره بد میشه؟
- ترنم!
صداش چی میگه دیگه؟ چرا دو رگه و خمار شد به این زودی؟
- هوم؟
- خوش‌گلم چرا مالِ من نمی‌شی؟
چشم‌هام رو بستم و سکوت کردم. ای خدا باز شروع شد، روز از نو و روزی از نو.
خوبه حالا من همیشه آرایش‌هام غلیظ نیست البته هست‌ها، منتها متین نیست.
ای بابا چی دارم میگم خدا، نفس‌های داغش رو که حس کردم چشم باز کردم. تو دو میلی متری صورتم نفس می‌کشید و نگاهش میخ لبام بود. آب دهنم رو قورت دادم، نه اصلا‌ دلم نمی‌خواست الان بوسیده بشم. دستام رو آوردم بالا و گذاشتم رو سی*ن*ه‌اش که دل کند از لبام و نگاهم کرد:
- ام چیزه متین. بریم دیگه تا دیر نشده همه منتظرن.
- ولی من دلم می‌خواد ببوسمت... الان!
- آرایشم خراب میشه!
اخم‌هاش رو کشید تو هم و عقب کشید. دستی بین موهاش کشید و عصبی گفت:
- آرایشت مهم‌تر از منه؟
نه‌‌. واقعا تحمل یه جنگ دیگه رو ندارم، خنثی نگاهش کردم، جاخورد اما به روی خودش نیاورد.
خسته شدم هم از دست متین، هم از دست خودم و این فرارهام‌. چی کار کنم آخه من با خودم؟ بزنم بکشم خودم رو راحت کنم هم خودم و هم بقیه رو!
اصلاً حوصله‌ی جنگ و الم شنگه رو ندارم متین. واقعا مخم نمی‌کشه.
اومدم از کنارش رد بشم که آرنجم رو گرفت و متوقفم کرد.
- گوش کن ببین ترنم چی میگم. کل امشب حواسم بهت هست. بِپا بو نبرم که این آرایش کوفتی و این رژ کوفتی‌تر رو واسه یه نفر دیگه نمالیده باشی وگرنه من می‌دونم و تو. ابرو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نمی‌ذارم واست این‌جا اگه ببینم داری با کسی که نباید تیک می‌زنی. چشم‌هام رو می‌بندم و دهنم رو باز می‌کنم.
وسط حرفش پریدم و خیره به چشماش گفتم:
- تو همین حالاش هم همین‌کار رو کردی نیازی نیست دیگه چشم‌هات رو ببندی چون تو خیلی وقته چشم‌هات رو بستی، گوش‌هات رو گرفتی و فقط حرف می‌زنی. می‌دونی خسته‌ام دیگه از دست این کارهات و حرف‌های تکراریت.
خسته‌ام از توضیح دادن واست. چند باره دیگه باید بهت بگم که منِ لعنتی اگه هرکاری می‌کنم فقط و فقط واسه از پیش بردن این عملیات لعنتیه؟ این آرایش به قول تو کوفتی هم واس‌خاطر دل خودم بود، نه هیچ سرخر دیگه‌ای‌‌‌.
دستم رو محکم از تو دستش بیرون کشیدم و جلو چشمای ناباورش در و محکم به هم کوبیدم. با اعصاب و روانی داغون از پله‌ها پایین رفتم، همه تقریباً اومده بودن و صدای هر و کرشون همه‌جا رو برداشته بود.
راست می‌گفت متین، چه لباس‌هایی پوشیدن...
همه تیپ‌های خوشگل، یا سبز پوشیدن یا قرمز یا مشکی البته لباس‌هاشون مجلسی‌تر و شیک‌تر از لباس من بود. نگم واستون از لباس ستاره، یه دکلته‌ی جذب کوتاه قرمز پوشیده بود. به‌خدا اگه دوتا گام بلند برمی‌داشت لباسش می‌پرید بالا و همه‌ی زندگانیش بیرون می‌ریخت.
موهاش رو باز گذاشته بود و به زیبایی ارایش کرده بود.
والله من که زنم این رو می‌بینم دلم می‌خواد نگاهش کنم، دیگه پسرهای جمع که حق دارن. غلط کردن پسرها، چرا همیشه ما دخترها باشیم که حیا کنیم و خودمون رو بپوشونیم؟ یک‌بارهم مردها حیا کنن چشم درویش کنن و نگاه نکنن. عجب‌ها! با گذر فکری از ذهنم، اخم‌هام رو توهم کشیدم، چشم‌هام رو بستم و محکم سرم رو تکون دادم. نه بابا متین که همچین ادمی نیست که بخواد با دیدن یه دختره دیگه حالی‌ به حالی بشه. هوله مگه؟ بابا کم از این دخترها ندیده که، چه فکرها می‌کنم من هم. اَه بابا ترنم باز فکری شدی هی مهمل می‌بافی به هم و حرف می‌زنی با خودت؟
بس کن دیگه...
رفتم سمت شقایق و برکه کوچولو که الان یه تیپ هندوانه‌ی خوشگل زده بود رو ازش گرفتم.
لپش رو محکم ماچ کردم که رد رژ روش موند.
- ببین این کوچولو چه کرده. مامانش به فکر بوده حسابی‌ها، لباس‌های هندوانه‌ای و... به‌به چه خوشگل شده.
شقایق خندید و گفت:
- می‌خواستم ببرمش یه آتلیه‌ی خوب.
چشم‌هام برق زد و گفتم:
- بکن حتماً این‌کار رو...خیلی دیدم عکس‌های خوش‌گلی می‌گیرن از بچه‌ها
- اتفاقاً یه آتلیه ی خیلی خوب هم پیدا کردم این‌جا!
- عه چه خوب... کجا هست حالا؟
- طرفای ستارخانه!
- آهان! خب پس بیا فردا ببرش.
قیافه‌ی شقایق پکر شد و گفت:
- فکر کنم نشه ببرمش.
- چه‌طور؟
_علی‌رضا و آراد فردا میرن شرکت. خودم‌هم که رانندگی بلد نیستم، ستاره هم که فکر نکنم قبول کنه که ببرتمون. پس‌فردا هم که ما داریم برمی‌گردیم با این اوصاف وقت نمی‌شه
بی‌درنگ گفتم:
- مهم نیست خودم می‌برمتون فردا حاضر می‌شیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین