- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
چنین دوستهایی که از ته دل نگرانت بشن. خوش به حال آراد با این دوستهایی که داره، همین بودنشون بهم دلگرمی داد. دردم کمتر شده بود، لبخندم این بار هم زورکی و ساختگی نبود، بلکه از ته دلم بود:
- خوبم بچهها، هیچیم نشد. باور کنید بادمجون بم آفت نداره.
رو چرخوندم سمت آراد، نگاهش آرومتر شده بود اما هنوز رگههایی از نگرانی توش موج میزد، لب زد:
- باور کنم؟
لبخند گرمی به این جنس از نگرانیش زدم و چشمهام رو آروم باز و بسته کردم که نفس کلافهاش رو بیرون داد. فرهاد از جا بلند شد و گفت:
- پس خیلی مواظب باش ترنم. آروم و با احتیاط راه برو تا دردش زودتر خوب بشه.
- چشم آقای دکتر.
مهرنوش: خب خدا به خیر کرد. بیایین برین دیگه بازندهها.
بهزاد: عه راستیها! ما بردیم.
فرح: حرف بیخود نزنید مساوی شدیم.
آیدا: بله مساوی شدیم.
فرهاد: مثل اینکه یادتون رفته؟ ترنم نتونست توپ رو رد کنه ها!
کیارش: قبول نیست... ترنم خورد زمین.
آرش: راست میگه ما زخمی و مجروح و مصدوم دادیم.
مهرنوش: بهتره بگی شهید، نفله هم بهش میاد البته.
چپچپ به مهرنوش نگاه کردم، چشمهام رو واسش ریز کردم و گفتم:
- داشتیم مهرنوش جون؟
مهرنوش: من خیلی رقابتیم تو این مسائل دوست و آشنا هم نمیشناسم.
آیدا: بسکه آدم بیوجدانی هستی، همنوعت صدمه دیده ناسلامتی .
مهرنوش، شیطون شونهای بالا انداخت.
خب خداروشکر جو به حالت عادیش برگشت، من همچنان روی زمین نشسته بودم اما؛ سنگینی نگاهی هنوز روم بود... نگاهم که چرخید سمتش وا رفتم. از بالاسر یه جور مغروری به من زل زده بود. پوزخند گوشهی لبش رو کجای دلم بذارم؟
اَه ترنم هی کری خوندی و حرف پیش زدی، بفرما، ببین بردن. شل گرفتی، همینه دیگه؛ برد و حالا داره اینجور نگاهت میکنه و بهت پوزخند میزنه. اخمهام رو تو هم کشیدم و سرم رو زیر انداختم، همه لباسهام خاکی شده بود.، سوزش کف دستم هم که دیگه رو مختر بود.
اَه! بچهها کمکم راه افتادن سمت ساختمان، خواستم بلند شَم که دستی جلوم دراز شد، نگاهم چرخید رو صاحب دست. کسی نبود جز آراد مغرور که انگار در جنگ جهانی، دنیا رو به فتح خودش درآورده. نمیدونستم مسابقه دادن با من واسش اونقدر لذتبخش میتونه باشه اما، خب محال بذارم این برنده شدنه خیلی به مزاجت خوش بیاد. چنان کولی بازی واست دربیارم، اصلاً باید همون موقع آخ و اوخ و درد و فغان رو راه مینداختم تا ببرتم دکتر. همچنان دستش روبهروم بود، نگاهم رو مظلوم کردم یا به عبارتی گربهی شرک شدم. کف دستی که خیلی میسوخت رو آوردم بالا و نشونش دادم. چشمهاش که به کف دسته خونین و زخمیم افتاد اخمهاش تو هم کشیده شد. پوزخند گوشهی لبش محو و نگاهش دوباره رنگی از نگرانی و نرمش به خودش گرفت.
- خوبم بچهها، هیچیم نشد. باور کنید بادمجون بم آفت نداره.
رو چرخوندم سمت آراد، نگاهش آرومتر شده بود اما هنوز رگههایی از نگرانی توش موج میزد، لب زد:
- باور کنم؟
لبخند گرمی به این جنس از نگرانیش زدم و چشمهام رو آروم باز و بسته کردم که نفس کلافهاش رو بیرون داد. فرهاد از جا بلند شد و گفت:
- پس خیلی مواظب باش ترنم. آروم و با احتیاط راه برو تا دردش زودتر خوب بشه.
- چشم آقای دکتر.
مهرنوش: خب خدا به خیر کرد. بیایین برین دیگه بازندهها.
بهزاد: عه راستیها! ما بردیم.
فرح: حرف بیخود نزنید مساوی شدیم.
آیدا: بله مساوی شدیم.
فرهاد: مثل اینکه یادتون رفته؟ ترنم نتونست توپ رو رد کنه ها!
کیارش: قبول نیست... ترنم خورد زمین.
آرش: راست میگه ما زخمی و مجروح و مصدوم دادیم.
مهرنوش: بهتره بگی شهید، نفله هم بهش میاد البته.
چپچپ به مهرنوش نگاه کردم، چشمهام رو واسش ریز کردم و گفتم:
- داشتیم مهرنوش جون؟
مهرنوش: من خیلی رقابتیم تو این مسائل دوست و آشنا هم نمیشناسم.
آیدا: بسکه آدم بیوجدانی هستی، همنوعت صدمه دیده ناسلامتی .
مهرنوش، شیطون شونهای بالا انداخت.
خب خداروشکر جو به حالت عادیش برگشت، من همچنان روی زمین نشسته بودم اما؛ سنگینی نگاهی هنوز روم بود... نگاهم که چرخید سمتش وا رفتم. از بالاسر یه جور مغروری به من زل زده بود. پوزخند گوشهی لبش رو کجای دلم بذارم؟
اَه ترنم هی کری خوندی و حرف پیش زدی، بفرما، ببین بردن. شل گرفتی، همینه دیگه؛ برد و حالا داره اینجور نگاهت میکنه و بهت پوزخند میزنه. اخمهام رو تو هم کشیدم و سرم رو زیر انداختم، همه لباسهام خاکی شده بود.، سوزش کف دستم هم که دیگه رو مختر بود.
اَه! بچهها کمکم راه افتادن سمت ساختمان، خواستم بلند شَم که دستی جلوم دراز شد، نگاهم چرخید رو صاحب دست. کسی نبود جز آراد مغرور که انگار در جنگ جهانی، دنیا رو به فتح خودش درآورده. نمیدونستم مسابقه دادن با من واسش اونقدر لذتبخش میتونه باشه اما، خب محال بذارم این برنده شدنه خیلی به مزاجت خوش بیاد. چنان کولی بازی واست دربیارم، اصلاً باید همون موقع آخ و اوخ و درد و فغان رو راه مینداختم تا ببرتم دکتر. همچنان دستش روبهروم بود، نگاهم رو مظلوم کردم یا به عبارتی گربهی شرک شدم. کف دستی که خیلی میسوخت رو آوردم بالا و نشونش دادم. چشمهاش که به کف دسته خونین و زخمیم افتاد اخمهاش تو هم کشیده شد. پوزخند گوشهی لبش محو و نگاهش دوباره رنگی از نگرانی و نرمش به خودش گرفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: