جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,476 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
لوسی به محض شنیدن صداش پارس کرد و دوید. موندن بیش‌تر رو جایز ندونستم، پاگرد رو طی کردم و وارد شدم لوسی پرید تو بغل ترنم. اول ترسید اما بعد شروع کرد به بازی کردن باهاش. تقریباً همه شوک شده بودن از حضور ناگهانی لوسی، اول از همه ترنم چشمش به من افتاد. سریع چشم ازش دزدیم و قدم دیگه‌ای نزدیک شدم و بلند گفتم:
- می‌بینم که جمعتون جمعه.
نگاه همه چرخید سمتم... .
" از زبون ترنم "
همه درحال انفجار بودن، قیافه‌ها دیدنی بود. تحت‌الامکان سعی می‌کردم چشمم نیوفته به شادی وگرنه می‌پوکیدم از خنده. خانم گفت من ناهار رو سریع ردیف می‌کنم. بیست دقیقه فقط بیست دقیقه نبودم که نابود کرده بود غذا رو. حوس پلو ماش کرده بود واسه همین قرار شد ناهار رو همه پلوماش بخوریم. اما با این گندی که زد ظاهراً ناهار باید گشنه پلو با ماست بخوریم. اون‌قدر گذاشت پلوها قل بخوره که شفته شد البته شفته که چه عرض کنم، برنج‌ها به نرمی شله زردِ.
فرهاد که یکی از دوست‌های دوران دبیرستان شروین و آراد بود کفگیر رو برداشت و زد زیره پلوها و اورد بالا، مقداریش مثل خمیر وار رفت و دوباره ریخت تو ظرف. چهره‌ی فرهاد سرخ شد و ابروهاش پرید بالا، واسه این‌که نخنده کفگیر رو تو دیس رها کرد و دستی دور دهنش کشید.
ایدا دختر خاله‌ی شروین که از قضا دختر خیلی باحال و پایه‌ای بود گفت:
- اِوا پس چرا نمی‌خورید؟
وای نه... نگو، نکن، نبر ابرومون رو بیش‌تر از این. با ایما و اشاره بهش چشم و ابرو اومدم حرف نزنه که از دید بهزاد، پسر عمه شادی دور نموند. قیافه‌ی چپ شدم رو درست کردم سریع و لبخند ملیحی بهش زدم و صاف نشستم.
جمع، جمع دوستانه‌ای بود باهمشون کم و بیش اشنایت داشتم و صمیمی بودیم. کلاً سیزده نفر بودیم من و متین، شادی و شروین، کیارش داداش شادی، آیدا و آرش که بچه‌خاله‌های شروین بودن، مهرنوش و شوهرش، پیمان که دختر عمه‌ی شادی بود، بهزاد و دوست دخترش؛ فرحناز که پسر دایی شادی بود، آراد و در اخر فرهاد که همون‌طور که گفتم رفیق دوران دبیرستان آراد و شروین بود.
پیمان:
- شادی خانوم خیلی تعریف می‌کردین از پلوماشتون که. چرا نمی‌خورید؟
متین تک خندی زد اما؛ جوری نشون داد که مثلاً داره سرفه می‌کنه.
متین:
- عذر می‌خوام آب دهنم پرید تو گلوم.
یک لحظه نگاهم خورد به فرحناز که داشت لبش رو می‌جوید، سریع نگاهم رو ازش گرفتم. قیافش اون‌قدر خنده‌دار شده بود که اگه یک ثانیه بیش‌تر بهش خیره می.بودم می‌ترکیدم. همه‌ی حضار از فشار خنده سرخ شده بودن و در معرض انفجار بودن به غیر از یک نفر و اون کسی نیست به جز آراد. خیلی جدی در راس میز نشسته و داره به پلوما... عذر می‌خواهم به شفته‌ماش‌های جلوش نگاه می‌کنه. چه‌جوری می‌تونه تحمل کنه؟ البته تحمل که، چی بگم والا یه جوری ریلکس نگاه و رفتار می‌کنه که انگار نه انگار چیزی شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بیخیال و عادی.
شادی:
- اوا پیمان جان من منتظرم بزرگ‌ترهای مجلس شروع کنن به خوردن اخه به دور از ادبِ من شروع کنم.
بهزاد:
- نه ابجی تعارف ماروف نداشته باش با ما... .
حین صحبت کفگیر رو برداشت و شروع کرد به کشیدن:
- تو بارداری به هرحال بچت می‌بینه، یعنی بوش رو می‌فهمه دلش می‌خواد تازه تو امروز دلت پلوماش هم می‌خواست دیگه بدتر.
بشقاب کله‌کوه شده از شفته‌ماش رو جلوی شادی گذاشت و بشقاب شادی رو برداشت و دوباره شروع کرد به کشیدن:
- بخور تو شادی جان من واسه همه می‌کشم تو فکر اون‌ها نباش.
کیارش:
- راست میگه ابجی تو به فکر بقیه نمی‌خواد باشی بخور قربون خودت و اون فسقلت برم.
اصلاً به شادی که روبه‌روم نشسته بود نگاه نمی‌کردم چون می‌دونستم نابود می‌شم.
فرحناز:
- اوا کیارش جان! چرا شما نمی‌خوری؟
کیارش:
- می‌خورم ابجی... می‌خورم، بذار واسه بقیه بکشم.
اون شروع کرد به کشیدن، کارش که تموم شد بشقابش رو گذاشت جلو آیدا.
فرهاد و پیمان هم شروع کردن به کشیدن و به این ترتیب واسه همه کشیدن اما هیچ‌کَ*س لب نمی‌زد... حتی نگاه هم نمی‌کردن به غذای روبه‌روشون. همین‌جور به هم نگاه می‌کردن، اما کَسی چیزی نمی‌گفت.
متین:
- خوب حالا چرا به چشم‌ها‌ی هم زل زدین؟
برگشت سمت من و ادامه داد:
- عزیزم خیلی تعریف کردی از غذاتون که. بخور پس. بعدم تو که دستپختت عالیه به چی شک داری؟
وقتی فهمیدیم چه بلایی سره غذا اومده هاج و واج به هم زل زدیم. نمی‌شد دیگه کاریش کرد. تازه هی پسرها می‌گفتن چی شد پس این پلوماش. از همون اول هم مردها با پلوماش موافق نبودن اما وقتی گفتیم شادی حوس کرده قبول کردن. شادی که دید اوضاع داره قاراش میش میشه شروع کرد به تعریف کردن از غذای خوشمزه‌ای که قراره بخوریم، پشت بندش فرحناز و آیدا هم شروع کردن به به‌به و چه‌چه کردن که چه دست پختی دارن ترنم و شادی و از این حرف‌ها... من و مهرنوش هم دیدیم راه به جایی نداریم همین‌کار رو کردیم. در همین حین صدای سگی همه رو از جا پروند، متعجب و شوک زده به سگی که به سمتم حجوم می‌اورد خیره بودم اولش خیلی ترسیدم اما وقتی شناختمش گل از گلم شکفت. خیلی وقت بود با لوسی بازی نکرده بودم، آراد هم که قربونش برم مثل برج زهرمار میمونه با یه‌مَن عسل هم نمیشه قورتش داد... .
صدای مهرنوش من رو به خودم اورد:
- وا داداش متین این چه حرفیه؟ کی تاحالا زن تو زندگی کاری رو اول شروع کرده؟
رو به جمع ادامه داد:
- بابای خدابیامرزم همیشه میگفت "ستون خونه مرده".
کیارش:
- مهرنوش شوهر عمه کی این رو می‌گفت؟ تا جایی که من یادم میاد اون می‌گفت "زن ستون خونه‌است ومرد سقف خونه". بعد هم این چه ربطی داشت؟
مهرنوش:
- وا کیارش می‌خوای بگی تو حرف‌های بابای من رو بهتر از من یادته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کیارش:
- همچین میگی یادته انگار صدسال گذشته از اون سال‌ها، پدرت چهارساله مرده‌ها دخترعمه.
آرش:
- بابا چقدر بحث می‌کنید. اصل این‌که خانوم‌ها توهرچیزی مقدم‌تر هستن. مگه نه متین؟!
متین کنارم نشسته بود، تکونی به خودش داد و گفت:
- صد البته برمنکرش لعنت.
آرش:
- خوب پس با این حساب خانوم‌ها باید اول شروع کنن.
شادی:
- بابا چرا بحث رو جنسیتی می‌کند؟ سم نریختیم توش که... بخورید دیگه
شروین:
- الهی قربونت برم تو بخور چیکار به بقیه داری؟
مثل این‌که شروین هم شمشیر رو از رو بسته بود، البته حق هم داشت. بنده خدا خیلی اصرار کرد بریم از بیرون غذا سفارش بدیم‌ها.
آرش:
- میگم حالا شادی جون این غذایی که پختین اسمش چی هست؟ اصلاً خودش چی هست؟ مگه قرار نبود پلوماش بپزین؟
اوه اوه بحث داره به جاهای باریک کشیده میشه. لبم رو گاز گرفتم که کنترل کنم خودم رو. بیش‌تر سرم رو فرو کردم تو یقه‌م که با من حرف نزنن اما ظاهراً موفق نبودم.
بهزاد:
- راست میگه آرش... ترنم اسم این غذا چیه؟ مگه تو و شادی نمی‌پختین؟
سرم‌ رو بالا اوردم. نیم نگاهی به آراد انداختم. خیلی جدی اما خونسرد داشت نگاهم می‌‌کرد. رو به بهزاد گفتم:
- امم چیزه اره من و شادی پختیم این رو، سمش هم.
شادی پرید بین حرفم و گفت:
- وا این چه سوال مسخره‌ایه! پلوماشه دیگه.
حرفش رو تایید کردم:
- اره دیگه پلوماشه.
فرهاد حین این‌که برنج‌ها رو با قاشقش زیر و رو می‌کرد رو به من گفت:
- اون وقت چرا اون‌قدر لزج و نرمه این پلوماشتون؟
ای داد چی بگم حالا؟ سعی کردم جدی باشم اما هرچی فکر می‌کردم نمی‌دونستم چی بگم.
کیارش:
- میگم نکنه اشتباهی به جا روغن ریکا ریختین توش که این‌جور شده؟ اخه خدایی دستپخت شما دوتا عالیه، بعیده از شما چنین کاری.
فرحناز با اون صدای نازکش گفت:
- وا کیاش! حرف‌ها می‌زنی‌ها، ریکا چیه!
بهزاد:
راست میگه.
پیمان:
- من که میگم این شادی می‌خواد از دست شروین خلاص شه سم ریخته تو غذاها که این‌جور شده.
فرهاد:
- دادا چیز خورمون نکنن؟
متین:
- شادی با شروین مشکل داری چیکار داری به ما؟ ما هنوز کلی آرزو داریم.
آرش:
- راست میگه... بابا می‌خوای شوهرکشی کنی، تو خونت بکش خلاصش کن، همه رو سربه‌نیست می‌کنی که این‌جور.
شادی:
- حرف بیخود نزنید... .
یک لحظه با شادی چشم تو چشم شدم اما؛ هرجفتمون سریع نگاه گرفتیم از هم. نگاهم افتاد به فرهاد که همچنان داشت شفته‌ماش‌ها رو با قاشقش زیر و رو می‌کرد
پیمان به فرهاد گفت:
- دادش نکن همچین اینا رو همین‌جور نرم هست تو بدترش نکن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بهزاد گفت:
- لامصب یه کم زعفرون کم داره وگرنه میشد به جا شله زرد بکنی تو پاچه ملت... .
آرش که روحیه‌ی خیلی شوخ طبعی مثل خواهرش؛ آیدا داشت آستین‌هاش رو داد بالا و گفت:
- من کشف کردم این چه غذا‌یه!
همه برگشتن نگاهش کردن، بدون این‌که نیم نگاهی به بقیه بکنه با دستش مقداری از پلوها رو برداشت و شروع کرده به گوله کردن... ادامه داد:
- این غذا کوفته‌ماشه‌‌‌. من قبلاً که رفته بودم قوری‌آباد این غذا رو تست کرده بودم. باور بفرمایین خیلی خوشمزه‌است منتها دخترها نمی‌دونستن باید این‌ها رو گلوله کنن. تازه باید یه کم آب و نخود و الوچه و ماهی چرخ شده هم می‌پختن می‌ذاشتن کنارش که به عنوان سسش سرو بشه.
با تصور کردن آب و نخود و الوچه و ماهی چرخ شده حالم بهم خورد اما؛ بیش‌تر خندم گرفت. لب‌هام رو محکم رو هم فشار دادم که نزنم زیره خنده. نگاهی به بقیه انداختم، حال و روز اون‌ها هم کمی از من نبود همه سرخ‌تر شده بودن... .
پیمان:
- داش آرش اسم این سسِ چیه؟
آرش خیلی جدی حرف می‌زد و همین بدترمی‌کرد حالِ بقیه رو:
- راستش رو بخوام بگم الان حضورذهن ندارم داش پیمان... یادم نیست.
بهزاد:
- پس این غذا سس هم داره... مطمئناً باید خیلی خوشمزه باشه، حالا میگم آرش این قوری‌آبادی که گفتی کجا هست؟
ارش تند تند داشت پلوها رو گوله می‌کرد:
-‌ قوری‌آباد جزیره‌ی ناشناخته‌ایه تو غرب کشور
آیدا:
- وا آرش؟ میگی جزیزه بعد میگی غرب کشور؟ اصلاً مگه نمیگی ناشناخته؟ چه‌جوری تو رفتی اون‌جا؟
آرش:
- خوب تا قبل از این‌که من برم اون‌جا ناشناخته بود، من که رفتم شد شناخته شده.
ای داد از دست این پسر وای خدا الانه که بزنم زیره خنده.
شادی:
- نه آرش جون اشتباده داری می‌کنی. این با اون فرق داره. بین پلوماشه خودمونه فقط یه کم نرم شده.
پیمان:
- فقط یه کم!؟
مهرنوش:
- اره عزیزم فقط یه کم نرم شده.
فرهاد:
- بهتر نیست بگید شفته شده؟ا صلاً فکر کنم اگه اون سس مخصوص رو می‌پختین می‌ذاشتن کنارش بهتر می‌شد خوردش.
شادی:
-ای بابا چه‌قدر نِق می‌زنید بخورید دیگه.
نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم جدی باشم پشت بندش گفتم:
- راست میگه، بابا خدا می‌دونه چه‌قدر برنج شفته شده خاصیت داره... اولاً که چلوکِش نکردیم و اب برنج رو دور نرختیم، آب برنج هم که سرشار از سبوسه... سبوس برنج هم که سرشار از ویتامین‌های E وB هست تازه آهن هم که داره واسه پوست و مو هم که خدا می‌دونه چه‌قدر مفیده. دوماً این‌ها نرمه دیگه نیازی نیست به فک مبارکتون فشاری وارد کنید، همین‌جور قورت هم بدین حله. سوماً هضمش هم راحته چون میگم که... نرمه‌!
آراد بالاخره به حرف امد:
- خوب بخور این شفته پلوی سرشار از ویتامین و مواد معدنیت رو... .
کاملا جدی گفته بود اما جمع رفت رو هوا، همه ریسه رفته بودن از خنده. من و شادی هم که دلمون رو گرفتیم و پخش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
زمین شدیم. اما اون به نیش‌خندی بسنده کرد... .
***
آیدا:
- اَه بابا حوصلم سررفت پاشین یه حرکتی بزنیم.
فرحناز:
- مثلاً چه حرکتی؟
حدوداً ساعت سه بود، بچه‌ها هیچ‌کدوم نرفتن استراحت کنن به‌جز متین. گفت "من خیلی خسته‌ام" و رفت بالا که بخوابه، لوسی سرش رو گذاشته بود رو پام و من داشتم نوازشش می‌کردم. خیلی سگ کیوت و بامزه و البته هوشیاری بود. این‌طور که پیداست حوصلشون سررفته و می‌خوان یه حرکتی بزنن ولی خودشون هم نمی‌دونن چه حرکتی!
آیدا:
- نمی‌دونم پاشید یه کاری کنیم.
آرش:
- بروبچز با والیبال چطورین؟
پیمان:
- گمشو بابا مگه جون سگ رو داریم؟
آیدا:
- من موافقم فرح (فرحناز) و مهرنوش هم که پایه‌این، بقیه هم پاشین دیگه
فرهاد:
- بابا ظهر املت خوردیم‌ها، چلوکباب نبوده که.
شادی:
- راست میگه پاشید بریم بازی.
با تعجب به شادی و شکم گردش نگاهی انداختم. این اواخر تپل‌تر از همیشه شده بود، حدوداً تو ماه هشتم بود ولی اون‌قدر اکتیو بود که من به‌جاش می‌ترسیدم، گاهی از بس ورجه‌وورجه می‌کردد داد شروین رو درمی‌اورد مثل همین الان.
شروین:
- عزیزم شما تو اتاقتون استراحت می‌کنید.
شادی:
- ای بابا شروین گیر نده. من که نگفتم خودمم میام بازی، من می‌شینم یه گوشه داور مسابقه می‌شم
شروین جدی ادامه داد:
- بیرون سرده سرما می‌خوری.
شادی لجوجانه‌تر جواب داد:
- لباس گرم می‌پوشم چیزیم نمی‌شه
نگاه سرزنش بار شروین که زیادتر شد، شادی خودش رو زد به موش‌مردگی و با یه لحن گریه‌داری گفت:
- شروین توروخدا اذیت نکن، این تفریح رو بهم زهرمار نکن. من که همه‌اش توخونه‌ام جایی نمیرم، لباس گرم می‌پوشم می‌شینم یه گوشه قول هم میدم ورجه‌وورجه نکنم.
ای مارمولک، نگاهش کن. چه لب و‌لوچه‌اش هم آویزون کرده، به شروین نگاه کردم. نفسش‌ رو فوت کرد بیرون، نگاهش رنگی از انعطاف به خودش گرفته بود. روونه شد به سمت زن باردارش، کنارش نشست، دستش رو انداخت دور شونه‌ی همسرش و دم گوشه‌ش چیزی گفت. نگاهم رو ازشون گرفتم. شادی و شروین واقعا یک زوج عاشق بودن، از وقتی شادی باردار شده بود نازش رو شروین بیش‌تر می‌کشید، ولی خوب شادی سوءاستفاده‌گر خوبی هم هست‌‌‌، چنان بغضی میشه که دلِ آدم رو ریش می‌کنه و البته که همه‌ش نقش و نقشه‌است واسه به کرسی نشوندن حرف‌ها‌هاش‌ منتها خودش زیره بار این یه فقره نمیره و میگه این‌ها سیاست زنونه‌است که من ندارم. ای بابا بگذریم وارد این مبحث نشیم بهتره چون یاد حرف‌هاش که می‌اوفتم گوش‌هام سوت می‌کشه. خدانکنه شادی بره رو منبر واسه این مسائل چون به هیچ وجهی نمی‌شه پایینش بیاری. اون‌قدر حرف میزنه و استدلال و منطق و برهان واست میاره که دور از جون به گو*ه خوردن می‌اوفتی پس ترجیحَاً اینه نگم حرف‌هاش رو واستون که نه حوصله‌ی خودم رو سر ببرم نه حوصله‌ی شما رو... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
با صدای بلند شروین از افکارم بیرون کشیده شدم:
- خوب دوستان حله ماهم هستم... البته شادی به عنوان داور بازی شرکت می‌کنه.
کیارش درحالی که داشت بلند می‌شد گفت:
- خب پس جمع کنید بریم حوصلم پوکید واقعاً.
رفت سمت فرهاد که بلندش کنه.
فرهاد:
- جون داداش حسش نیست.
شادی خیلی جدی گفت:
- فرهاد پاشو کسی حوصله نداره نازه تو یکی رو بکشه‌ها!
فرهاد قیافه‌ی خنده داری به خودش گرفت و گفت:
- یعنی هیچ راهی نداره؟
شادی تخس ابروهاش رو بالا انداخت و لبخند دندون نمایی زد.
فرهاد سرش رو کج کرد مثل بچه‌ها و مظلوم گفت:
- یه کوچولو؟
شادی متاسف سرش رو تکون داد و گفت:
- راهی نداره جناب، باید دست و پا کنی یه زن واسه خودت بلکه اون نازت رو کشید البته تاجایی که ما دیدیم اقایون ناز خانوم‌ها رو می‌کشن اما چون تو دکتری مشکلی نیست. تو فرق داری با بقیه، به هرحال تواین دوره زمونه شوهر دکتر به راحتی گیر نمیاد.
حضار زدن زیره خنده، فرهاد دکتره؛ دکتره عفونی. از جاش بلند شد و گفت:
- ای خواهر دوست‌دختر پیدا نمیشه تو میگی برو زن بگیر؟ کجای کاری! بازار ماهم کساده! کسی دیگه به ما زن نمیده که، همه زدن تو کار بیت‌کویین.
دوباره همه خندیدن. فرهاد واقعاً پسر باحال و البته با کمال و با شخصیتی بود و این‌طور که شادی اشاره می‌کرد، ظاهراً فرهاد از آیدا خوشش میاد ولی آیدا پا نمیده. حالا باید ببینم داستان چیه... .
همه بلند شدن به قصد رفتن تو حیاط اما من و آراد بلند نشدیم.
بهزاد به آراد گفت:
- داداش نمیای مگه؟
آراد:
- جون داداش حال ندارم... برید خوش باشید.
فرهاد:
- پاشو بابا بهونه نیار.
آراد:
- ‌سرم درد می‌کنه حسش نیس.
دروغ می‌گفت، من همه‌ی حالات آراد رو از بَرَم. وقتی سرش درد می‌گرفت، حتی اگه دردش هم خفیف بود چشم‌هاش سرخ سرخ می‌شدن اما الان این‌جوری نیست. پس که این‌طور آراد خان... اومدی این‌جا که مثل بخت النصر بشینی به تماشای من! بی‌این‌که نگاهشون کنم مشغول نوازش لوسی بودم که صدای آیدا رو شنیدم:
- ترنم نمیای مگه تو؟
- بگم حال ندارم نمی‌گین داره ناز می‌کنه؟
کیارش:
- می‌گیم خوبش هم می‌گیم، پاشو ببینم دختر.
فرهاد:
- راست میگه پاشین دیگه شما دوتاهم.
فرح:
- بیا بریم دیگه.
- جون فرح خیلی خسته‌ام.
پیمان:
- آراد بلند شو پسر... .
نگاهم افتاد به آرادی که منتظر به من نگاه می‌کرد. نه مثل این‌که دوئل دلش می‌خواد.
با صدای بهزاد نگاهم رو ازش گرفتم:
- چیکار کردی که خسته‌ای؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اون‌وقت؟ نه غذای درست حسابی به ما دادی نه چیزی.
خندیدم به طعنه‌ی توی کلامش و گفتم:
- با لوسی بازی کردن هم خستگی داره به هرحال.
شادی:
- هو همچین میگه خستگی داره انگار یه بچه رو نه ماه به شکم کشیده پاشو ببینم خودت رو جمع کن... .
مهرنوش:
- بیا بریم دیگه.
- برید شما خوش باشین. واقعاً انرژی ندارم من.
آرش:
- پاشو ببینم دختره‌ی لوس... آراد توهم خودت رو هم‌کِش (جمع کن) بیا بریم.
شادی:
- اگه تو نیای منم نمیام.
آیدا:
- راست میگه بابا بازی که بدون تو صفا نداره تو نیای منم نیستم.
باز نگاهم چرخید سمت آراد. هم‌چنان نگاهم می‌کرد. منتها رگه‌های شوک تو چشم‌هاش مشخص بود. نیش‌خند نامحسوسی بهش زدم. بله آرادخان، این‌جوری‌هاست... تو نباشی دوست‌هام که هیچ، دوست‌هات هم هستن... با لبخند گَل‌وگشادی از جام بلند شدم که شادی بهم لبخند زد، لبخندش رو بی‌جواب نذاشتم. رو به مهرنوش که با مهر نگاهم می‌کرد چشمکی زدم.
آیدا:
- ایوول.
جفت دست‌هاش رو آورد بالا، جف دست‌هام رو اوردم بالا و کف دست‌هامون رو به هم کوبیدیم. بله آراد خان اینه قدرت من تو همین مدت کم با همه‌ی رفیقات، رفیق شدم.
حالا همه منتظر آراد بودیم که ظاهراً قصد نرمش و همراهی نداشت.
بهزاد:
- خوب دیگه آراد، ترنم هم که رضایت داد. پاشو بریم سردرد رو بهونه نکن.
فرهاد:
- راست میگه آراد. پاشو بریم اصلاً یه هوای تازه هم به سروکله‌ات می‌خوره خوب میشی.
کیارش:
- اره پاشو آراد... فرهاد دکتره بهتر از ما حالیش میشه. پاشو به حرفش گوش کن... .
آراد تو سکوت نظاره‌گر گوینده ‌ها بود و فقط چشماش از روی یک نفر سر می‌خورد رو نفرِ بعدی، در اخر نگاهش به من افتاد. معلوم نیست چشه که این‌جوری به من نگاه می‌کنه.
نه سرده نه گرم.، حس می‌کنم می‌خواد دوئل بندازه ببینه کدوممون برنده می‌شیم اما؛ سره چی و کی رو نمی‌دونم. نگاهش داشت روم طولانی می‌شد. چشم ازش گرفتم، درست نبود جلوی دوست‌هاش این‌جوری به من خیره نگاه کنه. مخصوصاً هم که این‌ها از رابطه‌ی قبلیمون خبر دارن و می‌دونن من با متینم الان.
زیرچشمی دیدمش که دست‌هاش رو گذاشت رو زانوهاش و بلند شد:
- خیلی خوب باشه بریم... .
همه هورا کشیدن. انگار مثلاً چه شخص متشخص و مهمی می‌خواد بیاد باهاشون بازی کنه. اییش... یه سری‌ها رفتن بالا که لباس‌هاشون رو عوض کنن و مابقی رفتیم تو حیاط.
کم‌کم همه جمع شدن، خداروشکر قسمتی از حیاط مخصوص زمین بازی والیبال بود و تور داشت و می‌شد قشنگ و حرفه‌ای بازی کرد. تعریف از خود نباشه والیبالم خوب بود، حرفه‌ای نبودم اما تو دوران دبیرستان عضو تیم مدرسه بودم و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
همیشه تو مسابقات برنده می‌شدیم. چندباری هم بهترین بازیکن زمین شدم، چندسالی می‌گذره از اون دوران ولی ترنم همون ترنمه. سفرکرده بودم به اون دوران از زندگیم و متوجه حرف‌های بقیه نبودم... .
نگاهم یهو چرخید روی پله‌ها که دیدمش. مرد سیاه‌پوش، سرتاپا لباس‌های ورزشی پوشیده بود. زیپ سوییشرتش رو هم باز گذاشته بود. دست‌هاش رو فرو کرده بود تو جیبای شلوار اسلشش، محکم و استوار با قدم‌های شمرده شمرده نزدیکمون می‌شد. به راستی که عجب ابهتی داره این مرد و چه‌قدر اسم آراد با پیشوند خان بهش میاد. آرادخان!
بهزاد:
- خوب دیگه آراد هم که اومد آقا بیایین دو گروه شیم یار کشی کنیم.
همه دور هم گرد ایستاده بودیم.
- من و ترنم یار می‌کشیم.
آراد بود. نگفتم دلش دوئل می‌خواد؟! بفرما.
لبخندی زدم، نه مثل این‌که خدا واسش از در و دیوار هم می‌رسونه. خیلی خوب باشه آراد خان حالا که دلت مسابقه می‌خواد مشکلی نیست. من که هستم، بیا ببینم چه می‌کنی.
نگاهش کردم، زل زدم بهش. تو چشم‌هاش برق خاصی بود، البته از نوع ترسناکش. از همون‌ها که می‌گفت یالا خودت رو بهم ثابت کن ببینم چند مرده حلاجی از اون‌ها که می‌گفت یالا رو کن ببینم چی تو چنته داری. لبخندم رو به سختی عریض‌تر نکردم.
فرهاد:
-‌ حله اقا... شروع کنید.
آیدا:
- اول ترنم شروع میکنه‌ها!
آراد منتظر نگام کرد، بی‌این‌که نگاه کنم به بقیه خیره به چشم‌هاش گفتم:
- آیدا.
آیدا:
- هوو.
دوید و اومد پشت سرم.
آراد:
- شروین.
شروین کنارش جا گرفت، اون هم از من نگاه نمی‌گرفت و چه خوب بود این چون حالا وقت یه ضدحالِ. چشم ازش گرفتم و نگاهم رو اجمالی رو همه چرخوندم و رو کیارش ثابت شدم که لبخندی زد و گفت:
- نوکر ابجیمون هم هستیم.
اومد کنارم ایستاد. حالا وقت غافل گیر کردنته... یهو نگاهم رو چرخوندم رو سنگینی نگاه کسی که حالا داشت با اخم نگاهم می‌کرد. پوزخندی تو دلم بهش زدم. نگاهم رو که ازش می‌گرفتم فکر می‌کرد نادیده می‌گیرمش. این آدم مغرور، این مرد خشن نقطه ضعفش چشم‌هامه، می‌دونم!
با همون اخم‌ها و کاملاً جدی گفت:
-مهرنوش.
مهرنوش خنده کنان پشت سره آراد جا گرفت.
-‌فرح.
فرح هم جیغ کشان امد و کنار آیدا ایستاد و مشت‌هاشون رو بهم کوبیدن.
- فرهاد.
- آرش.
- بهزاد.
شادی:
- دوستان یکی باید بکشه کنار، تعداد فرده.
پیمان:
- من نمیام.
بهزاد رو به آراد گفت:
-‌ من میگم پیمان‌ رو بدیم به این‌ها... بنده خداها گناه دارن.
مهرنوش زد زیره خنده.
آیدا:
- هرهر خندیدم بهزاد خان.
مهرنوش:
- باختین بابا.
فرح:
- جوجه رو اخر پاییز می‌شمارن.
شروین:
- سیم ثانیه دیگه تو جیبم تشریف دارین.
کیارش:
- حرف بیخود نزن.
فرهاد:
-‌خواهیم دید کی برنده‌ی این میدون میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
من، آیدا، کیارش، فرح و آرش یه تیم و آراد، شروین، مهرنوش و بهزاد یه تیم دیگه. خوب سه نفر از اون‌ها مرد بودن و طبیعیه که قدرت بدنیشون از ما قوی‌تر باشه ولی چیزی که مهمه قدرت تفکره. به قولی همه‌اش که به زور بازو نیست. گاهی تفکر و تصمیم درست رو گرفتن خیلی ساده مشکلات رو حل می‌کنه تا این‌که به‌خوای بجنگی و قدرت‌نمایی کنی.
شادی:
- بسه بسه. نمی‌خواد اون‌قدر کری بخونید. مرد میدون باشید عوضِ این حرف‌ها. آراد و ترنم سنگ کاغذی قیچی کنید ببینیم توپ دست کی باشه.
آراد پوزخندی بهم زد و رو به شادی گفت:
- بیخیال شادی، توپ دست ترنم این‌ها باشه. یه آوانس می‌دیم بهشون.
از خدا خواسته توپی که توسط پیمان واسم روهوا پرت میشد رو گرفتم، حالا تو رجز بخون ببین اخرش کی برنده میشه، حالا هی کری بخون شما. همیشه توی میدون جنگ باید از کم‌ترین موقعیت‌ها بزرگ‌ترین پدیده‌ها رو ساخت. بذار فکر کنه حریفت، تو کوچولویی و توان روبه‌رویی و مقابله باهاش رو نداری، بذار فکر کنه ضعیفی چون این‌جوری تو رو دست کم می‌گیره و اون‌جاست که تو خودِ واقعیت رو نشون میدی و مقلوب می‌کنی همه رو، اون‌جاست که پیروز میدون تو میشی.
سعی کردم از این افکار انگیزشی دست بردارم و حواسم رو جمع بازی کنم. همه که جاگیر شدیم به دلیل نبود امکانات بازی با سوت بلبلی شادی شروع شد.
تند تند ضربه می‌زدیم به توپ و رَدِش می‌کردیم از تور. آن‌چنان بازی می‌کردم که دهن همه حتی خودمم باز مونده بود. بعد چند سال این‌جوری اسپک و پنجه زدن از من بعید بود اما خوب چیزی که مهمه، انگیزه است، که منم دارمش. می‌خوام هرطور که شده ببرم این بازی‌ رو. آراد هم دست کمی از من نداشت. ضربه‌های خیلی محکمی میزد، انگار خشمش رو می‌خواست خالی کنه رو توپ. انگشت‌های دستم زوق زوق می‌کرد. ناخن‌های نازنینم هم که همه‌ش شکست اما کوتاه بیا نبودم... یه جا وقتی بهزاد حواسش نبود و فاصله‌اش با تور زیاد بود ضربه‌ی محکمی زدم خم شد که با ساعد رَد کنه ولی نتونست و توپ جلو پاهاش خورد زمین... .
با آیدا و فرح هوارا کشیدیم و مشت‌هامون رو به هم کوبیدیم... بلند بلند می‌خندیدم و دست می‌زدیم.
شادی:
- اقا یک هیچ به نفع ترنم این‌ها... .
لبخند خبیثی و دندون‌نمایی به آراد زدم، از چشم‌هاش گلوله‌های اتیش به سمتم حواله میشد اما پوزخند گوشه‌ی لبش نشون دهنده‌ی این بود که جوجه رو اخر پاییز می‌شمارن. دوباره از اول همون روش رو در پیش گرفتیم.
شادی:
- یک_یک مساوی... .
یک_‌دو به نفع تیم آراد... .
پنج_پنج مساوی... .
ده_یازده به نفع ترنم اینا... .
پونزده_شونزده به نفع تیم آراد... .
بیست_بیست‌ و یک به نفع تیم آراد... .
همه به نفس نفس افتاده بودیم... فرح و مهرنوش اعلام خستگی کردن و عقب کشیدن حالا تیم‌ها چهار نفری شده بود و البته پر هیجان‌تر چون حالا تشویق‌گر هم داشتیم و رقابت هم که تنگاتنگ بود کلاً از اول بازی ضربه‌های آراد با تنفر و خشم بود، بدبخت توپ. احساس می‌کردم ساعد دستم کبود شده، چنان با تنفر به چشم‌های هم زل می‌زدیم که انگار پدرکشتگی داریم باهم و این حس از آراد به من منتقل شد.‌ دلیل این حسش رو هم نمی‌دونستم، معلوم نیست چه دردی داره و چی شده که هَمچین می‌کنه.
کیارش:
- ترنم بیا برو سرویس بزن.
دست‌هام درد می‌کرد واسه همین نالیدم:
- وای نه بخدا دست‌هام درد گرفت. سه ضرب رد کنید بره.
کیارش پاس داد به آیدا، آیدا به آرش و آرش رد کرد توپ رو خیلی بازی نفس‌گیری بود بیست و‌ چهار_بیست و چهار مساوی بودیم. یه ست هم بیشتر بازی نکرده بودیم اما همین یه ست هم طولانی شد خیلی... چی می‌شد توپ می‌خورد زمین؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بهزاد اسپک زد ازش داد زن:
- من
و با یه حرکت توپ رو رد کرد، توپ رسید به فرهاد فرهاد با یه ساعد ردش کرد این سمت، آیدا پرید و با یه پنجه‌ی قوی ردش کرد اون‌وَر. توپ داشت می‌خورد زمین که آراد خیز برداشت و با یه ساعد زد این‌وَر، جای خیلی بدی توپ داشت فرود می‌اومد. هیچ‌کدوم نزدیکش نبودیم. خیز برداشتم سمت توپ و داد زدم:
- ممن... .
پریدم زیرش اما قبل از این‌که به توپ برسم پام پیچید و بد‌جور پخش زمین شدم، یه سقوط ناجور. بلند شدم نشستم و پام رو چسبیدم. چنان دردی تو مچ پام می‌پیچید که دلم می‌خواست نعره بزنم، تنها کاری که کردم این بود که چشم‌هام رو بستم و لبم‌ رو به دندون گرفتم. کف دستم همه‌ی پوستش رفته بود.
آراد اولین نفری بود که سمتم خیز برداشت. این رو قبل از این‌که بیوفتم دیدم. آیدا و آرش و کیارش هم‌زمان سمتم دویدن اما قبل از اون‌ها فرهاد بهم رسید چون درست تو فاصله‌ی کم روبه‌روم ایستاده بود... کنارم زانو زد.
آیدا:
- خدا مرگم چی شدی؟
شادی جیغ زد:
- وای اجی خوبی؟
کیارش:
- چه کردی با خودت دختر؟
فرح و مهرنوش و پیمان و شادی هم اومدن...‌ حالا همه بالاسرم، دورم حلقه زده بودن.
فرهاد نگاهی بهم انداخت، شدت و آستانه‌ی دردم رو از چشم‌هام خوند.‌ دستش‌ رو دراز کرد و مچ پام رو گرفت و فشار کمی بهش اورد. قیافم از درد تو هم جمع شد و اخی گفتم که صدای غرش پرجذبه‌ی اشنایی رو شنیدم:
- چیکار می‌کنی فرهاد؟
فرهاد:
- چیزی نیست فقط پاش پیچ خورده.
آراد:
- چی‌چی رو چیزی نیست! نمی‌بینی چه‌جوری رنگش پرید؟‌ بیا برو اون‌وَر باید ببرمش بیمارستان.
فرهاد یه کم رفت اون طرف‌تر و آراد کنارم زانو زد.
نگرانی توی چشم‌هاش موج میزد، بهش گفتم:
- خوبم نیازی به دکتر نیست.
فرهاد:
- دست شما درد نکنه دیگه.
لبخند کم جونی بهش زدم و گفتم:
- منظورم این بود که نیازی به بیمارستان نیست.
آراد تحکم وار گفت:
- خیلی هم لازمه. فرهاد بکش کنار بذار ببرمش.
دست‌هایی که داشت می‌اومد تا من رو بلند کنه رو گرفتم. نگاهش رو بالا کشید و سوالی نگاهم کرد.
- باور کن نیازی به بیمارستان نیست. خوبم من... .
حالا از درد داشتم می‌مردم‌ها اما؛ می‌دونستم که این درد، پیچ‌خوردگی یا شکستی نیست. چون قبلاً تجربه‌اش رو داشتم. این درد کوفتگی بود.
مطمئن و اروم گفتم:
- خوبم من... یه کوفتگی ساده‌است.
شادی:
- اجی اگه شکسته باشه چی؟
سعی کردم جو رو اروم کنم. واسه همین با خنده‌ی زورکی گفتم:
- نترس استخون‌های من محکم‌تر از این حرف‌هان چیزشون نمیشه... .
آیدا:
- مطمئنی چیزیت نشد؟
پیمان:
- ترنم من دیدمت بدخوردی زمین‌ها... .
نگاهی به آدم‌های دور و برم انداختم. چه‌قدر خوب بود داشتن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین