جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,583 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
و می‌ریم.
- ماشین نداری تو که!
- ماشین آیدا و متین این‌ها که هست.
بعدهم مگه نمی‌گی علی‌رضا و آراد میرن؟
- اره!
- خب قطعاً با یه ماشین میرن. هرکدوم از ماشین‌ها موند با اون می‌ریم. البته با شناختی که دارم از آراد قطع به یقین با ماشین خودش میره. درنتیجه با ماشین شما می‌ریم!
چشم‌هاش برقی زد و گفت:
- راست میگی؟
- معلومه البته باید اجازه‌ش رو از علی‌رضا بگیری که ماشین رو بهمون بده!
با یه لحن بامزه و شوخی گفت:
- علی‌رضا غلط کرده حرف بزنه خودش نبرتمون بعد بخواد ماشین‌هم نده؟ پوستش رو می‌کنم.
- چه خطایی از من سر زده که می‌خوای پوستم رو بکنی؟
جفتمون با صدای علی‌‌رضا که پشتمون ایستاده بود پریدیم بالا.
شقایق؛ هی! عزیزم یه هنی‌‌... یه هونی
علی‌رضا: ترسوندمت؟
شقایق:
- سکته‌م دادی!
علی‌رضا مهربون گفت:
- نگفتی حالا! چی‌کار کردم که می‌خوای پوستم رو بکنی؟
شقایق با یادآوری حرف‌های قبلیمون ذوق زده گفت:
- علی تو که فردا داری با آراد میری شرکت، من هم که نه رانندگی بلدم نه این‌جا‌ها رو می‌شناسم، ستاره هم که خودت می‌دونی من بهش رو نمی‌زنم واسه انجام کاری.
اخم‌های علی‌رضا توهم رفت... حق داره خوب من الان یه غریبه‌ام که زنش داره جلوی من توی روش از خواهرش بد میگه...
حالا حرف خیلی بدی هم نزد ولی خوب... .
شقایق: پس‌فرداهم که داریم می‌ریم و دیگه فرصتی نداریم. میشه ماشین رو فردا بذاری که من و ترنم برکه رو ببریم اتلیه واسه‌ی یلدا عکس بگیره؟
چه لحن اخرش مظلومانه شد. عجب! مثل این‌که همه‌ی زن‌ها این روش مظلوم بازی رو بلدن، حالا انگار مثلاً من بلد نیستم. نه خب این‌جوری نه...
نگاه علی‌رضا مهربون شد، دستش رو جلو آورد و نوک دماغ شقایق رو فشرد:
- واسه این ان‌قدر صغری‌کبری چیدی؟ مزاحم ترنم خانوم نشیم یه وقت؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- نه بابا این چه حرفیه.
نگاهم رو دوختم به برکه با یه لحن بچه‌گونه ادامه دادم:
- من که عاشق این دختملتونم هرچیم باهاص باشم کمه.
علی‌رضا: والله من‌هم عاشق این دختر کوچولو و مامانشم.
با چه مهر و محبتی به هم زل زده بودن.
شقایق: من هم عاشق بابای این دختر کوچولو‌ام.
دیدم دارن لحظات عاشقانه‌ای رو سپری می‌کنن و غرق شدن تو چشم‌های هم ترجیح دادم صحنه رو خیلی سوسکی ترک کنم.
روی مبل تک نفره نشستم و مشغول بازی با برکه شدم، یک لحظه با متین چشم تو چشم شدیم.
سریع با ناراحتی ازش چشم گرفتم و مشغول کار قبلیم شدم. با پلی شدن آهنگ شادی مخصوص شب یلدا جشن شروع شد.
دخترها ریختن وسط و قر‌های کمرشون رو کم‌کم خالی می‌کردن. من‌هم که برکه رو گذاشته بودم رو پاهام و هماهنگ با آهنگ تکون می‌دادم، اون هم می‌خندید. شقایق و علی‌رضا هم که از خداخواسته سپرده بودنش به من تا راحت باشن. این وسط شادی با اون شکم گردالوش ریز بشکن میزد و ورجه و ورجه می‌کرد، صورتش هم چه‌قدر ورم آورده جدیدا‌‌ً.
ای خدا کی بشه قند عسلش رو به دنیا بیاره. قندعسل اسم مستعاری بود که شروین انتخاب کرده بود، جنسیتش هم نمی‌رفتن بپرسن. به دکتر هم گفته بودن نگه که سوپرایز بشن، عجب صبر و تحملی دارن ولی زن و شوهری!
من که خودم یک‌ ثانیه هم نمی‌تونم تحمل کنم. با فکر این‌که یه موجود کوچولو تو شکمت تغذیه و رشد کنه مور‌مورم شد، ووی خدا. آیدا رو دیدم که خنده رو اومد به سمتم و دستم رو کشید که بلند شم.
- آیدا بچه دستمه.
آیدا: با بچه بیا.
- بی‌خیال بابا.
آیدا: عه بدو ببینم. اصلاً بده به من این فسقل‌ رو...
بچه رو به زور ازم گرفت و هلم داد وسط، خوب راستش خودم هم بدم نمی‌اومد، خیلی وقت بود نرقصیده بودم و الان شور و شوق زیادی در زیر پوستم دویده بود، به عبارتی اون قر‌های ریز که تهش ختم میشه به جر دادن خود و دیگران سراغم اومده بود.
خنده کنان رفتم وسط و با مهرنوش شروع کردیم رقصیدن، بین دخترها آیدا از همه قشنگ‌تر می‌رقصید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
هنوز یه حرکت رو کامل نرفته بودم که آهنگ قطع شد، بادم خالی شد.
مهرنوش: عه کیا چی‌کار می‌کنی؟
با قیافه‌ی پکر شده برگشتم سمت باند.
کیارش داشت باهاش وَر می‌رفت.
کیا: از دنسرها (رقصنده‌ها) های گرام عذر می‌خوام، عذرم موجه.
دید همه قیافه‌ها برزخیِ با نیش شل ادامه داد:
- بابا نخورید من رو... عهه فرهاد اینطوری نگاهم نکن خیس کردم.
همه زدن زیره خنده، آخه فرهاد با اخم‌های درهم و دست به کمر نظاره گرش بود.
کیا: این اهنگ سوسولی‌ها چیه؟ آخ تو شبِ یلدای منی هم شد آهنگ واسه رقص؟ تازه این مهرنوش چنان قرِکمر هم میاد باهاش انگار داره عربی می‌رقصه. اهنگ دارم واستون مشتی صبر کنید تا فلش رو بزنم.
جیغ مهرنوش رفت هوا:
- کیا ببند...
فرح: برنداری مهستی بذاری کیا!
کیارش درحالی که داشت فلش رو میزد گفت:
- نه بابا دارمتون...
با پخش شدن اهنگ اصغر آقا همه جیغ کشان ریختن وسط. بَل‌بشویی شد دیدنی، همه تو هم وول می‌خوردن. لحظه آخر آرش رو دیدم که با یه حالت خنده دار می‌اومد به سمتون، پاهاش رو از هم باز کرده بود و قدمای بلندی برمی‌داشت. با هرقدم یکی از پاهاش رو می‌برد بالا و دوتا دستاش رو
که برده بود بالای سرش و مشت کرده بود با ضرب پایین بالا می‌کرد. لنگ‌های درازش و مدل راه‌ رفتنش خیلی خنده دار بود البته این مدل رقصیدنش بود. مردها مردونه و دخترها با ناز و عشوه قر می‌دادن. موقعی که پیمان عطایی (خواننده اهنگ اصغراقا) می‌گفت " موقع غذا بفرما... قابل نداره بفرما...از اون دورها داد میزنه" همه نعره می‌زدیم "اصغر آقا بفرما"
چون همه ریخته بودن وسط هرکی با هرکی می‌رقصید و مدام پارتنرها عوض می‌شدن. آخرهای آهنگ با کیا همراه شدم و یه رقص خفن رفتیم. خدایی قشنگ می‌رقصید، دست‌هاش رو از هم باز کرده بود و مچ دستش رو دورانی تکون می‌داد.منم از رقص گردن بگیر تا رقص کمر و پایین ترش همه رو باهم انجام می‌دادم. خلاصه که غوغایی بود در من...
تنها کسایی که نمی‌رقصیدن متین، آیدا، شادی، ستاره و آراد بودن. آیدا که بچه دستش بود، شادی که خب نمی‌تونست، متین که کلاً از رقص خوشش نمیاد و آراد... قبلا تجربه‌ی رقص دونفری از نوع ایرانی رو باهاش داشتم اما خوب این قیافه‌ی عبوس الانش نشون دهنده‌ی همه چیز هست، دَم پرش نریم هم بهتره.
ستاره هم که خوب نرقصیدنش مشخصه چون آراد نمی‌رقصه اون‌ هم نمی‌رقصه. چیزه عجیبی نیست، البته خیلی مطمئن نیستم چون با فاصله از آراد رو مبل تک نفری نشسته. پاهای لاغرش رو روی هم انداخته و سرش تو موبایلشه.
خدا می‌دونه الان داره چه نقشه‌های شیطانی تو سرش به‌ هم می‌بافه. خیلی واسم این آروم بودن و سر به زیر بودنش عجیبه!
اهنگ بعدی، ریمکس یاکوزا خلسه بود. این آهنگ که پلی شد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
ستاره هم اومد وسط آیدا هم برکه رو داد به باباش و بهمون ملحق شد. بهزاد و پیمان و فرهاد هم کنار کشیدن اما آرش و کیا موندن. من دوباره با کیا می‌رقصیدم. این مدل رقصیدنش خیلی جالب نبود ولی خب بد هم نبود. آرش که بی‌مزه بازی در‌می‌آورد. ادای مهرنوش و فرح رو در‌می‌آورد و قیافش رو چپکی می‌کرد اون‌جا که خلسه می گفت "دارن خالطورها فاز یاکوزا...
ناموساً با دوست‌هام میام..." رو همه باهم می‌خوندیم و اون‌جا که می گفت" ریز میان عین مارموزا... " قرهای ریز می‌اومدیم.
اهنگ بعدی که پلی شد دوباره پسرها به جمعمون ملحق شدن و ستاره عقب کشید. پس خانوم از آهنگ‌های قدیمی خوشش نمیاد چون این حیلمه جان حیلمه دل حلیمه بود.
عو کشان با آیدا شروع کردیم شمالی رقصیدن، البته نه من بلد بودم نه اون. خم شده بودیم و در جهت مخالف هم می‌چرخیدیم و دست‌هامون رو تکون می‌دادیم. اصلا نمی‌دونم این رقص شمالی هست یا نه! ولی خوب این یه نماد شده انگار‌...
مردها هم که وحشی بازی درمی‌اوردن تا رقص. پیمان اون‌قدر دستاش رو بالا کشید بود که لباسش از شلوارش زده بود بیرون و شرتش پیدا بود. یکی نیست بگه مگه می‌خوای ورزش‌های کششی انجام بدی که انقدر می‌کشی خودت رو؟ یه جا بهزاد با باسنش محکم زد به آرش، آرش هم حواسش نبود و پرت شد روی زمین. اصلاً یه وضعی بود، بهزاد هم به روی خودش نیاورد فقط نیشش شل‌تر شد و با فرهاد همراه شد.‌‌ آرش هم انگار عادت داشت چون بی‌هیچ ر‌ی‌اکتی پاشد و رقصش رو از سر گرفت. فرهاد این‌کار رو با کیا هم کرد منتها کیا خودش رو جمع کرد و ضربه‌ی محکم‌تری بهش زد. پسرها باهم همراه شدن و همگی اون‌جا که می‌گفت "حلیمه جان حلیمه دل حلیمه..." دستشون رو دور هم می‌چرخوندن و هماهنگ اول صاف وایمیستادن و بعد خم می‌شدن.
اهنگ که تموم شد کم‌کم انرژی ها هم تخلیه شد. هنوز جا داشتم واسه رقص اما؛ دیدم زیادی میشه و زشته واسه همین ترجیح دادم عقب بکشم.
کیا: خسته شدی تری؟
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- مرگ و تری.
از دیشب تاحالا یاد گرفته بهم میگه "تری" خنده‌ی مسخره‌ای تحویلم داد و گفت:
- عذر می‌خوام خسته شدی به این زودی بانو تری... اهه چیزه یعنی ترنم بانو؟
با لبخندی که سعی در کنترلش داشتم چیزی نگفتم.
از روی میز یه لیوان آب‌ پرتقال واسه خودم ریختم، رو مبل نشستم و نفسی تازه کردم.
آراد روی مبل روبه‌روی من روبه جمع و من پشت به جمع نشسته بودم، نگاه سنگینش رو از همون ثانیه‌ی اول که بلند شدم برقصم رو خودم حس می‌کردم تا همین حالا. بی‌هوا سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم که سریع چشم گرفت، جوری که انگار نگاهم نمی‌کرد. یه لباس مشکی پوشیده بود، با دست و دل بازی تمام دوتا دکمه‌ی اولش رو باز و سی*ن*ه‌ی ستبرش رو به نمایش گذاشته بود. آستین‌هاش رو زده بود بالا و ساعت استیل خوشگل و برندی تو دستش کرده بود. شلوار کتان مشکی به همراه کمربند چرمِ براق هم پا کرده بود. کفش‌های مشکی براقش هم که از آینه تمیز تر و براق تره. من نمی‌دونم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
با وایتکس می‌شوره این کفش‌هارو که این‌جور برق می‌زنه؟!
موهاش رو با ژل داده بود بالا و با ژست مخصوص خودش نشسته بود، این‌طور که دوتا دست‌هاش رو بازکرده بود و گذاشته بود رو پشتی مبل.
پا روی پا انداخته بود و با اون نگاه نافذ سیاه‌رنگش همه‌ جا رو زیرنظر گرفته بود. یکی از دستاش رو رو برداشت و کشید به ته ریش مرتب شده‌اش.
و یهو سرچرخوند و قافل گیرم کرد، واسه دزدین نگاه دیر بود چون مچم رو گرفته بود.‌‌‌ اَه قرار بود من مچش رو بگیرم ها. چشم.هاش رو ریز و سرش رو کج کرد. دقیق بهم نگاه کرد، من هم از رو نرفتم و زل زدم بهش.
نیش‌خند معنا داری حواله‌ام کرد و باز نگاه ازم گرفت. عجب ها!
نگاهش کن. چشم ازش گرفتم و خودم رو سرگم بازی با لیوان توی دستم نشون دادم، اگه تا آخر مجلس من به تو نگاه کردم اسمم ترنم نیست‌‌ برمن لعنت اگه دیگه به تو نگاه کنم، بچه پرو‌.
چه نیش‌خندی هم می‌زنه مثلاً یعنی چی این‌کار؟!
می‌خوای بگی تویی که مدام چشمت دنبال منه؟ هه خبر نداره من حواسم به تک‌تک کارهاش هست. سنگینی نگاهش رو خیلی وقته بی‌این‌که بخوام حس می‌کنم.
من اگه تو رو نشناسم که اسمم ترنم نیست، نمی‌دونم تو سرت چی می‌گذره ولی بالاخره که به حرف میای. حالا صبر کن و بشین به تماشا.‌‌..
بعد از رقصیدن نوبت رسید به عکس گرفتن،
همه تک‌تک و یا دونفری می‌رفتیم و با بک گراند یلدایی عکس می‌گرفتیم. آراد به هزار زور فقط واسه عکس دسته جمعی اومد.
اون هم قبول نمی‌کرد و می‌گفت من عکس می‌گیرم ازتون منتها وقتی فرح گفت پایه عکاسیش رو آورده، دید راه به جایی نداره کوتاه اومد وگرنه دوست نداشت عکس بگیره.
شام رو با خنده و شوخی خوردیم، واقعا غذاها خوشمزه شده بود البته غذا رو همه‌ی خانوم‌ها درست کرده بودن و دیزاینش با ستاره بود. ظرف هارو یه‌سری‌هاش رو خودمون شستیم یه‌سریاش و هم گذاشتیم تو ماشین که کار زودتر جمع بشه.
بعد از اتمام کارها همگی دور هم جمع شدیم و نشستیم. یه سری‌ها روی زمین بودن و یه سری‌ها روی مبل. من و متین کناره هم رو یه مبل دونفره نشسته بودیم. آیدا هم به پای من تکیه داره بود. آراد هم که رو مبل تک نفره‌ی روبه‌روی ما.‌ همه مشغول گپ و گفت و خوردن میوه و آجیل بودن که فرهاد با کتابی در دست اومد و نشست کنار آراد. لبخند غمگینی زدم، دلم پرکشید واسه قدیم‌ها. چه دورانی بود، حتی با نبود میثم بازهم یه دل‌خوشی کوچیک داشتم اون هم این بود که تو جمع خانواده‌م بودم اما؛ حالا چی؟ حالا اون هم ندارم دیگه...
فرهاد: خوب رفقا دیگه هرچی چرت و پرته رو بذارید کنار که وقت گرفتن فالِ.
آیدا دست‌هاش رو بهم کوبید و گفت:
- وای ایول فرهاد... دیوانت رو آوردی؟
فرهاد گرم و صمیمی و البته چاشنی یه کمی مهرو محبت خاص نگاهش کرد و گفت:
- آره.
مهرنوش: وا فرهاد تو کی دیوان حافظت رو رفتی بیاری که ما متوجه نشدیم؟
فرهاد: خوب راستش حواسم بود که شب یلدا این‌جاییم... حالا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
فکرش رو نمی‌کردم به این شور و حال برگزار کنیم اما خوب گفتم بیارم بد نیست.
فرح: کار خوبی کردی!
علی‌رضا در حالی که داشت لپ برکه رو می‌کشید گفت:
- خوب حالا... بگیر فالمون رو ببینیم چی میاد فرهاد‌‌.
فرهاد شروع کرد به گرفتن فال واسه همه، بهزاد و متین و گفتن اعتقادی ندارن و محفل رو ترک کردن.
رفتن گوشه‌ای از سالن و پاسور بازی رو شروع کردن، آیدا اومد کنارم نشست.
فرهاد با صدای رسا قشنگ و مردونه می‌خوند، بدون حتی یک تپق زدن.
اول شعر رو می‌خوند و بعد معنیش رو. گاهی آرش و کیا مسخره بازی درمی‌آوردن و جمع احساسی رو از هم می‌پاچیدن ولی خوب باز هم فضا، فضای معنوی شده بود‌. نوبت به من که رسید با ذوق و شوق منتظر موندم تا بخونه و فرهاد این‌جوری خوند:
آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم
خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم
من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا
بنده معتقد و چاکر دولت‌خواهم
بسته‌ام در خم گیسوی تو امید دراز
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم
ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم
پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد
و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم
صوفی صومعه عالم قدسم لیکن
حالیا دیر مغان است حوالتگاهم
با من راه نشین خیز و سوی میکده آی
تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم
مسـ*ـت بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم
خوشم آمد که سحر خسرو خاور می‌گفت
با همه پادشهی بنده تورانشاهم.
شعر قشنگی بود.از معنیش یه چیزای سر در می‌اوردم ولی از مفهموم فالش نه!
فرهاد بعد خوندن شعر بی وقفه تعبیر فالش رو هم خوند.
- انسان فداکاری هستید و در زندگی در حق بسیاری از خود گذشتگی نشان داده‌اید، با این‌که خوبی ها را با بدی جواب داده‌اند اما شما به راهی که در پیش گرفته‌اید اعتقاد دارید. خصلت‌های نیکویی دارید که باعث شده میان مردم محبوب و زبان‌زد شوید. انسان با ایمانی هستید که با وجود دستیابی به ثروت فراوان هم‌چنان شکرگذار پروردگار بوده و او را فراموش نمی‌کنید.
سرش رو اورد بالا و نگاهم کرد. ادامه داد:
- ترنم چه شعری اومد واست.
خودم هم متعجب شدم از این شعر. خیلی به این چیزها اعتقادی نداشتم ولی دیدین بعضی موقع‌ها تحت تأثیر این‌جور چیزها قرار می‌گیره و آدم و میگه نکن درست باشه؟ الان من‌هم یه همچین حسی دارم. اما آخه واسه‌ی کی؟ برای کی خوبی کردم که در حقم بدی کرده باشه؟ متین؟! نه بابا در این حد هم نیست.
هر چه‌قدر که من خوبی کردم اون‌هم خوبی کرده. نمونه‌اش همین که کنار اومده با این شغلم.
درسته که هنوز به طور رسمی شوهرم نشده و یا حتی مهلت صیغه‌ی محرمیتمون تموم شده ولی پیوند قلب ها رو که نمی‌شه نادیده گرفت. در کل من و متین هم به هم خوبی کردیم و هم بدی. اگه بخوام بگم اون بدی کرده ناحقی میشه، البته جدیداً خیلی زخم زبون می‌زنه و دلم رو می‌شکنه ولی نمی‌دونم شایدم با بدی جواب خوبی‌هام رو میده.
اَه ولش کن اصلا بی‌خیالش بابا.‌ باز دوباره فکر شدم، سعی کردم دست بردارم از این بافتن خیالات و حرف زدن‌های با خودم که هیچ‌وقت نه تموم میشد و نه به جایی می‌رسه.
بذار ببینم بقیه چیکار کردن و چی میگن. اوف چه‌قدر سرم درد گرفته کف سرم می‌سوخت از بس که موهام رو محکم بسته بودم. نفر آخر، آراد بود... واسم عجیب بود که اون هم جمع رو ترک نکرد و نرفت تو خلوت و تنهایی خودش. کش موم رو که باز کردم خرمن موهای پیچ و تاپ خورده‌ام دورم ریخت‌‌‌. هم‌زمان فرهاد واسه آراد خوند:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه ک.س تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم....
بعد از اتمام شعر فرهاد دستی به پای آراد زد که رشته‌ی نگاهمون رو از هم درید. از همون اول شعر هم اون به من زل زده بود و هم من. هیچ‌کدوم هم نمی‌تونستیم دل بکنیم، انگار یه رشته‌ی نامرئی خیلی محکم چشم‌هامون رو به هم وصل کرده بود.
فرهاد:
- خوب داداش تفسیرش هم برات بخونم؟
آراد سرش رو به معنی نه تکون داد و دوباره به من نگاه کردک نگاهش گرم و آتشين بود. چه شعری بود!
اون‌جا که گفت: "زلف را حقله مکن تا نکنی در بندم" نگاهش رو دوخت به موهای مواجم چون موهای نم‌ دارم رو گوجه‌ای بسته بودم پیچ و تاپ برداشته بود یاد اون شبی افتادم که گفت:
- نه حق داری موهات رو کوتاه کنی و نه فر و من نه موهام رو فر کرده بود و نه کوتاه. مسخره شاید باشه ولی نمی‌دونم چرا هربار که می‌اومدم این‌کار رو انجام بدم یاد این حرفش می‌افتادم و منصرف می‌شدم.
اوف چه شبی شده، نه به اون‌وقت که نگاه ازم می‌دزدیدی نه به الان که... عه صبر کن ببینم مگه من نگفتم دیگه بهت نگاه نمی‌کنم سریع چشم ازش گرفتم.
داشت یادم میرفت ها... بچه پررو.
آرش: خیلی خوب بسه دیگه.‌.. پاشید جمع کنید این محفل معنویتون رو می‌خوام یه کم ببرمتون اروپا و برتون گردونم.
شادی: چیکار می‌خوای کنی؟
آرش در حالی که داشت می‌رفت به سمت باند موبایل رو از تو جیبش بیروم کشید و گفت:
- الان هوا دونفره‌است جون میده واسه یه رقص تانگو.
فرح: اون وقت تو با کی می‌رقصی؟
آرش: من با خواهر گرام!
کیا: آقا قبول نیست من و فرهاد جفت نداریم. نمی‌شه.
آرش: چشمت کور اون‌وقت که میگم غزل رو بیار، بیاری.
شادی با کنجکاوی گفت:
- چشمم روشن خان داداش غزل کیه؟
کیارش حسابی سرخ شده بود، با چشم و ابرو واسه آرش خط و نشون کشید گفت:
- زر میزنه بابا غزل نمی‌شناسم که.
عههه پس کیارش خان‌ هم یکی رو زیره نظر داره و رو نمی‌کنه.
شادی: که زر میزنه دیگه؟ ببینم این غزل همون خانم کبیری نبود که دیروز زنگ میزد من جواب دادم گفتی همکارمه؟
کیا: همونه اما همکارمه!
شادی به شوخی و خنده سعی داشت زیر زبون کیارش رو بکشه اما قیافه‌ی جدی به خودش گرفته بود که بیشتر خنده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دارش کرده بود. بنده خدا کیا هم که از سر و روش عرق شرم می‌رفت. یکی نیست بهش بگه چیزی نیست که این‌جوری سرخ و سفید می‌کنی و عرق می‌ریزی.
شادی: که همکارته؟
کیا:
- باور کن آجی میگم همکاره چیزی بینمون نیست. این آرش حرف بی‌خود می‌زنه.
با اخم‌های درهم پیچیده رو به آرش ادامه داد:
- چرت نگو آرش. پشت سر دختر مردم حرف درنیار، اون چنین دختری نیست.
شادی: واه‌واه دلش هم بخواد با برادر من باشه.
از این ضد و نقیض شادی کیا جاخورد.
کیا: آجی؟
شادی: والله... شوهر گیر نمیاد توی این دوره زمونه که دیگه باید سفت بچسبه ولت نکنه. من بودم، کنه می‌شدم پاشنه‌ی خونتون رو از جا در‌می‌اوردم. به هر ضرب و زوری بود خلاصه خودم‌رو بَندِت می‌کردم..
با این حرفش کیا نگاه سرزنش‌باری بهش کرد و گفت:
- غزل چنین دختری نیست...
شادی دوباره رنگ عوض کرد و گفت:
- بی‌خود کرده دختره‌ی ور پریده بخواد خودش رو بندازه به تو چه غلط‌ها!
کیا این‌بار چشم‌هاش قد نعلبکی باز شد. معلومه خیلی این دختره رو دوست داره که این‌جور میگه ازش و خب این حجم از خجالتی بودن از کیا بعیده. اومد چیزی بگه که شروین وسط حرفش پرید و گفت:
- داداش می‌خوای هیچی نگو وضع رو بدتر نکن.
با پلی شدن آهنگی از همون اولش شروع کرد به فوش دادن. همه‌ی نگاه‌‌ها متعجب و شوک زده چرخید سمت آرش که بالا سرباند ایستاده بود، بنده خدا دست و پاش رو گم کرده بود و هی دکمه‌های باند رو فشار می‌داد بلکه صدا کم بشه یا بره آهنگ بعدی ولی بی‌فایده بود. همه منفجر شدن از خنده و آرش بیشتر شرمنده میشد. آهنگ رو با موبایلش گذاشته بود هرچه‌قدر بیشتر پیش می‌رفت بدتر می‌شد روند کلمات آهنگ. یهو صدا قطع شد و این‌بار جمع دوباره ترکید.
فرهاد: وای خدا نکشتت آرش چرا همچین می‌کردی پسر؟
آیدا: چشمم روشن خان داداش... اگه به بابا نگفتم این آهنگ‌ها رو گوش میدی.
واقعیت این بود که هیچ‌کَس به‌خاطره اهنگ نمی‌خندید چون یه چیز عادی بود، تقریباً همه این روزها این آهنگ‌ها رو حتی شده یک‌بار هم گوش دادن و شنیدن و خنده‌ی الان ما به‌خاطره هول زدگی و دست‌پاچگی آرش‌ بود. بی‌چاره هی تندتند دکمه میزد اما نمی‌تونست آهنگ رو قطع کنه.
آرش: خوبه‌خوبه...یاد گرفته این کارهه رو از شادی.
شادی: عه من چمه؟
آرش: چِت نیست! برادر دربه‌درت رو من نجات دادم وگرنه الان سکته ناقص رو زده بود.
شادی چپ‌چپ نگاهش کرد. این‌بار آهنگ دونفره‌ی زیبایی پخش شد.‌‌
آرش: خوب آقایون داداشی‌ها هر کی واسه خودش یه یار پیدا کنه و بریزه وسط، البته اون وسط‌مسط‌ها واظب باشید حرکات
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
مثبت هیجده نرین چون این‌جا یه سری سینگل به گور بدبخت هم هستن، حالا خوبه من شانس آوردم خواهرم باهام هست خلاصه که ما رفتیم با آبجیمون برقصیم شما رو هم می‌سپارم به خداوند متعال.
آرش اومد دست آیدا رو بگیره که آیدا دستش رو پس زد و گفت:
- یک‌بار باهات رقصیدم واسه هفت جد و آبادم بسه. اون دفعه زدی پام رو چلاق کردی محاله دیگه بیام باهات برقصم. ترجیح میدم سینگل به گورانه بشینم یه کنار و بقیه رو بنگرم تا بیام باتو همراه بشم.
آرش متاسف سری واسش تکون داد و گفت:
- نگاه کن‌نگاه کن... نوچ‌نوچ همینه شوهر پیدا نمی‌کنی ازبس که نچسبی‌‌‌. بعد هم تو بی‌خود کردی که من پات رو لگد کردم، خودت پات رو گذاشتی زیر پای من.
آیدا چپ‌چپ نگاهش کرد و آرش با یه لحن بامزه ادامه داد:
- وَ تو با این روند از زندگی تا آخر عمرت سینگل خواهی ماند ای ابلیس بدبخت، ای دختره‌ی ترشیده‌ی وَر پریده‌‌‌‌.
جیغ آیدا رفت هوا و اومد حمله ور بشه بهش که فرهاد جلوش رو گرفت و گفت:
- ولش کن این روانی رو... ام چیزه.
کم‌کم همه ریختن وسط من و متین هم با هم همراه شدیم هرچند که دلم نمی‌خواست برقصم ولی وقتی متین دستم رو کشید مخالفت باهاش رو جایز ندونستم مخصوصاً هم که نگاه همه چرخید به ما.
نفهمیدم فرهاد چی گفت و آیدا در جواب چی گفت، فقط یه کم که گذشت آیدا و فرهاد دست به دست به جمعمون ملحق شدن.
- هی حواست کجاست؟
نگاهش کردم، دل‌خور بودم ازش.
- همین‌جام.
- این‌جا که هستی، حواست یه جا دیگه‌است.
- سرم خیلی درد می‌کنه متین!
- چرا؟
- نمی‌دونم والله.
- بهونه‌ بهتر سراغ نداشتی؟
متعجب نگاهش کردم:
- چه بهونه‌ای؟
- مثلاً خدایی نکرده واسه این‌که از زیر رقصیدن با من در بری که نمی‌گی سرت درد می‌کنه؟ اخه ماشالله قبل شام خوب قر می‌دادی به ما که رسیدی سرت درد گرفت؟
نمی‌دونم متاسف باشم واسه خودم یا متین! از بعد شام سرم درد گرفت، حتی واسه همین هم موهام رو باز کردم. الان چی بگم بهش؟ترجیح دادم سکوت کنم، بعضی وقت‌ها اگه چیزی نگی هم به نفع خودته هم به نفع طرف مقابلت، سکوت گویای همه چیز هست.
خیلی آروم و هماهنگ پیش می‌رفتیم، چون دوست نداشتم تو چشماش نگاه کنم، نگاهم به یقه‌ش بود که نگه حواست نیست و از این حرف‌ها‌‌‌. یکی از دست‌هامون تو دست هم بود، اون دست من روی شونه‌ش و اون دست اون، دور کمرم بود. چه‌قدر دست تو دست و اون تو اون! شد. ای بابا چه کنیم دیگه؟ وقتی حرفی نداشته باشی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
با پارتنرت همین میشه‌. اوف گردنم درد گرفت، بسکه پایین رو نگاه کردم.
سرم رو آوردم بالا که قلنجش دَر رفت، آخیش. دهنم از دیدن صحنه‌ی مقابلم شش متر باز شد، ها؟ این‌هت کی اومدن وسط؟ چه ناز و عشوه‌ای هم داره می‌ریزه. آراد و ستاره باهم درحال رقصیدن بود‌‌‌ن. اخم‌هام ناخوداگاه درهم کشیده شد، چی می‌گفت در گوشش که این‌جوری نیشش تا بناگوشش شل شده بود؟ نمی‌دونم چرا ولی دلم گرفت! دوست نداشتم باهاش برقصه. اصلاً چرا... منِ منطقیم گفت:
- صبر کن ببینم ترنم چی داری واسه خودت میگی؟ به‌توچه که آراد با کی می‌رقصه با کی نمی‌رقصه؟! تون یه مرد مجرد و آزاده که هرکاری که دوست داره می‌کنه...
من نمی‌دونم چیم که همیشه خودش رو می‌ندازه وسط گفت:
- نه‌خیرم من واسه این ناراحت نشدم که چرا داره با یکی دیگه می‌رقصه. من واسه این ناراحت شدم که نکنه همه‌ی زحماتم به باد رفته باشه...
فکر کنم این من هم، منِ توجیح‌گرم بود... شما هم این‌جورید که با خودتون بحث می‌کنید و خودتون رو توجیح می‌کنید یا من فقط این‌جوریم؟
هم‌چنان نگاهم بهشون بود، ستاره پشتش به من بود اما؛ مشخص بود داره به آراد چیزی میگه آراد هم با اخم‌های درهم بهش خیره بود و گاهی فقط سرشون به معنی "نه" یا "آره" تکون می‌داد. یهو آراد سرش رو آورد بالا و نگاهش با نگاه خیره‌ی من تلاقی خورد. نمی‌دونم چی تو نگاهم دید که اخم‌هاش رو بیشتر کشید توی هم.
با دیدن چشم‌هاش انگار غم عالم به دلم سرازير شد‌‌‌. چمه من؟!
چرا همچین می‌کنم؟ مغموم بهش خیره بودم، تنم تحمل وزن سرم رو نداشت. یخ کرده بودم از درون و نفس‌هام سنگین شده بود. چی شدم یکهو؟ صدای موزیک مثل صدای کشیده شدن ناخن‌های بلند روی دیوار گچی رو اعصابم خط می‌نداخت.
حس کردم دارم همه چیز رو دوتا می‌بینم، تیره و تار بود دیدم. نگاهم رو ازشون گرفتم و پایین رو نگاه کردم. با دیدن حرکات نامتوازن پاهامون بدتر سرم گیج رفت. یهو سرم تیر کشید، چشم‌هام رو بستم و ایستادم.
متین: چی شدی؟
صداها واسم نامفهوم بود ولی نه اونقدر که نفهمم.
آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم:
- فکر کنم فشارم افتاده.
نمی‌دونم من اشتباه دیدم یا واقعاً نگاه اون تمسخر آمیز بود.
- خیلی خب باشه برو بشین.
حین عقب کشیدن خودم یک لحظه چشمم افتاد به آراد، تار می‌دیدم ولی چشم‌هاش رو می‌تونستم بخونم، نگرانی توش موج میزد. قدم اول رو کامل برنداشته بودم که باز سرم تیر کشید. دوباره ایستادم و چشم‌هام رو بستم. لحظه آخر دیدم که آراد خیز برداشت که بیاد به سمتم. چشم‌هام رو که باز کردم دیدم نه، نگاهم می‌کنه ولی هم‌چنان داره می‌رقصه. توهم زدم فکر کنم، نگاه ازش گرفتم و بی‌حرف رفتم بالا. با اوضاعی داغون رو تخت دراز کشیدم، دلیل این حال خرابم رو نمی‌دونم. دلم می‌خواست زار بزنم اون هم بدون دلیل. دیدی بعضی موقعه‌ها بی‌دلیل دلت می‌گیره و فقط دوست داری تنها باشی و کلی گریه کنی تا آروم شی؟ یا مثلاً می‌دونی چته ها
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
ولی نمی‌دونی باز هم یا نمی‌خوای باور کنی دلیل حال خرابت اون چیزیه که بهش فکر می‌کنی.
الان من هم همون‌جوریم، نمی‌دونم چمه! با يادآوري خانواده‌ام و این‌که من ازشون کیلومترها دورم قطره اشکی از چشم راستم چکید، با يادآوري بی‌معرفتی‌های متین و نگاه تمسخرآمیز آخرش قطره اشکی این‌بار از چشم چپم چکید‌‌‌، با يادآوری این‌که آراد دید حالم بده ولی توجهی نکرد و به رقصیدن با ستاره ادامه داد اشک‌هام یه طور رسمی شروع به ریزش کردن. خدا لعنت کنه من رو، خدا لعنت کنه ستاره رو. یه شبه از کجا پیداش شد؟ نکنه زورم بهش نرسه و همه‌ی زحماتم به باد بره؟ نکنه آراد گول ظاهرش رو بخوره و پشت کنه به من و بره با اون؟ ای خدا لطفاً، خواهش می‌کنم نشه، نیوفته این اتفاق‌ها. خواهش می‌کنم خدا، تمنا می‌کنم نذار آراد گولش رو بخوره و خامش بشه. ستاره با نقشه اومده نذار نقشه های من رو نقش بر آب کنه.
نمی‌دونم چه‌قدر از خدا خواهش و تمنا کردم و چه‌قدر گریه کردم واسه حال زار خودم تا بالاخره خوابم برد.
با تابیدن مستقیم نور تو تخم چشمم چشم‌هام رو باز کردم و کش و قوسی به تنه کوفتم دادم، خودم رو بالا کشیدم و نشستم. سرم منگ بود و به شدت درد می‌کرد، صدای بوم‌بوم می‌اومد توش. سر درد چی میگه صبح اول صبحی! با مرور دیشب آه از نهادم بلند شد. با اون همه آه و ناله و فغان و گریه‌ای که من سر دادم این سردرد قطعی بود. متین نبود.
از تخت و رخت‌خواب خودم رو به زور جدا کردم، چشمم که به‌ ساعت افتاد دهنم چسبید کف زمین... نه!
ساعت چهارعصر بود. اوف چه‌قدر خوابیده بودم! دیشب نزدیک‌های دو و نیم، سه بود که اومدم توی اتاق و این مدت زمان خواب از من بعید بود. تا الان چرا نیومدن بیدارم کنن این‌ها؟ حوصله دوش گرفتن و اینکارها رو نداشتم. فقط لباس‌هام رو عوض کردم، موهام رو شونه و از اتاق زدم بیرون.
دخترها همه تو پذیرایی نشسته بودن و غیبت یکی رو می‌کردن اما؛ کی رو خدا عالمه.‌‌ این بین فقط ستاره و شقایق نبودن.
بلند سلام کردم که شادی با نگرانی از جا بلند شد و اومد سمتم.
با تعجب نگاهش می‌کردم وقتی نزدیکم شد من رو کشید تو بغلش و مهربون و بغضی گفت:
- خوبی آجی؟
آیدا: اوا دختر بیدار شدی؟
مهرنوش: بهتره بگی به‌هوش امدی.
شادی ازم جدا شد، دستم رو گرفت و بردم کنار خودش نشوندم.
- خوبم من چیزیم نیست.
شادی: چی‌چی رو خوبم؟ یادت نمیاد چیزی از دیشب؟
فرح: با اون تبی که داشت مسلماً چیزی نباید یادش بیاد.
متعجب گفتم:
- تب؟! تب نداشتم من.
شادی: داشتی آجی جونم... دیشب متوجه رفتنت نشدیم اصلاً. یهو آراد به متین گفت: " ترنم کو" متینم گفت: "سرت درد می‌کرد رفتی بخوابی" تازه اون‌جا متوجه نبودنت شدیم ما. فکر کنم یک‌ ساعتی از رفتنت می‌گذشت چون هم‌چنان کیا آهنگ می‌ذاشت و می‌گفت باید برقصیم. نگرانت شدم گفتم بیام یه سری بهت بزنم ببینم خوبی یا نه که وقتی اومدم دیدم داری اه و ناله می‌کنی. اول فکر کردم بیداری بعد تازه متوجه شدم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین