- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
و میریم.
- ماشین نداری تو که!
- ماشین آیدا و متین اینها که هست.
بعدهم مگه نمیگی علیرضا و آراد میرن؟
- اره!
- خب قطعاً با یه ماشین میرن. هرکدوم از ماشینها موند با اون میریم. البته با شناختی که دارم از آراد قطع به یقین با ماشین خودش میره. درنتیجه با ماشین شما میریم!
چشمهاش برقی زد و گفت:
- راست میگی؟
- معلومه البته باید اجازهش رو از علیرضا بگیری که ماشین رو بهمون بده!
با یه لحن بامزه و شوخی گفت:
- علیرضا غلط کرده حرف بزنه خودش نبرتمون بعد بخواد ماشینهم نده؟ پوستش رو میکنم.
- چه خطایی از من سر زده که میخوای پوستم رو بکنی؟
جفتمون با صدای علیرضا که پشتمون ایستاده بود پریدیم بالا.
شقایق؛ هی! عزیزم یه هنی... یه هونی
علیرضا: ترسوندمت؟
شقایق:
- سکتهم دادی!
علیرضا مهربون گفت:
- نگفتی حالا! چیکار کردم که میخوای پوستم رو بکنی؟
شقایق با یادآوری حرفهای قبلیمون ذوق زده گفت:
- علی تو که فردا داری با آراد میری شرکت، من هم که نه رانندگی بلدم نه اینجاها رو میشناسم، ستاره هم که خودت میدونی من بهش رو نمیزنم واسه انجام کاری.
اخمهای علیرضا توهم رفت... حق داره خوب من الان یه غریبهام که زنش داره جلوی من توی روش از خواهرش بد میگه...
حالا حرف خیلی بدی هم نزد ولی خوب... .
شقایق: پسفرداهم که داریم میریم و دیگه فرصتی نداریم. میشه ماشین رو فردا بذاری که من و ترنم برکه رو ببریم اتلیه واسهی یلدا عکس بگیره؟
چه لحن اخرش مظلومانه شد. عجب! مثل اینکه همهی زنها این روش مظلوم بازی رو بلدن، حالا انگار مثلاً من بلد نیستم. نه خب اینجوری نه...
نگاه علیرضا مهربون شد، دستش رو جلو آورد و نوک دماغ شقایق رو فشرد:
- واسه این انقدر صغریکبری چیدی؟ مزاحم ترنم خانوم نشیم یه وقت؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- نه بابا این چه حرفیه.
نگاهم رو دوختم به برکه با یه لحن بچهگونه ادامه دادم:
- من که عاشق این دختملتونم هرچیم باهاص باشم کمه.
علیرضا: والله منهم عاشق این دختر کوچولو و مامانشم.
با چه مهر و محبتی به هم زل زده بودن.
شقایق: من هم عاشق بابای این دختر کوچولوام.
دیدم دارن لحظات عاشقانهای رو سپری میکنن و غرق شدن تو چشمهای هم ترجیح دادم صحنه رو خیلی سوسکی ترک کنم.
روی مبل تک نفره نشستم و مشغول بازی با برکه شدم، یک لحظه با متین چشم تو چشم شدیم.
سریع با ناراحتی ازش چشم گرفتم و مشغول کار قبلیم شدم. با پلی شدن آهنگ شادی مخصوص شب یلدا جشن شروع شد.
دخترها ریختن وسط و قرهای کمرشون رو کمکم خالی میکردن. منهم که برکه رو گذاشته بودم رو پاهام و هماهنگ با آهنگ تکون میدادم، اون هم میخندید. شقایق و علیرضا هم که از خداخواسته سپرده بودنش به من تا راحت باشن. این وسط شادی با اون شکم گردالوش ریز بشکن میزد و ورجه و ورجه میکرد، صورتش هم چهقدر ورم آورده جدیداً.
ای خدا کی بشه قند عسلش رو به دنیا بیاره. قندعسل اسم مستعاری بود که شروین انتخاب کرده بود، جنسیتش هم نمیرفتن بپرسن. به دکتر هم گفته بودن نگه که سوپرایز بشن، عجب صبر و تحملی دارن ولی زن و شوهری!
من که خودم یک ثانیه هم نمیتونم تحمل کنم. با فکر اینکه یه موجود کوچولو تو شکمت تغذیه و رشد کنه مورمورم شد، ووی خدا. آیدا رو دیدم که خنده رو اومد به سمتم و دستم رو کشید که بلند شم.
- آیدا بچه دستمه.
آیدا: با بچه بیا.
- بیخیال بابا.
آیدا: عه بدو ببینم. اصلاً بده به من این فسقل رو...
بچه رو به زور ازم گرفت و هلم داد وسط، خوب راستش خودم هم بدم نمیاومد، خیلی وقت بود نرقصیده بودم و الان شور و شوق زیادی در زیر پوستم دویده بود، به عبارتی اون قرهای ریز که تهش ختم میشه به جر دادن خود و دیگران سراغم اومده بود.
خنده کنان رفتم وسط و با مهرنوش شروع کردیم رقصیدن، بین دخترها آیدا از همه قشنگتر میرقصید.
- ماشین نداری تو که!
- ماشین آیدا و متین اینها که هست.
بعدهم مگه نمیگی علیرضا و آراد میرن؟
- اره!
- خب قطعاً با یه ماشین میرن. هرکدوم از ماشینها موند با اون میریم. البته با شناختی که دارم از آراد قطع به یقین با ماشین خودش میره. درنتیجه با ماشین شما میریم!
چشمهاش برقی زد و گفت:
- راست میگی؟
- معلومه البته باید اجازهش رو از علیرضا بگیری که ماشین رو بهمون بده!
با یه لحن بامزه و شوخی گفت:
- علیرضا غلط کرده حرف بزنه خودش نبرتمون بعد بخواد ماشینهم نده؟ پوستش رو میکنم.
- چه خطایی از من سر زده که میخوای پوستم رو بکنی؟
جفتمون با صدای علیرضا که پشتمون ایستاده بود پریدیم بالا.
شقایق؛ هی! عزیزم یه هنی... یه هونی
علیرضا: ترسوندمت؟
شقایق:
- سکتهم دادی!
علیرضا مهربون گفت:
- نگفتی حالا! چیکار کردم که میخوای پوستم رو بکنی؟
شقایق با یادآوری حرفهای قبلیمون ذوق زده گفت:
- علی تو که فردا داری با آراد میری شرکت، من هم که نه رانندگی بلدم نه اینجاها رو میشناسم، ستاره هم که خودت میدونی من بهش رو نمیزنم واسه انجام کاری.
اخمهای علیرضا توهم رفت... حق داره خوب من الان یه غریبهام که زنش داره جلوی من توی روش از خواهرش بد میگه...
حالا حرف خیلی بدی هم نزد ولی خوب... .
شقایق: پسفرداهم که داریم میریم و دیگه فرصتی نداریم. میشه ماشین رو فردا بذاری که من و ترنم برکه رو ببریم اتلیه واسهی یلدا عکس بگیره؟
چه لحن اخرش مظلومانه شد. عجب! مثل اینکه همهی زنها این روش مظلوم بازی رو بلدن، حالا انگار مثلاً من بلد نیستم. نه خب اینجوری نه...
نگاه علیرضا مهربون شد، دستش رو جلو آورد و نوک دماغ شقایق رو فشرد:
- واسه این انقدر صغریکبری چیدی؟ مزاحم ترنم خانوم نشیم یه وقت؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- نه بابا این چه حرفیه.
نگاهم رو دوختم به برکه با یه لحن بچهگونه ادامه دادم:
- من که عاشق این دختملتونم هرچیم باهاص باشم کمه.
علیرضا: والله منهم عاشق این دختر کوچولو و مامانشم.
با چه مهر و محبتی به هم زل زده بودن.
شقایق: من هم عاشق بابای این دختر کوچولوام.
دیدم دارن لحظات عاشقانهای رو سپری میکنن و غرق شدن تو چشمهای هم ترجیح دادم صحنه رو خیلی سوسکی ترک کنم.
روی مبل تک نفره نشستم و مشغول بازی با برکه شدم، یک لحظه با متین چشم تو چشم شدیم.
سریع با ناراحتی ازش چشم گرفتم و مشغول کار قبلیم شدم. با پلی شدن آهنگ شادی مخصوص شب یلدا جشن شروع شد.
دخترها ریختن وسط و قرهای کمرشون رو کمکم خالی میکردن. منهم که برکه رو گذاشته بودم رو پاهام و هماهنگ با آهنگ تکون میدادم، اون هم میخندید. شقایق و علیرضا هم که از خداخواسته سپرده بودنش به من تا راحت باشن. این وسط شادی با اون شکم گردالوش ریز بشکن میزد و ورجه و ورجه میکرد، صورتش هم چهقدر ورم آورده جدیداً.
ای خدا کی بشه قند عسلش رو به دنیا بیاره. قندعسل اسم مستعاری بود که شروین انتخاب کرده بود، جنسیتش هم نمیرفتن بپرسن. به دکتر هم گفته بودن نگه که سوپرایز بشن، عجب صبر و تحملی دارن ولی زن و شوهری!
من که خودم یک ثانیه هم نمیتونم تحمل کنم. با فکر اینکه یه موجود کوچولو تو شکمت تغذیه و رشد کنه مورمورم شد، ووی خدا. آیدا رو دیدم که خنده رو اومد به سمتم و دستم رو کشید که بلند شم.
- آیدا بچه دستمه.
آیدا: با بچه بیا.
- بیخیال بابا.
آیدا: عه بدو ببینم. اصلاً بده به من این فسقل رو...
بچه رو به زور ازم گرفت و هلم داد وسط، خوب راستش خودم هم بدم نمیاومد، خیلی وقت بود نرقصیده بودم و الان شور و شوق زیادی در زیر پوستم دویده بود، به عبارتی اون قرهای ریز که تهش ختم میشه به جر دادن خود و دیگران سراغم اومده بود.
خنده کنان رفتم وسط و با مهرنوش شروع کردیم رقصیدن، بین دخترها آیدا از همه قشنگتر میرقصید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: