جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,839 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
آراد نگاه خشمگینش رو ازم گرفت و برگه‌هایی که دکتر روی میز گذاشته بود رو سریع امضا کرد. دکتر و پرستار لوسیِ بی‌حال رو بغل گرفتن و خیلی سریع به اتاق عمل منتقلش کردن. اونقدر سریع اتفاقات افتاد که همین الان هم تو شوکم. شاید نیم ساعت نمی‌گذشت از برگشتنم از پیش لوسی که ستاره شتاب زده از حیاط اومد داخل و گفت که لوسی حالش بده و داره می‌میره. حقیقتاً خیلی ترسیدم از، از دست دادنش. اون سگ خیلی باوفا بود، آراد و من و فرهاد سریع از جامون بلند شدیم و رفتیم بیرون. راست می‌گفت، لوسی با یه حال خرابی دراز کشیده بود و نفس‌نفس میزد.فرهاد گفت چون این اطراف همش باغ و درخته احتمالاً یه چیزی نیشش زده و بهتره سریع ببریمش کلینیک حیوانات و این شد که آراد و ستاره باهم و من و فرهاد هم باهم امدیم. آراد و ستاره زودتر راه افتادن اما من تا اومدم لباس بپوشم و با متین سروکله بزنم یه کم دیر شد. متین می‌گفت نمی‌خواد بری و من برخلاف نظرش عمل کردم و اومدم چون واقعاً نگران حال لوسی بودم.
با صدای ستاره به خودم اومدم:
- دکتر گفت مسموم شده ولی اخه چیز خاصی نخورده بود که. فقط یه تکه گوشت خورده بود که اون هم ترنم بهش داده ک.سِ دیگه‌ای هم که امروز نرفته پیش لوسی.
داشت با آراد صحبت می‌کرد. چشم‌هام گشادتر از این نمی‌شد، داشت یه جوری حرف میزد که انگار من مسموم کردم اون حیون زبون بسته رو. عجب ادمیه! اصلاً اون بود که به من بسته‌ی گوشت رو داد. این نگاه خصمانه آراد رو اصلاً نمی‌تونستم تاب بیارم. حقیقتاً می‌ترسیدم گول حرفاش رو بخوره. زل زدم به چشمای رنگ شبش و آروم گفتم:
- من بهش غذا دادم اما قسم می‌خورم فقط یه تکه گوشت بهش دادم، حتی واسش انداختم تو ظرفش که کثیف نشه. تا آخر غذا خوردنش هم پیشش بودم که یه موقع یه چیزه دیگه نخوره. البته تو باغ ول بود، شاید یه چیزی خورده ولی تا وقتی من پیشش بودم حالش خوب بود. بعد از خوردن غذا هم هرکاری کردم نیومد باهام بازی کنه. من نمی‌دونستم حالش بده فکر می‌کردم خوابش میاد و می‌خواد استراحت کنه.
ستاره کنایه وار گفت:
- جالبه که قبلش حالش خوب بوده و بعد از خوردن اون تکه گوشت دیگه حال بازی کردن نداشته... .
نیش‌خندی بهم زد. چی داشت واسه خودش این بلغور می‌کرد؟ خدایا خودت شاهدی من کاری نکردم با اون زبون بسته. با ابروهایی بالا پریده و دهنی باز و چشمای گشاد شده و زبون بند اومده داشتم نگاهش می‌کردم. از چشم‌هاش شرارت می‌بارید. با مرور اتفاقات چند ساعت پیش یک‌هو به خودم اومدم. این نگاه‌های مرموز، بی‌دلیل و الکی نبود. حالا می‌فهمم هدف اون رفتارهای دوستانه چی بود و حالا می‌فهمم اون حرکتش که گوشت رو بهم داد و گفت تو به لوسی غذا بده واسه چی بود و چه نقشه‌ای پشتش قایم بوده. گیج شده بودم، زبونم از این حجم از نقشه‌کشی بند اومده بود. حالا من خودم نقش بازی می‌کنم و نقشه می‌کشم اما نه واسه خراب کردن همه‌ی کازه کوزه‌ها رو سره یه بی‌گناه. اره من بی‌گناه بودم تو این ماجرا و این رو نمی‌دونم چه‌جوری باید به آراد ثابت کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- ستاره تو به من اون تکه گوشت رو دادی... .
ستاره متعجب و شوک زده به خودش اشاره کرد و گفت:
- چی؟ من؟! کی من بهت گوشت دادم ترنم؟ چرا دروغ میگی؟
خب غیر از این هم ازش بر نمی‌اومد. مطمئن بودم این‌کارو می‌کنه. به آراد نگاه کردم، با اخم‌های درهم داشت به من نگاه می‌کرد. سرد و یخی. جا خوردم. نکنه... نکنه باور کرده که من این‌کار رو کردم؟ مگه خودش از علاقه‌ی من به اون حیون خبر نداره؟ پس الان دلیل این نگاه غیردوستانه چیه؟ چرا مثل مجرم‌ها به من نگاه می‌کنه؟ رو به ستاره گفتم:
- مگه این تو نبودی که وقتی من داشتم از تو یخچال فریزر مرغ در‌می‌آوردم گفتی آراد بهم گفته بهش گوشت بدم چون می‌خواستم بهش غذا بدم ولی حالا که تو می‌خوای باهاش بازی کنی بیا بگیر این گوشت‌ها رو بهش بده؟ مگه نگفتی از قبل این گوشت‌ها رو گذاشتی بیرون که سریع‌تر یخ‌هاش آب بشه؟ چی میگی پس الان؟
ستاره دستش رو جلو دهنش گرفت و با چشمای وَرقلمبیده گفت:
- اِاِ! دروغگو رو ببین ها... ترنم چی میگی من کی این‌کارها رو کردم؟ حتی آراد هم می‌دونه من از سگ‌ها می‌ترسم. دیگه چه برسه به این‌که به‌خوام بهشون غذا بدم.
رو به آراد با یه چهره‌ی خیلی مظلومی ادامه داد:
- آراد باور کن داره دروغ میگه. تو که خودت می‌دونی من از سگ‌ها می‌ترسم. من نمی‌خوام به کسی تهمت بزنم ولی اگه کسی کاره اشتباهی نکرده باشه که دروغ نمی‌گه و نمی‌گه فلانی چی‌کار کرد و یا بهونه نمیاره.
جان؟ الان روی صحبتش با من بود؟ چشم‌هام گشادتر از این نمی‌شد. بحث باهاش بی‌فایده بود. بهتر بود سکوت کنم. چون هرچی بگم بر علیه خودم استفاده می‌کنه. فقط تنها کاری که کردم زل زدم به آراد. نگاه اخم‌دارش رو از ستاره گرفت و این‌بار به من نگاه کرد. منتظر توضیح بود. منتظر بود واسش صدتا دلیل و برهان منطقی ردیف کنم و با زبون شش متریم زبون ستاره رو ببرم ولی خسته بودم. من خیلی وقت بود که خسته شده بودم از توضیح دادن واسه آدم‌ها... به قول مهران مدیری توضیح نشونه ضعفه، آدم‌ها هرچی بیشتر توضیح بدن، بیشتر ضعیف هستن. قطعاً اگه فقط آراد بود این‌جا به هر دری می‌زدم که ثابت کنم من کاری نکردم که به لوسی آسیبی برسه ولی در حضور ستاره و فرهادی که تو سکوت نظاره‌گر نزاع بین ما بود اصلاً و ابداً این‌کار رو نمی‌کردم. تنها با چشم‌هام سعی کردم که بهش بفهمونم حرف دلم رو. وقت‌هایی که سرد و یخی نگاهم می‌کرد یخ می‌بستم و حاضر بودم هرکاری کنم تا دوباره گرم بشه. دوباره دوستانه و گرم نگاهم کنه و الان بدترین حس دنیا رو دارم چون نه می‌تونم ثابت کنم حرف‌هام رو و نه طاقت دارم این‌جوری با خشم و خصمانه نگاهم کنه. اون‌هم جلوی ستاره. ستاره‌ی نقشه‌کش. نگاهش رو که ازم گرفت، آهی کشیدم و رو صندلی کنار اتاق وا رفتم.
ستاره: آراد جان باور کن من اون گوشت‌ها رو ندادم. حرف‌هاش رو لطفاً باور نکن. من... .
آراد بین حرفش پرید و تشر زد:
- بسه!
ستاره: آخه آرا... .
این‌بار تقریباً داد زد:
- گفتم بسه... نمی‌خوام حتی یه کلمه بشنوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دروغ میگم اگه بگم خوشحال نشدم از این‌که آراد این‌جوری باهاش حرف زد. اما؛ ته دلم باز هم گرم نشد. اون با ستاره بد رفتار کرده بود، با من که خوب برخورد نکرده بود که بگم باور کرد حرف‌هام رو... .
نمی‌دونم چه‌قدر گذشت و چندبار ضرب گرفتم با پاهام رو زمین و چند دور آراد طول و عرض راهرو رو طی کرد تا بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد. آراد با دو گام بلند خودش رو پیش دکتر رسوند.
آراد: دکتر چی شد؟ حالش خوبه؟
آراد خیلی لوسی رو دوست داشت و دلیل این شتاب‌زدگیش همین بود.
دکتر که معلوم بود کمی خسته‌ست دستی رو پیشونیش کشید و گفت:
- خداروشکر به‌خیر گذشت. چیز نگران کننده‌ای درحال حاضر نیست ولی خطر از بیخ گوشش رد شده.
فرهاد: آقای دکتر دلیل حال بدش چی بود؟
دکتر: توی محتویات معده‌ش هیچ‌چیز مشکوکی نبود اما جواب آزمایش خونش نشون میده مقدار قابل توجهی الکل مصرف کرده.
هم‌زمان و متعجب با آراد پرسیدیم:
- الکل؟
به هم نگاهی انداختیم، بی‌اختیار اخمی کردم و رو ازش گرفتم.
دکتر: بله و خداروشکر به موقع رسوندینش کلینیک چون خطر کما و حتی مرگ تهدیدش می‌کرد.
ته دلم خالی شد، وای خدایا!
- الان چی اقای دکتر؟ حالش خوبه دیگه؟
دکتر: بله همون‌طور که گفتم الان حالش خیلی‌خوبه. منتها باید چند ساعتی رو این‌جا بمونه که اگه خدایی نکرده اتفاقی افتاد به موقع ما اقدام کنیم.
نفس آسوده‌ای کشیدم. دکتر با خسته نباشید و تشکرهای ما راهی اتاقش شد و نگاهم چرخید سمت ستاره حس کردم چهره‌اش مضطربه.
فرهاد: خب خداروشکر خطر از بیخ گوشمون رد شد و اتفاقی نیوفتاد.
آراد، آخ امان از این چهره‌ی غضبناک آراد. این هم یهو یه چیزیش میشه‌ ها! یه کم یعنی آروم شده بود اما الان از چشم‌هاش که خون می‌بارید و صورتش هم که قرمزقرمزه. حالا اخم‌هاش که همیشه تو هم هست اما این سرخی صورت‌..‌. .
ستاره: وای آره، خداروشکر که چیزیش نشد لوسی، اما آراد این قضیه رو پی‌گیری کن. هرکی به لوسی غذا داده قطع به یقین همون هم بهش الکل داده‌.
پشت چشمی واسه من نازک کرد که یعنی کاره اینه. با حرفی که آراد زد چشم‌هام چهار تا شد... .
آراد: تو یکی خفه... .
ستاره متعجب نگاهی به من و فرهاد انداخت و گفت:
- وا آراد جان با منی؟
آراد چشماش رو حرصی بست و از بین دندون های قفل شده‌اش غرید:
- گفتم نمی‌خوام صدات رو بشنوم.
چرا این این‌جوری می‌کرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
فرهاد دوستانه دستش رو گذاشت روی بازوی آراد و سعی کرد آرومش کنه.
- داداش آروم‌باش، چیزی نشده که!
نگاه عاصی آراد این‌بار فرهاد رو نشونه رفت.
آراد: دخالت نکن فرهاد. فقط ترنم و این رو بردار برگردین ویلا تا بعد بیام به حساب‌رسی بعضی‌ها.
حین گفتن آخرین کلماتش به ستاره نگاه می‌کرد. یه حسی بهم می‌گفت آراد چیزی فهمیده و این عصبانیت از همینه. قطعاً فهمیده کار ستاره بوده اما از کجا و چه‌طوریش رو، نمی‌دونم‌‌‌!
فرهاد بی‌حرف به من و ستاره نگاهی انداخت و بعد گفت:
- مطمئنی نمی‌خوای بمونم پیشت؟ می‌خوای ماشین رو بدم به ترنم... .
بین حرفش پرید و گفت:
- گفتم برید، می‌خوام تنها باشم.‌
فرهاد سری تکون داد و راه افتاد. ستاره هم بی‌حرف رفت. خیلی ترسیده بود و البته بهش حق هم می‌دادم هر کسی با این روی آراد مواجه میشد می‌ترسید یا بهتر بگم خودش رو خیس می‌کرد. کمی که دور شدن نگاهم رو به آراد دوختم. به آرادی که من رنگ نگاه شرمنده و مهربونش رو خوب می‌شناختم‌. چه زود مودش عوض میشه! نه به اون‌وقت تا حالا که داشت ستاره رو با نگاهش قورت می‌داد و نه به حالا که با این حجم از لطافت به من خیره‌ست. اما دلم ازش گرفته‌‌‌. نمی‌دونم چرا ولی دوست داشتم حتی به من شک هم نمی‌کرد و اون نگاه منتظر و سوالیش رو هم بهم نمی‌نداخت.‌ حداقل جلوی ستاره و فرهاد منتظر توضیحی از جانب من نبود. با این حال دو قدم بهش نزدیک شدم و زیرلبی گفتم:
-‌ خوبی؟
سرش رو به معنی نه تکون داد.
چشم‌هاش رنگی از غم رو هم داشتن، هم دلگیر بودم ازش هم دلمم می‌گرفت از غمش.
- بمونم؟
- نه برو می‌خوام تنها باشم.
- مطمئنی؟
سرش رو به معنی آره تکون داد. اصرار و موندن بیشتر درست نبود. عقب گرد کردم برم که دستم اسیر پنجه‌ی گرم و محکمش شد. با تعجب برگشتم و نگاهش کردم که گفت:
- معذرت می‌خوام... .
پس این شرمندگی چشم‌هات درسته. فهمیدی من کاری نکردم اما؛ دیره دیگه. حرف خاصی نزده بود ها ولی اون نگاه و اون لحن و اون تن صدا به قدری واسم گرون تموم شده بود که حد نداره و حالا که می‌دونم می‌دونه من بی‌گناهم دلگیریم بیشتر هم شد. بی‌حرف و تغییر تو صورتم، دستم رو از دستش آزاد کردم و رفتم. این حس‌های دوگانه خیلی اذیتم می‌کنه. این‌که در عین حال هم از دستش دلخور باشی هم از غمش ناراحت، خیلی رو مخم بود و اصلاً دلیل این حسی که دارم رو نمی‌فهمم. بچه‌ها وسط راه زنگ زدن و گفتن چون این اتفاق افتاده ترجیح دادن آراد رو تنها بذارن پس جمع کردن و رفتن خونه‌هاشون. وسایل‌های منم متین برده بود خونه، چون شقایق این‌ها رفته بودن خونه‌ی آراد. ستاره هم باید می‌رفت اون‌جا و من دل تو دلم نبود که بفهمم چی شده و ستاره چی‌کار کرده و آراد چه‌جوری فهمیده، برای همین منم با ستاره به بهونه‌ی این‌که تا لوسی رو سالم نبینم دلم آروم نمی‌شه، رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خونه‌ی آراد. البته واقعاً هم من نگران لوسی بودم. شاید بعضی از شما که حیون خونگی ندارین نفهمین من چی میگم و بگین وا آخه مگه یه سگ چه‌قدر مهمه و چه‌قدر اهمیت داره، ولی اون‌هایی که حیون خونگی دارن به خصوص کسایی که سگ دارن خوب می‌فهمن من چی میگم. سگ یه حیون فوق‌العاده باهوش و وفاداره و همین وفاداریش هست که آدم‌ها رو خیلی وابسته می‌کنه و من وفای این حیون رو وقتی حس کردم که تو بدترین روزهای زندگیم می‌فهمید من حالم خرابه و به هر نحوی بود سعی می‌کرد من رو به بازی بگیره. حتی یادمه یک‌ روز که تو آلاچیق نشسته بودم و داشتم برای احوال بد خودم زار می‌زدم اومد و سرش رو گذاشت رو پام و خیره‌خیره نگاهم می‌کرد. اون‌جا بود که فهمیدم این سگ چه‌قدر باهوشه و چه‌قدر درک می‌کنه احساسات و عواطف افراد نزدیک به خودش رو... .
فرهاد هم به همراه ما اومد و همگی منتظر آراد نشستیم. دلم واسه گلی خانم و دخترها خیلی تنگ شده بود. برای همین به محض رسیدنم وقتی دیدم شقایق و برکه نیستن رفتم پیششون. اون‌ها هم دلشون واسه من تنگ شده بود و با روی باز ازم استقبال کردن. البته دلخور بودن از دستم که چرا سراغی ازشون نگرفتم.
گلی خانوم: خیلی بی‌معرفتی دختر. آخه این‌هم شد رسم مرام و معرفت؟ نمی‌گی یه مادر این‌جا چشم انتظارته؟
وقتی بهم گفت این‌جا یه مادر چشم انتظارته، به قدری ته دلم گرم شد که خدا می‌دونه. محبت‌های گلی خانم واقعاً مادرانه بود. سربه‌زیر و خجالت زده گفتم:
- من شرمنده‌م گلی خانوم.
مینا: خیلی وقت بود نیومده بودی!
زهرا: می‌اومد، سریع هم می‌رفت.
مبینا: بهتره بگیم اومدی اما نیومدی پیش ما.
- به‌خدا که نمی‌شد... .
گلی خانم: حالا برفرض که نمی‌تونستی بیایی یا نشد که بیایی، نمی‌تونستی یه زنگ هم بزنی یا اونم نشد؟
گلی خانم مثل این‌که واقعاً دلخور بود از دستم. خوش‌رو و خنده به لب رفتم به سمتش، چپ‌چپ داشت نگاهم می‌کرد که طی یه حرکت انتحاری لپ‌های گل انداخته‌ش رو محکم ماچ کردم:
- آخیش! گلی جونی من معذرت می‌خوام و می‌دونم که اشتباه از من بوده. تو ببخش من رو قربون اون لپ‌های سرخت بشم‌. باور کن کلی کار ریخته بود رو سرم جدای از اون مسائل زندگیم خیلی بهم ریخته‌ست. زمان می‌بره تا درستش کنم. به‌خدا وگرنه حواسم بهتون بوده و هر لحظه دلتنگون بودم. می‌شناسی من رو که، بی‌معرفت نیستم نمک بخورم نمک دون بشکنم‌. اگه نشده بیام دلایل خاصی داشتم که شما هم ازش بی‌خبر نیستین.
همه‌شون می‌دونستن که من و آراد دیگه با هم رابطه‌ای نداریم و من الان یه شخص دیگه تو زندگیمه.
گلی خانم: خوبه، خوبه بی‌خود نمی‌خواد من رو گول بزنی با این زبون بازی ‌هات. بهونه نیار بگو نمی‌خواستم بیام این‌جا یه سر به این پیرزن بزنم.
- می‌خواستم نمی‌ذاشتن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
گلی‌خانم متاثر نگاهم کرد و وقتی حقیقت رو از نگاهم تشخیص داد از موضعش کوتاه اومد. البته که اهل قهر و این حرف‌ها نبود و اگه توضیحی هم نمی‌دادم در این باره کم‌کم یخش آب میشد باهام. ولی ترجیح دادم بگم که چیزی تو دل بزرگش نمونه. چون تو اون تایمی که من این‌جا زندگی می‌کردم واقعاً زحمتم رو می‌کشید و برام مادری می‌کرد. وقتی پرسیدن آراد کجاست و مگه باهم نبودین جریان لوسی و بیمارستان رو گفتم. البته اتفاقات رخ داده بین خودم و خودش رو سانسور کردم. دلیلی نبود چیزی بدونن از این موضوع آخه.
***
گلی خانم: وای پس پسره بیچاره‌م الان پیش اون حیون زبون بسته‌ست‌‌‌.
مینا: ترنم جون فهمیدین کی آخه به اون حیون بی‌چاره الکل داده؟
- نه والا... .
مبینا حین خورد کردن کاهوها واسه شام گفت:
- حالا اقا بیان مشخص میشه... .
زهره: آخه اقا از کجا باید بدونه؟
مبینا: یه جوری میگی از کجا باید بدونه انگار آراد خان رو نمی‌شناسی.
زهرا: وای راست میگه، آراد خان از عالم غیب هم خبر دارن.
مینا تن صداش رو آورد پایین و گفت:
- والا من گاهی میگم نکنه با اجنه در ارتباطه که انقدر اطلاعاتش دقیق و کامل. لامصب دقیق می‌دونه کی تو چه تاریخ و چه ساعتی کجا بوده و چی‌کار می‌کرده.
دخترها همه زیر خنده زدن. خوب راست می‌گفت! آراد به شدت نکته‌سنج و ریز بین بود و همین باعث میشد نتونی جلوش گاف بدی و یا بتونی بپیچونیش.
گرم صحبت درباره‌ی همین اتفاق بودم باهاشون و زمان از دستم در رفته بود که صدای جیغ لاستک ماشینی هممون رو از جا پروند. آراد اومده بود و این یعنی آغاز یک جنگ، البته حسم این رو بهم می‌گفت. ساعت رو نگاه کردم، از ده گذشته بود.
مینا: وای که آقا اومد، من که مطمئنم پوست ستاره رو درستی می‌کنه.
مبینا: والا حقش هم هست‌‌‌، دختره‌ ورپریده.
زهرا: الهی یه جوری پرتش کنه از این خونه بیرون که دیگه جرأت نکنه شش فرسخی این‌طرف‌ها رد بشه.
گلی خانم: نگو دختر این‌جوری. مهمون حبیب خداست، درست نیست با حبیب خدا این‌جوری رفتار کرد.
مبینا: باز اون رگ مهمون نوازیت زد بالا گلی خانم؟ اگه اون حیون زبون بسته مرده بود چی؟
گلی خانم: زبونت رو گاز بگیر دختر. حالا که چیزی نشده و به‌خیر گذشته. خدا کنه بچم آراد عصبانیت کار دستش نده نتونه خودش رو کنترل کنه که حرمت مهمونش رو لگدمال کنه.
گلی خانم واقعاً زن ساده و دل‌رحمی بود. ساده می‌گذشت از هر موضوعی و خیلی باخدا و باایمان بود.
زهره: اما اگه کاری کنه که این دختره‌ی عقده‌ای دیگه این‌طرف‌ها پیداش نشه خیلی بهتره. پررو دیدی موقع شام چه‌جوری با من برخورد کرد؟
از این‌که ستاره این‌کار رو کرده یا نه چیزی نگفته بودم ولی باتوجه به حرف‌هایی که به من گفته بود همه به جز گلی‌خانم بر این باور بودن که مقصر اصلی ستاره‌ست و این‌کار رو با نقشه‌ی از قبل طراحی شده انجام داده‌‌‌‌. گلی خانم می‌گفت نگید و تهمت نزنید به اون دختر. شاید این‌کار رو نکرده و یه چیزی گفته که باعث شده اشتباه برداشت کنید. می‌گفت بهتره بذاریم اون هم حرف بزنه و توضیحاتش رو بده بلکه تونست دلیل قانع کننده‌ای بیاره و بقیه رو متقاعد کنه که این‌کار رو اون نکرده. سر میز شام به دلیل نداشتن اشتها حاضر نشدم و فقط برکه رو نگه داشتم که شقایق بتونه غذاش رو بخوره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
البته اون‌ها هم هم‌چین میل به غذا خوردن نداشتن و نمی‌خواستن بمونن. حتی چمدون‌هاشون هم آماده کرده بودن برن اما با تماسی که علیرضا با آراد گرفت، آرد گفت نرن و منتظر بمونن کار مهمی داره باهاشون. علیرضا بی‌خبر از همه‌جا هم مونده بود چی‌کار کنه. منم حرفی نزدم. ستاره ولی استرس داشت و این رو خیلی واضح نشون می‌داد. شقایق بوهایی برده بود ولی علیرضا نه.
موندن و فکر کردن بیشتر و بی‌جا رو دیگه جایز ندونستم. سریع از جام بلند شدم و از آشپزخونه اومدم بیرون.
بقیه بالا بودن. هم‌زمان از کنار اوپن که رد شدم آراد هم درب رو باز کرد و وارد شد. لوسی باهاش نبود و ظاهرش تا حدودی به هم ریخته و آشفته بود ‌‌اما این آشفتگی ذره و مثقالی از جذابیتش کم نکرده بود. چشم تو چشم شدیم، تعجب کرد از اون‌جا بودنم.
- سلام.
دلم می‌خواست بدونه ناراحت و دلخورم از دستش برای همین سر و سنگین جوابش رو دادم:
- سلام.
به زور نگاهش رو ازم گرفت و یه دور اطراف رو از نظر گذروند
- بقیه کجان؟
خستگی رو میشد از صداش تشخیص داد اما، این خستگی نمی‌تونست ناشی از بیماری حیونش باشه. مخصوصاً هم که در عین آروم بودن ظاهریش چشم‌های به خون نشسته‌ش گواه همه چیز بود.‌‌
- بالا هستن... لوسی کجاست؟
- داروهای بی‌هوشی هنوز اثرش کامل نپریده. بی‌حاله گذاشتم بخوابه.
فقط سرم رو تکون دادم. همون موقع صدای علیرضا رو از پشت سرم شنیدم.
علی‌رضا: اِ! داداش اومدی؟ لوسی چه‌طوره؟
با شقایق نزدیکمون ایستادن ولی ستاره نبود‌. ستاره‌ای که یک لحظه هم آراد رو ول کن نبود حالا نبود و این نبودن خودش خیلی حرف‌ها داشت... .
آراد: لوسی هم خوبه یعنی به‌خیر گذشت.
ستاره: خوب خداروشکر که چیزیش نشد.
آراد با یه لحن نه چندان دوستانه‌ای که ازش بعید بود با اخم‌های درهم گفت:
- ولی ممکن بود بشه.‌‌‌‌‌
علیرضا جاخورد، خوب هرکسی هم که بود بهش برمی‌خورد که با زنش بد رفتار بشه. اخم درهم کشید و گفت:
- داداش چیزی... .
آراد بین حرفش پرید و نذاشت کامل حرفش رو بگه.
آراد: بشینیم حرف می‌زنیم... .
با دستش به مبل‌ها اشاره کرد. قبل نشستن مینا رو صدا زد.
مینا تر و فرز پرید از آشپزخونه بیرون و گفت:
- بله اقا؟ امری دارین با من؟
مشخص بود فال گوش ایستادن که انقدر سریع پرید بیرون.
آراد: برو ستاره‌خانم رو صدا کن بیاد پایین کارش دارم. می‌خوام حرف بزنیم همه با هم.
کلمه‌ی همه باهم رو با تاکید خاصی تلفظ کرد.
علی‌رضا: داداش چیزی شده؟
آراد: چیزی شده یا نه رو اتفاقاً من باید از تو بپرسم. ببینم خواهرت با من مشکلی چیزی داره؟
تعجب علیرضا بیشتر هم شد ولی قیافه‌ی خنثی‌ِ شقایق نشون می‌داد حدسیاتش درست باشه.
علیرضا: واضح اگه حرف بزنی من متوجه بشم خوب میشه. داداش چی شده مگه؟
آراد: غیر از ادب و احترام دیدین از من تا حالا؟
علیرضا: خوب چی شده؟
آراد: جواب سوال من رو بده.
اونقدری محکم و جدی گفت که تونست علیرضا رو مجاب به جواب دادن کنه
علی‌رضا: معلومه که نه!
آراد: تا حالا رفتاری از من سر زده که حمل بر این باشه که من... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- از خواهرت خوشم میاد و دنبالشم؟
علیرضا اخماش شدیداً توهم گره خورد که آراد ادامه داد:
- نمی‌خواد غیرتی بشی، سوال پرسیدم فقط... .
علیرضا: نه...که چی آراد؟ این مسائل چه ربطی به هم دارن؟
آراد: ربطش این‌که، می‌خوام بدونم چرا جلو خواهرت رو نمی‌گیری. هربار که ما هم رو می‌بینیم یه داستان باید داشته باشیم؟ اون‌بار دعوت کردین اومدم خونتون. اجازه دادین هرچی دلش می‌خواد بگه و هرکار دوست داره بکنه. کلی به ترنم که دوست دخترم بود توهین کرد اما من دم نزدم برعکسش ترنم رو هم دعوا کردم‌‌‌. تو و پدرت هم که ماشالا بهتون باشه. مشخص نیست این رو می‌برین پیش کدوم دکتر احمقی که هرروز حالش رو بدتر می‌کنه نه بهتر.
علیرضا: از چی انقدر عصبی که مباحث گذشته رو پیش می‌کشی؟ این‌بار که ستاره کار اشتباهی انجام نداده.
آراد: این‌که کار اشتباه رو انجام داده یا نه رو بهتره خودش بگه.
با چشم و ابرو به جایی پشت سرمون اشاره کرد. سر که برگردوندیم ستاره رو دیدیم. خیلی عادی نزدیکمون شد. یه لبخند ژکوند هم رو لبش بود. چه نچسب‌‌ و چه خونسرد، انگار نه انگار آراد متوجه خبط و خطاش شده. خیلی ریلکس اومد و نشست و رو به آراد گفت:
- سلام عزیزم. لوسی چه‌طوره؟ آوردیش خونه؟ دکتر چی گفت؟ مشخصه خیلی خسته‌ای. این دختره خدمتکارتون گفت با من کار داری... چیزی شده؟!
یه بند پشت سرهم حرف میزد. انقدر هم آرایش کرده بود که انگار می‌خواست بره عروسی، صبر کن ببینم این که سرمیز شام انقدر ارایش نداشت. والا خوب حواسِ جمع و خیالِ راحتی داره. من اگه جاش بودم سکته کرده بودم تا حالا.
آراد: چیزی که شده، خودت هم بهتر می‌دونی... .
ستاره متعجب گفت:
- چی شده مگه ؟
علیرضا: ستاره آراد میگه تو یه کار اشتباه انجام دادی، چیه اون کار؟
ستاره یه کم جاخورد. یعنی مضطرب شد اما مسلط بر رفتار و گفتارش گفت:
- اون وقت اون چه کاره اشتباهیه که خودم در جریانش نیستم؟
آراد: ستاره تفره نرو نقش بازی نکن و تعریف کن.
ستاره مسخره خندید و گفت:
- آخه عزیزم چی رو من تعریف کنم؟
آراد دیگه داشت رد می‌داد. منم که مشتاق بدونم چی شده! آراد عصبی پلک زد و یه دم عمیق گرفت. چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهش رو مثل یه گرگ زخمی به ستاره دوخت. ستاره کم‌کم یه مقداری آثار ترس توی صورتش پیدا میشد. آراد با یه حرص خفته و یه خشم سرکوب شده و تن صدای به شدت کنترل شده گفت:
- تو نبودی دیشب بطری الکل می‌برد تو اتاقش؟
جفت ابروهام پریدن بالا‌‌.‌ نگاه‌ها همه چرخید به روی ستاره، ستاره‌ای که به آنی رنگ از رخش پرید. من‌من کرد:
- امم... چی؟ من؟ نه من الکل برنداشتم. اصلاً تو ویلا الکل نبود.
آراد پوزخندی زد و گفت:
- مگه من گفتم تو ویلا الکل بوده یا نبوده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- اصلاً تو از کجا می‌دونی تو ویلا الکل نبوده؟
ای داد چه گافی دادی ستاره. پس کار خود بدجنسِ آبزیر کاهش بوده. البته این رو که می‌دونستم اما هنوز نفهمیدم آراد چه‌جوری فهمیده.
ستاره: خوب من چه‌می‌دونم؟ همین‌جوری حدسی یه چیزی گفتم ولی قطعاً باید تو ویلا الکل بوده باشه چون اون حیوونکی بی‌خود که مسموم نمی‌شد!
آراد: ستاره انقدر بازی درنیار. من دیدمت که از ماشین علیرضا بطری الکل رو برداشتی. منتها فکر کردم خودت می‌خوای بخوری حتی اومدم به علیرضا بگم ولی گفتم یقین در جریانه چون از ماشین اون بطری رو آوردی.
ستاره: وا آراد؟ من؟! من کی چنین کاری کردم؟ علیرضا و الکل؟ میشه اصلاً هم‌چین چیزی مگه؟ بعدم دکتر مصرف الکل رو واسه من قدغن کرده. نمیام بخورم حالم رو بد کنم که.
چه بغضی هم حرف می‌زنه، چه نقشی بازی می‌کنه. پس داستان از این قراره، این آراد هم عقابیه واسه خودش‌. همه رو زیر نظر می‌گیره، عجب بابا عجب!
ستاره فین‌فین کنان گفت:
- داداش! تو نمی‌گی چیزی؟ بگو که تو ماشین تو الکل نبوده، اصلاً واسه چی باید تو ماشینش علیرضا الکل نگه داره؟
آراد نگاهش‌ رو دوخت به علیرضا. علیرضا نگاه معناداری به ستاره انداخت و بعد خیلی روراست و صادق گفت:
- آره داداش من آوردم. گفتم حالا که جمعیم همه، یه شب یه صفایی بدیم به خودمون. منتها ستاره اصلاً خبر نداشت من با خودم الکل آوردم. اصلا‌ً ندید. بعدم که این داستان‌ها پیش اومد نشد بخوریم یعنی یادمم رفت.
دوباره نگاه مشکوک و اخم دارش رو دوخت به ستاره و ادامه داد:
- و اگه ستاره راست بگه الان اون بطری دست نخورده باید تو ماشین من باشه.
ستاره: والا داداش من تازه دارم می‌فهمم این‌ها رو از زبون تو.
آراد پا روی پا انداخت، تکیه داد به پشتی مبل. خیلی ریلکس و پوزخند به لب گفت:
- اوکی... علیرضا گفتی دست نزدی به اون بطری دیگه؟
علیرضا: اره داداش. میگم که کلاً یادم رفت.
آراد: یه بطری بوده دیگه؟
علیرضا: آره، یکی از بچه‌ها درست می‌کنه. جنساش خیلی نابه! گفتم واسم سفارشی یه درست درموناش رو بیاره‌‌.
آراد: خوب پس با این حساب طبق گفته‌های خواهرت اون بطری الان دست نخورده باید تو ماشینت باشه. لطف کن برو بردار بیار اون بطری رو ببینیم.
علیرضا سریع از جاش بلند شد و رفت که بره بطری رو بیاره. اوه‌اوه که داستان جالب بَیَه، داره میشه. چی دارم میگم؟ بَیَه میشه یعنی چی؟ واه‌واه نگاه چه اشک تمساحی هم می‌ریزه. شقایق بدون ذره‌ای انعطاف و مهربونی به ستاره نگاه می‌کرد. نگاه چی‌کار کرده باهاش که دلش واسه گریه‌هاش هم نمی‌سوزه... .
ستاره: به‌خدا من نکردم این‌کار رو آراد... باور کن کار من نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
آراد: قسم نخور. مشخص میشه دیگه الان.
خوب یه کم دلم به حالش سوخت. بیچاره بدجور گریه می‌کرد. اما خوب این ادم همون ادمی بود که داشت به من تهمت میزد و همه تقصیرها رو گردن من می‌نداخت. چاه نکن بهر کسی که میگن همینه! می‌خواست من رو بندازه تو هَچَل که خودش گرفتار شد. در اصل رسوا شد. هیجان داشتم ببینم علیرضا بطری رو میاره یا نه و بالاخره اومد اما دست خالی و با اخم‌های به شدت گره خورده. نگاه سرزنش‌گرش رو اول دوخت به ستاره بعد رو به آراد گفت:
-‌ شرمندتم داداش من‌‌. بطری نبود!
چه‌قدر خوشم اومد از علیرضا که حقیقت رو گفت و به دلیل این‌که ستاره خواهرشه چیزی رو پنهان و حاشا نکرد.
ستاره از جاش بلند شد اما این‌بار گارد گرفت:
- خوب نباشه... واسه چی شرمنده‌ای؟ اصلاً از کجا معلوم که یکی دیگه برنداشته باشه؟
رو کرد به من و با دستش بهم اشاره کرد و ادامه داد:
- اصلاً از کجا معلوم که این برنداشته باشه؟! قطعا کاره همینه، نه هیچ‌ک.سِ دیگه.
ناباور با چشمای گشاد شده و ابروهای بالا پریده نگاهش کردم. وقاحت تا به کجا؟ مگه آراد نمیگه دیدمت پس دیگه این کارها واسه چیه؟ پوزخنده عصبی زدم. خواستم جوابش رو بدم که آراد گفت:
- ستاره نمی‌خواد واسه من نقش بازی کنی. دستت رو شده واسه من، بی‌خود نمی‌خواد گردن ترنم بندازی کاره اشتباهت رو. فقط یه چیز‌ رو نمی‌فهمم.
از جاش بلند شد، سی*ن*ه‌به‌سی*ن*ه‌ش ایستاد و ادامه داد:
- مشکلت با ترنم چیه تو؟ چه هیزم تری بهت فروخته که خواستی چنین کاری کنی؟ هدفت از این‌که میونه‌ی من و اون رو بهم بزنی چی بود؟ چی بهت می‌رسید اصلا از این‌کار؟ حالا برفرض هم که من باور می‌کردم. چی تغییر می‌کرد تو رابطه‌‌م با تو؟
ستاره اخمو با چشم‌هایی که تنفر و خشم توش موج میزد نگاهش می‌کرد. جالب بود که دیگه گریه نمی‌کرد.
ستاره: می‌دونی چیه؟ از این دختره متنفرم. از تو هم متنفرم. امیدوارم به روز سیاه بشینید. احمق من عاشقت بودم اما این چی؟ ها؟! اینی که داری ازش دفاع می‌کنی همونیه که ولت کرد و رفت با یکی دیگه. می‌دونی چیه؟ تو لیاقت من رو نداری لیاقت تو همین دختره‌ی ‌ست که زیر... .
با تو گوشی که خورد در دم خفه شد... . آراد! آراد دست روی زن بلند کرد؟ چنان اخم داشت و چنان داد کشید که حنجره خودش که هیچ پرده گوش‌های منم جرخورد.
- ببند دهنت رو... تویی که... لا‌الااله‌الله... علیرضا دست خواهرت رو بگیر بردار ببرش تا بیشتر از این حرمت‌ها رو نریختم.
ستاره که هیچ منم لال شده بودم. شقایق با اشاره‌ی علیرضا ستاره رو برد بالا. نگاه پر از کینه و تنفر ستاره لحظه‌ی اخر من رو نشونه گرفت. با چشم‌هاش واسم خط و نشون می‌کشید.
علیرضا جلو اومد و مقابل آراد ایستاد. واسم عجیب بود که چرا چیزی نمیگه و کاری نکرد وقتی آراد دست روی خواهرش بلند کرد؟! حالا درست ستاره مقصره ولی اخرش خواهرشه... . چمیدونم والا به من چه! سرش رو شرمنده تکون داد و گفت:
- داداش شرمنده‌م به‌خدا نمی‌دونم چی بگم. رو کرد به... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین