- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
سمت من و ادامه داد:
- از شما هم عذر میخواهم ترنم خانم، فکر میکردم حالش خوب شده اما متاسفانه مثل اینکه اینطور نبوده. داداش، ما میخواستیم همون سر شب بریم منتها زنگ زدی گفتی بمون موندم، بازم شرمندهم، نمیدونم چی بگم اصلاً. موندم تو کارهایی که انجام میده والا بهخدا بابا دیگه از پسش برنمیاد، مامان داره دق میکنه.
کلافه چشماش رو مالید و ادامه داد
- اینا چیه من دارم میگم؟! بگذریم... من برم کمکشون که چمدونها رو بیاریم.
آراد دستش رو کشید. کلافگی از سر و روی اون هم میبارید، مشخص بود که از حرف و حرکتی که زده پشیمونه. نگاهی به منی که همچنان بیحرف نظارهگرشون بودم انداخت و گفت:
- من شرمندهام داداش. نفهمیدم چی شد یهو کنترلم رو از دست دادم اون کار رو کردم.
علیرضا ضربهای به بازوش زد و گفت:
- منم بودم کسی جلوم میگفت زنم، ادم درستی نیست همین کار رو میکردم... . زن و مردش هم برام فرقی نداشت. حالا درسته بین تو و ترنم چیزی نیست دیگه اما این چیزی از گذشتتون کم نمیکنه و دلیل نمیشه خواهر من دهنش رو باز کنه و هرچی خواست بگه. امشب چنان آبروریزی به بار آورد که اون موقع که زدی تو گوشش گفتم ای کاش چند سال پیش خودم این توو گوشی رو زده بودم بهش که ادم میشد... .
آراد: شرمنده نکن من رو بیشتر... کارم درست نبود که دست روش بلند کردم. میگم وقتی حرف بیخود دربارهی ترنم زد مغزم کار نداد دیگه، نفهمیدم ضعیفه است جلوم اینا رو میگه، یا یه مرده گردن کلفت.
علیرضا: دشمنت شرمنده، من برم دیگه.
آراد: کجا؟ میذارم من مگه جایی برین؟ یه چیز گفتم، بمون امشب رو
علی رضا: میگم که چمدونهامون هم ما بستیم منتها چون گفتی صبر کن موندم تا برگردی ببینم چی شده و بعد برم در هر صورت من امشب برمیگشتم.
آراد: نه شما که خیلی نموندین چند روز باش حالا.
علیرضا: از شما زیاد رسیده به ما. قربون محبتت داداش ولی بریم بهتره نمیخوام بیشتر از این خدایی نکرده رسوایی به بار بیاره. دلمم درست نیست تنها راهیه اصفهانش کنم
آراد: حداقل شب رو بخواب صبح برین.
علیرضا: عادت دارم من به رانندگی تو شب.
دیدم حرفهاشون دیگه جذابیتی نداره اونجا رو ترک کردم. دمغ بودم حسابی، رفتم تو اشپزخونه. وسایلهام اونجا بودن. دلم میخواست برگردم خونه دیگه. اینجا موندن رو دوست نداشتم، بیشتر هم دلیلش آراد بود. با اینکه از من حمایت کرده بود ولی باز هم ته دلم رضا نبود. نمیدونم چه مرگمه! گلی خانم و دخترا همه نزدیک درب آشپزخونه مخفی قایم شده بودن و گوش میکردن ببینن چی میگن. تو دلم بهشون پوزخندی زدم، چه دل خوشی دارن اینا که سرگرمیشون فال گوش وایسادنه. همینها خوبن اصلاً، فارغ ز غوغای جهان که میگن همین دسته از افرادن اصلا. با دیدن من گل از گلشون شکفت، به سمت لباسام میرفتم که مینا گفت:
- اخیش جیگرم حال امد.
زهره: والا که خوبش شد.
زهرا دستش رو جلو دهنش مشت کرد و گفت:
- عهعه دخترهی پررو رو نگاه کنا. عجب ادمی بود واقعا!
مبینا: وای که دست آراد خان درد نکنه، کاش یکی هم به جای من زده بود بهش.
گلی: مبینا!
- از شما هم عذر میخواهم ترنم خانم، فکر میکردم حالش خوب شده اما متاسفانه مثل اینکه اینطور نبوده. داداش، ما میخواستیم همون سر شب بریم منتها زنگ زدی گفتی بمون موندم، بازم شرمندهم، نمیدونم چی بگم اصلاً. موندم تو کارهایی که انجام میده والا بهخدا بابا دیگه از پسش برنمیاد، مامان داره دق میکنه.
کلافه چشماش رو مالید و ادامه داد
- اینا چیه من دارم میگم؟! بگذریم... من برم کمکشون که چمدونها رو بیاریم.
آراد دستش رو کشید. کلافگی از سر و روی اون هم میبارید، مشخص بود که از حرف و حرکتی که زده پشیمونه. نگاهی به منی که همچنان بیحرف نظارهگرشون بودم انداخت و گفت:
- من شرمندهام داداش. نفهمیدم چی شد یهو کنترلم رو از دست دادم اون کار رو کردم.
علیرضا ضربهای به بازوش زد و گفت:
- منم بودم کسی جلوم میگفت زنم، ادم درستی نیست همین کار رو میکردم... . زن و مردش هم برام فرقی نداشت. حالا درسته بین تو و ترنم چیزی نیست دیگه اما این چیزی از گذشتتون کم نمیکنه و دلیل نمیشه خواهر من دهنش رو باز کنه و هرچی خواست بگه. امشب چنان آبروریزی به بار آورد که اون موقع که زدی تو گوشش گفتم ای کاش چند سال پیش خودم این توو گوشی رو زده بودم بهش که ادم میشد... .
آراد: شرمنده نکن من رو بیشتر... کارم درست نبود که دست روش بلند کردم. میگم وقتی حرف بیخود دربارهی ترنم زد مغزم کار نداد دیگه، نفهمیدم ضعیفه است جلوم اینا رو میگه، یا یه مرده گردن کلفت.
علیرضا: دشمنت شرمنده، من برم دیگه.
آراد: کجا؟ میذارم من مگه جایی برین؟ یه چیز گفتم، بمون امشب رو
علی رضا: میگم که چمدونهامون هم ما بستیم منتها چون گفتی صبر کن موندم تا برگردی ببینم چی شده و بعد برم در هر صورت من امشب برمیگشتم.
آراد: نه شما که خیلی نموندین چند روز باش حالا.
علیرضا: از شما زیاد رسیده به ما. قربون محبتت داداش ولی بریم بهتره نمیخوام بیشتر از این خدایی نکرده رسوایی به بار بیاره. دلمم درست نیست تنها راهیه اصفهانش کنم
آراد: حداقل شب رو بخواب صبح برین.
علیرضا: عادت دارم من به رانندگی تو شب.
دیدم حرفهاشون دیگه جذابیتی نداره اونجا رو ترک کردم. دمغ بودم حسابی، رفتم تو اشپزخونه. وسایلهام اونجا بودن. دلم میخواست برگردم خونه دیگه. اینجا موندن رو دوست نداشتم، بیشتر هم دلیلش آراد بود. با اینکه از من حمایت کرده بود ولی باز هم ته دلم رضا نبود. نمیدونم چه مرگمه! گلی خانم و دخترا همه نزدیک درب آشپزخونه مخفی قایم شده بودن و گوش میکردن ببینن چی میگن. تو دلم بهشون پوزخندی زدم، چه دل خوشی دارن اینا که سرگرمیشون فال گوش وایسادنه. همینها خوبن اصلاً، فارغ ز غوغای جهان که میگن همین دسته از افرادن اصلا. با دیدن من گل از گلشون شکفت، به سمت لباسام میرفتم که مینا گفت:
- اخیش جیگرم حال امد.
زهره: والا که خوبش شد.
زهرا دستش رو جلو دهنش مشت کرد و گفت:
- عهعه دخترهی پررو رو نگاه کنا. عجب ادمی بود واقعا!
مبینا: وای که دست آراد خان درد نکنه، کاش یکی هم به جای من زده بود بهش.
گلی: مبینا!
آخرین ویرایش: