جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,828 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
سمت من و ادامه داد:
- از شما هم عذر می‌خواهم ترنم خانم، فکر می‌کردم حالش خوب شده اما متاسفانه مثل این‌که این‌طور نبوده. داداش، ما می‌خواستیم همون سر شب بریم منتها زنگ زدی گفتی بمون موندم، بازم شرمنده‌م، نمی‌دونم چی بگم اصلاً. موندم تو کارهایی که انجام میده والا به‌خدا بابا دیگه از پسش برنمیاد، مامان داره دق می‌کنه.
کلافه چشماش رو مالید و ادامه داد
- اینا چیه من دارم میگم؟! بگذریم... من برم کمکشون که چمدون‌ها رو بیاریم.
آراد دستش رو کشید. کلافگی از سر و روی اون هم می‌بارید، مشخص بود که از حرف و حرکتی که زده پشیمونه. نگاهی به منی که هم‌چنان بی‌حرف نظاره‌گرشون بودم انداخت و گفت:
- من شرمنده‌ام داداش. نفهمیدم چی شد یهو کنترلم رو از دست دادم اون کار رو کردم.
علیرضا ضربه‌ای به بازوش زد و گفت:
- منم بودم کسی جلوم می‌گفت زنم، ادم درستی نیست همین کار رو می‌کردم... . زن و مردش هم برام فرقی نداشت. حالا درسته بین تو و ترنم چیزی نیست دیگه اما این چیزی از گذشتتون کم نمی‌کنه و دلیل نمی‌شه خواهر من دهنش رو باز کنه و هرچی خواست بگه. امشب چنان آبروریزی به بار آورد که اون موقع که زدی تو گوشش گفتم ای کاش چند سال پیش خودم این توو گوشی رو زده بودم بهش که ادم میشد... .
آراد: شرمنده نکن من رو بیشتر... کارم درست نبود که دست روش بلند کردم. میگم وقتی حرف بیخود درباره‌ی ترنم زد مغزم کار نداد دیگه، نفهمیدم ضعیفه است جلوم اینا رو میگه، یا یه مرده گردن کلفت.
علی‌رضا: دشمنت شرمنده، من برم دیگه.
آراد: کجا؟ می‌ذارم من مگه جایی برین؟ یه چیز گفتم، بمون امشب رو
علی رضا: میگم که چمدون‌هامون هم ما بستیم منتها چون گفتی صبر کن موندم تا برگردی ببینم چی شده و بعد برم در هر صورت من امشب برمی‌گشتم.
آراد: نه شما که خیلی نموندین چند روز باش حالا.
علی‌رضا: از شما زیاد رسیده به ما. قربون محبتت داداش ولی بریم بهتره نمی‌خوام بیشتر از این خدایی نکرده رسوایی به بار بیاره. دلمم درست نیست تنها راهیه اصفهانش کنم
آراد: حداقل شب رو بخواب صبح برین.
علی‌رضا: عادت دارم من به رانندگی تو شب.
دیدم حرف‌هاشون دیگه جذابیتی نداره اون‌جا رو ترک کردم. دمغ بودم حسابی، رفتم تو اشپزخونه. وسایل‌هام اون‌جا بودن. دلم می‌خواست برگردم خونه دیگه. این‌جا موندن رو دوست نداشتم، بیشتر هم دلیلش آراد بود. با این‌که از من حمایت کرده بود ولی باز هم ته دلم رضا نبود. نمی‌دونم چه مرگمه! گلی خانم و دخترا همه نزدیک درب آشپزخونه مخفی قایم شده بودن و گوش می‌کردن ببینن چی میگن. تو دلم بهشون پوزخندی زدم، چه دل خوشی دارن اینا که سرگرمیشون فال گوش وایسادنه. همین‌ها خوبن اصلاً، فارغ ز غوغای جهان که میگن همین دسته از افرادن اصلا. با دیدن من گل از گلشون شکفت، به سمت لباسام می‌رفتم که مینا گفت:
- اخیش جیگرم حال امد.
زهره: والا که خوبش شد.
زهرا دستش رو جلو دهنش مشت کرد و گفت:
- عه‌عه‌ دختره‌ی پررو رو نگاه کنا. عجب ادمی بود واقعا!
مبینا: وای که دست آراد خان درد نکنه، کاش یکی هم به جای من زده بود بهش.
گلی: مبینا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
مبینا: عه گلی جون بد میگم؟ ندیدی می‌خواست اقا رو بندازه به جون این طفل معصوم؟ نامرد می‌خواست میونه‌ی این دوتا رو بهم بزنه
گلی: چی بگم والا مادر؟! ادم می‌مونه بعضی وقت‌ها تو بحر این‌جور ادم‌هایی که انقدر دل و قلبشون سیاهه... .
داشتم کتم رو تن می‌کردم که شقایق اومد داخل. همه ساکت شدن، لبخندی بهش زدم و نزدیکش شدم.
شقایق: ترنم جون واقعا شرمندتیم من و علیرضا... .
دستاش رو گرفتم و گفتم:
- شما واسه چی؟ اونی که باید شرمنده باشه ک.سِ دیگه‌ایه.
شقایق: نه خوب ما نباید می‌آوردیمش باخودمون.
- کف دستتون رو که بو نکرده بودین.
شقایق: من یه حدس‌هایی زدم وقتی آراد گفت بمونیم اما چه کنم که شوهرم تا همین امشب چشمش به حساب نیومده بود، منتها از امشب به بعد خواهرش رو شناخت.
- زشت شد خیلی... آراد رو که می‌شناسید، وقعاً ادمی نیست که دست رو زن بلند کنه. امشب حالش اصلاً خوب نبود، حرف‌ها و حرکات ستاره هم بدتر جری ترش کرد.
- اتفاقا خیلی هم بد نشد. شوهر منم امشب یه تلنگری خورد، فهمید خواهرش عجب ادمیه و چه نقشه‌ کشیه. خدا می‌دونه اون‌جا چه‌کار‌ها که نمی‌کنه با منِ بدبخت و اینا هیچی بهش نمی‌گن. خسته شدم بخدا، دست آراد درد نکنه رسوا کرد این رو.
ببین چه به سر این بدبخت اوردن که این‌جوری خوشحال شده‌ای بابا! بحث خواهر شوهر زن‌داداش که میگن این‌جا صدق می‌کنه. ستاره واقعاً خواهر شوهر بازی درمیاره و خدا به فریاد این دختر برسه.
- در هر صورت، هم من هم علیرضا باز هم ازت عذر می‌خواییم.
- این چه حرفیه بابا؟! بی‌خیالش فراموش کن اصلاً.
لبخند دوستانه‌ای زد و رو به دخترا و گلی خانم گفت:
- از شما هم معذرت می‌خوام اگه حرفی زد و یا کاری خواهر شوهرم کرد. شرمنده‌تونم.
گلی‌خانوم: این چه حرفیه دخترم دشمنت شرمنده گلم.
شقایق: ممنونم ازتون.
گلی خانوم: کاری نکردیم که ما انجام وظیفه بوده.
شقایق لبخند مهربونی به گلی خانم زد، رو کرد به سمت من:
- خوب خواهری خوبی بدی دیدی حلال کن که ما داریم می‌ریم.
بغلش کردم و گفتم:
- بیا بازم این‌جا
خندید و گفت:
- یه بار امدیم واسه هفت جد و آبادمون بس بود! حیثیت نذاشت این دختر واسمون‌‌.
از آغوش هم جدا شدیم. متقابلا منم خندیدم و گفتم:
- بدون خواهر شوهر بیا دفعه‌ی بعدی.
- والا دیگه گو*ه بخورم جایی برم و این رو پشت سرم راه بندازم.
صدای علیرضا از بیرون اومد:
- شقایق جان! اومدی؟
شقایق: من دیگه برم.
سری تکون دادم و گفتم:
- من دیگه بیرون نمیام، نمی‌خوام باهاش روبه‌رو بشم. از طرف من از علیرضا عذرخواهی کن و بگو آراد کاری که کرد واقع دست خودش نبوده... .
شقایق: می‌دونم، اون هم می‌دونه. آراد کاری که کرد دست دلش بود، اون هنوز تو رو دوست داره و غیرتش برنمی‌داره کسی جلوش بدت رو بگه.
افزایش جریان گردش خون توی بدنم رو حس کردم. شقایق لبخندی به منِ مات برده زد و رفت. حقیقتاً این‌قدر صریح و واضح حرفش رو زد که موندم چی بگم، آخه آرد چرا این‌جوری می‌کنی؟ چرا جوری رفتار می‌کنی که همه فکر کنن من رو دوست داری ولی پیش من نه حرفی می‌زنی و نه کاری می‌کنی؟ هرچی هرکی بگه مهم نیست، شاید درست باشه ولی اصل اون که خودِ آراد بیاد یه چیزی بگه. ترجیح دادم نرم بیرون تا اول اون‌ها برن و بعدش این‌جا رو ترک کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
به محض صدای استارت ماشین از جام بلند شدم. با دخترا و گلی خانم خداحافظی کردم و بیرون زدم. آراد نزدیک در بود، لحظه‌ی آخر علیرضا بوقی زد و ماشینش از دروازه‌ی آهنین رد شد. آروم و محکم با سری پایین افتاده قدم برداشتم سمت در. بخشکه این شانس. اصلاً حواسمم نیستا، من که ماشین ندارم. مجبورم با اسنپ برم. سرم هم‌چنان پایین بود و داشتم به این فکر می‌کردم که ایا این موقع شب اسنپ یا تاکسی گیرم میاد یا نه که بازوم اسیر پنجه‌ی محکمی شد. برگشتم، با اخم‌های نه چندان گره‌ خورده داشت نگاهم می‌کرد:
- کجا به سلامتی؟
صاف ایستادم و دستم رو از دستش رها کردم.
- اگه اجازه بدی خونه.
جا خورد از لحنم، خودمم انتظار چنین چیزی رو نداشتم اما چه کنم که دلخورم از دستش. اخم‌هاش رو کشید تو هم و یه دور اطراف رو از نظر گذروند. چه‌قدر سیاهی شب چشم‌هاش تو شب مخوفه و چه‌قدر این سیاهی، سیاهه! اصلاً اسمون شب رو خجل می‌کنه این تاریکی و سیاهی. با نگاهش غافل‌گیرم کرد، مخوف بودن چشماش واقعاً... .
- تو که ماشین نداری. با چی میری؟
ابداً و اصلاً دلم نمی‌خواست بهش رو بدم.
- با اسنپ میرم.
یا خوده خدا! چرا انقدر اخماش رو کشید تو هم؟
- این وقت شب؟ با اسنپ؟!
- حالا چه فرقی می‌کنه؟ تاکسی یا اسنپ، با یه کدومش میرم دیگه.
- حرف من این نیست... .
سکوت کردم ببینم منظورش چیه، خودش ادامه داد:
- اون دوست پسر بی‌غیرتت کجاست که تو این وقت شب باید با اسنپ برگردی خونه؟
چه‌قدر امشب شوک به من وارد میشه. این الان خیلی صریح و واضح به متین توهین کرد؟! آره دیگه، گفت "دوست پسر بی‌غیرتم" حالا واقعاً توهین کرد یا واقعیت رو گفت؟ نمی‌دونم، یعنی اگه زنگ بزنم به متین میاد دنبالم؟ معلومه که نه، خوب این دلیل بر بی‌غیرتی میشه؟ این رو نمی‌دونم دیگه. جوابی نداشتم بدم بهش، خیره به چشم‌های رنگ شبش فکر می‌کردم ببینم چی می‌تونم بگم.
- نمی‌خواد بری. بمون این‌جا امشب رو، صبح برو.
چی؟ نه‌نه اصلا‌‌‌ً، این جناب باید بفهمه از دستش دلخورم. اخم‌هام رو مثل خودش کشیدم تو هم و گفتم:
- نه می‌خوام برم.
- چرا؟ خوب بمون صبح برو دیگه.
- دلم نمی‌خواد بمونم این‌جا.
عمیق و معنادار نگاهم کرد.
- خیلی خوب خودم می‌رسونمت. صبر کن برم سوییچ رو بیارم‌.
خواست بره سمت ساختمان. راستش بدم نمی‌اومد که ببرتم اما برای این‌که بحث کنم باهاش گفتم:
- لازم نکرده.
برگشت، با یه من عسل هم نمیشه قورتش داد، چنان اخماش درهمه که خدا می‌دونه. مثل این‌که جواب داد، دوست داشتم باهاش بحث کنم، یه دعوای حسابی. جنگ‌جو شدم ها!
سرش رو به معنی چی میگی تکون داد که گفتم:
- لزومی نداره من رو ببری... خودم میرم
جدی شد.
- بی‌غیرت نیستم که بذارم این موقع شب تک و تنها از خونه‌م یه دختر بزنه بیرون دنبال اسنپ و تاکسی بگرده که آیا گیرش بیاد یا نیاد که حالا خودش گیره چند تا گرگ و آدم کثیف بی‌اوفته یا نیوفته
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
حرصی خندیدم و گفتم.
- آها واسه هر دختری که بیاد خونه‌ت انقدر دلسوزی می‌کنی دیگه؟
جدی شدم و چاشنی حرص ادامه دادم.
- اما خوشبختانه باید بگم من هر دختری نیستم و نیازی هم به نگرانی و محافظت تو ندارم. خودم از پس خودم برمیام.
درکمال تعجب خندید. چشه این؟ حرصم بیشتر هم شد. چه‌قدرم که قشنگ می‌خنده ناکس، مردونه و جذاب. اَه! بابا به من چه که قشنگ می‌خنده یا نه. ارزونیه همون دخترا... . با حرص نگاهش می‌کردم. خوب که خندید زل زد بهم، اثار خنده هنوزم تو صورتش بود. اخم‌هام رو بیشتر تو هم کشیدم، حقشه بزنم ردیف صاف دندون‌های سفیدش رو بریزم تو حلقش که دیگه نتونه جلو کسی بخنده. چشم غره‌ای حواله‌ش کردم. پشت بهش کردم و راه افتادم برم. قدم سوم رو برانداشته بودم که غرید:
- ترنم!
وقت‌هایی که اسمم رو این‌جوری صدا میزد خیلی خوشم می‌اومد. دلم می‌خواست بیشتر حرصش بدم تا اون تشدیدِ روی ترنم رو محکم‌تر تلفظ کنه. بی‌این‌که برگردم وایسادم، صدای قدماش رو شنیدم
- کوچولوم...؟
جوابش رو ندادم. دوباره به من گفت کوچولو این؟
- حساس شدی؟
بازم سکوت کردم، پشتم اما بافاصله‌ی کم ایستاد. بدون هیچ تماسی دم گوشم گفت:
- تو... .
مکثی کرد، ووی از هرم داغ نفساش قلقلکم می‌شد. این‌بار با اون تن صدای بم و مردونه‌ش دلم رو زیرورو کرد:
- دلمی! یه وقتا حس می‌کنم چه‌جوری بدون تو زندگی می‌کردم؟! اخه تو زندگیمی.
چشمام گشادتر از این نمی‌شد. ازم فاصله گرفت و اومد جلوم ایستاد، مثل سکته‌ای ها نگاهش می‌کردم، حس می‌کردم لبخند رو لباشه، مخصوصاً هم که اخم نداشت. الان به من گفت زندگیشم؟ این یه مدل اعتراف به دوست داشتن نبود؟ بود دیگه! مگه نه؟ سرش رو کج کرد. تازه به خودم اومدم، مثل بز زل زده بودم بهش. وای! سریع نگاهم رو ازش دزدیم و اخم کردم.
- حسود نبودی تو که.
سرم رو همون لحظه بالا آوردم.
- من حسود نیستم.
تک خندی زد. چشم غره‌ای بهش رفتم و خواستم راهم رو ادامه بدم که مانع شد. گرفتم و سرجام برم گردوند.
- بعد میگه من حسود نیستم.
- چیزی گفتم مگه؟
- عمه منه اخماش رو کشیده تو هم داره باهام این‌جوری حرف می‌زنه؟
گره ابروهام رو شل کردم اما حرفی نزدم. گوشه‌ی شالم رو گرفتم تو دستم شروع کردم با ریشه‌هاش بازی کردن.
- دلخوری ازم؟
هه! تازه می‌پرسه دلخوری؟
- خودت چی فکر می‌کنی؟
- قهر نکن با من... .
رو ازش گرفتم و چرخیدم سمت تاریکی حیاط. نزدیک اومد، چونم رو گرفت تو دستش و وادارم کرد نگاهش کنم.
اخم داشت اما می دونستم دلیل این اخم‌ها رو. خودش هم اعتراف کرد:
- بدم میاد وقتی حرف می‌زنم نگاهم نمی‌کنی و نگاهت رو می‌دزدی ازم.
دلم می‌خواست بخندم ولی خودم رو کنترل کردم.
- کارم اشتباه بود می‌دونم... .
به صلاح بود تا زمانی که داره حرف می‌زنه و دلیل میاره سکوت کنم. کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:
- نباید اون‌طوری باهات حرف می‌زدم... .
فقط نگاهش می‌کردم، بدون هیچ انعطافی. خودش هم می‌دونه پس دلیل دلخوریم رو! چه خوب ولی که می‌فهمه، هستن ادم‌هایی که دلت رو می‌شکنن و نمی‌فهمن، حتی وقتی بهشون میگی قبول نمی‌کنن که اون حرف چه‌قدر واسه تو بد و سنگین تموم شده.‌‌ اصرار بر این هم دارن که ما که منظوری نداشتیم
کنایه‌وار اما غمگین گفتم:
- فقط نباید این‌طوری حرف می‌زدی؟
- هوف... ترنم می‌دونم، نباید اصلاً به خودم اجازه می‌دادم که اون فکر رو در موردت بکنم. می‌دونم چه‌قدر اون حیون رو دوست داری.
- اما همون اول جوری برخورد کردی که انگار باور کردی!
- توهم بودی همین‌کار رو می‌کردی. مخم کار نمی‌داد خودت که دیدی چه‌قدر حال اون حیون زبون بسته بد بود. خودت که می‌دونی من چه‌قدر اون حیون رو دوست دارم. خوب یه لحظه فکر نکرده و نسنجیده یه کاری کردم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- ولی تو حرف اون دختر باور کردی.
دستی دور دهنش کشید و گفت:
- اما دیدی که تا دکتر گفت مسمومیت از چی بوده چه برخوردی داشتم با اون.
- اگه مسمومیت از الکل نبود و یا ندیده بودیش باور می‌کردی من کردم این‌کار رو؟
- معلومه که نه! من اون لحظه فقط یه چیزی گفتم، انقدر عصبی بودم که نمی‌فهمیدم.
- اگه هیچ‌وقت نمی‌فهمیدی چی؟ می‌خواستی چی‌کار کنی با من؟
خسته چشماش رو بست و نفسش رو فوت کرد بیرون:
- ترنم واقعا معذرت می‌خوام.
- تو حرف ستاره رو باور کردی. تو توی یک لحظه جوری رفتار کردی با من که انگار هیچ اعتمادی به من نداری و نداشتی.
کلافه دستش رو اول بین موهاش کشید و بعد دستاش رو زد به پهلوش گفت:
- نه این‌طور نیست من فقط یه لحظه کنترل خودم‌ رو از دست دادم. نفهمیدم‌‌ میگم چی‌شد.
- می‌تونستی بعداً خودم رو تنها یه جا گیر بیاری و بپرسی. کی تا حالا تفره رفتم از سوال پیچ کردنات که اون‌جوری حرف زدی باهام؟
- اشتباه کردم.
به قدری محکم و صادق گفت که لال شدم. از قیافه‌ش کلافگی و از چشم‌هاش پشیمونی می‌بارید.
- معذرت می‌خوام ترنم ببخش من رو.
سرم رو دوباره انداختم پایین و بازی کردن با ریشه‌های شالم رو از سر گرفتم.
- من رو می‌بخشی؟
دلم می‌خواست هی ادامه بده و بیشتر نازم بده. نزدیکم اومد. دست‌هام رو تو دستای داغ و گرمش گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم:
- من طاقت این رو ندارم که نگاهم نکنی یا حرف نزنی باهام. دیگه چه برسه به این‌که قهر کنی با من کارم اشتباه بود. بگم غلط کردم راضی میشی؟ دیدی که چه‌طور ازت دفاع کردم جلوش. من به‌خاطره تو، واسه اولین بار تو زندگیم دست بلند کردم رو زن بعد تو نمی‌خوای ببخشی من رو واسه یه خطا؟!
خوب راستش دل خودمم نمی‌اومد. بیشتر از این اذیتش کنم. یه جوری هم مظلوم حرف میزد دل ادم ریش میشد. ای بابا باشه بخشیدمش!
- خیلی خوب باشه... بخشیدمت.
- آشتی؟
- بچه‌م مگه قهر کنم.
با رویی باز و خندون گفت:
- یعنی امشب رو می‌مونی؟
- معلومه که نه... .
باز دوباره قیافه‌ش درهم رفت.
- چرا؟
با یادآوری حرف‌های چند دقیقه قبلش گفتم:
- خودم خونه دارم. نازی نیست بمونم این‌جا. درضمن از پس خودمم برمیام، نیازی به حمایت تو ندارم.
فهمید دارم به چی اشاره می‌کنم. گوشه‌ی چشماش چین افتاد و نگاهش شیطون شد:
- اره تو که صد البته می‌تونی از پس خودت بربیایی. به هرحال تو بوکسری فرق می‌کنی با بقیه دخترا، اون‌ها ضعیف هستن. ظریفن تو ماشالا یه یلی هستی واسه خودت.
حرصم گرفته بود دوباره از حرف‌‌هاش. می‌دونستم داره از عمد این‌جوری میگه‌ ها ولی دست خودم نبود.
- خجالت نکش یهو به من بگو خرس گنده.
مسخره‌طور اداش رو دراوردم:
- اونا ضعیفن، ظریفن.
نمی‌دونم حین گفتن این جملات قیافم رو چه‌جوری کرده بودم که منفجر شد از خنده... ای داد! حیثیتم رو که به باد دادم. خجالت زده سرم رو انداختم پایین و لبم رو به دندون گرفتم. بین خنده گفت:
- تا حالا... هیچ‌ک.س... انقدر خوب... ادام رو درنیاورده بود... .
با یه تک‌خند به خودش مسلط شد و ادامه داد:
- یعنی هیچ‌ک.س جرأتش رو نداشته ولی خوب راست گفتم دیگه. خداییش تو از اون دخترای نازک نارنجی مامانی نیستی.
چشم غر‌ه‌ای بهش رفتم که گفت:
- وقتی میگم حسودی نگو نه.
خواستم حمله‌ور بشم بهش اون چشم‌هاش رو از کاسه دربیارم که تسلیم شد و دستاش رو برد بالا.
- باشه‌‌باشه بابا نزنمون.
اخم کردم و گفتم:
- خیلی خوب حرف‌هات رو زدی، عذر خواهیت هم کردی، من دیگه برم.
بازوم رو گرفت و خیره به چشم‌هام گفت:
- دختر کجا بود اخه؟ نمی‌شناسی منِ مغرور رو؟ من و نگرانی واسه یه دختر؟!
- ولی بودن کسایی که قبلاً زیاد می‌اومدن این‌جا.
نمی‌دونم چرا ولی گفتن این حرف دست خودم نبود ولی تیری بود که رها شده بود. رهام کرد، جدی شد و گفت:
- مهم زندگیمه نه خونه‌م، که نیستن. نه تو خونه‌م و نه تو زندگیم اما... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
هستن کسایی که تو زندگیتن. انتظار هر چیزی رو داشتم به جز این. با این حرف بهم فهموند گذشته، گذشته و مهم الانه که متین تو زندگی منه... .
نمی‌دونستم دیگه چی باید بگم. خوب، حرفی هم نداشتم که بگم... .
- بگذریم، بعداً مفصل باید حرف بزنیم در این باره چون خودم رو موظف می‌دونم که توضیح بدم درمورد گذشته‌م اما الان نه، اونقدری خسته‌م که اگه ولم کنی همین‌جا خوابم می‌بره. دلم می‌خواد مثل دوتا ادم عاقل و بالغ بشینیم جدی کلی جرف بزنیم و یخامون رو وا بکنیم ولی الان تایمش نیست، یعنی کشش رو ندارم. مغزم خوابه، تمام بدنم هم کوفته‌ است.
تازه آثار خستگی رو می‌تونستم تشخیص بدم از قیافه‌ش، چشم‌های قرمزش نشون می‌داد چقدر خوابش میاد. باز دوباره تلخ شده بود، درصدش کم بود ولی می‌فهمیدمش. دلم نیومد اذیتش کنم، فقط سری تکون دادم و گفتم:
- باشه... شب بخیر. برو بخواب. منم میرم.
جدی و اخمو گفت:
- اون‌وقت فکر می‌کنی اگه بذارم تنها از این خونه این موقع شب بری خوابم می‌بره؟ تا صبح عقلم رو از دست ندم از فکر و خیالت خیلیه، وایسا برم سویچ رو بیارم برسونمت.
- خسته‌ای اخه، میرم با اس... .
با نگاهی که بهم انداخت ادامه حرفم رو تصحیح کردم:
- خوب با احمد (راننده‌ش) میرم
- لازم نکرده نصف شبی با مرده غریبه این‌ور اون‌ور بری گفتم بمون خودم می‌برمت.
هم‌چین میگه مرد غریبه حالا انگار خودش شوهرمه. لاالااله‌الله... . رفت و از پشت نظاره‌گرش شدم. لبخندی روی لب‌هام نشست، چه خوبه وجود چنین افرادی توی زندگی ادم. فرقی نداره جنسیت اما اگه کسی باشه این‌جوری حواسش بهت باشه چه‌قدر خوبه.
تو مسیر هیچ حرفی نزدیم. در سکوت مطلق خیابون‌ها رو طی کردیم تا بالاخره رسیدیم به خونه‌ی من. موقع خداحافظی بهم گفت مواظب خودم باشم. منم تنها به لبخندی اکتفا کردم و رفتم. اونقدری خسته و کوفته بودم که به محض فرود اومدنم روی تختم خوابم برد. حتی حس و حال لباس عوض کردن هم نداشتم... .
***
(یک هفته بعد)
امروز توی شرکت یه جلسه‌ی مهم تشکیل میشه و حضور منم اجباریه. طبق معمول یه تیپ کاملاً رسمی زدم و از خونه زدم بیرون با حوصله‌ی تمام اما با سرعت رانندگی کردم تا برسم به شرکت. آراد پیام داده بود که حضورت امروز مهمه و باید باشی. خدا می‌دونه باز این توکلی چه خوابی دیده واسه شرکت.
متاسفانه گیر ترافیک افتادم و دقیقاً یک ساعت و نیم الاف شدم، قید جلسه رو زدم چون حدود نیم ساعتیش گذشته بود. عجیب بود واسم چرا موبایلم زنگ نمی‌خوره و آراد تماس نمی‌گیره، با این حال وقتی رسیدم سریع سوار اسانسور شدم و رفتم بالا. مومنی پشت میزش نشسته بود وقتی من رو دید از جاش سریع بلند شد:
- سلام خانوم.
- سلام... جلسه تموم شد؟
- والا خانم محبی تماس گرفتن گفتن نمی‌تونن بیان آراد خان هم کلاً جلسه رو کنسل کردن. نفس آسوده‌ای کشیدم... بی‌خودی عجله کردم ها.
- باشه مرسی.
اومدم برم داخل اتاقم که گفت:
- ام... چیزه... آراد خان فرمودن وقتی اومدین بگم بهتون که برین پیشش، اقا متین هم داخلن... .
متعجب سری تکون دادم و رفتم به سمت اتاق آراد، تقه‌ای زدم و دستگیره رو کشیدم و وارد شدم.
- سلام.
آراد سری واسم تکون داد، متین متعجب و هول زده از جاش بلند شد:
- اِ! سلام تو کی امدی؟
از این شتاب زدگیش جاخوردم.
- همین حالا... این‌جا چی‌کار می‌کنی تو؟
روبه آراد ادامه دادم:
- وکنسل کردی جلسه رو؟
آراد: اره محبی زنگ زد گفت پدرش فوت شده
- ای داد... چرا؟
روی مبل کنار متین روبه‌روی آراد نشستم.
آراد: سرطان داشت بنده خدا، چندسالی بود خونه نشین شده بود.
متاثر گفتم:
- خدا رحمتش کنه. کی خاکسپاریشه؟
آراد: بعد‌ازظهر.
سری تکون دادم و رو کردم به سمت متین، تو فکر بود حسابی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
در اصل اصلاً حواسش این‌جا نبود. مشخصه ذهنش درگیره یه چیزه مهمه. اخه حتی جواب سوال منم نداد. دستم رو جلوش تکون دادم که به خودش اومد و گفت:
- ها! چیزی گفتی؟
خندیدم و گفتم:
- نیستی این‌جا متین... خوبی؟
لبخندی زد و نگاهی به آراد انداخت. حس کردم داره با نگاهش به آراد چیزی میگه. متعجب نگاهی به آراد انداختم. خیلی خصمانه با اخم داشت نگاهش می‌کرد. وا چشونه این‌ها؟ دوباره نگاهم رو دوختم به متین و پرسیدم:
- چیزی شده؟ واسه چی اومدی این‌جا؟
متین: هیچی همین‌جوری... .
مشکوک نگاهم رو بین این دوتا مرد عجیب چرخوندم و گفتم:
- امروز شما دوتا حسابی مشکوکینا. چی می‌گفتین قبلش؟ ادامه بدین بحثتون رو ببینم.
متین: چیزی نمی‌گفتیم، یه حال و احوال پرسی ساده.
حس کردم یه کم هول شد. نگاهم روبه سختی ازش گرفتم و منتظر نگاه کردم به آراد.
- دو کلوم حرف حساب و مردونه.
جفت ابروهام پرید بالا:
- من نفهمیدم اخرش یه حال و احوال پرسی ساده یا دو کلوم حرف حساب و مردونه؟
آراد: تو فکر کن تلفیقی از هردو.
متین: گیر دادی‌ ها! عزیزم، چه حرفی می‌تونیم داشته باشیم جز کار من و آراد آخه؟
آراد خندید البته بی‌شباهت به پوزخند نبود:
- راست میگه اگه غیر از این بود می‌فهمیدی.
- اما من حس می‌کنم شما دوتا دارین یه چیزی رو از من مخفی می‌کنید، حالا چه چیزی رو خدا می‌دونه.
متین: نه عزیزم، چیزی نیست.
دستش رو انداخت دور شونم و من ربه خودش چسبوند. سعی کردم با آراد چشم تو چشم نشم ولی می‌تونستم نگاه سنگین اخم دارش رو خودمون رو حس کنم.
متین:
- خوب خانومم، خوبی شما؟ میگم نظرت چیه یه مسافرتی گردشی چیزی بریم؟
- وا متین ما اون هفته ویلای لواسون بودیم.
متین:
- نه عشقم، اون دسته جمعی بود. یه دو نفری منظورمه.
خجالت زده با چشم اشاره‌ای کردم به آراد که یعنی حواست باشه چی میگی. اما دیدم مستانه خندید. وا چشه این؟! این حرکات و این حرف‌ها. اون هم جلو جمع ازش بعیده.
متین: عشق خجالتی من اوکی. عزیزم بعدا باهم حرف می‌زنیم.
شوک بعدی و اصلی رو وقتی وارد کرد که قبل از پاشدن صورتم رو بوسید، چشمکی زد و گفت:
- شب منتظرتم.
یا خدا، این حیا سرش نمی‌شه؟ چشه؟! چرا جو گرفتَتِش؟
شرمگین لبخندی زدم. رو کرد سمت آراد و گفت:
- خوب داداش برم من کلی کار ریخته رو سرم، بعد حرف می‌زنیم باهم
آراد از چیزی که فکر می‌کردم اخموتر و وحشتناک‌تر شده بود. سرش رو تکون داد و حرفی نزد. متین بی‌حرف عقب‌گرد کرد و رفت. صبر کن ببینم این قیافه‌ی برزخی آراد دلیلش متین؟ آره دیگه چه دلیلی می‌تونه داشته باشه! نمی‌دونم چرا جدیدا حس می‌کنم آراد حتی می‌خواد سایه‌ی متین رو با تیر... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بزنه! جوابی جز وجودش تو زندگی من می‌تونه باشه؟ قطعاً نه. آها پس بگو چرا یهو جنی شد، به خاطره این بوسه‌ی لحظه‌ی اخری بود. با اخم داشت نگاهم می‌کرد. با نیش باز از جام بلند شدم، به صندلیش لم داده بود و دستاش رو روی شکمش توهم قفل کرده بود. جلو رفتم و دستم رو گرفتم به لبه‌ی‌ میزش، خم شدم و سرکی توی برگه‌هاش کشیدم.
- راستی جلسه امروز اصلا درباره‌ی چی بود؟
نگاهش کردم، با چشم‌های ریز شده مشکوک نگاهم می‌کرد. تکون ناگهانی خورد و از جاش بلند شد. میز رو دور زد و اومد رو مبل‌های وسط سالن نشست. دلم عجیب شیطونی کردن می‌خواست، نمی‌دونم چرا جدیداً دوست دارم حرصش رو دربیارم یا سربه‌سرش بذارم. برگشتم به سمتش، دست‌هام رو از پشت بند میز کردم و با یه حرکت خودم رو کشیدم بالا. رو میزش نشستم، چه‌قدر حال می‌داد جلو رییس سرسخت و بداخلاقی مثل آراد جرأت نشستن رو میزش رو داشته باشی. دیدم هم‌چنان در سکوت نظاره‌ گرم هست دوباره پرسیدم:
- نگفتی... امروز واسه چی جلسه گذاشتین؟
نگاهی به طرز نشستم و سرتاپام انداخت و گفت:
- نمی‌دونم... محبی خواستار تشکیل جلسه شده بود که زنگ زد گفت.
- نمی‌تونم بیام و کنسل شد.
- اها!
دوست داشتم بیشتر حرف بزنیم، داشتم به این فکر می‌کردم چه‌جوری میشه چه بحثی رو باهاش باز کرد که خودش خیلی ناگهانی و بی‌ربط پرسید:
- رابطتت با متین چه‌جوره؟
این هم از شوک بعدی. فکر کنم این دوتا مرد امروز قصد سکته دادن من رو دارن، البته سوالش خیلی هم بد نیست، میشه باهاش سربه‌سرش بذارم و حرصش بدم.
با نیش باز و با هیجانی ساختگی گفتم:
- خیلی عالی، همه‌چی خیلی‌خوب پیش میره. چه‌طور؟
اخم‌هاش توهم رفت:
- یعنی حتی به کوچک‌ترین مشکلی هم نخوردین دیگه نه؟
- نه، دستت درد نکنه واقعاً اگه اون روز من و متین رو آشتی نمی‌دادی و باهام صحبت نمی‌کردی خیلی بد میشد.
- چرا اون‌وقت؟
- چون قطعاً من پشیمون می‌شدم که چرا مردی مثل متین رو رها کردم.
- اها یعنی میگی متین خیلی ادم خوبیه؟
- خیلی، یه جنتلمن به تمام معناست اصلا‌.
- دوسش داری؟
- دوست داشتن؟! عاشقشم.
چشماش رو ریز کرد و سرش رو کج. عصبی باید میشد قطعا الان، چرا نشد پس؟!
از جاش بلند شد و اومد به سمتم. استرس گرفتم ولی سعی کردم خونسرد باشم، تکونی به خودم و تغییری تو حالت نشستم ندادم. نزدیک‌تر که دیدم داره میشه فقط یه کم خجالت کشیدم و خودم رو جمع و جور کردم. عجب ها! امروز چرا خجالتی شدم من؟
دستاش رو کنارم روی میز گذاشت و روم خم شد، صورتش تو دوسانتی صورتم بود، نگاهی به دره بسته‌ی اتاق انداختم و یه‌کم خودم رو کشیدم عقب‌تر، صورتش هر لحظه جلوتر می‌اومد و چشمای من هرلحظه گشادتر.
نگاهش بین چشمام و جایی نزدیک صورتم در گردش و نوسان بود. وای خاک‌ بر سرم عقلش رو این از دست داده؟ چی‌کار داره می‌کنه؟
فقط یه میلی، فقط یه میلی لب‌هامون از هم فاصله داشت تا باهم برخورد کنه. با چشم‌های خمار شده نگاهم می‌کرد. نفس‌های داغش پوست لبم رو می‌سوزوند. آب دهنم رو ترسیده قورت دادم، ترسیده از این‌که یهو یکی بیاد داخل. دوباره نگاهی به در انداختم و مجدد خیره شدم به آسمون شب چشم‌هاش.
نمی‌دونم چی توی قیافم دیدم که عقب کشید و تک خندی زد. نه این خل شده قطع به یقین، خدا مرگم بده چرا من همون‌جور نشسته بودم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
حالا میگه تو که می‌گفتی من و متین خیلی با هم خوبیم و عاشقشم پس چرا وقتی نزدیکت میشم دست و پات رو گم می‌کنی؟ دست و پام رو گم کردم مگه؟! آره خدایی نمی‌دونم چی تو وجود این مرد هست که نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم در مقابلش، از خود بی‌خود میشم کلاً. البته حالا هم دیر نشده، خواستم عقب بکشم که سریع دستاش رو دوباره گذاشت ای‌نوَر و اون‌وَرم و مانع شد. سرش رو کج کرد و خیره به چشم‌هام حرف‌هایی رو زد که کم نبود از شنیدنش پس بی‌اوفتم.
- دور بر من نپلک، من یه گرگ زخمیم می‌خوام یه شهر رو به‌درم. اول از همه تو رو بیشتر از همه تو رو. دوست دارم اون مغز کوچیکت رو از جاش دربیارم بذارم زیره ذره‌بین. ببینم توش چی می‌گذره. می‌خوام کلِ این شهر رو بو بکشم. اول از همه تو رو چون بوی دلبری‌هات بینی‌م رو پر کرده. سر چی شرط بستی که هر بار واسه من انقدر گرون تموم میشه؟ هوم؟!
به معنای واقعی لال شده بودم و حرفی نداشتم واسه گفتن. خودش ادامه داد.
- که عاشقشی و رابطتتون خیلی‌خوبه هوم؟
- عاشقشی تو؟
بازم سکوت از جانب من. سرش رو نزدیک‌تر آورد اما این‌بار گونه‌ش رو به گونم چسبوند. ته ریشش رو کشید به لپم. ووی خدا دلم زیرو و رو میشد وقتی این‌کار رو می‌کرد. چشم‌هام رو بستم و لبه‌ی میز رو محکم‌تر فشردم. چسبیده به گوشم با اون تن صدای مردونه و جذابش گفت:
- می‌خوام یه اعترافی بکنم، می‌دونی اون شب من مسـ*ـت نبودم، اتفاقاً خیلی هم هوشیار بودم و خیلی‌خوب یادمه چی‌ها گفتم و چیکارها کردم. چشم‌هام یه لحظه باز شدن. چی؟! چی می‌گفت؟خوب حدسش رو می‌زدم ولی فکرشم نمی‌کردم که بیاد بگه دروغ گفته. دوباره ته ریشش رو کشید رو گونه‌ام. از قصد که نمی‌کرد این‌کار رو؟ می‌کرد؟ تو دلم غوغایی به پا بود... .
- اگه یادت باشه که می‌دونم هست گفته بودم وقت‌هایی که انگولک می‌کنی غیرتم رو که بعدش تازه به‌خوای به رخ بکشی قدرت رو که رگ‌ خوابم دستته، بلرز از من. بترس از خشمم نگفته بودم؟
بالاخره زبون باز کردم و گفتم:
-‌ گفته بودی مسـ*ـت بودی.
بدون مکث خیلی سریع جوابم رو داد:
- دروغ گفته بودم.
دوباره ریشش رو کشید به گونه‌ام و ادامه داد:
- اما الان شهامتش رو دارم که اعتراف کنم. ولی تو چی؟ تو شهامت و جرأتش رو داری که بگی این‌کارم دل‌ ضعفه می‌ندازه تو جونت؟ جراتش‌ رو داری بگی لذت می‌برم از این ‌کارت؟
ای داد بی‌داد که ترنم دستت واسش رو شده‌، خاک‌ بر سرت. خواستم عقب بکشم که سریع کمرم رو گرفت. آروم اما گیرا گفت:
- هیش! وایسا سرجات. هنوز حرف‌هام تموم نشده که.
الان در اصل من رو تو بغلش گرفته بود. حبسم کرده بود تو آغوشش یه جورایی
ادامه داد:
- وقتی می‌بینم اون احمق می‌بوستت اتیش می‌گیرم، خل میشم. عقلم رو از دست میدم. دلم می‌خواد تفنگم رو بردارم یه تیر بچکونم تو اون کله‌ی پوکش که تو رو مالِ خودم کنم. ترنم سرِ چی شرط بستی که هربار با نزدیک‌تر شدن به اون انقدر واسه من بد، گرون تموم میشی؟‌ ها؟! چرا هم‌چین می‌کنی با من؟
باید یه چیزی می‌گفتم منم، خودش با مرور خاطرات و حرف‌های گذشته این‌کار رو کرد پس چه خوبه منم همین‌کار رو بکنم:
- منم گفته بودم که چشم‌هام، صدام، دلبری‌هام، طنازی‌هام، همه و همه‌م داره صبرت رو لبریز می‌کنه. دارم دیونت می‌کنم. می‌دونی می‌فهمی اما به رو خودت نمیاری. چی شده حالا زبون باز کردی گله می‌کنی؟
فشار محکمی به پهلوم وارد کرد و خشن گفت:
- منم گفته بودم تو حق حرف زدن نداری. گفته بودم بوی دروغ میده حرف‌هات. گفته بودم از بوی دروغ‌هات حالم بهم می‌خوره. حالم رو بد نکن. مگه نه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:
- گفته بودم تا نه این بازی رو ادامه بده ولی صبر ندارم من دیگه. می‌دونی چرا؟ چون چهارتا تار و پود پوسیده از من باقی مونده بود که با کارهات دریدیشون، دریده‌ترین دختر بی‌شرم و حیا تو باش، درنده‌ترین مرد بی‌صبر من میشم.
خیلی مظلومانه پرسیدم:
- چی‌کار کردم مگه من؟
بدون فوت وقت جوابم رو داد:
- تو همین که نفس هم می‌کشی من رو مجنون‌تر می‌کنی.
سرم رو عقب کشیدم و زل زدم تو چشم‌هاش. لذتی داشت شنیدن این حرف‌ها از زبون آراد صبوری، لذتی داشت بدونی کارها و زحمت‌ها و از خودگذشتگی‌هات بالاخره جواب داده.
خواستن رو میشد از توی چشم‌های تب‌دارش خوند.تب داشت یا من این‌جور فکر می‌کردم؟ نه تب داشت. عجب اعترافی بود اما؛ واضح‌تر از این نمی‌شد بگه. نه این‌که نشه‌ ها، غرورش اجازه نمیده. مخصوصاً هم که من الان به طور رسمی تو یه رابطه‌م. کاری به این‌که خوبه یا بده این رابطه ندارم اما هست به هرحال چیزی و واقعاً هم دل و جرأت یا به قول خودش شهامت می‌خواد اعتراف کردن به این موضوع. رسماً گفت که من رو می‌خواد و چی از این بهتر برای من توی این موقعیت؟!رسماً اعلام کرد این خواستنِ و این دوست داشتنه رو و چه‌قدر جالب که هربار بعد از بوسیدن متین این اتفاق می‌افته‌‌‌، با یادآوری حرف‌های اون شب گفتم:
- گفته بودم خیلی حسودی اما نذاشتی حرفم رو... .
- هیس!
دستش رو گذاشت رو لبم که نتونم حرفم رو کامل کنم... .
- حرف هم که می‌زنی دلبری می‌کنی، می‌دونستی؟
گنگ نگاهش کردم که ادامه داد:
- نگاه نکن من رو این‌جوری، چون من وقتی نگاهمم می‌کنی خل میشم، صبرم رو از دست میدم. پس با این مدل نگاه کردن صبر من رو محک نزن که خیلی کم مونده تو کل این شهر بی‌صبریم رو جار بزنم. به حساب تک‌تک این دلبری‌های خوسرانه‌ت زودتر از چیزی که فکر کنی می‌رسم. اون‌وقت دلم می‌خواد بدونم اون‌موقع هم این‌جوری تو روم وایمیسی یا نه؟ جرأتش رو داری یا نه؟‌ فکر کردی نمی‌فهمم از قصد هم‌چین با من تا می‌کنی؟ فکر کردی نمی‌فهمم عشوه‌هات فقط واسه منه؟ اما نگران نباش جواب تک‌تکشون رو می‌گیری به زودی. الان هر دختره‌ دیگه‌ای بود باید از خجالت آب میشد می‌رفت توی زمین اما توی خیره سر پرروپررو زل زدی تو چشم‌هام که چی؟ فکر کردی نمی‌فهمم از قصد هم‌چین می‌کنی؟ با دست پس می‌زنی با پا پیش می‌کشی! می‌خوای قدرتت رو نشونم بدی؟ که ضعفم رو نشونم بدی؟ نگران نباش نوبت به منم می‌رسه، منم می‌تازونم صبر کن حالا... .
هم خنده‌م گرفته بود هم گیج بودم. نمی‌شه دوکلوم حرف هم زد، البته دو کلوم دو تا حرف درشته که می‌خوام بارش کنم اما نمی‌ذاره که. با تقه‌ای که به در خورد شش متر تو جام پریدم، دستاش شل شدن. ترسیده سریع از رو میز اومدم پایین و با فاصله ازش ایستادم. نگاهی اول به در و بعد به آرادی که خیلی اروم و خونسرد نظاره‌گر حرکات شتاب‌زده‌م بود کردم. آب دهنم رو به سختی قورت دادم، معنی‌دار نگاهم کرد و بعد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین