جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 30,848 بازدید, 691 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
باید یه‌جوری ارتباط می‌گرفتم باهاش.
و چه خوبه از در شوخی وارد بشم... .
اروم خندیدم و گفتم:
- هنوز هیچی نشده خسته شدین؟ خوبه امروز جلسه‌ی معارفه بود!
میثم:
- جلسه‌ی معارفه بود و توکلی انقدر وِر زد؟
این‌که این جلسه معارفه بود رو حدسی گفتم و یه چی پروندم؛ ولی مثل این‌که گرفت.
- کجاش رو دیدی؟ باید باهاش وارد بحث بشی تا بفهمی چه ادم چموشیه.
خندید و هوووفی کشید. نگاهم چرخید سمت آراد، یه جوری نگاهم می‌کرد. یه ارامشی داشت که حس می‌کردم ارامش قبل طوفانِ! ولی کاری نکردم من که بخواد عصبی بشه. سوالی که ذهنم رو مشغول خودش کرده بود رو پرسیدم:
- نمی‌فهمم!
حواس میثم جمع ما شد. آراد با همون نگاه ارومش، خنثی پرسید:
- چی رو؟
- این‌که من تو جلسه‌ی شرکا چی‌کار داشتم؟ یعنی حضور من چه لزومی داشت؟
آراد:
- خواستم با رفیقم اشنات کنم و این‌که ناهار رو همگی باهم باشیم.
یه تای ابروم پرید بالا. عجب!
نیم نگاهی به میثم انداختم و گفتم:
خوب؟
آراد:
- چی رو خوب؟
- منظورم این پاشید بریم رستوران دیگه
میثم:
- اخ! اره داداش پاشو بریم یه جا دنج و قشنگ
آراد:
- یه جا خوب رو سراغ دارم نزدیک هم هست
- لابد می‌خوای بری ترنج!
آراد:
- بده مگه؟
- نه بد نیس اما حالا بیا و یه دفعه دیگه رفیقت رو ببر رستوران خودت.
میثم:
- اره داداش این ‌دفعه رو بریم یه جا دیگه، مثلاً بریم دربند.
آراد شروع کرد به سرفه کردن، بدجور هم سرفه می‌کرد. آب معدنی رو‌ی میز رو برداشتم، میز رو دور زدم و رفتم کنارش ایستادم. همین‌جور که اب رو جلوش می‌گرفتم با اخم‌های درهم و مشکوک روبه میثم که با تعجب به آراد نگاه می‌کرد پرسیدم:
- مگه تو انگلیس نبودی؟
میثم:
- اووم خوب اره.
سرفه‌های آراد اروم که نمیشد هیچ تازه شدیدتر هم میشد. بی‌این‌که نگاهم رو از میثم بگیرم حین کوبیدن تو کمر آراد برای بالا امدن نفسش پرسیدم:
- خوب مگه قبلاً رفتی رستورانش که این‌جوری میگی؟
حس کردم یه کم دست‌وپاش رو گم کرد، مخصوصاً هم که مثل مجرم‌اا نگاهش می‌کردم. آراد از جاش بلند شد و با صدایی که سعی در صاف کردنش داشت، گفت:
- تو ویدئو کال دیده اون‌جا رو.
اهانی گفتم و دیگه به میثم نگاه نکردم، قطعاً آراد می‌فهمید اگه خیلی پیله می‌کردم بهش.
آراد:
- خوب دیگه میثم! پاشو بریم.
میثم تر و فرز از جاش بلند شد و هرسه به اتفاق هم با ماشین آراد رفتیم دربند. تو ماشین، میثم با aux به سیستم وصل شد و اهنگ گذاشت. مدام هم مسخره بازی درمی‌اورد و سعی در باز کردن اخم‌های ناگهانی آراد داشت.
میثم:
- بابا قهر نکن حالا رستوران توهم می‌ریم. اصلاً شب همگی مهمون تو می‌ریم اون‌جا. خوبه؟
ذره‌ای از جدیت و اخم هاش کم نمی‌شد، تازه من فکر می‌کردم بدتر هم میشه‌. مثل عصا قورت داده‌ها شده بود باز. گاهی که همچین میشه ها، هم خوشم میاد و هم بدم میاد. اگه این رفتار رو با دخترهای نچسب مثل ستاره داشت خیلی مثلاً خوشم می‌امد، خداکنه دلیل این اخم‌ها فقط شکش به من نباشه‌‌‌. دلم نمی‌خواد بفهمه حتی ذهنم درگیره ولی خدا می‌دونه که مغزم داره سوراخ میشه.
میثم:
- بابا وا کن این اخم‌هارو با یه من عسل، ورژنِ بدون اخمت رو نمیشه خورد دیگه اخمم که کنی هیچی.‌ عین ابوبکر بغدادی نشستی این‌جا، بد میگم ترنم خانوم؟
چی بگم الان؟ یا ابوالفضل باچه خشونتی داره نگاهم می‌کنه از تو ایینه. چیزی نگفتم، یعنی بهتر و به نفعم بود که چیزی نگم.
میثم:
- همین کارهارو می‌کنی هیچ موجود ماده‌ای حاضر به تحمل کردنت نیست‌‌‌. بابا خداوکیلی رفتیم اون‌جا همچین نکن. به خودت رحم نمی‌کنی به منِ بدبخت رحم کن، تو تنهایی رو دوست داری و همیشه یه عقاب تنهایی به من ربطی نداره، من حوصله تنهایی رو ندارم. یعنی حوصلم سر میره، سر جدت یه کاری نکن همه داف‌ماف‌ها بپرنا.
آراد:
- برو به یکی این حرف‌هارو بگو که نشناستت.
چه عجب زبون وا کرد اقا!
میثم پسره باحال و شوخی بود و البته مشخص بود از لحنش داره شوخی می‌کنه و امیدوارمم که شوخی کرده باشه. امیدوارم همنشینیش با شاپور توش اثری نکرده باشه و اهل خلاف نباشه و ربطی به این دارو دسته‌ها نداشته باشه. ای خدا خواهش می‌کنم میثم هیچ‌کاره باشه تو این باند چون قطعاً قانون واسش حکم درستی نمیده.‌ نگاه نمی‌کنه پسر سرهنگه یا تحت تاثیر تربیت یه ادم اشتباه که دزدیتَتِش این‌جور بار امده.
میثم:
- نه می‌خوام روند زندگیم رو تغییر بدم داش، چیَن این دختر‌های اروپایی موطلایی و بور؟ دختر باس چشم و ابرو مشکی باشه‌‌‌، دختر، فقط دخترهای ایرانی.‌ بخدا که کالای ایرانی خیلی خوبه.
آراد حین باز کردن کمربندش گفت:
- کم‌تر حرف بزن بیا پایین مردم از گشنگی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
پیاده شدیم و رفتیم سمت یکی از تخت های قشنگ. جای دنجی رو انتخاب کردیم، اول من بعد آراد و در اخر میثم نشستیم.‌ من و آراد کنار هم بودیم و میثم روبه‌رومون. هوا سوز داشت و جریان ابی هم که از کنارمون می‌گذشت بدتر می‌کرد سوز هوارو. کم و پیش تخت ها پر بودن، اکثراً مجردی امده بودن.
از سرما لرزی کردم که از چشم آراد دور نموند، خودم رو بغل کردم و گفتم:
- سرده ها!
میثم:
- نه بابا کجا سرده؟
آراد:
- این‌جاهم جاعه اخه؟ سرما کی میاد دربند؟می‌گم بریم ترنج می‌گید نه‌‌‌.
میثم:
- سردته مگه؟
آراد چشم غره‌ای بهش رفت و کتش رو دراورد. انداخت رو شونه‌هام و اروم گفت:
- سرما می‌خوری تو!
قدر‌دان بهش نگاه کردم و اروم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
-‌ خودت چی؟
اون هم اروم جوری که من فقط بشنوم گفت:
- خوبم من، گرممه!
کتش رو کشیدم جلو و محکم گرفتمش، نمی‌دونم چرا یهو این‌قدر سردم شد. مرد جوانی امد و سفارش گرفت ازمون. آراد یه سینی مخصوص پنج نفره سفارش داد.
میثم حین نگاه کردن به اطراف گفت:
- عجب جای دنجیه ولی. کلی دلم واسه تهرون تنگ شده بود‌‌‌، واقعاً که هیج‌جا وطن خوده ادم نمیشه اصلاً همین که به زبان مادریت حرف می‌زنی و بقیه می‌فهمن چی میگی خیلی خوبه. چیه بابا مهاجرت؟
ای کاش همین‌قدر دلت واسه خانوادت تنگ شده باشه و ای کاش بتونم سریع‌تر تورو بهشون برسونم. ای خدا خودت ناجی من شو، بذار ناجی یه پدر و مادر دل سوخته شَم.
- چرا میگی مهاجرت سخته؟
میثم:
- خوب تنها بودم اون‌جا. این انگلیسی هاهم که سرد، کلاً با کسی نمی‌جوشن دیگه اگه بدونن مهاجری که بدتر.
- جدی؟ فکر می‌کردم برخورد خوبی داشته باشن با مهاجراشون.
میثم:
- اشتباه برداشت نکن، خوبن اتفاقاً. اصلاً باهات بدرفتاری نمی‌کنن، خیلی باهات راحت صمیمی نمی‌شن. کلاً حالتشونه، با خودشون هم همین‌جورین، خیلی خنثی رفتار می‌کنن باهم.
- اها!
- اوهوم
- خوب چرا تنهایی رفتی؟ با خانوادت می‌رفتین.
حس کردم قیافه‌‌اش توهم رفت، سکوت کرد و سرش‌رو انداخت پایین. خوشحال شدم ولی من از این ناراحتی، قطع به یقین خودشه!
آراد:
- امم چیزه...
نگاهش کردم که ادامه داد:
-‌ میثم وقتی بچه بوده خانواد‌ه‌اش رو از دست داده.
وقتی این رو گفت خدا می‌دونه فقط چه‌قدر خوشحال ‌شدم، دنیا رو انگار دادن بهم. به سختی تونستم جلوی لبخندم رو بگیرم و به سختی تونستم خودم‌رو کنترل کنم که داد نزنم و نگم نه از دست ندادی، منم میثم دختر عموت؛ ترنمم.
با یه لحن ساختگی گفتم:
- واقعاق ناراحت شدم، خدا بیامرزتشون.
میثم واسم سری تکون داد، جو یه کم سنگین شد و همه سکوت کردیم که میثم این سکوت و این جو سنگین رو درهم شکست و گفت:
- وَع مردم از گشنگی چی شد پس این سفارش ما؟
همون موقع پسر جوون سینی به دست امد و بساط ناهار به کمک پسر‌ها پهن شد. یعنی هرچه‌قدر از کیفیت غذاش بگم کم گفتم، به‌قدری خوشمزه، خوش‌بو و خوش رنگ و‌لعاب بود که نگو... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
چون از هر مدل غذا مقداری تو سینی بود و فقط برنج‌هامون جدا بود، آراد تا می‌دید بشقابم داره خالی میشه، از نو پر می‌کرد.‌ اخر بار که دیگه با جیغ و داد نذاشتم بشقابم‌‌ رو پر کنه. در حال انفجار بودم دیگه، میثم و آراد ولی ماشالا بهشون باشه همچنان می‌خوردن و احساس سیری نمی‌کردن.‌ من نمی‌فهمم واقعاً، کلی می‌خورن بعد تو بگو یه گرم چربی به شکم هاشون اضافه میشه! ژن خوب عجب چیزیه، البته من این ژن رو دارم و واقعاً عجب چیزه خوبیه اما خوب من خیلی خوراک ندارم. یه تکه از کباب مونده بود و مونده بودن کی بخوره!
میثم:
- بخور داداش این اخری رو.
آراد:
- جون داداش جا ندارم خودت بخور
میثم:
- نه منم دارم می‌ترکم دیگه، تو بخور
آراد:
- نه جدی من نمی‌تونم، بخور تو.
میثم:
- نه جون داداش نمی‌خورم منم
خسته از این همه تعارف، تکه کباب رو برداشتم و از وسط نصف کردم.‌ نصفش رو گرفتم جلو آراد و اون نصفه دیگه هم گرفتم جلو میثم:
- آه بابا بگیربن هردوتون بخورین هی تعارف، تعارف. حالا خوبه کم مونده سینی رو بلیسدا بعد هی میگن جا نداریم.
هر دوشون زدن زیره خنده و کباب اخری رو خوردن.
میثم:
- چای می‌طلبه الان، من برم سفارش بدم و بیام.
آراد:
- بشین میاد، میگم بیاره.
میثم:
-‌ نه گلاب به روت می‌خوام‌ برم دشووری (دستشویی)
آراد:
- اِه مرگ بابا حالم رو بهم زدی.
میثم:
- چی گفتم مگه؟ ‌گفتم می‌خوام برم دشوری، نگفتم می‌خوام برم این‌هایی که خوردم و پس بدم.
- اَه حالم بهم خورد.
آراد خیز برداشت سمتش که میثم خنده‌کنان دوید و رفت.
حالا من موندم و آراد. چهار‌زانو نشست و یکی از پاهاش رو کشید تو بغلش. تکیه داد به مختم پشتش و یکی از دست‌هاش رو گذاشت پشت سر من و شروع کرد به خیره خیره نگاه کردنم.‌ نمی‌دونم چرا ولی خندم گرفت.
- می‌خندی چرا؟
- چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟
سرش رو کج کرد و با یه لحن اروم و جذابی گفت:
- چه‌جوری نگاهت می‌کنم مگه؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
- همین‌جوری دیگه.
چیزی نگفت و به نگاه کردنش ادامه داد. تصمیم گرفتم منم مثل خودش بشم و همین‌کار رو بکنم باهاش، که یهو دست‌هام اسیر پنجه‌ی گرم و مردو‌نه‌اش شد. چه‌قدر بدنش داغه، انگار تو تنش کوره روشن بی‌این‌که به کاری که کرده واکنشی نشون بدم نگران گفتم:
- داغی چرا تو این‌قدر؟
طرز و رنگ نگاهش عوض شد، یه لنگه ابروهاش که بالا پرید فهمیدم چه سوتی دادم. خاک‌برسرت ترنم. چی میگی؟ چرا این‌قدر داغی تو یعنی چی؟ خجالت زده سرم رو انداختم پایین. عه خوب تقصیر اون منحرفه من که منظورم اون داغی نبود. نگاه چه‌قدرم که پرروعه؟ موجی از خنده تو صداش بود. با دستش، چونم رو گرفت تو دستش و مجبورم کرد نگاهش کنم. امدم خوبی کنم خودم کباب شدم، خوبی کردن به این بشر نیومده.
- چی گفتی؟ نشنیدم.
چشم‌هام چهارتاشد. نگاه چه بی‌حیاست.
جدی شدم و گفتم:
- خوبم شنیدی چی گفتم.
با خنده‌ای که به شدت سعی در جلوگیری از تبدیل شدنش به قهقه داشت گفت:
- نه جدی نشنیدم.
چپ چپی نگاهش کردم و رو ازش گرفتم که گفت:
- جون آراد بگو چی گفتی.
اخم‌هام رو کشیدم توهم و گفتم:
- بی‌خودی قسم نده. منظورم این بود چرا حرارت تنت انقدر بالاست؟
یهو همه‌ی اون اثار خنده از بین رفت و گفت:
- مهمه جونم واست؟
حین انداختن سرم به پایین و مشغول شدن به بازی با ریشه‌های شالم گفتم:
- مهم نبود نمی‌گفتم که.
- نگاهم کن.
سرتقانه سرم رو بیش‌تر انداختم پایین که محکم و جدی‌تر دوباره گفت:
- نگاهم کن.
نگاهش کردم، شعله‌های اتش به سمتم پرت می‌کرد چشم‌هاش اما، نه اتش خشم، بلکه اتش عشق و خواستن.
- یعنی میگی تب دارم؟
در کسری از ثانیه کرم درونم از خواب بیدار شد و شروع کرد به لولیدن. تخس شدم و سعی کردم اذیتش کنم:
- نه میگم نکنه یهو مریض شده باشی.
بی‌این‌که توجهی به شیطنت لحنم داشته باشه، با یه تن صدایی که نفس رو تو سینم حبس می‌کرد گفت:
-‌تو تب تنِ من رو از کجا بلدی اخه لعنتی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
اَه دوباره باحرف زدنش لالم کرد. عجب ادمی شده‌ها! نمی‌شه اذیتش کرد چون بدتر با روح و روانت بازی می‌کنه‌‌. مات و مبهوت نگاهش می‌کردم که سرش رو یه کم جلو اورد و گفت:
- این‌جوری با این بی‌رحمی زل نزن به من وقتی حرص تو، تب من رو برده رو هزار. چون من بی‌رحم تر از توام‌ اما مرحمتم فقط واسه توست که تاحالا صبر کردم.
سعی کردم معنی و مفهوم خوابیده تو کلماتش رو نادیده بگیرم و مثل خودش جوابش رو فقط بدم که کم نیارم:
- شایدهم مرحمت من شامل حالت شده که همیشه این‌جوری نگاهت نمی‌کنم
- نه اتفاقاً به من نه، به خودت رحم می‌کنی. مراعات حال من رو نه، مراعات حال خودت رو می‌کنی. ابروی من رو نه، ابروی خودت رو حفظ می‌کنی.
بدتر می‌کنه هرچی میگم که، دیگه واقعاً کم اوردم جلو زبونش. آراد اگر بخواد با کسی کَل بندازه مطمئناً پیروز میدون، اون میشه و تازه فهمیدم تو کَل انداختن عاطفی هم قَدَره و اگه بخواد در کسری از ثانیه می‌تونه زبونی رو لال، هوشی رو بی‌هوش کنه و دلی رو ببره. بازی با کلمات رو خیلی خوب بلد بود و جدیداً نمی‌شد و نمی‌تونستم مقابلش ایستادگی کنم. هدفم هم همین بودا ولی چون اصولاً خیلی کم و جدی حرف می‌زنه وقت‌هایی که این‌جوری مکالممون پیش میره دیگه هنگ می‌کنم.
با امدن میثم دستم رو رها کرد و صاف نشستیم.
میثم:
-‌بیایین که می‌چسبه این چای تو این هوا.
بعد از خوردن چایی تصمیم به رفتن گرفتیم. تو طول مسیر همه‌ش میثم و آراد باهم صحبت کردن درباره‌ی کار و شرکت ولی خداروشکر هیچ حرفی از شاپور و این‌ها نزدن.
***
- عمو میگم باور کن اون میثمه
- نکن دختر، با منِ پیره مرد نکن همچین.
با ترس به سمتش رفتم سریع از روی میز یه پارچ اب ریختم، کنارش نشستم و لیوان اب رو دستش دادم. کمرش رو ماساژ دادم.
- قربونت برم من، چرا این‌جوری می‌کنی با خودت اخه؟ عمو جونم میگم میثم زند‌ه‌است این کجاش تعجب اوره؟
بی‌جون نالید:
- هیج معلوم هست چی میگی؟ اخه یعنی چی که میثم زنده‌است؟ مگه میشه اصلاً همچین چیزی؟ اصلاً واسه چی شاپوری که با من دشمنه و از روی دشمنی و انتقام بچه‌ی من رو دزدیده باید بیاد بچه‌ی من رو بزرگ کنه؟ بهش پروبال بده بفرستش انگلیس؟
قیافم درهم شد‌‌‌، درست می‌گفت عمو. شاپور از روی دشمنی میثم رو دزدید... .
- اما من مطمئنم که اون میثمه.
- خال کف دستش رو دیدی؟
کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- نه‌. یعنی نتونستم کلاً کف دستش رو ببینم اما الان اولشه‌‌‌‌. قطعاً بازهم من میثم رو می‌بینم.
- ترنم یک درصد احتمال بده این بازی آراد باشه.
- فکر نمی‌کنم آراد از افخم ها چیزی بدونه
- از کجا این‌قدر مطمئنی؟
خواستم بگم از اون‌جایی که عاشقم شده ولی گفتم:
- از اون‌جایی که من هنوز تو دم‌ و دستگاهشون هستم و هنوز بهم اعتماد دارن.
- اگر اون پسر میثم من باشه و اگر شاپور اون پسر رو بزرگ کرده باشه قطعاً اون رو برای عذاب و شکنجه و تهدید من بزرگ کرده‌.
نفسم تو سینم حبس شد، چشم‌هام رو با درد بستم و بغض لونه کرده تو گلوم رو سعی کردم با اب دهنم قورت بدم اما نشد که نشد‌‌‌.
- عمو من مطمئنم می‌تونیم بی گناهیه میثم رو ثابت کنیم فقط اول باید با یه تست دی‌ان‌ای مشخص کنیم اون پسر شماست‌‌‌. بعدش همه چی حل میشه‌‌‌‌، تازه روابط شاپور و افعی داره بهتر میشه‌ چند روز پیش آراد می‌گفت قراره به زودی افعی بیاد ایران. زمانش رو نمی‌دونست ولی من مطمئنم این‌بار می‌تونیم به راحتی دستگیرش کنیم ‌‌‌. این‌بار قال قضیه رو می‌کنیم من می‌دونم. فقط به یه کم صبر و تحمل و زمان نیاز داریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
عمو با حرص و یه کم هم عصبانیت گفت:
- من میگم تو ارتباطتت رو باید با این‌ها کم کنی، باید حواست رو جمع کنی بعد می‌خوای تست دی‌ان‌ای بگیری و بیش‌تر بهت زمان بدم؟ اصلاً مگه من نگفتم دیگه کم‌کم جواب تلفن‌های این بشر رو نده؟هوم!
- عمو شما چه بخوای و چه نخوای من کنار نمی‌کشم از این داستان‌. یک‌سال نیست من تو دم‌ودستگاهه این‌هام و این‌قدر اطلاعات اوردم واستون.‌ خدایی متین توو این سه سال این‌قدر پیشروی کرد که من کردم؟
- دِ منم حرفم همینه‌، منم ترسم از همینه. تو بیش از حد پیشروی کردی، فکرش رو کردی اگر بفهمن چی میشه؟ قبل از این‌که من حتی بفهمم خلاصت می‌کنن اون نامرد‌ها. یه داغ گذاشتن به دلِ من بسمه دیگه‌‌‌، نمی‌خوام بابات هم مثل من بشه‌‌‌. تو امانت دست منی، می‌دونی هربار که مامانت میگه 《دخترم رو بعد خدا به تو می‌سپارم مسعود》چی به سرم میاد؟ چهار ستون تنم می‌لرزه. میگم نکنه توو رو برادرم شرمنده شم! نکنه یه چی بشه نتونم توو رو زن‌داداشم نگاه کنم.
- عمو به این‌ها فکر نکن، به این فکر کن که میثم زند‌ه است. خوشحال نیستی از این موضوع تو مگه؟ خبر از‌ این بهتر می‌تونستم بهت بدم؟
لبخند تلخی زد. دستم رو گرفت و گفت:
- دنیا رو بهم می‌دادی این‌قدر خوشحال نمی‌شدم. حتی با این‌که امکان میدم اون پسر من نباشه ولی از ته دل آرزو می‌کنم اون پسر من باشه.
به دست‌هاش فشار ارومی وارد کردم و گفتم:
- پسر شماست عموجونم، پسر شماست‌‌‌.
- اگه این هم درست باشه البته بازهم بده، حتی خیلی بده‌‌. بیش‌تر از من برای تو بده.
- اخه چه بدی قربونت برم؟ فکرش رو بکن جواب که مثبت شد میریم و همه چی رو بهش میگیم. قطعاً از خوشحالی پرواز می‌کنه، عمو از خانواده‌اش که پرسیدم گفت《 تو بچگی از دستشون داده ‌‌》 حالا تصور کن برم بهش بگم نه این‌ها بهت دروغ‌ گفتن و خانواده‌ات زنده‌ان، حتی چندساله که منتظرتن.
- حالا فکرش هم بکن که اون بچه از ما متنفر شده باشه که تو این همه سال نتونستیم پیداش کنیم،‌ هیچ می‌فهمی ممکنه واسه انتقام چه‌کاری کنه؟ هیچ می‌فهمی اگه بره همه چی رو به‌شاپور بگه چی میشه؟!
-‌چنین کاری رو نمی‌کنه.
- مطمئن باش اگر واسه لج و لجبازی هم شده می‌کنه این‌کار رو.‌‌ می‌دونی چند سال گذشته و من نتونستم حتی یه خبر ازش بگیرم؟ اون بچه رو شاپور بزرگ کرده، اون متنفره از من که نتونستم پیداش کنم.‌ می‌فهمی ترنم؟
دلم سوخت یا بهتره بگم وجودم سوخت. درد بدیه واقعاً، دردِ دوری از اولاد، دردِ از دست دادن اولاد‌‌.
- نه عمو قربون اون شکلت برم میثم پسره توعه، هرچه‌قدر هم که اب و نون اون اشغال‌هارو خورده باشه بازم خون تو، تو رگ‌هاشه. ریشه‌اش از توست عمو، من مطمئنم میثم هم دلتنگ ماعه.
عمو سرش رو به چپ‌وراست تکون داد. غم و غصه از چهره‌اش می‌بارید‌. غم پیرش کرده بود ولی الان دیگه وقت خوشحالیشه‌.
- ترنم ازت می‌خوام که فاصله بگیری از همشون.
- من عمو محال این‌کار رو بکنم.
کلافه و عصبی از جام بلند شدم و ادامه داد:
- اِه من یک‌سال بی‌خود با این و اون سروکله نزدم که دم بزنگاه عقب بکشم. حالا که یکی به اسم میثم افخم امد تو بازی من محال بازی رو ول کنم. من هدفم از وارد شدن به این بازی پیدا کردن میثم بود و هست عمو. بالا بری پایین بیایی من وا...نمی...دم.
- این‌قدر سرخود نباش ترنم.
- می‌گی چی‌کار کنم عمو؟‌ می‌خوای پسرت رو قیدش رو واسه همیشه بزنی؟ خوشحال نیستی پیدا شده؟ اخرش که چی، میثم پیدا بشه باید بهش بگیم یا نه؟
- می‌گیم ولی زمانی که همه چی رو حل کنیم و اون بی‌شرف‌هارو دستگیر.
-‌عمو من نمی‌تونم حالا که این‌قدر پیشرفتم عقب بکشم.
- ترنم من مطمئنم اون پسر، پسره من نیست‌‌‌. این بازی آراده مطمئن باش.
- اگر پسر شما بود چی؟
سکوت کرد، خودش هم می‌دونست حق با من، دید کوتاه بیا نیستم گفت:
- ازت یه قول می‌خوام و یه شرط.
- هرچی باشه قبوله
- اولاً باید قول بدی اگه تست دی‌ان‌ای هم مثبت شد به میثم چیزی نگی.
مستاصل به عمو نگاه کردم و گفتم:
- و شرطتون چیه؟
از جاش بلند شد، مقابلم ایستاد و دست‌هاش رو پشتش قفل کرد.
- اگر تست منفی شد باید عقب بکشی، از دور کاملاً حذف میشی‌‌. برمی‌گردی پیش خانواده‌ات و به زندگی عادیت ادامه می‌دی.
- تا کی اون‌وقت؟ شغل من اینِ عمو نمی‌تونم بگذرم از این‌که.
- تا وقتی که همه‌ی افراد این باند دستگیر نشن تو دیگه حق کار کردن نداری. بعدش برمی‌گردی‌.
نمی‌تونستم چنین چیزی رو قبول کنم‌‌‌ ولی با این مدل ایستادن و حرف زدن عمو کاملاً اشنام. محال کوتاه بیاد، باید باهاش راه بیام تا بذاره بمونم، حداقل تا دستگیری این‌ها.
- باشه قول.
سرش رو جدی تکون داد و این یعنی صدور مجوز من واسه انجام هرکاری که بتونم بفهمم چه‌جوری باید این گره بزرگ رو باز و این معما رو حل کنم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
(دو روز بعد)
از ایینه برای اخرین بار سر تا پام رو چک کردم. هودی مشکی و لگ مشکی، پافر سورمه‌ای کوتاه و شال بافت مشکی استایلم رو کامل می‌کرد. یه ارایش ساده رو صورتم نشونده بودم تا از بی‌حالی و خستگی درم بیاره. موهای تازه رنگ و مش شده و کوتاه شدم هم محکم دم اسبی بسته بودم. همیشه این‌جوری که محکم می‌بستم موهام رو چشم‌هام وحشی‌تر میشد و البته فریبنده‌تر. خم شدم و بند کفش‌های اسپرت سورمه‌ای رنگم رو پشت پام محکم بستم. تیپم واسه کوه نوردی عالی بود. دیشب بعد از مکالمه‌ی کوتاهی که با آراد داشتم قرار شد به همراه میثم بریم کوه. خودش پیشنهاد داد و منم رو هوا گرفتم. باید می‌دیدم کف دست این پسر خال هست یا نه! میثم ما کف دستش یه‌خال بود‌، قبل از انجام دادن ازمایش من باید اون خال رو می‌دیدم تا مطمئن بشم خودشه که بدم ازمایش رو واسه اطمینان بیش‌تر انجام بدن و وای از وقتی که ببینم خالی کف دستش نباشه... . ته دلم از دیشب شور می‌زنه که نکنه حق با عمو باشه و آراد بویی از هویت اصلی من برده باشه‌‌‌، که نکنه آراد واسه بازی دادن من یه ادم رو با اسم تقلبی میثم افخم وارد زندگی من کنه... . چشم‌هام رو بستم و سرم رو محکم تکون دادم، نه این اصلاً و ابداً امکان نداره. محال شاپور چیزی از گذشته به آراد گفته باشه. اگه گفته بود قطعاً من می‌فهمیدم، البته هربار خواستم با آراد درباره‌ی گذشته‌ی خودش و شاپور حرف بزنم در رفت و نم پس نداد ولی بعید هم می‌دونم آراد جزئی از اون گذشته باشه و یا توو اون دوران هم بوده باشه. یعنی امیدوارم که این‌جوری باشه، با صدای زنگ موبایلم شش متر از جام پریدم. آراد بود، جوابش رو دادم.
- کجایی؟
- دارم میام.
- بیا پایین منتظرتم.
- باش
- ...
یعنی ادم می‌مونه تو این مدل مکالمه‌هاش. هیچ وقت نشد یه تماس ما بیش از دو دقیقه طول بکشه. منتظر گذاشتن بیش‌ترشون درست نبود، بی‌این‌که کیف یا وسیله‌ای بردارم موبایلم رو تو جیب هودیم انداختم و رفتم پایین. لکسوس مشکیش اولین چیزی بود که به چشمم خورد. با رویی باز رفتم سمتش‌‌‌، خواستم برم عقب بشینم که درب جلو باز شد، یعنی نیمه باز شد، خودم کامل باز کردم.
- بیا این‌جا
آراد درب و باز کرده بود، پس میثم کو؟ سوار که شدم تازه متوجه حضور میثم شدم. عقب خوابیده بود‌‌‌.
- سلام
- سلام. خوبی؟
حین بستن کمربندم جوابش رو دادم:
- خوبم... خوابه میثم؟
- سعی داره زورکی بخوابه.
- مرتیکه من رو به زورکله سحر بیدار کردی بعد میگی سعی داره زورکی بخوابه؟
برگشتم و دیدم میثم با قیافه‌ای خوابالود و چشم‌های قرمز برزخی داره به آراد نگاه می‌کنه. با دیدن من که برگشته بودم سمتش صاف نشست و گفت:
- سلام البته عرض شد قبلش.
خندیدم و جوابش رو دادم:
- سلام. خوبی؟
میثم:
- نه والا چه خوبی؟ ترنم خانم شما یه چیز به این آقای از خود متشکر بگو. کی اخه کله سحر پا میشه میره کوه؟ اخه مرد حسابی این دختر رو دنبال خودت راه می‌ندازی نمی‌گی سگی گرگی شغالی روباهی اگه حمله کرد این وقت صبح کی نجاتش میده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
با نیش باز سرم رو چرخوندم سمت آراد، اخم‌هاش حسابی توهم بود‌. زیر چشمی نگاهی به من انداخت و بعد با لحن حرصی گفت:
- سگ و گرگ و شغال و روباره غلط می‌کنند نزدیکش بشن.
وووی... اگه بگم دلم هری ریخت پایین دروغ نگفتم. چه قشنگ با زبون بی زبونی گفت تا وقتی هست هیچ خطری نمی‌تونه من رو تهدید کنه.
میثم:
- داداش اگه خودتم نَدَرَن خیلیه‌‌. جون من بیا برگردیم بریم خونه‌‌‌، همون بریم تو رخت‌خوابمون بخوابیم بهتره که تو این سوز و سرما بریم کوه شکار صدتا حیون درنده بشیم.
آراد:
- تو خودت از صدتا حیون درنده، درنده تری‌‌‌. بپا فقط رفتی اون‌جا شکار پلنگ ملنگا نشی‌‌‌. بعدم همچین میگی سوز و سرما انگار تا وسط قدت برف و کولاک امده‌‌‌.
میثم:
- اخه پلنگ ملنگا این وقت صبح نمیان کوه که.‌ اون‌ها الان تو خواب دارن پادشاه هفتم هم رد می‌کنن. خرن مگه این وقت صبح بیدار بشن که پوست نازنینشون چروک بشه‌‌‌؟ البته دور از جون تو ابجی ترنما!
خندیدم به این جر و بحثشون و گفتم:
- نه راحت باش‌.
آراد:
- خوب من گفتم حالا، بعد که رسیدیم فقط خواهشاً گم و گور نشو بینشون.
منظورشون از پلنگا دخترها بودن.
میثم:
- تو اگه دیدی من اصلاً از ماشین امدم پایین‌.
آراد:
- می‌بینیم حالا‌‌‌‌‌‌.
آراد اون‌قدر جدی حرف می‌زد که گاهی شک می‌کردم داره به شوخی این‌هارو میگه. کلاً یکی از اخلاق‌هاش همینه‌‌‌‌، همیشه‌ی خدا باهمه جدی حرف می‌زنه‌‌‌‌. فرق کنایه و طعنه‌هاش هم هیچ وقت نمی‌تونی تشخیص بدی. شاید پنج دقیقه هم نگذشت که صدای خروپف میثم کل ماشین رو برداشت‌. برگشتم و با تعجب نگاهش کردم، غرق خواب بود. سریع نگاهم رو چرخوندم سمت دستش‌‌‌. اَه لعنتی دست راستش رو گذاشته بود زیره سرش. واسه این که سه نشه جلو آراد، برگشتم و گفتم:
- چه زودی خوابش برد‌‌‌‌‌!
- از کسی که مدام نگران حالته حالش رو نپرسیدی.
جاخوردم، بی‌مقدمه این بحث رو کشید وسط ولی خوب واسه من که بد نبود، بود؟ دوست داشتم اذیتش کنم:
- اِه نپرسیدم؟
نگاه کوتاه اما معناداری حواله‌ام کرد و دوباره به جلو خیره شد‌‌‌. دیدم زیادی مظلوم به‌نظر رسید این کارش پرسیدم:
- خوبی؟
- خوب باشم خوبی یا بد باشم خوبی؟
وا! درگیری داره این بشر هم با خودش‌ها‌‌‌‌‌‌! اول میگه چرا حالم رو نمی‌پرسی بعد که می‌پرسم جواب سربالا میده. چه خوبه پا رو دمش بذارم. واسه اذیت کردنش گفتم:
- بد باشی حالم بهتره‌‌.
برگشت و دوباره نگاهم کرد‌‌‌. نمی‌دونم درست دیدم یا نه ولی رد غم تو چشم‌هاش پیدا شد.
- از این داغون تر می‌خوای من رو؟ دیگه چی می‌خوای اخه از این تنِ زخمیه خسته‌ی بی‌جون؟ هوم؟! چیا بشم واست دیگه اخه شاهرگم؟ چه‌قدر دیگه می‌خوای کش بدی این بازی رو؟ چه‌قدر دیگه می‌خوای بجنگی بامن، بتازونی روی دلم؟ ها؟!
《شاهرگ》 چقدر این واژه اشنا و قشنگه. یادمه! خیلی خوب هم یادمه. توی اون دورانی که با جمشید مشکل داشتیم و سردار و شاپور مقابلمون بودن آراد من رو شاهرگ خطاب کرده بود. اون روز خیلی توجهم رو جلب نمی‌کرد ولی الان، همه‌ی حواس من جلب تلفظ خشونت‌بار و مردونه‌ی کلمه‌ی 《شاهرگم》 از زبون آراده.‌ خیره بهش با ارامش پلک می‌زدم و حرف نمی‌زدم. چی بگم اخه بهش وقتی این‌جوری حرف می‌زنه؟ اصلاً مگه می‌تونم چیزی هم بگم؟ رسماً منِ زبون باز رو لال می‌کنه. سنگینی نگاهم رو که حس کرد بی‌این‌که نگاهم کنه طنز‌امیز گفت:
- این‌جوری اگه به نگاه کردنت ادامه بدی قطعاً می‌ریم تو دره.
خندیدم و صاف نشستم:
- خداروشکر دره نیست این‌جا‌‌‌‌.
- اِه راست میگی! خوب می‌ریم تو کوه.
چپ‌چپی بامزه‌ای نثارش کردم و گفتم:
- مسخره‌‌‌.
همیشه وقتی این دیالوگ رو تو فیلما یا رمان‌ها می‌خوندم می‌گفتم چه‌قدر مسخره و تکراریه ولی حالا شنیدن این کلمه تکراری از زبون آراد ‌به‌قدری برام جدید بود که خدا می‌دونه. ادامه‌ی راه رو در سکوت به سر بردیم وقتی رسیدیم همون‌طور که حدسش رو می‌زدم کوه شلوغ بود و اکثراً جوون‌ها اکیپی امده بودن کوه نوردی‌‌. میثم رو بیدار کردیم و وقتی دید چه‌قدر شلوغه و اتفاقاً تعداد دخترها کم هم نیست زودتر از ما پیاده شد و جلوتر از ما راه افتاد. حین رفتن به سمت کوه چشمم افتاد به یه کلبه‌ی قشنگ که دورش میز و صندلی‌های فلزی کوچیکی چیده بودن. سر در کلبه، بزرگ نوشته بود (به کله‌پاچه فروشی عموغلام خوش امدین) با دیدن کلمه‌ی 《کله پاچه》 تازه یادم افتاد صبحونه نخوردم.‌‌ سریع ایستادم، دلم همون موقع قار و قور کرد. ای بی‌حیا حالا خوبه تازه یادت افتاد گشنته‌‌‌. آراد که شونه به شونه‌ی من راه می‌امد، دو قدم بدون من رفت و بعد متعجب برگشت. دید همین‌جوری ایستادم و دارم بروبر نگاهش می‌کنم، اخم کرد و دو قدم رفته رو برگشت:
- چی شد پس؟
قورباغه درونم بیدار شده بود و حالا می‌فهمیدم چقدر گرسنمه.
بی‌این‌که بفهمم چی میگم تند گفتم:
- من گشنمه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
جفت ابروهاش پرید بالا، هاله‌ای از لبخند روی لب‌هاش نشست. دستی دور لبش کشید و اطراف رو از نظر گذروند. چشمش روی کلبه ثابت موند و بعد از درنگی دوباره نگاهم کرد‌‌‌. ردی از لبخند رو لبش بود‌‌‌‌:
- کله پاچه دوست داری؟
- سنگ بذاری جلوم می‌خورم من الان. اصلاً اگه تا چندثانیه دیگه به من غذا نرسه توانایی خودن خودت رو هم دارم.
لبخندش که بیش‌تر کش امد فکر کردم ببینم چی گفتم که تازه متوجه این مکالمه شدم. هیی کشیدم و دستم رو خجالت زده گذاشتم رو دهنم. سریع چرخیدم و ازش دور شدم، هنوز دوقدم نرفته بودم که از پشت کشیده شدم. چشم‌هام رو بستم و برگشتم، صدای خنده‌الودش که به شدت هم کنترل می‌شد، بیش‌تر من رو خجالت زده می‌کرد:
- کجا؟! وایسا ببینم.
بی‌حرکت با چشم‌های بسته ایستادم.
- ببینمت؟
سکوت کردم‌. ای خدا چه‌قدر این مردها منحرفن‌، من چیزه بدی نگفتم ولی اون لبخند کذایی و این لحن، عذاب اوره الان برام. حیثیت نموند برا من‌‌‌. سرتقانه چشم‌هام رو بیش‌تر رو هم فشار دادم که دوباره گفت:
- باز کن چشم‌هات رو ببینمت
- نمی‌خوام
- چرا؟
- ...
- خجالت می‌کشی؟
عجب ادمیه‌ها‌‌‌‌! خدا نکنه یکی دست این بشر آتو بده.‌ آبرو نمی‌ذاره براش که‌.
- تا ده می‌شمارم چشم‌هات رو باز کردی، کردی نکردی یه‌کاری می‌کنم که قشنگ اب شی بری تو زمین.
شمرده‌، شمرده شروع کرد به شمردن و من همچنان چشم.هام رو بسته بودم.
_۱..۲..۳..۴..۵..۶..۷..۸..
به هشت که رسیدچشم‌هام رو سریع باز کردم که شمردن رو قطع کرد. شیطونی تو نگاهش موج می‌زد خواست حرفی بزنه که دست پیش رو گرفتم و گفتم:
- یک کلمه اگه حرفی بزنی می‌ذارم میرم خونه‌هااا. خیلی منحرف و بی‌تربیتی آراد.
دست‌هاش رو به حالت تسلیم بالا برد و تک خندی زد:
- باشه بابا من که حرفی نزدم.
اخم کردم که دست‌هاش رو انداخت پایین و در کسری از ثانیه جدی شد. یک قدم فاصله‌ی بینمون رو پر کرد و سی*ن*ه‌به سی*ن*ه‌ام ایستاد و اروم گفت:
- اخم که می‌کنی خواستنی‌تر میشی واسه من.
ناخوداگاه اخمم از هم باز شد.
- بذار یه ثانیه بگذره از چیزی که گفتم! یه کم خوشی هم به ما نمی‌بینی تو نه؟!
چرا این‌قدر بی‌ربط این امروز حرف می‌زنه؟ فکر کنم می‌خواد تا اخر این هفته بله رو بگیره و قال این قضیه رو بکنه اما محال رو بدم بهش. حالا حالا ها باید دنبالم بدوه‌‌‌‌. بی‌این‌که تغییری توی حالت ایستادن و یا فاصله‌ی بینمون ایجاد کنه گفت:
- بعدم تو جرات داری بدون من تنها برگردی؟ هوم؟!
این هم امروز وقت پیدا کرده‌ها. بابا گشنمه چرا نمی‌فهمه؟ ول کن هم نیست. حالا منم وسط این هیری ویری ، گشنم گرفته‌‌‌. چی میگم بابا گشنم گرفته یعنی چی؟! نمی‌دونم چی تعبیر کرد نگاه خیره‌م رو که گفت:
- خیلی خوب بریم یه‌چیز بخوریم تا مارو نَخو‌...
با چشم‌غره‌ای که بهش رفتم ادامه حرفش رو خورد و ادامه نداد.
میثم کو پس؟ کجا رفت یهو؟ عجبا! این بود که می‌گفت من نمیام. پسرا همشون همینن.
- یه زنگ بزن به میثم ببین کجا رفت‌.
نمی‌دونم چرا وقتی حرف از میثم میشه یا من با میثم حرف می‌زنم اخم‌هاش توهم میره‌‌‌. عجب! دقیقاً مثل الان... . جدی طوری که دیگه نذاره من ادامه بدم گفت:
- ولش کن، اون صبحانه خورد‌‌ الان احتمالاً رفته پیش یکی از این اکیپا داره مخ یکی رو می‌زنه‌‌.
یه‌جوری شدم از این‌که گفت《 داره مخ یکی رو می‌زنه‌‌》
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
عادیه خوب این‌کارها بین اکثر جون‌ها ولی گویش آراد با من حس کردم با کنایه و طعنه‌است. برای این‌که توجهش رو جلب نکنم و باعث شک و شبهه نشم ادامه ندادم دیگه. میزه دونفره‌ای رو پیدا کردیم و روش نشستیم. آراد سفارش داد و بعد سرش رو تو گوشیش کرد‌‌‌. دلم می.خواست حرف بزنه ولی اخمو به صفحه‌ی موبایلش زل زده بود و داشت چیزی رو تایپ می‌کرد. کنجکاو شدم بدونم باکی چت می‌کنه ولی غرورم بهم اجازه نداد چیزی بپرسم، در ثانی درستش هم نبود چیزی بگم. سفارشمون که رسید همه‌ی این موارد رو فراموش کردم و افتادم به جون کله‌پاچه‌ی نازنین. خیلی عاشق کله‌پاچه نبودم، هوسی گه‌گاهی می‌خوردم. البته الان چندسالی میشد نخورده بودم اما الان تو این هوای سرد واقعاً این یه مورد خیلی می‌چسبید. بی‌توجه به اطرافم و فارق از همه چی و همه ک.س مشغول خوردن بودن که سرم رو اوردم بالا و برای یک لحظه نگاهم افتاد به آرادی که با لبخند روی لبش حین جویدن محتویات داخل دهنش من رو تماشا می‌کرد. قبل از این‌که چیزی بگه یا لبخندش کش بیاد قاشقم رو جلو گرفتم و حین تکون دادنش گفتم:
- ببین اصلاً و ابداً درباره‌ی غذا خوردن من نظر و تز نده که دارم از گشنگی می‌میرم بذار غذام رو کامل بخورم بعدهرچی خواستی اذیتم کن.
تک خندی زد و گفت:
- باشه‌‌ بابا نوش جونت بخور من که کاری ندارم باهات.
پشت چشمی واسش نازک کردم و دوباره مشغول خوردن شدم. نه اون حرف زد تا اخر نه من. بعد از تصویه حساب با آراد دوباره راه جاده رو در پیش گرفتیم و راه افتادیم به سمت بالا، یه جاهایی که نمی‌تونستم برم بالا آراد خودش دستم رو می‌گرفت و کمکم می‌کرد، پشت سرم می‌امد و مدام تذکر می‌داد که پام رو کجا بذارم و حواسم باشه که سنگی که دارم میرم روش خیلی محکم نیست. خلاصه که شش دنگ حواسش بهم بود و مراقبم بود‌‌. شاید یه پونزده دقیقه بی وقفه رفتیم بالا‌‌‌‌‌. خیلی دور نشده بودیم چون سرعتمون کم بود ولی چون اب نداشتیم خسته شدیم، روی صخره‌ی بزرگی نشستیم ومشغول تماشای پایین شدیم‌‌. ادما کوچولو شده بودن، از کلبه خیلی فاصله گرفته بودیم. معلوم نیست میثم کجا گذاشت رفت، تو مسیر هم هرچی چشم چرخوندم ندیدمش. هوا سرد نبود اما صورت و دست‌هام خیلی یخ بودن، البته ناگفته نماند که توی این ارتفاع نه‌چندان زیاد هوا به‌طور چشمگیری سرد تره‌‌‌.‌ با چشم دنبال این میثم نام مرموز بودم. دست‌هام رو به هم مالیدم و بعد گرفتمشون جلو صورتم و ها کردم که گرم بشن، همون موقع دست‌هام اسیر دست‌های داغ مردی شدن که کنارم نشسته بود که کل حواسش به من بود. نگاهش کردم، اخمو بود. دست‌هام رو گرفت جلو دهنش و ها کرد، نفسش از نفس من گرم تر بود‌‌‌‌، دست‌هاش هم گرم تر بود، کلاً آراد همیشه تنش گرمه.
- یخی چرا این.قدر تو؟ سردته مگه؟
- نه فقط دست و صورتم یخه.
نگاهش رو صورتم به گردش درامد، با یکی از دست‌هاش جفت دستام رو گرفت و با پشت اون یکی دستش گونه‌ام رو نوازش گونه لمس کرد و گفت:
- از نوک دماغ قرمزت مشخصه، می‌خوای بریم پایین؟
با یه حال عجیبی حرف می‌زد و من اصلاً دلم نمی‌خواست تحت تاثیر این حالش قرار بگیرم:
- نه خوبه. بمونیم یه‌کم فعلاً.
دست‌هام رو از دستش کشیدم و فرو کردم تو جیب‌های پافرم. نگاه ازش گرفتم و زل زدم به روبه‌روم. مغزم و قلبم و همه‌ی ارگان های تنم دچار دوگانگی شده بودن، نمی‌دونستم حواسم به میثم باشه یا به آراد و این‌کارهاش. نمی‌دونم باید روی کدوم تمرکز کنم و همین آزارم میده. چشم‌هام رو بستم و برخلاف سرمایی که کم‌کم داشت تو تنم هم رسوخ می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم که همون موقع دستی دور شونم حلقه شد و من رو به سمت اغوش گرمی کشید که همیشه برای من بوی حمایت می‌داده و هیچ‌وقت نشد که بوی هرزگی ازش استشمام کنم‌‌‌. شاید این خاصیت آراد بود، بی‌هیچ‌ اعتراضی تو اون حالتی که اون می‌خواست موندم. شاید بهتره روی آراد تمرکز کنم‌‌. قطعاً راه رسیدن من به میثمی که پیدا شده همین آراده، اگر حس کنه نگاه من متفاوته روش و یا توجه زیاد می‌کنم بهش ممکنه دیگه نذاره باهاش ملاقات کنم و این خیلی بد میشه برای من پس بهتره آراد رو دریابم. از سکوتی که اون‌جا داشت ارامش می‌گرفتم، چشم‌هام رو بستم که لذت این آرامش بیش‌تر بشه. بی‌این‌که بخوام برگشتم به دوسال پیش‌‌‌، توی همین فصل زمستون بود. اوایل رابطمون با متین بود‌‌‌‌ و تصمیم گرفتیم بیاییم این‌جا و کوه‌نوردی کنیم. خوب یادمه برف امده بود‌‌‌، اون هم چه برفی! همه اکیپی مشغول برف بازی بودن. یادم نمیره، اون روز متین اصلاً حواسش به من نبود‌، جلوتر از من راه می‌رفت و واسش مهم نبود که من بعضی جاها تو برف گیر می‌کردم و نمی‌تونستم بکشم خودم رو بیرون‌. حتی یادمه برخلاف خواسته من که دلم می‌خواست دوتایی برف بازی کنیم رفت قاطیه یکی از اکیپ‌ها و مشغول بازی با اون‌ها شد. منم از درد مجبوری با اون‌ها همراه شدم. اون می‌گفت خیلی بهش خوش گذشته، به منم خوش گذشته بودا ولی اون‌طور که می‌خواستم نبود و نشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,104
مدال‌ها
2
من دلم تنهایی با متین رو می‌خواست ولی ترجیح اون شلوغی بود‌‌‌‌. به راستی که چه‌قدر بین مرد‌ها و کلاً ادم‌ها تفاوت پیدا میشه. یکی مثل میثم که به دوست‌دخترش اهمیتی نمیده و برخلاف خواسته‌اش عمل می‌کنه یکی هم مثل آراد که تمام و کمال حواسش به کسیه که دوستش داره، کسی که هنوز حتی باهاش وارده رابطه هم نشده. شاید بگید این یه‌مورد کوچیکه و مهم نیست ولی برای من به‌شخصه خیلی مهمه، از مردهای کنترل‌گر خوشم نمیاد و یا اصلاً دوست ندارم مدام محتاج یا بهتر بگم اویزون شریک زندگی باشم ولی گاهی ما زن‌ها احتیاج داریم که بدونیم کجای زندگی پارتنرمون هستم و دلمون می‌خواد بدونیم کسی هست که حواسش بهمونه و مثل یه‌کوه پشتمونه‌. با این‌که من یک دختر کاملاً مستقلم که روی پاهای خودم ایستادم و احتیاجی به کمک کسی ندارم ولی از لحاظ روحی و عاطفی هنوز من به اون استقالِ نرسیدم. نمیگم گدای محبتم و یا وابسته به مرد‌هام، نه ولی حضور یک ادمی که همیشه حامی و پشتم ‌باشه رو نیاز دارم‌‌. حالا این‌که این ادم از ناهم‌جنس خودم باشه برمی‌گرده به غریزه‌م که توی همه‌ی ما بدون استثناء هست و کسی که منکرش میشه در هر صورت داره اغراق می‌کنه. خوبه که جدای از هر تعصبی فکر کنیم و با واقعیت ها کنار بیاییم. ما انسان‌ها چه بخواییم و چه نخواییم درکنار هم معنی پیدا می‌کنیم. هیچ‌کدوم از ماها نمی‌تونیم به تنهایی معنای ادم بودن رو نشون بدیم، بلکه وقتی جفتمون در کنار هم قرار می‌گیریم معنا می‌دیم. ناقصیم بدون هم و این جزء‌ی از طبیعت و ذات ما ادم‌هاعه... .
- توفکری!
با صدای آراد به خودم امدم. باز من رفتم تو فکر و باز من آراد و متین رو باهم مقایسه کردم. دست‌هام رو از تو جیب‌هام بیرون کشیدم، سرم رو پایین انداختم و خیره به دست‌هام، مشغول بازی با انگشت‌هام شدم. فکرم رو بلند گفتم:
- می‌دونی به این نتیجه رسیدم که هیچ‌وقت به هیچ مردی لازم نیست که بگی 《برام وقت بذار، بهم زنگ بزن،‌ برام گل بخر، بهم توجه کن، بهم اهمیت بده》 و یا خیلی از حرف‌های دیگه.
دست‌هام که برای بار دوم اسیر دست‌هاش شد سرم رو چرخوندم سمتش و نگاهش کردم. اخم داشت اما نگاهش اروم بود و ارامشش رو به منم تزریق می‌کرد.‌ منتظر بود حرفم رو کامل کنم و منم همین‌کار رو کردم:
- همه‌ی این هارو خودشون می‌دونند، خودشون بلدند و اگر نمی‌کنند فقط قطعاً تو اون ادمی نیستی که بخوان واسش این‌کارهارو بکنند... البته مرد و زنش فرقی نداره.ها، من مثال زدم.
چند ثانیه سکوت کرد، داشت با نگاهش، حرف چشم‌هام رو می‌خوند و موفق هم شد:
- متین کاری کرده؟
تیزه، خیلی هم تیزه. رو گرفتم ازش و گفتم:
- نه چیزی نشده.
ترجیح می‌دادم بیش‌تر از این باعث نشم که فکرهای مزخرفی که این چندوقت سراغم امده الان هم درگیرم کنه‌‌.
- ترنم؟
به نوک کفش‌هام خیره شدم و گفتم:
- هوم!
- خوبی؟
- مگه قرار بود بد باشم؟
- نه ولی حواست بهم نیست.
- حواسم کلاً این‌جا نیست
اخم کرد‌و جدی پرسید:
- کجاست؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نمی‌دونم.
- نگرانم داری می‌کنی
نگاهش کردم، نگران بود و از چشم‌هاش این مشخص بود. لبخندی بهش زدم و ترجیح دادم چیزی نگم. دوباره به روبه‌روخیره شدم. آه عمیقی از ته دل کشید و دیگه ادامه نداد. نمی‌دونم چمه! بین زمین و اسمون انگار معلقم. دچار حس‌های دوگانه‌ی مزخرفی شدم که حتی شرم دارم ازش حرف بزنم، حتی اعترافش برای خودم هم سخته و من این چند روز فقط و فقط دارم از همه، حتی از خودم فرار می‌کنم... .
تلفن آراد به صدا درامد، دستش‌‌ رو از دور شونم که برداشت خودم رو عقب کشیدم
- میثمه...الو!
- ...
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین