جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,676 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- ما امدیم بالا... اینوَر رو نگاه‌...نه بچرخ، این بالا.
دستش رو اورد بالا و تکون داد و گفت:
- اره...نه نمی‌خواد داریم میاییم پایین ما...اره...باش فعلا.
عجب چشم‌های عقابی داره.‌ از این فاصله چه‌جوری میثم رو پیدا کرده؟ مشخصه اون موقع تاحالا حواسش بهش بوده و قطعاً حواسش به من هم بوده و رد نگاهم رو چک می‌کرده، چه خوب که نتونستم پیداش کنم وگرنه تا حالا خودم رو لو داده بودم.
- بریم دیگه سردته توهم...
به نشانه‌ی موافقت سر تکون دادم و هردو از جا بلند شدیم و راه افتادیم سمت پایین.
- مواظب باش ترنم
- حواسم هست
- اره می‌بینم، خوبه خودت گفتی حواست این‌جا نیس.
لبخندی از این مدل حرف زدنش، روی لبم نشست. نفهمیدم چی شد که سنگ زیره پام لغزید، جیغ بلند و بالایی کشیدم و چشم‌هام رو بستم. گفتم الانِ که مثل توپ قل بخورم و برم پایین. صدای نعره‌ی آراد بدتر تو دلم رو خالی کرد، فاتحم رو خوندم.
- ترررنم!
از پشت محکم دستم کشیده شد، چشم‌هام رو باز کردم و دیدم نه..‌.هنوز نیافتادم. خری؟ خوب آراد گرفتت دیگه. ترسیده بودم، تو حال و هوای خودم نبودم. گیج و منگ نگاهش کردم، هم ترسیده بود هم عصبی، قیافش دیدنی بود. آب دهنم رو قورت دادم و برای فرار از احساسی که داشت سراغم می‌امد و من بهتره اسمش رو نگم خندیدم:
- اِه داشتم می‌افتادما!
تعجب کرد از این حالتم، من خودم هم از این همه ضد و نقیص بودن خودم تعجب می‌کنم، این که دیگه حق داره. انگار نه انگار داشتم به دیار حق می‌شتافتم، تازه با نیش شل میگم《اِه داشتم می‌افتادما》 اخم کرد و با جدیدت تمام گفت:
- بله و اگر نگرفته بودمت الان معلوم نبود چی به سرت امده بود‌‌‌.
نیشم رو شل تر کردم و بازوم رو از دستش سعی کردم خارج کنم که مانع شد و من رو کشید سمت خودش، غرید:
- چته ترنم تو امروز؟ خوبی؟
نیشم از جدیدت صداش خود به خود بسته شد. سرم رو زیر انداختم، دلم نمی‌خواست به چشم‌هاش نگاه کنم. انگار تازه مخم داشت کار می‌کرد، تازه داشت حلاجی می‌کرد اتفاقی که چندثانیه پیش افتاد رو.
- ببین من رو...
- ...
- ترنم با توام عصاب من رو خورد نکن، سگ نکن من رو بیش‌تر از این.
سرتقانه بیش‌تر سرم رو تو یقم فرو کردم.‌ با اون دستش چنگ انداخت به چونه‌ام و سرم رو اورد بالا. مجبورم کرد نگاهش کنم.
- حرف بزن میگم. چته تو؟ متین چی‌کار کرده که این‌جوری ریختی بهم؟
متین! متین واقعاً چی‌کار کرده؟ بهتر نیست بگیم از بس کاری نکرد من رو به این روز و حال انداخت؟ نباید، نباید من تسلیم این
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
احساس های مزخرف می‌شدم، نباید وا می‌دادم. حالم گرفته شده بود؛ اما سعی کردم اروم باشم و کنترل همه‌چیز رو بدست بگیرم:
- نه. همه چیز خوبه، متین هم کاری نکرده.
تغییری تو حالتش ایجاد نشد‌‌. نه، مثل این‌که خیلی موفق نبودم که متقاعدش کنم. از زیر دندون های چفت شده‌اش غرید و دل من رو زیر و رو کرد:
- ترنم وای به روزی که بفهمم اذیتت کرده و تو از من مخفی می‌کنی، اون وقت اول یه قبر واسه اون می‌کنم بعد یه قبر واسه هردومون. می‌فهمی؟
قبر؟ کسی که من رو چندثانیه پیش از یه مرگ احتمالی یا حالا یه سانحه‌ی بد نجات داده بنظرتون قبر می‌کنه برام؟ می‌تونه؟دلش میاد؟ وقتی دید بی‌حرکت و ساکت زل زدم بهش فشاری به چونم آورد. فقط سرم رو تکون دادم. رهام کرد، یعنی رهای رها هم نه‌‌، دستش رو از بازوم سر داد و انگشت‌های ظریفم رو بین پنجه‌ی مردونه‌اش قفل کرد‌. بی‌ثبات بودن خودم رو، خودم هم فهمیدم. دلم نمی‌خواست هیچ تماس لمسی و فیزیکی باهاش داشته باشم. دستم رو خواستم بکشم که گفت:
- همین‌جور معلوم نیست کجا سیر می‌کنی اگه ولت کنم معلوم نیست می‌خوای چه بلایی به سر خودت بیاری با این حواس پرتیت.
مخالفت باهاش توی این موارد ثابت کرده بود بی‌فایده است پس کوتاه امدم. وسط های راه وقتی شیب کوه کم شد، دستم رو کشیدم و اون هم رهام کرد. میثم رو دیدم که داشت به‌سمتمون می‌امد. البته ما دیگه رسیده بودیم پایین.
میثم:
- خوش گذشت؟
- به ما که خیلی خوش‌گذشت. به تو چی؟
میثم:
- به منم خیلی خوش گذشت. کلی شماره گرفتم و کلی شماره دادم.
آراد:
- تو بودی که نمی‌خواستی بیای.
میثم:
- بی‌خیال بابا من یه چیزی گفتم. میگم آراد چطوره هر هفته صبح جمعه‌ها بیاییم این‌جا.
آراد چپ‌چپی بامزه‌ای نثارش کرد و گفت:
- من مثل تو بی‌کار نیستم.
میثم:
- گمشو جمعه‌ها که کار نداری تو، تا لنگ ظهر خوابی.
آراد:
- عوضش روز های دیگه مثل تو تا لنگ ظهر نمی‌خوابم و شش صبح بیدارم‌.
میثم مردونه خندید و آراد تنها به پوزخندی اکتفا کرد. دوست داشتم از اون حال بد و کسل کننده بیرون بکشم خودم رو، برای همین دست‌های یخ زدم رو به هم مالیدم و گفتم:
- اقا من دلم یه نوشیدنی داغ می‌خواد. بریم بخوریم؟
میثم:
- اتفاقاً این‌جا از این کافه سیارها داره. نظرتونه بریم یه‌چیز بخوریم؟
- اره بریم.
میثم راه افتاد جلو و ما پشت سرش. البته آراد پشت سر من راه می‌امد. فکر کنم اون هم فکری شده. تنها راه نجات فعلاً فقط فرار و تمرکز کردن روی میثمه‌. زمان خوبیه برای این‌که ببینم کف دستش ردی از خال هست یا نه!
همون‌جور که میثم گفت یه کافه سیار گوگولی اون‌جا بود. یه کاروان به نسبت کوچیک به رنگ ابی پاستیلی،
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
میز و صندلی‌های چوبی کوچولوی اطرافش فضارو خیلی فانتزی‌تر نشون می‌داد. به سمت گوشه‌ای‌ترین میز و صندلی رفتم و اون‌جا نشستم. میثم و آراد رفتن که چیز بخرن و من از دور نظاره‌گرشون بودم. در حال حرف زدن بودن که تلفن میثم زنگ خورد‌‌‌، جواب داد. پشتش بهم بود و نمی‌تونستم بفهمم چی میگه و با کی حرف می‌زنه. از پشت شونه‌های مردونه‌اش رو نگاه می‌کردم، خدایی از نظر قد و هیکل چیزی از آراد کم نداره.‌ چهارشونه و هیکلی، ورزشکاره مشخصه‌! عضلاتش این رو البته به خوبی نشون میده. از آراد فاصله گرفت و من تازه متوجه نگاه سنگین و اخم‌دار آراد روی خودم شدم. گندت بزنن، واسه انجام هرکاری دیر بود چون مچم رو گرفته بود. لبخند تصنعی بهش زدم و سرم رو بعد از یه مکث کوتاه انداختم پایین و مشغول بازی با انگشت‌هام شدم. از اون موقعی که داشتم میثم رو از پشت برانداز می‌کردم حواسش بهم بوده و زیره‌نظرش بودم. اَه نتونستی یک‌روز عادی باشی، این پسره هم که دم‌و‌دقیقه می‌ذاره میره. نگاه اخه‌! الان هم رفت، بدبختی نمیشه ازش بپرسه ادم که کجا میری اخه تنهایی؟! هی! می‌خواستم چشم بچرخونم و پیداش کنم اما منصرف شدم، حواس آراد پیش منِ و الان قطعاً داره من رو نگاه می‌کنه. سرم رو اوردم بالا و دیدم بله‌‌‌! داره نگاهم می‌کنه. دیدین گفتم؟ چه اخمو هم هست، لبخندی بهش زدم باید حواسش رو پرت می‌کردم. نباید اجازه بدم این حالت درونی بهم ریخته‌م روی رفتارم تاثیری بذاره، باید برگردم به همون ترنم پرانرژی. با دو تا لیوان یک‌بارمصرف مخصوص قهوه امد و روبه‌روی من نشست. لیوانی رو به سمتم گرفت، برای من نسکافه خریده بود، چشمم که به قهوه‌ای توی دستش افتاد، بهترین موقع رو برای اذیت کردنش و برگشتن به همون حس و حال قبلیه خودم دیدم:
- باز تو قهوه خریدی؟
منتظر و البته متعجب نگاهم کرد. حالا میگه این دختره‌ی دوقطبی معلوم نیست چشه! از موضعم کوتاه نیامدم و باهمون انرژی ادامه دادم:
- چیه این قهوه‌ی تلخ که هی می‌خوری نه که خودت تلخ نیستی، بدتر می‌کنی با این زهرماری که.
با لحن مرموزی گفت:
- که من زهره مارم؟
مثل‌این‌که گرفت، نقشه‌ام رو میگم. باید یه‌کم مثل خودش شیطون و البته حاضر جواب می‌شدم. قلوپی از نسکافه‌ی داغ و خوشمزه‌ام رو بلعیدم که یه‌کم نوک زبونم سوخت. گفتم:
- نه خوب، می‌دونی! یعنی اره زهره‌مار که هستی اما اعتیاد اور هم هستی، مثل سیگار.
- می‌خوای بگی معتادمی یعنی؟
اوه! چه شد، یعنی چه شود این مکالمه. بهتر از چیزی که فکر کردم پیش رفت، باید تند تند مثل خودش جواب هر حرفیش رو می‌دادم:
- دیوونم مگه لب بزنم به این زهرمار که معتادش بشم؟
- معتادت می‌کنم.
چی؟ برای لحظه‌ای ماتم برد از این صراحت کلامش. زودی به خودم امدم و مثل خودش کوتاه جواب دادم:
- نمی‌تونی
- می‌تونم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کوتاه بیا هم نیست. پس دوست داره دوئل کنیم، باشه طوری نیست.
- نمی‌کنی
- می‌کنم
- نمی‌شم
- می‌شی.
لجوجانه و تخس با چشم‌هایی که شیطنت ازش می‌بارید ابرو بالا انداختم که صدای غرشش رو شنیدم:
- می‌برم
اول نفهمیدم چی میگه و منظورش چیه ولی بعد دوهزاریم افتاد‌. زبونم رو می‌گفت، زبون درازم رو. نیشم شل شد و اون بدون هیچ انعطافی فقط نگاهم کرد، منتها بدون اخم.
- اِی تنها خورها. نگاهشون کن خداوکیلی بابا دودقیقه رفتم با تلفن بحرفما (حرف بزنم).
میثم بود‌‌‌، نشست وگفت:
- پس قهوه من کو؟
آراد نگاه اروم و ریلکسی بهش انداخت و گفت:
- نمی‌دونستم شیرین می‌خوری یا تلخ.‌‌ گفتم خودت سفارش بدی بهتره.
میثم:
- هنوز بعد این همه سال رفاقت نفهمیدی من قهوه‌ام رو با شیر و شکر می‌خورم؟
آراد:
- شیر و شکر؟ اصلاً دیگه این قهوه میشه؟
میثم:
- بابا همه که مثل تو نیستن بتونن اون زهرماری رو بخورن. منم برای کلاسش و این‌که بگم باکلاسم به زور شیر و شکر می‌خورم.
میثم واقعاً طبع شوخی داره و می‌تونه از کوچک‌ترین چیزها جک بسازه‌ یعنی این‌طوری فکر می‌کنم. از جا بلند شد و رفت برای خودش چیزی بخره.
- دیدی؟! حتی میثم هم فهمیده زهرماری بودنت رو.
این رو با نیش شل و خنده‌ی کنترل شده گفتم. سرش رو تهدید وار تکون داد و گفت:
- نگران نباش، کوتاهش می‌کنم.
ریز خندیدم و بقیه‌ی نسکافم‌رو خوردم. با نگاهش قصد پودر کردنم رو داشت ولی به این مفتی‌ها قصد کوتاه امدن نداشتم.
میثم که به جمع دونفرمون ملحق شد، اون قیافه‌ی جدیش رو دوباره به خودش گرفت. خیلی نامحسوس نگاهم رو دوختم به دست میثم، کف دست راستش رو برای یک لحظه دیدم اما هیج ردی از خالِ قهوه‌ای رنگ روش نبود. نگاهم رو دوختم به آراد، نکنه... نکنه حق با عمو باشه و آراد قصدش بازی دادن من باشه؟ چرا؟! چرا دقیقاً باید بعد از اتفاقات توی ویلای لواسون و سوتی که من دادم کسی به اسم میثم افخم به عنوان دوست آراد به من معرفی بشه و آراد هم اعتراف به علاقه‌اش به من رو بکنه؟ چشم‌هام دو دو میزد. اگه این‌جوری باشه یعنی...یعنی همه‌چی بازی. یعنی آراد می‌دونه من کی هستم و فقط دارم وقت خودم رو به بطالت می‌گذرونم. باید اروم باشی ترنم، چیزی نیست. این‌ها همه یه شباهت و یه سوءتفاهم بزرگه که حل میشه. یه معمای کوچیکه که حلش می‌کنی. نگران نباش، اروم باش.
سرم رو انداختم پایین و خیره به لیوان توی دستم آه عمیقی کشیدم. اگر این پسر میثم ما نیست،‌ پس کیه؟ چرا اسمش میثم افخمه و چه صنمی داره با آراد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
با آرادی که مرتبط‌ترین شخص با شاپوره و شاپوری که مقصر همه چیزه و کسی که میثم رو دزدیده و آراد رو بزرگ کرده. این پسری که دوست دوران بچیگیه آراده کیه که هم اسم پسر عموی گمشده‌ی منِ؟ ای خدا سر این کلاف بهم پیچیده کجاست؟ چرا هرچی می‌گردم پیداش کنم بدتر این کلاف رو بهم گره می‌زنم؟ دلم گرفت‌. چرا؟! چرا باید چنین اتفاقی بیافته؟ چرا خدا من رو تا دم دریا می‌بری و بعد تشنه برم می‌گردونی؟ چرا وقتی فکر کردم این ادم پسر عموی منِ و خوشحال شدم که بالاخره یه روزنه از امید پیدا کردم امیدم رو ناامید کردی؟ چی‌کار کنم خدا؟
تو حال و هوای خودم بودم که با تکون خوردن دستی به خودم امدم اما طولی نکشید که باز غرق تصویری شدم که روبه‌روم بود‌‌‌. رد سوختگی! یک رد سوختگی کوچولو درست وسط دست راست شخصی که دستش رو جلوم تکون می‌داد. گنگ نگاهم رو اوردم بالا تا صاحب اون دست رو ببینم. خودش بود، میثم بود. چیزی می‌گفت اما من نمی‌فهمیدم چی میگه. دوباره نگاهم رو دوختم کف دستش. اره دست راستش بود و این جای چیزی مثل سوختگی بود‌. اما چرا سوختگی؟ میثم کف دستش خال داشت.
- ترنم با تواما؟
به خودم امدم و سریع خودم رو جمع کردم:
- چیه؟ چیزی گفتی؟!
میثم:
- اره دو ساعته آراد داره صدات می‌زنه
رو کردم به آراد و گفتم:
- نشنیدم. چی گفتی؟
آراد:
- می‌گم اگه نسکافت رو خوردی بریم. یا می‌خوای بمونی؟
- نه نه ریم دیگه سردمه منم.
آراد مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- خوبی ترنم؟
لبخند زورکی زدم و گفتم:
- اره. خوبم بریم دیگه.
بلند شدم و پی‌رو من اون دوتا هم بلند شدن و راه افتادیم به سمت ماشین. باید یک‌بار دیگه دقیق دست میثم رو نگاه می‌کردم. خدایا چی‌کار کنم؟
با فکر مسخره‌ای که به سرم زد یهو سرجام ایستادم و برگشتم. من جلوتر از اون دوتا راه می‌رفتم.
گفتم:
- من تخمه می‌خوام
آراد و میثم متعجب به هم نگاه کردن.
میثم:
- دختر تو همین حالا کله‌پاچه خوردی‌‌‌، چربی خونت میره بالا.
نگاهم رو دوختم به آراد.
آراد:
- بیخیال ترنم داریم می‌ریم خونه دیگه.
هرجور شده من باید این‌حرکت رو می‌زدم.
- الان این مسیری که باید ازش بریم ترافیکه‌‌‌. کمه‌کمه‌ش دوساعت دیگه می‌رسیم خونه، یه‌چیز بخوریم تو ماشین بدنیست بی‌کارهم نمی‌شیم.
میثم:
- بچه جوش می‌زنه صورتت.
نه مثل این‌که قصد ندارن به‌حرفم گوش بدن، پس بهتره مثل بچه‌ها بشم. اخم کردم و نگاه بغضیم رو دوختم به آراد. بالجبازی تمام پام رو، رو زمین کوبیدم و شمرده شمرده گفتم:
- من...تخ...مه... می...خواممم.
میثم خندش گرفت از این‌کارم و گفت:
- اخه وسط کوه از کجا تخمه بیاریم برات بچه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- دکه‌‌ تخمه داشت، برید بخرید.اَه بابا چرا من دارم از شما می‌خوام خودم میرم می‌خرم.
سرم رو انداختم پایین و خلاف مسیر قبلی رو در پیش گرفتم.حین گذشتن از کنار آراد، بازوم تو دستش اسیر شد و متوقفم کرد.جدی نگاهش کردم که گفت:
- کجا؟
_تخمه بخرم.
اخم‌هاش رو توهم کشید و گفت:
- لازم نکرده. میثم میره می‌خره.
میثم:
- اِه بابا به من چه؟ خودت برو بخر عجبا‌!
آراد بی‌توجه بهش با تحکم بیش‌تر گفت:
- من و تو میریم تو ماشین و میثم میره تخمه می‌خره‌‌.
میثم:
- عجب گیری کردما، خدایا من رو نجات بده از دست این قوم‌الظالمین. خانوم دلش تخمه می‌خواد، اقا غیرتی میشه خانوم تنها جایی بره، من باید جورش رو بکشم؟
خندم گرفته بود ولی از موضعم کوتاه نیامدم. آراد برم گردوند. با مکث انگشت‌هاش رو از لابه‌لای انگشت‌هام رد کرد و دستم رو اسیر کرد. لبخند پیروزمندانه‌ای زدم و راه افتادیم. میثم بی‌چاره هم غرغرکنان راه امده رو برگشت که بره تخمه بخره‌‌‌. حس خیلی خوبی داشتم، گاهی بچه شدن و رفتار های بچگانه سریع کارت‌ رو پیش می‌بره. اگر بازهم موافقت نمی‌کردن بخدا که جیغ هم می‌کشیدم. باید به بهونه‌ی این‌که می‌خوام بهش تخمه بدم کف دستش رو ببینم و بگم که 《اِه دستت چی شده》 و این‌جوری می‌تونستم بفهمم جریانِ این زخم کف دستش چیه‌‌‌! راه دیگه‌ای هم نبود. اگرهم بود الان به ذهنم نمی‌رسید، همون موقع هم اگر می‌خواستم حرفی بزنم خیلی ضایع میشد. شاید فکره مسخره‌ای به‌نظر برسه ولی درحال حاضر تنها راه نجات من از این سردرگمی همین تعارف تخمه است.
به ماشین که رسیدیم آراد گفت:
- بشین جلو.
- پس میثم چی؟
- اون میره عقب.
- زشته که این‌جوری
جدی و خشک نگاهم کرد، البته چاشنی همون اخمش:
- کاری که میگم رو بکن ترنم چرا امروز این‌قدر تو لجباز و حرف، حرف خود شدی؟
خندیدم و چیزی نگفتم و کاری که گفت رو انجام دادم. به محض نشستنمون تو ماشین، سیستم گرمایشی ماشین رو روشن کرد. چه حواسش به همه چی هم هست، مو به موی حرف‌های من رو فکر کنم یه‌جا می‌نویسه که این‌قدر دقیق بهشون توجه می‌کنه. سردم بود البته واقعا‌‌‌‌ً... .
- من اگر می‌فهمیدیم تو سر تو چی هست خیلی خوب میشد.
حس کردم کلامش طعنه داره، یا یه منظوری داره و داره با کنایه و دوپهلوحرف می‌زنه‌‌.
- چیزی تو سرم نیست.
- هست اتفاقاً. اون‌قدر دوست دارم اون مغز‌کوچولوت رو بشکافم بذارم زیره ذره بین ببینم چی توش می‌گذره و به چی فکر می‌کنی این چندروز، بلاخص امروز که حواست کلاً با من و ما نیست. دوست دارم ببینم کی تو خیالت پرسه می‌زنه که
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
این‌جا نیستی، با من نیستی یعنی.
وقت شوک وارد کردن بود. زل زدم تو چشم‌هاش، گیرا و دقیق، خیلی اروم و زمزمه‌وار گفتم:
- خیالم باتوعه، خیالت راحت!
اول ردی از تعجب و بعد ردی از غم تو نگاهش نشست، البته من این‌جور برداشت کردم. اخم‌هاش که توهم رفت، مطمئن‌تر شدم که یه مشکلی هست ولی این‌که چیه رو نفهمیدم‌!
- ترنم من یه عمر وا ندادم تا به کسی وا بدم که وفادارم باشه، محرم اسرارم باشه، امین امانتم باشه، صاحب دلم باشه. دلم می‌خواد خورشید امید خونه‌م بشی که هر روز طلوع می‌کنه از پشت کوهای بلند ناامیدی. دوست ندارم ابر شی، واسم بباری گِل کنی همه‌جارو. وا دادم به تو پس چرا نمی‌شی واسه من این چیزها؟ چرا گِل می‌کنی همیشه همه‌جارو؟ پس چرا فقط بارون‌هات واسه منه؟ بتاب بذار طلوعت رو هم ببینم، بذار گرما و نورت رو هم حس کنم.
یعنی صدسال اگر با هزار نفر ادم عاشق نشست و برخواست داشته باشم که یاد بگیرم چی بگم هیچ‌وقت نمی‌تونستم به چنین قدرت کلامی برسم. خیلی قشنگ حرف می‌زد، جوری نازت می‌داد که...که...که...چی بگم اخه؟ چه‌جوری توصیف کنم من این حس رو؟ شاید بشه گفت رویایی که همه‌ی دخترهادارن رو آراد داره برامن به تحقق می‌رسونه. همین‌جور گنگ و البته لال بهش خیره بودم که میثم پلاستیک به دست درب ماشین رو درحالی که داشت پوسته تخمه‌ی تو دهنش رو تف می‌کرد بیرون سوار ماشین شد. با ورودش کلاً مکالمم با آراد رو یادم رفت و حواسم رو جمع نقشه‌ای کردم که باید تا چند دقیقه‌ی دیگه به اجرا در‌می‌اوردم. برگشتم و گفتم:
- بده من پلاستیک رو.
یه مشت تخمه برداشت و بعد پلاستیک رو داد به من. طعنه‌امیز گفتم:
- چی شد؟ تخمه که بد بود و چربی خون رو می‌برد بالا.
خندید و گفت:
- جون تو خیلی تخمه‌اش تازه و خوشمزه‌است.
ماشین که راه افتاد منم تند‌تند شروع کردم به تخمه خوردن. شمارش معکسوس رو هم همزمان تو دلم شروع کردم و منتظر شدم که میثم درخواست تخمه کنه. پوسته‌های تو دستم که زیاد شدن برگشتم سمت آراد و گفتم:
- پوسته‌هام رو چی‌کار کنم؟
آراد نگاهی به من و مشت پر از پوسته‌تخمم انداخت و گفت:
- چمیدونم. پلاستیک ندارین مگه؟
- نه.
- بریز بیرون پوسته تخمه‌است اشکالی نداره
- نه اخه اولاً که زشته دوماً هی بخوام پنجره رو باز و بسته کنم که نمیشه. سرد هم که هست دیگه بدتر.
برگشتم و به میثم نگاه کردم ببینم اون چی‌کار می‌کنه که دیدم داره با خیال راحت تخمه می‌شکنه و پوسته تخمه‌هاش هم می‌ریزه کف ماشین. نگاه خیره‌ام رو که رو خودش دید، بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- بریز کف ماشین بابا راحت باش.
با این حرفش آراد برگشت و نگاهش کرد. وضعیت عقب
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
ماشین رو که دید گفت:
- میثم کف ماشین رو تمیز نکنی گردنت رو می‌شکنم. مرتیکه اشغالدونیه مگه این جا؟ چرا پلاستیک نگرفتی از دکه‌داره؟
میثم:
- بابا سخت نگیر.
آراد:
- سخت نگیر و مرض! سخت‌گیری اصلی رو وقتی نشونت میدم که همه‌ی لباس‌هات رو بریزم کَف کوچه.
میثم:
- اَه باشه بابا. تمیز می‌کنم.
کاملاً داشتن جدی حرف می‌زدن و این نشون دهنده‌ی شوخی بود‌‌‌. اصولاً وقتی آراد بخنده و حرفی رو بزنه یعنی این‌که داره تهدیدت می‌کنه‌‌‌، وقتی جدی باشه یعنی کاریت نداره، البته این رفتار رو فقط با رفیق‌هاش داره. پوسته تخمه‌هام رو ریختم پشت ماشین، مقداریش ریخت روی کفش‌های میثم.بی‌خیال و بی‌این‌که به روم بیارم صاف دوباره نشستم که داد میثم به‌هوا رفت:
- هوووی چی‌کار می‌کنی؟ پوسته‌هات رو بریز خوب جلو خودت، نمی‌بینی این رو ماشینش حساسه؟
تن صداش بالا بود ولی توهین امیز و جدی نبود یا این‌که واقعاً بخواد دعوا کنه.
- غر نزن الکی، چون رو ماشینش حساسه این‌کار رو کردم. اشغال‌ها یه جا جمع بشه بعد جمع کردن و تمیز کردنشون راحت‌تره. به هرحال واسه خودت این‌کار رو کردم اگه مشکل نداری که خوب طوری نیست، می‌ریزم جلو پا خودم فقط یادت نره این‌جا رو هم بعد تمیز کنی.
میثم تعجب و شوک از صداش مشخص بود:
- خیلی پررویی‌آ! دختر خجالت هم سرت نمیشه تو نه؟ تعارف معارف هم که بلد نیستی.
جدی نمی‌گفت و هدفش شوخی کردن بود.
به نیم‌رخ آراد که نگاه کردم دیدم داره با یه لبخند ژکوند من رو می‌بینه. خوشبختانه رسیده بودیم به ترافیک و این‌جور که مشخص بود حالا حالاها هم گیرش بودیم. چرا تخمه‌های میثم تموم نمیشه؟ دیدم آراد داره بر و بر نگاهم می‌کنه. تخمه‌هایی که توی مشتم بود رو بهش تعارف کردم. نگاهش قفل کف دستم شد اما کاری نمی‌کرد. نگاهم رو از چهره‌ی مردونه‌اش گرفتم و به دستم دوختم. اِی داد، تخمه‌ها از عرق دستم خیس شده بود و چسبیده بود کف دستم. یه صحنه‌ی کماکان چندش و حال به هم زن، امدم دستم رو بکشم کنار و پلاستیک رو جلوش بگیرم اما دیر شده بود چون طی یه عملیات انتحاری همه‌ی تخمه‌های توی دستم به سرقت رفت. با چشم‌های گشاد شده نگاهم رو دوختم بهش که دیدم داره خیلی عادی تخمه هارو می‌شکونه. یعنی حالش بد نشد؟من اگر بودم عمراً می‌خوردم اون تخمه هارو. بگذریم، بذار فعلاً حواسم رو جمع میثم کنم و جوابش رو بدم:
- عرضم به حضور شما باید بگم که رفیق‌ها باهم این حرف‌هارو ندارن‌‌‌. من با تو راحتم توهم با من راحت باش.
میثم:
- یه مشت تخمه بده من اول تا بهت بگم.
رسید، بالاخره رسید اون زمانی که منتظرش بودم. یه مشت بزرگ تخمه برداشتم و برگشتم به سمتش:
- بگیر دوتا دست‌هات رو.
جفت دست‌هاش رو اورد بالا و بهم چسبوند، یه حالت کاسه مانند
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
گرفت به دستش که تخمه هارو بریزم کف دستش و از همون فاصله‌ی کم هم من اون جای زخم رو دیدم کف دستش‌. مثل جای یه زخم قدیمی بود؛ اما خال نبود‌‌ و درست هم کف دست راستش بود‌‌.
میثم:
- که راحتی و راحت باشم؟
فعلاً باید حواسم رو جمع این مکالمه کنم تا به موقعش اون بحث رو هم بکشم وسط. با یه لحن لاتی گفتم:
- اره داش راحت باش، منم راحتم.
حس کردم خم شد، خواستم برگردم ببینم چی‌کار می‌کنه اما قبل از این‌که کامل برگردم یهو از عقب یقم رو گرفت و تا امدم به‌خودم بیام دیدم کلی پوسته تخمه رو ریخت تو لباسم. مور مورم شد وجیغم رفت هوا، مستانه و پیروزمندانه خندید.
- خدا بگم چی‌کارت نکنه میثم این چه کاری بود؟
شاکی برگشتم سمت آراد و گفتم:
- آراد ببین رفیقت چی‌کار کرد!
آراد از تو ایینه نگاهش کرد و نه‌چندان جدی گفت:
- مرتیکه این چه کاری بود کردی؟
جدی که چه عرض کنم خنده‌اش رو هم به شدت کنترل می‌کرد.
میثم:
- والا داش ما باهم راحتیم.کلاً باهم شوخی داریم، تو هم راحت باش و تو مسائل رفیق‌ها دخالت نکن.
دیدم آراد جدی نگرفت برگشتم سمتش و گفتم:
- چنان رفیقی نشونت بدم.
به سختی خم شدم و از جلوی پاهاش یه مشت پوسته تخمه برداشتم. تا امد دست‌هام رو بگیره همه‌ی پوسته‌هارو ریختم تو صورتش.
میثم:
- ای دختره‌ی نانجیب ورپریده. این چه کاری بود کردی؟
درحالی که سعی داشتم پوسته تخمه‌هارو از لباسم بریزم بیرون گفتم:
- هیچی. یه شوخی ساده که رفیق‌ها با هم می‌کنن‌د.
بلند شدم و لباسم رو از پشت تکون دادم. کلی پوسته تخمه ریخت رو صندلی ولی متاسفانه باید بگم یه چندتا پوسته تخمه به لباسم گیر کرد و چندتاییش هم رفت تو شلوارم. یه وضع اسفناکی شد اصلاً، برگشتم و چپ‌چپ به میثمی که داشت پوسته تخمه‌های روی لباسش رو می‌تکوند نگاه کردم و گفتم:
- ببین چی‌کار کردی، الان این...
بادستم به آراد اشاره کردم و ادامه دادم:
- گردن می‌ذاره به‌نظرت برا جفتمون؟
اخرین پوسته تخمه رو هم از روی لباسش برداشت و شروع کرد به تخمه خوردن:
- نترس خودش هم گیره.
با ابرو به آراد اشاره کرد. برگشتم ببینم چرا میگه گردنش گیره دیدم دستش تو پلاستک تخمه‌است و داره تخمه می‌خوره و البته پوسته تخمه‌هاش هم می‌ریزه کف ماشین.
- اِه اِه عجبا‌! نگاهش کن توروخدا. خودت داری پوسته‌تخمه هات رو می‌ریزی کف ماشین بعد به ما گیر میدی؟
برگشت و نگاه اتشینی بهم انداخت:
- به تو که نگفتم کاری کنی یا ماشین رو تمیز کنی به اون مردک بدردنخور گفتم.
اروم‌تر جوری که فقط من بشنوم ادامه داد:
- دلم میاد مگه دلم رو اذیت کنم؟
میثم:
- دست شما درد نکنه دیگه! حالا دیگه ما شدیم مردک به‌دردنخور و ایشون شدن مادمازلی که دست به سیاه و سفید نباید بزنه؟ چشمم روشن داداش‌، چشمم روشن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
فروختی مارو به یه دختر بچه؟
همچنان نگاهمون قفل هم بود اما با اتمام حرف میثم، آراد خیره شد به جاده و گفت:
- حرف اضافه نباشه، تمیز می‌کنی این‌هارو.
میثم:
- هوی من زیر دستت نیستم این‌جوری با من حرف می‌زنیا.
آراد:
- فعلاً که پولت دست منِ و سهامی به‌نامت نشده.
لحن و کلام میثم یهو از این رو به اون رو شد. التماس گونه و دوستانه گفت:
- من نوکرت هم هستم، به مولا داشمی. چشم، رو چشمم اصلاً من کل عمارتت رو تمیز می‌کنم این چه حرفیه! رفیق‌ها اصلاً واسه همین روز‌ها کنار هَمَن نوکرتم. قربونت فقط وقتی رسیدیم تجهیزات لازم رو بگو بیارن من بقیه‌ش رو حل می‌کنم.
یعنی ادم می‌مونه از دست این پسر چی‌کار کنه. مطمئنم با شادی زوج خوبی میشن و می‌تونن یه‌جمعی رو بترکونن. همه که سکوت کردن و میثم برای بار دوم درخواست تخمه کرد حین ریختن تخمه‌ها تو دستش گفتم:
- میثم اون جای زخم کف دستت چیه؟
دیدم که آراد نگاهی از تو ایینه بهش انداخت.
میثم:
- چی رو میگی؟ زخم ندارم من کف دستم.
متعجب برگشتم و نگاهش کردم. به دست راستش اشاره کردم و گفتم:
- کف دست راستت یه جای سوختگی ماننده.
به دستش نگاه کرد. جوری که انگار تازه متوجهش شده باشه گفت:
- اهان اره. این رو میگی؟
نگاهش رو دیدم ‌‌که دوخت به ایینه. سریع برگشتم و دیدم آراد داره بهش نگاه می‌کنه، اما به محض برگشتنم آراد نگاهش رو ازش گرفت و مثلاً خودش رو مشغول رانندگی کرد. دیر شده بود چون من دیدم این‌ نگاه‌هاشون رو.
میثم:
- این‌جای زخم نیست.
نباید دیگه سوالی می‌پرسیدم. خودم رو زدم به دنده‌ی بی‌خیالی و گفتم:
- فکر کردم جای زخمه.
میثم:
- نه زخم نیست. این قبلاً یه خال بود منتها دوسش نداستم. درش اوردم ولی چون خیلی بزرگ بود جاش مثل سوختگی موند، حس و حال لیزر رفتن هم نداشتم.
درست شنیدم؟ گفت 《خال》؟ اره گفت خال ولی چرا صداش فرق کرد؟ چرا حس کردم مثل همیشه عادی حرف نمی‌زنه؟ باز توهم زدی ترنم. باز خیالاتی شدی و گوش‌هات از کار افتاده مثل همیشه و درست نمی‌شنوی. پس حدسم درست بود! این میثم همون میثم ماست ولی نه الان جاشه که حرفی بزنم و نه زمانش‌‌‌. به موقع باید همه‌چیزرو مشخص و واضح کنم اما همون‌جور که عمو گفت الان نه‌‌! حرف‌های عمو کاملاً درست و از سر منطق بودن، حتی نباید ازمایش دی‌‌ان‌ای بگیرم از این ادم. چون ممکنه همه‌ی این‌ها تله باشه و به دام بیافتم، حتی اگر این پسر میثم واقعی هم باشه، که هست باز هم نباید ریسک کنم و خودم رو بندازم تو خطر. همین‌قدر که فهمیدم این پسره میثم؛ پسرعموی منه کافیه‌‌‌. به‌موقعش به اون هم میگم منتها حالا که دیگه ذهنم اروم گرفت و اون خال رو دیدم بهتره برم سره اطل مطلب، یعنی آراد و این اعتراف‌ها و حرف‌ها و کارهای جدیدش. دیگه تا خود مقصد حرفی نزدم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین