جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,728 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بلند گفت:
- بله؟
مومنی درب رو اروم باز کرد و نصفه تنش رو از لای درب اورد داخل. نفس حبس شده‌ام رو رها کردم، وای سکته کردما.
مومنی:
- آراد خان یه بسته از پست واستون امده.
آراد سرش رو تکون داد و مومنی با یه بسته به نسبتاً بزرگ داخل شد. دیدم موقعیت خوبیه سریع کیفم رو برداشتم و خواستم بپیچم به بازی که صداش رو شنیدم:
- برو خونه بعد از ظهر باید بریم مراسم پدر محبی، میام دنبالت خودم.
نه مثل این‌که راه فرار ندارم من از دست این بشر. فقط سرم رو واسش تکون دادم و بعد بی‌معطلی از اتاق و شرکت زدم بیرون.
خدا خودش رحم کنه، معلوم نیس می‌خواد تو ماشین چی‌کار کنه. لا‌الا‌‌اله‌‌الله چه غلطی مثلاً می‌خواد بکنه؟ نه بابا کاری که نمی‌کنه‌؛ اما قطعاً با حرف‌هاش نصفه جونم می‌کنه. به محض نشستنم تو ماشین لبخند گَل و گشادی زدم و استارت زدم، یک سال تقریباً طول کشید تا بالاخره این حرف‌هارو از زبونش بشنوم ولی مهم این‌که بالاخره عاشقم شد، اون هم چه عشق آتشینی! مشخصه به این راحتی‌ها ول کنم نیست و ساده نمی‌گذره ازم. فقط می‌مونه متین و عمو که نمی‌دونم واقعاً چه‌جوری باید این دو رو راضی کنم. سردار شکری هم جدیداً خیلی گیره. میگه درست نیست این حجم از صمیمت با آراد اما مگه می‌شه دیگه کاری کرد؟ بعدم من کلاً به حرف هیچ‌کدوم گوش نکردم و کاره خودم رو انجام دادم چون من هدف داشتم واسه این‌کار. نمی‌دونم چقدر به میثم نزدیک شدم ولی مطمئنم آراد خیلی می‌تونه کمک بهم کنه تو این مسیر و مفید باشه واسم، هرچند که نمی‌دونه چه لطف بزرگی داره بهم می‌کنه.
یه تغییر خیلی بزرگی که توم ایجاد شده این‌که من از آراد متنفر نیستم، نمی‌گم دوستش دارم اما نسبت بهش یه حس خوبی دارم. واقعاً اگر توی این مسیر خلاف نبود و روزی بهم اعتراف می‌کرد عاشقمه قطعاً از خوشحالی بال درمی‌اوردم اما حیف و صد حیف که زندگیش با لجن یکی شده.
سر‌ راه واسه خودم یه پرس برنج و مرغ خریدم و رفتم خونه و خوردم. خدا بخیر کنه این مجلس ختم رو. حالا کِی میاد دنبالم که بریم؟ ای‌داد شب هم که باید برم خونه متین. صدای زنگ موبایلم از تو اتاق بلند شد. به سختی از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم. صداش میومد اما خودش نبود،
گشتی تو اتاق زدم اما نبود که نبود. خوب که دقت کردم دیدم صداش از توو کیفم میاد، عه چقدر من خنگ شدما. اصلاً از تو کیفم که درش نیاوردم. کیفم رو برداشتم و موبایلم رو اوردم بیرون. متین بود. وا! این وقت ظهر چی‌کار می‌تونه داشته باشه با من؟
- الو؟
- سلام کجایی؟
- سلام، خونه.
- خونه؟ شرکت مگه کار نداشتی؟
حالا خوبه مخالف رفتن من به شرکت‌ها، یعنی بود، آراد متقاعدش کرد که من باید بیام اینجا... .
- یه جلسه داشتیم که کنسل شد
- اهان!
- اومم‌! راستی تو اون‌جا چی‌کار داشتی؟
- من؟!
حس کردم یه کم هول شد.
- اره تو دیگه، با کسی جز تو حرف می‌زنم مگه؟
خندید و گفت:
- هیچی همین‌جوری امده بودم یه سری به آراد بزنم .
شاخ در‌میارم الان دیگه. سر زدن به آراد؟متین!
- وا؟
- چیه؟
- هیچی اخه بهت نمیاد بیایی فقط واسه یه سر زدن.
- نه خوب یه‌سری حساب کتاب هم بود که باهم از قبل داشتیم واسه اون هم رفته بودم
- اها!
- اره...راستی چی‌ها گفتین باهم؟
- چی رو چی‌ها گفتیم؟
- با آراد درمورد چی حرف زدین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نکنه بویی برده باشه؟ نه بابا محال چیزی فهمیده باشه و با این لطافت و مهربونی با من حرف بزنه. حالا باید بهش دروغ بگم. چه دروغی بگم؟ ای خدا عجب گیری کردم من بین این‌ها. هیچ وقت از این‌که چی گفتیم، نمی‌‌پرسید امروز که یه‌مقدار حرف‌هامون یه‌جور ناجور شد سوال کردنش گرفته.
- هیچی، حرف خاصی نزدیم. چطور؟
- همین‌جوری پرسیدم. خوب کاری نداری؟
-‌نه فعلاً.
- اها راستی شب شام رو بیا این‌جا.
خندیدم و گفتم:
- چیه نکنه دوباره خیار گوجه‌هات داره می‌گنده می‌خوای نون پنیرم بدی؟
متقابلاً اون هم خندید:
- نه بابا دلم واسه دست‌پختتت تنگیده (تنگ شده)
- اها، پس بگو! می‌گم اخه تو من رو مهمون نمی‌کنی، آشپز می‌خوای.
- بیا و این‌قدر چرت و پرت نگو.
- نمی‌رسم بیام متین.
- چرا؟
- پدر یکی از شرکا مرده، عصری مراسم ختمشه. میرم اون‌جا اگه شد سر‌راه یه چی می‌خرم میارم باهم بخوریم.
- نه نمی‌خواد، بیا خودم یه چی می‌خرم.
- خیلی خوب باشه. فقط دیر و زودش رو نمی‌دونم.
- ساعت چند میری؟
- اون هم نمی‌دونم. با آراد باهم می‌ریم، منتظرم کارش تموم بشه.
- نمیشه حالا خودت تنها بری؟
نه مثل این‌که متین همون متینِ قبلیه و بازگشته به تنظیمات کارخونه.
- کسی رو نمی‌شناسم من که، بعدم اصلاً نمی‌دونم کجا هست. باید با آراد برم
- نمی‌شه کلاً نری؟
- خانم محبی خیلی خانوم محترمیه، نمیشه.
- اوک پس شب می‌بینمت.
تماس رو قطع کردم، چقدر دلم واسه خواب بعد‌از ظهری تنگ شده. الان ساعت دو و نیمه؛ خوب وقت دارم. آراد یقین سه و این‌ها میاد‌‌‌، بذار یه‌کم بخوابم. دراز کشیدم و بالشت نرمالوم رو بغل کردم، چشم‌هام‌رو بستم و طولی نکشید که خوابم برد. با صدای کوبش چیزی از جا پریدم، صدای چی بود؟ گنگ به اطراف نگاهی انداختم. چیزی نبود که، با کوبش دوباره‌‌ تازه فهمیدم یکی داره به درب‌ خونه می‌زنه. فرز از جام بلند شدم و دویدم به سمت درب، باز کردم و در کمال تعجب آراد رو دیدم. نگاه اون هم متعجب بود، سرتا پام رو از نظر گذروند. کم کم حاله‌ای از لبخند نشست رو لبش، ولی سریع جمعش کرد شاید هم من این‌جوری فکر می‌کردم چون هنوز مخم درست کار نمی‌داد.
- خواب بودی؟
با صدای دورگه و گرفته گفتم:
- اره...
دوتا سرفه مصلحتی کردم و گیج رفتم کنار:
- بیا تو.
امد داخل و بی‌این‌که منتظر تعارف باشه رفت و نشست رو مبل دو نفره‌ی توی سالن
- هرچی زنگت زدم جواب ندادی نگران شدم امدم این‌جا.
هیچ تحلیلی رو حرف‌هاش نداشتم. منگِ منگ بودم، با احساس فشاری که به همه جام وارد میشد تازه فهمیدم مثانه‌ام درمرز انفجاره. سریع از جام بلند شدم که گفت:
- کجا؟
حین رفتن به سمت دستشویی گفتم:
- میرم یه ابی به دست و صورتم بزنم
- اره اره حتماً برو.
نفهمیدم چرا فقط با خنده گفت این رو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
وارد دستشویی شدم و سریع شلوارم رو دراوردم و خودم رو رها کردم. اخیییش! بی‌ادبیِ ولی چشم‌هام باز شد، کارم که تموم شد بلند شدم و مشغول شست و شوی دست‌هام شدم که نگاهم از اینه افتاد به خودم. عررر! یه رد سرخ از بالشت رو لپم مونده بود. چشم‌هام هم قرمز بودن و پف کرده، موهام که هیچی، چنان بهم ریخته شده بود که فکر می‌کردی جنگل امازونه. یه نگاه به لباس‌هام انداختم. ای داد پاچه راست شلوارم تا زانو امده بود بالا، قسمت چپ لباسمم تو شلوارم رفته بود. این چه وضعیه؟ اصلاً خوده این لباس صورتی خرسی ابهتم رو زیر سوال می‌بره دیگه با این وضع که هیچی! با یاد اوردی اون لبخند و اون حرف اخر آراد محکم زدم تو پیشونیم، وای خاک‌برسرت ترنم که حیثیت واست نموند. این گیج و منگی بعد از خواب از تو بعیده. چی‌کار کردی تو؟!
لباسم رو درست کردم و چند مشت اب سرد زدم به صورتم بلکه از این حالت خواب‌ الودگی دربیام، چند ساعت بیش‌تر از اعترافش نمی‌گذره‌ها! نابود کردی همه چی رو که، طرف خوبه سکته نکرد از ترس. چه سرو و وضعیه اخه! دستی به موهام زدم و ناچار از سرویس امدم بیرون. با ژست مخصوص خودش که همیشه یه دستش رو تکیه می‌داد به پشتی مبل و پا روی پا می‌نداخت نشسته بود و سرش تو گوشیش بود. روم نمی‌شد حرف بزنم که دیگه حالا
- امدی؟
- اوهوم!
موبایلش رو خاموش کرد و گذاشت کنارش
- هوشیار شدی یا هنوز خوابی؟
خندیدم و گفتم:
- نه اوکیم الان دیگه.
- خوب پس اگه اوکی پاشو لباست رو عوض کن بریم که هشت شد.
- ساعت چند بود مراسم؟
- خاکسپاری ظهر بود، الان تو خونه‌شون مراسمه. به اولی که نرسیدیم بدو حاضرشو به دومیش برسیم.
سریع از جام بلند شدم برم سمت اتاق که یادم افتاد ادب حکم می‌کنه باید ازش پذیرایی کنم.
- پس چرا وایسادی؟
- برم یه چیز بیارم بخوری؟
- نمی‌خواد دختر بدو میگم دیر شد.
- زشته این‌جوری که.
اخم کرد و گفت:
- مگه من و تو تعارف داریم باهم؟ چیزی بخوام خودم برمی‌دارم.
لبخندی بهش زدم و پا تند کردم سمت اتاقم. ارایش ساده اما شیکی کردم که صورتم از اون بی‌حالی دربیاد که شامل کرم، ریمل، خط چشم، رژ و رژگونه بود. موهام رو برس کشیدم و فرقم رو باز کردم. حوصله‌ی کش و کلیپس نداشتم
یه مانتو کتی مشکی رنگ با شلوار ستش که کاملاً ساده بود تنم کردم، زیرش یه گپ مشکی با طرح لوزی پوشیدم و دکمه‌هاش رو نبستم. کفش‌های پاشنه بلند مشکیم رو پاکردم و روسری ساتن مشکی قواره بلندم هم ساده سرم کردم و بعد از دوش با ادکلن و برداشتن کیفم از اتاق زدم بیرون. آراد روبه تراس ایستاده بود و بیرون رو نگاه می‌کرد. با صدای تق تق کفش‌هام برگشت و سرتا پام رو چک کردم، چقدر نگاهش نافذه. احساس می‌کنم تا مغز استخونم رسوخ می‌کنه، ولی هرز نیست.
تشخیص این واسم سخت نیست یا شایدهم اون حس بد بهم منتقل نمی‌شه، نمی‌دونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- بریم؟
اخم‌هاش چرا رفت تو هم؟ فاصله‌مون رو با چند قدم بلند طی کرد. ای خدا دوباره نخواد حرف‌های عجیب بزنه، امروز من دیگه ظرفیتم کامله قطعاً پس می‌افتم.
سرش رو کج کرد و دوباره سرتا پام رو از نظر گذروند. معذب شدم این‌بار، دیدین بعضی وقت‌ها بعضی‌ها که هی به سرتاپات نگاه می‌کنن فکر می‌کنی یه مشکلی داری بعد خودت هم، خودت رو نگاه می‌کنی؟ دقیقاً همون حس بهم دست داد و ناخوداگاه به خودم نگاهی انداختم و بعد دست‌هام رو جلوم قفل کردم. نگاهش کردم که دیدم داره نگاهم می‌کنه.
- بریم؟
- نه.ش
متعجب گفتم:
- چرا؟ چیزی شده؟
- چیزی شده.
- خوب مشکل چیه؟
سریع جواب داد:
- مشکل موهاته؟
اخم کردم و گفتم:
- موهام؟
- اوهوم
- خوب مشکل موهام چیه؟
- زیادی قشنگن.
نمی‌دونستم چی باید بگم، اصلاً نمی‌دونستم این تعریف بود یا تنقید. مثل خنگ‌ها فقط نگاهش می‌کردم که خودش ادامه داد:
- و خوشم نمیاد چشم هر ک.س و ناکسی بهشون بیافته.
قلبم اگه بگم نزد و ایستاد واسه یک ثانیه دروغ نگفتم، غیرتش رو تا حالا این‌قدر واضح نشون نداده بود و به زبون نیاورده بود.
- معطلی چرا؟ جمعشون کن یا بذار توی لباست.
نمی‌دونم چرا ولی خیلی خوشم امد از این‌که گفت "دوست ندارم چشم هر ک.س و ناکسی بهشون بیافته" از مردهایی که غیرت رو فقط توی حجاب و محدود کردن زن می‌دونن اصلاً خوشم نمیادا ولی یه حس خوبی بهم داد این موضوع. برخلاف حس درونیم شیطنت و مخالفتم گل کرد. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- من این‌جوری راحتم
گره که خورده بود ابروهاش، بدتر سفت شد. جوری که دیگه نشه با یه‌مَن عسل هم بخوریش. یا خدا نزنه من رو حالا؟
- خوشت میاد نگاه هر ادم نادرستی روت باشه؟
زبون درازم تند تند تو دهنم چرخید:
- اهمیتی نمی‌دم به کسی من.
-‌به منم اهمیت نمی‌دی؟
می‌خواد بحث رو احساسی کنه‌ها. نگاهش کن!
- چه ربطی به تو داره؟
نیم قدم دیگه بهم نزدیک شد، تره‌ای‌ از موهایی که افتاده بود جلوم رو تو دستش گرفت و گفت:
- خیلی ربط داره به من.
حق به جانب گفتم:
- چه ربطی اون‌وقت؟ می‌تونم بدونم؟
- گفتم که دوست دارم موهات رو، زیادی خوشگلن. نگاه این و اون که بیاشفته بهش خل می‌شم، می‌شناسی من رو که! حالا خدا نکنه یه ادم سمج هم پیدا بشه که بخواد با روح و روان من بازی کنه، اون وقت دیگه رسماً رد میدم، می‌زنم یه بلایی سرش میارم بعیدم نیس تو این کش مکش بخورم، یا اون‌قدر بزنم که بمیره. بعد من بیافتم زندان راضی میشی تو؟ اصلاً دلت میاد دلم؟
وووی این "دلم" چیه دیگه؟!
مرگ ترنم مثل خری که بهش تیتاب دادن چرا ذوق می‌کنی؟
دست‌هاش رو تو جیبش کرد.
- خیلی بحث رو کشیدی...
جدی شد، موهام رو رها کرد و صاف ایستاد:
- ترنم میگم موهات رو بپوشون بگو چشم و سریع انجام بده کاری که می‌گم رو.
خندم گرفت:
- تا این‌جا بود تحملت؟
- بدو دیر شد میگم.
قطعاً پیروز این میدون اون می‌شد و از اون‌جایی که وقت تنگ بود حین جمع کردن موهام به بالا گفتم:
- دلیل و منطق احساسی اوردنت همین بود زورگو؟
چپ چپ نگاهم کرد. خندیدم و رفتم تو اتاق موهام رو بالای سرم جمع کردم و از اتاق زدم بیرون، هنوزم دم موهام از پشت پیدا بود ولی بهتر شد.
- گفتم کامل بذار تو لباست.
غر زدم:
- عهه آراد گیر نده، خوب شد دیگه‌. دیر شد بابا بیا بریم.
چشم غره‌ای بهم رفت و ناچار کوتاه امد. نباید اون‌قدر هم به حرفش گوش می‌دادم. مخالفت همیشگی بده ولی بنظرم حد وسط گرفتن تو هرچیزی خوبه، یه کاری کنید که هم خودتون دوستش داشته باشین هم پارتنرتون... . از خونه زدیم بیرون و با ماشینش راه افتادیم به سمت خونه محبی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دوشادوش هم وارد مجلس شدیم، چندتا مرد دم درب ایستاده بودن. آراد باهاشون دست داد و تسلیت گفت و من تنها به گفتن تسلیت اکتفا کردم. راهنمایی شدیم به سمت سالن اصلی، تقریباً شلوغ بود. محبی رو دیدم، رو مبل دونفره‌ی سلطنتی نشسته بود و دختر جوانی سرش رو گذاشته بود رو شونه‌اش. با دیدنمون از جاش بلند شد و سریع امد به استقبالمون.
محبی:
-‌ سلام.
- سلام تسلیت میگم بهتون.
جلوتر رفتم و درآغوش گرفتمش.
- ممنونم
-‌ خدا رحمتشون کنه
عقب کشید، چشم‌هاش پر اشک بود. صورتش پف کرده و چشم‌ها و دماغ قرمزش هم نشون می‌داد تا چند دقیقه پیش گریه می‌کرده.
- مرسی عزیزم. خدا رفتگان همه رو بیامرزه
آراد:
-‌خیلی تسلیت میگم خانوم محبی خدا پدرتون رو بیامرزه. مرده نازنینی بود.
محبی لبخند تلخی زد و گفت:
- ممنونم. خیلی پدرم شما رو دوست داشت، حتی این اواخر دوست داشت باهم یه شراکتی داشته باشید جلسه‌ای روهم که قرار بود امروز بگذاریم درباره‌ی همین مسئله بود، منتها نشد که بشه‌، عمرش بهش اجازه نداد.
اخرش بغض کرد و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید.
آراد:
- هرچی خاکه بقای عمر شما باشه
محبی:
- مرسی. لطف دارین، بفرمایین توروخدا.
جمع کلاً مختلط بود، جلوتر که رفتیم آراد با یه زن مسن سال سلام و تسلیت گفت. منم به تبعید ازش همین کارو کردم. با راهنمایی محبی رو مبل دونفره‌ای نشستم. قران درحال پخش بود و هرکی مشغول به یه کاری بود، یه سری‌ها قران می‌خوندن، یه سریا سرشون تو موبایلشون بود، یه سری‌ها جمع شده بودن دور هم و باهم حرف می‌زدن، ای‌بابا‌! عجب جو سنگینی.
سرم رو چرخوندم سمت آراد، فهمید چی‌کار می‌خوام بکنم خودش کج شد و گوشش رو اورد جلو دهنم. این‌قدر خوشم میومد می‌فهمید من رو بی‌این‌که حرفی بزنم.
- کی بود این زنه؟
اروم گفت:
- مادره خانوم محبی.
دوباره پرسیدم:
- مگه بابای محبی تو رو می‌شناخت که محبی گفت خیلی تورو دوست داشت؟
خنده‌اش گرفت اما لب‌هاش رو محکم رو هم فشرد، عقب کشید و گفت:
- دست از سر فضولی تو این موقعیت هم برنمی‌داری تو نه؟
امدم جوابش رو بدم که دختر جوانی سینی حاوی خرماگردویی رو جلوم گرفت و گفت:
- بفرمایین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- مچکرم
باز تعارف کرد:
- بردارین خواهش می‌کنم، خوشنود می‌شن.
روح طرف رو می‌گفت. اخه چه ربطی داره؟!
با دستم مودبانه سینی رو پس زدم و گفتم:
- خیلی ممنونم. فاتحه‌ش رو می‌خونم.
دختر عقب رفت و این‌بار به آراد تعارف کرد ولی آراد هم برنداشت. دختره که رفت تند تند فاتحه‌‌ای واسه روح مرحوم فرستادم.
- چی میگی تند تند با خودت؟
- فاتحه خوندم. نگفتی!
- چی‌ رو؟
- باباش رو می‌شناختی مگه تو؟
- توهم جواب من رو ندادی.
- من فضول نیستم. درضمن، شاید این فضولیه که دست از سر من برنمی‌داره.
- زبون به دهن نمی‌گیری تو نه؟
ابرویی بالا دادم که گفت:
- اره، قبلاً چند باری دیده بودمش.
- کجا دیده بودیش؟
- کارش تجارت بود، چندباری واسه کار پیشش رفته بودم.
- اها.
- تموم شد سوالات دیگه؟
- اره
- مطمئنی؟
پر رو گفتم:
- حالا اگه پیش امد که می‌پرسم ازت.
چپ‌چپی بامزه‌ای نثارم کرد. مشغول بررسی اطراف شدم، خونه‌ی بزرگی بود. دو دست مبل سلطنتی و یه دست مبل راحتی چیده شده بود تو سالن. خونه دو طبقه بود و ظاهراً طبقه‌ی بالا مطعلق به اتاق‌هاعه. مشخصه محبی از خانواده‌ی پولداریه، تازه گفت باباش هم که تاجر بوده. یه دختر دیگه امد و این‌بار حلوا و چایی بهمون تعارف کرد ولی بازهم نه من و نه آراد برنداشتیم. با صدای شیون و جیغ زنی حواسم جمع یه گوشه از سالن شد، یه زن حدودا سی_سی‌و دو_ سه ساله به خودش می‌زد و گریه می‌کرد، بهتره بگم زجه. به صورتش چنگ می‌زد و می‌گفت:
- وای بابا کجا رفتی؟ بابا زود بود بری واسه رفتن. بابا پاشو بیا بگو من زنده‌ام، بابا، جون من پاشو برگرد. بابا من دلم هنوز هیچی نشده تنگته من تحمل نمی‌کنم دوریت رو. بابا من میمرم تو نباشی، تو که می‌دونستی من چقدر دوستت دارم کجا گذاشتی رفتی.
چند نفری که دورش بودن سعی می‌کردن ارومش کنن ولی فایده نداشت. صداش کم‌کم تحلیل رفت و بعد بی‌هوش شد و جیغ اطرافیان این‌بار به هوا رفت.
احساس خفگی بهم داشت دست می‌داد. حالم خوب نبود، احساس می‌کردم اکسیژن بهم نمی‌رسه. دنیا دور سرم می‌چرخید، یه حس خیلی بد و بی‌خود غیرقابل توصیفی داشتم.
- خوبی ترنم؟
گیج سمت صدا برگشتم:
- ها؟!
- می‌گم خوبی؟ چرا رنگت پرید؟
تحمل اون‌جا موندن رو دیگه نداشتم، توی یک ثانیه چنان موج عظیمی از حس‌های بد بهم وارد شد که دیگه داشتم پس می‌افتادم. التماس‌گونه گفتم:
- آراد لطفاً بریم.
نگران نگاهم کرد، از جاش بلند شد و دستش‌رو به سمتم دراز کرد. سرم گیج می‌رفت همین‌جور که نشسته بودم، مطمئن بودم اگه از جام بلندشم پخش زمین می‌شم، دیگه چه برسه بخوام قدم از قدم بردارم. ناچار دستش رو گرفتم و بعد از خداحافظی خیلی سریع از محبی که نفهمیدم چی گفتم و چی گفتن از اون‌جا زدیم بیرون. به محض رسیدن به هوای آزاد، شروع کردم به کشیدن نفس‌های عمیق
- خوبی ترنم؟
نگران بود، صداش این رو نشون می‌داد.
فقط سری تکون دادم واسش. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. یک عان با اون دختر همزاد ‌پنداری کردم و حس کردم خودم جای اون دخترم، حس کردم دیگه بابام نیست و چقدر مزخرف بود این حس.
- ترنم؟
- هوم!
- چی شدی؟
صاف نشستم و گفتم:
- چیزی نیست خوبم
- مطمئنی؟‌ می‌خوای ببرمت بیمارستان؟
- نه خوبم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خسته سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشم‌هام رو بستم.
- یاد مامان بابات افتادی؟
لعنتی...لعنتی، خدا بگم چیکارت کنه ترنم، حالا باید به دروغ درمورد مرگ مامان بابات هم حرف بزنی.
تنها هوم خفه‌ای کشیدم و خداروشکر آراد درک کردم حالم خوب نیست و دیگه حرفی نزد. به جلوی ساختمان که رسیدم خواستم پیاده بشم که دستم رو گرفت، برگشتم و سوالی نگاهش کردم.
- مطمئن باشم خوبی؟
- اره خوبم
_نمی‌خواستی ببرمت بیمارستان؟
- نه اخه خوبم، بخوابم خوب‌تر هم میشم.
بی‌حرف با اخم‌های درهم و با چشم‌هایی که نگرانی و دلواپستی رو نشون می‌داد نگاهم می‌کرد. لبخندی به روی خسته‌اش زده‌ام و گفتم:
- نگران نباش خوبم می‌گم
- دل‌نگرونتم اخه.
- نباش! میگم خوبم دیگه.
- چطور نباشم؟ دلم حالش خوب نیست. حالم خوب می‌خوای باشه؟ می‌خوای نگران دلم نباشم؟ میشه مگه؟!
از این‌که من رو "دلش" خطاب می‌کرد خوشم می‌امد. لبخندی بهش زدم و حرفی نزدم که خودش گفت:
- خواب ندارم من تا صبح که، ای کاش حداقل می‌امدی می‌رفتیم خونه‌ی خودم.
- نه نمی‌خوام.
درب رو باز کردم که گفت:
- مواظب خودت باش.
- توهم.
تا موقع وارد شدنم به ساختمان منتظر موند، لحظه اخر برگشتم و واسش دست تکون دادم. بوقی زد و حین بستن درب رفت. این آراد هم واقعاً مثل ‌این‌که عقلش رو از دست داده. ای وای قرار بود برم خونه‌ی متین که، وای نه الان اصلاً حال رفتن به اون‌جا رو ندارم.‌ دیر هم که هست ساعت ده شبه، من کی برم و کی برگردم؟ دکمه‌ی اسانسور رو زدم و منتظر شدم بیاد پایین. دست کردم تو کیفم و موبایلم رو در اوردم. امدم روشنش کنم اما دیدم خاموشه، ای بابا. آراد هم گفت زنگ زدم جواب ندادیا، نگو خاموش شده بود. ای تف به این شانس، حالا هیچ ‌وقت متین نمی‌گفت بیاخونه‌ی منا. الحد همین امشب؟ اووف.
" از زبون آراد"
رو تخت دراز کشیدم. جفت دست‌هام رو پشت سرم قفل کردم و زل زدم به سقف. گفتم، بالاخره گفتم و خودم رو خلاص کردم. تو لفافه باهاش حرف زدم ولی همین که فهمید چی میگم و گارد نگرفت یعنی این‌که بی‌میل نیست در مقابلم. عمیق نفس کشیدم، خیلی وقت بود که دیگه عطرش رو این‌جا حس نمی‌کردم. از طرفی راضی بودم از خودم و کارهایی که کردم، گفته بودم اگه قرار به دلبری کردن باشه من سرترم تو این‌کار ولی می‌ترسیدم، می‌ترسیدم از این‌که اون از خدا بی‌خبرها بخوان بلایی سرش بیارن. می‌ترسم این‌بار یه جوری ازم بگیرنش که دیگه حتی نتونم چشم‌های جنگلیش رو یک‌بار دیگه ببینم. همین دست و پام رو می‌بنده و نمی‌ذاره تندتر کارم رو پیش ببرم. از طرفی هم وجود متین بی‌لیاقت توی زندگیش من رو وا میداره به این‌که سریع‌تر اون رو از زندگیش حذف کنم. متین واقعاً درحد ترنم نیست، لیاقتش رو نداره از طرفی خ*یانت‌هاش خیلی رومخمه و نمی‌توتم راحت بگذرم ازش. توی لواسون که بودیم اتفاقی مکالمه‌ش با یک نفر رو شنیدم، حدس زدم دختر باشه اما بازهم گفتم شاید چنین چیزی نیست و برای این‌که سر از کارش دربیارم امروز گفتم بیاد شرکت و بهش یه دستی زدم که "فهمیدم با دختری به طور جدی در ارتباطی" خیلی سریع دست و پاش رو گم کرد‌. اولش حاشا کرد ولی بعد گفت دختره ول کنش نیست و ترنم رو دوست داره و هدفش دور کردنه اون دختره؛ اما خوب خر خودشه. تهدیدش کردم اگه زودتر این‌کار رو نکنه به ترنم همه چی رو میگم و درست همون لحظه ترنم رسید، قیافش واقعاً دیدنی بود. از ترس چنان دست و پاش رو گم کرده بود که نگو و نپرس. حتی ترنم هم این‌که یه چیزیش هست رو فهمید اما اون عوضی حروم لقمه می‌دونه کی و کجا و چجوری رو روان من خط بندازه و بهم بفهمونه ترنم از اونه نه من. می‌دونم حالش رو چطور بگیرم ولی داغ می‌کنم وقت‌هایی که اون بی‌شرف این سلطش رو به رخم می‌کشه. جمع می‌کنم من این داستان رو حالا بشین به تماشا! نمی‌تونستم از ترنم خورده بگیرم چون اون خبر از حال درون من نداشت. امروز ولی بهش فهموندم چه‌قدر غیرتم درد می‌گیره اگه کسی جلو من بهش دست بزنه، حتی اگه دوست پسرش باشه، البته فرقی هم نداره جلو من این‌کار رو بکنه یا وقتی تنهان، در هرصورت من خل می‌شم، من رد میدم. چشم‌هام رو با حرص بستم و با خشم دندون‌هام رو، روهم سابیدم. اخ که اگه میشد می‌زدم گردنت رو می‌شکستم متین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دست‌هام رو محکم مشت کردم، چه‌قدر دلم می‌خواد الان اون گردنت تو این دست‌هام باشه و باهمین فشار خفه‌ت کنم. مرتیکه‌ی یک‌لاقبا، الدنگ بی‌همه چیز فکر کرده می‌تونه با این کارها ترنم رو خام خودش کنه. خبر نداره اون دختر تموم فکر و حواسش پیِ منه. اره که پیِ منه، می‌فهمم من. ‌می‌خونم اون رو از چشم‌هاش‌‌، اون‌قدر خوندمش که دیگه از حفظمش.‌ دلبری‌های ناخوداگاهش کار دستم داد، البته گاهی حس می‌کنم اون دختر از قصد به بند کشین من اصلاً امده باشه تو زندگیم. اون هم می‌فهمم به زودی ولی چه فرقی به حال من داره! مشکلی ندارم من با این قضیه که، تازه چه بهتر اگه این ترنم افخم همون ترنم افخم باشه، تازه مشتاق ترم واسه به دست اوردنش. تا یکی دو هفته دیگه این داستان هم مشخص میشه، فقط باید بفهمم به وجود میثم افخم چه واکنشی نشون میده، اون وقت دست من بازتر میشه واسه هرکاری.
(دو هفته بعد)
- یک کلمه اضافه و بیش‌تر حرف نمی‌زنی‌ها. حواست رو جمع کن خواهشاً، مهمه این قضیه واسه من خیلی!
- نمی‌گی اخه هدفت از این‌کار چیه؟
سکوت کردم. ادامه داد:
- دِ نوکرتم من اگه بدونم هدف تو از این‌کار چیه می‌فهمم باید چی‌کار کنم زودتر به هدفت می‌رسونمت.
- من که دارم می‌گم چی‌کار کن، همین‌هایی که گفتم رو بگو همین کارهایی رو بکن که می‌گم، بقیه‌اش همه حله.
کلافه نفسش رو بیرون فرستاد و گفت:
-‌ باشه ما که یه داداش آراد بیش‌تر نداریم، هرچی شما بگی همون میشه.
قدردان لبخندی بهش زدم و ضربه ‌ای به پشتش زدم. ساعتش رو چک کرد و گفت:
- خوب پس کی میاد؟ ساعت شد نه که.
- میاد حالا.
تو اتاق کنفرانس نشسته بودیم و گپ و گفت می‌کردیم با این یار شفیق قدیمی.
کم کم همه بهمون ملحق شدن، همه امدن جز اون دلبرِ سرکش یاغی.
خم شد و دم گوشم گفت:
- والا داداش استرس گرفتم پس کو این ترنمی که ازش حرف می‌زنی؟
امدم بگم حالا پیداش میشه دیگه که درب با تک ضربه‌ای باز شد و قامت ظریفش تو چارچوب نمایان شد. مثل همیشه یه استایل کاملاً رسمیِ زیبا و مشکی. یه پالتوی چارخونه‌ی توسی_مشکی که استین‌های چرمی داشت، پوشیده بود. موهاش‌رو ازادانه دورش رها کرده بود. اخم‌هام درهم شد. گفتم خوبه بهش خوشم نمیاد هرکس و ناکسی چشمش به موهاش بخوره‌ها.
اروم اما محکم و مقتدر سلام داد و نشست روبه روی ما، سوالی نگاهی به بقل دستیم انداخت و بعد به من نگاهی انداخت. با چشم‌های ریز شده نگاهش می‌کردم، خداروشکر همه مشغول گپ‌و‌گفت بودن کسی حواسش به ما نبود.
زیر لبی گفت:
- خوبی؟
در جوابش هیچی نگفتم، فقط اخم‌های درهمم رو درهم‌تر کردم. بسکه لجبازه، بسکه سرخود و چشم سفیده. می‌خواد پوز من رو بمالونه به خاک اما خبر نداره براش خواب‌ها دیدم. نگاهم رو یه دور رو موهایی که دورش ریخته بودن و شالش کف سرش بود چرخوندم. فهمیدم منظورم رو چون با یه حلالی از لبخند شال مشکی رنگش رو جلوتر کشید. اصلاً خودم رو درک نمی‌کنم، منی که نه موافق حجاب بودم و نه مخالفش الان دلم نمی‌خواد موهای دلبرم و کسی جز من ببینه.‌ شاید این هم از ویژگی عاشق‌هاعه، میگن ازخودراضی میشنا، من هم الان موهاش رو فقط واسه خودم می‌خوام. کلاً کلش رو فقط واسه خودم می‌خوام. دور نیست اون روز وصال می‌دونم... . دل کندم از خیره خیره نگاه کردنش و رو به جمع گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- خوب حالا که همه جمع شدین فکر می‌کنم وقتش رسیده که جلسه رو شروع کنیم‌.
" از زبون ترنم"
چه تیپ و استایلی هم زده.‌ از اون دخترکشا، یه پالتوی نمدی کرمی. از این یقه ایستاده‌ها و بقیه لباس‌ها و اکسسوری هاش همه مشکی. این مرده رو نمی‌دونم کیه! هم سن و سال خودش بود، اتفاقاً اون هم از اون دخترکشا بود اما نه به اندازه آراد، چشم و ابروی اون هم مشکی بود. یه دماغ کاملاً معمولی، لب های قلوه‌ای با موهای مشکیِ ژل و تافت زده‌ی مرتب. چارشونه و قد بلند بود اون هم، البته قدش رو ندیدم ولی از طرز لم دادانش مشخصه پاهای کشیده‌ای داره. دلم می‌خواست بدونم کیه! اصلاً نمی‌دونستم حضور من توو این جلسه چه لزومی داشت. من رو کله سحر از خواب ناز بیدار کرده تازه دوقورت و نیمش هم باقی پررو خان انتظار داره موهام رو بپوشونم. عجبا! بابا من این‌جور دوست دارم. تو این دوهفته هم که دیگه هیچ حرفی نزده، چه توقعاتی دارن مردم‌ها. حالا واسه این‌که این‌جوری زل زده و ول کن هم نیس بذار یه کم روسریم رو بکشم جلو تا حیثیتم رو نبرده، ابرو و حیا که سرش نمیشه. خندم گرفت از این حجم از زورگویی. کارم که تموم شد مثل این‌که راضی شد چون بالاخره دل کند از چشم‌هام و با اون صدای رسا و مردونه‌اش گفت:
- خوب حالا که همه جمع شدن فکر می‌کنم وقتش رسیده که جلسه رو شروع کنیم‌.
حضار همه سکوت کردن و حواسشون جمعش شد و اون باهمون صلابت خدادادیش ادامه داد:
- لابد همتون واستون سواله که این اقای‌محترم کیه و این‌جا توی جلسه‌ی شرکا چی‌کار داره!
مهربین:
- اره والا آراد خان مشتاقیم بدونیم این جون رعنا کیه و قراره چی‌کار کنه!
آراد سری تکون داد و ادامه داد:
- این مرد جوون از رفیق‌های خیلی قدیمیه منه یا بهتر بگم هم‌بازی و برادرمه، آقای میثم افخم که بعد از چند سال از انگلیس برگشته و قصد داره توی ایران این‌جا تو شرکت من سرمایه‌گذاری کنه... .
چشم‌هام سیاهی رفت. میثم! میثم افخم گفت؟ درست شنیدم؟ گنگ به این مرد جون نگاه کردم، نگاه اون هم به من بود. یعنی... یعنی بالاخره پیداش کردم؟ به همین اسونی؟ من حتی کوچک‌ترین پیگیری از میثم نکرده بودم و این... وای خدا! چرا دنیا داره دور سرم می‌چرخه؟ چرا نمی‌فهمم چی میگن؟ این میثم، میثمه عموی منه؟ مطمئن بودم من... می‌دونستم زنده‌ای پسر عمو. چشم‌هام رو بستم و از ته دل، تو دلم فریاد کشیدم:
- خدایا شکرت.
واقعاً نمی‌دونستم چی باید بگم، تنها راه ساده‌ی سپاسگزاری همین بود. دهنم خشک خشک شده بود، دلم می‌خواست فریاد بکشم و بگم تویی میثم؟ تو میثم پسر عموی منی؟ تو پسر سرهنگ مسعود افخمی؟ تو همونی هستی که شاپور نانجیب دزدیش؟ اما حیف و صد حیف که نمی‌شه، مغزم کار نمی‌داد نه می‌تونستم دل بکنم از نگاه کردن بهش و نه می‌تونستم گوش بدم ببینم چی میگن. مات مونده بودم رو چهره‌اش، چشم و ابروی مشکیش همون چشم و ابروعه، میثم ما مو مشکی بود. موهای این میثم هم مشکیه. خوب من اون زمان خیلی بچه بودم درسته که کل اتفاقات یادم مونده ولی چندسال گذشته. میثم اون زمان یه پسر بچه بود و الان یه مرد سی و خورده‌ای ساله قطعاً نمی‌شد و نمی‌تونستم از چهر‌ه‌اش تشخیص بدم ولی مگه چندتا میثم افخم وجود داره که با آراد سروکار داشته باشه؟ تازه آراد گفت هم‌بازیه بچگی‌هاشه، این یعنی این‌که اون زمان شاپور این دو رو باهم اشنا کرده. مگه شاپور چندتا میثم افخم رو دزدیده؟ من مطمئنم این میثم؛ میثم ماست، حتم دارم. قیافه‌اش زیبا و مردونه بود، خوب عمو و زن‌عمو هم زیبان. یادمه میثم تو ابروش یه جای زخم داشت، ولی...عه این‌که نداره. خوب شاید با لیزر و ترمیم کننده جاش رو درست کرده. خوب به هرحال بزرگ شده، کل صورتش تغییر کرده یقین جای زخمش هم به مرور از بین رفته. می‌دونم ولی چه‌جوری تشخیص بدم که خودشه یا نه قبل ازمایش دی‌ان‌ای.‌ وای عقلم رو از دست دادم. چرا هی از این شاخه به اون شاخه می‌پرمم من؟ صبر کن ببینم چرا صداها رو نمی‌شنوم! اصلاً چرا همگی زل زدن به من و این‌جوری نگاهم می‌کنن؟ سر چرخوندم و دوباره به میثم نگاه کردم، لبخندی زد و چیزی گفت، نشنیدم اما؛ خیلی سریع ارگان های بدنم به کار افتاد وتند گفتم:
- چیزی فرمودین؟
تک خندی زد و گفت:
- نیستی دختر این‌جا؟
آراد:
- ترنم خوبی؟
نگاهم چرخید سمت اون، گنگ نگاهش کردم که گفت:
- دختر یه ساعته همه دارن صدات می‌زنن حالت خوبه؟
گیج گفتم:
- اره اره خوبم. نشنیدم چی گفتین؟
چرا این‌قدر اخم های آراد در همه؟ نکنه آراد از هویت من باخبر شده باشه؟‌ نکنه دلیل حضور فردی به اسم میثم افخم همون خواب و هذیون‌هایی باشه که توی لواسون گفته بودم و آراد هم شنیده بود؟ با صدای انصاری دوباره پرت شدم توو زمان حال و سعی کردم حواسم رو جمع کنم. نباید سوتی می‌دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
انصاری:
- میگم خانم افخم شما با اقای افخم نسبتی دارین؟
نگاه حیرونم رو چرخوندم به طرف میثم، به میثمی که تعجب کرده بود از این نگاه‌های خیره‌ی من یا شایدهم کلافه‌‌‌.
باید عادی نشون می‌دادم، به هیچ وجه نباید آراد بویی از این قضیه ببره، رو کردم به انصاری و گفتم:
- نه نسبتی نداریم ما باهم.
توکلی:
- جالبه که فامیلی هاتون مثل همه.
اصلاً و ابداً نباید بذارم با این مدل حرف‌ها ذهن آراد رو مشوش کنن. لبخندی زدم و گفتم:
- وا اقای توکلی! هزاران هزار کسایی هستن که فامیلیشون افخمه. مگه چیه؟
انصاری:
-‌خوب این‌که جفتتون یه جا کار می‌کنید جالبه. گفتم شاید فامیل هستین باهم
- نه، نسبتی نداریم.
رو کردم سمت میثم و گفتم:
- در هرصورت خوش‌وقتم از اشناییتون.
مردونه و محجوب لبخندی زد و گفت:
- بنده‌هم.
اخ که چه‌قدر شباهت هست بین این نگاه محجوب با عمو یا بهتر بگم بابا. خون می‌کشه، فرقی نداره کجا باشی و کی بزرگت کرده باشه به نظر من ژنتیک همیشه قالب میشه و من حسم درست بهم میگه. اون میثم؛ پسر عموی منِ. باید هرچی زودتر به عمو خبر بدم، مطمئنم خیلی خوشحال میشه‌‌‌. باید حضوری ولی برم و باهاش صحبت کنم و بگم" دیدی گفتم عمو؟ دیدی گفتم میثمت زنده‌است و من پیداش می‌کنم واست؟ خودش پیدا شد اصلاً." اخ از اون روزی که من دستت رو بذارم تو دست مادرت پسرعمو. چه روزی میشه اون روز! قطعاً یکی از بهترین و تکرار نشدنی ترین روزهای عمر منه. از شرمندگیِ یه دنیا درمیام من، عمو و زن عمو که دیگه سهله.
از امشب من سرم رو راحت‌تر و اروم‌تر از شب‌ها‌ی دیگه می‌ذارم زمین، از امشب اون حس مزخرف گناه دیگه خرخره‌ی من رو نمی‌جوه، می‌تونم یه نفس راحت بکشم. از امشب همه چیز تغییر می‌کنه، مطمئنم من درست میشه. چه‌قدر دوست دارم زودتر برم و این خبر رو به عمو بدم‌ اما؛ دلمم نمی‌خواد از پیش میثم برم. دوست دارم بیش‌تر بمونم پیشش و بیش‌تر بشناسمش. دوست دارم بدونم این مدت کجا بوده و چی‌کارا می‌کرده، دوست دارم از خانواده‌اش بگه و بگه که چند ساله دنبال خانواده‌اش می‌گرده و چقدر دوست دارم وقتی میگه خانواده‌ام رو پیدا نکردم تو این همه سال بپرم بغلش و بگم منم میثم، من ترنم؛ دختر عموتم، منم همون دختری که اخرین نفر تورو دید از خانواده و آخرین نفر بود که ثانیه‌هات رو باهاش می‌گذروندی. منم همون دختری که زندگیت رو نابود کرد و زندگیش رو با رفتنت سیاه و تباه کردی، منم همون که لحظه به لحظه‌ی عمرش صرفه فکر کردن به انتقام گرفتن واسه تو بوده. منم اونی که از خیلی چیزهاش گذشت تا تورو پیدا کنه و دستت رو بذاره توی دست پدر و مادرت. با بلند شدن همه به خودم امدم، باز که ماتم برد. اصلاً نفهمیدم چی گفتن و چی‌کار کردن. کی جلسه تموم شد؟ من که این‌قدر فکر نکردم بابا... .
محبی:
- از دیدنتون خیلی خوشحالم اقای افخم. امیدوارم بتونیم باهم موفقیت های زیادی رو بدست بیاریم.
مهربین:
- چقدر خوب که آراد تونست با کسی مثل شما شریک بشه و با شما همکاری کنه. امیدوارم این شراکت واسه هردونفر پر سود باشه
محبی:
- امیدوارم بتونیم درکنار هم به پیشرفت های زیادی برسیم.
میثم مودبانه دستش رو گذاشت روی سی*ن*ه‌اش و گفت:
- اختیار دارین، لطف دارین شما به بنده. منم باعث افتخارمه که با چنین تیم قدر و هماهنگ و خفنی قراره همکاری و شراکت کنم. ایشالا که این شراکت واسه همه پر خیر و برکت باشه.‌‌
همه تک به تک واسه هم ارزوی موفقیت کردن و از اتاق کنفرانس زدن بیرون، به جز من. نمی‌خواستم و نباید می‌رفتم بیرون، باید رو خودم مسلط می‌شدم و بیش‌تر اطلاعات کسب می‌کردم از این میثم تازه پیدا شده. آراد نشست رو صندلی و بهم خیره شد، چه‌قدر نگاهش مشکوک و موشکافانه است بهم. نکنه... نکنه بوی برده باشه؟ نه بابا محال!
میثم خودش رو رها کرد رو صندلی و گفت:
- آخیش چیَن بابا این جلسات...
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین